واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهید نوریان و آگاهی از زمان شهادت سرنوشت موتور مسروقه شهید نوریان بسم الله گفتی؟ مثل همیشه كه كار گره می خورد یا مشكلی توی پاكسازی پیش می آمد، مین قمقمه ای كه به سیدی معروف بود را برداشتم و به سوی حاج عبدالله راه افتادم: حاجی هم یك گوشه از میدان مین و در زاویه ای از ارتفاع نشسته بود و كار می كرد. تا بالای سرش رسیدم، با خستگی و كلافه گی گفتم:
ـ حاجی! اینو هر كار می كنیم خنثی نمی شه. توی دره هم پرت كردیم، ولی بازم منفجر نشد. چی كار كنیم؟ مستاصل مون كرده.حاج عبدالله بلند شد، مین را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب كردی. گفتم، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. سپس به گونه ای كه گویی حرفم را باور نكرده باشد، نگاهی به من انداخت و گفت ، چرا! می شود ولی باید این طوری بسم الله بگویی. ناگهان ذكر بسم الله... را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوی دره پرتاب كرد: مین با برخورد به صخره ها تركید و خیال همه را راحت كرد.او به حقیقت بسم الله ایمان داشت كه هر از گاه با یاد خدا و تكرار اسماء مقدس پروردگار گره گشایی می كرد. و من در طول هفته هایی كه توی مریوان به سر می بردیم، چندین بار این گونه از او كارهای شگرف و مرموز مشاهده كردم. (راوی: دكتر علی زاكانی) نقطه اتصال دو خاكریز :دشمن از پهلو به نیروهای مستقر توی پدهای كارخانه نمك هجوم آورده بود. حاج عبدالله با تلاش فراوان می خواست با لجن ها و گل و لای زمین منطقه ، خاكریز احداث كند. نیروهای دشمن هم بو برده و تیرباری را گذاشته بودند تا با زدن راننده های لودر و بلدوزر، از این كار جلوگیری كنند. حاجی گفت: «یكی بره و این تیربار رو خفه كنه!»گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب كردی. گفتم، نه حاجی! با بسم الله هم طوریش نمی شود. سپس به گونه ای كه گویی حرفم را باور نكرده باشد، نگاهی به من انداخت و گفت ، چرا! می شود همه دست،دست كردند؛ تا این كه خودش رفت سر وقت تیربارچی دشمن: لحظاتی بعد از سمت سنگر تیربار صدای انفجاری بلند شد و دودش رفت هوا . گفتیم كه یاابوالفضل! حاجی را زدند! اما بلافاصله حاجی پیدایش شد: دوتا گلوله خمپاره شصت هم توی دستش بود. گفتیم، حاجی! نصف عمر شدیم! این ها دیگر چیست؟! گفت: «وقتی رفتم سنگر تیربارچی رو منهدم كنم، این ها رو هم برداشتم و آوردم؛ آخه دیدم زیر دست و پا افتاده و اسرافه به خدا! » توی آن موقعیت هم به فكر صرفه جویی بود و جزییات را فراموش نمی كرد. گفتم: «حاج عبدالله! این كارا رو نكن؛ می زننت ها! همین طوری تفریح كنون صاف ، صاف راه می ری! ما همش دویست ـ سیصد متر با دشمن فاصله داریم.» خندید و جواب داد، نترس! من می دانم كی شهید می شوم!
پرسیدم، كی؟! درحالی كه داشت باز هم می خندید، جواب داد: «هر وقت این بنده خدا شهید بشه!» و به «موسوی» كه كمی آن سو تر ایستاده بود، اشاره كرد.از آن لحظه به بعد، ما به جای آن كه چشم مان به حاج عبدالله باشد، مواظب سید موسوی بودیم ؛ چرا كه به ادعای حاج عبدالله ایمان داشتیم. چند روزی گذشت؛ موسوی شهید شد؛ ولی هیچ كس نتوانست برود جلو و جنازه اش را بیاورد به طرف خط خودی؛ همان طور وسط ما و دشمن افتاده بود؛ سرانجام خود حاج عبدالله سینه خیز رفت و پیكر موسوی را به دوش گرفت و برگشت. آن روز رفتم روی پشت بام یكی از خانه های شهر فاو (فاطمیه) و دیدم كه حاج عبدالله نشسته رو به آفتاب: صورتش مثل غنچه شكفته بود. پرسیدم، چرا لباست خونی شده؟ تو كه زخمی نشده بودی! گفت: «جنازه سید موسوی مونده بود زیر آتیش. رفتم آوردمش عقب و تحویل امدادگرها دادمش. بعد هم با همین لباس خونی مجبور شدم وایستم به نماز. » لحظاتی كه گذشت و حرف مان گل انداخت، گفت: «موقع نماز احساس می كردم كه از فرق سر تا نوك انگشتای پام داره نماز می خونه! توی عمرم فقط یه بار تونستم این جوری دو ركعت نماز بخونم ؛ یعنی می شه این نماز یه بار دیگه تكرار بشه؟ یه بار دیگه من... .» بعد خندید و گفت، نه! دیگر فكر نمی كنم بشود و شاید هم فقط بایستی همان یك بار آن را چشید.«موقع نماز احساس می كردم كه از فرق سر تا نوك انگشتای پام داره نماز می خونه! توی عمرم فقط یه بار تونستم این جوری دو ركعت نماز بخونم بعدها، وقتی من این مطلب را به مرحوم آیت الله حق شناس، عالم و عارف نامی كه توی حوزه «امین الدوله» تهران درس اخلاق می داد، تعریف كردم، گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. حاج عبدالله نوریان اهل مكاشفه و كرامات بوده و مسایل قطعاً برایش بارز بوده... .» مسوول تداركات مقداری انار از یزد به فاو آورده و گذاشته بود روی پشت بام مقر. من هم رفتم برای به اصطلاح «تك زدن» كه دیدم حاج عبدالله هم آن بالایك گوشه ای نشسته و دارد توی خلوت گریه می كند و با خودش می گوید: «خدایا! كمكم كن این دو ـ سه روز رو خراب نكنیم؛ همش دو ـ سه روز مونده!...»
