واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

امروزجشن تولد است نويسنده:معصومه بخشي نيا -بنشين،نترس پايم را بلند مي کنم و مي نشينم روي کبوتر.بدنش نرم نرم است. مي گويم:«کجا مي خواهي بروي؟»کبوتر مي پرد واز روي زمين بلند مي شويم:«يک جاي خوب، فقط تو محکم بنشين.»محکم مي نشينم. دست هايم رامي گيرم به گردن کوچک کبوتر. مي رويم بالا.هميشه يکي از آرزوهايم بود که مثل گنجشک ها و کبوترها پرواز کنم وبروم آن بالا بالا. مي گويم:«خب،بگودوراست يا نزديک؟» کبوتر بال هايش را تکان نمي دهدوآنها راصاف نگه مي دارد، مثل هميشه که آنها رادرآسمان مي بينم که پرواز مي کنند. مي گويد:«نزديک است.الان مي رسيم.»آدم ها، درخت ها و خانه ها دارند کوچک مي شوند.باد مي خورد تو صورتم و قلقلکم مي دهد.يک جايي توخيابان پيداست که دارند شربت مي دهند. مي رويم جلوتر.کبوتربال مي زند و مي گويد:«آنجا رانگاه کن»ومن آنجا را نگاه مي کنم. يک گنبد طلايي پيداست.چقدر قشنگ است. بالايش يک پرچم سبزگذشته اند که ازاينجا خيلي کوچک است. مي گويم:«مي خواهيم برويم آنجا؟»کبوتر گنبد را نگاه مي کند که توي آفتاب مي درخشد:«آره، مي خواهيم برويم زيارت»مي رويم جلوتر و من گنبد را بهتر مي بينم .دور تا دور آن را چراغاني کرده اند و طناب هاي بزرگي ازلامپ گذاشته اند که هي خاموش وروشن مي شود .کبوتربال هاي سفيدش را دوباره تکان نمي دهد وباد مي خورد توي صورت من.نزديک مي شويم وکبوترمي نشيند روي ديوار.يادم مي آيد،اينجا حرم است،حرم است حرم حضرت معصومه(س) مي گويم:«با مامانم اينجازياد آمده ايم .»حوض وسط حياط حرم پيداست.هر وقت با مامان مي آييم،من دست هايم را مي کنم توي آب وآب بازي مي کنم.حياط پراست از آدم هايي که آمده اند براي زيارت.مي گويم:«نگفتي امروزچه روزي است؟» مي گويد:«امروز روز تولد است ومردم هم آمده اند به جشن تولد.»مي خندم:«تولد کي؟پس کيک وشمع و کادو و اينها کو؟»مردم مي آيند توحرم.دستشان را به سينه مي گذارند و يک چيزي مي گويند ومي آيند تو. ماهم وقتي مي آييم؛مامان مي گويدبگو:«السلام عليک يا حضرت معصومه ورحمه الله وبرکاته.»کبوترمي گويد:«امروز تولد کسي است که الان توي خانه اش هستيم. تولد حضرت معصومه(س)است .اين مردم هم آمده اند، تبريک بگويند.»مي گويم:«من هم مي خواهم به حضرت معصومه(س) تبريک بگويم.»کبوترطرف ضريح را نشان مي دهد ومي گويد:«نگاه کن،همه مردم آمده اند تا تولد را جشن بگيرند،توهم بگو.»توي دلم مي گويم:«سالم حضرت معصومه ،تولدتان مبارک .ببخشيد ، من نمي دانستم امروز تولد شماست و گرنه برايتان کادو مي آوردم.» مي گويم:«براي حضرت معصومه ،چه کادويي بايد بياوريم؟ کبوتر مي خندد:«هرچي دوست داري،صلوات ،نمازو قرآن و...بخوان و بگو خدايا اين را هديه مي کنم به حضرت معصومه.»توي دلم صلوات مي فرستم.مي گويم:«مي شود برويم کنار گنبد؟» مي نشينم روي کبوتر. پرواز مي کند و مي رسيم به گنبد .تا حالا گنبد را از نزديک نديده بودم.مي نشينم کنارش.دست هايم را بازمي کنم و مي خواهم گنبد را بغل کنم، ولي تو بغلم جا نمي شود.دست هايم را مي چسبانم بهش و مي کشم به صورتم.گنبد را بوس مي کنم ودعا مي کنم براي مامان، بابا،زهرا خانم ومامان بزرگ که پايش درد مي کند. چشمم به پرچم روي گنبد مي افتد. مي گويم:«چي نوشته؟»کبوتر مي خواند:«يا فاطمه اشفعي لنا في الجنه. »کبوترمي گويد:«برويم؟» مي گويم:«مامان،يا فاطمه اشفعي لنا في الجنه،يعني چه؟»مامان مي خندد:«يعني، اي فاطمه براي ما پيش خدا شفاعت کن که به بهشت برويم.»مي گويم:«فاطمه،يعني حضرت معصومه (س)؟»مامان مي گويد:«آره،فاطمه اسم ديگر حضرت معصومه است.» مي گويم:«مامان، امروز برويم حرم؟»مامان باز مي خندد:«باشد. عصري با خاله اينها مي رويم». منبع:نشريه قاصدک،شماره 48/ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 426]