تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس كارى او را اندوهگين و به خود مشغول كند و او با اخلاص براى خدا بسم اللّه‏ ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835217142




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راز گم شده خاور- 1


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 1
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مى‏داد و مى‏آمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازه‏اش و داستان مى‏نوشت:- “خاله خاور توى اتاقك خود نشسته بود و با چشمهاى گود افتاده شهر را نگاه مى‏كرد. تكّه‏اى رنگين كمان افتاده بود گوشه آسمان. هدايت پسرِ خاله خاور سالها دير كرده بود امّا خاله به همه مى‏گفت كه هدايت او خواهد آمد و او را از آن اتاقك لعنتى به خانه تر و تميزى خواهد برد - هدايت كه بياد برايش زن مى‏گيرم عين پنجه آفتاب - خاله اين جورى مى‏گفت و صدايش را مى‏آورد پايين - اگر غول شاخدار بذاره –اتاق خاله خاور ابتداى كوچه پشت حمام بود. دود و بوى تون حمام يكراست قيقاج مى‏خورد و مى‏پيچيد توى اتاقك خاله. سرازيرى كوچه را پس از گذشتن از چند پيچ پايين كه مى‏رفتى مى‏رسيدى به دالان شير فروش‏ها. دالانى تاريك و طولانى. بوى گاو و پهن مى‏آمد از دالان. كسانى كه دل‏شان شير گاو تازه مى‏خواست، بايد دبّه به دست مى‏رفتند به خانه شيرفروش‏ها. “مجيد” از نوشتن باز ايستاد. رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد.- غول شاخدار!آمد پشت ميز نشست. ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:- “هدايت وقتى مى‏رفت سربازى، خاله يك چشمش خون بود و يك چشمش آب.”مجيد نگاهش را دوخت به بنفشه‏هاى باغچه و يادش آمد مادربزرگ - “آبايى” - به خاطر خاله خاور اشك ريخته بود:- شوهرش يه لات تمام عيار بود. آخرش هم معتاد شد و افتاد زندان. اگر كس و كار داشت كفالت درست مى‏كردند واسه هدايت اما....بغض امان نداد. سيب زرد ناتمام مانده بود توى بشقاب، همه چيز آن سوى پرده اشك لرزيد. بنفشه‏ها، حوض آب، درخت آلبالو، دوچرخه و همه چيز. مادر رفته بود با “ملوك” خانم همسايه براى خريد. پدر توى شركت داروسازى شيفت شب بود. مجيد تكيه داد به پشتى صندلى و با خود گفت:- بايد بهترين داستان را درباره خاله خاور بنويسم! برخاست و در طول اتاق شروع كرد به قدم زدن. آقاى نجفى در ذهن او گفت: هر پشتك وارويى كه مى‏خواهين توى داستان بزنين اما بايد جورى اين كار رو بكنين كه خواننده باورش بشه. توى داستان شما مردى مى‏تونه پرواز كنه ولى فضاى داستان جورى بايد طراحى بشه كه خواننده قبول كنه در آن شرايط خاص مرد داستان شما قادر به پرواز بوده...!“آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى نجفى را قطع كرد - “همه گفتند كار، كار از ما بهترونه. رخشنده بند انداز مى‏گفت كه طرفهاى كردستان يك جن آبى هس. مى‏گفت كه هدايت خاله خاور را جن آبى با خودش برده! آقاى مرادى پدر مجيد كتاب “جهان افسانه” را بست و چنگال را زد به ريف هندوانه.- “اين حرفا كدومه ننه؟ توى مانور كشته شده هدايت شايد هم بعضى از اين گروهك‏ها دزديدن‏اش از سر نگهبانى و فروختندش به عراقى‏ها! ماهها و سالها گذشت. خبرى از هدايت نشد. خاله خاور ديوانه شد به خاطر تنها پسرش، هدايت. مجيد باز هم صورتش داغ شد و آقاى نجفى آهى كشيد و گفت:- “مى‏بينى آقا مجيد؟! ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! مادر از غم دورى و شدت تنهايى ديوانه شده. اين وسط حرفهاى زنهاى محلّه جالب تره. مثلاً همان رخشنده كه ميگه طرفهاى كردستان يه جن آبى هس. اين، كار رو داستانى‏تر مى‏كنه. چند احتمال هس. اول اينكه هدايت قيد همه چيز را زده و فرار كرده به عراق يا به تركيه. دوم اينكه اشتباهى توى مانور كشته شده. سوم اينكه با يك دختر كُرد ازدواج كرده و براى هميشه رفته پيش آنها. چهارم آنكه هدايت توى كوه و بيابون نصف شب نگهبانى مى‏داده. شبحى چيزى ديده و از ترس سكته كرده. پنجم آنكه جن آبى از او خوشش آمده و با خودش اونو برده به شهر خودشان. از كجا معلوم؟ شايد دخترش را هم داده به او. حالا دل هدايت مى‏سوزه واسه مادرش اما كسى كه به شهر جن‏هاى آبى ميره شايد ديگه نمى‏تونه برگرده به اين دنيا.مجيد نگاه كرد به نور سرخ خورشيد كه افتاده بود نوك شاخه‏هاى درخت آلبالو. برگشت و سيب نيم خورده را برداشت و به دندان كشيد. ورق‏هاى كاهى كاغذ روى ميز بود. هفته‏ها بود كه خاله خاور و داستان پسرش بد جورى ذهنش را مشغول كرده بود.- “بايد بنويسم!”آقاى نجفى گفته بود كه وقتى موضوعى همه هوش و حواس شما را لبريز كرد، هيچ راهى نداريد جز اينكه يك خودكار خوب و بسته‏اى كاغذ برداريد و برويد به غار تنهايى‏تان. غول شاخدار، جن آبى و احتمالاتى كه آقاى نجفى بعد از كلاس با او در ميان گذاشته بود، همه فكرش را به خود مشغول كرده بود. صداى باز شدن در او را به خود آورد. مادر با زنبيلى پر از نان سنگك و سبزى خوردن وارد شد.- “خسته نباشى آميرزا!”مادر با لبخند گفت و چادرش را انداخت روى طناب رخت. نوشته‏هايش را جمع و جور كرد و گذاشت لاى پوشه. همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى خش خش مى‏آمد. به نظرش ايستاده بود مقابل كوهى از كاغذهاى كاهى مچاله شده. آفتاب از پشت سرش مى‏تابيد و سايه درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا با چين و شكن بسيارى بر تپه كاغذى شكسته بود. يادش آمد همه آن كاغذها را خودش ورق ورق مچاله كرده و دور انداخته است. از اينكه چند سال گذشته بود و نتوانسته بود داستان خاله خاور و پسرش هدايت را بنويسد، بغض گلويش را فشار مى‏داد.- “بايد بنويسم!”همان لحظه باد ملايمى وزيد و خش خش كاغذهاى مچاله زياد شد. آن وقت آقاى نجفى پيدايش شد. معلوم نشد چه جورى به آنجا آمده است. موهاى سر و ريش انبوهش سفيد بود. با خودش گفت كه پانصد سال را شيرين دارد. آقاى نجفى گفت:- “رفته بودم دنبال هدايت!”نشست روى پيت حلبى و آه كشيد. به نظر خيلى خسته مى‏آمد.- “خسته‏ام مجيد جان. رفتم سرى به همه آدمهاى داستانهايم زدم. ميدونى؟ دلم برايشان تنگ شده بود. درسته چيزى نمونده براى هميشه بروم پيش آنها اما خب! قبل از رفتن بايد مى‏رفتم و مى‏ديدمشون. سالها طول كشيد ولى به زحمتش مى‏ارزيد!سايه آقاى نجفى تكيه داده بود به يك چوبدستى. هدايت جوانكى بود سيه چرده با موهاى سياه برّاق. شلوار سربازى پايش بود و پيراهن آستين كوتاه سفيد به تن داشت.- “مى‏بينى مجيد؟ اين هدايته. بعدها به روزگارى ديگر برادرى خواهد داشت به اسم يوسف كوتوله. هر دو عاشق دخترى به نام “زرى” خواهند شد. زرى دختر اوس احمد بنّاس. توى يه دعواى دسته جمعى با سنگ مى‏زنن به سر هدايت و ديوونه مى‏شه هدايت. دست بر قضا زرى هم هدايت رو مى‏خواس. اوس احمد همه زندگى‏اش رو مى‏ريزه پشت كاميون و ميره تهران. بعد به روزگارى ديگر در داستان كوچه باغيها(1) هر دو برادر توى بمباران هوايى كشته مى‏شوند! پيرمرد پانصد ساله نفسى تازه كرد و گفت:- “اما اين هدايت، هدايت خاله خاوره. آوردمش اينجا. هر سوالى دارى از او بپرس.”مجيد خيس عرق شده بود. آفتاب بالاتر آمده بود و سايه‏اش كوتاه‏تر شده بود. حس مى‏كرد سوال‏هاى زيادى دارد. دلش مى‏خواست ساعت ها بنشيند و با هدايت گپ بزند. اين را پيرمرد پانصد ساله حدس زد.- “وقت رفتنه داداش! بايد برگردم به اوراپوس(2). شايد آنجا عاليجناب هرانيوس باشم. شايدم پدربزرگ. همسايه ديوار به ديوار شيخ اجل سعدى شيرازى. قاه قاه خنديد. صدايش در كوه و دشت پيچيد. انگار تبديل شده بود به صدايى كه با خنده مى‏گفت:- “خيال نكن اين همه كاغذ را بى‏خود سياه كردى!”صدا طنين دار بود. طنين صدا مى‏رفت تا مرزهاى بيكران و انگار تمامى نداشت. هدايت چمباتمه زده بود روى زمين خاكى و با تكه چوبى نقش‏هاى عجيب و غريب روى خاك مى‏كشيد. باد نسبتاً تندى وزيد. كوه كاغذى به حركت درآمد. صداى خش خش بلند و بلندتر شد. آفتاب درست به وسط آسمان رسيده بود و هوا گرم بود. نه او و نه هدايت هيچكدام سايه‏اى نداشتند. كوه كاغذى در هم فشرده شد و هدايت با كفش‏هاى كتانى شروع كرد به دويدن.- “نه! نرو ما بايد حرف بزنيم!”فريادش او را از خواب بيدار كرد. خيس عرق بود. نور قرمز رنگ چراغ خواب غليظتر به نظر مى‏آمد. در جايش نشست و وقتى صداى خش خش كاغذ شنيد، همه چيز يادش آمد. صدا از داخل سطل كنار ميز مى‏آمد. چشمهايش را ماليد و نفس‏اش بند آمد. كاغذهاى مچاله شده زير نور سرخ رنگ ورم مى‏كردند و به هم مى‏پيوستند.- “خدايا! چى دارم مى‏بينم؟!”خواست برخيزد و از اتاق فرار كند اما مثل آن بود كه به تشك چسبيده است.- “مامان!”مادرش توى هال خوابيده بود و خرخر خفيف‏اش به گوش مى‏رسيد. صدا از گلويش خارج نشد. چند لحظه طول نكشيد تا آدمكى كنار ميزش سر پا ايستاد در حاليكه پاهايش هنوز داخل سطل بود.- “سلام عرض كردم!صدايش كمى به خش خش كاغذ مى‏مانست. خشك و بيش از حد رسمى بود.- “تو كى هستى!؟”- “من غول كاغذى هستم سرورم!”- “غول كاغذى!؟”- “بله سرورم!”- “اينجا. چيكار مى‏كنى. من... يعنى چه جورى... آخه!”غول كاغذى از داخل سطل بيرون آمد و رفت نشست پشت ميز، نيمه رو به چراغ خواب، قرمز كمرنگ بود و چين و شكن كاغذى معلوم بود اما نيمه ديگرش تاريك بود و چيزى قابل تشخيص نبود.- “راستش مرا جناب نجفى فرستاد خدمت شما. گفت كه هفته‏هاس مى‏خواهيد داستانى بنويسيد. زبان مجيد كاملاً بند آمده بود. حس مى‏كرد به اندازه خروارها سنگ وزن دارد و قادر به حركت نيست. نمى‏دانست خواب است يا بيدار. غول كاغذى سر برگرداند و به شب آن سوى پنجره خيره شد.- “بايد راه بيفتيم سرورم!”- “كجا؟!”صدا انگار از گلوى او برنخاست.- “خيلى جاها بايد برويم. مگه نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟! غول روى داستان مكث كرد. مجيد نفهميد به قصد احترام داستان را جور خاصى گفت يا مى‏خواست او را مسخره كند. با خودش گفت:- “بايد ترس را كنار بذارم! مگه توى كلاس داستان نويسى ياد نگرفتيم كه بايد نگاه كنيم؟ خوب نگاه بكنيم و خوب هم به خاطر بسپاريم. بايد هر چه مى‏بينم در يادم بماند. آره! سر فرصت مى‏نشينم و داستان خاله خاور و پسرش هدايت را مى‏نويسم و خلاص! با كرختى برخاست و رفت توى پستو تا لباس بپوشد. غول كاغذى بى‏صبرانه در انتظار او بود.3 از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير سرمه‏اى‏اش را پوشيده بود. باد شبانه مى‏خورد به صورتش و غول كاغذى هر چند خش خش خفيفى داشت اما نرم راه مى‏رفت و حرف كه مى‏زد با چشمهاى اندك سرخ خود روبرو را نگاه مى‏كرد.- “از كجا شروع كنيم سرورم!؟”داشتند به سوى جنوب شهر مى‏رفتند و از كنار باغستانهاى قديمى رد مى‏شدند.- “چى را از كجا شروع كنيم؟!”- سرورم! مگر شما نمى‏خواهيد داستان بنويسيد؟ داستان خاله خاور و پسرش هدايت را!؟- “چرا؟!”- “خب! شما بايد فضاى داستان را بشناسيد. آدمها و سرگذشت آنها را. مثلاً دوست داريد، پدر هدايت را بشناسيد؟”- “پدر هدايت؟!”- “بله. عنايت را. چون اگه خاله خاور روز و شب داره دود تون حمام را نفس مى‏كشه توى آن اتاقك چهار وجبى اگه هدايت رفت سربازى به كردستان و آن ماجرا برايش پيش آمد....مجيد همانطور كه از نور زرد رنگ تير چوبى برق مى‏گذشتند، پرسيد:- “ها! هدايت چه بلايى سرش اومده؟!”غول قاه قاه خنديد.- “خيلى عجله نكنيد سرورم! يكى يكى، سراغ هدايت هم مى‏رويم. آن وقت دستش را پيش آورد.”- “سرورم! دست مرا بگيريد.”مجيد با كمى ترديد دست غول را گرفت. انگار كه دستش را توى ورق كاغذ روزنامه‏اى مچاله و ولرم گذاشت.- “دوست داريد مرده عنايت را ببينيد يا زنده‏اش را!؟”مجيد گفت: “مرده‏اش به چه دردم مى‏خوره؟!”غول گفت: “درسته!”و ادامه داد:- “بهتره برويم سراغ چند روز پيش از مرگ او. موافق هستيد!؟”- “موافقم!”هنوز لبهاى مجيد كاملاً بسته نشده بود كه احساس كرد از روى زمين كنده شدند. قلبش تند و تند مى‏زد- “خدايا كمكم كن!”احساس مى‏كرد از توى نسيم خنك مثل ماهى پيش مى‏لغزند.غول گاهى نفس‏هاى بلند مى‏كشيد. مجيد با خود فكر مى‏كرد:- “ديدى چى شد؟! فكر نمى‏كردى يه روز كه نه، يه شب پرواز كنى.”- “رسيديم سرورم!”مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مى‏شد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مى‏چرخيد، دل او آهسته فرو مى‏ريخت، حالا هم با همان احساس در جايى نيمه تاريك فرود آمد. بوى آزار دهنده مثل سوختن پشم و نايلون مى‏آمد. دماغ و سينه‏اش شروع به سوزش كرد.- “اينجا كجاس!؟غول كاغذى جلو افتاد و قاه قاه خنديد:- “قصر آرزوهاى عنايت خان، سرورم!”وقتى چشمهايش عادت كرد ورودى خرابه‏اى را تشخيص داد. چاره‏اى نداشت. به دنبال غول - حالا غول كاغذى دو برابر او بلندى داشت و لاغرتر به نظر مى‏رسيد - در گوشه‏اى توى يك اتاقك مخروبه، كور سوى فانوسى ديده مى‏شد. مجيد به دنبال غول از چند پله فرو ريخته بالا رفت. بسيار مواظب بود تا زمين نخورد.- “كى يه.... اين وقت شب!؟”غول با خش خشى آهسته گفت:”با او حرف بزن، سرورم! مجيد به خود آمد”- “سلام!”دستپاچه گفت و مردى خميده پشت را ديد كه نيمه نشسته زير پلاس پاره‏اى مى‏جنبيد. از بوى عرق ترشيده و دود حالش داشت به هم مى‏خورد.- “تو ديگه كى هستى!؟”مجيد گفت: “من مجيدم!”چهره مرد به زحمت در نور كم سو ديده مى‏شد و موهاى انبوه سر و ريش‏اش به هم چسبيده بود.- “اينجا چى مى‏خواى!؟”- “من و اين دوستم آمديم حالتو بپرسيم، آخه...!”- “دوستت؟! كو كجاس!؟”- “ايشان هستند!”اشاره به غول كرد. غول كاغذى بى‏حركت خيره به عنايت بود و چيزى نمى‏گفت.- “لامصب! كو. حالا ديگه ديوونه‏ها هم نصف شب راه افتادند تو كوچه و خيابون!”مجيد خواست چيزى بگويد كه غول گفت:- “سرورم! او مرا نمى‏بيند!”مجيد از تصور اينكه عنايت او را تنها مى‏ديد، ترسيد.- “ببين آقا عنايت! من تو محله‏اى زندگى مى‏كنم كه خاله خاور زن تو هم اونجا زندگى مى‏كنه. پسرت هدايت رفته سربازى و سالهاست كه برنگشته. مى‏خواهم بدانم چه بلايى سر تو و هدايت اومده. چى شده خاله خاور به خاك سياه نشسته!؟ عنايت مثل جانورى هراسان با چشمهاى غير قابل تشخيص رو به او زل زده بود. چند دقيقه گذشت. آن وقت ناگهان صداى مويه مرد همه اتاقك را پر كرد.- “بيچاره خاور - طفلك هدايت!”مجيد گذاشت تا مرد ژوليده‏اى كه زانوهايش را بغل كرده بود، يك دل سير گريه كند. وقتى كمى آرام شد، دماغش را بالا كشيد و با كلماتى كه خسته به نظر مى‏رسيد، گفت:- “از كجا بگم جوان؟! هم زندگى خودم را تباه كردم، هم ظلم به زن و بچه‏ام كردم!”مجيد دم در، حلبى وارونه‏اى را ديد. رفت نشست روى آن.- “جوان بودم. خوش هيكل بودم. مى‏رفتم روستاهاى اطراف پارچه و ظروف سبك مسى مى‏بردم دهات اطراف و مى‏فروختم. تا اينكه.. مجيد بى‏صبرانه چشم به سياهى و دهان ناپيداى مرد دوخته بود.- “تا اينكه يه روز دم در يكى از خانه‏هاى ده چشمم افتاد به او.مجيد بى‏اختيار پرسيد: “به كى؟!”غول كاغذى درست مثل مجسمه‏ها سرپا بود. نه چيزى مى‏گفت و نه حركتى مى‏كرد.- “به خاور ديگه. غم عالم توى چشمهاى سياهش بود. باورت مى‏شه جوان؟ بند دلم پاره شد. بيچاره شدم من. هر جا كه مى‏رفتم يك جفت چشم سياه و غمگين دوخته شده بود به من. آن قدر پارچه آوردم و برايشان كله قند و چايى بردم تا دده‏اش(3) را راضى كردم خاور را به زنى بدهد به من - هاى روزگار! ميدونى جوان؟ دو سال اول زندگى خوبى داشتيم. بگذريم از اينكه خاور هميشه نگاه مى‏كرد به جايى كه نمى‏دانستم كجاست دو تا اتاق اجاره كردم. هى كار مى‏كردم و مى‏خواستم يك خانه نقلى بخرم. همان وقتها بود كه هدايت به دنيا آمد اما...!مجيد دل توى دلش نبود. نمى‏خواست هيچ حدسى بزند. شعله كبريتى براى چند لحظه صورت تكيده مرد را روشن كرد. چشمهاى سياه و نوك دماغش در ميان موهاى چرك و به هم چسبيده پيدا شد و نوك سيگارى آتش گرفت:- “شريك نامرد!”غول كاغذى سرش را تكان داد و رفت كنار پنجره ايستاد. بيشتر شيشه‏هاى پنجره شكسته بود. خيره شد به محوطه خرابه و تل خاكى كه از وسط خرابه مثل تپه‏اى كوچك بالا آمده بود.- “مى‏خواستم به زودى خونه بخرم. مى‏خواستم همه چيز داشته باشم. خونه، يه باغ كوچيك، يه كارگاه. آن وقت با يكى شريك شدم. جوان شهرى بود و خيلى زبان باز بود. خاور مى‏گفت كه نياورمش خانه. اما من گوشم بدهكار نبود. يواش يواش عرق خورم كرد. بعدش هم دود و خلاصه هم چيزم را از من گرفت. زن و بچه و همه چيزم را... بيچاره خاور، زندگى‏اش را به باد دادم!مجيد صداى مرد را كه به ناله حيوانى زخمى شبيه بود مى‏شنيد و پلك نمى‏زد. حس مى‏كرد نفس‏اش بالا نمى‏آيد. نمى‏دانست چه بايد بكند. غول كاغذى كه چشمهايش سرخ‏تر مى‏نمود، پيش آمد و گفت:- “سرورم! او خيلى وقت پيش مرده. همين جا توى اين خرابه مرد.مجيد از جا جست. ولى...! ولى او داشت حرف مى‏زد. غول سر خم كرد و از درِ اتاق بيرون رفت.- “گفتم كه سرورم! گفتم كه مى‏آورم شما را به زمان چند روز قبل از مرگ او.”مجيد داد زد: “اين قدر سرورم - سرورم نگو. من سرور كسى نيستم... من!آن وقت دم پله‏هاى فرو ريخته چمباتمه زد و در حاليكه پشت به ديوار مى‏داد، گفت:- “ميدانى دوست عزيز! نوشتن داستان خيلى خوبه. اما به جاى همه آدمهاى قصه بايد غصه بخورى... مثلاً همين خاله خاور... همين عنايت بدبخت، همين....! بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.4 چيزى به ظهر يكى از روزهاى تابستان نمانده بود. حتى يك لكه ابر توى آسمان آبى نبود. غول كاغذى و مجيد روى پشت بام زير سايه درخت پر شاخ و برگ توت چهار زانو كنار هم نشسته بودند. زن جوانى نزديك حوض توى طشتى لباس مى‏شست. پسر بچه‏اى سه چهار ساله زير پنجره روى پتوى سياه سربازى به خواب رفته بود. داخل اتاق گاهى صداى خنده‏هاى بلند دو مرد در هم مى‏آميخت. غول كاغذى تمام هيكل‏اش به رنگ كاغذ كاهى پر چين و چروك در آمده بود.- “مى‏شنوى دوست عزيز!؟”از وقتى مجيد به خاطر سرور خطاب كردن او به سرش داد زده بود، مجيد را دوست من يا دوست عزيز صدا مى‏كرد.- “دارند چيكار مى‏كنند؟!”غول در حاليكه با چشمهاى آلبالويى رنگش دور دست ناپيدايى را نگاه مى‏كرد، گفت:- “عنايت خان با دوست و شريك صميمى‏اش يداله‏خان عرق مى‏خورند و تخته نَرد بازى مى‏كنند.مجيد نمى‏دانست غول كاغذى او را دقيقاً به چند سال پيش آورده است. چند گنجشك لاى شاخه‏هاى درخت توت به سر و كله هم مى‏پريدند و سر و صدا راه انداخته بودند. زن جوان كه دو سر چادر را پشت كمرش به هم گره زده بود، داشت لباس‏هاى شسته را آب مى‏كشيد. همان وقت صداى كفش پاشنه خوابيده مردى به گوش رسيد. يداله خان، جوان لاغر اندامى بود با صورت استخوانى و سبيل قيطانى. كت چار خانه‏اى را هم انداخته بود روى شانه‏هايش.- “سام عليك خاور خانوم گل!”زن همانطور كه رخت‏هاى خيس را روى طناب پهن مى‏كرد، به او محل نگذاشت. زن صورت گردى داشت. ابروهاى به هم پيوسته و گونه‏هاى صورتى رنگش نشان از جوانى و شادابى داشت اما زن اخمو بود و به نظر عصبانى مى‏آمد. مرد جوان همانطور كه كفش‏هايش را روى آجر فرش كف حياط مى‏كشيد، رفت مستراح. مجيد غرق تماشا بود. نور آفتاب نزديك ظهر از ميان شاخه‏ها رد شده بود و افتاده بود روى سر و صورت كودكى كه به خواب رفته بود. زن نزديك‏تر رفت و دم پتو چمباتمه زد:- “هدايت! هوى پسرم!”موهاى سياه پسر را نوازش كرد. همان لحظه يداله با چالاكى خود را پشت سر زن جوان رساند.- “مگه من چى كم دارم خاور جان؟! به خدا حيفه تو اين قوطى كبريت نفله بشى. زن بلند شد. دست برد و گره چادرش را از كمرش باز كرد.- “خجالت بكش مرد!”مرد جوان سرش را خم كرد تا صورت زن را ببيند.- “يه عمر نوكرت مى‏شم! آخه عنايت چى داره كه من ندارم؟!”زن جوان با صداى خفه‏اى گفت:- “اون شوهرمه. پدر بچه منه. چرا ول‏مان نمى‏كنى. چرا دست از سرش بر نمى‏دارى؟!مرد دستش را بالا آورد. همان وقت صداى عربده‏اى به گوش رسيد: “كجايى زن؟ يه كاسه خيار ماست وردار بيار كوفت كنيم.مرد جوان يك قدم جلو گذاشت:- “مى‏بينى؟ فكر مى‏كنى قدر تو رو مى‏دونه؟ چرا نمى‏فهمى پاى شوهرت به كافه‏ها باز شده؟ يعنى تو نميدونى هر شب چقدر پول به باد ميده؟زن جوان عقب‏تر رفت- “همه اين بلاها را تو سرش آوردى. عنايت كجا اين گُه كارى‏ها را بلد بود؟مرد جوان پريد جلوى زن و دستهايش را از هم باز كرد- “بيا فرار كنيم خاور! من خوشبختت....!هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه صداى كشيده‏اى محكم توى حياط پيچيد.- “تو غلط مى‏كنى مرتيكه الاغ!”هدايت سه، چهار ساله از خواب بيدار شد و صداى گريه‏اش زن جوان را به طرف او كشاند. يداله دستش را گذاشت روى صورتش و چند بار ماليد. فكر نمى‏كرد يك زن دستى به آن سنگينى داشته باشد.- “سليطه دهاتى!”راهش را كشيد و رفت طرف پلّه‏هاى اتاق. يك پايش را گذاشت روى پلّه اول و ايستاد. سر برگرداند. و با صدايى كه از خشم مى‏لرزيد، گفت:- “مثل سگ پشيمان مى‏شى...، حالا مى‏بينى!”خاور پسرش را بغل كرد و در حاليكه صداى ضربان تند قلبش در گيجگاه‏هايش مى‏پيچيد با غيظ يداله را نگاه كرد. يداله زير نگاه تيز و خشم آلود خاور كم آورد و از پله‏ها بالا رفت. غول كاغذى آهى كشيد و برخاست. مجيد احساس مى‏كرد به كف پشت بام دوخته شده است.- “حالا چى مى‏شه؟ چه اتفاقى مى‏افته؟!غول شانه‏هايش را بالا انداخت: “زندگى خاور بر باد مى‏رود، دوست من!5برف سنگينى همه جا را سفيد پوش كرده بود. همه كوهها و ته دره‏ها يكدست سفيد بود و هوا سوز داشت. سنگرهاى بتونى جا به جا مثل وصله‏هاى ناجور در زمينه يكدست سفيد كوهستان به نظر مى‏آمد. غول كاغذى كت و شلوار مشكى تنش بود اما مجيد سر و صورتش را با شالى سبز رنگ پوشانده بود و پوستين تنش بود. هر دو پشت پنجره كوچك سنگرى ايستاده بودند و نگاه مى‏كردند.چند متر آن سوتر چند افسر دور آتشى نشسته بودند و چايى مى‏خوردند و گپ مى‏زدند. آنها سه نفر بودند. صداى گفتگوهاى آنها تقريباً شنيده نمى‏شد. غول كاغذى دست برد و دريچه را باز كرد. موجى از هواى سرد به همراه صداى خش دار افسرى كه پشت به آنها روى كنده درختى نشسته بود، داخل سنگر ريخت.- “... گرفتارش شده بودم. يه پسر داشت. بچه با نمكى بود. شوهرش از آن احمق‏هاى درجه يك بود. مى‏دانيد؟ قبل از اينكه وارد نظام بشوم، توى كار خريد و فروش بودم. مى‏رفتيم آن طرف مرز. با خودمان خرماى خشك و چايى و توتون و زعفران و اين جور چيزها مى‏برديم و برگشتنى ساعت و چراغ و پارچه مى‏آورديم. پول خوبى جمع كرده بودم. يك روز ظهر تابستان بود. با شوهرش نشسته بوديم توى اتاق و خوش بوديم. بدبخت آنقدر خورده بود كه ناى تكان خوردن نداشت. به هواى مستراح آمدم بيرون. حال خودم را نمى‏فهميدم. وقتى توى حياط راه مى‏رفت، انگار كه روى ابرها قدم برمى‏داشت. چشمهاى سياهش ديوانه‏ام كرده بود. يك لحظه خواستم دستهايم را بگذارم روى شانه‏هايش. بخار از دهان افسرى كه پا به سن گذاشته بود و براى دو افسر جوان‏تر از خود ماجرا نقل مى‏كرد، در اطراف سرش پيچ و تاب مى‏خورد. ته مانده چايى را سركشيد و ادامه داد:- “چنان با سيلى زد توى صورتم كه برق از چشمهايم پريد!دو افسر جوان حيرت زده چشم به دهان او دوخته بودند. مجيد زمان و مكان را از ياد برده بود. نمى‏دانست كجاست و در چه سالى به سر مى‏برد. با همه وجودش گوش مى‏داد. نمى‏خواست حتى يك كلمه از حرفهاى كسى را كه يداله خان بود و يكى از صاحب منصب‏هاى هنگ بود، نشنيده بگذارد.- “مى‏دانيد؟ آن سيلى مسير زندگى مرا عوض كرد!”درجه دارى دوان دوان آمد و چكمه‏هايش را به هم كوبيد و كاغذى را داد دست صاحب منصب هنگ. بعد با اشاره دست او درجه دار عقب گرد كرد و دور شد.- “بايد فردا هنگ را جمع كنيم دوستان!”افسر جوان‏تر خم شد و از روى آتش كترى سياه را برداشت و ليوان صاحب منصب را و بعد هم ليوانهاى دسته دار خودشان را پر كرد.- “شوهر زن را معتاد كردم. اسم شوهرش عنايت بود. هر چى داشت و نداشت فروخت و توى قمار باخت. حتى زن و بچه‏اش را. يك شب، يكى از شبهاى پاييز بود و هوا سرد شده بود. آمدم تا دار و ندارش را تصاحب كنم. لبى به خمره زده بودم و سرم گرم بود. باز، آن زن كولى بازى در آورد. به روى من قمه كشيد. اول چند بار تيغه را كشيد به دو طرف صورتش. خون همين جورى از صورتش مى‏ريخت پايين. بعد كه جلوتر رفتم با قمه زد به اينجا! صاحب منصب با دست چپ اشاره به سمت چپ صورتش كرد. مجيد خيلى دلش مى‏خواست جاى زخم كهنه را روى صورت او ببيند. غول آهسته گفت:- “عجله نكن دوست عزيز! به زودى مى‏بينى!”-.... بعد با ته قمه زد به گيجگاهم. حسابى گيج شدم. همه چيز به نظرم توى بخار شناور بود. زن با عجله دست بچه‏اش را گرفت. دَم درِ اتاق خواستم نگذارم فرار بكند. اما او قمه را برد بالا. حتم داشتم اگر كنار نروم، قمه را تا دسته‏اش توى سينه‏ام فرو خواهد كرد. اين بود كه كشيدم كنار. زن دست بچه‏اش را كه تازه به مدرسه مى‏رفت، گرفت و در رفت و براى هميشه در دل شب ناپديد شد.- “قربان! ببخشيد. بعد چه به سر آن زن آمد؟ يعنى كجا رفت؟”صاحب منصب آهى كشيد و با كرختى برخاست.- “نمى‏دانم - يعنى نرفتم دنبالش!”افسر ديگر كه او هم پالتوى ضخيم زيتونى رنگ تنش بود و از نيم رخ نصف سبيل زردش معلوم بود، پرسيد:- “شوهرش چى شد؟”- “نمى‏دانم. به گمانم يه گوشه تلف شد. درست مثل يه سگ بى‏صاحاب!”صاحب منصب ادامه داد: “كسب و كار را ول كردم. رفتم توى نظام مى‏دانيد به انتقام آن زن لجباز چقدر از سر زنها چادر كشيدم پايين!؟ توى مسجد گوهر شاد خودم تنهايى يازده زن را با گلوله زدم. همه عمرم دارم او را مى‏كشم. اما او همچنان زنده است. من كه سبيل فلك را دود مى‏دهم، زورم به يك زن دهاتى نرسيد. مسخره است، نه! شبها كابوس مى‏بينم. انبوه زنهاى سياه پوش با يكدست جاى زخم گلوله را فشار مى‏دهند و با دست ديگر قمه برداشته‏اند و به طرف من حمله مى‏كنند. همه آن زنهاى قمه به دست خاور هستند. چند بار به بهانه مريضى استعفا نوشتم اما دستگاه كجا قصابى مثل من گير مى‏آورد. آنها مى‏دانند كه من مثل آب خوردن آدم مى‏كشم. حالا هم توى اين زمستان ما را آوردند اينجا. مى‏خواهند توى اين سرما و وسط كوه و بيابان نسل كردها را از روى زمين بردارم. ولى خسته‏ام. سالهاست درست و حسابى نخوابيده‏ام. برويم رفقا. بايد هنگ را كوچ بدهيم از اين جهنم درّه....همان لحظه صداى گلوله‏اى در كوهستان برف پوش طنين انداخت و در همه درّها تكرار شد. جناب يداله خان صاحب منصب نظامى فرمانده بى‏رحم قشون و رئيس هنگى كه براى سركوب و اعدام به آن منطقه اعزام شده بود، از پشت هدف گلوله قرار گرفت.دهان مجيد از شدت تعجب باز مانده بود. غول كاغذى گفت:- “او به خاطر آزار و اذيت و كشتار زنها توسط يكى از پسران داغديده با شليك يك گلوله برنو از پاى در آمد!مجيد از دريچه سنگ ديد كه دو افسر، مافوق خود را كه داشت تلو تلو مى‏خورد، به حالت نيم خيز و وحشت زده نگاه مى‏كردند. يداله خان چند قدم از آتش بى‏رمق دور شد. آن وقت برگشت و بالاى سنگرى را كه غول كاغذى و مجيد داخل آن بودند، نگاه كرد. انگار مى‏خواست بداند چه كسى جرأت كرده و او را هدف قرار داده است. مجيد قيافه پير و مچاله شده از درد همان جوانى را كه ظهر يك روز تابستان در حياط خانه عنايت ديده بود، يادش آمد. جاى زخم روى گونه چپ او كاملاً ديده مى‏شد. ناگهان يداله خان با همه هيكل روى برف سقوط كرد و باريكه كوتاه خون توى برف فرو ريخت. سر و صداى كسانى كه اين طرف آن طرف مى‏دويدند با صداهاى فحش و فرياد در هم آميخته بود.غول كاغذى گفت: “ميدانى اسم كسى كه به جناب يداله خان شليك كرد، چه بود؟!”مجيد حيرت زده چشم به دهان كاغذى غول دوخت.- “اسمش هدايت بود!”مجيد ناباورانه پرسيد: “هدايت خاله خاور!؟”غول سرش را خم كرد تا از در سنگر بيرون برود. در همان حال انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:- “چه فرقى مى‏كند؟ بيشتر مادران اين سرزمين خاله خاور و پسران آنها هم هدايت هستند!”مجيد در پى غول از سنگر بيرون آمد: نور خورشيد قبل از ظهر بى‏هيچ گرمايى بر جنازه فرمانده هنگ تابيده بود و بالاى تپّه‏ها سربازان تفنگ در دست با فريادهاى افسران خود به اين سو و آن سو مى‏دويدند.6 باغچه را تازه آب داده بودند. بوى ريحان حياط را پر كرده بود. چند زن روى پتوى چهار خانه پاى پنجره نشسته بودند. زنى كه پيرتر و پر حرف‏تر بود توى ظرف كوچك مسى داشت وسمه درست مى‏كرد. مى‏خواست ابروهاى زنها را وسمه بكشد.- “آن عجوزه رخشنده است. جيك و بوك همه اهالى را مى‏داند!” غول كنار مجيد در آن سوى حياط روى تخت چوبى فكسنى نشسته بود پشت سرشان درخت مو با برگهاى پنجه‏اى شكل پخش ديوار كاهگلى شده بود. مجيد صداى مادربزرگش را شناخت:- “من خوب يادمه خواهر. زن خوب و آبرو دارى بود. بيژامه و چادر و لباس بچه مى‏دوخت براى اين و آن. برادران شير فروش گلويشان پيش او گير كرده بود اما خاور دلاورى بود كه نگو. نادار بود. شوهرش لات و عملى بود بچه كوچك داشت اما مردها بايد مى‏رفتند پيش او غيرت ياد مى‏گرفتند!كربلايى كبرى سيگار هما آتش زد و صورت گرد و سرخ رنگش لحظه‏اى توى دود گم شد.- “يه روز صبح زود رفته بودم شير بگيرم. شوهرم حاج احمد آقا سرما خورده بود. هميشه مى‏ترسيدم سگ ولگردى سر يكى از آن پيچ‏ها پاچه‏ام را بگيرد! كمى مانده بود برسم به دالان تاريك كه ديدم صداى گريه آمد. راستش خشكم زد. نه مى‏توانستم برگردم نه پاهايم جلو مى‏رفت. همان وقت ديدم كه خاور در حاليكه چشمهاى درشتش پر اشك بود، از دالان آمد بيرون. سلام دادم. از كنارم رد شد و نايستاد. بعدها چند بار پرسيدم كه آن روز چى شده بود جواب درست نداد. هر بار كمى سرخ مى‏شد و مى‏گفت كه شبح ديده توى تاريكى. چايى بريز قمر تاج!“قمر تاج” مادربزرگ مجيد بود. قد كوتاه و بگو بخند. دست برد و از روى سماور ذغالى كترى چينى را برداشت و استكانها را پر كرد. ماهى سرخ درشتى آمده بود بالاى آب حوض بزرگ. غول كاغذى سرش را تكيه داده بود به شاخه درخت مو و چشمهايش را بسته بود.- “گوش مى‏كنى آقا مجيد؟!”مجيد همانطور كه بازگشت لكه سرخ را به ته حوض نگاه مى‏كرد، گفت:- “آره! البته كه گوش مى‏كنم.”غول كه به نظر خواب آلود مى‏آمد، گفت:- “حالا ما سكوت مى‏كنيم. سكوت يعنى خوب گوش دادن!”قمر تاج رو كرد به ملوك كه موهايش را دو سه ماه يكبار جوراجور رنگ مى‏كرد.- “تو اين چيزها رو خوب مى‏دانى ظالم بلا! خاور براى چى برنگشت پيش بابا ننه‏اش!”زنها زدند زير خنده. اما ملوك كه زن ميانسالى بود، نخنديد. خيره به زنبق گوشه باغچه ماند و در همان حال انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:- ماند توى شهر كه ديوانه شود!”صداى زنها براى چند لحظه بريد. رخشنده حبّه قند را انداخت به دهان بى‏دندانش و گفت:- “با همه مكافاتى كه شوهر بى‏غيرتش سرش آورد، باز هم او را دوست داشت!”ملوك آهى كشيد و گفت: نقل اين حرفا نيس. خاور عروس شهر شده بود. حالا بى‏شوهر و شكست خورده چه جورى بايد برمى‏گشت به ولايت خودش! رخشنده گفت: “همه عشق و اميدش هدايت بود!”قمر تاج گفت: “امان از درد اولاد!”نسيم خنك عصر برگهاى درخت قطور توت را تكان مى‏داد. مجيد دلش براى همه مادرهايى كه آنجا بودند، سوخت. قمر تاج سالها بعد دچار بيمارى فراموشى مى‏شد. او كه تك تك نوه‏هايش را تر و خشك كرده بود و از جان مايه گذاشته بود تا بچه‏هاى بچه‏هايش سينه از خاك بردارند، در سالهاى آخر عمرش آنها را نمى‏شناخت و آخر سر هم غم همين خانه‏اى كه پس از مرگ پدر بزرگ مى‏فروختند و آواره‏اش مى‏كردند، او را از پاى در مى‏آورد.كربلايى كبرى چند سال بعد با پسر بزرگش مى‏رفت مكه. آنجا آتش به چادرها مى‏افتاد و كربلايى كبرى مى‏ماند زير دست و پا تا پسرش حسين بى‏مادر به خانه برگردد. چهار سال بعد ملوك براى چند ماه مى‏رفت ديدن پسرش به فرانسه و از همان جا پيغام مى‏داد به شوهرش غلام چينى فروش كه هر چه داريم و نداريم بفروش بيا خارج! همان وقت رخشنده هشتاد و سه سالگى را پشت سر مى‏گذاشت حال و حوصله فالگيرى و كف بينى را از دست مى‏داد و با كمك خرجى يكى از بنيادهاى خيريه تك و تنها در خانه‏اى 45 مترى زندگى مى‏كرد. مجيد ديد كه غروب شد و زنها برخاستند تا قبل از اذان مغرب به خانه‏هايشان برسند.- “هى! تو چقدر مى‏خوابى؟!”دست بر شانه چروك غول گذاشت و تكان داد. غول چشمهاى سرخش را باز كرد. مجيد مى‏دانست با تاريك شدن هوا چشمهاى غول بيشتر سرخ خواهد شد و مثل دو تكه ذغال خواهد درخشيد.- “بهتره ما هم راه بيفتيم!”غول گفت و رفت طرف پله‏هايى كه به پاگرد پشت در حياط مى‏رسيد. مجيد خواست از برنامه سفر آن شب سوال كند كه غول گفت:- “امشب مى‏رويم پيش آقاى نجفى. بد نيست سرى به او بزنيم. مجيد يادش نيامد چند روز پيش او را ديده است همانطور كه پا به كوچه مى‏گذاشتند، زير لب گفت:- “بد فكرى نيست!”نور چراغ زنبورى دكان جعفر آقا بقال پاشيده بود به كف خاكى كوچه و مردهاى خسته با كفش‏هاى پاشنه خوابيده به خانه‏هايشان باز مى‏گشتند.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 572]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن