تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهشت را درى است كه ريّان ناميده مى شود از آن در، جز روزه داران وارد نشوند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798244065




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان خلوت نشین صحرا


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خلوت نشین صحرا
- کیانا!مادر!این کار در شأن تو نیست...
دیگر نمی توانستم حرف های مادرم را که هنوز در دنیای فانتزی ها زندگی می کرد بشنوم و دم بر نیاورم،عصبانی غریدم:
-کدوم شأن مادر من؟ اون شأنی که مد نظر شماست با خودکشی پدر ضعیف ایمانمون پرید.
مادر که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند،لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت: دخترم باز هم نمی تونم اجازه بدم بری و به عنوان پرستار تو خونه ای که معلوم نیست چه جور آدمایی اونجا زندگی می کنن و چطوربرخوردی باها ت می کنن کار کنی!
بغض داشت خفه ام می کرد، این اواخر با هر تلنگری اشکم در می آمد.با صدای لرزانی گفتم:
-ناچارم مادر من! کجا به یه دانشجوی سال سوم با این حقوق کار می دن بگو برم اونجا کار بگیرم. یادتون باشه داریم می رسیم به ته پس انداز شما...
مادر میان حرفم آمد و اینبار با صدای آرامتری گفت: می رم سراغ داییت...
خنده ام گرفت، دایی... گفتم: دایی اگه سراغ بگیر بود که من و شما الان تو این وضعیت گرفتار نبودیم!بعضی وقتها اونقدر کفرم از بابا بالا می یاد که خدا می دونه. آرزو می کردم کاش بابا اعتقاد شما رو داشت و دست به اون کار احمقانه نمی زد.
اثر درد را در صورت مادر می دیدم، با صدای لرزانی گفت : کاش با امیر به هم نمی زدی!
عصبی و بی قرار بلند شدم و شروع به قدم زدن کردم، احتیاج داشتم کمی آرامتر شوم. گفتم :وقتی بابا ،کارخونه و پول و خونه و ماشین و تمام چیزایی که همه آرزوش رو می کشن داشت، با ظاهر قشنگی که داشتم همه حسرت زندگی منو می کشیدن . اوایل که وارد دانشگاه شدم و با خوشگلترین پسر دانشگاه روبرو شدم تحت تأثیر چرندیات اون قرار گرفتم ...یادمه می گفت،هیچ فرقی بین قشر ضعیف و غنی جامعه وجود نداره وقتی عشق باشه ...هاه!وقتی بابا ورشکست شد پول نبود اما من همون دختر خوشگل بودم ولی امیر دید نمی تونه فقط با خوشگلی من سر کنه، در حالی که دخترای خوشگل دیگه که وضعشون از لحاظ مالی عالی بود خواهان اون بودن . با اون کثافت به خاطر ای به هم زدم. حالا هم مامان گلم ،تکیه گاهم فقط خداست و توقعی هم از کسی ندارم . نه دایی نه خاله و نه هیچ احدالناسی!
در چشم های مادرهوز نگرانی موج می زد اما جمله ی ،خدا پشت و پناهت را بر زبان آورد. بلند شدم و گفتم:برم بخوابم،عمه ی ریحانه می گفت خیلی روی وقت حساسن!
مادر می خواست حرفی بزند اما منصرف شد، به روی خودم نیاوردم و چراغ را خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم به تاریکی دوختم . خوابم نمی امد اما می ترسیدم اگر کنار مادر بنشینم دوباره نظرش عوض شود ، روزگار چه بازی مسخره ای را با من شروع کرده بود.
پدرم کارخانه شیر و لبنیات داشت و زندگی فوق العاده ای داشتیم . با اینکه پدر ومادرم از لحاظ اعتقادی مثل هم نبودند اما همدیگر را دوست داشتند.مادر از ابتدا تربیت مرا خود به عهده گرفت و من هم دختری شدم همچون مادر،اما پدرم را هم بی نهایت دوست داشتم.
با یک سال تأخیر در کنکور شرکت کردم و رشته ی ادبیات فارسی قبول شدم ، عاشق این رشته بودم . آن سال با امیر آشنا شدم ، پدر امیر آموزشگاه زبان داشت و وضع مالیشون بد نبود .امیر ، دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت بود.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن