تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ايمان مؤمن كامل نمى شود، مگر آن كه 103 صفت در او باشد:... باطل را از دوستش نمى پذيرد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798100293




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

با خاطرات رزمندگان/ دسته‌روی نیمه‎شب به نیت تلافی


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان/
دسته‌روی نیمه‎شب به نیت تلافی
بچه‌های گروهان یک که از قبل دست آنها را خوانده بودند، خودشان را برای راه انداختن بساط شوخی با آنها آماده کردند، ساعت یک نیمه‌شب بود، بچه‌های گروهان 2 با وقار خاصی وارد شدند.

خبرگزاری فارس: دسته‌روی نیمه‎شب به نیت تلافی



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی /دوران دفاع مقدس را دربر می‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با جهاد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است؛ در ادامه خاطرات زیبایی تقدیم به مخاطبان می‌شود، به قبر پدر جفت‌تان! حاج حسن جوشن در گفت‌وگو با فارس، خاطره‌ای را چنین بیان کرد: در منطقه طلاییه مستقر بودیم، گردان‌ها هر کدام برای خودشان واحد تدارکات داشتند و بالای سر تدارکات هم مسئولی بود، کار تدارکات هم که از اسمش معلوم است، تقسیم غذا بین بچه‌ها، توزیع لباس، پوشاک، پوتین و ... بود. بعد از این که غذا را می‌آوردند، مسئولان تدارکات، دیگ‌به‌دست، می‌آمدند و به نوبت سهمیه غذای‌شان را می‌گرفتند، بعد هم می‌رفتند طرف گردان‌های‌شان، گاهی‌وقت‌ها سر دیرآمدن ماشین غذا و کیفیت غذا و خورشت، تدارکات‌چی‌ها با من مشاجره لفظی می‌کردند، هر چند روز یک بار این مشاجره‌ها پیش می‌آمد و این طبیعی بود، البته ناگفته نماند، همه دعوا سر اینها نبود، بعضی مسئولان تدارکات‌ها که مسئول توزیع غذا بودند، می‌خواستند برای آن روزشان، سهمیه بیشتری درنظر بگیرم، من هم شش‌دانگ حواسم جمع بود تا طبق لیستی که دستم بود، عمل کنم و برای این که غذا کم نیاید و کسی پیدا نشود که اعتراض کند، سهم مشخص شده را به مسئولان تدارکات‌ها بدهم. یکی از همان روزها، نوبت به گردان امام حسین (ع) ـ لشکر ویژه 25 کربلا ـ رسید، تدارکاتی‌اش آمد تا سهمیه غذایش را بگیرد، اما او هم مثل بعضی ازتدارکاتی‌های دیگر افتاد، سر لج‌ولج‌بازی که امروز ظرفیت گردان من بیشتر از دیروز است و خلاصه بیشتر از سهمیه اعلام شده قبلی از من تقاضای غذا کرد، حرفش که تمام شد، رو به او گفتم: «فلانی! آمار گردان شما همینی است که من دارم، نه یک نفر کم نه یکی بیشتر، انصاف هم خوب چیزی است، تو خوشت می‌آید به تو سهمیه بیشتر بدهم، در عوض یک رزمنده پیدا شود و بگوید کو ناهار من و آن وقت من فقط زل بزنم تو چشم‌هاش و بگویم: شرمنده، غذا تمام شد، برادرمن! پسر من! خدایی  نکرده اینجا جبهه است، انتظار بیشتر از شماها می‌رود، بفرمایید بروید و بحث نکنید!» مسئول تدارکات گردان امام حسین (ع)، پایش را کرد داخل یک کفش و مدام روی تقاضاش اصرار      می‌کرد، کار طاقت‌فرسای آن روز و دعوا و مرافعه‌ای که با چند نفر دیگر از مسئولان تدارکات گردان‌ها داشتم، همه باعث شد خیلی عصبانی بشوم ولی سعی می‌کردم تا جایی که امکان دارد، خودم را کنترل کنم، من هم مثل یک مرد روی حرفم ایستاده بودم و باجی به او نمی‌دادم، او که دید من سرسختانه تسلیم نمی‌شوم و به هیچ صراطی مستقیم نیستم، با عصبانیت گفت: «این چه وضعیه؟ لااله‌الالله.» من هم که آن لحظه مثل باروتی شده بودم که با یک تلنگر منفجر می‌شدم، در جوابش گفتم: «به قبر پدرت!» با این جوابم، ناراحتی و پریشانی روی صورت مسئول تدراکات گردان نشست، رنگش شده بود عین زردچوبه، بنده خدا سرش را انداخت پایین و بدون آن که چیزی در جوابم بگوید و حتی سهمیه غذایش را هم بگیرد، راه آمده را به سمت چادر گردانش کج کرد. همان طور که حدس می‌زدم، چند دقیقه بعد با فرمانده گردانش ـ شهید صمد اسودی ـ به چادر توزیع غذا آمد، چشم فرمانده گردان، تو بین ظرف و ظروف آشپزخانه که دور تا دور چادر تلمبار شده بود، چرخید و چرخید تا بالاخره مرا پیدا کرد، بعد از سلام و احوال‌پرسی گفت: «حاجی جوشن! راست است که چند دقیقه پیش از کوره در رفتی و فحش بار مسئول تدارکات گردان ما کردی؟ راستش من که شنیدم، اول باور نکردم، پیش خودم گفتم، حاجی با این همه صفا و معنویت، ممکن نیست به کسی فحش بدهد؟ آن هم به یک رزمنده، آن هم توی جبهه، تازه بماند که این بنده خدایی که ادعا می‌کند تو بهش گفتی: به قبر پدرت! همین تازگی‌ها پدرش را از دست داده و تو غم از دست دادنش عزادار است.» در حالی که سعی می‌کردم، هر طور شده ژستی از عصبانیت را همچنان در صورت و لحنم نگه داشته باشم، در جواب آقاصمد گفتم: «خوب کاری کردم، همان چیزی که نثار قبر پدر این آقا کردم، نثار قبر پدر تو هم می‌کنم، اصلاً لااله‌الالله به قبر پدر جفت‌تان!» تازه فهمیدند ماجرا از چه قرار است، تبسمی ناگهان گوشه لب‌های‌شان که بهت‌زده محو کلام جسورانه من شده بودند، نشست، تدارکاتی گردان امام حسین (ع) با حالتی از شرم، چشم در چشم من انداخت و کمی جلوتر آمد، بعد هم گفت: «حاجی جوشن! از برداشت بدی که از حرف‌تان کردم، از شما معذرت می‌خواهم.» اسودی که هنوز خنده از لب‌هایش بیرون نرفته بود، هم آمد جلو و گفت: «حاجی! امان از شما و کارهات.» تلافی جالب یک شوخی حامی گت‌آقازاده خاطره‌ای را چنین نقل می‌کند: ماه‌ها قبل از شروع عملیات والفجر هشت، نزدیکی‌های ساحل اروندکنار، گروهان‌های یک و دو از گردان یارسول (ص) لشکر ویژه 25 کربلا که بیشترشان هم بچه‌های فریدونکنار بودند، داشتند انواع آموزش‌ها به‌ویژه غواصی را می‌گذراندند تا برای عملیات عبور از رودخانه اروند آمادگی کافی را داشته باشند، در حین آموزش‌های سخت و طاقت‌فرسایی که فرماندهان برای بچه‌ها پیش‌بینی کرده بودند، گاهی وقت‌ها شوخی بعضی از بچه‌ها گُل می‌کرد و همین باعث می‌شد خستگی از تن و جان ما بیرون بریزد. فرمانده گروهان دو، آن وقت‌ها ‌هادی بصیر بود، نزدیکی‌های ساحل، خانه‌های مسکونی متعلق به مردم عرب آبادان مستقر بود، کم‌وبیش هنوز عده‌ای از مردم آنجا زندگی می‌کردند، بعضی از خانه‌ها هم خالی شده بود و عوض آنها، بچه‌های لشکر توی آن مستقر شده بودند، یک شب گروهی از جمعیت عزادار، سینه‌زنان از اطراف خانه‌های آنجا راه افتادند به طرف محل استقرار گروهان یک، یکی هم در میان جمع عزاداران حسینی، نوحه می‌خواند و باقی بچه‌ها هم هم‌نوا با او دم نوحه را تکرار می‌کردند، حس و حال معنوی زیادی با دیدن صحنه عزاداری بین بچه‌ها گروهان یک به‌وجود آمده بود، آنها هم تصمیم گرفتند برای تشکر از بچه‌ها گروهان یک و شرکت در ثواب عزاداری، دسته کوچکی راه بیاندازند و با نوحه‌خوانی بروند به طرف محل استقرار بچه‌های گروهان یک. بچه‌های گروهان یک که از قبل دست آنها را خوانده بودند، خودشان را برای راه انداختن بساط شوخی با آنها آماده کردند، ساعت یک نیمه‌شب بود، بچه‌های گروهان دو با وقار خاصی وارد شدند، به هوای این که بچه‌های گروهان یک به استقبال آنها می‌آیند و با شریت و شیرینی از آنها استقبال می‌کنند، اما دریغ از حضور حتی یکی از بچه‌های گروهان یک، بچه‌های گروهان عزادار وقتی دیدند خبری نشد، رفتند جلوتر و در یکی از خانه‌های آنجا را به صدا در آوردند، یکهو دیدند در از پشت قفل شده و جمعی هم توی خانه با صدای بلند دارند می‌خندند، تازه فهمیدند بچه‌های گروهان یک چه آشی برای‌شان پخته‌اند، ‌هادی بصیر ـ فرمانده گروهان دو ـ اوضاع را که دید، معطل نکرد و دنبال بهانه‌ای می‌گشت تا تلافی کار بچه‌های گروهان یک را سرشان در بیاورد، فی‌الفور نقشه‌ای به ذهنش رسید، همان طرف‌ها پی خری گشت، بعد هم با زور و زحمت درب خانه‌ای که بچه‌های گروهان یک، آنجا جمع بودند را باز کرد و خر را توی اتاق تاریک رها کرد، همه وحشت‌زده از حضور یک خرِ رم کرده، پا به فرار گذاشتند، یکی این طرف یکی آن طرف. چند دقیقه بعد که همه چی رو به آرامی رفت، ‌هادی رو کرد به جمع بچه‌ها و گفت: «این هم تلافی شوخی‌ای که با بچه‌های گروهان ما کردید.» خاطره رقصی احمدعلی ابکایی طی بیان خاطره‌ای می‌گوید: با جمع بچه‌های رزمنده گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا توی پایگاه شهید بهشتی اهواز مستقر بودیم، زمان استراحت بود، قبل از خواب، یکی خاطره‌ای گفت و بعد از او هم بساط خاطره‌گویی و به‌یاد آوردن صحنه‌های عملیات‌های قبلی، رونق گرفت. هر کسی سعی می کرد، خاطره‌ای که تا حالا تعریف نکرده را بگوید، از بین بچه‌های توی سنگر، یک رزمنده خیلی جدی گفت: «راستی، این همه تا حالا گوش‎مان از خاطره پر شده، آیا کسی می‌داند، تعریف خاطره چیه و به چی می‌گویند، خاطره؟» همه از سوالش تعجب کردیم، از خاطره  و تعریف خاطره، هر چی توی ذهن‌مان بود، دست‌وپاشکسته به او گفتیم، از حرف هیچکدام ما قانع نشد و می‌گفت: «من یکی که اصلاً متوجه نشدم که این خاطره‌ای که شما حرفش را می‌زنید و این روزها هم نُقل‌ونبات جبهه شده، چی هست؟» فرمانده محور ما ـ سردار صحرایی ـ که دید اوضاع به‌هم ریخته است و هیچ‌کس نمی‌تواند تصویر درستی از خاطره را نشان بدهد، گفت: خیلی ساده بگویم، هر اتفاق برجسته که توی ذهن آدم بماند، می‌شود خاطره، مثلاً اگر یکی مثل تو، توی این جمع، بیاید و خودش را تکان بدهد و خلاصه ادای رقاص‌های عروسی را در بیارد، این تو ذهن خودش و همه ما که اینجا نشسته‌ایم، می‌ماند. بعد هم رو به بچه‌ها گفت: «الله‌وکیلی، کدام شما رقص فلانی را فراموش می‌کنید؟» بچه ها همه سرشان را به نشانه تأیید، تکان دادند، آقای صحرایی بعد رو کرد به من و گفت: «به این می‌گویند خاطره، حالا فهمیدی؟» وقتی مثال ساده و خنده‌دار آقای صحرایی برای بچه‌ها جا افتاد، همه‌مان زدیم زیر خنده. انتهای پیام/86029

94/02/15 - 07:25





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن