تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835135711
راز گم شده خاور- 4
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با نيم پوتينهاى نو احساس راحتى مىكرد.- “چى شده؟!غول دستهاى كاغذىاش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مىخورد به سطح چين و شكن دار آب سرد و تكثير مىشد.- “دلم به حال خودم مىسوزه!مجيد نوك انگشتان دست راستش خورد به شكلات ته جيب شلوارش.- “چرا؟- “اسم ما را گذاشتند غول اما در واقع برده هستيم!اجازه نداد مجيد سوالى بپرسد و ادامه داد:- “ببين دوست من! بعضىها به ما مىگويند الهام. يا نمىدانم تخيل مجبوريم با ساز هر نويسنده جورى برقصيم و هر جا كه عشقشان مىكشد برويم..- “هى! دارى تند ميرى. بابت زحمتى كه مىكشى داستانهاى خوبى نوشته مىشود. بعضى از نويسندهها اصلاً خودشان غول هستند مثل “آندرسن”، “كالوينو”، “كستنر”، مثل “كارلو كولودى”، “اگزو پرى”. نمىدانم تا حالا اسم پينوكيو به گوشات خورده يا نه؟ يا مثلاً آليس در سرزمين عجايب خيلى دلم مىخواد بروم به سرزمين عجايب. ميدونى؟! خيلى از نويسندهها خون دل مىخورند. مثل برده از خودشان كار مىكشند. از خيلى از لذتهاى زندگى چشم مىپوشند. مثلاً همين نجفى. توى هفت آسمان يك ستاره هم ندارد. از آن نويسندههاى دانه درشت هم نيست. اما همه جوانىاش را گذاشت پاى قصه. شايد مىخواست “خوبى” را براى آدمها تعريف بكنه. غول براى اولين بار تبسم كرد و چشمهاى سرخاش درخشيد.- “امشب چقدر فيلسوف شدى!مجيد از ديدن تبسم غول به هيجان آمد:- “تنها چيزى كه مرا عصبانى مىكنه زمان هس!- “زمان!؟- “آره ديگه. نگاه كن!دست برد و بند ساعتش را باز كرد:- “اين ثانيهها هميشه مثل مورچههاى ريز روى اعصاب من راه مىروند هميشه گذشتن و تمام شدن و پايان را به ياد آدم مىآورند...غول ديد كه مجيد ساعتش را گذاشت ته جيبش- “بيا برويم غول عزيز. نمىخواهم بدانم ساعت چنده. چه فصل و چه هفته و چه روزى يه! من مىخواهم بفهمم حقيقت چيه؟- “فكر مىكنى حقيقت چيه؟!- “حقيقت حالا واسه من هدايته. پسر يه زن تنها و فقير كه رفته سربازى و برنگشته. مادره از شدت غم و اندوه ديوانه شده مىخواهم بفهمم چى به سرش اومده. حالا نمىدانم چند هفته يا چند ماهه گرفتارم. از درس و مشق عقب افتادم تو هم كه ماشاالله مرا همه جا مىبرى مگر سراغ هدايت. هر دو از روى پل رد شدند. جاده خلوت بود و در دو سوى جاده اسفالت توى مزرعهها و كشتزارها تاريكى و مه موج مىزد و گاهى نور چراغى به زحمت ديده مىشد.- “از دست من ناراحتى؟- “نه. مزخرف گفتم. منو ببخش!غول گفت: “دستت را بده به من دوست عزيز. مىخواهم ببرمت پيش هدايت...!مجيد ايستاد. اتوبوسى گاز داد و دور شد. صداى ضربان قلبش در همه جاى شب پيچيده بود. آهسته دستش را دراز كرد.. برويم؟!- “برويم!من سرباز وظيفه هدايت عظيمى قشلاق اعزامى از تبريز هستم. حالا در حال نگهبانىام. اينجا دم اسلحه خانه است. خواب، بدجورى كلافهام كرده است. سوز سردى مىوزد. باد سرد از طرف تعمير و نگهدارى مىآيد و محوطه گروهانها را طى مىكند و مىرود سمت بيمارستان پادگان اينجا پادگان بزرگى است. آن سوى بيمارستان هم دهها ماشين ريو كنار هم به رديف پارك شدهاند. خيال كرده سر گروهبان من يكى باج به او نمىدهم. سر گروهبان، استوار دوم است و تازه درجه گرفته. از آن شكم گندههاى مفت خور است. اين روزها بد جورى به من پيله مىكند.- “هدايت! ريشت مال چند روزه؟ نكنه مىخواى طلبه بشى!؟مىگويد و دست به صورتم مىكشد. از خجالت پيش بچههاى گروهان آب مىشوم- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ انگار پوتينها تو كردى تو نفت.- “هدايت جم بخور!خسته شدهام. شبها از ترس او خواب ندارم. بچهها با نيشخند نگاهم مىكنند. گردنم درد مىكند. پشت پاهايم فشرده مىشود.- “هدايت! بدو ميله را دور بزن!صبح رفته بوديم صحرا نوردى اطراف پادگان. سر گروهبان اسدى به خاطر آنكه پشت گردن حركت نكرده بودم، تنبيهام كرد.- “عظيمى! چرا واسش آجيل، مربا يا يه چيز ديگه نمىآرى!؟بچهها توى گروهان شيشكى مىاندازند، بايد ساعتم را نگاه كنم. هنوز يك ساعت و ده دقيقه از نگهبانىام مانده است. چند روز پيش رفتم پيش جناب سروان. حوالى غروب بود. ستوان يك است و حرف “ر” را “غ” مىگويد.- “بنال چى شده!- جناب سروان! سرگروهبان اسدى همهاش از ما ايراد مىگيره به خدا ما...!از گوشه چشم عسلى راستش با تحقير نگاهم كرد- “بوغو مادغ...! خيال كغدى اغتش خونه خالهاس! يه دفه ديگه از اين غلطها بكنى... خودم به حسابت مىغسَم”.پس از اين قضيه سرگروهبان بىحياتر شده است. دهانم مزه بدى دارد. دم غروب آبگوشت بىگوشت از گلويم پايين نرفت ديگه نمىتوانم روپاهايم بايستم. بهتر است كمى بنشينم. اگر چند دقيقه بنشينم حالم خوب مىشود. نبايد گزك دستشان بدهم. آن وقت مرخصى بىمرخصى. ننه خاورم شايد حالا دارد خواب مرا مىبيند. وقتى مرخصى مىروم پر در مىآورد. برايم سوپ درست مىكند. لباسهايم را تر و تميز مىشويد. برگشتنى برايم تخمه و شيرينى و مربا مىگيرد. هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. اگر پايم به آسايشگاه برسد همين جورى با لباس مىخزم زير پتو و تا ساعت 6 صبح مىخوابم يك سال از خدمتم مانده. چى مىخواهد از جان من!؟ چطوره بزنم خودم را ناقص كنم.... نه! آن وقت تا آخر عمر.... نه، نه. چطوره خودم را بزنم به مريضى. فايدهاش چيه؟ فوقش يه هفته ميروم بهدارى و بعدش برمىگردم همين جا! اگر صداى پا بيايد بايد زود بلند شوم.- “هدايت! اجباريت كه تمام شد واست عروس پيدا مىكنم ماه! بيچاره ننه نمىداند من بعد از او تنها يك نفر را دوست دارم كسى كه مثل همه ستارههاى آسمان پاك و زيباست اما به همان اندازه هم دور. دور. دور. حالا كجاست؟ مىروم تركيه هر جورى شده پيدايش مىكنم. بايد بروم استانبول. توى حمام كيف پولم گم شده بايد واكس بزنم.غول كاغذى و مجيد پشت رديف شمشادها ايستاده بودند و هدايت را تماشا مىكردند. او از زور خستگى درست دم در اسلحه خانه پشت به ديوار داد و پايين سريد. غافل از آنكه سرگروهبان اسدى پاورچين پاورچين به او نزديك و نزديكتر مىشد.- “صحت خواب آقا قشلاق!وحشت زده از جا جست. قلبش تند مىزد.- “خا... خواب... خواب چيه سرگروهبان... من.... من كمى خسته بودم نگاه كرد ديد اسلحهاش دست سرگروهبان است.مجيد با نگرانى پرسيد:- “حالا چه اتفاقى برايش مىافتد!؟غول گفت: “گزارش مىدهد به فرمانده گروهان و او هم به فرمانده گردان و سه ماه مىرود زندان.- “سه ماه؟- “بله. حالا اگر دوست داريد. برويم جاى دنج و گرمى پيدا كنيم. شما خيلى خسته هستيد سرورم. درست مثل هدايت خواب كلافهتان كرده، يك ساعت بخوابيد سر حال مىآييد آن وقت باز مىگرديم سراغ هدايت!مجيد نمىدانست به جاى يك ساعت چقدر خوابيده است. نور زرد بىخاصيت خورشيد، پادگان را روشن كرده بود و هدايت را دو دژبان مىبردند به زندان. وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مىشدند، هدايت گفت:- “به هم مىرسيم سر گروهبان!سرگروهبان اسدى هجوم برد و لگد محكمى به كمر او زد. هدايت پخش زمين شد. دژبانها او را از روى زمين جمع كردند و با خود به زندان پادگان بردند...چند روز بيشتر به اسفند ماه نمانده بود. برف محوطه گروهان را پارو كرده بودند اما عصر دوباره برف باريده بود و اوايل شب قطع شده بود. درختان تبريزى آن سوى پادگان مثل اشباح سفيد پوش به نظر مىآمدند. سرما تا مغز استخوان نفوذ مىكرد. غول و مجيد مثل سه ماه پيش، پشت رديف شمشادها او را مىپائيدند كلاه كشى به سر گذاشته بود و از روى آن، كلاه گوشى به سر داشت بند كلاه گوشى را زير گلويش گره زده بود و جلوى اسلحه خانه كشيك مىداد. باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه خوابش برده بود و اسلحهاش را سر گروهبان برداشته بود. چند بار به خانهشان به آدرس گرمابه خيّر نامه نوشته بود و گفته بود كه حالش خيلى خوب است اما رفتار سرگروهبان و فرمانده گروهان نشان مىداد كه او حتى عيد نوروز هم به مرخصى نخواهد رفت. چيزى روى سينهاش سنگينى مىكرد. هر جا مىرفت چشمهاى گريان ننه خاورش او را نگاه مىكرد. زير طاق كوچك در اسلحه خانه كز كرد. سقف آسمان ابرى به سرخى مىزد و بارش سنگين برف را خبر مىداد. دستش را بالا آورد. دستكش و آستين اوركتش را به كنارى زد و ساعت مچىاش را نگاه كرد. هنوز 40 دقيقه از وقت نگهبانىاش باقى مانده بود. ناگهان صداى خرد شدن خفيف برف را زير پاى كسى شنيد. گوش خواباند. صدا را از پشت رديف درختان كوتاه جلوى آسايشگاه شنيد. قلبش تند مىزد. پشت به در آهنى اسلحه خانه داد و ضامن تفنگ را آزاد كرد. حين تحويل گرفتن نگهبانى بىآنكه بخواهد گلنگدن زده بود. چند دقيقه گذشت. اولين دانههاى برف از آسمان شب فرود آمد. قرچ... قروچ! حدس مىزد چه كسى به سراغ او مىآيد. در زاويه ديوار و در كيپ شد. سرش را پايين انداخت طورى كه اگر كسى او را مىديد در خواب بودنش شك نمىكرد. از آخرين درخت تا دم در اسلحه خانه بيست قدم بيشتر فاصله نبود. ناگهان هيكلى از پشت درختها بيرون آمد. دستهايش را به دو طرف باز كرده و شترى قدم بر مىداشت. مىكوشيد كوچكترين صدايى برنخيزد. صداى ضربان قلبش را در تمام وجودش مىشنيد. ياد تحقيرها و خفتها دلش را به آتش كشيد. نه تنها سربازهاى گروهان خودشان بلكه سربازهاى ديگر و حتى درجه دارها هم او را جور خاصى نگاه مىكردند آن وقت ريشخند نامحسوسى نگاهشان را پر مىكرد.- “ايست!تفنگ را بالا آورده بود و به سمت شبح نشانه رفته بود. شبح كه از پناه درختان بيرون آمده بود، لحظهاى ترديد كرد.- “ايست... ايست!هم زمان با فرياد ايست سوم صداى گلولهاى سكوت شبانه پادگان را در هم شكست. مجيد ياد گلوله خوردن يداله خان در كوهستانهاى كردستان افتاد. كسى كه اندكى از درختها فاصله داشت، با تمام هيكل بر روى زمين برف پوش غلتيد. با قدمهاى آرام و مطمئن به سوى او رفت يك آن صورت سر گروهبان را ديد كه از درد جمع شده بود و داشت دست و پا مىزد. با صداى محكمى گفت:- “به فرمان ايست بايد توجه مىكردى، سرگروهبان!عدهاى با چراغ قوههاى روشن، سر آسيمه به سوى آنها مىدويدند و بارش برف شدت يافته بود. غول كاغذى زير دانههاى برف به خود مىلرزيد:- “برويم سرورم!- “چى به سر هدايت مياد؟!غول با عجله به راه افتاد: “حالا اوضاع اينجا ناجور خواهد شد سرورم دير وقته. بايد برگرديم!مجيد ناچار دنبال غول راه افتاد. برف زير پاى غول كاغذى هيچ صدايى نداشت. در آخرين لحظه سر برگرداند و ديد كه هدايت را محاصره كردهاند و تفنگ را از دستش گرفتهاند. باد هو مىكشيد و دانههاى درشتش برف را بر آسايشگاههاى پادگان مىكوبيد.16 نگاه كن دوست من. نگاه كن به باد سرد كه از دل كوهستانهاى پوشيده از برف مىآيد. نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرىست و به آن زن كه مادر است و به هواى پسر نشسته بر سنگى روبروى در اصلى پادگان. مجيد نگاه كرد و ديد كه غول حال غريبى دارد. چون دوك قد كشيده بود و خيره به پشت هيكل به چادر پوشيده خاله خاور بود. وقتى حرف مىزد انگار نه با او كه با خود حرف مىزد.- “سالى چند بار كيف برزنتى را پر از خوراكى و جوراب پشمى و دستكش مىكند. تابستان و زمستان برايش فرقى ندارد. مىآيد و مىنشيند روبروى در پادگان. همه تيپ او را مىشناسند و تازه انتقال يافتهها و سربازهاى وظيفه از قديمىترها سوال مىكنند.- “آن زنه كيه؟- “براى چى نشسته آنجا؟- “پسرش اينجا خدمت مىكرده. يه شب مىزنه درجه دار گروهان را نفله مىكنه. ميگن يارو به او نظر داشته! - “نه بابا!- “آره. مادرش از آن وقت تا حالا ويلان و سرگردان شده. باور نمىكنه پسرش اينجا نيست!- “اينجا نيست؟!- “نه! وقتى منتقلاش مىكردند لشكر تا دادگاهى بشه، لاستيك جلوى جيب مىتركه و ماشين چپه مىشه. ميگن با تير زدند به لاستيك راننده و نگهبانها بيهوش و زخمى شدن اما پسره از اون وقت تا حالا غيبش زده!- “راست ميگه! واسه پيدا كردنش سر گروهبان ما ميگه يك گردان ريختن آنجا. همه سوراخ و سنبهها و روستاهاى كردنشين را خانه به خانه گشتند اما پيدايش نكردند. انگار يه قطره آب شده بود و رفته بود زمين!مجيد حرفهاى سربازها و درجهدارهايى را كه بعد از ظهر از در پادگان بيرون مىآمدند و ساك به دوش فاصله دو كيلومترى تا شهر را پياده مىرفتند تا خريد كنند و حمام بروند و توى چند پياده روى كج و كوله آن شهر مرزى قدم بزنند، مىشنيد. با آنكه لباس پشمى كامل و كلاه كامواى كوهنوردى و دستكش پوشيده بود، ولى باز باد سرد مثل شلاق فرود مىآمد و سرما را تا استخوانهايش نفوذ مىداد.- “تا كى بايد اينجا باشيم!غول گفت: “مثل اينكه سردتان شده سرورم!- “نه سردم نشده. فقط يه كم دارم يخ مىزنم!غول به تقليد از مجيد اين پا و آن پا كرد و دستهايش را به هم ماليد و گفت:- “حالا قراره اتفاقى كوچكى بيفته. اين صحنه را مىبينيم بعد برمىگرديم خانه!- “خاله خاور چى!؟- “خاله خاور شيرزنى يه. او كارش را خوب بلده. برو از چند قدمى نگاهش كن!مجيد تبسم معنى دارى را در صورت غول كه به چهره نقاشى شده رنگ روغن مىمانست، ديد و پرسيد:- “دارى بازىام ميدى مگه نه؟ اقرار مىكنم غول عزيز!از غول فاصله گرفت. باد سرد مثل شلاقى فرود مىآمد. جايى نرسيده به لب جاده ايستاد و سه رخ خاله خاور را نگاه كرد. ابروهايش نزديك هم بود و بينى نوك تيزش قيافه سيه چرده او را جدى نشان مىداد. درست مثل ماده عقابى نشسته بود و با آن چشمهاى سياه و تيز در اصلى پادگان را نگاه مىكرد و پلك هم نمىزد. در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمهاى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مىديد، برمىانگيخت.خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقرهاى پشت ابرها ليز مىخورد. ناگهان جيپ فرماندهى از در بزرگ پادگان خارج شد. بالاى اتاقك نگهبانى تير بار كاليبر پنجاه رو به دشت پوشيده از برف نشانه رفته بود و سربازى پشت آن كز كرده بود. جيپ دور زد و كنار جاده ايستاد. فرمانده تيپ پياده شد. قد كوتاه بود و صورتش را تر و تميز اصلاح كرده بود و اوركت سبز خارجى به تن داشت.- “هى تو! بلند شو برو از اينجا. برو!ده قدم مانده به خاله خاور فرياد كشيد. خاله خاور بناى مويه گذاشت: “هدايت! گؤل بالام. هارداسان اوغلوم!؟(12) خاله هر بار كه مىآمد چون صخرهاى خاموش مىماند اما وقتى سربازها را مىديد كه سه چهار نفرى از در پادگان بيرون مىآيند و يا به شهر مىروند و يا سوار مينى بوس شده، راهى مرخصى مىشوند باياتىهاى(13) سوزناكى مىخواند. يكنواخت اما رسا و پر سوز و گداز. همين سربازها را به مكث وا مىداشت. بعضى از آنها گريه مىكردند. گاهى او را دوره مىكردند و دلدارىاش مىدادند. اينها را به فرمانده تيپ گزارش داده بودند و او گفته بود كه بودن آن زن ديوانه جلوى پادگان روحيه نيروهايش را تضعيف مىكند.ناگهان فرمانده دستش را بالا برد. يكى از درجهدارهاى محافظ تفنگ را نشانه رفت و چند قدمى خاله خاور را نشانه رفت و رگبار زد. بند دل مجيد پاره شد. صداى گلولهها در سراسر دشت برف پوش طنين انداخت. گلولهها برف را به طرف خاله پاشيد. خاله نيم خيز شد. انگار كه مجسمهاى سنگى به حركت در آمده باشد. بعد آهسته پا كشيد طرف فرمانده. فرمانده از پشت عينك دودى او را مىپائيد.- “اين خوراكىها را بده به پسرم!گفت و كيف برزنتى را گذاشت روى برفها. آن وقت راه افتاد به سوى لب جاده. گالشهايش كهنه بود و دور پاهايش را تا زانو پاپيچ بسته بود. سربازى كه بالاى اتاقك نگهبانى بود داشت با دوربين دو چشم همه چيز را نگاه مىكرد. مينىبوس قرمز رنگِ فرسودهاى از طرف شهر آمد و ايستاد. چند سرباز و درجه دار سوار شدند خاله خاور هم سوار شد. مينىبوس گاز داد و دودى سياه رنگ پشت سرش پيچ و تاب خورد. فرمانده دستور داد كيف را بازرسى كنند. دو جفت جوراب مشكى پشمى، دو شيشه مربا يك جفت دستكش كاموا، چهار قوطى كنسرو ماهى، يك نايلون نيم كيلويى آب نبات و يك قرآن كوچك جيبى همه وسايل داخل كيف برزنتى بود. فرمانده سوار شد و جيپ راه افتاد. آنتن بلند پشت جيپ با بادى كه دانههاى برف را به همراه مىآورد تكان مىخورد.“برگرديم سرورم!مجيد راه افتاد. نوك انگشتان دست و پاهايش توى نيم پوتينهاى نو يخ زده بودند.17 مجيد گفت:- “حالا نمىشد اينجا نياييم؟!غول كه به نظر كاهىتر از هميشه مىآمد پشت به ديوار كاهگلى داد و گفت:- “چرا سرورم! مىشد اينجا نياييم. مىشد هيچ جا نرويم. مىشد قيد هر چى داستان و نوشتن قصه را مىزديد و...- “خيلى خب بابا! حالا ما يه چيزى گفتيم. چرا عصبانى شدى تو!؟ساعتى از غروب آفتاب روستا مىگذشت. باد خنك پائيزى مىآمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مىچرخيد و در شاخههاى درخت گردو هو مىكشيد. هوا تاريك شده بود اما نه در اتاقهاى پايين و نه در اتاقهاى بالا و بهار خواب چراغى روشن نبود. مجيد مىدانست اتفاقى خواهد افتاد. اتفاقى كه به ياور خان پدر يداله و شايد خود يداله مربوط مىشد اما طى اين مدت ياد گرفته بود كه ساكت بماند و منتظر باشد. باغچهها بىبوتههاى ذرت و گلهاى آفتابگردان خالىتر و بزرگتر به نظر مىرسيدند. ماه شب 13 بر حياط مىتابيد اما غول و مجيد در قسمت سايه ضلع شرقى حياط از ديدهها پنهان بودند. مجيد به دفعه قبل فكر كرد. وقتى كه تابستان بود و يداله نوجوان رفته بود بالاى درخت گردو و توى بهار خواب را ديد مىزد كه پدرش ياورخان او را ديده بود و با كمربند چرمى به جانش افتاده بود. همان كتك باعث شده بود كه يداله فرار كند. آواره جادهها شود. زير پلها بخوابد و بارها بر باد رود. يداله از همان آغاز خانه خراب شده بود و رفته بود توى شهر، گرگى هار از آب در آمده بود از بيرحمى و سنگدلى و آزار و له شدن ديگران لذت مىبرد. در جاهاى پست تن به هر خوارى داده بود تا پول اندكى جمع كرده بود. آن وقت افتاده بود به خريد و فروش. مىرفت كردستان و جنس مىآورد. مىخواست قوىترين و ثروتمندترين مرد روزگار باشد. آرزو مىكرد پدرش را مثل يك سوسك زير پايش له كند. عنايت كه به تورش خورد او را هم مثل خيلىهاى ديگر به اعتياد كشيد تا زن جوان و زيبايش را از آن خود كند. عنايت نابود شد و در يكى از بيغولههاى اطراف شهر از پاى در آمد اما خاور جوان با بچهاى كوچك تن به خوارى نداد و سالها رنج را به جان خريد. يداله با كار و قاچاق و زد و بند به جايى نرسيد كه دلش مىخواست. براى همين پس از ماجراى خاور هر چه داشت خرج كرد. به مناسبتهاى مختلف از حكومت طرفدارى جانانهاى مىكرد براى رؤساى قشون و نظميه و ديگر صاحب منصبان خوش رقصىها كرد و مهمانىها داد و كمى هم اكابر خواند تا وارد نظاميگرى شد. ارادت و جان نثارى خود را با قتل و كشتار و سركوب براى دستگاهها ثابت كرد اما قبل از همه اين كارها و پيش از ورود به قشون تصميم گرفت پدرش را نابود كند و خانهاش را به آتش بكشد. پاسى از شب گذشته بود كه غول كاغذى پهلوى مجيد را سقلمه زد. “يارو آمد!مجيد دقت كرد و جوانى گيوه پوش و قبراق را ديد كه از بالاى ديوار به حياط پريد و همانجا دم دالان مثل گربهاى كه چهار دست و پا برزمين افتاده باشد مدتى به همان حال باقى ماند. نفس در سينه مجيد حبس شده بود. دلش خواست از غول سوال كند كه آيا او واقعاً پدرش را خواهد كشت؟! اما ترجيح داد ساكت بماند و نگاه كند. در دل از غول كاغذى كه امكان تماشاى اين همه صحنهها و اتفاقات عجيب و غريب را براى او فراهم آورده بود، تشكر كرد.- “اگه غول نبود، هيچوقت داستان راز گمشده خاور را نمىتوانستم تصور كنم!برق دشنهاى يك آن مجيد را از خيالاتش بيرون كشيد. جوان چالاك كلاه كشى به سرداشت و صورتش را با دستمال يزدى بسته بود. مثل باد دويد و پاى تنه درخت گردو كمين كرد. دست چپش را بر تنه درخت گذاشته بود و دشنه در دست راستش بود. شايد لمس تنه درخت گردو خاطرههاى تلخ بسيارى را به يادش مىآورد و او را در تصميم ديوانه وارش جدىتر مىكرد. مدتى بىحركت به ساختمانى كه زمانى بادوغاب سفيد زير نور تند خورشيد خيره كننده بود، نگاه كرد. حالا با گذشت زمان از آن سفيدى تميز خبرى نبود اما زير تابش نور ماه ترسناكتر از هميشه به نظر مىآمد.- “اووو.... هووو...!جغدى در جايى از شب ناله كرد. يداله چون تيرى به طرف پلهها دويد دل مجيد مثل سير و سركه مىجوشيد. غول، تنها نگاه مىكرد و نور نامحسوس سرخى از چشمهايش نشت مىكرد.مجيد منتظر شنيدن فرياد جانخراشى بود. دقيقهها به كندى مىگذشت نتوانست تاب بياورد و آهسته گفت:- “اگه قلبم از كار نيفتد امشب هنر كردم!همان لحظه يداله سلانه سلانه از پلهها پايين آمد. در حاليكه زير لب فحشهاى جوراجورى مىگفت نشانى از شتاب و چالاكى در حركاتش ديده نمىشد.- “كارش را ساخت!؟غول گفت: “كارش قبلاً ساخته بود!مجيد گيج شد و سر در نياورد. يداله آمد و پايش را گذاشت لبه حوض خواست دسته تلمبه را بلند كند. روى زمين تف كرد و رفت طرف دالان. اندكى بعد صداى بسته شدن در شنيده شد.مجيد پرسيد: “يعنى چه!؟غول گفت: “ياور خان ظهر امروز سكته كرده و با صورت وسط اتاق روى قالى افتاده. مدتها پيش آخرين زنش به او خيانت كرده و با يكى از پسران جوان اربابى قلدرتر از خود فرار كرده است. اين اواخر خل شده بود ياورخان و مسخره همه اهالى شده بود حتى بچهها سر به سرش مىگذاشتند. براى همين زياد از خانه بيرون نمىآمد! دهان مجيد از تعجب باز مانده بود. ماه كمى كوچكتر از ابتداى شب به نظر مىرسيد و هوا سردتر شده بود.- “برويم سرور من!- “يداله چى؟- “خب! يداله جا خورد. ديد كه پدرش تمام كرده. تنها لگدى به پهلويش زد و تف كرد و رفت. ديدى كه!قلب مجيد آرام شده بود. دلش مىخواست برود به خانه نجفى و با او ساعتها حرف بزند. مدتها بود كه خبرى از او نداشت. وقتى از پشت باغهاى شب زده روستا مىگذشتند، شب به نيمه رسيده بود و باد سرد خواب درختان را مىآشفت.18 مادر مجيد با چشمهاى اشك آلود پسرش را نگاه كرد كه داشت دكمههاى ژاكتش را مىبست. آقاى مرادى زودتر كت و شلوار سرمهاى و بلوز يقه گرد نخى سفيدش را پوشيده بود. دو قوطى كنسرو آناناس. چهار بسته سيگار و دو كيلو انار كه توى پاكت نايلونى تميزى بود، چيزهايى بودند كه براى آقاى نجفى مىبردند.- “پسرم! از اين اتفاقها براى همه مىافته. رفتى اونجا خودت را زياد ناراحت نكن!- “چشم!مجيد يك كلمه گفت و رفت به پاگرد و كفشهاى اسپورتىاش را پوشيد. آقاى مرادى با زنش نگاهى رد و بدل كردند و چيزى نگفتند.سوار اتوبوسى شدند كه به پارك جنگلى كنار شهر مىرفت. بين راه آنها بايد با كسانى كه به ملاقات بستگان خود به آسايشگاه روانى مىرفتند پياده مىشدند و پس از طى دويست متر كوچه پهن و اسفالت مىرسيدند به در اصلى آسايشگاه. آقاى نجفى چند هفته بود كه آنجا بسترى بود و مجيد خبر نداشت. وقتى پدرش موضوع را به مادر گفت انگار كه برق او را گرفت. رفت به اتاقش و ساعتى گريه كرد. آقاى مرادى عصر آن روز به نماز جماعت هم نرفت و تا شب پسرش را دلدارى داد.- “.... حالش خوب مىشه پسرم. براى هميشه كه آنجا نمىمونه!نه آن شب و نه شبهاى ديگه غول كاغذى سراغ مجيد نيامد. حال و حوصله داستان نوشتن نداشت. توى اتوبوس تا برسند به ايستگاه آسايشگاه رازى يك كلمه حرف نزد. همهاش از شيشه پنجره به خيابانها و پياده روهاى خلوت روز جمعه نگاه كرد. رديف درختان با برگهاى زرد و شاخههاى نيمه لخت از برابر چشمهايش گذشتند.- “چرا!؟اين تنها كلمهاى بود كه مثل مته گيجگاهش را سوراخ مىكرد و وسط سينهاش مىسوخت. وقتى از اتوبوس پياده شدند چند نفر با آنها پايين آمدند. مردى ميانسال با دخترى جوان و رنگ پريده. مردى تكيده با زنش كه لباس كامل روستايى تنش بود و هى گريه مىكرد و آب دماغش را بالا مىكشيد. دو پسر جوان هم كه تيپ و قيافهشان بيشتر به دانشجو مىخورد.آقاى نجفى تك و تنها روى نيمكتى آبى پاى رديف درختان تبريزى نشسته بود. نور خورشيد قبل از ظهر بر او مىتابيد. كت و شلوار طوسى مندرسى به تن داشت و ريش جو گندمىاش چند روز بود كه اصلاح نشده بود. پاشنه كفشهاى نيمدار چرمىاش را خوابانده بود و جوراب پايش نبود.- “سلام آقاى نجفى!آقاى مرادى گفت و نشست گوشه نيمكت چوبى و پاكت را بين او و خودش گذاشت. مجيد با صداى لرزانى گفت:- “سلام!آقاى نجفى در حاليكه نور خورشيد چشمهاى گود افتادهاش را مىزد، او را كج نگاه كرد و زهر خند زد:- “چطورى پسر؟ كم پيدايى!مجيد يك قدم آمد جلوتر. برگهاى زرد زير پايش صدا كرد:- “من و آقا جون گفتيم بيائيم ديدن شما. دلم برايتان تنگ شده بود....معلوم نبود كجا را نگاه مىكند. گاهى تبسم مىكرد. در واقع اداى لبخند در مىآورد. و سرش را معنى دار تكان مىداد. دست در جيب كتش كرد و بسته سيگار را بيرون آورد. سيگارى آتش زد و دودش را فوت كرد به آسمان.- “من خيلى از رمانهايم نيمه كاره مانده آقا!عصبى پك زد و ادامه داد:- “به قول يارو يه عمر فيلم ساختيم آخرش خودمان فيلم شديم!خنديد. خندهاش به هق هق شباهت داشت. مجيد و آقاى مرادى خواهى نخواهى با خنده او همراهى كردند.- “من همه را نوشتم پسر. حالا آخرش گير دادند به من. گمانم كار يك نويسنده اهل آرژانتين بايد باشه. چارلز ديكنز يا اون خپله، اسمش چى بود؟مجيد هاج و واج ماند و حالتى به خود گرفت انگار كه نوك زبانش است.- “بالزاك!پكهاى عميقى زد. ته سيگار را كه زير پايش له كرد، دست برد توى پاكت نايلونى و انارى را بيرون آورد. انداخت به هوا و گرفت.- “دفعه ديگه موز بياوريد. حالا برويد به خانهتان. نگران مىشه مامانتون، مجيد انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:- “خداحافظ!پدرش هم خداحافظى كرد اما او انار سرخ و درشت را بين دستهايش گرفته بود و در حاليكه سرش را بيشتر بين دو كتف خود فرو برده بود، دور دست ناپيدايى را نگاه مىكرد.وقتى از جلوى پلههاى ورودى ساختمان رد مىشدند، ناگهان چشم مجيد افتاد به غول كاغذى و چشمهايش گرد شد. غول كاغذى آن سوى باغچه پر از برگ زرد كنار حوض گرد و خالى بزرگ درست مثل آقاى نجفى نشسته بود روى نيمكت و به نقطهاى خيره مانده بود. يك لحظه خواست صدايش بزند اما مىدانست پدرش وحشت خواهد كرد. چون غير از او كس ديگرى غول را نمىديد. غولى كه بيرون از هر زمان و مكانى او را در يك چشم به هم زدن به هر جايى كه مجيد اراده مىكرد، مىبرد. غول حتى حاضر بود او را به سيارههاى ناشناخته يا به اعماق زمين ببرد. غول مىتوانست او را به سرزمين پريان و به شهر جنهاى آبى ببرد.- “او اينجا چكار مىكنه!؟وقتى از دم در بيرون مىرفتند از خودش سوال كرد. “شايد او هم دلش براى آقاى نجفى تنگ شده!آقاى مرادى گفت:- “چيزى گفتى مجيد!؟مجيد سر تكان داد و چيزى نگفت. وقتى رفتند و در ايستگاه منتظر آمدن اتوبوس ماندند، از آن طرف دختر جوانى را ديدند كه لباس قهوهاى روشن تنش بود. و زنبيل به دست عرض جاده را رد مىكرد. او كسى غير از دختر آقاى نجفى نبود كه تك و تنها به ملاقات پدرش مىرفت.19 بر خلاف هميشه كه سر شب با غول كاغذى براى تماشاى حادثهها و ماجراها مىرفت اين بار كمى پس از اذان صبح راه افتادند. نيازى نبود دست غول را بگيرد و چند لحظه چشمهايش را ببندد چون جاى دورى نمىرفتند. آنها مىرفتند به كوچه پشت حمام. غول چند روز پيش گفته بود كه اتفاق جالبى براى خاله خاور خواهد افتاد. مجيد با بيتابى صبر كرده بود. توى كوچههاى تاريك نه خيلى تند و نه آهسته راه مىرفتند. مجيد مىدانست سوال بىفايده است. وقتى امكان تماشاى موضوعى وجود داشت، غول ترجيح مىداد مجيد ببيند و با چشم خودش نگاه كند.- “نگفتى توى تيمارستان چيكار مىكردى!غول نگاهى به سمت مشرق كه به روشنى مىزد، انداخت و گفت:- “مرا با تو نجفى آشنا كرد دوست عزيز. رفتم سرى به او بزنم. يك عمر در خدمتش بودم مىخواستم ببينم كارى يا چيزى لازم ندارد. يا دلش مىخواهد ببرمش باز هم به تماشاى ناشناختهها. هر چند بعضى وقتها او بدجورى كم محلى مىكرد انگار كه نمىشناسدم. به هر حال ميدانى او چه گفت؟- “چى گفت؟غول گفت: “گفت كه خستهام. برو سراغ همان پسركى كه كك داستانويسى افتاده به جانش. حالا نوبت آنهاست كه بنويسند. من هم اينجا با آدمهاى داستان روزگارى خواهم داشت!نرسيده به كوچه پشت حمام، دو مرد مثل سايه توى كوچه پيچيدند. غول دست مجيد را گرفت: “حالا وقتش رسيده شاخ در بيارى سرورم! لحن غول شاد و شيطنتآميز بود.- “باز اول صبحى شوخىات گرفته؟- “اصلاً و ابداً، سرورم!حالا ما بايد جايى باشيم كه حرفهاى اتاق خاله خاور را بشنويم! در گرگ و ميش هوا چپيدند داخل كوچه. مجيد زد به پيشانىاش.- “اينجا كه باز سر جا شه. مگه خرابش نكرده بودند گاراژ رو؟!.... من، خودم تابلوى سر در گاراژ را خريدم!غول كه به نظر مىرسيد، كمى عجله دارد تند و تند گفت: “دوست من! بعضى ماجراها در گذشته اتفاق افتاده اما بعضى حادثهها قراره در آينده رخ بده. من كارى كردم شما آنها را هم ببينيد براى آنكه جهت نوشتن داستان لازم داشتيد آنها را...!با شتاب دست او را گرفت و از نردبان كنج موتور خانه و اتاق خاله خاور مثل پر كاهى كه باد تندى وزيده و بالايش برده باشد به پشت بام رفتند.- “حالا دستهات را بذار رو سرت سرورم تا دو مردى كه به خانه خاله خاور آمدند، معرفى كنم!مجيد به حالت تسليم و از روى ناچارى دستهايش را گذاشت روى سرش.- “مرد جوان پسر خاله خاوره.مجيد به هوا جست و جيغ كوتاهى كشيد - “نه!- “آره سرورم. آن يكى مرد ميانسال هم ياشاره. پسر عموى خاله خاور!- “نه!- “آره سرورم! حالا بهتره كمى گوش بدهيم. گمانم از لاى پنجره باز صداها را بشنويم!خاله خاور با عجله وسايل اتاق را داشت جمع و جور مىكرد.- “دلم مىخواست معلم بشم دختر عمو! اما وقتى خان عمو آن بلا را سر تو آورد، من هم بيچاره شدم. داوطلب رفتم ارتش و خودم را آواره كوهها كردم. وقتى تو توى آبادى نبودى، زندگى به چه دردم مىخورد؟!صداى اندوهگين مرد از لاى باز پنجره به كوچه مىريخت.خاله خاور گفت: “پسرم كه ميدانى وقتى سرباز بود، چه بلايى سرش آمد. زد مرتيكهاى را كشت و كار خدا بود كه توانست فرار كند. مجيد از شدت تعجب كنار نور گير پشت بام حمام وارفته بود. به علت تركيدگى يكى از لولههاى اصلى، حمام تعطيل بود و صداى موتور گوش را كر نمىكرد.مجيد گفت: “آخه... مگه خاله خاور ديوانه نبود... مگه، آخه!غول پشت داده بود به انحناى گنبد و پاهايش را دراز كرده بود و با لذت گوش مىداد.- “در تمام اين مدت خاله خاور از هدايت خبر داشت. اما به خاطر آنكه پسرش گير نيفتد، نقش زنى را بازى مىكرد كه از شدت غم و اندوه عقلاش را از دست داده است. مجيد دو زانو نشسته بود و حيرت زده پنجره اتاق خاور را كه جاى سه تا از شيشههايش مقوا چسبانده بودند، نگاه مىكرد. - “چند سال پيش توى مانور گلوله خوردم دختر عمو. چند ماه خوابيدم توى مريض خونه. نمىدانم چرا نمردم!؟صداى خاله خاور گفت: “مرگ و زندگى دست خداس. خدا هم تو را و هم اين پسر را براى من نگاه داشت. من هم به همين اميد زنده ماندم آقا ياشار، عمو اوغلىِ(14) خوبم! صداى خنده كوتاه ياشار به گوش رسيد. هدايت گفت:- “عجله كن ننه. هوا داره روشن مىشه!طولى نكشيد كه خاله خاور بقچهاى را به دست هدايت و كيف برزنتى بزرگى را به ياشار داد و هر سه مثل سايهاى از پلههاى تنگ پائين آمدند و قبل از آنكه كوچه شلوغ شود و رفت و آمد جان بگيرد، به سرعت ناپديد شدند.مجيد هنوز گيج بود: “اين همه مدت هدايت كجا بود؟ حالا خطرى تهديدشان نمىكنه؟!غول آه بلندى كشيد. دو قطره آلبالويى رنگ اشك شادى را از روى گونههاى كاغذىاش پاك كرد و گفت:- “نه! با اوضاعى كه توى مملكت پيش آمده، ديگه خطرى متوجهشان نيست اما اينكه هدايت كجا بود، چه فرقى مىكند سرورم؟ فرض كن در روستاى دور دست داشته چوپانى مىكرده! فرض كن كنار روستا و دشتى كه هدايت گوسفندها را به چرا برده بوده يك هنگ آرتش - به قول ياشار - اردو زده بوده. ياشار افسر آرتش داشته سر تپهاى با دوربين نگاه مىكرده و توى دوربين گله گوسفند و چوپانى ديده و دلش هوس شير تازه كرده. اين جورى احتمال داره ياشار و هدايت همديگه رو پيدا كردن مثلاً. خاله خاور داستان تو هم سالى چند بار به بهانه دوره گردى سر مىزده به آن حوالى و البته مجبور بوده با هر كسى كه نگاه چپ به او مىكرده جنگ كنه. نيمههاى شب پسرش را مىديد و همه خيال مىكردند به خاطر پسرش آواره كوه و بيابان شده. براى رد گم كردن حتى مىرفت كردستان. مىرفت مىنشست جلوى پادگانى كه پسرش آنجا خدمت مىكرد. يادت مىآيد آخرين بار بعد از ظهر آن روز سردِ زمستان كنارش رگبار زدند؟!مجيد مثل كودكى كم سن و سال با پشت دست اشكهاى بىصدايش را پاك كرد. خورشيد اواخر اسفند ماه طلوع كرد و نور تميزش همه جا را روشن ساخت. مجيد دستهايش را دور پاهايش حلقه كرد. سرش را گذاشت روى زانوهايش. دلش مىخواست مىدويد دنبال خاله خاور و جاى پاهاى او را مىبوسيد. مدتى به همان حال باقى ماند. تمام ماجراهايى كه ديده بود مثل فيلم از جلوى چشمش به سرعت عبور كردند. وقتى سر برداشت، خبرى از غول كاغذى نبود. نيم خيز شد و دو رو اطراف را نگاه كرد. نور خورشيد شهر را روشن كرده بود و زندگى كم كم داشت جان مىگرفت. دلش كمى به خاطر تمام شدن ماجراى خاله خاور و رفتن غول تنگ بود. احساس مىكرد خاله خاور شجاعترين زن دنياست زنى كه با نجابت و سر سختى خود همه مشكلات را تحمل كرده بود.- “اميدوارم خوشبخت باشى خاله جان!زير لب گفت و برخاست. نسيم دلچسبى وزيدن گرفته بود و هوا بوى نوروز مىداد.پي نوشت : 1. رمانى به قلم نگارنده2. مسافر سيّاره اوراپوس رمانى به قلم نگارنده3. پدرش4. رمانى از نگارنده - اثر برگزيده سال 81 شوراى كتاب كودك5. چه بچههاى نازى - آى خاله بيا به خانه ما برايم انار سرخ بيار - ببين چه كودك زيبايى دارم ] از نگارنده[6. زنده باد ياشار!7 و 8. شخصيت رمان مسافر سياره اوراپوس به همين قلم9. كنار مقبره الشعراى فعلى و محل دفن دهها تن از مشاهير ادب فارسى10. از محلههاى قديم شهر تبريز11. ميرى ديوانه12. هدايت! پسر خوبم حالا كجايى تو!؟13. دو بيتىهاى شفاهى مردم آذربايجان14. پسر عمومنبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 796]
صفحات پیشنهادی
راز گم شده خاور- 4
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و ...
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و ...
راز گم شده خاور- 1
“مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- “خاله خاور توى اتاقك خود ... راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ..... بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.4 چيزى به ظهر يكى از ...
“مجيد” نشسته بود پشت ميز چوبى تازهاش و داستان مىنوشت:- “خاله خاور توى اتاقك خود ... راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ..... بغض راه گلويش را بست و شب در آن سوى پرده اشك لرزيد.4 چيزى به ظهر يكى از ...
راز گم شده خاور- 2
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. ... دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد كفشهايش را پوشيد. غول كاغذى ...
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. ... دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد كفشهايش را پوشيد. غول كاغذى ...
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
عید شوم برای مادر و کودک گمشده
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. ... از خجالت پيش بچههاى گروهان آب مىشوم- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ ... خيلى خوب است اما رفتار ...
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. ... از خجالت پيش بچههاى گروهان آب مىشوم- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ ... خيلى خوب است اما رفتار ...
خورشيد خاور
راز گم شده خاور- 4 در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمهاى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مىديد، برمىانگيخت.خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقرهاى ...
راز گم شده خاور- 4 در آن لحظه به نظر مجيد خاله خاور مثل مجسمهاى بود كه ترس و احترام هر كسى را كه او را مىديد، برمىانگيخت.خورشيد بعد از ظهر مثل طشت كوچك نقرهاى ...
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله . ... با «اس ام اس» قلب خود را كنترل كنيد ... ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرىست و به ...
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله . ... با «اس ام اس» قلب خود را كنترل كنيد ... ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرىست و به ...
مجید حالا بزرگ شده!
راز گم شده خاور- 4. ... مجيد با نگرانى پرسيد:- “حالا چه اتفاقى برايش مىافتد! .... باد خنك پائيزى مىآمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مىچرخيد و در شاخههاى درخت .
راز گم شده خاور- 4. ... مجيد با نگرانى پرسيد:- “حالا چه اتفاقى برايش مىافتد! .... باد خنك پائيزى مىآمد و در حياط بزرگ و تاريك ياور خان مىچرخيد و در شاخههاى درخت .
دختر 3 ساله از دهان گرگ بیرون کشیده شد
راز گم شده خاور- 4. ... هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. ... وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مىشدند، ...
راز گم شده خاور- 4. ... هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. ... وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مىشدند، ...
راز قتل دختر در قلب مادر
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله . ... با «اس ام اس» قلب خود را كنترل كنيد ... ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرىست و به ...
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله . ... با «اس ام اس» قلب خود را كنترل كنيد ... ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... نگاه كن به آسمان اين ديار كه ابرىست و به ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها