تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 27 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1830418441




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دلت دارد زلال می شود...


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دلت دارد زلال می شود...
دلت دارد زلال می شود... نويسنده:علی محمد محمدی صدایی را در خواب شنیده بودی: «ای علی بن مهزیار خداوند به تو فرمان داده که امسال نیز به حج بروی.» قدم هایت خسته بودند، اما باز می رفتی. چشمانت را به هر جایی می سپردی، با دقت نگاه می کردی. گاه اشک آرام از چشمانت جدا می شد و آه می کشیدی.از دور نخل های مدینه را دیدی. چشمانت جان تازه ای گرفت. دیدار ائمه بقیع، دیدار رسول خدا(ص). قدم هایت تندتر شد. پناه گاهی مثل خانه رسول خدا(ص) نیافتی. کنار مسجد زانو زدی. اشک بی اختیار از چشمانت جاری شده بود. «آقا مدت هاست می آیم شما را زیارت می کنم. ائمه بقیع را می بینیم. دلم برای فرزند برومندتان تنگ شده. مدت هاست آمده ام، اما... .» بغضت ترکید. گریه امانت نداد. آن هایی که از کنارت رد می شدند، فکر می کردند که فرزندت را از دست دادی. اما نه، فراق تو را این جا کشانده بود. به یاد سفرهای گذشته ات می گفتی که هر بار آمدی صدایش زدی. آقا آقا کردی. به هر گوشه ای چشم دوختی. دل در دلت نبود. در آسمان بود. زلالی اشک بود. افتان و خیزان به سمت پیامبر می روی. کنار ضریح آقا قلبت آرام می گیرد. می خواهی از فراق بیست سالی که به مکه آمدی و او را ندیدی بگویی. می خواهی از سال هایی بگویی که در محله بنی هاشم گشته ای و به هر جا سرک کشیده ای، اما او را نیافته ای. بیست بار با شور و امید به سمتش آمده ای. از اهواز تا حجاز را با قدم های آهسته و با چشمان پر از اندوه، اما پر از امید آمدی. شمع بودی، آب شدی، اما زلال نگاهش را ندیده ای. پروانه ای شده ای در آسمان حجاز و به غار حرا سرک کشیده ای، اما باز نیافته ای.آقا فرمان داده بود تا بیایم این سفر را با روی زلال او تمام کنم. نکند این خوابم تعبیر نشود. ضریح را در بغل می گیری و هق هق گریه هایت را می شنوی. دست خودت نیست. نمی توانی خودت را آرام کنی. اشک جاری است. شاید دلت دارد زلال تر می شود تا نگاه زلال آقا را دریابد.نسیمی خنک به مشامت می ریزد. انگار وعده دیدار را نوید می دهد. آرام می گیری. باید به دیدار بقیع بروی و بعد از آن برای رفتن به مکه آماده شوی و احرام ببندی.از دوستانت جدا شده ای. در گوشه مسجد الحرام نشسته ای. گاه به خانه چشم می دوزی. گاهی به حجرالاسود، گاهی به مردم که به گرد کعبه می چرخند و صدای لبیک شان بلند است. یک دفعه نگاهت می ایستد. لحظه ای به خود می لرزی. جوانی را می بینی خوش سیما. در دلت غوغایی به پا می شود. در این مدت که در مکه بودی، او را ندیده بودی. بلند می شوی. قدم هایت لرزان است. خود را به سوی او می رسانی. جوان برمی گردد. نگاهت می کند. نگاهش گیراست. انگار تا اعماق درونت می رود. به خود می لرزی. موجی در بدنت می افتد. با مهربانی به تو چشم می دوزد. از حال تو و هم شهری هایت می پرسد. تعجب می کنی. او را تا به حال ندیده بودی. او چه طور تو را به خوبی می شناسد. دلت به دل شوره می افتد. خدایا این جوان کیست. دیگر نمی توانی روی پایت بایستی. او دستت را می گیرد و تو آرام روی زمین می نشینی. با مهربانی نگاهت می کند. لبخند می زند و می گوید: «اگر تو علی بن مهزیار هستی، مولایت در انتظار توست.» میخ کوب می شوی. چشمانت حرکت ندارد. بدنت مور مور می شود، اما نه، تو خودت را احساس نمی کنی. به لبانش چشم می دوزی.مدتی بود که راه می رفتید. نماز شب را چه عاشقانه خواندی. دل در دلت نبود. نکند به آقا برسم و آقا جوابم کند و راهم ندهد. اشک باز جاری شد. به جوان چشم دوختی، اما او مصمم بود که تو را ببرد.ـ آقا، آقا جان. جان دلم قربانت بروم کجایی آقا؟مدتی بود که حرکت کرده بودید. خورشید طلوع کرده بود. خیمه ای روی تپه نمایان بود. جوان به نگاه پر اشک تو چشم دوخت و گفت: «آرزوی دلت آن جاست. آرام دل مان آن جاست. کعبه نگاه مان آن جاست.»مهزیار بلند می شدی می دویدی. گریه می کردی. قلبت تشنه بود. به زمین می خوردی. باز می ایستادی و به سویش پر می کشیدی. پرده خیمه را که کنار زدی، دیگر نتوانستی بایستی. سلام کردی. جلو رفتی و زانو زدی و سرت را روی زانوی امام گذاشتی. های های گریه کردی. بوسه بر دستان آقا زدی. روی چشمانت گذاشتی. آقا تو را در آغوش کشید و جواب سلامت را به مهربانی داد.ـ آقا چندین سال به دنبال تان گشته ام.لبخند دل نشین آقا را دیدی. صدای آقا قلبت را آرام کرد: «علی بن مهزیار، چند روزی پیش ما بمان!»منبع:انتظار نوجوان/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 272]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن