تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835217142
راز گم شده خاور- 1
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مىداد و مىآمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- “خاله خاور توى اتاقك خود نشسته بود و با چشمهاى گود افتاده شهر را نگاه مىكرد. تكّهاى رنگين كمان افتاده بود گوشه آسمان. هدايت پسرِ خاله خاور سالها دير كرده بود امّا خاله به همه مىگفت كه هدايت او خواهد آمد و او را از آن اتاقك لعنتى به خانه تر و تميزى خواهد برد - هدايت كه بياد برايش زن مىگيرم عين پنجه آفتاب - خاله اين جورى مىگفت و صدايش را مىآورد پايين - اگر غول شاخدار بذاره –اتاق خاله خاور ابتداى كوچه پشت حمام بود. دود و بوى تون حمام يكراست قيقاج مىخورد و مىپيچيد توى اتاقك خاله. سرازيرى كوچه را پس از گذشتن از چند پيچ پايين كه مىرفتى مىرسيدى به دالان شير فروشها. دالانى تاريك و طولانى. بوى گاو و پهن مىآمد از دالان. كسانى كه دلشان شير گاو تازه مىخواست، بايد دبّه به دست مىرفتند به خانه شيرفروشها. “مجيد” از نوشتن باز ايستاد. رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد.- غول شاخدار!آمد پشت ميز نشست. ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:- “هدايت وقتى مىرفت سربازى، خاله يك چشمش خون بود و يك چشمش آب.”مجيد نگاهش را دوخت به بنفشههاى باغچه و يادش آمد مادربزرگ - “آبايى” - به خاطر خاله خاور اشك ريخته بود:- شوهرش يه لات تمام عيار بود. آخرش هم معتاد شد و افتاد زندان. اگر كس و كار داشت كفالت درست مىكردند واسه هدايت اما....بغض امان نداد. سيب زرد ناتمام مانده بود توى بشقاب، همه چيز آن سوى پرده اشك لرزيد. بنفشهها، حوض آب، درخت آلبالو، دوچرخه و همه چيز. مادر رفته بود با “ملوك” خانم همسايه براى خريد. پدر توى شركت داروسازى شيفت شب بود. مجيد تكيه داد به پشتى صندلى و با خود گفت:- بايد بهترين داستان را درباره خاله خاور بنويسم! برخاست و در طول اتاق شروع كرد به قدم زدن. آقاى نجفى در ذهن او گفت: هر پشتك وارويى كه مىخواهين توى داستان بزنين اما بايد جورى اين كار رو بكنين كه خواننده باورش بشه. توى داستان شما مردى مىتونه پرواز كنه ولى فضاى داستان جورى بايد طراحى بشه كه خواننده قبول كنه در آن شرايط خاص مرد داستان شما قادر به پرواز بوده...!“آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى نجفى را قطع كرد - “همه گفتند كار، كار از ما بهترونه. رخشنده بند انداز مىگفت كه طرفهاى كردستان يك جن آبى هس. مىگفت كه هدايت خاله خاور را جن آبى با خودش برده! آقاى مرادى پدر مجيد كتاب “جهان افسانه” را بست و چنگال را زد به ريف هندوانه.- “اين حرفا كدومه ننه؟ توى مانور كشته شده هدايت شايد هم بعضى از اين گروهكها دزديدناش از سر نگهبانى و فروختندش به عراقىها! ماهها و سالها گذشت. خبرى از هدايت نشد. خاله خاور ديوانه شد به خاطر تنها پسرش، هدايت. مجيد باز هم صورتش داغ شد و آقاى نجفى آهى كشيد و گفت:- “مىبينى آقا مجيد؟! ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! مادر از غم دورى و شدت تنهايى ديوانه شده. اين وسط حرفهاى زنهاى محلّه جالب تره. مثلاً همان رخشنده كه ميگه طرفهاى كردستان يه جن آبى هس. اين، كار رو داستانىتر مىكنه. چند احتمال هس. اول اينكه هدايت قيد همه چيز را زده و فرار كرده به عراق يا به تركيه. دوم اينكه اشتباهى توى مانور كشته شده. سوم اينكه با يك دختر كُرد ازدواج كرده و براى هميشه رفته پيش آنها. چهارم آنكه هدايت توى كوه و بيابون نصف شب نگهبانى مىداده. شبحى چيزى ديده و از ترس سكته كرده. پنجم آنكه جن آبى از او خوشش آمده و با خودش اونو برده به شهر خودشان. از كجا معلوم؟ شايد دخترش را هم داده به او. حالا دل هدايت مىسوزه واسه مادرش اما كسى كه به شهر جنهاى آبى ميره شايد ديگه نمىتونه برگرده به اين دنيا.مجيد نگاه كرد به نور سرخ خورشيد كه افتاده بود نوك شاخههاى درخت آلبالو. برگشت و سيب نيم خورده را برداشت و به دندان كشيد. ورقهاى كاهى كاغذ روى ميز بود. هفتهها بود كه خاله خاور و داستان پسرش بد جورى ذهنش را مشغول كرده بود.- “بايد بنويسم!”آقاى نجفى گفته بود كه وقتى موضوعى همه هوش و حواس شما را لبريز كرد، هيچ راهى نداريد جز اينكه يك خودكار خوب و بستهاى كاغذ برداريد و برويد به غار تنهايىتان. غول شاخدار، جن آبى و احتمالاتى كه آقاى نجفى بعد از كلاس با او در ميان گذاشته بود، همه فكرش را به خود مشغول كرده بود. صداى باز شدن در او را به خود آورد. مادر با زنبيلى پر از نان سنگك و سبزى خوردن وارد شد.- “خسته نباشى آميرزا!”مادر با لبخند گفت و چادرش را انداخت روى طناب رخت. نوشتههايش را جمع و جور كرد و گذاشت لاى پوشه. همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى خش خش مىآمد. به نظرش ايستاده بود مقابل كوهى از كاغذهاى كاهى مچاله شده. آفتاب از پشت سرش مىتابيد و سايه درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا با چين و شكن بسيارى بر تپه كاغذى شكسته بود. يادش آمد همه آن كاغذها را خودش ورق ورق مچاله كرده و دور انداخته است. از اينكه چند سال گذشته بود و نتوانسته بود داستان خاله خاور و پسرش هدايت را بنويسد، بغض گلويش را فشار مىداد.- “بايد بنويسم!”همان لحظه باد ملايمى وزيد و خش خش كاغذهاى مچاله زياد شد. آن وقت آقاى نجفى پيدايش شد. معلوم نشد چه جورى به آنجا آمده است. موهاى سر و ريش انبوهش سفيد بود. با خودش گفت كه پانصد سال را شيرين دارد. آقاى نجفى گفت:- “رفته بودم دنبال هدايت!”نشست روى پيت حلبى و آه كشيد. به نظر خيلى خسته مىآمد.- “خستهام مجيد جان. رفتم سرى به همه آدمهاى داستانهايم زدم. ميدونى؟ دلم برايشان تنگ شده بود. درسته چيزى نمونده براى هميشه بروم پيش آنها اما خب! قبل از رفتن بايد مىرفتم و مىديدمشون. سالها طول كشيد ولى به زحمتش مىارزيد!سايه آقاى نجفى تكيه داده بود به يك چوبدستى. هدايت جوانكى بود سيه چرده با موهاى سياه برّاق. شلوار سربازى پايش بود و پيراهن آستين كوتاه سفيد به تن داشت.- “مىبينى مجيد؟ اين هدايته. بعدها به روزگارى ديگر برادرى خواهد داشت به اسم يوسف كوتوله. هر دو عاشق دخترى به نام “زرى” خواهند شد. زرى دختر اوس احمد بنّاس. توى يه دعواى دسته جمعى با سنگ مىزنن به سر هدايت و ديوونه مىشه هدايت. دست بر قضا زرى هم هدايت رو مىخواس. اوس احمد همه زندگىاش رو مىريزه پشت كاميون و ميره تهران. بعد به روزگارى ديگر در داستان كوچه باغيها(1) هر دو برادر توى بمباران هوايى كشته مىشوند! پيرمرد پانصد ساله نفسى تازه كرد و گفت:- “اما اين هدايت، هدايت خاله خاوره. آوردمش اينجا. هر سوالى دارى از او بپرس.”مجيد خيس عرق شده بود. آفتاب بالاتر آمده بود و سايهاش كوتاهتر شده بود. حس مىكرد سوالهاى زيادى دارد. دلش مىخواست ساعت ها بنشيند و با هدايت گپ بزند. اين را پيرمرد پانصد ساله حدس زد.- “وقت رفتنه داداش! بايد برگردم به اوراپوس(2). شايد آنجا عاليجناب هرانيوس باشم. شايدم پدربزرگ. همسايه ديوار به ديوار شيخ اجل سعدى شيرازى. قاه قاه خنديد. صدايش در كوه و دشت پيچيد. انگار تبديل شده بود به صدايى كه با خنده مىگفت:- “خيال نكن اين همه كاغذ را بىخود سياه كردى!”صدا طنين دار بود. طنين صدا مىرفت تا مرزهاى بيكران و انگار تمامى نداشت. هدايت چمباتمه زده بود روى زمين خاكى و با تكه چوبى نقشهاى عجيب و غريب روى خاك مىكشيد. باد نسبتاً تندى وزيد. كوه كاغذى به حركت درآمد. صداى خش خش بلند و بلندتر شد. آفتاب درست به وسط آسمان رسيده بود و هوا گرم بود. نه او و نه هدايت هيچكدام سايهاى نداشتند. كوه كاغذى در هم فشرده شد و هدايت با كفشهاى كتانى شروع كرد به دويدن.- “نه! نرو ما بايد حرف بزنيم!”فريادش او را از خواب بيدار كرد. خيس عرق بود. نور قرمز رنگ چراغ خواب غليظتر به نظر مىآمد. در جايش نشست و وقتى صداى خش خش كاغذ شنيد، همه چيز يادش آمد. صدا از داخل سطل كنار ميز مىآمد. چشمهايش را ماليد و نفساش بند آمد. كاغذهاى مچاله شده زير نور سرخ رنگ ورم مىكردند و به هم مىپيوستند.- “خدايا! چى دارم مىبينم؟!”خواست برخيزد و از اتاق فرار كند اما مثل آن بود كه به تشك چسبيده است.- “مامان!”مادرش توى هال خوابيده بود و خرخر خفيفاش به گوش مىرسيد. صدا از گلويش خارج نشد. چند لحظه طول نكشيد تا آدمكى كنار ميزش سر پا ايستاد در حاليكه پاهايش هنوز داخل سطل بود.- “سلام عرض كردم!صدايش كمى به خش خش كاغذ مىمانست. خشك و بيش از حد رسمى بود.- “تو كى هستى!؟”- “من غول كاغذى هستم سرورم!”- “غول كاغذى!؟”- “بله سرورم!”- “اينجا. چيكار مىكنى. من... يعنى چه جورى... آخه!”غول كاغذى از داخل سطل بيرون آمد و رفت نشست پشت ميز، نيمه رو به چراغ خواب، قرمز كمرنگ بود و چين و شكن كاغذى معلوم بود اما نيمه ديگرش تاريك بود و چيزى قابل تشخيص نبود.- “راستش مرا جناب نجفى فرستاد خدمت شما. گفت كه هفتههاس مىخواهيد داستانى بنويسيد. زبان مجيد كاملاً بند آمده بود. حس مىكرد به اندازه خروارها سنگ وزن دارد و قادر به حركت نيست. نمىدانست خواب است يا بيدار. غول كاغذى سر برگرداند و به شب آن سوى پنجره خيره شد.- “بايد راه بيفتيم سرورم!”- “كجا؟!”صدا انگار از گلوى او برنخاست.- “خيلى جاها بايد برويم. مگه نمىخواهيد داستان بنويسيد؟! غول روى داستان مكث كرد. مجيد نفهميد به قصد احترام داستان را جور خاصى گفت يا مىخواست او را مسخره كند. با خودش گفت:- “بايد ترس را كنار بذارم! مگه توى كلاس داستان نويسى ياد نگرفتيم كه بايد نگاه كنيم؟ خوب نگاه بكنيم و خوب هم به خاطر بسپاريم. بايد هر چه مىبينم در يادم بماند. آره! سر فرصت مىنشينم و داستان خاله خاور و پسرش هدايت را مىنويسم و خلاص! با كرختى برخاست و رفت توى پستو تا لباس بپوشد. غول كاغذى بىصبرانه در انتظار او بود.3 از روى پيراهن آستين كوتاه نخى بادگير سرمهاىاش را پوشيده بود. باد شبانه مىخورد به صورتش و غول كاغذى هر چند خش خش خفيفى داشت اما نرم راه مىرفت و حرف كه مىزد با چشمهاى اندك سرخ خود روبرو را نگاه مىكرد.- “از كجا شروع كنيم سرورم!؟”داشتند به سوى جنوب شهر مىرفتند و از كنار باغستانهاى قديمى رد مىشدند.- “چى را از كجا شروع كنيم؟!”- سرورم! مگر شما نمىخواهيد داستان بنويسيد؟ داستان خاله خاور و پسرش هدايت را!؟- “چرا؟!”- “خب! شما بايد فضاى داستان را بشناسيد. آدمها و سرگذشت آنها را. مثلاً دوست داريد، پدر هدايت را بشناسيد؟”- “پدر هدايت؟!”- “بله. عنايت را. چون اگه خاله خاور روز و شب داره دود تون حمام را نفس مىكشه توى آن اتاقك چهار وجبى اگه هدايت رفت سربازى به كردستان و آن ماجرا برايش پيش آمد....مجيد همانطور كه از نور زرد رنگ تير چوبى برق مىگذشتند، پرسيد:- “ها! هدايت چه بلايى سرش اومده؟!”غول قاه قاه خنديد.- “خيلى عجله نكنيد سرورم! يكى يكى، سراغ هدايت هم مىرويم. آن وقت دستش را پيش آورد.”- “سرورم! دست مرا بگيريد.”مجيد با كمى ترديد دست غول را گرفت. انگار كه دستش را توى ورق كاغذ روزنامهاى مچاله و ولرم گذاشت.- “دوست داريد مرده عنايت را ببينيد يا زندهاش را!؟”مجيد گفت: “مردهاش به چه دردم مىخوره؟!”غول گفت: “درسته!”و ادامه داد:- “بهتره برويم سراغ چند روز پيش از مرگ او. موافق هستيد!؟”- “موافقم!”هنوز لبهاى مجيد كاملاً بسته نشده بود كه احساس كرد از روى زمين كنده شدند. قلبش تند و تند مىزد- “خدايا كمكم كن!”احساس مىكرد از توى نسيم خنك مثل ماهى پيش مىلغزند.غول گاهى نفسهاى بلند مىكشيد. مجيد با خود فكر مىكرد:- “ديدى چى شد؟! فكر نمىكردى يه روز كه نه، يه شب پرواز كنى.”- “رسيديم سرورم!”مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مىشد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مىچرخيد، دل او آهسته فرو مىريخت، حالا هم با همان احساس در جايى نيمه تاريك فرود آمد. بوى آزار دهنده مثل سوختن پشم و نايلون مىآمد. دماغ و سينهاش شروع به سوزش كرد.- “اينجا كجاس!؟غول كاغذى جلو افتاد و قاه قاه خنديد:- “قصر آرزوهاى عنايت خان، سرورم!”وقتى چشمهايش عادت كرد ورودى خرابهاى را تشخيص داد. چارهاى نداشت. به دنبال غول - حالا غول كاغذى دو برابر او بلندى داشت و لاغرتر به نظر مىرسيد - در گوشهاى توى يك اتاقك مخروبه، كور سوى فانوسى ديده مىشد. مجيد به دنبال غول از چند پله فرو ريخته بالا رفت. بسيار مواظب بود تا زمين نخورد.- “كى يه.... اين وقت شب!؟”غول با خش خشى آهسته گفت:”با او حرف بزن، سرورم! مجيد به خود آمد”- “سلام!”دستپاچه گفت و مردى خميده پشت را ديد كه نيمه نشسته زير پلاس پارهاى مىجنبيد. از بوى عرق ترشيده و دود حالش داشت به هم مىخورد.- “تو ديگه كى هستى!؟”مجيد گفت: “من مجيدم!”چهره مرد به زحمت در نور كم سو ديده مىشد و موهاى انبوه سر و ريشاش به هم چسبيده بود.- “اينجا چى مىخواى!؟”- “من و اين دوستم آمديم حالتو بپرسيم، آخه...!”- “دوستت؟! كو كجاس!؟”- “ايشان هستند!”اشاره به غول كرد. غول كاغذى بىحركت خيره به عنايت بود و چيزى نمىگفت.- “لامصب! كو. حالا ديگه ديوونهها هم نصف شب راه افتادند تو كوچه و خيابون!”مجيد خواست چيزى بگويد كه غول گفت:- “سرورم! او مرا نمىبيند!”مجيد از تصور اينكه عنايت او را تنها مىديد، ترسيد.- “ببين آقا عنايت! من تو محلهاى زندگى مىكنم كه خاله خاور زن تو هم اونجا زندگى مىكنه. پسرت هدايت رفته سربازى و سالهاست كه برنگشته. مىخواهم بدانم چه بلايى سر تو و هدايت اومده. چى شده خاله خاور به خاك سياه نشسته!؟ عنايت مثل جانورى هراسان با چشمهاى غير قابل تشخيص رو به او زل زده بود. چند دقيقه گذشت. آن وقت ناگهان صداى مويه مرد همه اتاقك را پر كرد.- “بيچاره خاور - طفلك هدايت!”مجيد گذاشت تا مرد ژوليدهاى كه زانوهايش را بغل كرده بود، يك دل سير گريه كند. وقتى كمى آرام شد، دماغش را بالا كشيد و با كلماتى كه خسته به نظر مىرسيد، گفت:- “از كجا بگم جوان؟! هم زندگى خودم را تباه كردم، هم ظلم به زن و بچهام كردم!”مجيد دم در، حلبى وارونهاى را ديد. رفت نشست روى آن.- “جوان بودم. خوش هيكل بودم. مىرفتم روستاهاى اطراف پارچه و ظروف سبك مسى مىبردم دهات اطراف و مىفروختم. تا اينكه.. مجيد بىصبرانه چشم به سياهى و دهان ناپيداى مرد دوخته بود.- “تا اينكه يه روز دم در يكى از خانههاى ده چشمم افتاد به او.مجيد بىاختيار پرسيد: “به كى؟!”غول كاغذى درست مثل مجسمهها سرپا بود. نه چيزى مىگفت و نه حركتى مىكرد.- “به خاور ديگه. غم عالم توى چشمهاى سياهش بود. باورت مىشه جوان؟ بند دلم پاره شد. بيچاره شدم من. هر جا كه مىرفتم يك جفت چشم سياه و غمگين دوخته شده بود به من. آن قدر پارچه آوردم و برايشان كله قند و چايى بردم تا ددهاش(3) را راضى كردم خاور را به زنى بدهد به من - هاى روزگار! ميدونى جوان؟ دو سال اول زندگى خوبى داشتيم. بگذريم از اينكه خاور هميشه نگاه مىكرد به جايى كه نمىدانستم كجاست دو تا اتاق اجاره كردم. هى كار مىكردم و مىخواستم يك خانه نقلى بخرم. همان وقتها بود كه هدايت به دنيا آمد اما...!مجيد دل توى دلش نبود. نمىخواست هيچ حدسى بزند. شعله كبريتى براى چند لحظه صورت تكيده مرد را روشن كرد. چشمهاى سياه و نوك دماغش در ميان موهاى چرك و به هم چسبيده پيدا شد و نوك سيگارى آتش گرفت:- “شريك نامرد!”غول كاغذى سرش را تكان داد و رفت كنار پنجره ايستاد. بيشتر شيشههاى پنجره شكسته بود. خيره شد به محوطه خرابه و تل خاكى كه از وسط خرابه مثل تپهاى كوچك بالا آمده بود.- “مىخواستم به زودى خونه بخرم. مىخواستم همه چيز داشته باشم. خونه، يه باغ كوچيك، يه كارگاه. آن وقت با يكى شريك شدم. جوان شهرى بود و خيلى زبان باز بود. خاور مىگفت كه نياورمش خانه. اما من گوشم بدهكار نبود. يواش يواش عرق خورم كرد. بعدش هم دود و خلاصه هم چيزم را از من گرفت. زن و بچه و همه چيزم را... بيچاره خاور، زندگىاش را به باد دادم!مجيد صداى مرد را كه به ناله حيوانى زخمى شبيه بود مىشنيد و پلك نمىزد. حس مىكرد نفساش بالا نمىآيد. نمىدانست چه بايد بكند. غول كاغذى كه چشمهايش سرختر مىنمود، پيش آمد و گفت:- “سرورم! او خيلى وقت پيش مرده. همين جا توى اين خرابه مرد.مجيد از جا جست. ولى...! ولى او داشت حرف مىزد. غول سر خم كرد و از درِ اتاق بيرون رفت.- “گفتم كه سرورم! گفتم كه مىآورم شما را به زمان چند روز قبل از مرگ او.”مجيد داد زد: “اين قدر سرورم - سرورم نگو. من سرور كسى نيستم... من!آن وقت دم پلههاى فرو ريخته چمباتمه زد و در حاليكه پشت به ديوار مىداد، گفت:- “ميدانى دوست عزيز! نوشتن داستان خيلى خوبه. اما به جاى همه آدمهاى قصه بايد غصه بخورى... مثلاً همين خاله خاور... همين عنايت بدبخت، همين....! بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.4 چيزى به ظهر يكى از روزهاى تابستان نمانده بود. حتى يك لكه ابر توى آسمان آبى نبود. غول كاغذى و مجيد روى پشت بام زير سايه درخت پر شاخ و برگ توت چهار زانو كنار هم نشسته بودند. زن جوانى نزديك حوض توى طشتى لباس مىشست. پسر بچهاى سه چهار ساله زير پنجره روى پتوى سياه سربازى به خواب رفته بود. داخل اتاق گاهى صداى خندههاى بلند دو مرد در هم مىآميخت. غول كاغذى تمام هيكلاش به رنگ كاغذ كاهى پر چين و چروك در آمده بود.- “مىشنوى دوست عزيز!؟”از وقتى مجيد به خاطر سرور خطاب كردن او به سرش داد زده بود، مجيد را دوست من يا دوست عزيز صدا مىكرد.- “دارند چيكار مىكنند؟!”غول در حاليكه با چشمهاى آلبالويى رنگش دور دست ناپيدايى را نگاه مىكرد، گفت:- “عنايت خان با دوست و شريك صميمىاش يدالهخان عرق مىخورند و تخته نَرد بازى مىكنند.مجيد نمىدانست غول كاغذى او را دقيقاً به چند سال پيش آورده است. چند گنجشك لاى شاخههاى درخت توت به سر و كله هم مىپريدند و سر و صدا راه انداخته بودند. زن جوان كه دو سر چادر را پشت كمرش به هم گره زده بود، داشت لباسهاى شسته را آب مىكشيد. همان وقت صداى كفش پاشنه خوابيده مردى به گوش رسيد. يداله خان، جوان لاغر اندامى بود با صورت استخوانى و سبيل قيطانى. كت چار خانهاى را هم انداخته بود روى شانههايش.- “سام عليك خاور خانوم گل!”زن همانطور كه رختهاى خيس را روى طناب پهن مىكرد، به او محل نگذاشت. زن صورت گردى داشت. ابروهاى به هم پيوسته و گونههاى صورتى رنگش نشان از جوانى و شادابى داشت اما زن اخمو بود و به نظر عصبانى مىآمد. مرد جوان همانطور كه كفشهايش را روى آجر فرش كف حياط مىكشيد، رفت مستراح. مجيد غرق تماشا بود. نور آفتاب نزديك ظهر از ميان شاخهها رد شده بود و افتاده بود روى سر و صورت كودكى كه به خواب رفته بود. زن نزديكتر رفت و دم پتو چمباتمه زد:- “هدايت! هوى پسرم!”موهاى سياه پسر را نوازش كرد. همان لحظه يداله با چالاكى خود را پشت سر زن جوان رساند.- “مگه من چى كم دارم خاور جان؟! به خدا حيفه تو اين قوطى كبريت نفله بشى. زن بلند شد. دست برد و گره چادرش را از كمرش باز كرد.- “خجالت بكش مرد!”مرد جوان سرش را خم كرد تا صورت زن را ببيند.- “يه عمر نوكرت مىشم! آخه عنايت چى داره كه من ندارم؟!”زن جوان با صداى خفهاى گفت:- “اون شوهرمه. پدر بچه منه. چرا ولمان نمىكنى. چرا دست از سرش بر نمىدارى؟!مرد دستش را بالا آورد. همان وقت صداى عربدهاى به گوش رسيد: “كجايى زن؟ يه كاسه خيار ماست وردار بيار كوفت كنيم.مرد جوان يك قدم جلو گذاشت:- “مىبينى؟ فكر مىكنى قدر تو رو مىدونه؟ چرا نمىفهمى پاى شوهرت به كافهها باز شده؟ يعنى تو نميدونى هر شب چقدر پول به باد ميده؟زن جوان عقبتر رفت- “همه اين بلاها را تو سرش آوردى. عنايت كجا اين گُه كارىها را بلد بود؟مرد جوان پريد جلوى زن و دستهايش را از هم باز كرد- “بيا فرار كنيم خاور! من خوشبختت....!هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه صداى كشيدهاى محكم توى حياط پيچيد.- “تو غلط مىكنى مرتيكه الاغ!”هدايت سه، چهار ساله از خواب بيدار شد و صداى گريهاش زن جوان را به طرف او كشاند. يداله دستش را گذاشت روى صورتش و چند بار ماليد. فكر نمىكرد يك زن دستى به آن سنگينى داشته باشد.- “سليطه دهاتى!”راهش را كشيد و رفت طرف پلّههاى اتاق. يك پايش را گذاشت روى پلّه اول و ايستاد. سر برگرداند. و با صدايى كه از خشم مىلرزيد، گفت:- “مثل سگ پشيمان مىشى...، حالا مىبينى!”خاور پسرش را بغل كرد و در حاليكه صداى ضربان تند قلبش در گيجگاههايش مىپيچيد با غيظ يداله را نگاه كرد. يداله زير نگاه تيز و خشم آلود خاور كم آورد و از پلهها بالا رفت. غول كاغذى آهى كشيد و برخاست. مجيد احساس مىكرد به كف پشت بام دوخته شده است.- “حالا چى مىشه؟ چه اتفاقى مىافته؟!غول شانههايش را بالا انداخت: “زندگى خاور بر باد مىرود، دوست من!5برف سنگينى همه جا را سفيد پوش كرده بود. همه كوهها و ته درهها يكدست سفيد بود و هوا سوز داشت. سنگرهاى بتونى جا به جا مثل وصلههاى ناجور در زمينه يكدست سفيد كوهستان به نظر مىآمد. غول كاغذى كت و شلوار مشكى تنش بود اما مجيد سر و صورتش را با شالى سبز رنگ پوشانده بود و پوستين تنش بود. هر دو پشت پنجره كوچك سنگرى ايستاده بودند و نگاه مىكردند.چند متر آن سوتر چند افسر دور آتشى نشسته بودند و چايى مىخوردند و گپ مىزدند. آنها سه نفر بودند. صداى گفتگوهاى آنها تقريباً شنيده نمىشد. غول كاغذى دست برد و دريچه را باز كرد. موجى از هواى سرد به همراه صداى خش دار افسرى كه پشت به آنها روى كنده درختى نشسته بود، داخل سنگر ريخت.- “... گرفتارش شده بودم. يه پسر داشت. بچه با نمكى بود. شوهرش از آن احمقهاى درجه يك بود. مىدانيد؟ قبل از اينكه وارد نظام بشوم، توى كار خريد و فروش بودم. مىرفتيم آن طرف مرز. با خودمان خرماى خشك و چايى و توتون و زعفران و اين جور چيزها مىبرديم و برگشتنى ساعت و چراغ و پارچه مىآورديم. پول خوبى جمع كرده بودم. يك روز ظهر تابستان بود. با شوهرش نشسته بوديم توى اتاق و خوش بوديم. بدبخت آنقدر خورده بود كه ناى تكان خوردن نداشت. به هواى مستراح آمدم بيرون. حال خودم را نمىفهميدم. وقتى توى حياط راه مىرفت، انگار كه روى ابرها قدم برمىداشت. چشمهاى سياهش ديوانهام كرده بود. يك لحظه خواستم دستهايم را بگذارم روى شانههايش. بخار از دهان افسرى كه پا به سن گذاشته بود و براى دو افسر جوانتر از خود ماجرا نقل مىكرد، در اطراف سرش پيچ و تاب مىخورد. ته مانده چايى را سركشيد و ادامه داد:- “چنان با سيلى زد توى صورتم كه برق از چشمهايم پريد!دو افسر جوان حيرت زده چشم به دهان او دوخته بودند. مجيد زمان و مكان را از ياد برده بود. نمىدانست كجاست و در چه سالى به سر مىبرد. با همه وجودش گوش مىداد. نمىخواست حتى يك كلمه از حرفهاى كسى را كه يداله خان بود و يكى از صاحب منصبهاى هنگ بود، نشنيده بگذارد.- “مىدانيد؟ آن سيلى مسير زندگى مرا عوض كرد!”درجه دارى دوان دوان آمد و چكمههايش را به هم كوبيد و كاغذى را داد دست صاحب منصب هنگ. بعد با اشاره دست او درجه دار عقب گرد كرد و دور شد.- “بايد فردا هنگ را جمع كنيم دوستان!”افسر جوانتر خم شد و از روى آتش كترى سياه را برداشت و ليوان صاحب منصب را و بعد هم ليوانهاى دسته دار خودشان را پر كرد.- “شوهر زن را معتاد كردم. اسم شوهرش عنايت بود. هر چى داشت و نداشت فروخت و توى قمار باخت. حتى زن و بچهاش را. يك شب، يكى از شبهاى پاييز بود و هوا سرد شده بود. آمدم تا دار و ندارش را تصاحب كنم. لبى به خمره زده بودم و سرم گرم بود. باز، آن زن كولى بازى در آورد. به روى من قمه كشيد. اول چند بار تيغه را كشيد به دو طرف صورتش. خون همين جورى از صورتش مىريخت پايين. بعد كه جلوتر رفتم با قمه زد به اينجا! صاحب منصب با دست چپ اشاره به سمت چپ صورتش كرد. مجيد خيلى دلش مىخواست جاى زخم كهنه را روى صورت او ببيند. غول آهسته گفت:- “عجله نكن دوست عزيز! به زودى مىبينى!”-.... بعد با ته قمه زد به گيجگاهم. حسابى گيج شدم. همه چيز به نظرم توى بخار شناور بود. زن با عجله دست بچهاش را گرفت. دَم درِ اتاق خواستم نگذارم فرار بكند. اما او قمه را برد بالا. حتم داشتم اگر كنار نروم، قمه را تا دستهاش توى سينهام فرو خواهد كرد. اين بود كه كشيدم كنار. زن دست بچهاش را كه تازه به مدرسه مىرفت، گرفت و در رفت و براى هميشه در دل شب ناپديد شد.- “قربان! ببخشيد. بعد چه به سر آن زن آمد؟ يعنى كجا رفت؟”صاحب منصب آهى كشيد و با كرختى برخاست.- “نمىدانم - يعنى نرفتم دنبالش!”افسر ديگر كه او هم پالتوى ضخيم زيتونى رنگ تنش بود و از نيم رخ نصف سبيل زردش معلوم بود، پرسيد:- “شوهرش چى شد؟”- “نمىدانم. به گمانم يه گوشه تلف شد. درست مثل يه سگ بىصاحاب!”صاحب منصب ادامه داد: “كسب و كار را ول كردم. رفتم توى نظام مىدانيد به انتقام آن زن لجباز چقدر از سر زنها چادر كشيدم پايين!؟ توى مسجد گوهر شاد خودم تنهايى يازده زن را با گلوله زدم. همه عمرم دارم او را مىكشم. اما او همچنان زنده است. من كه سبيل فلك را دود مىدهم، زورم به يك زن دهاتى نرسيد. مسخره است، نه! شبها كابوس مىبينم. انبوه زنهاى سياه پوش با يكدست جاى زخم گلوله را فشار مىدهند و با دست ديگر قمه برداشتهاند و به طرف من حمله مىكنند. همه آن زنهاى قمه به دست خاور هستند. چند بار به بهانه مريضى استعفا نوشتم اما دستگاه كجا قصابى مثل من گير مىآورد. آنها مىدانند كه من مثل آب خوردن آدم مىكشم. حالا هم توى اين زمستان ما را آوردند اينجا. مىخواهند توى اين سرما و وسط كوه و بيابان نسل كردها را از روى زمين بردارم. ولى خستهام. سالهاست درست و حسابى نخوابيدهام. برويم رفقا. بايد هنگ را كوچ بدهيم از اين جهنم درّه....همان لحظه صداى گلولهاى در كوهستان برف پوش طنين انداخت و در همه درّها تكرار شد. جناب يداله خان صاحب منصب نظامى فرمانده بىرحم قشون و رئيس هنگى كه براى سركوب و اعدام به آن منطقه اعزام شده بود، از پشت هدف گلوله قرار گرفت.دهان مجيد از شدت تعجب باز مانده بود. غول كاغذى گفت:- “او به خاطر آزار و اذيت و كشتار زنها توسط يكى از پسران داغديده با شليك يك گلوله برنو از پاى در آمد!مجيد از دريچه سنگ ديد كه دو افسر، مافوق خود را كه داشت تلو تلو مىخورد، به حالت نيم خيز و وحشت زده نگاه مىكردند. يداله خان چند قدم از آتش بىرمق دور شد. آن وقت برگشت و بالاى سنگرى را كه غول كاغذى و مجيد داخل آن بودند، نگاه كرد. انگار مىخواست بداند چه كسى جرأت كرده و او را هدف قرار داده است. مجيد قيافه پير و مچاله شده از درد همان جوانى را كه ظهر يك روز تابستان در حياط خانه عنايت ديده بود، يادش آمد. جاى زخم روى گونه چپ او كاملاً ديده مىشد. ناگهان يداله خان با همه هيكل روى برف سقوط كرد و باريكه كوتاه خون توى برف فرو ريخت. سر و صداى كسانى كه اين طرف آن طرف مىدويدند با صداهاى فحش و فرياد در هم آميخته بود.غول كاغذى گفت: “ميدانى اسم كسى كه به جناب يداله خان شليك كرد، چه بود؟!”مجيد حيرت زده چشم به دهان كاغذى غول دوخت.- “اسمش هدايت بود!”مجيد ناباورانه پرسيد: “هدايت خاله خاور!؟”غول سرش را خم كرد تا از در سنگر بيرون برود. در همان حال انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:- “چه فرقى مىكند؟ بيشتر مادران اين سرزمين خاله خاور و پسران آنها هم هدايت هستند!”مجيد در پى غول از سنگر بيرون آمد: نور خورشيد قبل از ظهر بىهيچ گرمايى بر جنازه فرمانده هنگ تابيده بود و بالاى تپّهها سربازان تفنگ در دست با فريادهاى افسران خود به اين سو و آن سو مىدويدند.6 باغچه را تازه آب داده بودند. بوى ريحان حياط را پر كرده بود. چند زن روى پتوى چهار خانه پاى پنجره نشسته بودند. زنى كه پيرتر و پر حرفتر بود توى ظرف كوچك مسى داشت وسمه درست مىكرد. مىخواست ابروهاى زنها را وسمه بكشد.- “آن عجوزه رخشنده است. جيك و بوك همه اهالى را مىداند!” غول كنار مجيد در آن سوى حياط روى تخت چوبى فكسنى نشسته بود پشت سرشان درخت مو با برگهاى پنجهاى شكل پخش ديوار كاهگلى شده بود. مجيد صداى مادربزرگش را شناخت:- “من خوب يادمه خواهر. زن خوب و آبرو دارى بود. بيژامه و چادر و لباس بچه مىدوخت براى اين و آن. برادران شير فروش گلويشان پيش او گير كرده بود اما خاور دلاورى بود كه نگو. نادار بود. شوهرش لات و عملى بود بچه كوچك داشت اما مردها بايد مىرفتند پيش او غيرت ياد مىگرفتند!كربلايى كبرى سيگار هما آتش زد و صورت گرد و سرخ رنگش لحظهاى توى دود گم شد.- “يه روز صبح زود رفته بودم شير بگيرم. شوهرم حاج احمد آقا سرما خورده بود. هميشه مىترسيدم سگ ولگردى سر يكى از آن پيچها پاچهام را بگيرد! كمى مانده بود برسم به دالان تاريك كه ديدم صداى گريه آمد. راستش خشكم زد. نه مىتوانستم برگردم نه پاهايم جلو مىرفت. همان وقت ديدم كه خاور در حاليكه چشمهاى درشتش پر اشك بود، از دالان آمد بيرون. سلام دادم. از كنارم رد شد و نايستاد. بعدها چند بار پرسيدم كه آن روز چى شده بود جواب درست نداد. هر بار كمى سرخ مىشد و مىگفت كه شبح ديده توى تاريكى. چايى بريز قمر تاج!“قمر تاج” مادربزرگ مجيد بود. قد كوتاه و بگو بخند. دست برد و از روى سماور ذغالى كترى چينى را برداشت و استكانها را پر كرد. ماهى سرخ درشتى آمده بود بالاى آب حوض بزرگ. غول كاغذى سرش را تكيه داده بود به شاخه درخت مو و چشمهايش را بسته بود.- “گوش مىكنى آقا مجيد؟!”مجيد همانطور كه بازگشت لكه سرخ را به ته حوض نگاه مىكرد، گفت:- “آره! البته كه گوش مىكنم.”غول كه به نظر خواب آلود مىآمد، گفت:- “حالا ما سكوت مىكنيم. سكوت يعنى خوب گوش دادن!”قمر تاج رو كرد به ملوك كه موهايش را دو سه ماه يكبار جوراجور رنگ مىكرد.- “تو اين چيزها رو خوب مىدانى ظالم بلا! خاور براى چى برنگشت پيش بابا ننهاش!”زنها زدند زير خنده. اما ملوك كه زن ميانسالى بود، نخنديد. خيره به زنبق گوشه باغچه ماند و در همان حال انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:- ماند توى شهر كه ديوانه شود!”صداى زنها براى چند لحظه بريد. رخشنده حبّه قند را انداخت به دهان بىدندانش و گفت:- “با همه مكافاتى كه شوهر بىغيرتش سرش آورد، باز هم او را دوست داشت!”ملوك آهى كشيد و گفت: نقل اين حرفا نيس. خاور عروس شهر شده بود. حالا بىشوهر و شكست خورده چه جورى بايد برمىگشت به ولايت خودش! رخشنده گفت: “همه عشق و اميدش هدايت بود!”قمر تاج گفت: “امان از درد اولاد!”نسيم خنك عصر برگهاى درخت قطور توت را تكان مىداد. مجيد دلش براى همه مادرهايى كه آنجا بودند، سوخت. قمر تاج سالها بعد دچار بيمارى فراموشى مىشد. او كه تك تك نوههايش را تر و خشك كرده بود و از جان مايه گذاشته بود تا بچههاى بچههايش سينه از خاك بردارند، در سالهاى آخر عمرش آنها را نمىشناخت و آخر سر هم غم همين خانهاى كه پس از مرگ پدر بزرگ مىفروختند و آوارهاش مىكردند، او را از پاى در مىآورد.كربلايى كبرى چند سال بعد با پسر بزرگش مىرفت مكه. آنجا آتش به چادرها مىافتاد و كربلايى كبرى مىماند زير دست و پا تا پسرش حسين بىمادر به خانه برگردد. چهار سال بعد ملوك براى چند ماه مىرفت ديدن پسرش به فرانسه و از همان جا پيغام مىداد به شوهرش غلام چينى فروش كه هر چه داريم و نداريم بفروش بيا خارج! همان وقت رخشنده هشتاد و سه سالگى را پشت سر مىگذاشت حال و حوصله فالگيرى و كف بينى را از دست مىداد و با كمك خرجى يكى از بنيادهاى خيريه تك و تنها در خانهاى 45 مترى زندگى مىكرد. مجيد ديد كه غروب شد و زنها برخاستند تا قبل از اذان مغرب به خانههايشان برسند.- “هى! تو چقدر مىخوابى؟!”دست بر شانه چروك غول گذاشت و تكان داد. غول چشمهاى سرخش را باز كرد. مجيد مىدانست با تاريك شدن هوا چشمهاى غول بيشتر سرخ خواهد شد و مثل دو تكه ذغال خواهد درخشيد.- “بهتره ما هم راه بيفتيم!”غول گفت و رفت طرف پلههايى كه به پاگرد پشت در حياط مىرسيد. مجيد خواست از برنامه سفر آن شب سوال كند كه غول گفت:- “امشب مىرويم پيش آقاى نجفى. بد نيست سرى به او بزنيم. مجيد يادش نيامد چند روز پيش او را ديده است همانطور كه پا به كوچه مىگذاشتند، زير لب گفت:- “بد فكرى نيست!”نور چراغ زنبورى دكان جعفر آقا بقال پاشيده بود به كف خاكى كوچه و مردهاى خسته با كفشهاى پاشنه خوابيده به خانههايشان باز مىگشتند.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 572]
صفحات پیشنهادی
راز گم شده خاور- 1
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مىداد و مىآمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- ...
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب مىداد و مىآمد داخل اتاق. “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- ...
راز گم شده خاور- 4
راز گم شده خاور- 4-راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود.
راز گم شده خاور- 4-راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود.
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
لحظه گمشده
راز گم شده خاور- 1-راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى .
راز گم شده خاور- 1-راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى .
خورشيد خاور
راز گم شده خاور- 1 “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- “خاله خاور توى ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده ...
راز گم شده خاور- 1 “مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- “خاله خاور توى ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده ...
راز 6 ساله قتل خواهر در سينه برادر
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ... ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:- “هدايت وقتى مىرفت سربازى، خاله يك .
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ... ميزى كه هديه آخر سال تحصيلى پدرش بود:- “هدايت وقتى مىرفت سربازى، خاله يك .
پشت پرده قطع گاز زمستان از زبان كردان
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و ... رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد. ... آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى ...
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و ... رفت از يخچال سيب زردى برداشت و گاز زد. ... آبايى” سرك كشيد توى ذهنش و حرف آقاى ...
مجید حالا بزرگ شده!
راز گم شده خاور- 1 مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مىشد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مىچرخيد، دل او آهسته فرو مىريخت، حالا هم با همان ...
راز گم شده خاور- 1 مجيد همانطور كه در شهر بازى سوار چرخ فلك بزرگ مىشد و هر بار كه چرخ فلك از آن بالا رو به پايين مىچرخيد، دل او آهسته فرو مىريخت، حالا هم با همان ...
ديوار چين در حال ناپديد شدن است
راز گم شده خاور- 1 ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! ... درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا ...
راز گم شده خاور- 1 ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى و برنگشته! ... درازش رفته بود روى تل كاغذها و از كمر به بالا ...
ديوار چين در حال ناپديد شدن
راز گم شده خاور- 1 ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى ... آفتاب از پشت سرش مىتابيد و سايه درازش رفته بود روى ...
راز گم شده خاور- 1 ناپديد شدن هدايت خاله خاور سوژه جالبى يه پسر يه زن پا به سن گذاشته تنها، رفته سربازى ... آفتاب از پشت سرش مىتابيد و سايه درازش رفته بود روى ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها