تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع): هر كس باطل را يارى كند، به حق ستم كرده است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835135711




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راز گم شده خاور- 4


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 4
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مى‏كرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با نيم پوتين‏هاى نو احساس راحتى مى‏كرد.- “چى شده؟!غول دستهاى كاغذى‏اش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مى‏خورد به سطح چين و شكن دار آب سرد و تكثير مى‏شد.- “دلم به حال خودم مى‏سوزه!مجيد نوك انگشتان دست راستش خورد به شكلات ته جيب شلوارش.- “چرا؟- “اسم ما را گذاشتند غول اما در واقع برده هستيم!اجازه نداد مجيد سوالى بپرسد و ادامه داد:- “ببين دوست من! بعضى‏ها به ما مى‏گويند الهام. يا نمى‏دانم تخيل مجبوريم با ساز هر نويسنده جورى برقصيم و هر جا كه عشق‏شان مى‏كشد برويم..- “هى! دارى تند ميرى. بابت زحمتى كه مى‏كشى داستانهاى خوبى نوشته مى‏شود. بعضى از نويسنده‏ها اصلاً خودشان غول هستند مثل “آندرسن”، “كالوينو”، “كستنر”، مثل “كارلو كولودى”، “اگزو پرى”. نمى‏دانم تا حالا اسم پينوكيو به گوش‏ات خورده يا نه؟ يا مثلاً آليس در سرزمين عجايب خيلى دلم مى‏خواد بروم به سرزمين عجايب. ميدونى؟! خيلى از نويسنده‏ها خون دل مى‏خورند. مثل برده از خودشان كار مى‏كشند. از خيلى از لذت‏هاى زندگى چشم مى‏پوشند. مثلاً همين نجفى. توى هفت آسمان يك ستاره هم ندارد. از آن نويسنده‏هاى دانه درشت هم نيست. اما همه جوانى‏اش را گذاشت پاى قصه. شايد مى‏خواست “خوبى” را براى آدمها تعريف بكنه. غول براى اولين بار تبسم كرد و چشمهاى سرخ‏اش درخشيد.- “امشب چقدر فيلسوف شدى!مجيد از ديدن تبسم غول به هيجان آمد:- “تنها چيزى كه مرا عصبانى مى‏كنه زمان هس!- “زمان!؟- “آره ديگه. نگاه كن!دست برد و بند ساعتش را باز كرد:- “اين ثانيه‏ها هميشه مثل مورچه‏هاى ريز روى اعصاب من راه مى‏روند هميشه گذشتن و تمام شدن و پايان را به ياد آدم مى‏آورند...غول ديد كه مجيد ساعتش را گذاشت ته جيبش- “بيا برويم غول عزيز. نمى‏خواهم بدانم ساعت چنده. چه فصل و چه هفته و چه روزى يه! من مى‏خواهم بفهمم حقيقت چيه؟- “فكر مى‏كنى حقيقت چيه؟!- “حقيقت حالا واسه من هدايته. پسر يه زن تنها و فقير كه رفته سربازى و برنگشته. مادره از شدت غم و اندوه ديوانه شده مى‏خواهم بفهمم چى به سرش اومده. حالا نمى‏دانم چند هفته يا چند ماهه گرفتارم. از درس و مشق عقب افتادم تو هم كه ماشاالله مرا همه جا مى‏برى مگر سراغ هدايت. هر دو از روى پل رد شدند. جاده خلوت بود و در دو سوى جاده اسفالت توى مزرعه‏ها و كشتزارها تاريكى و مه موج مى‏زد و گاهى نور چراغى به زحمت ديده مى‏شد.- “از دست من ناراحتى؟- “نه. مزخرف گفتم. منو ببخش!غول گفت: “دستت را بده به من دوست عزيز. مى‏خواهم ببرمت پيش هدايت...!مجيد ايستاد. اتوبوسى گاز داد و دور شد. صداى ضربان قلبش در همه جاى شب پيچيده بود. آهسته دستش را دراز كرد.. برويم؟!- “برويم!من سرباز وظيفه هدايت عظيمى قشلاق اعزامى از تبريز هستم. حالا در حال نگهبانى‏ام. اينجا دم اسلحه خانه است. خواب، بدجورى كلافه‏ام كرده است. سوز سردى مى‏وزد. باد سرد از طرف تعمير و نگهدارى مى‏آيد و محوطه گروهانها را طى مى‏كند و مى‏رود سمت بيمارستان پادگان اينجا پادگان بزرگى است. آن سوى بيمارستان هم دهها ماشين ريو كنار هم به رديف پارك شده‏اند. خيال كرده سر گروهبان من يكى باج به او نمى‏دهم. سر گروهبان، استوار دوم است و تازه درجه گرفته. از آن شكم گنده‏هاى مفت خور است. اين روزها بد جورى به من پيله مى‏كند.- “هدايت! ريشت مال چند روزه؟ نكنه مى‏خواى طلبه بشى!؟مى‏گويد و دست به صورتم مى‏كشد. از خجالت پيش بچه‏هاى گروهان آب مى‏شوم- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ انگار پوتين‏ها تو كردى تو نفت.- “هدايت جم بخور!خسته شده‏ام. شبها از ترس او خواب ندارم. بچه‏ها با نيشخند نگاهم مى‏كنند. گردنم درد مى‏كند. پشت پاهايم فشرده مى‏شود.- “هدايت! بدو ميله را دور بزن!صبح رفته بوديم صحرا نوردى اطراف پادگان. سر گروهبان اسدى به خاطر آنكه پشت گردن حركت نكرده بودم، تنبيه‏ام كرد.- “عظيمى! چرا واسش آجيل، مربا يا يه چيز ديگه نمى‏آرى!؟بچه‏ها توى گروهان شيشكى مى‏اندازند، بايد ساعتم را نگاه كنم. هنوز يك ساعت و ده دقيقه از نگهبانى‏ام مانده است. چند روز پيش رفتم پيش جناب سروان. حوالى غروب بود. ستوان يك است و حرف “ر” را “غ” مى‏گويد.- “بنال چى شده!- جناب سروان! سرگروهبان اسدى همه‏اش از ما ايراد مى‏گيره به خدا ما...!از گوشه چشم عسلى راستش با تحقير نگاهم كرد- “بوغو مادغ...! خيال كغدى اغتش خونه خاله‏اس! يه دفه ديگه از اين غلطها بكنى... خودم به حسابت مى‏غسَم”.پس از اين قضيه سرگروهبان بى‏حياتر شده است. دهانم مزه بدى دارد. دم غروب آبگوشت بى‏گوشت از گلويم پايين نرفت ديگه نمى‏توانم روپاهايم بايستم. بهتر است كمى بنشينم. اگر چند دقيقه بنشينم حالم خوب مى‏شود. نبايد گزك دستشان بدهم. آن وقت مرخصى بى‏مرخصى. ننه خاورم شايد حالا دارد خواب مرا مى‏بيند. وقتى مرخصى مى‏روم پر در مى‏آورد. برايم سوپ درست مى‏كند. لباسهايم را تر و تميز مى‏شويد. برگشتنى برايم تخمه و شيرينى و مربا مى‏گيرد. هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. اگر پايم به آسايشگاه برسد همين جورى با لباس مى‏خزم زير پتو و تا ساعت 6 صبح مى‏خوابم يك سال از خدمتم مانده. چى مى‏خواهد از جان من!؟ چطوره بزنم خودم را ناقص كنم.... نه! آن وقت تا آخر عمر.... نه، نه. چطوره خودم را بزنم به مريضى. فايده‏اش چيه؟ فوقش يه هفته ميروم بهدارى و بعدش برمى‏گردم همين جا! اگر صداى پا بيايد بايد زود بلند شوم.- “هدايت! اجباريت كه تمام شد واست عروس پيدا مى‏كنم ماه! بيچاره ننه نمى‏داند من بعد از او تنها يك نفر را دوست دارم كسى كه مثل همه ستاره‏هاى آسمان پاك و زيباست اما به همان اندازه هم دور. دور. دور. حالا كجاست؟ مى‏روم تركيه هر جورى شده پيدايش مى‏كنم. بايد بروم استانبول. توى حمام كيف پولم گم شده بايد واكس بزنم.غول كاغذى و مجيد پشت رديف شمشادها ايستاده بودند و هدايت را تماشا مى‏كردند. او از زور خستگى درست دم در اسلحه خانه پشت به ديوار داد و پايين سريد. غافل از آنكه سرگروهبان اسدى پاورچين پاورچين به او نزديك و نزديك‏تر مى‏شد.- “صحت خواب آقا قشلاق!وحشت زده از جا جست. قلبش تند مى‏زد.- “خا... خواب... خواب چيه سرگروهبان... من.... من كمى خسته بودم نگاه كرد ديد اسلحه‏اش دست سرگروهبان است.مجيد با نگرانى پرسيد:- “حالا چه اتفاقى برايش مى‏افتد!؟غول گفت: “گزارش مى‏دهد به فرمانده گروهان و او هم به فرمانده گردان و سه ماه مى‏رود زندان.- “سه ماه؟- “بله. حالا اگر دوست داريد. برويم جاى دنج و گرمى پيدا كنيم. شما خيلى خسته هستيد سرورم. درست مثل هدايت خواب كلافه‏تان كرده، يك ساعت بخوابيد سر حال مى‏آييد آن وقت باز مى‏گرديم سراغ هدايت!مجيد نمى‏دانست به جاى يك ساعت چقدر خوابيده است. نور زرد بى‏خاصيت خورشيد، پادگان را روشن كرده بود و هدايت را دو دژبان مى‏بردند به زندان. وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مى‏شدند، هدايت گفت:- “به هم مى‏رسيم سر گروهبان!سرگروهبان اسدى هجوم برد و لگد محكمى به كمر او زد. هدايت پخش زمين شد. دژبانها او را از روى زمين جمع كردند و با خود به زندان پادگان بردند...چند روز بيشتر به اسفند ماه نمانده بود. برف محوطه گروهان را پارو كرده بودند اما عصر دوباره برف باريده بود و اوايل شب قطع شده بود. درختان تبريزى آن سوى پادگان مثل اشباح سفيد پوش به نظر مى‏آمدند. سرما تا مغز استخوان نفوذ مى‏كرد. غول و مجيد مثل سه ماه پيش، پشت رديف شمشادها او را مى‏پائيدند كلاه كشى به سر گذاشته بود و از روى آن، كلاه گوشى به سر داشت بند كلاه گوشى را زير گلويش گره زده بود و جلوى اسلحه خانه كشيك مى‏داد. باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه خوابش برده بود و اسلحه‏اش را سر گروهبان برداشته بود. چند بار به خانه‏شان به آدرس گرمابه خيّر نامه نوشته بود و گفته بود كه حالش خيلى خوب است اما رفتار سرگروهبان و فرمانده گروهان نشان مى‏داد كه او حتى عيد نوروز هم به مرخصى نخواهد رفت. چيزى روى سينه‏اش سنگينى مى‏كرد. هر جا مى‏رفت چشمهاى گريان ننه خاورش او را نگاه مى‏كرد. زير طاق كوچك در اسلحه خانه كز كرد. سقف آسمان ابرى به سرخى مى‏زد و بارش سنگين برف را خبر مى‏داد. دستش را بالا آورد. دستكش و آستين اوركتش را به كنارى زد و ساعت مچى‏اش را نگاه كرد. هنوز 40 دقيقه از وقت نگهبانى‏اش باقى مانده بود. ناگهان صداى خرد شدن خفيف برف را زير پاى كسى شنيد. گوش خواباند. صدا را از پشت رديف درختان كوتاه جلوى آسايشگاه شنيد. قلبش تند مى‏زد. پشت به در آهنى اسلحه خانه داد و ضامن تفنگ را آزاد كرد. حين تحويل گرفتن نگهبانى بى‏آنكه بخواهد گلنگدن زده بود. چند دقيقه گذشت. اولين دانه‏هاى برف از آسمان شب فرود آمد. قرچ... قروچ! حدس مى‏زد چه كسى به سراغ او مى‏آيد. در زاويه ديوار و در كيپ شد. سرش را پايين انداخت طورى كه اگر كسى او را مى‏ديد در خواب بودنش شك نمى‏كرد. از آخرين درخت تا دم در اسلحه خانه بيست قدم بيشتر فاصله نبود. ناگهان هيكلى از پشت درختها بيرون آمد. دستهايش را به دو طرف باز كرده و شترى قدم بر مى‏داشت. مى‏كوشيد كوچكترين صدايى برنخيزد. صداى ضربان قلبش را در تمام وجودش مى‏شنيد. ياد تحقيرها و خفت‏ها دلش را به آتش كشيد. نه تنها سربازهاى گروهان خودشان بلكه سربازهاى ديگر و حتى درجه دارها هم او را جور خاصى نگاه مى‏كردند آن وقت ريشخند نامحسوسى نگاه‏شان را پر مى‏كرد.- “ايست!تفنگ را بالا آورده بود و به سمت شبح نشانه رفته بود. شبح كه از پناه درختان بيرون آمده بود، لحظه‏اى ترديد كرد.- “ايست... ايست!هم زمان با فرياد ايست سوم صداى گلوله‏اى سكوت شبانه پادگان را در هم شكست. مجيد ياد گلوله خوردن يداله خان در كوهستانهاى كردستان افتاد. كسى كه اندكى از درختها فاصله داشت، با تمام هيكل بر روى زمين برف پوش غلتيد. با قدمهاى آرام و مطمئن به سوى او رفت يك آن صورت سر گروهبان را ديد كه از درد جمع شده بود و داشت دست و پا مى‏زد. با صداى محكمى گفت:- “به فرمان ايست بايد توجه مى‏كردى، سرگروهبان!عده‏اى با چراغ قوه‏هاى روشن، سر آسيمه به سوى آنها مى‏دويدند و بارش برف شدت يافته بود. غول كاغذى زير دانه‏هاى برف به خود مى‏لرزيد:- “برويم سرورم!- “چى به سر هدايت مياد؟!غول با عجله به راه افتاد: “حالا اوضاع اينجا ناجور خواهد شد سرورم دير وقته. بايد برگرديم!مجيد ناچار دنبال غول راه افتاد. برف زير پاى غول كاغذى هيچ صدايى نداشت. در آخرين لحظه سر برگرداند و ديد كه هدايت را محاصره كرده‏اند و تفنگ را از دستش گرفته‏اند. باد هو مى‏كشيد و دانه‏هاى درشتش برف را بر آسايشگاههاى پادگان مى‏كوبيد.16 نگاه كن دوست من. نگاه كن به باد سرد كه از دل كوهستانهاى پوشيده از برف مى‏آيد. نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرى‏ست و به آن زن كه مادر است و به هواى پسر نشسته بر سنگى روبروى در اصلى پادگان. مجيد نگاه كرد و ديد كه غول حال غريبى دارد. چون دوك قد كشيده بود و خيره به پشت هيكل به چادر پوشيده خاله خاور بود. وقتى حرف مى‏زد انگار نه با او كه با خود حرف مى‏زد.- “سالى چند بار كيف برزنتى را پر از خوراكى و جوراب پشمى و دستكش مى‏كند. تابستان و زمستان برايش فرقى ندارد. مى‏آيد و مى‏نشيند روبروى در پادگان. همه تيپ او را مى‏شناسند و تازه انتقال يافته‏ها و سربازهاى وظيفه از قديمى‏ترها سوال مى‏كنند.- “آن زنه كيه؟- “براى چى نشسته آنجا؟- “پسرش اينجا خدمت مى‏كرده. يه شب مى‏زنه درجه دار گروهان را نفله مى‏كنه. ميگن يارو به او نظر داشته! - “نه بابا!- “آره. مادرش از آن وقت تا حالا ويلان و سرگردان شده. باور نمى‏كنه پسرش اينجا نيست!- “اينجا نيست؟!- “نه! وقتى منتقل‏اش مى‏كردند لشكر تا دادگاهى بشه، لاستيك جلوى جيب مى‏تركه و ماشين چپه مى‏شه. ميگن با تير زدند به لاستيك راننده و نگهبانها بيهوش و زخمى شدن اما پسره از اون وقت تا حالا غيبش زده!- “راست ميگه! واسه پيدا كردنش سر گروهبان ما ميگه يك گردان ريختن آنجا. همه سوراخ و سنبه‏ها و روستاهاى كردنشين را خانه به خانه گشتند اما پيدايش نكردند. انگار يه قطره آب شده بود و رفته بود زمين!مجيد حرفهاى سربازها و درجه‏دارهايى را كه بعد از ظهر از در پادگان بيرون مى‏آمدند و ساك به دوش فاصله دو كيلومترى تا شهر را پياده مى‏رفتند تا خريد كنند و حمام بروند و توى چند پياده روى كج و كوله آن شهر مرزى قدم بزنند، مى‏شنيد. با آنكه لباس پشمى كامل و كلاه كامواى كوهنوردى و دستكش پوشيده بود، ولى باز باد سرد مثل شلاق فرود مى‏آمد و سرما را تا استخوانهايش نفوذ مى‏داد.- “تا كى بايد اينجا باشيم!غول گفت: “مثل اينكه سردتان شده سرورم!- “نه سردم نشده. فقط يه كم دارم يخ مى‏زنم!غول به تقليد از مجيد اين پا و آن پا كرد و دستهايش را به هم ماليد و گفت:- “حالا قراره اتفاقى كوچكى بيفته. اين صحنه را مى‏بينيم بعد برمى‏گرديم خانه!- “خاله خاور چى!؟- “خاله خاور شيرزنى يه. او كارش را خوب بلده. برو از چند قدمى نگاهش كن!مجيد تبسم معنى دارى را در صورت غول كه به چهره نقاشى شده رنگ روغن مى‏مانست، ديد و پرسيد:- “دارى بازى‏ام ميدى مگه نه؟ اقرار مى‏كنم غول عزيز!از غول فاصله گرفت. باد سرد مثل شلاقى فرود مى‏آمد. جايى نرسيده به لب جاده ايستاد و سه رخ خاله خاور را نگاه كرد. ابروهايش نزديك هم بود و بينى نوك تيزش قيافه سيه چرده او را جدى نشان مى‏داد. درست مثل ماده عقابى نشسته بود و با آن چشمهاى سياه و تيز در اصلى پادگان را نگاه مى‏كرد و پلك هم نمى‏زد. در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمه‏اى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مى‏ديد، برمى‏انگيخت.خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقره‏اى پشت ابرها ليز مى‏خورد. ناگهان جيپ فرماندهى از در بزرگ پادگان خارج شد. بالاى اتاقك نگهبانى تير بار كاليبر پنجاه رو به دشت پوشيده از برف نشانه رفته بود و سربازى پشت آن كز كرده بود. جيپ دور زد و كنار جاده ايستاد. فرمانده تيپ پياده شد. قد كوتاه بود و صورتش را تر و تميز اصلاح كرده بود و اوركت سبز خارجى به تن داشت.- “هى تو! بلند شو برو از اينجا. برو!ده قدم مانده به خاله خاور فرياد كشيد. خاله خاور بناى مويه گذاشت: “هدايت! گؤل بالام. هارداسان اوغلوم!؟(12) خاله هر بار كه مى‏آمد چون صخره‏اى خاموش مى‏ماند اما وقتى سربازها را مى‏ديد كه سه چهار نفرى از در پادگان بيرون مى‏آيند و يا به شهر مى‏روند و يا سوار مينى بوس شده، راهى مرخصى مى‏شوند باياتى‏هاى(13) سوزناكى مى‏خواند. يكنواخت اما رسا و پر سوز و گداز. همين سربازها را به مكث وا مى‏داشت. بعضى از آنها گريه مى‏كردند. گاهى او را دوره مى‏كردند و دلدارى‏اش مى‏دادند. اين‏ها را به فرمانده تيپ گزارش داده بودند و او گفته بود كه بودن آن زن ديوانه جلوى پادگان روحيه نيروهايش را تضعيف مى‏كند.ناگهان فرمانده دستش را بالا برد. يكى از درجه‏دارهاى محافظ تفنگ را نشانه رفت و چند قدمى خاله خاور را نشانه رفت و رگبار زد. بند دل مجيد پاره شد. صداى گلوله‏ها در سراسر دشت برف پوش طنين انداخت. گلوله‏ها برف را به طرف خاله پاشيد. خاله نيم خيز شد. انگار كه مجسمه‏اى سنگى به حركت در آمده باشد. بعد آهسته پا كشيد طرف فرمانده. فرمانده از پشت عينك دودى او را مى‏پائيد.- “اين خوراكى‏ها را بده به پسرم!گفت و كيف برزنتى را گذاشت روى برفها. آن وقت راه افتاد به سوى لب جاده. گالش‏هايش كهنه بود و دور پاهايش را تا زانو پاپيچ بسته بود. سربازى كه بالاى اتاقك نگهبانى بود داشت با دوربين دو چشم همه چيز را نگاه مى‏كرد. مينى‏بوس قرمز رنگِ فرسوده‏اى از طرف شهر آمد و ايستاد. چند سرباز و درجه دار سوار شدند خاله خاور هم سوار شد. مينى‏بوس گاز داد و دودى سياه رنگ پشت سرش پيچ و تاب خورد. فرمانده دستور داد كيف را بازرسى كنند. دو جفت جوراب مشكى پشمى، دو شيشه مربا يك جفت دستكش كاموا، چهار قوطى كنسرو ماهى، يك نايلون نيم كيلويى آب نبات و يك قرآن كوچك جيبى همه وسايل داخل كيف برزنتى بود. فرمانده سوار شد و جيپ راه افتاد. آنتن بلند پشت جيپ با بادى كه دانه‏هاى برف را به همراه مى‏آورد تكان مى‏خورد.“برگرديم سرورم!مجيد راه افتاد. نوك انگشتان دست و پاهايش توى نيم پوتين‏هاى نو يخ زده بودند.17 مجيد گفت:- “حالا نمى‏شد اينجا نياييم؟!غول كه به نظر كاهى‏تر از هميشه مى‏آمد پشت به ديوار كاهگلى داد و گفت:- “چرا سرورم! مى‏شد اينجا نياييم. مى‏شد هيچ جا نرويم. مى‏شد قيد هر چى داستان و نوشتن قصه را مى‏زديد و...- “خيلى خب بابا! حالا ما يه چيزى گفتيم. چرا عصبانى شدى تو!؟ساعتى از غروب آفتاب روستا مى‏گذشت. باد خنك پائيزى مى‏آمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مى‏چرخيد و در شاخه‏هاى درخت گردو هو مى‏كشيد. هوا تاريك شده بود اما نه در اتاق‏هاى پايين و نه در اتاق‏هاى بالا و بهار خواب چراغى روشن نبود. مجيد مى‏دانست اتفاقى خواهد افتاد. اتفاقى كه به ياور خان پدر يداله و شايد خود يداله مربوط مى‏شد اما طى اين مدت ياد گرفته بود كه ساكت بماند و منتظر باشد. باغچه‏ها بى‏بوته‏هاى ذرت و گلهاى آفتابگردان خالى‏تر و بزرگتر به نظر مى‏رسيدند. ماه شب 13 بر حياط مى‏تابيد اما غول و مجيد در قسمت سايه ضلع شرقى حياط از ديده‏ها پنهان بودند. مجيد به دفعه قبل فكر كرد. وقتى كه تابستان بود و يداله نوجوان رفته بود بالاى درخت گردو و توى بهار خواب را ديد مى‏زد كه پدرش ياورخان او را ديده بود و با كمربند چرمى به جانش افتاده بود. همان كتك باعث شده بود كه يداله فرار كند. آواره جاده‏ها شود. زير پل‏ها بخوابد و بارها بر باد رود. يداله از همان آغاز خانه خراب شده بود و رفته بود توى شهر، گرگى هار از آب در آمده بود از بيرحمى و سنگدلى و آزار و له شدن ديگران لذت مى‏برد. در جاهاى پست تن به هر خوارى داده بود تا پول اندكى جمع كرده بود. آن وقت افتاده بود به خريد و فروش. مى‏رفت كردستان و جنس مى‏آورد. مى‏خواست قوى‏ترين و ثروتمندترين مرد روزگار باشد. آرزو مى‏كرد پدرش را مثل يك سوسك زير پايش له كند. عنايت كه به تورش خورد او را هم مثل خيلى‏هاى ديگر به اعتياد كشيد تا زن جوان و زيبايش را از آن خود كند. عنايت نابود شد و در يكى از بيغوله‏هاى اطراف شهر از پاى در آمد اما خاور جوان با بچه‏اى كوچك تن به خوارى نداد و سالها رنج را به جان خريد. يداله با كار و قاچاق و زد و بند به جايى نرسيد كه دلش مى‏خواست. براى همين پس از ماجراى خاور هر چه داشت خرج كرد. به مناسبت‏هاى مختلف از حكومت طرفدارى جانانه‏اى مى‏كرد براى رؤساى قشون و نظميه و ديگر صاحب منصبان خوش رقصى‏ها كرد و مهمانى‏ها داد و كمى هم اكابر خواند تا وارد نظاميگرى شد. ارادت و جان نثارى خود را با قتل و كشتار و سركوب براى دستگاه‏ها ثابت كرد اما قبل از همه اين كارها و پيش از ورود به قشون تصميم گرفت پدرش را نابود كند و خانه‏اش را به آتش بكشد. پاسى از شب گذشته بود كه غول كاغذى پهلوى مجيد را سقلمه زد. “يارو آمد!مجيد دقت كرد و جوانى گيوه پوش و قبراق را ديد كه از بالاى ديوار به حياط پريد و همانجا دم دالان مثل گربه‏اى كه چهار دست و پا برزمين افتاده باشد مدتى به همان حال باقى ماند. نفس در سينه مجيد حبس شده بود. دلش خواست از غول سوال كند كه آيا او واقعاً پدرش را خواهد كشت؟! اما ترجيح داد ساكت بماند و نگاه كند. در دل از غول كاغذى كه امكان تماشاى اين همه صحنه‏ها و اتفاقات عجيب و غريب را براى او فراهم آورده بود، تشكر كرد.- “اگه غول نبود، هيچوقت داستان راز گمشده خاور را نمى‏توانستم تصور كنم!برق دشنه‏اى يك آن مجيد را از خيالاتش بيرون كشيد. جوان چالاك كلاه كشى به سرداشت و صورتش را با دستمال يزدى بسته بود. مثل باد دويد و پاى تنه درخت گردو كمين كرد. دست چپش را بر تنه درخت گذاشته بود و دشنه در دست راستش بود. شايد لمس تنه درخت گردو خاطره‏هاى تلخ بسيارى را به يادش مى‏آورد و او را در تصميم ديوانه وارش جدى‏تر مى‏كرد. مدتى بى‏حركت به ساختمانى كه زمانى بادوغاب سفيد زير نور تند خورشيد خيره كننده بود، نگاه كرد. حالا با گذشت زمان از آن سفيدى تميز خبرى نبود اما زير تابش نور ماه ترسناك‏تر از هميشه به نظر مى‏آمد.- “اووو.... هووو...!جغدى در جايى از شب ناله كرد. يداله چون تيرى به طرف پله‏ها دويد دل مجيد مثل سير و سركه مى‏جوشيد. غول، تنها نگاه مى‏كرد و نور نامحسوس سرخى از چشمهايش نشت مى‏كرد.مجيد منتظر شنيدن فرياد جانخراشى بود. دقيقه‏ها به كندى مى‏گذشت نتوانست تاب بياورد و آهسته گفت:- “اگه قلبم از كار نيفتد امشب هنر كردم!همان لحظه يداله سلانه سلانه از پله‏ها پايين آمد. در حاليكه زير لب فحش‏هاى جوراجورى مى‏گفت نشانى از شتاب و چالاكى در حركاتش ديده نمى‏شد.- “كارش را ساخت!؟غول گفت: “كارش قبلاً ساخته بود!مجيد گيج شد و سر در نياورد. يداله آمد و پايش را گذاشت لبه حوض خواست دسته تلمبه را بلند كند. روى زمين تف كرد و رفت طرف دالان. اندكى بعد صداى بسته شدن در شنيده شد.مجيد پرسيد: “يعنى چه!؟غول گفت: “ياور خان ظهر امروز سكته كرده و با صورت وسط اتاق روى قالى افتاده. مدتها پيش آخرين زنش به او خيانت كرده و با يكى از پسران جوان اربابى قلدرتر از خود فرار كرده است. اين اواخر خل شده بود ياورخان و مسخره همه اهالى شده بود حتى بچه‏ها سر به سرش مى‏گذاشتند. براى همين زياد از خانه بيرون نمى‏آمد! دهان مجيد از تعجب باز مانده بود. ماه كمى كوچك‏تر از ابتداى شب به نظر مى‏رسيد و هوا سردتر شده بود.- “برويم سرور من!- “يداله چى؟- “خب! يداله جا خورد. ديد كه پدرش تمام كرده. تنها لگدى به پهلويش زد و تف كرد و رفت. ديدى كه!قلب مجيد آرام شده بود. دلش مى‏خواست برود به خانه نجفى و با او ساعتها حرف بزند. مدتها بود كه خبرى از او نداشت. وقتى از پشت باغهاى شب زده روستا مى‏گذشتند، شب به نيمه رسيده بود و باد سرد خواب درختان را مى‏آشفت.18 مادر مجيد با چشمهاى اشك آلود پسرش را نگاه كرد كه داشت دكمه‏هاى ژاكتش را مى‏بست. آقاى مرادى زودتر كت و شلوار سرمه‏اى و بلوز يقه گرد نخى سفيدش را پوشيده بود. دو قوطى كنسرو آناناس. چهار بسته سيگار و دو كيلو انار كه توى پاكت نايلونى تميزى بود، چيزهايى بودند كه براى آقاى نجفى مى‏بردند.- “پسرم! از اين اتفاق‏ها براى همه مى‏افته. رفتى اونجا خودت را زياد ناراحت نكن!- “چشم!مجيد يك كلمه گفت و رفت به پاگرد و كفش‏هاى اسپورتى‏اش را پوشيد. آقاى مرادى با زنش نگاهى رد و بدل كردند و چيزى نگفتند.سوار اتوبوسى شدند كه به پارك جنگلى كنار شهر مى‏رفت. بين راه آنها بايد با كسانى كه به ملاقات بستگان خود به آسايشگاه روانى مى‏رفتند پياده مى‏شدند و پس از طى دويست متر كوچه پهن و اسفالت مى‏رسيدند به در اصلى آسايشگاه. آقاى نجفى چند هفته بود كه آنجا بسترى بود و مجيد خبر نداشت. وقتى پدرش موضوع را به مادر گفت انگار كه برق او را گرفت. رفت به اتاقش و ساعتى گريه كرد. آقاى مرادى عصر آن روز به نماز جماعت هم نرفت و تا شب پسرش را دلدارى داد.- “.... حالش خوب مى‏شه پسرم. براى هميشه كه آنجا نمى‏مونه!نه آن شب و نه شبهاى ديگه غول كاغذى سراغ مجيد نيامد. حال و حوصله داستان نوشتن نداشت. توى اتوبوس تا برسند به ايستگاه آسايشگاه رازى يك كلمه حرف نزد. همه‏اش از شيشه پنجره به خيابانها و پياده روهاى خلوت روز جمعه نگاه كرد. رديف درختان با برگهاى زرد و شاخه‏هاى نيمه لخت از برابر چشمهايش گذشتند.- “چرا!؟اين تنها كلمه‏اى بود كه مثل مته گيجگاهش را سوراخ مى‏كرد و وسط سينه‏اش مى‏سوخت. وقتى از اتوبوس پياده شدند چند نفر با آنها پايين آمدند. مردى ميانسال با دخترى جوان و رنگ پريده. مردى تكيده با زنش كه لباس كامل روستايى تنش بود و هى گريه مى‏كرد و آب دماغش را بالا مى‏كشيد. دو پسر جوان هم كه تيپ و قيافه‏شان بيشتر به دانشجو مى‏خورد.آقاى نجفى تك و تنها روى نيمكتى آبى پاى رديف درختان تبريزى نشسته بود. نور خورشيد قبل از ظهر بر او مى‏تابيد. كت و شلوار طوسى مندرسى به تن داشت و ريش جو گندمى‏اش چند روز بود كه اصلاح نشده بود. پاشنه كفشهاى نيمدار چرمى‏اش را خوابانده بود و جوراب پايش نبود.- “سلام آقاى نجفى!آقاى مرادى گفت و نشست گوشه نيمكت چوبى و پاكت را بين او و خودش گذاشت. مجيد با صداى لرزانى گفت:- “سلام!آقاى نجفى در حاليكه نور خورشيد چشمهاى گود افتاده‏اش را مى‏زد، او را كج نگاه كرد و زهر خند زد:- “چطورى پسر؟ كم پيدايى!مجيد يك قدم آمد جلوتر. برگهاى زرد زير پايش صدا كرد:- “من و آقا جون گفتيم بيائيم ديدن شما. دلم برايتان تنگ شده بود....معلوم نبود كجا را نگاه مى‏كند. گاهى تبسم مى‏كرد. در واقع اداى لبخند در مى‏آورد. و سرش را معنى دار تكان مى‏داد. دست در جيب كتش كرد و بسته سيگار را بيرون آورد. سيگارى آتش زد و دودش را فوت كرد به آسمان.- “من خيلى از رمانهايم نيمه كاره مانده آقا!عصبى پك زد و ادامه داد:- “به قول يارو يه عمر فيلم ساختيم آخرش خودمان فيلم شديم!خنديد. خنده‏اش به هق هق شباهت داشت. مجيد و آقاى مرادى خواهى نخواهى با خنده او همراهى كردند.- “من همه را نوشتم پسر. حالا آخرش گير دادند به من. گمانم كار يك نويسنده اهل آرژانتين بايد باشه. چارلز ديكنز يا اون خپله، اسمش چى بود؟مجيد هاج و واج ماند و حالتى به خود گرفت انگار كه نوك زبانش است.- “بالزاك!پك‏هاى عميقى زد. ته سيگار را كه زير پايش له كرد، دست برد توى پاكت نايلونى و انارى را بيرون آورد. انداخت به هوا و گرفت.- “دفعه ديگه موز بياوريد. حالا برويد به خانه‏تان. نگران مى‏شه مامان‏تون، مجيد انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:- “خداحافظ!پدرش هم خداحافظى كرد اما او انار سرخ و درشت را بين دستهايش گرفته بود و در حاليكه سرش را بيشتر بين دو كتف خود فرو برده بود، دور دست ناپيدايى را نگاه مى‏كرد.وقتى از جلوى پله‏هاى ورودى ساختمان رد مى‏شدند، ناگهان چشم مجيد افتاد به غول كاغذى و چشمهايش گرد شد. غول كاغذى آن سوى باغچه پر از برگ زرد كنار حوض گرد و خالى بزرگ درست مثل آقاى نجفى نشسته بود روى نيمكت و به نقطه‏اى خيره مانده بود. يك لحظه خواست صدايش بزند اما مى‏دانست پدرش وحشت خواهد كرد. چون غير از او كس ديگرى غول را نمى‏ديد. غولى كه بيرون از هر زمان و مكانى او را در يك چشم به هم زدن به هر جايى كه مجيد اراده مى‏كرد، مى‏برد. غول حتى حاضر بود او را به سياره‏هاى ناشناخته يا به اعماق زمين ببرد. غول مى‏توانست او را به سرزمين پريان و به شهر جن‏هاى آبى ببرد.- “او اينجا چكار مى‏كنه!؟وقتى از دم در بيرون مى‏رفتند از خودش سوال كرد. “شايد او هم دلش براى آقاى نجفى تنگ شده!آقاى مرادى گفت:- “چيزى گفتى مجيد!؟مجيد سر تكان داد و چيزى نگفت. وقتى رفتند و در ايستگاه منتظر آمدن اتوبوس ماندند، از آن طرف دختر جوانى را ديدند كه لباس قهوه‏اى روشن تنش بود. و زنبيل به دست عرض جاده را رد مى‏كرد. او كسى غير از دختر آقاى نجفى نبود كه تك و تنها به ملاقات پدرش مى‏رفت.19 بر خلاف هميشه كه سر شب با غول كاغذى براى تماشاى حادثه‏ها و ماجراها مى‏رفت اين بار كمى پس از اذان صبح راه افتادند. نيازى نبود دست غول را بگيرد و چند لحظه چشمهايش را ببندد چون جاى دورى نمى‏رفتند. آنها مى‏رفتند به كوچه پشت حمام. غول چند روز پيش گفته بود كه اتفاق جالبى براى خاله خاور خواهد افتاد. مجيد با بيتابى صبر كرده بود. توى كوچه‏هاى تاريك نه خيلى تند و نه آهسته راه مى‏رفتند. مجيد مى‏دانست سوال بى‏فايده است. وقتى امكان تماشاى موضوعى وجود داشت، غول ترجيح مى‏داد مجيد ببيند و با چشم خودش نگاه كند.- “نگفتى توى تيمارستان چيكار مى‏كردى!غول نگاهى به سمت مشرق كه به روشنى مى‏زد، انداخت و گفت:- “مرا با تو نجفى آشنا كرد دوست عزيز. رفتم سرى به او بزنم. يك عمر در خدمتش بودم مى‏خواستم ببينم كارى يا چيزى لازم ندارد. يا دلش مى‏خواهد ببرمش باز هم به تماشاى ناشناخته‏ها. هر چند بعضى وقتها او بدجورى كم محلى مى‏كرد انگار كه نمى‏شناسدم. به هر حال ميدانى او چه گفت؟- “چى گفت؟غول گفت: “گفت كه خسته‏ام. برو سراغ همان پسركى كه كك داستانويسى افتاده به جانش. حالا نوبت آنهاست كه بنويسند. من هم اينجا با آدمهاى داستان روزگارى خواهم داشت!نرسيده به كوچه پشت حمام، دو مرد مثل سايه توى كوچه پيچيدند. غول دست مجيد را گرفت: “حالا وقتش رسيده شاخ در بيارى سرورم! لحن غول شاد و شيطنت‏آميز بود.- “باز اول صبحى شوخى‏ات گرفته؟- “اصلاً و ابداً، سرورم!حالا ما بايد جايى باشيم كه حرفهاى اتاق خاله خاور را بشنويم! در گرگ و ميش هوا چپيدند داخل كوچه. مجيد زد به پيشانى‏اش.- “اينجا كه باز سر جا شه. مگه خرابش نكرده بودند گاراژ رو؟!.... من، خودم تابلوى سر در گاراژ را خريدم!غول كه به نظر مى‏رسيد، كمى عجله دارد تند و تند گفت: “دوست من! بعضى ماجراها در گذشته اتفاق افتاده اما بعضى حادثه‏ها قراره در آينده رخ بده. من كارى كردم شما آنها را هم ببينيد براى آنكه جهت نوشتن داستان لازم داشتيد آنها را...!با شتاب دست او را گرفت و از نردبان كنج موتور خانه و اتاق خاله خاور مثل پر كاهى كه باد تندى وزيده و بالايش برده باشد به پشت بام رفتند.- “حالا دستهات را بذار رو سرت سرورم تا دو مردى كه به خانه خاله خاور آمدند، معرفى كنم!مجيد به حالت تسليم و از روى ناچارى دستهايش را گذاشت روى سرش.- “مرد جوان پسر خاله خاوره.مجيد به هوا جست و جيغ كوتاهى كشيد - “نه!- “آره سرورم. آن يكى مرد ميانسال هم ياشاره. پسر عموى خاله خاور!- “نه!- “آره سرورم! حالا بهتره كمى گوش بدهيم. گمانم از لاى پنجره باز صداها را بشنويم!خاله خاور با عجله وسايل اتاق را داشت جمع و جور مى‏كرد.- “دلم مى‏خواست معلم بشم دختر عمو! اما وقتى خان عمو آن بلا را سر تو آورد، من هم بيچاره شدم. داوطلب رفتم ارتش و خودم را آواره كوهها كردم. وقتى تو توى آبادى نبودى، زندگى به چه دردم مى‏خورد؟!صداى اندوهگين مرد از لاى باز پنجره به كوچه مى‏ريخت.خاله خاور گفت: “پسرم كه ميدانى وقتى سرباز بود، چه بلايى سرش آمد. زد مرتيكه‏اى را كشت و كار خدا بود كه توانست فرار كند. مجيد از شدت تعجب كنار نور گير پشت بام حمام وارفته بود. به علت تركيدگى يكى از لوله‏هاى اصلى، حمام تعطيل بود و صداى موتور گوش را كر نمى‏كرد.مجيد گفت: “آخه... مگه خاله خاور ديوانه نبود... مگه، آخه!غول پشت داده بود به انحناى گنبد و پاهايش را دراز كرده بود و با لذت گوش مى‏داد.- “در تمام اين مدت خاله خاور از هدايت خبر داشت. اما به خاطر آنكه پسرش گير نيفتد، نقش زنى را بازى مى‏كرد كه از شدت غم و اندوه عقل‏اش را از دست داده است. مجيد دو زانو نشسته بود و حيرت زده پنجره اتاق خاور را كه جاى سه تا از شيشه‏هايش مقوا چسبانده بودند، نگاه مى‏كرد. - “چند سال پيش توى مانور گلوله خوردم دختر عمو. چند ماه خوابيدم توى مريض خونه. نمى‏دانم چرا نمردم!؟صداى خاله خاور گفت: “مرگ و زندگى دست خداس. خدا هم تو را و هم اين پسر را براى من نگاه داشت. من هم به همين اميد زنده ماندم آقا ياشار، عمو اوغلىِ(14) خوبم! صداى خنده كوتاه ياشار به گوش رسيد. هدايت گفت:- “عجله كن ننه. هوا داره روشن مى‏شه!طولى نكشيد كه خاله خاور بقچه‏اى را به دست هدايت و كيف برزنتى بزرگى را به ياشار داد و هر سه مثل سايه‏اى از پله‏هاى تنگ پائين آمدند و قبل از آنكه كوچه شلوغ شود و رفت و آمد جان بگيرد، به سرعت ناپديد شدند.مجيد هنوز گيج بود: “اين همه مدت هدايت كجا بود؟ حالا خطرى تهديدشان نمى‏كنه؟!غول آه بلندى كشيد. دو قطره آلبالويى رنگ اشك شادى را از روى گونه‏هاى كاغذى‏اش پاك كرد و گفت:- “نه! با اوضاعى كه توى مملكت پيش آمده، ديگه خطرى متوجه‏شان نيست اما اينكه هدايت كجا بود، چه فرقى مى‏كند سرورم؟ فرض كن در روستاى دور دست داشته چوپانى مى‏كرده! فرض كن كنار روستا و دشتى كه هدايت گوسفندها را به چرا برده بوده يك هنگ آرتش - به قول ياشار - اردو زده بوده. ياشار افسر آرتش داشته سر تپه‏اى با دوربين نگاه مى‏كرده و توى دوربين گله گوسفند و چوپانى ديده و دلش هوس شير تازه كرده. اين جورى احتمال داره ياشار و هدايت همديگه رو پيدا كردن مثلاً. خاله خاور داستان تو هم سالى چند بار به بهانه دوره گردى سر مى‏زده به آن حوالى و البته مجبور بوده با هر كسى كه نگاه چپ به او مى‏كرده جنگ كنه. نيمه‏هاى شب پسرش را مى‏ديد و همه خيال مى‏كردند به خاطر پسرش آواره كوه و بيابان شده. براى رد گم كردن حتى مى‏رفت كردستان. مى‏رفت مى‏نشست جلوى پادگانى كه پسرش آنجا خدمت مى‏كرد. يادت مى‏آيد آخرين بار بعد از ظهر آن روز سردِ زمستان كنارش رگبار زدند؟!مجيد مثل كودكى كم سن و سال با پشت دست اشك‏هاى بى‏صدايش را پاك كرد. خورشيد اواخر اسفند ماه طلوع كرد و نور تميزش همه جا را روشن ساخت. مجيد دستهايش را دور پاهايش حلقه كرد. سرش را گذاشت روى زانوهايش. دلش مى‏خواست مى‏دويد دنبال خاله خاور و جاى پاهاى او را مى‏بوسيد. مدتى به همان حال باقى ماند. تمام ماجراهايى كه ديده بود مثل فيلم از جلوى چشمش به سرعت عبور كردند. وقتى سر برداشت، خبرى از غول كاغذى نبود. نيم خيز شد و دو رو اطراف را نگاه كرد. نور خورشيد شهر را روشن كرده بود و زندگى كم كم داشت جان مى‏گرفت. دلش كمى به خاطر تمام شدن ماجراى خاله خاور و رفتن غول تنگ بود. احساس مى‏كرد خاله خاور شجاع‏ترين زن دنياست زنى كه با نجابت و سر سختى خود همه مشكلات را تحمل كرده بود.- “اميدوارم خوشبخت باشى خاله جان!زير لب گفت و برخاست. نسيم دلچسبى وزيدن گرفته بود و هوا بوى نوروز مى‏داد.پي نوشت : 1. رمانى به قلم نگارنده2. مسافر سيّاره اوراپوس رمانى به قلم نگارنده3. پدرش4. رمانى از نگارنده - اثر برگزيده سال 81 شوراى كتاب كودك5. چه بچه‏هاى نازى - آى خاله بيا به خانه ما برايم انار سرخ بيار - ببين چه كودك زيبايى دارم ] از نگارنده[6. زنده باد ياشار!7 و 8. شخصيت رمان مسافر سياره اوراپوس به همين قلم9. كنار مقبره الشعراى فعلى و محل دفن دهها تن از مشاهير ادب فارسى10. از محله‏هاى قديم شهر تبريز11. ميرى ديوانه12. هدايت! پسر خوبم حالا كجايى تو!؟13. دو بيتى‏هاى شفاهى مردم آذربايجان14. پسر عمومنبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 796]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن