تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هيچ جلسه قرآنى براى تلاوت و درس در خانه‏اى از خانه‏هاى خدا برقرار نشد، مگر اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798131483




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

♥ رمان پرستویی در قفس طلایی ♥


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: غروب غم انگيزي بود ،پهنه آسمان به رنگ خون ميزد،امواج دريا خشمگينانه خود را به ساحل شني مي کوفتند،مانند اين بود که مي خواستند خود را از قفس دريا رها کنند.صداي امواج دريا به سان ناله معشوقي بود که از محبوب خود دور مانده.آهنگ ني مجنون بود در دشت بي انتها.ترانه فرهاد در دل کوههاي بيستون.به افق خيره شده بودم و در سرخي درياي فلق سوار بر اسب خيال گم شده بودم،تن خسته ام روي صندلي راحتي به اين سو وآن سو حرکت مي کرد.طنين صداي امواج هماهنگ با جير جير صندلي در فضا حکم فرما بود.
صندلي هم مانند من و دريا مي خواست آزاد شود و به بيکرانه ها قدم بگذارد ،قدم به ابديت،ابديتي سحر اميز و آزاد،هستي به رنگ آبي آسمان،آن سو تر در فضاي دور صداي آواز مرغ عشقي به گوش مي رسيدصداي مرغ عاشق در کنار جفتي مشتاق انگار براي محبوب خود مي سرود،اگر در قفس باشيم ولي در کنار هم زندگي زيباست،مي توان خوشبخت بود و سعادتمند زندگي کرد.در دل نسبت به اين دو مرغ عاشق حسادت کردم،من هم زنداني بودم،من هم در قفس طلايي او اسير بودم.صيد دام نيرنگ بودم و طعمه طمع خانواده ام..خورشيد در پهنه نارنجي رنگ دريا کم کم خاموش ميشد.بياد اوردم سخن مادر بزرگ را که هميشه به من و نوه هاي ديگرش مي گفت "هر حاجتي و آرزويي داريد در هنگام غروب افتاب از خدا بخواهيد د ران صورت بر اورده خواهد شد"اين چند روز کارم اين بود که بنشينم و به غروب افتاب خيره شوم و از خداوند درخواست کنم چراغ عمر مرا هم مانند غروب خورشيدش خاموش کند.قطره اشک گوشه چشمم را پاک کردم و براي گرفتن وضو از جاي بر خاستم،ازاتاق که خارج شدم صداي خنده و فرياد ديگران آزارم داد.فضاي اتاق پذيرايي را دود سيگار پرکرده بود.طوري که تنفس کردن مشکل بود.بدون جلب توجه واينکه نظري به حاضرين بياندازم به طرف دستشويي رفتم،وضو گرفتم،نگاهي به آيينه انداختم،خداي من ايا اين صورت من بود حلقه کبودي اطراف چشمم را فرا گرفته و رنگ صودتم به زردي گراييده بود.مطمين بودم اين سيماي من نيست.اين چهره شخص غمگيني بود که در زير فشار غصه هايش خرد شده بود،ايا من هم غمگين بودم؟جواب سوال خود را نمي دانستم هنوز باور نکرده بودم که چه بر من گذشته است ولي ايا اتفاقي افتاده بود شايد فقط خواب بود و خيال...از دستشويي که خارج شدم پشت در او را ديدم ، نگاهش به من افتاد و گفت:اينجا چکار ميکني؟با صدايي که از ته چاه در مي امد گفتم:براي وضو گرفتن آمده بودم.خنده اي کرد و گفت:حتما سر نمازهايت دعا ميکني من زودتر دار فاني را وداع گويم.
-چه دليلي دارد اين دعا را بکنم؟
-چه دليلي دارد دعا نکني،ولي اين را بدان تا هنگامي که تو نميري من سرم را روي زمين نمي گذارم.در اين چند روزه شده اي خوره روح من،مدام مرا در مقابل دوستانم شرمنده مي کني.
-مگر من چه کرده ام؟
-خودت بهتر از من مي داني "ولي من نمي دانستم که به کدامين گناه مجازات مي شوم".
با تنفر به من نگاهي انداخت و گفت:از تو متنفرم،بيزارم،تو زندگي مرا بر باد دادي؟!آهي کشيدم و گفتم:مي دانم چه مي گويي ولي...ايا واقعا راست مي گويي؟
-مگر من با تو شوخي دارم قبلا حرفهايم را زده ام.
-بله صحبتهايت را فراموش نکرده ام ،مي دانم به اصرار مادرت با من ازدواج کردي،به ياد دارم شخص ديگري را دوست داري.به خاطر سپرده ام بايد يک خدمتکار باشم،درک کرده ام راه تو با من جدا است تو براي خود زندگي مي کني و من براي خويش.او مدتي فکر کرد و گفت:من و دوستانم قرار است برويم جنگل،شب هم آنجا مي مانيم.
-من چي؟!
-اگر دوست داري با ما بيا.در غير اينصورت مي تواني اينجا بماني.
-تنهايي؟!در اين ويلاي بزرگ چه کنم؟
-من چه ميدانم.ستاره ها را بشمار.اگر با من نيايي بهتر است.
-اما تنهايي در شب ترس آور است.خنده اي کرد و گفت:ترس از چه؟اتفاقا تنهايي اصلا ترس ندارد.در اين هنگام يکي از دوستانش فرياد زد مهرداد با تلفن تماس بگير و مهرداد از کنار من رفت.با عجله به اتاقم بر گشتم خداي من اين ديگر چه خيالي بود که همسفر من شده بود...هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود که مهرداد به اتاق آمد و گفت:آماده شو تا يکساعت ديگر به طرف تهران حرکت مي کنيم.
-تو که مي خواستي...
-بله مي دانم ولي بايد به تهران برويم.
-دوستانت نيز با ما مي آيند؟
-نه،آنها تا آخر تعطيلات اينجا مي مانند!؟
-پس به چه دليل تو مي خواهي به تهران بروي؟!چقدر سوال مي کني.چند لحظه قبل مادرم تلفن کرد و گفت هر چه زودتر به تهران باز گرديم.سپس خنده اي کرد و گفت:مادر گراميم فرمودند ده روز براي ماه عسل کافي است،بايد برگردي سر کارت.زودتر چمدانها را ببند تا حرکت کنيم.با ناراحتي پرسيدم:
-وقت اين را دارم نماز بخوانم؟
-تو ديگر چه انساني هستي اصلا نمي توانم درک کنم در آن خانواده بدون ايمان تو چگونه بار آمده اي؟!
-خدا به هر کس عقل و شعور داده است تا راه زندگيش را خودش انتخاب کند.
-مي خواهي بگويي من انسان ناداني هستم که اين اجازه را به مادرم داده ام به جاي من تصميم بگيرد و تو را به جان من بيندازد.
-نمي دانم.مدتي فکر کرد و گفت:شانس آوردم،مادرم پرسيد مهرداد چرا اينقدر آنجا سر و صدا است مگر غير از تو همسرت کس ديگري هم هست؟گفتم:نه مادر جون فقط همسايه هاي کنار ويلا هستند که ناهار مهمان ما بودند.به ياد داشته باش که تو هم همين مطلب را به مادر بگويي؟!
-هر طور تو بگويي.با گفتن عجله کن از اتاق خارج شد؟!ابتدا چمدان لباس مهرداد را بستم و وسايل خودم را هم جمع کردم.در آخر جانماز را گستردم و به نماز ايستادم در پايان سر به مهر گذاشتم و با خداي خويش راز و نياز کردم و از خداوند درخواست کردم به من صبر دهد،کمکم کند تا در مقابل سختيهاي روزگار مقاومت کنم،سر از مهر بر نداشته بودم که صداي مهرداد در گوشم پيچيد:
-براي خودت دعا کن تا بميري و از اين زندگي نکبت بار رهايي پيدا کني.سر از مهر برداشتم و گفتم:زندگي و مرگ در دست خداوند است نه بنده او...
-اما اميدوارم تو زودتر از موعد مقرر راهي شوي تا من هم خلاص شوم!
-اگر رفتني باشيم مي رويم.نه يستگي به نفرين تو دارد و نه به دعاي من.-آماده شده اي؟-بله.-لوازم مرا جمع کرده اي؟
-اري...-تي شرت سفيد مرا کجا گذاشته اي مي خواهم بپوشم.
-چند لحظه صبر کن.
-خدا مي داند که صبرم زياد است.هر شخص ديگري جاي من بود براي يک لحظه هم تو را تحمل نمي کرد،ولي من بد بخت مجبورم تو را تا آخر عمر تحمل کنم.بدون اينکه جوابي بدهم لباس را به دستش دادم.نگاهي به من انداخت و گفت:چرا قبول کردي با من ازدواج کني،مي توانستي بهتر از من پيدا کني.شخصي که دوستت داشته باشد وتو را خوشبخت کند.
-نمي دانم سرنوشت اين بود،خودت چرا مرا انتخاب کردي؟
-من تو را انتخاب نکردم،مرا مجبور به اين ازدواج نمودند!براي اينکه مسير صحبت را عوض کنم به سمت بالکن رفتم . گفتم:بهتر است زودتر حرکت کنيم چون دير وقت است.
-من در شب بهتر رانندگي مي کنم.
-هر طور خودت صلاح مي داني!مدتي سکوت بر اتاق حکمفرما شد تا اينکه مهرداد با صداي بلندي گفت:مگر نمي شنوي مي گويم برويم.به خود آمدم و گفتم:معذرت مي خواهم،من آماده ام.
-چمدانها را بردار تا برويم.حمل ابن دو چمدان براي من سخت بود ولي بدون آنکه خم به ابرو بياورم چمدانها را در دست کرفتم و به دنبال او از اتاق خارج شدم.هنگامي که به محوطه ويلا رسيديم دوستان ديگر مهرداد در گوشه اي نشسته بودند و مشغول بازي بودند با ديدن ما دست از بازي کشيدند و نگاهي به ما انداختند.کمرم از سنگيني چمدانها در حال خم شدن بود .ولي براي آنکه سوزه جديدي به دست مهرداد و دوستانش ندهم تمام قوايم را در بازوهايم جمع کردم و اجازه ندادم ديگران متوجه ضعف و نا تواني من بشوند.يکي از دوستانش به او گفت:
-رفتني شدي مهرداد جان.
-مادرم دستور داده است تا به تهران برگردم.يکي ديگر از دوستانش گفت:اي کاش چند روز ديگر مي ماندي،تازه داشت به ما خوش مي گذشت.اشاره اي به من کرد و گفت:با وجود اين ابليس که به من خوش نمي گذرد.عرق سردي با شنيدن حرفهايش بر روي پيشانيم نشست.مهرداد بدون توجه به من ادامه داد:
-راستي فرامرز سعي کن دوباره با مرجان صحبت کني شايد راضي شود.
-حتما،اما بعيد مي دانم راضي شود،از زماني که متوجه شده است ازدواج کرده اي حاضر نيست اسمت را هم به زبان بياورد.ولي با اين همه،من سعي مي کنم.در اين هنگام صدايي از پشت سر توجهم را جلب کرد"خسته شديد پرستو خانم،چمدانها را بگذاريد زمين"به سمت صدا بر گشتم،حميد بود.يکي از دوستان مهرداد.در جمع دوستانش تنها کسي بود که منطقي فکر مي کرد.خيلي ممنون حميد آقا،سنکين نيستند.حميد خطاب به مهرداد گفت:مهرداد جان اگر امکان دارد کليد ماشين را بده.مهرداد بدون هيچگونه حرفي کليد را به او داد.حميد چمدانها را از دست من کرفت وبه سمت ماشين حرکت کرد.چمدانها را داخل صندوق عقب گذاشت.در تمام اين لحظات من در کناري ايستاده بودم و ناظر بر حرکات او،حميد به کنار من آمد و گفت:اميدوارم به شما خوش گذشته باشد.
-از محبت شما متشکرم.حميد نگاهي به من انداخت و گفت:البته ميدانم اين حرف عبثي است.در اين چند روزه شما دشوارترين روزهاي زندگي خود را گذرانيده ايد.بعد به فکر فرو رفت و سپس گفت:چرا راضي شديد با مهرداد ازدواج کنيد،در حاليکه معلوم است فرد لايقي نيست.او با شما جور نيست.رفتار ناشايستي نسبت به شما دارد.از شنيدن اين حرفها احساس شرم و خجلت مي کردم.مهرداد در اين مدت طوري رفتار کرده بود که همه متوجه تنفر او شده بودند.او با رفتارش باعث شده بود هر کدام از دوستانش اين اجازه را به خود بدهند تا مرا مورد تمسخر قرار دهند.نگاهي به حميد انداختم.هنوز منتظر شنيدن جواب سوالش بود.بالاجبار گفتم:سرنوشت چنين بود.خواست خداوند بود.
-اما خداوند از بندگانش نخواسته است که با طناب بي تدبيري خود را به چاه نيستي بيندازند.دلم نمي خواست راز دل مرا و سر زندگيم را کسي بداند به همين دليل به دنبال بهانه اي مي گشتم تا از دست سوالات حميد رهايي پيدا کنم.حميد که انگار متوجه حال من شده بود به آرامي گفت:اجبار،متاسفانه هنوز هم بعضي از خانواده ها هستند که دختران خود را به ازدواج وادار مي کنند.به ارامي گفتم:بله درست است.در اين حال مهرداد به ما نزديک شد و حميد را مخاطب قرار داد:
-خيلي ممنون حميد جان چرا زحمت کشيدي خود پرستو چمدانها را مي اورد.
-خواهش مي کنم،زحمتي نبود.راستي من فردا صبح عازم تهران مي شوم،مي خواستم راجع به مطلبي با تو صحبت کنم.مهرداد دستي به شانه حميد زد و گفت:هر وقت فرصت داشتي و کاري يا مسيله اي پيش آمد سري به ما بزن از فرامرز شنيدن براي ادامه تحصيل به تهران مي آيي !آقاي دکتر ما را فراموش نکن.
-دوستان ما را فراموش نکنند ، ما انها را از ياد نمي بريم.
-نظر لطفت است حميد جان . به هر حال من هميشه يا در منزل هستم و يا در شرکت،سري به ما بزن.
-خيلي ممنون.
-خوب ديگر ما بايد حرکت کنيم،خداحافظ.-خداحافظ مهرداد جان،اميدوارم زندگي مشترک خوبي داشته باشيد.مهرداد پوزخندي زد و با تمسخر گفت:زندگي مشترک ولي نه با پرستو،زندگي با او به جز درد و رنج چيزي به همراه ندارد.
-اين افکار را از سرت بيرون کن!تو يک فرد تحصيلکرده هستي،نبايد اينجور فکر کني،اين رفتار شايسته تو نيست.انشا الله به اميد خدا زندگي خوبي را آغاز خواهيد کرد.مهرداد که کلافه به نظر مي رسيد گفت:روي حرفهايت فکر مي کنم،خوب برويم دير مي شود،سوارشوپرستو.
-به اميد خدا،مهرداد آهسته رانندگي کن.
-نگران نباش،من راننده قابلي هستم،خداحافظ.مهرداد در پشت فرمان قرار گرفت و ماشين را روشن کرد.از حميد خداحافظي کردم و روي صندلي جلو در کنار او نشستم.مهرداد چند بوق متمادي به نشانه خداحافظي از دوستانش زد و به حرکت درامد.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4276]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن