تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع): مؤمن نه بدى مى كند و نه معذرت مى خواهد و منافق هر روز بدى مى كند و معذرت مى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1813417654




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (2)
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (2) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني اشاره :رضا فراهاني فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتيان متولد، شد، و در سال 1356 به جريان مبارزه با رژيم شاه پيبوست و با پيروزي انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نيروهاي ويژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمين و پاسداران وفادار به بيت شريف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :حضرت امام در دوراني كه ملاقات داشتند، هر ده پانزده روز يك بار به مدت يك دو روز استراحت داشتند و اكثرا به منزل آقاي اشراقي مي‌رفتند. در يكي از روزها من آقا را به منزل آقاي اشراقي بردم و خدم به سمت بيت باز گشتم. در بين راه در جلوي منزل آيت الله محمد يزدي حدود ساعت يازده بود كه روي زمين حدود ده پانزده سانتي متر برف نشسته بود. از آنجا به جلوي در منزل علامه طباطبايي آمدم كه با منزل امام فاصله‌اي نداشت. يعني اول منزل آقاي يزدي بود، بعد منزل آقاي گلسرخي كه منبري بود و بعد منزل طباطبايي قرار داشت. من جلوي خانه علامه طباطبايي روي پله نشسته بودم. نرده هم گذاشته بوديم. كه كسي نبايد ولي خوب دسته دسته مردم مي‌آمدند و پاسدارها مي‌گفتند: آقا ملاقات ندارند. پاسدارها نمي‌دانستند آقا نيستند و ما تعداد معدودي مي‌دانستيم كه آقا در منزل نيستند. من بودم و حاج مصطفي رنجبر كه مسئول ما بود و آقاي صانعي. من ديدم يك خانم اينجا ايستاده و يك خانمي ديگري كه بچه‌‌اي به همراه داشت و مي‌گفت كه از راه دور از مشهد آمده‌ام و اصرار مي‌كردم كه آقا را ببيند. به او گفتند: خانم امروز ملاقات نيست برويد بعدا بيايد. او نفرت و همانجا ايستاد. در همين لحظات حاج احمد آقا از منزل خارج شدند تا به دفتر بروند. آن زن دويد و جلوي حاج احمد آقا را گرفت و گفت: من از آن طرف مشهد آمده‌ام و ميخواهم آقا را ببينيم. حاج احمد آقا گفت: آقا ملاقات ندارند. برويد و دور روز ديگر بياييد. ايشان سپس به دفتر رفتند؛ اما آن زن همچنان در كوچه ايستاد. او مدام التماس مي‌كرد. من هم جلوي پله نشسته بودم و صحنه را مي‌ديدم. يك ربع - بيست دقيقه‌اي گذشت تا اينكه سيد حسين نوه امام آمد از آنجا رد شود. اين زن دوباره جلوي ايشان را گرفت و او در جواب گفت: خواهر آقا قم نيستند، بيرون قم تشريف دارند شما برويد بعدا بيايد. حدود يك ربع ديگر حاج احمد آقا از دفتر خارج شد كه به خانه برود. آن زن دوباره دويد و جلوي حاج احمد آقا را گرفت و التماس كرد. حاج احمد آقا گفت: رضا بلند شود برو ماشين را روشن كن اين خانم را ببر باغچه، آقا را ببيند و دوباره او را برگردان، گفتم: چشم.لندروري داشتيم كه حاج محسن رفيق دوست داده بود كه هنوز هم هست. من لندرور را روشن كردم و اين خانم را سوار كردم و به اتفاق آن يك خانم و بچه‌اش حركت كردم. در بين راه يكدفعه به ذهنم آمد كه من نمي دانم اين خانم كيست. دوست است، دشمن است، ممكن است مسلح باشد و ما همين طور بدون احتياط داريم خدمت امام مي‌رويم. طرحي به ذهنم آمد. به دور شهر كه رسيدم به در خانه يكي از دوستان رفتم. در زدم. دختر بزرگ دوستم كه آفاق خانم نام داشت و متاهل هم بود جلوي درمد. به او گفتم كه قضيه اين است، بيا هم آقا را ببين و هم چون زن هستي اين خانم را بگرد و اگر آن زن خواست عكس العملي نشان دهد، تو محافظ و مواظب او باش و به او بچسب. گفت: باشد مي‌آيم. به سرعت چادرش را سر كرد و آمد و به اصطلاح داخل ماشين سه زن سوار كردم. آنها را به باغچه - كه سه چهار كيلومتر بيرون از قلم حدود مسير جمكران بود بردم. زماني كه رسيديم آقا اخبار ساعت دو را گوش كرده و روزنامه‌ را هم خوانده بودند. ايشان آن روز صبح حمام رفته بودند و اتاق هم سرد بود و سرمنشا مريضي امام تقريبا از اينجا بود. البته اين خواست خدا بود كه آقا مريض شوند و به تهران بيايند. خلاصه آقا شمد روي خودش مي‌كشيد كه بخوابد. علي اشراقي نوه حضرت امام كه پسر بچه‌اي 14-13 ساله بود هم آنجا بود، گفتم: علي جان كسي پيش آقا نيست؟ نه. گفتم كه قضيه اين است برو به آقا بگو چه كار كنم؟ علي رفت و زود برگشت و گفت: آقا فرمودند همين الان بيايند ولي آنها را از آن در بياوريد تا آقا لباس بپوشند. من از آن طرف رفتم و آنها را به داخل آوردم و به آن خانم گفتم كه آنها را تفتيش بدني كند. حضرت امام از اتاق به در بالكن آمدند و زن‌ها از پله‌ها به بالا آمدند. آن زن گفت: آقا من از آن طرف مشهد - نمي‌دانم بيرجند يا بجنورد - آمدم و همسر شهيد هستم. شوهرم در زمان شاه به شهادت رسيده است. اين بچه هم فرزند شهيد است و از من خواسته بود كه او را پيش امام بياورم تا امام را ببيند. من هم آمده‌ام شما را ببينيم و آرزويم همين بود. آقا به آن بچه شهيد بسيار محبت كردند، دست به سرشان كشيدند، نوازش كردند و فرمودند: بابا چرا به خودت زحمت دادي و توي اين سرما اين همه راه آمدي براي ديدن من، براي چه اين كار را كردي؟ مگر من كي هستم؟ آن زن گفت: من آرزويم اين بود شما را زيارت كنم. سيد آقا شمد را روي دستشان انداختند و آن زن از روي شمد دست اما را بوسيد. دو زن ديگر هم دست آقا را بوسيدند. آقا گفتند: اگر خواسته‌اي داريد بفرماييد برآورد كنم. آن زن گفت: هيچ خواسته‌اي ندارم و فقط آرزوي من اين بود كه شما را از نزديك زيارت كنم و آرزو و خواسته‌ام سلامتي شماست. او اين حرف‌ها را با حالت گريه‌اي از شوق مي‌گفت. سپس آقا به من فرمودند: شما برو ماشين را روشن كن و بخاري آن را روشن كن كه گرم شود و اين خانم و بچه‌ را به هر كجا كه در شهر مي‌خواهند برسان. عرض كردم: چشم آقا جان. آقا بخشي از مسير خانه را با اينها آمدند و در طول مسير به آن زن فرمودند: اين بچه امانت است مواظب باشيد سرماه نخورد. آقا نسبت به بچه‌ يتيم‌ با تواضع و مهرباني رفتار مي‌كردند و در برابر طاغوتي‌ها محكم و استوار و با غرور برخورد مي‌نمودند. اين رفتار انسان را به ياد حضرت علي عليه السلام مي‌اندازد كه نسبت به طاغوتيان با غرور و ابهت برخورد مي‌كردند و در برابر ضعفا و يتيمان متواضع بودند. من اين حالت‌ها را مكرر از امام ديده بودم. خلاصه ماشين را روشن كردم و آنها را به مقصد رساندم.آقا در منزل آقاي اشراقي در حال استراحت بودند. غروب يكي از روزها تب كردند فرداي آن روز تب ايشان بيشتر شد و رفتيم دكتر باهر را آورديم و ايشان آقا را معاينه كرد. روز بعد تب آقا بيشتر ش و رفتيم دكتر كردستي را آورديم باز تب آقا پايين نيامد. روز سوم تماس گرفتند و از تهران دكتر عارفي و دكتر معتمدي و دكتر زرگر - كه موقع وزير بهداري بود - و يك دكتر قلد بلند ديگري كه الان اسمش يادم نيست به قم آمدند و در طبقه بالاي منزل آقاي اشراقي اقامت كردند. ظهر هنگام آقا مي‌خواستند نماز بخوانند. آن موقع دكتر عارفي را خيلي نمي‌شناختم. ايشان گفت كه آقا نمي‌توانند نمازشان را ايستاده نماز بخوانيد بايد بنشينيد. آقا گفتند: من طوري‌ام نيست، مي‌توانم ايستاده نماز بخوانم. برگشتم و به پزشك‌ها گفتم كه آقا مي‌گويند مي‌توانم ايستاده نماز بخوانم. دكتر‌ها گفتند: نه، بايد بنشيند. دوباره رفتم به آقا گفتم. آقا قبول كردند و نشسته نماز خواندند. البته پزشك‌ها يك سري نوار از آقا گرفته بودند و با هم مشورت كرده بودند. قرار بود پس از اتمام نماز، آقا بالا بيايند تا دكتر‌ها، دستگاه را به ايشان وصل كنند كه قلب را نشان دهد.آقا پس از نماز خواستند بالا بيايند كه دكترها گفتند آقا خودشان نمي‌توانند بالا بيايند بايد آقا را با برانكارد ببريم. آقا خنديدند و گفتند من طوري امام نيست ولي دكتر‌ها نپذيرفتند.يك برانكاردي برزنتي داشتيم. رفتم و آن را آوردم و آقا روي برانكارد دراز كشيدند و من يك طرف برانكارد را گرفتم و طرف ديگر را يادم نيست حاج مصطفي رنجبر يا كس ديگر گرفت. آقا خنده‌اش گرفته بود وقتي از پله‌ها خواستيم بالا برويم يكي از رفقا به من گفت شما اين طرف برانكارد را به من بده من اين كار را كردم و خودم آمدم و دستم را گرفتم به كمر آقا و ايشان را بالا برديم و خوابانديم و دكترها دستگاه مربوطه را وصل كردند. يك روز تصميم گرفتند آقا را به تهران حركت دهند. برف شديدي آمده بود و جاده‌ تهران - قم پر از برف بود و هلي كوپتر نمي‌توانستند بياورند چون تكان شديد آن براي آقا ضرر داشت. گفتند: بايد با ماشين ببريد. ماشين هم آمبولانس‌ بود. از اورژانس تهران بود. آقا را بوسيله برانكارد داخل برانكارد داخل آمبولانس گذاشتيم همه مان گريه مي‌كرديم البته مي‌خواستيم همسايه‌ها نفهمند. احمد آقا و آقاي اشراقي هم گريه مي‌كردند. به محض انتقال آقا به داخل آمبولانس، من پريدم داخل و حاج احمد آقا هم بالاي سر امام نشست و به من گفت: رضا تو برو مواظب زن و بچه‌ من باش. من خودم با آقا مي‌روم. قبول كردم و پياده شدم و حاج آقا مرتضي رنجبر و مصطفي رنجبر داخل آمبولانس رفتند و بقيه پشت سر آمبولانس اسكورت رفتند و من ماندم و امانت دار زن و بچه حاج احمد آقا شدم.سه روز طول كشيد تا آقا را به تهران بردند. بعد از سه روز اولين دوره انتخابات رياست جمهوري بود. بعد از قضيه آقاي جلال الدين فارسي يك سري از علما تصميم گرفتند دكتر حبيبي را كانديد كنند. من به حاج احمد آقا گفتم به كي راي مي دهيد. ايشان فرمودند از قول من به كسي نگوييد ولي راي من به آقاي حبيبي است و شما هم به دكتر حبيبي راي بدهيد علماي جامعه مدرسين و شهيد بهشتي در جلساتي كه داشتند همه متفق بودند كه به دكتر حبيبي راي بدهند من به اسرار را وقتي مي‌فهميدم كه حاج احمد آقا را به آن جلسات مي‌بردم.روز انتخابات به اتفاق خانم حضرت امام و خانم حاج احمد آقا و خانواده آقاي اشراقي دو تا ماشين راه انداختيم كه به تهران بياييم. چون روز انتخابات بود گفتند اول برويم راي بدهيم. به مسجد چهار مردان قم رفتيم و راي داديم. خانم حاج احمد آقا و ننه عذري هم راي داديم. سپس به تهران به منزل آيت الله ثقفي، پدر خانم امام كه زنده بودند رفتيم. ناهار آنجا بوديم پس از آن به بيمارستان قلب رفتيم. من اولين بارم بود كه به آن بيمارستان مي‌رفتم. وقتي رسيديم به طبقه بالا و به بخش قلب رفتيم. بخشي كه الان هم شخصيت‌ها را آنجا بستري مي‌كنند. البته امام آن موقع آنجا نبودند در بخش آي سي يو يا سي سي يو بودند. خانم امام پيش ايشان مي‌رفتند كسي را به آساني راه نمي‌دادند. به آقاي اشراقي گفتم مي‌خواهم آقا را بينيم. ايشان گفت حالا كه خانم آنجاست بيا ببرمت. مرا برد و در فاصله دو متري آقا را به من نشان داد. يك ماسك اكسيژن به آقا زده بودند. بعد برگشتم و آمدم.روز انتخابات بني صدر اين آدم خبيث كلك زده بود و صندوق را به داخل بيمارستان فرستاده بود كه امام رأي بدهند و سپس در صندوق را باز كنند ببينند امام به كي رأي داده است. صندوق را كه آوردند من بيرون بودم. راوي اينجا حاج آقا مصطفي رنجبر است. ايشان مي‌گفت: صندوق را كه آوردند من آن را گرفتم و كسي را راه ندادم. داشتم آن را به داخل مي‌بردم كه آقاي صانعي آن را از من گرفت و برد. در همان حال حاج احمد آقا آمد و صندوق را از آقاي صانعي گرفت و گفت من صندوق را مي‌برم. صندوق خالي خالي بود. آقا فرمودند:‌ كسي رأي انداخته. گفتند:‌نه. آقا فرمودند كه صندوق را ببريد تمام افراد بيمارستان رأي بدهند، سپس پيش من بياوريد. اين كار انجام گرفت سپس صندوق را پيش امام آوردند و ايشان رايشان را نوشتند و به داخل صندوق انداختند. صندوق نيمه پر بود و آقا فرمودند كه صندوق را تكان بدهيد تا برگه‌ها مخلوط شود. آقا مي‌خواستند كسي نفهمند كه رأي ايشان به چه كسي بوده است. سپس صندوق را به بيرون از بيمارستان فرستادند.امام وضعيت جسمي شان بهتر شده بود اما پزشك گفتند نظر به اينكه آقا بايد تحت نظر باشند لذا بهتر است ايشان ده - بيست روزي در تهران بمانند سپس به قم بروند. آقا خيلي علاقه‌مند بودند كه به قم بروند. آقاي رسولي محلاتي چون اهل امام زاده قاسم تهران بود همان جا گشت و در خيابان دربند منزلي را اجاره كرد و روز 12 اسفند 1358 آقا را به آنجا آوردند. آنجه سه طبقه همكف آقايان صانعي و آشتياني و علمايي كه به اصطلاح جوابگوي تلفن بودند. از جمله آقاي رحماني، آقاي محتشمي، آقاي ميرزا محمد هاشمي،‌ آقاي انصاري و خدا رحمت كند آقاي اشراقي بودند. چند نفر هم ما بوديم. در طبقه وسط هم خانه حضرت امم و خانم آقاي اشراقي و خانم حاج احمد آقا بودند. طبقه سوم هم حضرت امام. هر طبقه حدود دويست متر مساحت داشت. مالك اصلي آن منزل هم آقاي محمدرضا مشرف بود. در همان منزل هم طلبه‌ها به ديدار امام مي‌آمدند و به اصطلاح جلوي امام رژه مي‌رفتند.آقا پس از مدتي فرمودند اينجا محيطش طاغوتي است و من اينجا نمي‌مانم. البته من آن ساختمان دربند را براي امام مثل زندان موسي بن جعفر (ع) مي‌دانستم هر چند كه حضرت امام آن دوران سخت نجف را با آن منزل كوچك آن طور كه مي‌گويند سپري كرده و ناراحت نبود،‌ولي اينجا مي‌فرمودند محيطش طاغوتي است و من دارم با طاغوت انس مي‌گيرم و نمي‌مانم.امام فرمودند كه به قم مي‌روم. حاج احمد آقا و ديگران گفتند كه آقا اجازه بدهيد ما جاي ديگري برايتان پيدا كنيم. به اتفاق آقاي جماراني راه افتادند. جماران آن روزها مثل الان نبود. كوچه جلوي حسينيه و همه كوچه‌ها خاكي بود و يك جوي آبي از جلوي منزل آقاي جماراني رد مي‌شد.همه كوچه‌ها خاكي و پست و بلند بود. اصلا ماشين به سختي بالا مي‌رفت. آنها خيلي گشتند تا اينكه حدود ساعت يك بعدازظهر خسته شدند و رفتند به منزل آقاي جماراني كه ناهار بخورند. همان جا بحث شد كه اين خانه چه خوب است آقا به اينجا تشريف بياورند. احمد آقا گفت‌: آخر اينجا نمي‌شود، گيريم آقا را از اين كوچه تنگ باريك بياوريم، اندرون كجا باشد؟ آقاي جماراني گفت: اندرون همين جا باشد و خانه خواهرم را مي‌گذاريم براي ملاقات. محل ملاقات هم حسينيه باشد. انتهاي حسينيه هم دري گذاشته شود كه مردم از آن طرف وارد حسينيه بشوند. حالا يادم نيست كه خانم امام يا فاطمه خانم هم از قبل، از آنجا ديدن كردند يا نه، مثل اينكه يكي از خانم‌ها، به احتمال زياد فاطمه خانم، از آنجا بازديد كرد و گزارشي به آقا داد و گفت: آقا آن خانه‌اي را كه به اصطلاح براي شما در نظر گرفته‌اند خانه تاريك و نمور و تنگ و گرفته است و دو تا اتاق بيشتر ندارد. حضرت امام هم فرموده بودند: يكي از آن اتاق‌ها برايم بس است و ديگري‌اش زيادي است. البته اينها را نقل قول دارم مي‌كنم به ذهنم مي‌آيد كه از فاطمه خانم شنيده‌ام. البته به هنگام حضور فاطمه خانم در پيش آقا من آنجا حاضر نمي‌شدم ولي بعدها كه موضوع را از ايشان مي‌پرسيدم، ايشان مي‌گفتند كه بله، آقا اين گونه جواب دادند. لذا امام در روز 28 ارديبهشت 1359 به آن خانه رفتند.اينكه آن خانه نمور و تاريك بود براي آقا مهم نبود. من عكسي از به اصطلاح اتاق زيرپله آنجا از امام گرفته بودم كه گچ ديوار ريخته و اين لوله بخاري به اصطلاح بالاي سر آقا قرار گرفته بود. نمي‌دانم اين عكس توسط كي و چگونه در بازار پخش و توزيع شد. مردم وقتي اين عكس را ديدند مي‌گفتند كه آقا در كعبه، خانه خداست . اين در حالي است كه عكس مال اتاق بود و بعد هر چه مي‌گفتيم كه بابا اين عكس اتاقشان است، اينها گچ ريخته است مي‌گفتند نه بابا، اين عكس مال كعبه است.يك سري از مسائل جزو اسرار خانوادگي است و به غير از من و اعضاي خانواده امام كس ديگري نديده است ولي چون اسرار محرمانه خانوادگي است نمي‌توانم به كسي بگويم و آن را بايد به گور ببرم و در سينه خود حبس كنم. ولي آن چيزهاي گفتني كه من ديدم اين بود كه امام به خانم يا عروس‌شان يا نوه‌هايشان يا حاج احمد آقا خيلي احترام مي‌گذاشتند. از چيزهايي كه حضرت امام خيلي به آن حساس بودند و اين موضوع خيلي ظريف بود تقيد ايشان به اصطلاح روي عفت و حجاب بيش از حد بود. با آنكه ما هر وقت به اندرون مي‌رفتيم اين طرف و آن طرف را نگاه نمي‌كرديم و اگر هم نگاه مي‌كرديم فقط صورت امام بود ايشان مواظب احوالات و محارمشان بودند، نوه يا عروس و اينها را نگه مي‌داشتند مثلا گاهي وقتي وارد اندروني مي‌شدم مي‌ديدم كه حضرت امام با دخترها، نوه‌ها يا عروسشان قدم مي‌زنند، حضرت امام جلوتر و آنها قدري عقب‌تر از امام حركت مي‌كردند و با آنكه اندرون بود آنها چادر نماز سرشان مي‌كردند. حضرت امام وقتي مي‌ديدند ما وارد اندروني شديم مي‌فرمودند: شما صبر بكنيد، بايستيد. سپس به عروس يا حالا نوه‌شان مي‌گفتند شما نيا و برو. تا اينكه ما رد مي‌شديم و بعد از ما آنها حركت مي‌كردند.شبي ساعت حدود 11 بود كه حاج احمد آقا آمدند و گفتند: رضا ماشين را بياور بالا. ماشين را بردم، فرمودند: خانم الان مي‌آيد و با ايشان بايد بيرون برويد. در همين حين يكي از برادران محافظ آمد. موضوع را از او پرسيدم و متوجه شدم كه فاطمه خانم درد زايمان دارد. من نگاه كردم ديدم كه محافظي كه همراهان مي‌آيد مجرد است و چون مجرد است قضايا را نمي‌داند و زن باردار احتمالا سر و صدايي در داخل ماشين داشته باشد لذا گفتم: برادر شما نياز نيست بياييد. گفت: مسئول من گفته بروم و من به حرف شما گوش نمي‌كنم. در همين حين حاج احمد آقا گفتند: چي شده است؟ گفتم: من ايشان را نمي‌خواهم ببرم. حاج احمد آقا هم رو به آن محافظ كردند و گفتند:‌ شما نيازي نيست برويد. محافظ رفت. من گفتم: مي‌خواهم آقاي بهاءالديني را ببرم. زنگ زد و يكي از دخترهاي امام - همسر آقاي اعرابي - با آقاي بهاءالديني آمدند و به همراه فاطمه خانم چهار نفري به بيمارستان رفتيم. بيمارستان در زير پل كريم خان در خيابان سنايي قرار داشت. حدود ساعت دوازده و نيم به آنجا رسيديم و نشستيم. درست سر اذان صبح علي آقا به دنيا آمد و خانم اعرابي بيرون آمدند و به ما مژده دادند كه بچه به دنيا آمده و پسر است. خوشحال شديم و به حاج احمد آقا خبر داديم كه بچه به دنيا آمده و پسر است. خوشحال شديم و به حاج احمد آقا خبر داديم و چند روز آنجا بوديم، سپس فاطمه خانم را به خانه آورديم. فاطمه خانم اولين كاري كه كردند خدمت امام رسيدند. آقا خيلي شيفته و مشتاق بودند كه اين كودك را ببينند. ننه منير التماس مي‌كرد كه بدهيد بچه را ببرم. من صحنه را تماشا مي‌كردم. آقا خوشحال و خندان علي را بغل گرفتند و بوسيدند و رو به فاطمه خانم جمله‌اي را فرمودند كه جزو اسرار است و بنده نمي‌توانم بگويم. سپس اذان و اقامه را به گوش نوزاد خواندند. پيش از آن احمد آقا اسمش را جعفر گذاشته بود. آقا آنجا اسم نوزاد را پرسيدند. حاج احمد آقا گفتند جعفر. بعدها آقا گفتند كه اسمش علي باشد بهتر است و اسم آن نوزاد «علي» شد.علي كه به دنيا آمد عكس گرفتن‌ها شروع شد به گونه‌اي بود كه آقا شيفته و علاقه‌مند بودند كه عكس را زودتر ببينند، چون علي را خيلي دوست داشتند. عكس را كه مي‌گرفتم يكي - دو روز طول مي‌كشيد آماده شود آقا پيغام مي‌دادند: چي شد؟ اين عكس را رضا نياورد؟ فاطمه خانم به من گفت كه آقا سراغ عكس‌ها را گرفته، رضا چه كار كردي؟ گفتم: فاطمه خانم ماه مبارك رمضان است و من قصد ده روز كرده‌ام و نمي‌توانم تا آنجا بروم. خلاصه مدتي بعد عكس را گرفتم و آوردم خدمت امام دادم. ايشان عكس‌ها را كه مي‌ديدند خوششان مي‌امد و مي‌فرمودند: از اين عكس براي من بدهيد. معمولا عكس‌هايي را كه امام خوششان مي‌آمد از عكس‌هاي علي بود.هر وقت علي كنار امام بود دست من هم براي عكس گرفتن باز بود و هر چقدر دلم مي‌خواست عكس مي‌گرفتم و آقا حرفي نمي‌زدند ولي اگر احيانا به جاي علي ياسر يا آقا مسيح يا حسن آقا كنار امام بود اولين عكسي را كه مي‌گرفتم امام ديگر اجازه گرفتن عكس دوم را نمي‌دادند و مي‌گفتند: من وقت ندارم برويد. ولي علي كه بود با كمال بشاشيت و با حالت خندان مي‌فرمودند: عكس بگيريد. گاهي وقت‌ها دست علي را مي‌گرفتند و راه مي‌رفتند. گاهي وقت‌ها هم مي‌ايستادند و راه رفتن علي را از پشت سر نگاه مي‌كردند و تبسم زيبايي مي‌كردند. آنجا عقلم نمي رسيد كه از آن صحنه‌ها عكس بگيرم چون همه‌اش محو حضرت امام مي‌شدم.يكي از روزهايي كه براي من خيلي شيرين و زيبا بود موقعي بود كه علي راه رفتن را تازه ياد گرفته بود. ديدم كه حضرت امام جلو مي‌آمدند، پشت سرشان حاج احمد آقا مي‌آمد، پشت سر ايشان هم علي مي‌امد. از ديدگاه خودم گفتم چه خوب است از اين حالت عكس بگيرم: پدر جلو، پسر جلو، نوه پشت سر. از نظر خودم عكس خوبي مي‌شد. عكس اول را كه گرفتم ديدم علي با حالتي دويد و آمد و داد و فرياد كرد. در اين لحظه آقا ايستادند و علي را نگاه كردند. علي آمد و اولين كاري كه كرد مرا رد كرد كنار و آقا فرمود: شما كنار برويد تا ببينم علي چه مي‌گويد. من كنار رفتم و ديدم علي دويد رفت و حاج احمد آقا را هم كنار زد و خودش جلو آمد و جلوي آقا قرار گرفت، دستش را هم به پشتش زد و به آقا اشاره كرد كه پشت سر من راه بيا. من اين صحنه را هم نتوانستم عكس بگيرم چون صحنه آنقدر زيبا بود كه آقا خنده‌اش گرفت و دو دستي به پاهايش كوبيد و از شدت ذوق مي‌خنديد. يك خنده بلند امام را آنجا ديدم. آقا فرمودند: احمد ببين بچه چه مي‌گويد.خاطره ديگر اينكه يك روز خواستم از آقا عكس بگيرم. آقا در منزل خودشان ناهارشان را خورده بودند و آمده بودند تا به منزل حاج احمد آقا بروند كه آنجا استراحت كنند. فاطمه خانم به اتفاق علي بودند. من هم بودم. قدري راه آمديم. من قصدم اين بود كه عكس بگيرم. جلوي در منزل حاج احمد آقا رسيدم. باران آمده بود و روي زمين مقداري آب جمع شده بود. آقا دست علي را گرفته بود. در همان لحظات علي دستش را از دست آقا كشيد و يواش يواش به سمت چاله‌اي كه آب جمع شده بود رفت و دستش را به آب ماليد. آقا فرمود: فاطي اين بچه تشنه‌اش است. فاطمه خانم گفت: علي، دست نكن توي آب، كه به اصطلاح آلوده بود. سپس به سرعت رفت و براي علي آب آورد. علي آب را نخواست و آقا دست علي را گرفت. چند متري راه نرفته بودند كه علي دوباره دستش را از دست آقا كشيد و به سمت آبي كه كف زمين جمع شده بود و اندكي تميزتر بود رفت و دستش را به آب زد. فاطي خانم دوباره داد كشيد و علي را گرفت كه دست به آب نزند. آقا قهقهه خنده‌اش شروع شد و گفت كه فاطي اين بچه تشنه‌اش نيست، اين از بد‌جنسي‌اش است. آقا فوق العاده به علي علاقه‌مند بودند.در يكي از روزها علي مريض بود. فاطمه خانم مي‌خواست به دانشگاه برود و من هم بايد كنار علي مي‌ماند. البته من حالت راننده فاطمه خانم را داشتم ولي چون آن روز علي مريض شده بود فاطمه خانم به من گفت: آقا رضا شما با من نيا. علي مريض است دواهايش را داده‌ام ولي شما پيش او بمان، من خودم مي‌روم. ساعت چهار نوبت دواي دوم علي است يك قاشق شربت به او بده. پيش علي بمان تا من برگردم. فاطمه خانم سپس با يكي ديگر از برادران محافظ رفتند. من در خانه ماندم. علي تبش بالا رفت. دستمال را زير شير شستم و آوردم گذاشتم روي پيشاني و يك مقدار هم ماند. ديدم كه تب دارد. پاهايش را آب‌شويه كردم و تب علي پايين آمد و دستمال را روي پيشاني علي گذاشتم. ساعت حدود چهار شد. دواي علي را دادم خورد و خوابيد. تبش هم پايين آمد همان گونه كه كنار علي بودم ديدم در باز شدو حضرت امام وارد شدند. بلند شدم و سلام كردم. ديدم آقا به صورت نگران داخل شدند و گفتند: علي چطور است؟ گفتم: آقا جان دواي ايشان را دادم و پايش را پاشويه كردم. تب شان پايين آمده و وضعشان خوب است و الان خوابيده و حالش خوب است. گويا حضرت امام خواب بودند، از چشمشان معلوم بود از خواب پريده بودند و به سرعت پيش علي آمده بودند. حضرت امام دستشان را روي پيشاني علي گذاشتند و دست ديگرشان را روي دست علي گذاشتند. و شكم علي را دست كشيدند و ديدند وضعيتش خوب است. سپس شروع كردند به دعا خواندن و از فرق علي تا پاي او را لمس كردند و دعا خواندند و به علي دميدند و فرمودند: حالا كه شما اينجا هستيد خيالم راحت است پس من مي‌روم آن طرف. گفتم: مواظب هستم شما بفرماييد. فرمودند: فاطي كجاست؟ عرض كردم: فاطمه خانم امروز دانشگاه داشتند، رفتند.من در خانه با علي شوخي و مزاح مي‌كردم. در يكي از روزها گويا در آشپزخانه منزل حاج احمد آقا بود كه پتوي به اصطلاح از اين شمدها را رويمان انداخته بوديم و با علي بازي مي‌كرديم و كف آشپزخانه غلت مي‌خورديم و اين طرف و آن طرف مي‌رفتيم. حضرت امام هميشه از جلوي منزل حاج احمد آقا رد مي‌شدند. به فاطمه خانم خيلي علاقه داشتند و نوه‌هايشان به ويژه علي را دوست داشتند و به آنها سر مي‌زدند و مي رفتند. آن روز در آشپزخانه باز بود و منير خانم مشغول آشپزي بود و من هم با علي بازي مي‌كردم. آقا وارد آشپزخانه شدند و يك دفعه ديدند كه يك چيز اينجا وول مي‌خورد و اين طرف و آن طرف مي‌رود ولي پيدا بود كه يك آدم است. آقا ايستاد و صحنه را تماشا كرد. يك دفعه من متوجه شدم منير خانم سلام مي‌كند. نگاه كه كردم ديدم آقا است. بلند شد و گفتم: سلام عليكم. آقا فرمودند: چه كار مي‌كنيد شما؟ عرض كردم كه آقا داريم با علي بازي مي‌كنيم. آقا رد شدند و رفتند.روزي راديو مارش پيروزي را پخش مي‌كرد پس از يكي از عمليات‌ها بود و من شارژ بودم. حاج احمد آقا منزل نبودند. صداي راديو را تا آخر باز كرده بودم و با ياسر اتاق را روي سرمان گرفته بوديم و خوشحالي مي‌كرديم و دور اتاق حاج احمد آقا بالا و پايين مي‌پريديم و شادي مي‌كرديم. با مشت قدم رو مي‌رفتيم و اصلا متوجه نبوديم. حضرت امام داشتند رد مي‌شدند، ديدند كه خيلي سر و صدا مي‌آيد. سرشان را گذاشته بودند روي شيشه و ديده بودند كه رضا و ياسر چه مي‌كنند. آقا هيچ نگفته بودند. ديدم طولي نكشيد كه حاج احمد آقا در را باز كرد و يك دفعه گفت: رضا چه مي‌كني؟ ساختمان را گذاشتيد روي سرتان. من آن طرف بودم. آقا فرمودند: احمد بيا برو ببين رضا و ياسر چه مي‌كنند. گفتم: حاج آقا چون عمليات خيلي موفقيت آميز بود خيلي خوشحاليم. من دست خودم نبود.علاقه امام نسبت به علي آنقدر زياد بود كه آقا روزانه يك، دو يا سه بار حتما بايد علي را مي‌ديدند. روزهايي كه ملاقات داشتند يك روز پيش از آن به علي مي‌فرمودند: شما اگر وقت ملاقات داريد افتخار بدهيد در خدمتتان بيايم براي ديدار با مردم در حسينيه. اين را به مزاح به علي مي گفتند. صبح كه مي‌شد به فاطمه خانم مي‌فرمودند: شما علي را آماده كنيد كه من مي‌خواهم به ملاقات بروم. دست علي را مي‌گرفتند و با خودشان به حسينيه مي‌بردند و هميشه علي را با خودشان مي‌بردند در صورتي كه با بچه‌هاي ديگر اين گونه نبودند.روزهايي كه علي را مي‌بردند مردم كه ابراز احساسات مي‌كردند و آقا برايشان دست تكان دادند علي هم چون كوچولو بود جلوتر از آقا مي‌ايستاد و دست تكان مي‌داد. ملاقات كه تمام مي‌شد برمي‌گشتند و مي‌فرمودند: اين جمعيت براي من دست تكان دادند. شوخي مي‌كردند و سر به سر علي مي‌گذاشتند. علي مي‌گفت: اين جمعيت براي من دست تكان مي‌دادند. او به آقا مي‌گفت: شما پشت سر من قرار مي‌گرفتيد مواظب بوديد كه اگر من مي‌خواستم از آن بالا به پايين بيافتم مرا بگيريد تا نيفتم. اقا خيلي خوششان مي‌آمد و مي‌خنديد.من واقعا علي را از پدر و مادرم، برادرم، زنم و فرزندم بيشتر دوست دارم علاقه شخصي خودم اين گونه است علي هم به همين ميزان مرا دوست دارد. وقتي كه من سوريه رفته بودم حاج احمد آقا از علي پرسيده بود كه دلت تنگ شده؟ گفته بود بابا دلم براي رضا تنگ شده است بعدش هم براي حاج عيسي. يادم هست كه علي از همان كودكي با آن همه علاقه كه به امام داشت مرا هم دوست داشت. حالا چه سري است من نمي‌دانم. من هم علاقه عجيبي به او داشتم و دارم. گاهي وقت‌ها كه من به خانه نمي‌رفتم علي براي ديدن من به دفتر مي‌آمد. حضرت امام به فاطمه خانم آيفون مي‌زدند كه علي را بياور من ببينم. فاطمه خانم مي‌گفتند: علي رفته دفتر. سپس به دفتر زنگ مي‌زد و مي‌گفت علي را بياوريد آقا جون مي‌خواهند او را ببينند. من مي‌گفتم: علي جان بيا برويم، مي‌خواهيم پيش آقا برويم. او مي‌گفت: نه. اما من به زور او را به در خانه مي‌بردم و مي‌گفتم علي را بگيريد. علي مي‌گفت: من نمي‌روم تو هم بايد بيايي. لذا مجددا علي را بغل مي‌كردم و از سمت خانه حاج احمد آقا به اتاق آقا مي‌بردم. در مي‌زدم. آقا مي‌فرمودند: بفرماييد. به علي مي‌گفتم برو پيش آقا ولي او نمي‌رفت و مي‌گفت تو هم بايد بيايي وگرنه من داخل نمي‌روم. آقا پا مي‌شد مي‌آمد جلوي در. مي‌گفتم: علي جان تو برو داخل. مي‌گفت: نه. لذا به اجبار به داخل اتاق مي‌رفتم. آقا مي‌فرمودند: شما بنشينيد سپس علي را بغل مي‌كرد و مي‌بوسيد. مي‌گفتم:آقا اگر اجازه بدهيد من بروم علي پيش شما باشد مي‌فرمودند: مانعي ندارد شما برو. همين كه من مي‌رفتم مي‌ديدم علي پشت سر من مي‌آيد. چند بار اينجوري شد و آقا فرمودند: رضا شما بيا داخل تا علي پيش من بماند تا من او را بيشتر ببينم. من دوباره وارد اتاق مي‌شدم.قصه ی شعر گفتن حضرت امام را خوب من كه نمي دانستم و اطلاع نداشتم قضيه چيست. ما رفت و آمدمان به اندرون خانه امام موقع معيني نداشت و در آن حد بود كه منزل حاج احمد آقا هم خيلي راحت مي‌رفتيم، مي‌آ‌مديم. بارها اتفاق مي‌افتاد كه وقتي به اندرون خانه امام مي‌رفتيم مي‌ديديم حضرت امام به همراه فاطمه خانم در حال قدم زدن هستند. ولي يكي از روزها يادم هست كه اين صحنه را ديدم كه فاطمه خانم به امام اصرار مي‌كرد كه آقا به من ... ياد بدهيد من مي‌خواهم ... ياد بگيرم اما حضرت امام طفره مي‌رفتند، شانه خالي مي‌كردند و جواب نمي‌دادند. با وجود اين فاطمه خانم دوباره اصرار مي‌كردند. من نمي‌دانستم بين حضرت امام و عروسشان چه موضوعي است. چندي گذشت تا يك روز از فاطمه خانم سؤال كردم كه اصرار شما به حضرت امام درباره چه موضوعي بود؟ ايشان گفت: مدت مديدي بود از آقا مي‌خواستم مطلبي،‌دست خطي، جدا بنويسند اما آقا طفره مي‌رفتند. شش ماه مي‌رفتم و مي‌آمدم مي‌پرسيدم آقا نوشتيد؟ مي‌فرمودند: خير. بعد از شش ماه دوم مي‌رفتم سلام مي‌كردم و سرم را پايين مي‌انداختم كه يعني آره آقا، و آقا سرشان را بالا مي‌كردند كه نه. شش ماه هم به همين روال ادامه پيدا كرد و يكي از روزها كه سرم را بالا و پايين بردم ديدم آقا سرشان را بالا نبردند و هيچ چيزي نگفتند. خيلي خوشحال بودم ولي چون خانم و بچه‌ها بودند چيزي نگفتم و صبر كردم همه رفتند. سپس گفتم آقا جون كو؟ نوشتي برايم؟ آقا با حالت شوخي و مزاح اين طرف و آن طرف كردند و سپس فرمودند: دخترم، بابا دفترت اينجاست. برايت نوشتم. اولين بار كه دفتر را برداشتم و دست خط آقا را ديدم خيلي خوشحال شدم و عرض كردم: آقا جون خيلي ممنون و ايشان فرمودند: دفتر را بردار و برو. عرض كردم: نه آقا جون، همين‌جا مي‌گذارم تا يكي ديگر را برايم بنويسيد. آقا فرمودند: نه، من قبول نمي‌كنم و من به زور اصرار دفتر را انجا گذاشتم و موضوع از آنجا شروع شد كه ايشان شروع كردند به نوشتن و جلد اول و دوم دفتر را تكميل كردند و رسيدند به جلد سوم.ظاهرا حضرت امام در زمان جواني ديوان شعري داشتند. من جزئيات را به طور كامل نمي دانم اما اينجور كه شنيدم جلد اول را كه مي‌نويسند جلد دوم را آغاز مي‌كنند اما آن هنگام جلد اول و بعدها جلد دوم محو و گم مي‌شود. جلد سوم را هم كه مي‌نويسند، ماجراهاي 1341 و 1342 پيش مي‌آيد و در زماني كه ساواك به منزل ريخته بودند جلد سوم هم ناپديد مي‌شود.فاطمه خانم كه اين ماجراها را شنيده بود نگران بود كه نوشته‌هاي حضرت امام را گم نكند. لذا به مرور كه نوشته‌هاي امام زياد مي‌شود ايشان پيش خودش مي‌گويد بايد از كسي كمك بگيرم و كسي بهتر از احمد آقا نيست. فاطمه خانم مي‌گفت: مجبور شدم موضوع را يواشكي به احمد آقا بگويم. دفترها را به ايشان نشان دادم و احمد آقا گفتند كه چيز مهمي از آقا گرفتي، چرا تا به حال به من نگفتي؟ گفتم كه قضيه اين است و من نمي‌خواهم آقا بفهمد و حالا نمي‌دانم اين مطالب را فتوكپي مي‌گيري، زيراكس مي‌كني يا هر كاري مي‌خواهي بكني من فقط مي‌خواهم اينها محو نشود، به من كمك كن. از آن به بعد فاطمه خانم از احمد آقا كمك مي‌گيرد. فاطمه خانم مي‌گفت: روزي آقا فرمودند: فاطي آنچه را كه احمد مي‌داند تو مي‌داني و آنچه را كه تو مي‌داني احمد مي‌داند. به كنايه يعني اينكه قضيه را لو دادي. اما نه من، نه احمد آقا چيزي به آقا نگفته بوديم، حالا چگونه به آقا الهام مي‌شد و اسرار به آقا مي‌رسيد آن را خدايي ما نمي‌دانيم. خلاصه امام جلد سوم را هم نوشت و رحلت كرد. اين سه جلد آثار نفيسي است كه دست فاطمه خانم بود .ادامه دارد ... منبع:خبرگزاری فارس/ن
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1054]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن