واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرود آخرين گنگستر نويسنده : پرويز نوري پيش از آن كه درباره فيلم آخر مايكل مان صحبت كنم ، توضيحي را لازم مي بينم ؛ متأسفم از ديدن اين اثر بسيار مؤثر و عميق روي سي دي . متأسفم كه نمي شود و نتوانستم آن را روي پرده عريض سينما ببينم . فيلمي كه با دوربين هاي حساس ديجيتالي و به صورت HD( كيفيت بالا) فيلم برداري شده است ( با همكاري فيلم بردار توانايي چون دانته اسپينوتي). از خود مايكل مان نقل است :« با روش ديجيتال مي توان جزيي ترين جزييات را مثل لباس ، اشيا و تمامي دانسته هاي يك دوران نشان دهيم . ديجيتال موجب مي شود همه چيز واقعي تر به نظر آيد و اشيا را واجد كيفيتي كند كه حس كنيد مي توانيد آن ها را لمس كنيد ». متأسفانه در نسخه موجود دشمنان مردم همه اين جزييات و ظرايف و زيبايي ها از بين رفته و فضا و اتمسفر سكرآور و گرفته و غم انگيز دهه سي ، بي رنگ بر جا مانده است . چهره بازيگران - به خصوص در شب و صحنه هاي تاريكي - به كلي حالت ها ، نگاه ها و احساس هايشان را از دست داده اند . مان در جايي گفته : « در صورت جاني دپ كوچك ترين جزييات و حتي ريزترين لك ها هم قابل رؤيت است .» اما اين جا ، هيچ اثري از اين ريزه كاري ها و جزييات قابل اهميت ديده نمي شود . بدتر از اين ها ، زيرنويس فارسي آن است . با ترجمه اي كه گويي مترجم - شايد هم كامپيوتر - چنان لغات را سر هم كرده كه حتي نمي توان به درستي معناي جمله و مكالمه بين بازيگران را دريافت(بازپرس فدرال را «خر آزمايشگاهي » ترجمه كرده است !) . اين جور فيلم ديدن ، يعني زجر كشيدن وقتي با يك اثري بزرگ و حماسي مثل دشمنان مردم طرف هستيم . اما فيلم مايكل مان در همين وضعيت هم قابل تحسين است . مانند هميشه - و همان گونه كه علي (محمدعلي كلي) را به مثابه قهرماني اسطوره اي بر پرده نشاند - اين بار هم او نشان داده در تجسم شخصيت يك گنگستر و ياغي يا ضدقهرمان محبوب آمريكايي ، تا چه حد قدرتمند و مسلط است . دشمنان مردم رؤيايي جذب كننده از زندگي خشونت بار گنگستري به اسم جان ديلينجر است در دهه سي و در قياس با باني و كلايد - كه همچون او به بانك زني مشغول بودند - رؤيايي فاجعه بار نيست . فيلم مايكل مان روان و سليس است و در حقيقت به موجي از جنايت و سرقت بانك در اوايل يك دهه آمريكا مي پردازد . در دوراني كه مردم عيله بانك ها بودند زيرا آنان را باعث ركود اقتصادي ووضعيت ناهنجار اجتماعي خود مي پنداشتند .آن چه شخصيت هاي باني و كلايد را با ديلينجر در يك سطح قرار نمي دهد -و شايد تا حدودي تفاوت ايجاد مي كند - اين است كه مايكل مان به نظر مي رسد جهت نمي گيرد . در مورد باني پاركر و كلايد بارو ، اين ياغيان جوان ، احساس دل سوزي مي كنيم . نه تنها براي آن دو دل باخته بلكه براي تمامي افرادي كه با آن دسته هستند و به گونه اي در نزاع و غم و خوشي ها به صورت يك خانواده در آمده اند و شكلي از قهرمان هاي محلي را در دوران ركود اقتصادي پيدا كرده اند . اما محبوبيت ديلينجر از ديدگاه مايكل مان در رابطه شگفتش بين خلاف كاران و پليس هاست . از سوي ديگر ، پيوند باني و كلايد كه آرتور پن آفريده با ديلينجر در نحوه پرداخت دو فيلم ساز است . هر دوي آن ها به شخصيت ها جلوه اي از خشونتي شاعرانه و غنايي بخشيده اند ( از جهاتي مي توانيم اين سبك را به سام پكين پا نسبت دهيم ). ديلينجر بانك زن قهار دوره نوميدي است و فقط 31 سال داشت كه به وسيله مأموران از سوي « ملوين پرويس» در 1934 كشته شد . در زمان حكمراني اش ، او از طرف رييس اف بي آي(جي . ادگار هوور) لقب« دشمن شماره يك جامعه»گرفت در حالي كه عامه مردم او را ستيزه جويي سرسخت عليه سيستم و قهرمان ملي مي شناختند . مان فيلم را به سياق پرداخت تصويري سريع و دوربين پرتحركش از زنداني در ايالت اينديانا آغاز مي كند . با نقشه اي كه ديلينجر كشيده ، موفق مي شود پيروانش را از زندان نجات دهد . با همين صحنه است كه فيلم ساز آن پيچيدگي و ديناميسم مشهورش را در عمليات جسورانه مردانه مجسم مي كند . چهره اي كه از ديلينجر در آن پالتوي بلند سياه و كلاه شاپو و در نهايت شيكي نشان مي دهد وقتي به بانك ها با سنگفرش مرمر دستبرد مي زنند و كيسه ها را از پول پر مي كنند و به پياده روها مي دوند و سوار ماشين هاي فورد مشكي مي شوند - و دوربين بر بدنه براق آن ماشين ها با نورهاي شكسته حركتي دايره وار انجام مي دهد - اين حس را به وجود مي آورد كه با نوعي شاعرانگي آمريكايي روبه روييم . به نوعي « فيلم نوآر» رنگين مدرن . شليك گلوله مسلسل ها با آتشي كه از آن بيرون مي زند حالتي از داستان هاي مصور را تداعي مي كند . آدم ها را مي بينيم كه با ضربه اسلحه بر سرشان از ماشين به بيرون پرتاب مي شوند ، يا گلوله سينه آن ها را هدف قرار مي دهد اما به رغم اين ها همه خشونت ها به فيلم ظاهري استتيك مي بخشد و فضايي بر يك چشم انداز بصري شكيل مقابل چشمان ما مي گستراند . آن چه فيلم مايكل مان را متمايز مي كند دوربين اوست كه در عين تحرك فراوان - و با مونتاژ فوق العاده - بي آن كه سردرگم و مغشوش شود ، نمي گذارد مخاطب حس صحنه را از دست بدهد. اما با وجود آن همه فشردگي و سرعت ، مفهوم تصاوير در بخش هاي آرام و ساكن فيلم نهفته است . موسيقي ريتميك بيلي هاليدي روي پاره اي از صحنه ها خاصه در تلفيق دو صحنه متضاد در كنار هم - آن جا كه ديلينجر و ياران او به بانك دستبرد مي زنند و در جايي ديگر ملوين پرويس در تعقيب فلويد ، او را در جنگل هدف قرار مي دهد - تأثيري شگرف بر جا مي نهد . روي نحوه اجراي ديالوگ ها هم تأكيد فراوان شده ، مثلاً در رستوران تاريك يا عقب ماشين ها ، شخصيت ها حرف هاي خود را پشت به هم يا به طور كج و اريب بازگو مي كنند . مان از اين بانك زن معروف ، قهرمان ملي ساخته و ديلينجري كه او به ما مي گويد جنايتكاري شرافتمند بود و پول هاي دزدي را بين نيازمندان تقسيم مي كرد . كسي كه به ياران و پيروان و زني كه دوست داشت - بيلي فريچت - وفادار ماند ( كوتيار شخصيت بيلي را با تلفيقي از اميد و ترس ترسيم مي كند . وقتي به ديلينجر مي گويد : « تو چي مي خواي ؟» او با اعتماد به نفس جوابش را مي دهد : « همه چيز . همين حالا ») . در لبخند كم رنگ جاني دپ ، رگه هايي از استهزا به چشم مي خورد . همچنان كه چهره اش پوشيده از خشم است و اين كه در حقيقت مان و دپ خواسته اند از ديلينجر ، جنايتكاري دوست داشتني بسازند . هر يك از شخصيت هاي فيلم مايكل مان در جست و جو و وسوسه استقلال فردي اند و در اين اثر گنگستري اش هم پيوندهاي روشنفكرانه را در عمق شخصيت ها مي توان دريافت . مأمور ويژه ملوين پرويس كه از سوي جي . ادگار هوور به عنوان محافظ ملي به شكار ديلينجر مي رود ، در وسوسه عدالت خواهي و برقراري آن است . طي درگيري هاست كه درمي يابد تصور چنان فكري چندان آسان هم نيست . كريستين بيل از پرويس آدمي آرام و خاموش و سرد و حواس جمع مي سازد كه از اجراي قانون هراس دارد . به خصوص در ميانه تغييراتي كه دارد پيش مي آيد و او نمي پسندد . در مقابل ، هوور - كه كراداپ با قدرت نقشش را بازي مي كند - آدمي نشان داده مي شود قلدر ، ملاحظه كار و حقيقتاً بي رحم . چيزي كه پرويس هيچ گاه درك نمي كند و حتي نمي تواند چشم پوشي كند. خشونت در فيلم مايكل مان ، تغزلي است . همچون ترانه اي كه آن خواننده در كافه مي خواند :« پرنده كوچولو ، خداحافظ ...» و همان جا ديلينجر با بيلي آشنا مي شود و او را « پرنده » خطاب مي كند ... صحنه خشونت بار انتهايي و كشتن ديلينجر در برابر سينماي بايوگراف با موسيقي شاعرانه ، حسي لطيف و غني به صحنه مي دهد . ديلينجر به سينما رفته تا در آخرين شب زندگي اش فيلم ملودرام منهتن را تماشا كند . كلارك گيبل به نقش گنگستري مدل ديلينجر ، در پايان كارش مي گويد :« همان جور زندگي مي كنيم كه مي ميريم،سريع». وقتي در بيرون سينما به گلوله بسته مي شود ، در گوش پليس چيزي را زمزمه مي كند كه بعداً پليس به بيلي باز مي گويد : « پرنده كوچولو ، خداحافظ...» زيبايي فيلم در صحنه انتهايي است با نماي نزديك چهره بيلي كه اشك - مثل ما - از چشمانش جاري است . حسي عميق و تلويحي بين فيلم ساز ومخاطب برقرار شده ، حسي لذت بخش در هر جزيي از اين فيلم ... مايكل مان با آخرين بازمانده موهاك ها نوعي شكوه بصري به سينما آورد و هنوز هم نشان مي دهد كه خالق تصاويري ظريف ، بديع و كامل است . منبع:نشريه ماهنامه سينمايي فيلم شماره398 /س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]