تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 24 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عالم باشى یا جاهل ، خاموشى را برگزین تا بردبار به شمار آیى . زیرا خاموشى نزد دانا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1865193001




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات امام جواد عليه السلام نويسنده:محمد عطايي ابن طلحه مى گويد: (1) اين بزرگوار، ابوجعفر محمّد دوم است كه در ميان پدرانش نام ابوجعفر محمّد، يعنى باقر بن على عليه السلام گذشت و اين نيز به نام و كنيه او و نام پدرش به نام اوست از اين رو به ابوجعفر دوم معروف است ، وى اگر چه خردسال بود ولى بزرگوار و بلند آوازه بود، دو لقب قانع و مرتضى دارد.شيخ طبرسى ، القاب تقى ، جواد و مرتضى را براى وى آورد (2) ولى قانع را ذكر نكرده است .ابن طلحه مى گويد: (3) امّا مناقب آن حضرت ، كسى را فرصت مسابقه با او در مناقب نباشد گرچه مدت زمان رسيدن به آن مناقب كوتاه بود. مقدرات الهى با وجود فرصت اندك او در دنيا، بر استحكام و استوارى مناقبش رفته بود، چه آن كه اقامت او در دنيا كوتاه بود و مرگ خيلى زود به ديدارش شتافت و عمر زيادى نكرد و روزگار حياتش به درازا نكشيد، جز اين كه خداوند بزرگ منقبتى درخشان را به وى تخصيص داد و بزرگواريهايى را از او آشكار ساخت كه اشعه نورانى اش تابنده و در مراتب برترى ، بالاترين جايگاه را پيدا كرد.چشمان هر بيننده را خيره و همه جا را روشن ساخت ، نشانه آثارش براى خردمندان آشكار است و اين منقبت اگر چه در صورت يكى است ولى معانى اش بسيار، و نوع آن كوچك ، امّا دلالتش مهم است ؛ توضيح آن كه چون يك سال پس از رحلت على الرضا عليه السلام پدر بزرگوارش ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام ماءمون به بغداد رفت ، از قضا روزى به قصد شكار بيرون آمد و در بين راه از محله اى از شهر گذر كرد كه در آنجا بچه ها بازى مى كردند، محمّد عليه السلام كه در آن هنگام حدود يازده سال داشت همراه بچه ها در كنارى ايستاده بود، وقتى كه موكب ماءمون به آن محل رسيد، بچه ها فرار كردند، امّا ابوجعفر همچنان ايستاد و از جاى خود حركت نكرد، خليفه نزديك او رفت و نگاهى به او كرد و آثار بزرگى را كه خداوند بزرگ بر او متجلى ساخته بود در سيماى آن حضرت ديد، خليفه ايستاد و گفت : اى پسر چرا با آن بچه ها به سمتى نرفتى ؟ محمّد عليه السلام فورى جواب داد: يا اميرالمؤ منين نه راه تنگ بود كه با رفتنم گشاد شود و نه جرمى داشتم تا بترسم و بگريزم و اين خوش بينى را دارم كه شما بى گناه را زيان نمى رسانيد! ماءمون از سخن گفتن و سيماى وى در شگفت ماند. پرسيد: اسم تو چيست ؟ گفت : محمّد، پرسيد: پسر كه هستى ؟ فرمود: يا اميرالمؤ منين من پسر على الرضا عليه السلام هستم ، ماءمون با شنيدن اين جواب براى امام رضا عليه السلام طلب رحمت كرد و به راه خود ادامه داد، همراه ماءمون چند باز شكارى بود، همين كه از آبادى دور شد، بازى را در پى درّاجى فرستاد، مدتى طولانى باز از نظرش غايب شد آنگاه برگشت در حالى كه ماهى كوچكى را بر منقار گرفته بود كه هنوز نيمه جانى داشت ، خليفه از اين واقعه سخت در شگفت شد، سپس آن ماهى را در مشت گرفت و از همان راهى كه رفته بود به منزل برگشت . همين كه به محل بازى بچه ها رسيد، آنها را به حال اول ديد، همگى مثل نوبت اول رفتند ولى ابوجعفر عليه السلام نرفت و همچنان ايستاد. چون خليفه به نزديكى آن حضرت رسيد، گفت : يا محمّد! فرمود: بلى يا اميرالمؤ منين . پرسيد: بگو ببينم ميان دست من چيست ؟ خداوند متعال به او الهام كرد، فرمود: يا اميرالمؤ منين خداى تعالى به مشيت خويش در درياى قدرتش ماهيهاى كوچكى را آفريده است كه بازهاى شكارى شاهان و خلفا آنها را شكار مى كنند تا اميران به وسيله اين ماهيها فرزندان خاندان نبوت را بيازمايند. ماءمون همين كه سخن آن حضرت را شنيد شگفت زده شد و خيره خيره به او نگاه كرد و گفت : حقّا كه تو پسر امام رضايى و بيشتر به او احسان كرد. در اين داستان منقبتى است كه ما را از ديگر مناقب آن حضرت بى نياز مى سازد.شيخ مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: (4) ماءمون سخت دل بسته امام جواد عليه السلام بود، چون او را در عين خردسالى ، در حدى از علم و حكمت و ادب عقلى مى ديد كه هيچ كس از بزرگان آن زمان در آن حد نبود. اين بود كه دخترش امّ الفضل را به او تزويج كرد و آن حضرت امّ الفضل را با خود به مدينه برد، ماءمون او را احترام فراوان و تعظيم و تجليل كرد.از ريّان بن شبيب نقل شده كه مى گويد: وقتى ماءمون خواست دخترش امّ الفضل را به همسرى ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام در آورد، خبر به عباسيان رسيد، برايشان گران آمد و اين امر را رويدادى بزرگ به حساب آوردند و ترسيدند كه جريان امر با حضرت جواد عليه السلام به آنجايى برسد كه با امام رضا عليه السلام رسيد. از اين رو دست به كار شدند و خويشاوندانش كه به او نزديك بودند اطرافش را گرفتند و گفتند: يا اميرالمؤ منين تو را به خدا مبادا اين كار - يعنى تزويج به ابن الرضا )) را انجام دهى ، زيرا ما مى ترسيم اين سلطنت را كه خدا به ما داده از دست ما خارج كنى و اين لباس عزتى را كه بر تن ما است از ما جدا سازى . تو ماجراى ما را اين قوم از قديم و جديد مى دانى و بر آنچه خلفاى راشدين از تبعيد و تحقير اينها پيش از تو انجام داده اند واقف هستى !ما از رفتار تو نسبت به امام رضا عليه السلام نگران بوديم كه خداوند آن مشكل را حل كرد، زنهار كه دوباره ما را دچار غم ديگرى كنى . نظرت را نسبت به ابن الرضا عليه السلام عوض كن و ببين غير از او چه كسى از فاميلت (براى دامادى تو) شايستگى دارد، ماءمون در پاسخ آنها گفت : امّا باعث آنچه بين شما و بين آل ابى طالب اتفاق افتاده شما بوده ايد و اگر انصاف مى داديد آنها (براى امارت مسلمين ) سزاوارتر از شما بودند و امّا كارى كه پيشينيان نسبت به ايشان كرده اند در حقيقت نوعى قطع رحم بوده است كه من از چنين كارى به خدا پناه مى برم . به خدا سوگند، من از اين كه حضرت رضا عليه السلام را جانشين خود كردم پشيمان نيستم . من از او خواستم كه اين امر را بر عهده بگيرد از گردن من بر دارد ولى او خوددارى كرد، در حالى كه امر مقدر الهى حتمى است . و امّا ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام را با وجود خردسالى به خاطر برترى اش نسبت به تمام صاحبان فضيلت در دانش و فضل - كه خود باعث شگفتى است - برگزيده ام و من اميدوارم آنچه را كه من از او مى دانم براى ديگر مردم نيز ظاهر شود تا شما بدانيد نظر من درست است . گفتند: اين نوجوان هر چند با راه و رفتارش ‍ شگفتى تو را برانگيخته است امّا آخر كودكى بيش نيست و آگاهى و فقاهتى ندارد پس بگذار تا ادب و علم دين بياموزد، آنگاه هر چه مى خواهى انجام بده . در پاسخ ايشان گفت : واى بر شما، من از شما به اين نوجوان آشناترم ؛ اين از اهل بيتى است كه علم ايشان از جانب خدا و نشاءت گرفته از مايه ها و الهام الهى است . همواره پدران او در علم دين و ادب از رعيتهاى ناقص و برى از كمال ، بى نياز بوده اند. اگر مايليد ابوجعفر عليه السلام را در آنچه از او وصف كردم بيازماييد تا مطلب براى شما روشن شود. گفتند: يا اميرالمؤ منين اين پيشنهاد شما را پذيرفتيم ، با آزمودن او موافقيم ، اگر درست پاسخ داد، ما را اعتراضى در كار او نباشد و براى خاص و عام و خود ما با آزمودن او، درستى نظر اميرالمؤ منين ظاهر خواهد شد و اگر از دادن پاسخ درست ناتوان بود ما از سخن او به باطنش پى مى بريم ! ماءمون گفت : بفرماييد، هر وقت شما خواستيد جلسه را برگزار كنيد. آنان از نزد ماءمون رفتند و همگى يحيى بن اكثم را كه آن روز قاضى وقت بود برگزيدند تا او مسائلى را از امام جواد عليه السلام بپرسد و به او وعده دادند كه اگر ابوجعفر از پاسخگويى به سؤ الهاى او عاجز بماند، مالى گزاف به او خواهند داد.آنگاه نزد ماءمون برگشتند و خواستند تا روزى را براى اجتماع تعيين كند، ماءمون روزى را معين كرد و در آن روز معين همگى به همراه يحيى بن اكثم جمع شدند به دستور ماءمون براى ابوجعفر عليه السلام تشكى بگستردند در دو سوى آن دو بالش پوستى قرار دادند. امام جواد عليه السلام كه در آن روز هفت سال و چند ماه از عمر شريفش مى گذشت تشريف آورد و بين آن دو بالش نشست و يحيى بن اكثم رو به روى آن حضرت استقرار يافت و حاضران هر كدام در جاى خود قرار گرفتند در حالى كه ماءمون خود روى تشكى متصل به تشك ابوجعفر عليه السلام نشسته بود. يحيى بن اكثم رو به ماءمون كرد و گفت : يا اميرالمؤ منين اجازه مى فرماييد كه از ابوجعفر مساءله اى بپرسم ؟ ماءمون گفت : از خودش اجازه بگير! يحيى بن اكثم رو به امام عليه السلام كرد و گفت : فدايت شوم اجازه مى فرماييد مساءله اى را بپرسم ؟ فرمود: اگر مايلى بپرس . يحيى گفت : فدايت شوم چه مى فرماييد درباره محرمى كه صيدى را كشته است ؟ فرمود: صيد را داخل حرم كشته يا خارج از حرم ؟ آن محرم به مساءله عالم بوده يا جاهل ؟ از روى عمد كشته يا از روى سهو؟ محرم آزاد بوده است يا برده ؟ صغير بوده است يا كبير؟ اولين بار است كه مرتكب قتل شده يا تكرارى است ؟ صيد از پرندگان است يا غير پرنده ؟ صيد از نوع صغير است يا كبير؟ شكار كننده بر كارش اصرار مى ورزد يا پشيمان است ؟ شب هنگام صيد را كشته يا به هنگام روز؟ موقع قتل ، براى عمره محرم بوده است يا براى حج ؟ يحيى بن اكثم متحير ماند و در چهره اش آثار ناتوانى و درماندگى ظاهر شد و زيانش به لكنت افتاد به طورى كه همه اهل مجلس جريان را فهميدند. ماءمون گفت : سپاس خدا را به خاطر اين نعمت و حقانيت من در نظرى كه داشتم . سپس نگاهى به خويشاوندانش كرد و گفت : اكنون آنچه را كه انكار داشتيد، فهميديد؟ آنگاه رو به امام جواد عليه السلام كرد و گفت : يا اباجعفر عقد را بخوان . فرمود: بلى يا اميرالمؤ منين .ماءمون به وى گفت : فدايت شوم براى خودت خطبه عقد را بخوان كه من راضى ام و دخترم امّ الفضل را به همسرى تو در مى آورم هر چند كه اين قوم مخالف باشند. ابوجعفر عليه السلام فرمود: ((سپاس خدا را با اقرار به نعمتش و هيچ معبودى جز خداى يكتا نيست به خاطر اخلاص به وحدانيت او و درود خدا بر محمّد صلى اللّه عليه و اله سرور مخلوقات و برگزيدگان از عترتش ، بارى از جمله الطاف خداوند بر بندگانش اين است كه آنان را به وسيله حلال ، از حرام بى نياز گردانيد از اين رو خداى سبحان فرمود: (( و اءنكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم اللّه من فضله و اللّه واسع عليم . )) (5) بارى محمّد بن على بن موسى از امّالفضل دختر عبداللّه ماءمون خواستگارى مى كند و مهريه جده اش فاطمه عليهاالسلام دختر محمّد صلى اللّه عليه و اله يعنى پانصد درهم خالص را صداق وى قرار مى دهد. (آنگاه رو به ماءمون كرد و گفت :) يا اميرالمؤ منين ! آيا به صداق ذكر شده او را به همسرى من در مى آورى ؟)) ماءمون گفت : آرى يا اباجعفر، دختر امّالفضل را به صداق ياد شده همسر تو كردم . آيا شما اين نكاح را قبول كردى ؟ امام عليه السلام فرمود: پذيرا و راضى ام . پس ماءمون دستور داد حاضران از خاص و عام در جاى خود قرار بگيرند. ريّان مى گويد: خدمتگزاران چيزى شبيه به يك كشتى از نقره را آوردند كه در آن مشكدانى بود و خاص و عام از آن معطر شدند. سپس سفره ها گسترده شد و همگى غذا خوردند و به هر كس به قدر مقامش جايزه دادند و همگان رفتند و تنها از خواص عده اى ماندند.ماءمون به امام گفت : فدايت شوم اگر مصلحت مى دانيد تفصيل تمام وجود مساءله كشتن صيد به دست مجرم را، بيان بفرماييد تا ما بياموزيم و استفاده كنيم .ابوجفعر عليه السلام فرمود: آرى وقتى كه محرم صيد را در خارج حرم بكشد و صيد از پرندگان باشد و بزرگ هم باشد، كفاره اش يك گوسفند است ولى اگر در حرم باشد، مجازاتش دو برابر است و هرگاه محرم جوجه اى را در خارج حرم بكشد، كفاره اش بره اى است كه از شير گرفته باشند امّا اگر در حرم آن را بكشد بايد هم بره را قربانى كند و هم بهاى جوجه را بدهد و اگر صيد از حيوانات وحشى باشد و گورخر باشد كفاره اش ‍ يك گاو است و اگر شترمرغ باشد يك شتر و اگر آهو باشد يك گوسفند است و اگر يكى از اينها را داخل حرم بكشد كفاره اش دو برابر قربانى حاجيان است و هرگاه محرم مرتكب چيزى شود كه بايد شتر قربانى كند و احرامش ‍ براى حج باشد بايد آن را در منى نحر كند و اگر احرامش براى عمره باشد بايد در مكه نحر كند و كفاره صيد براى عالم و جاهل برابر است اگر به عمد صيد كند، مرتكب گناه شده است و اگر از روى خطا صيد كند، مرتكب گناه نشده است و كفاره در مورد شخص آزاد به عهده خود اوست ولى در مورد برده بر عهده مولاى وى است ، بر صغير كفاره نيست بلكه بر عهده كبير است و درباره شخص پشيمان ، پشيمانى ، كيفر اخروى را از بين مى برد ولى كسى كه بر عمل خود اصرار مى ورزد، كيفر اخروى دارد.ماءمون پس از شنيدن اين مطالب گفت : آفرين اى اباجعفر! خداوند به تو احسان فرمايد. اكنون اگر صلاح مى دانيد شما نيز از يحيى سؤ الى بكنيد چنان كه او سؤ ال كرد. امام عليه السلام فرمود: بگو ببينم اين چگونه زنى است كه نگاه مردى به او در اول روز حرام بوده است امّا چون روز بالا آمد حلال شد ولى به هنگام ظهر باز حرام شد امّا وقت عصر حلال شد، همين كه خورشيد غروب كرد، حرام شد و چون وقت عشا فرا رسيد حلال شد ولى نيمه شب باز حرام شد و چون فجر طلوع كرد به آن مرد حلال شد؟ و علت اين حلال و يا حرام شدن ها را بيان كن . يحيى بن اكثم گفت : به خدا قسم پاسخ اين سؤ ال را نمى دانم و دليلى را در آن باره نمى شناسم ، اگر صلاح مى دانيد ما را به فيض برسانيد. امام عليه السلام فرمود: اين زن كنيز مردى بوده است ، اول روز مرد بيگانه اى به او نگاه كرد كه نگاهش حرام بود و چون روز بالا آمد، مرد بيگانه ، آن زن را از مولايش خريد پس بر او حلال شد.امّا وقت ظهر او را آزاد كرد پس به او حرام شد ولى موقع عصر با او ازدواج كرد در نتيجه به او حلال شد امّا هنگام غروب او را ظهار كرد، پس بر او حرام شد و چون وقت نماز عشاء فرا رسيد، كفاره ظهار را داد، در نتيجه به او حلال گشت و به هنگام نيمه شب چون او را طلاق داد، بر او حرام شد و چون وقت طلوع فجر فرا رسيد با او رجوع كرد، پس بر او حلال شد. راوى مى گويد: آنگاه ماءمون رو به حاضران از خويشانش كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه به اين مساءله چنين پاسخى دهد و شرح لازم و كافى را در پيرامون سؤ ال قبلى بيان كند؟ همگى گفتند: نه به خدا سوگند كه اميرالمؤ منين داناتر است و هرچه مى فرمايد حق است ! پس به ايشان گفت : واى بر شما، اهل اين خانواده از ميان همه خلق به چنين فضيلتى ممتازند. براستى كه خردسالى مانع كمال ايشان نمى شود، مگر نمى دانيد كه رسول خدا صلى اللّه عليه و اله دعوت خود را از اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام آغاز كرد و آن حضرت در ده سالگى اسلام را پذيرفت و پيامبر صلى اللّه عليه و اله حكم به اسلام وى كرد و كس ديگر را در سن او دعوت نفرمود و حسن و حسين كمتر از شش سال داشتند كه طرف بيعت پيامبر صلى اللّه عليه و اله قرار گرفتند در حالى كه آن حضرت با هيچ كودك ديگرى بيعت نكرد. مگر نمى دانيد كه هم اكنون خداوند به اين قوم چه ويژگى را داده است : اينان ذريه اى هستند كه آنچه بر نخستين فردشان جريان داشت براى آخرين فردشان جارى است !؟ گفتند: به خدا سوگند يا اميرالمؤ منين راست گفتى . آنگاه بلند شدند و رفتند. فردا صبح كه شد مردم آمدند و امام جواد عليه السلام نيز حضور يافت ، سران سپاه ، حاجبان خاص و عام براى تبريك به ماءمون و امام عليه السلام آمدند، پس سه طبق نقره اى آوردند كه در آنها گلوله هاى مشك و زعفران درهم آميخته و در داخل آن گلوله ها، اسنادى بود كه نام اموال فراوان و مرحمتيهاى گرانبها و املاكى را نوشته بودند. ماءمون دستور داد آنها را بين گروهى از خواص پراكندند و هر كس كه گلوله اى به دستش مى افتاد، نوشته را از ميان آن در مى آورد و جايزه اش را مطالبه مى كرد و به او مى دادند و بدره هاى زر آوردند و ميان سران سپاه و ديگران پاشيدند. چنان كه مردم وقتى از آن مجلس بيرون شدند به وسيله آن جوايز و عطايا توانگر شده بودند. ماءمون به همه مسلمانان صدقاتى داد و تا زنده بود به خاطر منزلت امام جواد عليه السلام او را احترام مى كرد و بر فرزندان و همه خاندانش مقدم مى داشت .مردم نقل كرده اند كه امّالفضل از مدينه نامه اى نوشت و از امام عليه السلام شكايت كرد و گفت : او به جاى من از كنيز بهره مى گيرد. ماءمون جواب داد: دخترم من تو را با ابوجعفر عليه السلام همسر نكردم تا حلالى را بر او حرام سازم ، بعد از اين ، اين قبيل حرفها را تكرار نكنى .(6)فصل :امّا كرامات امام جواد عليه السلام را چنان كه ابن طلحه نقل كرده بود، ملاحظه كرديد، و از جمله كراماتى كه شيخ مفيد - رحمه اللّه - نقل كرده (7) اين است كه چون ابوجعفر عليه السلام از نزد ماءمون برگشت به اتفاق امّالفضل راهى مدينه شد و در حالى كه مردم او را بدرقه مى كردند از راه باب كوفه گذشت و از بغداد بيرون رفت ، موقع غروب آفتاب به دار مسيب رسيد از مركب پياده شد و به داخل مسجد رفت ، در صحن مسجد درخت سدرى بود كه هرگز ميوه به بار نياورده بود، امام عليه السلام كوزه اى آب خواست ، و با آب آن در پاى درخت سدر وضو گرفت و برخاست . با مردم نماز مغرب را به جا آورد، در ركعت اول ، حمد و (( اذا جاء نصراللّه )) و در ركعت دوم ، (( حمد و قل هو اللّه احد )) را خواند و پيش از ركوع ركعت دوم ، قنوت خواند و ركعت سوم را به جا آورد و تشهد خواند و سلام داد سپس لحظه كوتاهى نشست در حالى كه ذكر خدا را مى گفت و بدون آن كه تعقيب بخواند بلند شد، چهار ركعت نافله به جا آورد و بعد از آن تعقيب خواند و دو سجده شكر به جا آورد. در بازگشت وقتى كه نزد آن درخت سدر رسيد، مردم ديدند ميوه نيكويى به بار آورده است ، تعجب كردند و از آن ميوه ها خوردند ديدند ميوه شيرينى است (8) و هسته ندارد. مردم با امام عليه السلام خداحافظى كردند و آن حضرت در دم راهى مدينه شد و همچنان در مدينه بود تا آن كه معتصم در آغاز سال 225 ايشان را به بغداد منتقل كرد آن حضرت در آن جا اقامت داشت . تا در آخر ذى قعده همان سال از دنيا رفت و در جوار جدش ابوالحسن موسى عليه السلام به خاك سپرده شد.از على بن خالد نقل شده كه : داخل مقرّ سپاه بودم ، اطلاع يافتم كه در آن جا مردى زندانى است ، او را از شام با غل و زنجير آورده اند و گفتند كه او ادعاى نبوت كرده است ، جلو در زندان آمدم و چيزى به دربانها دادم تا اجازه دادند نزد او رفتم ، ديدم مردى دانا و خردمند است ، گفتم : اى مرد! داستان تو چيست ؟ گفت : من در شام بودم و جايى كه مى گفتند سر امام حسين عليه السلام در آن جا گذاشته شده ، خدا را عبادت مى كردم ، شبى در حالى كه رو به محراب مشغول گفتن ذكر خدا بودم چشمم به كسى افتاد كه در مقابلم ايستاده بود، آن شخص رو به من كرد و گفت : برخيز! برخاستم اندكى مرا راه برد، ناگهان ديدم در مسجد كوفه هستم . از من پرسيد: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : آرى اين مسجد كوفه است . مى گويد: آن شخص خود نماز خواند، من هم با او نماز خواندم ، سپس از آن جا برگشت و من هم با او برگشتم ، كمى راه رفت ، ناگاه ديدم در مسجد رسول خدا صلى اللّه عليه و اله هستيم ، به رسول خدا صلى اللّه عليه و اله سالم داد و نماز خواند و من هم با او نماز خواندم . آنگاه بيرون شد، من هم بيرون شدم ، اندكى راه رفت ناگاه در مكه بوديم ، اطراف خانه كعبه طواف كرد، من هم با او طواف كردم سپس بيرون شد، كمى راه رفت ، ناگاه ديدم در شام همان جايى هستم كه خدا را عبادت مى كردم و آن شخص هم از نظرم غايب شده است . يك سال گذشت من از آنچه ديده بودم در حيرت بودم ، چون سال بعد فرا رسيد آن مرا را ديدم و از ديدنش اظهار شادمانى كردم ، مرا طلبيد، من هم اجابت كردم ، همان كارهايى را كه سال گذشته كرده بود دوباره انجام داد وقتى كه در شام خواست از من جدا شود، گفتم : به حق آن خدايى كه توان انجام اين كارهايى را كه من مشاهده كردم به شما داده است بگو بدانم شما كيستيد؟ گفت : من محمّد بن على بن موسى بن جعفرم . من اين داستان را براى كسانى كه نزد من مى آمدند نقل كردم تا اين به محمّد بن عبدالملك بن زيات رسيد، كسى را فرستاد تا مرا گرفت و در غل و زنجير كرد و به عراق آورد همان طور كه مى بينى مرا زندانى كرده و به من ادعاى امر غير ممكنى را نسبت داده اند. على بن خالد مى گويد: به او گفتم : مايلى كه شكايت تو را به محمّد بن عبدالملك زيات برسانم ؟ گفت : برسانيد. اين بود كه داستان او را نوشتم و جريان را شرح دادم و بردم به محمّد دادم ، وى پشت نامه نوشت : به همان كسى كه تو را در يك شب از شام به كوفه ، از كوفه به مدينه و از آن جا به مكه و از مكه به شام برده بگو تا از اين زندان رهايت كند. على بن خالد مى گويد: من بسيار اندوهگين شدم و دلم به حال او سوخت و با اندوه برگشتم . فردا صبح زود به زندان رفتم تا جريان را به او بگويم و صبر و تسليت بدهم ، سربازها، پاسبانها، زندانبانها و جمع زيادى از مردم را ديدم سراسيمه اند، علت آشفتگى را پرسيدم . گفتند: آن مردى مدعى نبوت كه از شام آورده بودندش ، ديشب در زندان ناپديد شده ، نمى دانيم به زمين فرو رفته يا پرندگان او را ربوده اند! اين مرد يعنى على بن خالد، زيدى مذهب با ديدن اين جريان دوازده امامى گشت و عقيده اش نيكو شد.(9)از جمله محمّد بن على هاشمى مى گويد: در بامداد زفاف ابوجعفر محمّد بن على عليه السلام با دختر ماءمون به خدمت آن حضرت شرفياب شدم ، در حالى كه از شب پيش خوردن دارويى را آغاز كرده بودم ، و من نخستين كسى بودم كه حضور امام عليه السلام رسيدم و تشنه بودم ولى نمى خواستم كه درخواست آب كنم ، امام عليه السلام نگاهى به چهره من كرد و فرمود: به نظر مى رسد كه تشنه ايد؟ عرض كردم : آرى تشنه ام . فرمود: غلام آب بياور. با خود گفتم : الا ن آب مسموى مى آورند، و به اين خاطر غمگين شدم . غلام با آب وارد شد، امام عليه السلام لبخندى به چهره من زد، پس من آب را نوشيدم ، حضور من در خدمت امام عليه السلام به درازا كشيد دوباره تشنه شدم . آب طلبيد، مانند نوبت اول خودش ميل كرد سپس به من داد و لبخند زد. محمّد بن حمزه مى گويد: محمّد بن على هاشمى به من گفت : به خدا سوگند كه به اعتقاد من ابوجعفر عليه السلام همان طور كه شيعه معتقد است ، باطن اشخاص را مى داند.(10)از جمله به نقل از مطرفى مى گويد: امام ابوالحسن الرضا عليه السلام از دنيا رفت و من چهار هزار درهم از او طلب داشتم و جز من و او كسى نمى دانست . فرداى آن روز، ابوجعفر (امام جواد عليه السلام ) مرا خواست . شرفياب شدم ، به من فرمود: ابوالحسن الرضا عليه السلام از دنيا رفت ، آيا تو چهار هزار درهم از او طلبكار بودى ؟ عرض كردم : آرى ، جانمازش را بلند كرد، ديدم زيرش مقدارى دينار است امام عليه السلام آنها را به من داد كه قيمت آنها در آن روز چهار هزار درهم بود.(11)از جمله به نقل از معلّى بن محمّد مى گويد: با ابوجعفر عليه السلام در اولين روزهاى پس از وفات پدر بزرگوارش برخورد كردم ، نگاهى به اندامش كردم تا براى شيعيان قامتش را توصيف كنم . نشست آنگاه فرمود: اى معلى ! خداى متعال براى امامت دليل آورده است همان طورى كه براى نبوت دليل آورده و فرموده است : (( و آتيناه الحكم صبيا. )) (12)از جمله به نقل از داوود بن قاسم جعفرى مى گويد: بر ابوجعفر عليه السلام وارد شدم و من سه نامه بدون درج نام فرستندگان به همراه داشتم ، و امر بر مشتبه بود، از اين رو غمگين بودم . امام عليه السلام يكى از آنها را برداشت و فرمود: اين نامه ريان بن شبيب است ، سپس نامه دوم را برداشت و فرمود: اين نامه مالى فلانى است . گفتم : آرى چنين است . همچنان مبهوت به او نگاه مى كردم كه لبخندى زد و نامه سوم را برداشت و فرمود: اين نامه از فلانى است . گفتم : آرى فدايت شوم . پس سيصد دينار به من داد و دستور داد كه آنها را به يكى از پسر عموهايش برسانم ، سپس فرمود: بدان كه او به تو خواهد گفت : مرا به يكى از همكارانت راهنمايى كن تا با اين مبلغ كالايى برايم بخرد، او را راهنمايى كن . داوود مى گويد: پولها را براى او آوردم ، به من گفت : اى ابوهاشم مرا به يكى از همكارانت راهنمايى كن تا وى ، با اين پول كالايى بخرد. گفتم : بسيار خوب . در بين راه ساربانى با من صحبت كرد و از من خواست تا به آن حضرت در مورد شركت دادن وى در كار يكى از ياران آن حضرت گفت و گو كنم . اين بود كه نزد امام عليه السلام رفتم تا با او صحبت كنم ديدم همراه جمعى غذا ميل مى كرد، در نتيجه من نتوانستم با ايشان صحبت كنم . تا اينكه امام رو به من كرد و فرمود: اى ابوهاشم غذا بخور! مقدارى غذا جلوى من گذاشت ، آنگاه بدون اين كه چيزى بپرسم فرمود: اى غلام ! ساربانى را كه ابوهاشم آورده است ، ببين و او را در كارها شريك خود كن .(13)ابوهاشم مى گويد: روزى در خدمت آن حضرت وارد باغى شديم ، عرض ‍ كردم : فدايت شوم من خيلى به خوردن گل علاقه دارم ، براى من دعا كنيد، امام چيزى نفرمود، بعد از چند روزى بدون مقدمه به من فرمود: ابوهاشم خداوند خوردن گل را از تو بر طرف كرد، ابوهاشم مى گويد: امروز از هيچ چيز به قدر گل خوردن بدم نمى آيد.(14)مفيد - رحمه اللّه - مى گويد: اخبار به اين مضمون فراوان است و آنچه را كه آورديم (( - ان شاء اللّه - )) براى منظور ما كفايت مى كند.(15)از دلايل حميرى به نقل از امية بن على روايت كرده ، (16) مى گويد: سالى ابوالحسن الرضا عليه السلام به حج رفتند، من در مكه در معيت ايشان بودم ، ابوجعفر عليه السلام نيز همراه پدر بزرگوارش بود. امام رضا عليه السلام خانه كعبه را وداع مى كرد تا راهى خراسان شود. همين كه طواف پايان پذيرفت به سمت مقام رفت و در آن جا نماز گزارد، ابوجعفر عليه السلام بر گردن موفق سوار بود او را طواف مى داد، ابوجعفر عليه السلام به حجر اسماعيل رسيد و در آن جا نشست ، توقفش به درازا كشيد، موفق عرض ‍ كرد: فدايت شوم برخيز، فرمود: من از اين جا بر نمى خيزم مگر خدا بخواهد. و در چهره اش اثر اندوه هويدا بود. موفق خدمت امام رضا عليه السلام رسيد و گفت : فدايت شوم ، ابوجعفر عليه السلام در حجر اسماعيل نشسته و از جا بر نمى خيزد امام رضا عليه السلام برخاست و نزد ابوجعفر عليه السلام آمد، فرمود: عزيزم برخيز! عرض كرد، نمى خواهم برخيزم . فرمود: باشد عزيزم ! آنگاه امام جواد عليه السلام عرض كرد: چگونه از جا برخيزم در حالى كه شما خانه كعبه را چنان وداع گفتيد كه گويا دوباره به اين جا بر نمى گرديد. پس فرمود: عزيزم برخيز! برخاست و با پدرش ‍ رفت .از جمله به نقل از ابن بزيع عطار، مى گويد: ابوجعفر عليه السلام فرمود: ((فرج براى من سى ماه پس از ماءمون است .)) ما دقت كرديم و ديديم پس از سى ماه آن حضرت از دنيا رفت .(17)از جمله ، به نقل از معمر بن خلاد، از قول ابوجعفر عليه السلام يا از قول مردى كه او از ابوجعفر عليه السلام نقل كرده - ترديد از ابوعلى است - مى گويد: امام عليه السلام فرمود: معمر سوار شو (برويم )، عرض كردم : به كجا؟ فرمود: همان طور كه مى گويم سوار شو! معمر مى گويد: سوار شدم ، رفتيم تا به زمين نشيب - يا به يك دره اى رسيديم - ترديد از ابوعلى است - پس به من فرمود: همين جا بايست . مى گويد: ايستادم تا امام عليه السلام برگشت . عرض كردم : فدايت شوم كجا بودى ؟ فرمود: الساعه بدن پدرم را در خراسان به خاك سپردم .(18)از جمله به نقل از قاسم بن عبدالرحمن - كه وى زيدى مذهب بوده است - مى گويد: به بغداد رفتم در مدتى كه آنجا بودم ، مردم را مى ديدم كه بر هم سبقت مى گرفتند، بر يكديگر فخر مى كردند و مى ايستادند. گفتم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! گفتم : به خدا قسم بايد او را ببينم ، پس ‍ سوار بر استرى از دور پيدا شد. با خود گفتم : خدا پيروان امامت را از رحمت خود دور كند كه معتقدند خداوند اطاعت اين شخص را واجب كرده است ! به سمت من برگشت و گفت : اى قاسم بن عبدالرحمن ! (( اءبشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر )) (19) پس با خود گفتم : به خدا قسم كه اين جادوگر است ! رو به سمت من كرد و گفت : (( ءالقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اسر )) (20) مى گويد: از عقيده اى كه داشتم برگشتم و معتقد به امامت شدم و گواهى مى دهم كه او حجت خدا بر خلق است و بدان معتقدم .(21)از جمله از عمران بن محمّد اشعرى نقل است كه مى گويد: بر ابوجعفر دوم عليه السلام وارد شدم ، خواسته هايم برآورده شد. عرض كردم : امّ حسن به شما سلام رسانده و جامه اى از جامه هايتان را درخواست كرده تا كفن خود قرار دهد، فرمود: او از جامه من بى نياز شده است . مى گويد: از منزل امام عليه السلام بيرون رفتم ولى معناى اين سخن امام را نفهميدم تا اين كه خبر رسيد؛ امّ حسن ، سيزده يا چهارده روز پيش از دنيا رفته است .(22)از جمله به نقل از دعبل خزاعى آمده است كه وى بر امام رضا عليه السلام وارد شد، امام عليه السلام دستور داد چيزى به او بدهند و او گرفت ولى نگفت : (( الحمدللّه ، )) امام عليه السلام فرمود: چرا حمد خدا را نگفتى ؟ دعبل مى گويد: يك بار ديگر خدمت ابى جعفر عليه السلام رفتم ، دستور داد چيزى به من دادند. من گفتم : (( الحمدللّه ، )) فرمود: ادب آموختى !(23)از جمله ، على بن ابراهيم از پدرش نقل كرده كه گفت : گروهى از مردم نواحى از ابوجعفر عليه السلام اجازه ورود خواستند. امام عليه السلام اجازه فرمود، وارد شدند و در يك مجلس سى مساءله پرسيدند، در حالى كه آن حضرت ده ساله بود، پاسخ همه آنها را داد.(24)از جمله به نقل از امية بن على قيسى آمده است ، مى گويد: من و حماد بن عيسى در مدينه به خدمت ابوجعفر عليه السلام رسيديم تا خداحافظى كنيم . امام عليه السلام فرمود: امروز از شهر خارج نشويد و تا فردا بمانيد. وقتى كه از نزد آن حضرت بيرون آمديم حماد به من گفت : من مى روم چون بار و توشه ام رفته است . گفتم : امّا من مى مانم حماد حركت كرد، همان شب ، سيل آمد و وى در آن غرق شد.(25)از كتاب راوندى (26) از محمّد بن ميمون نقل شده است كه وى پيش از حركتش به سمت خراسان ، در مكه خدمت امام رضا عليه السلام بوده است . مى گويد: به امام عليه السلام عرض كردم : من مى خواهم به مدينه بروم ، نامه اى بنويسيد خدمت ابوجعفر عليه السلام ببرم . امام عليه السلام لبخندى زد و نامه را نوشت و من به مدينه رفتم ، چشمم نابينا شده بود، خدمتگزار، ابوجعفر را از گهواره برداشته و نزد ما آورد، من نامه را به او دادم ، به موفق خادم فرمود: نامه را باز كن ، موفق نامه را در مقابل حضرت گشود و او نگاهى به نامه كرد. سپس رو به من كرد و فرمود: محمّد چشمت چه حالى دارد؟ گفتم : يابن رسول اللّه همان طورى كه مى بينيد چشمانم معلول شه و بينائى ام را از دست داده ام ، مى گويد: امام دستش را دراز كرد و به چشمانم كشيد، بينائى ام را باز يافتم مانند اول شد. دست و پاى آن حضرت را بوسيدم و از نزد ايشان با چشم بينا برگشتم .از جمله روايتى است از ابوبكر بن اسماعيل كه مى گويد: به ابوجعفر ابن الرضا عليه السلام عرض كردم : من دختر بچه اى دارم ، از بادى كه او را مى گيرد سخت ناراحت است . فرمود: او را نزد من بياور. دختر بچه را آوردم ، فرمود: دخترم چه درد دارى ؟ گفت : بادى در زانويم دارم . امام عليه السلام از روى لباس دستى به زانوى بچه كشيد، ما بازگشتيم و بعدها دخترم هرگز درد زانو نداشت .(27)از جمله به نقل از على بن حريز مى گويد: نزد ابوجعفر عليه السلام نشسته بودم ، گوسفند يكى از غلامانش از منزل بيرون شده بود، برخى از همسايه ها را گرفته بودند، كشان كشان نزد وى مى آوردند و مى گفتند: شما گوسفند در منزل فلان كس است از منزل او بيرون آوريد. رفتند و ديدند در خانه اوست ، آن مرد را گرفتند و زدند و لباسهايش را پاره كردند در حالى كه او قسم مى خورد گوسفند را ندزديده است تا اين كه او را نزد ابوجعفر عليه السلام بردند، فرمود: واى بر شما به آن مرد ستم كرده ايد، زيرا بدون اين كه او بداند گوسفند وارد خانه او شده بود. سپس آن مرد را خواست و به جبران پارگى لباس و كتكى كه خورده بود، چيزى به او مرحمت كرد.(28)از جمله از محمّد بن عمير بن واقد رازى نقل شده كه مى گويد: همراه برادرم ، بر ابوجعفر ابن الرضا عليه السلام وارد شدم ، برادرم تنگ نفس ‍ شديدى داشت . خدمت امام عليه السلام از تنگ نفسش شكوه كرد، فرمود: خداوند او را از دردى كه دارد عافيت دهد. ما از نزد آن حضرت خارج شديم در حالى كه برادرم عافيت يافته بود و تا زنده بود دوباره دچار تنگ نفس نشد.(29)محمّد بن عمير مى گويد: دردى در لگن خاصره ام در هر هفته مى گرفت و روزها مرا رنج مى داد. از امام عليه السلام خواستم كه دعا كند تا درد من بر طرف شود. فرمود: خداوند به تو عافيت داد، و آن درد تاكنون عود نكرده است .(30)از قاسم بن محسن نقل شده كه : بين راه مكه و مدينه بودم ، مرد عربى بيابانى ضعيف الحال به من رسيد، چيزى از من خواست و من گرده نانى در آوردم و به او دادم . وقتى از من گذشت گردبادى سخت وزيدن گرفت ، عمامه مرا از سرم برداشت و نفهميدم چه شد و كجا رفت . همين كه بر ابوجعفر ابن الرضا عليه السلام وارد شدم فرمود: قاسم ! عمامه ات بين راه از سرت رفت ؟ عرض كردم : آرى . فرمود: غلام عمامه اش را بياور و به او بده . غلام عمامه ام را عينا آورد و به من داد، گفتم : يابن رسول اللّه از كجا به دست شما افتاد؟ فرمود: تو به آن مرد بيابانى صدقه دادى و او به خاطر تو شكر خدا را گفت و خدا عمامه ات را برگرداند، همانا خداوند اجر نيكوكاران را ضايع نمى كند.از جمله به نقل از اسماعيل بن عباس هاشمى مى گويد: روز عيدى خدمت ابوجعفر عليه السلام رسيدم و از تنگى معاش به آن حضرت شكوه كردم ، جانماز خودش را بلند كرد و قطعه طلايى را از زير خاك برداشت و به من داد. آن را به بازار بردم ، ديدم شانزده مثقال وزن دارد.(31)از (( اعلام الوراى )) طبرسى به نقل از امية بن على (32) روايت كرده مى گويد: زمانى كه امام رضا عليه السلام در خراسان بود، من در مدينه بودم و خدمت ابوجعفر عليه السلام رفت و آمد داشتم . گهگاه خويشاوندان و عموهاى پدرش مى آمدند و به او سلام مى دادند. روزى كنيزى را طلبيد و به او گفت : به ايشان بگو: براى عزادارى آماده باشند، همين كه پراكنده شدند، با خود گفتند: چرا ما نپرسيدم عزاى كيست ؟ فرداى آن روز همان جمله را تكرار كرد، پرسيدند: عزاى كيست ؟ فرمود: عزاى بهترين شخص روى زمين ، پس از چند روزى خبر شهادت ابوالحسن عليه السلام رسيد، معلوم شد كه در همان روز (كه ابوجعفر عليه السلام آن مطلب را فرموده بود) از دنيا رفته است .از جمله محمّد بن فرج مى گويد: ابوجعفر عليه السلام به من نوشت ، خمس ‍ را نزد من بياوريد. كه جز امسال من آن را از شما نخواهم گرفت ، و در آن سال از دنيا رفت .(اين داستان را صاحب (( إ علام الورى )) - مرحوم طبرسى - از (( نوادر الحكمه )) نقل كرده است .)پی نوشتها:1- (( مطالب السؤ ول )) ، ص 87 و در (( كشف الغمه )) ، ص 282. 2- (( اعلام الورى ، )) ص 329. 3- (( مطالب السؤ ول ، )) ص 87، و در (( كشف الغمه )) ، ص 282. 4- ارشاد مفيد، ص 299. 5- نور / 32: مردان و زنان بى همسر را همسر دهيد، و همچنين غلامان و كنيزان صالح و درستكارتان را اگر فقير و تنگدست باشند خداوند آنان را از فضل خود بى نياز مى سازد خداوند واسع و آگاه است . 6- ارشاد مفيد، ص 304. 7- همان ماءخذ، همان ص . 8- ميوه درخت سدر را كنار مى نامند. - م . 9- ارشاد، ص 304. 10- همان ماءخذ، ص 306. 11- همان ماءخذ ص 306 تا 307. مريم / 12: و ما فرزندان نبوت (و عقل كافى ) در كودكى به او داديم . 12- همان ماءخذ ص 306 تا 307. مريم / 12: و ما فرزندان نبوت (و عقل كافى ) در كودكى به او داديم . 13- ارشاد مفيد، ص 306. 14- ارشاد مفيد، ص 306. 15- (( كشف الغمه ، )) ص 288. 16- همان ماءخذ، همان ص . 17- همان ماءخذ، همان ص . 18- همان ماءخذ، همان ص . 19- قمر / 24 و 25: آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى مى كنيم ؟! اگر چنين در گمراهى و جنون خواهيم بود! آيا از ميان ما تنها بر اين مرد وحى نازل شده ؟ بلكه او آدم بسيار دروغگوى هوسبازى است . 20- قمر / 24 و 25: آيا ما از بشرى از جنس خود پيروى مى كنيم ؟! اگر چنين در گمراهى و جنون خواهيم بود! آيا از ميان ما تنها بر اين مرد وحى نازل شده ؟ بلكه او آدم بسيار دروغگوى هوسبازى است . 21- (( كشف الغمه ، )) ص 288. 22- همان ماءخذ، همان ص . 23- همان ماءخذ، همان ص . 24- در همه نسخه هاى موجود همين طور است ولى در صفحه 288 (( كشف الغمه ع(( (سى هزار) آمده است كه ظاهرا كلمه (الف هزار) را ناسخان افزوده اند زيرا هيچ كس قادر نيست در يك مجل سى صد مساءله بپرسد تا چه رسد به سى هزار، اگر چه امام عليه السلام توان آن را دارد كه مسائل را هر قدر هم كه زياد باشد، پاسخ گويد، حتى اگر بالغ بر هزار هزار باشد. 25- (( كشف الغمه )) ، ص 288. 26- (( الخرايج و الجرائح چاپ ضميمه اربعين ، ص 207.27- (( كشف الغمه )) ، ص 289. اين داستان در نسخه چاپى خرائج وجود ندارد.28- همان ماءخذ، همان ص . در نسخه چاپى خرائج وجود ندارد.29- همان ماءخذ، همان ص . در نسخه چاپى خرائج وجود ندارد.30- همان ماءخذ، همان ص .31- همان ماءخذ، همان ص .32- در (( اعلام الورى )) طبرسى ص 334 به جاى امية بن على (( از موسى بن جعفر)) آمده است. منبع:www.balagh.net/خ
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 210]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن