واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بولدوزرهای به گل نشسته نويسنده: محسن صالحی حاجی آبادی گلوله هایی می آمدند و گلوله هایی می رفتند و لحظه ای درهم می شدند. رنگین کمانی در آسمان ساخته می شد و آرام آرام، محو می گردید.حاج کاظم حجتی، سرعت تویوتا را کم کرد. فاصلهى زیادی نمانده بود تا به سنگر حاج احمد ابراهیمی برسیم.همه جا تاریک بود، جوری که چشم، چشم را نمی دید. چشم هایم را را تیز کرده و زل زدم به روبه رویم. نورهایی کم رنگ و زرد - مثل گنجشکی که از درخت کنده شود - از زمین، کنده می شدند و می رفتند در دل آسمان. لحظه لحظه، پر نورتر می شدند، رنگ آبی به خود می گرفتند و یک دفعه مثل چتری سرخ رنگ، باز می شدند؛ گویی خورشیدهای کوچکی در حال طلوع اند!می شد همه جا را به خوبی دید. محو منورها بودم که خمپاره ای زوزه کشان، خورد چند متری تویوتا. ترسیدم. خواستم سرم را بدزدم؛ ولی دیر جنبیدم و پیشانی ام آتش گرفت.سرم را محکم کوبیدم به داشبورت جلوی تویوتا.حاج کاظم تبسمی کرد و ماشین را کشید کنار و گفت: «منصور! مگر از جانت سیر شده ای؟».پلک هایم را فشار دادم روی هم. دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم: «نزدیک بود کله ام بترکد!».اشک، چشم هایم را پر کرده بود. از تویوتا پیاده شدیم. حاج احمد، کنار سنگر منتظر ما ایستاده بود. سلامش کردم و دست دادم. حاج احمد گفت: «چرا دیر کردید؟».حاج کاظم جوابش داد: «باید خاکریز را تمام می کرد!» و بعد پرسید: «بچه ها خواب هستند؟».- آره بیچاره ها نفسشان گرفته شد.- بولدوزرها چی؟ از گل درآمدند؟- نه! زمین، باتلاقی بود. هر دوتایشان به گل نشسته اند! جای خطرناکی است و عراقی ها درست روبه روی بولدوزرهای ما هستند.خم شدم و پتوی دم سنگر را زدم بالا. نگاهی به بچه ها کردم و گفتم: «حاجی! دو تا از بچه ها را صدا کنم؟».حاج کاظم، رو کرد به من و گفت: «نه، نمی خواد! خسته اند. از سر شب تا حالا... راحتشان بگذار، استراحت کنند. خودمان هستیم». بعد نیم نگاهی به آسمان کرد و نگاهی هم به من انداخت و گفت: «منصور! تو بولدوزر باتلاق را سوار شو و با احتیاط بیا دنبال ما».با نگرانی و اضطراب گفتم: «ها! چی گفتید؟ شما نباید بیایید آن جا! خیلی خطرناک است. بچه ها را صدا می کنم».حاج کاظم، راه افتاد و گفت: «منصور، معطل نکن! زود باش وقت نداریم!» و رفت. حاج احمد هم، دوش به دوش او راه افتاد.دلم شور می زد. یک لحظه احساس کردم همهى بدنم درد می کند. زانوهایم به لرزه افتاد. خودم را به زور، کشاندم به طرف بولدوزر. سوار شدم. بولدوزر را روشن کردم و به راه افتادم؛ اما هنوز دلم شور می زد. صدای بولدوزر، منطقه را پر کرده بود. آرام آرام، به جلو رفتم. انگار دیده بان دکل، جای ما را به آتشبارها و خمپاره اندازها گزارش داده بود. باران گلوله و خمپاره، بر سرمان باریدن گرفت. منورها بیشتر شدند. از بالا همه جا را مثل روز می دیدم.حاج کاظم و حاج احمد، کنار بولدوزرها ایستاده بودند. هرچه به آنها نزدیک تر می شدم، دلشوره ام بیشتر می شد.از بریدگی خاکریز خط هم گذشتم. بولدوزرها مثل دو تا غول بی شاخ و دم، وسط زمین و هوا به گل نشسته بودند. نگاهشان که می کردم، ترسم بیشتر می شد. بدنم یخ می کرد و آب دهانم خشک می شد. بولدوزرم را جلوی بولدوزرهای به گل نشسته نگه داشتم. از آن پیاده شدم و رفتم کنار حاج احمد و حاج کاظم.حاج کاظم گفت: «این همه راه را آمدیم، اما یادمان رفت، سیم بکسل را بیاوریم!» و بعد رفت به طرف تویوتا. من هم به دنبالش راه افتادم. سیم را به زور از ماشین، انداختیم پایین. سنگین و ریش ریش بود. به هر جایش دست می گذاشتی، دست را سوراخ و خونی می کرد. یک سرش را حاجی وطرف دیگرش را من گرفتم. هم من، هم حاجی، بارها زمین خوردیم تا سرانجام سیم را رساندیم به حاج احمد.خواب، چشم هایم را پر کرده بود. خیس عرق شده بودم و سرم گیج می رفت. تشنگی امانم را بریده بود.با زور، قلاب های سیم را به بولدوزرها وصل کردیم. می خواستم گوشه ای بنشینم و های های گریه کنم. از کف دستم خون می چکید. خودم را با زور، این طرف و آن طرف می کشاندم. داشتم سیم را وارسی می کردم که حاج احمد صدایم کرد. پاهایم جلو نمی رفت. راه که می رفتم، تا زانوهایم در گل فرو می رفت. همه جای فاو، باتلاقی بود. این صدمین بار، بلکه شاید هزارمین بار بود که بولدوزرها به باتلاق می نشستند. خودم را رساندم رو به روی حاج احمد. پرسید: «آماده ای؟ همه چیز درست شد؟».- بله! حالا باید چه کار کنیم؟- شما بنشین روی بولدوزر دومی، حاجی هم می نشیند روی بولدوزر اولی، من هم پایین، بین دو تا بولدوزر می ایستم. بولدوزرها را روشن کنید! دست هایتان به دنده باشد! وقتی من دستم را حرکت دادم، با اشارهى من، در یک لحظه، هر دو نفر می زنید توی دنده و تمام گاز، حرکت می کنید. یا علی! بروید بالا! خدا به همراهتان.هر دو سوار بولدوزرها شدیم و آنها را روشن کردیم. صدای بولدوزرها پیچید توی منطقه. ترس، برم داشت. دلم دوباره شور زد. گلوله های کالیبر، مثل مگس، ویزویز کنان از کنار گوشم رد می شدند. یادم آمد که آیهى «وجعلنا» را نخواندم. شروع به خواندن آیه کردم و نگاهم به حاج احمد بود. دستم را گذاشتم روی دنده و پایم را روی پدال گاز. نگاهی به پشت سرم کردم و دستم را برای حاج کاظم تکان دادم. او هم سرش را تکان داد. نگاهم را از حاج کاظم گرفتم و زل زدم به حاج احمد. حاج احمد، دستش را برد بالا. زانوهایم می خوردند به هم، گلویم خشک شده بود. انگار شده بودم گلوله ای از ترس و اضطراب. چشم هایم سیاهی می رفت. نفهمیدم کی زدم توی دنده و پایم را از روی پدال گاز برداشتم.نالهى بولدوزرها رفت به آسمان. بولدوزرم تکانی خورد و خواست از جا کنده شود که یکدفعه صدای مهیبی آن را تکان داد. چتری از آتش و دود، به هوا بلند شد کمرم سوخت و سرم سوت کشید. انگار هرچه خاک و گل بود، پاشیده شده روی سر و صورتم. یک لحظه مغزم از کار افتاد؛ اما دوباره به خودم آمدم. بوی دود و باروت دور و برم را پر کرده بود. شروع کردم به داد و فریاد زدن: «حاجی حاجی!» و از بولدوزر پریدم پایین.خمپاره، درست خورده بود کنار حاج احمد. دویدم به طرفش. دراز به دراز، کنار گودالی روی خاک افتاده بود. جیغ کشیدم. کوبیدم بر سرم و گریه کردم. دو زانو، ولو شدم کنار حاج احمد. به رو افتاده بود روی زمین. گرفتمش در آغوشم و برش گرداندم. همه جای بدنش خونی شده بود. دستم را بردم پشت سرش. بدنم یخ کرد. حالم داشت به هم می خورد. احساس کردم دستم رفت داخل سرش. ترکش، پشت سرش را برده بود. بدنش سوراخ سوراخ شده بود.دستم را کشیدم عقب. کف دستم را نگاه کردم؛ پر از خون شده بود. فریاد زدم ضجه و ناله کردم. آرام گذاشتمش روی زمین و دویم به طرف حاج کاظم. خودم را با زور، کشاندم بالای بولدوزر. تعادلم را از دست داده بودم. همه جا ساکت و آرام شده بود. حاج کاظم هم داشت کمرش را کش و قوس می داد. خمپاره ای هم پشت سر حاج کاظم به زمین خورده بود. سر حاج کاظم به عقب برگشته بود و تبسمی کم رنگ، بر لب داشت. خواستم دست هایش را بگیرم، بغلش کنم و از بولدوزر بیاورمش پایین، که یکدفعه خشکم زد. چشم هایم سیاهی رفت و نزدیک بود از بالای بولدوزر بیفتم زمین دست چپ حاج کاظم از مچ قطع شده بود و به نخی از پوست، آویزان بود.فریاد زدم: «حاجی حاجی». و دستم را بردم پشت کمرش. دستم خیس شد. بدنم لرزید. تکان خوردم. همان احساس چند لحظه پیش، سراغم آمد. حاجی را کمی کشیدم جلو و کمرش را نگاه کردم: سوراخ سوراخ، پر از خون. اشک هایم مثل رودی، از چشم هایم جاری شد. در همان حال گریه؛ به حاجی نگاه می کردم که دیدم نگاهش را در چشم هایم دوخت. نگاه معناداری بود. تبسمی کرد و سرش به یک طرف افتاد. داد زدم: «حاجی» و غرق در آغوشش شدم. هی داد می زدم: «حاج کاظم! آقای حجتی!»؛ اما او شهید شده بود.از بولدوزر پریدم پایین. می دویدم و داد می زدم. تلو تلو می رفتم هی می خوردم زمین. رفتم به طرف سنگری که بچه ها در آن خوابیده بودند. نزدیک سنگر که رسیدم، گریه ام بیشتر شد. بچه ها از صدایم بیدار شده بودند. باز هم فریاد می زدم: «کمک! کمک!... حاج کاظم و حاج احمد، شهید شدند! تکه پاره شدند! یا امام حسین!»بچه ها را که دیدم، دو زانو نشستم و داد زدم: «چرا ایستاده اید؟ بدوید! زود باشید، بیاوریدشان».بچه ها گریه کنان، حاج کاظم و حاج احمد را گذاشتند توی تویوتا. ماشین راه افتاد. افتادم به سینه خاکریز. زانوهایم را بغل گرفتم و زدم زیر گریه. انگار جگرم، قلبم و چشم هایم را با خودشان بردند؛ حاج کاظم را؛ حاج احمد را.هنوز باورم نمی شد!تازه... منبع: حدیث زندگی
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 438]