-
ديگرناراحت نيستم نويسنده:فرزانه وطن نواز آن شب خيلي دلم گرفته بود. چند بار تصميم گرفتم گريه کنم تا همه بفهمند ناراحتم و فکري به حالم بکنند،ولي يادم افتاد مامان زهره هميشه مي گفت:«دختري که گريه کنه،هنوز بزرگ نشده. دخترخوب حرفش روبدون گريه مي زنه».براي اينکه مامان زهره و بابا عباس بفهمند من بزرگ شدم،جلوي گريه هايم را گرفتم. پدرفهميده بودناراحتم و غصه مي خورم.با مهرباني آمد و کنارم نشست و گفت:«صباي قشنگم! چرا ن