شرمگین و ناراحت برگشتم پایین. توی دلم گفتم، خدایا! چه كار كنم؟ منظورش چه بود كه همه اش دو ـ سه روز بیش تر نمونده؟! از آن به بعد، توی عملیات نمی گذاشتم حاج عبدالله از جلوی چشمم دور شود: هر جا می رفت، دنبالش می رفتم؛ مگر این كه مرا به جایی می فرستاد؛ تا این كه منطقه را دشمن شیمیایی كرد و صورت حاجی حسابی از بمب های آتش زا ناپالم و شیمیایی سوخت و مجروح شد؛ طوری كه روزها دستمال می گرفت روی صورتش تا نور خورشید چشم هایش را اذیت نكند. بلند می شدیم و تیراندازی می كردیم. شاید بین ما و دشمن چندصد قدم بیش تر فاصله نبود؛ اما حاج عبدالله راست ،راست راه می رفت و عین خیالش هم نبود. انگاری تیر بخورد و بهش اثر نكند! ناگهان تیری به دست «سیدمحمّد زینال حسینی» كه معاون او توی گردان تخریب بود خورد. گفتم، چی شد سید؟ جواب داد، هیچی برو به كارت برس. بعد گفت، استغفرالله! حاج عبدالله تا این را شنید، پرسید: «استغفرالله دیگه واسه چیته؟!» سید گفت، هیچی فقط وقتی تیر خوردم سرم یك خورده گیج رفت. بعد دوباره بلند شدیم برای زدن خاكریز. می خواستیم آب كارخانه نمك بیفتد آن طرف كه سمت دشمن بود.از دور برایش دست تكان دادم و نزدیك شدم تا باهاش سلام وعلیك كنم. دیدم حاج عبدالله هیچ واكنشی نشان نمی دهد! انگاری من را به جا نیاورده و نشناخته باشد.و بعد چشمانش را دوخت به پتوی سبز رنگ. چشمان من هم دنبالش رفت. قلبم كرخت شد و شاید برای چندلحظه از تب و تاب ایستاد ... داد زدم، سلام حاجی! گفت: ا ! تویی... ؟ روبوسی كردیم. از صدایم من را شناخته بود! آخر، نمی توانست خوب ببیند. می گفت كه ما باید خیلی سریع لب اروند برای رزمنده ها جان پناه و اسكله بسازیم. این گونه شد كه بیش ترین خاكریز را تیپ سیدالشهدا علیه السلام زد. حاجی می گفت: «باید با موانع میدون مین، برش دژهای اونا و هدایت آب به طرف شون، جلوی پاتك شون رو بگیریم؛ یا اگه قرار شد نیروها عمل كنند، میدونای مین رو پاك سازی كنیم و معبر بزنیم.»
بعد من را برای برش یك جاده و مین گذاری اطراف آن فرستاد جلوتر. قبل از راه افتادن، بی سیم چی گردان كه چسبیده به حاج عبدالله جست و خیز می كرد را كناری كشیدم و گفتم: «سید نادر! حواست رو خوب جمع كن. چشم از حاجی بر نمی داری. بچسب بهش. یه وقت نذاری حاجی زیاد جلو بره ها!» و حد خاكریز را نشانش دادم. گفت: «چشم برادر یشلاقی! » فردا صبح، وقتی كارم تمام شد، برگشتم: وسط راه دیدم یك خشایار هم دارد به سمت عقبه و اروندرود می رود. وقتی رسید به من، شل كرد. من هم سریع پریدم بالا. یك گوشه كه برای خودم پیدا كردم و نشستم، متوجه شدم توی یك پتوی سبز رنگ چیزی را پیچیده اند. كنجكاوم كرد و فهمیدم جنازه است. لحظاتی بعد، یك نفر دیگر هم سوار شد: بی سیم چی حاج عبدالله بود! برگشتم و نگاهش كردم تا شاید علت تعجبم را بفهمد. او هم متوجه و به من خیره شد. پرسیدم: «پس حاج عبدالله كو؟! مگه من به تو نگفتم ولش نكن؟» سرش را پایین انداخت و جوابی نداد. دوباره سوال كردم؛ گفت: «خود حاجی گفت كه بمانم تا برگردد. خب، من چی كار می تونستم بكنم؟! چندروزه كه اصلاً استراحت نكردم. وقتی حاجی دید من خیلی خستم و آتیش خمپاره هم زیاده، منو با خودش نبرد. بعدش یكی ـ دو ساعت هر چی صبر كردم، پیداش نشد؛ واسه همین شروع كردم به گشتن توی یه كانال كه یه دفعه مجروح و بی رمق پیداش كردم. دیدم تركش خورده پس كلّش و جمجمه ش رو شكسته.»و بعد چشمانش را دوخت به پتوی سبز رنگ. چشمان من هم دنبالش رفت. قلبم كرخت شد و شاید برای چندلحظه از تب و تاب ایستاد ... (راویان: سیدنادر و سیدناصر حسینی، امیر یشلاقی و تنی چند از همرزمان شهید) تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 389]