واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
عبدالله باکيده، مجري طرح مهاجر نگاهي پاک و منزه وقتي ديده بان را ساختيم، من به عنوان مجري طرح يا به نوعي تهيه کننده وارد شدم و فيلم هم موفق از آب درآمده و در نتيجه زوج بنده وحاتمي کيا مي توانست زوج رفاقتي بسيار خوبي (حداقل از نظر من) باشد. خاطرم است از آقاي حاتمي کيا در مورد طرح جديدش پرسيدم و او گفت طرحي دارد که هنوز نامي روي آن نگذاشته، اما مشتاق است آن را به فيلم تبديل کند. شمايي از داستان را برايم گفت. من هم با شنيدن آن عنوان کردم که فيلمنامه نگارش شود تا آن را مطالعه کنم. حاتمي کيا فيلمنامه را نوشت و به من داد. شايد به جرأت بگويم سيصد تا چهارصد صفحه بود که عنوانش را مي توانم بگذارم کابوس ها يا واقعيت هايي که حاتمي کيا در جبهه ها ديده بود و در اين دفترچه پربرگ خاطرات به جرأت مي توانم بگويم موضوعاتش تا نزديک از کرخه تا راين وجود داشت و وقتي مي خوانديم دچار آن کابوس ها مي شديم که با ذهيت پيچيده اي رو به رو شده است. ابتدا و انتهايي نداشت، يعني نمي شد ديد که داستاني درباره يک مهاجر است يا چيزي شبيه به آن. در واقع تمام ذهنيتي که حاتمي کيا داشت، مانند پيچک در اين ها تنيده و پيچيده و لا به لاي هم رفته بود و هيچ سرنخ مشخصي نداشت. بعد از مطالعه چنين داستاني ياد "صد سال تنهايي" مارکز افتادم. داستان تا حدي پيچيده بود که مورد مشخصي نمي توانستم درآن پيدا کنم. يا مشخصاً به آن اشاره کنم يا رگه اصلي در آن را به دست آورم. خود حاتمي کيا هم دچار همين مشکل بود، يعني وقتي با هم نشستيم و صحبت کرديم، گفتيم آخر اين چه دارد که بتوان حداقل آن را عنوان کرد؟ وصل نيکان هم در آن ديده مي شد و حتي فيلم هاي کوتاه حاتمي کيا را هم در آن مي شد پيدا کرد. در نهايت فيلمنامه اي مي خواستيم که دست مان بگيريم و مستقلاً با جايي وارد مذاکره شويم تا سرمايه گذاري براي ساخت آن شود. در آن مقطع براي حاتمي کيا دشوار بود که بتواند از آن مجموعه يک کار بيرون بکشد و اسکلت فيلمنامه را بر اساس آن طراحي کند. وظيفه من هم اين بود که مذاکراتي را با اطراف انجام دهم تا ببينم کجا مي شود جايي را براي سرمايه گذاري پيدا کرد که با توجه به موفقيت ديده بان و انتظار از حاتمي کيا قاعدتاً گام هاي من هم مقداري محتاطانه صورت مي گرفت. در همان اثنا اتفاقي مهم افتاد وآن هم رحلت حضرت امام (ره) بود. اين رحلت عظيم باعث شد همه ما در يک حالت شوک قرار بگيريم واصلاً پيگيري ادامه طرح برايمان ناممکن شد. علاوه بر من و حاتمي کيا، بچه هايي هم که با آن ها صحبت هاي اوليه اي صورت گرفته بود، همه پخش شده بودند و کسي با کسي تماس نداشت. ابر اهيم هم در آن مقطع نه صحبت آن چناني مي کرد و نه مي شد مثل قبل او را ديد. مقداري گذشت تا همه همديگر را به لحاظ روحي پيدا کرديم. در آن مقطع دوباره به سراغ فيلمنامه رفتيم و مجدداً صحبت ها آغاز شد. يادم است که يک دلشوره و نگراني در حاتمي کيا وجود داشت که ناشي از اين بود که گويا به موضوعي نزديک شده بود که بايد پرداخت بيشتري روي آن صورت مي گرفت.از طرفي بايد عجله مي کرديم، چون به تابستان رسيده بوديم، ديگر در جنوب ايران امکان توليد برايمان وجود نداشت و قاعدتاً بايد براي فيلمبرداري به سمت بندرانزلي مي رفتيم و لوکيشن ها را آن جا پيدا مي کرديم. در سفرهاي مقدماتي، دکتر محمدحسين شجاعي که طراح صحنه و لباس بود هم همراه ما مي آمد. او گنجينه بسيار ارزشمندي در ثبت واقعيت هاي جنگ در ذهنش بود و هست که متأسفانه اين ها را نمي نويسد، اما وقتي با او صحبت مي کنيد، هزاران نکته پنهان مي توان از او شنيد. خاطرم هست در آن سفر که سعي مي کرديم با گذشت چهل روز از رحلت امام(ره) و جاي خالي او کنار بيائيم و کار را آغاز کنيم، رفتيم و با دکتر شجاعي مرداب را ديديم. جالب است بگويم با همه اقداماتي که مي کرديم، هنوز فيلمنامه مدوني وجود نداشت که بتوان آن را براي توليد به جايي ارائه کرد و اين هم باز مي گشت به دلشوره هاي حاتمي کيا که باعث مي شد فيلمنامه را به کسي ندهيم. خاطرم است شوراي بررسي فيلمنامه حوزه هنري، زماني فيلمنامه را خواند که فيلم را در حالت ميکس ديد (اين را جسارتاً نوشتم) و در واقع موجي از خوشحالي با اطلاع از ساخته شدن فيلم در ميان همه کساني که در جريان اقدامات حاتمي کيا بودند به وجود آمد، چرا که فيلم در حال ميکس براي جشنواره بود. صبح روزي که قرار بود تعدادي از فرماندهان نظامي بيايند و آن را ببينند ( که اگر نقطه نظري دارند قبل از اقدامات نهايي ارائه دهند و خوشبختانه نقطه نظر نظامي هم در فيلم وجود نداشت) خاطرم هست که در استوديوي ميکس صداي حوزه هنري، عليرضا سجادپور گفت: «بالاخره به جاي خواندن، فيلمنامه را ديديم!» واقعاً همه از ساخته شدن فيلم خوشحال بودند. اين ماجراي شکل گيري فيلمنامه از زمان انعقاد کلام تا ساخته شدن فيلم بود. اما در طول کار مشکلاتي وجود داشت. مشکل فيلمبرداري روي آب، فيلمبرداري که تا آن زمان کسي تجربه نکرده بود و لازم بود دوربين به صورت حرفه اي روي آب مستقر شود و به شکل حرفه اي به آن نگاه شود، سنگرسازي در مرداب و... بسياري از اين ها را کسي تجربه نکرده بود و اگر هم تجربه اي شده بود، مانند تجربه هاي مرحوم رسول ملاقلي پور بود که در افق در بوشهر اين کار را کرده بود که کنار ساحل فيلمبرداري شده بود، اما نگاه و رويکرد دشوار ما در بطن مرداب بندرانزلي صورت گرفت. هر چه جلو مي رفتيم کار به شدت طاقت فرسا مي شد. بايد سکو زده مي شد، جلوه ها زده مي شد و نگراني از اين که مواد با توجه به جريان زير آب حرکت نکند، خطراتي که از زير آب تهديد مي کرد و... کارهايي که کرديم به شدت سخت و کشنده بود، اما با اين همه دشواري بچه ها کار مي کردند. کسي گلايه نداشت، تا اين که فکري به ذهنم رسيد. چون با ناحيه قرچک ورامين و ني زارهاي کوچک و بزرگ آن منطقه آشنا بودم، به آقاي حاتمي کيا پيشنهاد دادم که مي توانيم قرارگاه مان (جايي که بايد اتومبيل وارد ني زار شود و آدم ها پياده شوند و مقر باشد و ستاد اصلي ما، جايي که هواپيما و اسد از ساير بچه ها دور مي شوند) را مي توانيم آن جا بگيريم. در نتيجه بين يک تعطيلي رفتيم و با وجود اين که براي حاتمي کيا پذيرفتن چنين فضاي جديدي (برخلاف آن چه ظاهراً در ذهن داشت و حالا مي خواست آن را در جاي ديگري پياده کند) قطعاً دشوار بود و در اوايل دل دل مي کرد که مبادا آن چه مي خواهد درنيايد، اما شروع به کار کرديم. دکورها ساخته شد و در عمل احساس کردم که دست حاتمي کيا باز شد که تراوالينگ بگذارد و ريتم فيلمش را جايي که نياز دارد بتواند با حرکت کنترل کند. ديگر زير پاهايمان سست نبود. با قايق، کانو و... به راحتي کار مي کرديم. البته در مرداب کارکردن به شدت سخت و طاقت فرسا بود، اما همين طور که جلو مي رفتيم، ذهنيت حاتمي کيا عادت بيشتري مي کرد، طوري که وقتي از انزلي مي آمديم، آقاي شجاعي سنگرها و خطوط جاده اي را همه جوره طراحي ظاهري اش را به شکل بسيار نزديک به آن چه مي خواستيم انجام داده بود. ما داخل ني زار بزرگي مي شديم که با واقعيت داستان به شدت نزديکي داشت و اين چيره دستي آقاي شجاعي بود که به ما خيلي کمک کرد. همان زمان يک مشکل اساسي مربوط به هواپيماي مهاجر داشتيم. چون کنترلي بود، مشکلاتي داشت و به طور مدام نمي توانست پرواز کند. فاصله که زياد مي شد، منحرف مي شد. خلاصه کلي اختلال داشت. يک هواپيماي دومتر در دو متر شده بود. مشغله ذهني ما. سراغ محمد سليماني رفتيم که باعث شد بچه هاي نظامي همکاري بيشتري با ما انجام دادند و تعداد بيشتري هواپيما در اختيار ما قرار گرفت و کار شروع شد. واقعاً وقتي مي ديدم هواپيما از زمين بلند مي شود و تا يک ارتفاع معتدل بالا مي رود، طوري که در ميز تدوين مي شود از نماهاي گرفته شده استفاده کرد، نفس راحتي مي کشيدم، نه من بلکه همه از نگراني در مي آمدند. بخش ديگر شليک هاي آن بود که اصغر پورهاجريان به ما کمک زيادي کرد. از طرفي بايد نگران نشکستن بال هاي هواپيماها بوديم که حرکت دادنشان چند نفر را مي خواست و از طرفي هم نگران سقوطش بوديم. اما خوشبختانه با درايت کار بدون مشکل جلو رفت. از خاطراتم در مرداب انزلي بايد بگويم که دوبار دچار حادثه براي در آوردن هواپيماها از داخل ني زار شديم. يکي از بچه هاي محلي تدارکات تا نزديک هاي لبش در باتلاق فرو رفت. يک بار بنده و بار ديگر هم پورهاجريان دچار مشکل شديم و داشتيم داخل باتلاق فرو مي رفتيم که همه اين ها به نظرم آزمايش هايي بود که يک يک پس مي داديم. از طرفي ابراهيم در طول ساخت اين فيلم به سمت يک نگاه منزه و پاک به جنگ مي رسيد که با ديده بان آغاز شده بود و اين جا عنوان مي کنم که شايد ديده بان را نه ابراهيم حاتمي کيا، نه من نه ديگران در توليدش نقش داشتيم، بلکه در آن فيلم اتفاقاتي پيش مي آمد که برطرف کردنش از اراده انساني ما خارج بود. مهاجر هم يک آزمون جديد براي بچه هايي بود که نگاهي پاک و منزه به جبهه و جنگ داشتند. حالا بعد از بيست سال هر بار که به دفترم مراجعه مي کنم، تنها پوستري که هنوز با ديدنش ته دلم تکان مي خورد، بدون اغراق پوستر مهاجر در ميان ساير پوسترهاست. مهاجر مکمل ديده بان نيست، بلکه فراتر از ديده بان است. رفاقت ها، ساده نگاه کردن ها، عاشقانه نگاه کردن ها و حتي تابلويي که جملات رويش نوشته شد، همه و همه براي اين بود که نگاهي به سينما شود که سرشار از عشق و محبت انسان هايي باشد که پاک زندگي کردند. البته اگر شخصاً اجازه داشتم، يک سکانس از فيلم را حذف مي کردم؛ آن جا که اسد به عنوان يک بسيجي به شهادت مي رسد، ديگر خيمه گاه يک محله نبايد در کمک به موضوع استعانت مي کرد. اين آدم حسيني است و نيازي به گذشته و کودکي اش ندارد که خيمه و خرگاه را که در فيلم آتش مي زنند، ببيند. جاهايي را هم جسارت کردم و سوار هواپيما شدم و رفتم به بالاي ابرها و از ابرها فيلم گرفتم تا براي آن سکانس بسيار زيبا و شاعرانه که سنديت تاريخ سينماي دفاع مقدس شد (سکانس پلاک ها که در آسمان مانند بال فرشته ها در حرکت هستند و به سوي يک ابديت نوراني پيشروي مي کنند) باقي بماند. بعيد است حال و هواي اين فيلم از ذهن من بيرون برود، چرا که هم ديده بان و هم مهاجر را عاشقانه دوست داشته و دارم و فکر نکنم تا سال هاي سال کسي بتواند به اين نوع نگاه در سينماي دفاع مقدس نزديک شود. منبع: صنعت سينما- 91
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 666]