تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):من پيامبر نشده ام كه لعن و نفرين كنم، بلكه مبعوث شده ام تا مايه رحمت باشم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819754091




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ديگرناراحت نيستم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ديگرناراحت نيستم
ديگرناراحت نيستم نويسنده:فرزانه وطن نواز آن شب خيلي دلم گرفته بود. چند بار تصميم گرفتم گريه کنم تا همه بفهمند ناراحتم و فکري به حالم بکنند،ولي يادم افتاد مامان زهره هميشه مي گفت:«دختري که گريه کنه،هنوز بزرگ نشده. دخترخوب حرفش روبدون گريه مي زنه».براي اينکه مامان زهره و بابا عباس بفهمند من بزرگ شدم،جلوي گريه هايم را گرفتم. پدرفهميده بودناراحتم و غصه مي خورم.با مهرباني آمد و کنارم نشست و گفت:«صباي قشنگم! چرا ناراحتي؟»گفتم:«آبجي گلنار روببين چقدرخوش حاله».بابا گفت:«از خوش حالي آبجي گلنارت ناراحتي؟»گفتم:«نه،ولي منم دلم مي خواست مثل او امشب شاد باشم و براي فردا لحظه شماري کنم».آخرآبجي گلنارفردا به مدرسه مي رفت.وقتي آبجي گلناررامي ديدم که با شوق و ذوق،کتاب ودفترهايش را تو کيف مدرسه اش مي گذارد، لباس هايش را مرتب مي کند.براي فردا و رفتن به مدرسه لحظه شماري مي کند، دلم مي گرفت؛ چون من مثل اونمي توانستم به مدرسه بروم.مامان زهره بارها گفته بود وقتي هفت ساله شدم، به مدرسه مي روم،ولي تا هفت ساله شدن،دوسال ديگرمانده بود.من هم دوست داشتم کيف و کتاب ودفتر داشته باشم.وبه مدرسه بروم و يک عالمه دوست خوب پيداکنم.آبجي گلنارکلاس پنجم بود و پنج تا دوست خوب داشت.پدرمرا با مهرباني نوازش کرد. گفت:«حالا که اين قدرمدرسه رفتن رودوست داري،يک سال ديگه صبرکن».با تعجب گفتم:«يعني شش سالگي برم کلاس اول؟مامان که گفته تا هفت ساله نشم،نمي شه برم».باباخنديد وگفت:«نه دخترگلم،شش ساله که بشي،تورومي بريم کودکستان.اونجا براي رفتن به مدرسه آماده مي شي .تو کودکستان يه عالمه شعرقشنگ و قصه جورواجورياد مي گيري و مي توني کاردستي درست کني ودوستاي خوبي پيدا کني».بعدازحرف هاي بابا فهميدم ديگرناراحت نيستم.ازاينکه به جاي دوسال انتظارکشيدن مي توانستم فقط يک سال منتظربمانم،بيشتر خوش حال شدم.بالاخره من به کودکستان رفتم و حالا اولين روزرفتن من به مدرسه است.من هفت ساله شدم ومي توانم مثل آبجي گلنار ودوست هايش به مدرسه بروم وازاين بابت خيلي شاد هستم.منبع:نشريه قاصدک،شماره 48/ج
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 372]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن