واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
علي حاتمي، نويسنده فيلمنامه، کارگردان وطراح صحنه و لباس مادر مرگي عاشقانه مي دانم سال هاست که مي گويند "حاتمي دنبال اشيا است. فقط با اشياي قديمي و عتيقه سروکار دارد، مثل سمسارها". البته اين اشياي سرستون هاي تخت جمشيد نبود، مربوط به قبل و بعد تاريخي نبود، مربوط به دوراني، گذشته اي، بود که به اصطلاح "گذشته اي نه چندان دور" مي گويند به هر حال اين عبارات و اتهامات بيشتر جبنه اعتراض و نوعي انتقاد بود. اما خود در اين فکر در تعمق به گفته هاي اين و آن به اين حس رسيدم که شايد اين علاقه به اشيا متعلق به گذشته اي نه چندان دور مربوط به دوره اي خاص از زندگي من، يا مثل من، در حول و حوش مادرم، يا مادر کسي مثل من باشد. ديدم همه اين اشيايي که صحبتش را مي کنند از نوع چيزهايي ست که به مادر ارتباط دارد. و نه مثلاً پدر. شايد چون مادر نماد زايندگي ست، نماد توليد و زندگي ست. آدم هميشه دوران کودکي را با مادر مي بيند، با مادر پيدا مي کند. فيلم داراي دو موضوع تلفيقي است که در هم ادغام مي شوند. از يک طرف راجع به فرزنداني است که حالا بزرگ شده اند و بخت اين را مي يابند که يک بار ديگر، در آخر عمر مادرشان، در کنار او بار ديگر لذت ايام کودکي را تجربه کنند و از طرف ديگر راجع به مرگ است. حتي مي شود گفت مرگي عارفانه و عاشقانه، مرگ عارفانه و عاشقانه زني عامي که مي تواند نه فقط مادر اين چند بچه، که مادر همه ما باشد، يا مادربزرگ همه ما. نگرشي ست شرقي به مرگ، که مرگ را پايان همه چيز و نيستي نمي داند. آن را به عنوان نوعي هستي مي بيند، ولي هيچ پيرايه و شعار و بدون هيچ نکته غير طبيعي و غير عادي چنين تلقي اي از مرگ داشته باشد. همين طور که سوار اتوبوس مي شود، توي صف مي ايستد، يا دارد قدم مي زند و هواخوري مي کند، راجع به مرگ صحبت کند، انگار قرار است به زيارت برود، تمام تدارک يک زيارت مشهد را مي بيند. اين مرگ به همين سادگي و همين قدر طبيعي انجام مي شود. به هيچ عنوان برگماني نيست. تلقي من، يعني تلقي يک شرقي از مرگ شبيه تلقي آدم هاي برگمان نيست. مادر خودش مي داند که شب جمعه مي ميرد. شب جمعه هم مي ميرد. تماشگر هم از روز شنبه- که فيلم شروع مي شود- مي داند که شب جمعه مادر بايد بميرد. هيچ تعليقي هم در کار نيست. مادر شب جمعه به ميعادگاهي که هست - که خود مي گويد - به شکل يک سفر خيلي سبک بار حرکت مي کند. خيلي راحت و بسيار طبيعي. اساساً همه چيز در فيلم خيلي طبيعي ست. واقعي نيست، طبيعي ست.پرسوناژها همه آشنايند، اما هيچ کدام سنتي و کليشه نيستند. يک عارف داريم، عارف امروزي تر، اما اين عارف به شکل عرفاي رسم روز انگشتر عقيق به دست ندارد، يا پيراهن سفيد بي يقه به تن ندارد، بلکه برعکس يک صندوقدار بانک است که مرتب هم با حساب و کتاب وپول سروکار دارد، اما در او اين نياز انساني هست که يک بار ديگر در کنار مادر و بقيه افراد خانواده ايام خوش کودکي را تجربه کند. سعي مي کنند که به همان سنين کودکي بروند، به آن عوالم بروند و مي روند. اين ها همه مردان و زناني هستند که ازدواج کرده اند و همسر دارند و خانه دارند، اما فقط اين جا، خانه مادري را خانه امن وآسايش و راحت خود مي دانند. مي روند و راحت در آغوش مادر مي خوابند، اتاق هايي که بوي مادر را مي دهند شايد اشاره اي داده ام به دوره معاصر، به عنوان دوره اي که آدم ها به عدم ارتباط با هم رسيده اند و به آدم هاي ماشيني بي بدل شده اند، براي انجام يک رشته کارهاي مادي و بدون ارتباط با يکديگر. در من هم شايد حس و حالي ايجاد شد که طرح فيلم به ذهنم خطور کرد. حس اين که خانه من کجاست. من به کجا تعلق دارم؟ چه کسي از من حمايت مي کند؟ من وظايفم را نسبت به زن و فرزندم انجام مي دهم، اما جايگاه واقعي من کجاست؟ چه کسي از من حمايت مي کند و مسئوليت مرا دارد؟ وقتي بچه بودم، مثل همه بچه ها روي کتابچه هايم مي نوشتم: «اين متعلق است به علي حاتمي»، حالا اين تعلقات، آن کتابچه ها که حس مالکيت و حسن ارتباط به جايي را در خود داشتند، حس تعلق را ارضا مي کردند کجا هستند! اين مادر لزوماً مادر من نيست و اين کودکي لزوماً کودکي من نيست، اما مي تواند مادر من باشد.اتفاقاتي که مي افتند مي توانستند مشغوليات ذهني من باشند. قصه به هر حال هفت سال پيش نوشته شد، اما آن قدر همه چيز سرصحنه، هنگام دوبله و حتي گفتن ديالوگ ها عوض شد که مي توانم بگويم قصه را هفت روز پيش نوشته ام، اما چرا ساخته نشد؟ در فواصل ساختن هزاردستان هرجا و هر وقت که فيلم متوقف مي شد، يک فيلم سينمايي درست مي کردم، بيشتر به اين علت که گروه از هم نپاشد و مشغول باشيم تا گروه سريال هزاردستان دوباره باز شود. اين طور بود که مثلاً کمال الملک را ساختيم. در زمان مادر، قرار بود همسرم نقش مادر را بازي کند. موقع نوشتن فيلمنامه او را در ذهن داشتم که نشد، نمي شد. بار ديگري هم باز به سراغ مادر آمديم که باز هم نظرم همان بود که نشد. طي اين سال ها نه در کمال الملک، نه در حاجي واشنگتن و نه در نسخه من از جعفرخان، زن وجود ندارد. بسيار مايل بودم که اين نقش را فقط او بازي کند که حس و حال و هواي قصه را مي دانست و مي شناخت، اما نشد، نمي شد. کم کم ديدم چيزهايي از موضوع فيلم را دارم در فيلم هاي ديگر مي بينم. نه اين که مثلاً لو بروند، نه به هر حال در اين هفت سال موضوع فيلم را براي خيلي از بازيگرها تعريف کردم و خيلي از نکاتش در فيلم هاي ديگر رفت. گلايه اي ندارم، اين يک روند طبيعي ست. هيچ نوع مقصري هم برايش نمي شود تراشيد. شما موضوعي را براي بازيگري تعريف مي کني، او در فيلم ديگري وقتي به گير يا مشکلي برخورد کند، خب راه حلش را پيشنهاد مي کند. خيلي از تکه هاي ظريف فيلم را در فيلم هاي ديگر ديدم که اصلاً تقصير کسي هم نيست. مادر سه بار تا مرز ساخته شدن رفت و طبيعي ست که ديگر نمي شود آن را بکر نگاه داشت. حتي پرسوناژهايي را که فکر کرده بودم در فيلم هاي ديگر ديدم که حالا مجبور شدم شغل هايش را، شخصيت هايشان را و حتي روابط و نقش ها را عوض کنم. از نظر فني نسبت به کارهاي خودم کمي بدعت در آن است. اين روزها به نظرم مي رسد که سينما دوباره دارد به سوي تلويزيون، به سوي تماشاگر تلويزيون کشيده مي شود يا شايد اين به خاطر ويدئوست که نما تا اين حد زياد به سوي کلوز شدن، يعني درشت شدن گرايش پيدا مي کند. شايد واقعاً تلويزيون ما را بدعات کرده که با اين نوع تأکيد بر نماهاي درشت کار کنيم. قبلاً اين طور نبود. حتي در تلويزيون هم تا اين حد تأکيد روي نماهاي درشت نبود. از اين معقول تر بود. من همين الگوي آن سال ها را انتخاب کردم، نماها نه خيلي درشتند و نه خيلي باز. سعي کردم در هر کادر تا حد امکان از هر لحاظي که مي شود امساک کنم. حتي براي نماهاي درشت و بسته هم تأکيدهاي متعارف و متداول را برداشتيم. شايد مجموعاً از تمام بازيگرهاي اين فيلم که همه هم ستاره هستند، از هر کدام بيشتر از سه نماي درشت نداشته باشم. از تأکيدها کم کردم. البته اين به حدي نامحسوس است که شايد حس نشود. نه در فضاسازي تأکيد کرده ام که به رخ همه بکشم و نه در به کار بردن نماهاي درشت از ستاره ها به قصد کسب موفقيت تجارتي فيلم. البته اين سعي را همه جا به کار برده ام که از کليشه هاي مرسوم استفاده نکنم. در فيلم من خانه سالمنداني هست که نگاه من با نگاه همه به آن فرق دارد. پيش خود فکر کرده ام که خانه سالمندان، جايي که پنجاه آدم بهشتي، مادرها و پدرها در آن زندگي مي کنند که نمي تواند جهنم باشد. خانه سالمندان در فيلم من مثل ايستگاهي مي ماند که پنجاه مسافر بهشتي در آن انتظار رفتن به يک بهشت را مي کشند. اين شايد واقعي نباشد، اما اساساً موضوع من واقعيت نيست، من به اين جا، که در هيچ موقع و جاي ديگر با واقعيت سروکاري ندارم. پرسوناژ فيلم من کتابي کهنه و عتيقه را ورق مي زند، کتابي خطي را که متعلق به پدرش بود و از ميان کتاب گل سرخي تازه، کاملاً تازه را پيدا مي کند. کار من نمايش است، با واقعيت اصلاً سروکاري ندارم. پس ديوارها را فقط نداده ام مثلاً لاجوردي بزنند، بلکه آن ها را با همه سايه روشن هايشان کشيده ام. ديگر ديوارها ديوار نيستند، انگار بايد آسمان را در آن ها ديد. همه لکه ها و تاش هايي را که نقاش براي کشيدن يک ديوار به کار مي برد، در رنگ آميزي فيلم کرده ام، روي همه جزئيات روي لباس ها، گريم صورت ها، همه جا سايه روشن ها را کشيده ام. شايد ديواري باشد که صد بار رنگ خورده است و روي زمين، تزئين ها، همه جا..اصلاً به جايي خواهم رسيد که اگر لازم باشد انار را سبز کنم، سيب را بنفش کنم، درخت را قهوه اي رنگ بزنم. مساله من نمايش است. لذت و زيبايي نمايش. منبع: صنعت سينما- 91
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]