تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):زكات عقل تحمّل نادانان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835082246




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

راز گم شده خاور- 2


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 2
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و شلوار كردى يشمى پايش بود. جليقه مشكى از روى پيراهن سفيد مال سالها پيش بود.- “خب آقا مجيد. چه خبر از اوضاع و احوال روزگار؟!”مجيد نشسته بود روى كاناپه و زير چشمى عنوان كتابهايى را كه رديف روى سنگ مرمر ديوار كوتاه آشپزخانه چيده شده بود نگاه مى‏كرد.- “خيلى ممنون. راستش نمى‏دانم... چند شب پيش بود. غول كاغذى آمد سراغم. البته قبل از آن داشتم خواب شما را مى‏ديدم!”- “عجب!”آقاى نجفى گفت و توى دو استكان دسته دار جوشانده ريخت.- “... يه جاى درندشت بود. مثل يه صحراى بزرگ. بعدش يه كوه كاغذى بود. آن وقت شما هدايت را آورديد آنجا. گفتيد هر سوالى دارم از او بپرسم. شما رفتيد از آنجا. به نظرم مى‏آمد كه شما پانصد سال داريد!؟”- “او وَه....! پانصد سال؟!”- “بله - گفتيد كه شايد برگردم به اوراپوس.”آقاى نجفى اين بار تعجب نكرد. مجيد حس مى‏كرد آقاى نجفى همانطور كه با او حرف مى‏زند به چيز ديگرى فكر مى‏كند. خودش توى كلاس به اين گفته بود “زير گفتگو” يعنى شخصيت داستان با يك نفر حرف مى‏زند ولى در همان حال به چيز ديگرى مى‏انديشد.- “خب بعد؟!”- “با غول كاغذى خيلى جاها رفتيم. فكر مى‏كنم در اين مدت كم به اندازه سالها زندگى كرده‏ام!”آقاى نجفى جرعه‏اى از گل گاو زبان را خورد و گفت:- “بله. زندگى، زندگى چيز بدى نيست كه هيچ خيلى هم خوب است اگر بلد باشى چه جورى زندگى كنى. مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت ممكن است آدم اشتباه هم بكند اما در جايى كه كوچكترين اشتباه را بر تو نمى‏بخشند... دنباله حرفش را در خيال خود خورد و حبه‏اى قند به دهان گذاشت آقاى نجفى با صدايى كه انگار از آن او نبود، گفت: “چرا غول را نمى‏آورى توى داستان؟ غول كاغذى شخصيت جالبى يه مى‏تواند يكى از شخصيتهاى داستانى تو باشد.” مجيد به فكر فرو رفت. غول كاغذى كوچك‏تر از هميشه دم در اتاق توى خودش مچاله شده بود و هيچ حركتى نمى‏كرد.- “شايد من هم يه غول هستم، غول الهام بخش!”گفت و از ته دل خنديد. مجيد كمتر ديده بود آقاى نجفى آن طور از ته دل بخندد. اشك به چشمهاى نويسنده گمنام دويد و پس از چند سرفه گفت:- “همه خيال مى‏كنند...، همه كه نه. شايد خيلى‏ها خيال مى‏كنند من يه غول هستم. يك غول زرنگ و ناقلا. اما به خدا من اگر غول هم باشم خطرى براى كسى ندارم. نگاه كن انگشتان شصت مرا. ببين چقدر كوچك هستند! مجيد ديد كه معلم او خيلى جدى دستهايش را به طرف او دراز كرده است. دستهايش را پايين آورد و جوشانده را تا آخر سر كشيد و استكان را گذاشت توى سينى.- “ببين پسرم! تو خودت مگه يه نوجوان نيستى؟!”- “خب، بله البته!”- “آفرين! پيشنهاد مى‏كنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيت‏ها!”مجيد جسورانه پرسيد: “چرا؟”- “گفتم كه. اول اينكه تو خودت نوجوان هستى. حس و حال نوجوان‏ها را خوب درك مى‏كنى. بعدش مگه داستانت را براى نوجوان‏ها نمى‏نويسى؟”- “البته!”- “بسيار خوب! اگر مجبور باشى بروى سراغ بزرگسالىِ آدمهاى داستان، از چشم يك نوجوان نگاه كن. اين جورى خيلى بهتره!”مجيد چشمش افتاد به عقربه‏هاى طلايى رنگ ساعت ديوارى. باد پاييزى توى حياط و كوچه و همه جهان راه افتاده بود و وقت رفتن بود.- “ببخشيد استاد!- “بله!؟- “مى‏توانم بپرسم اين روزها چه مى‏نويسيد؟!برخاست و پا كشيد سمت پنجره و ايستاد.- “چند طرح توى ذهنم هست!آن وقت دست برد و از لاى كتابهاى قفسه كنار دستش كتابى بيرون آورد.- “بيا! هديه براى تو، دوست عزيز!مجيد كتاب را گرفت و نگاه كرد. دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد كفش‏هايش را پوشيد. غول كاغذى دم در حياط ايستاده بود و منتظرش بود.- “قدر غول الهام، نه! گفتى غول چى؟ها، غول كاغذى. بله قدر غول كاغذى را بدان! مجيد لبخندى زد و خداحافظى كرد. توى كوچه خلوت بود و غير از دو سه نفر رهگذر كس ديگرى نبود.- “شنيدى كه چى گفت؟!بى‏آنكه غول كاغذى چيزى بگويد، ادامه داد:- “بايد برويم سراغ نوجوانى آدمهاى داستان!غول كاغذى با چشمهاى سرخ‏اش همانطور كه روبرو را نگاه مى‏كرد، گفت: “بله سرورم!اين بار مجيد عصبانى نشد و با نيشخند گفت: “مباركه. باز كه سرورت شدم!” غول كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى اسمم را فراموش كرده. ديدى؟ جورى رفتار مى‏كرد انگار كه من توى اتاق نيستم! مجيد ديد كه لحن غول گلايه‏آميز است. “بى‏خيال قصد بدى كه نداشت. اصلاً توى فكر بود. شايد تقصير منه. بايد معرفى مى‏كردم.” باد تندى وزيد و قطره‏هاى باران شبانه را به همراه آورد.8 غول نسبت به بار اول كدرتر به نظر مى‏آمد. توى پياده رو نشسته بودند در پناه چهار چرخه‏اى كه به لوله فلزى كابل تلفن زنجير شده بود. كركره سوپر ماركت پايين بود و نور سرخ نئون بر پشت سرشان مى‏تابيد.- “اسمت چيه؟ منظورم اسم واقعى‏يه؟!غول نگاهى به آسمان ابرى انداخت و گفت: “غول‏ها كه اسم ندارن. من يك غول كاغذى‏ام. همين!- “همه غول‏ها مثل تو كاغذى‏اند؟!- “نه! بعضى از غول‏ها بيابانى‏اند. عده‏اى مشهور به بچه خورند. يك طايفه از غول‏ها معروف به غول شاخدار و همين جورى...- “ديوها چى!؟- “به غول‏هاى شاخدار ديو هم مى‏گويند. بعضى از غول‏ها خيلى شرور هستند اما بعضى‏ها مهربان‏اند....- “درست مثل تو!- “خواهش مى‏كنم....! خب، برنامه امشب چيه؟مجيد احساس كرد غول كاغذى مى‏خواهد حرف را عوض كند.- “دوست دارم كمى درباره نوجوانى خاور بدانم!غول كاغذى با نوك انگشت درازش وسط سر بزرگش را خاراند.- “مگر هدايت شخصيت اصلى داستان تو نيست!؟- “چرا؟!- “فكر مى‏كردم دوست دارى بيشتر درباره نوجوانى هدايت بدانى!- “بارك اله. انگار تو هم دارى يواش يواش قصه نويس مى‏شوى!غول آهى كشيد و گفت:- “چرا كه نه! تا حالا يعنى از وقتى كه يادم مى‏آيد، شخصيت داستانهاى مختلف بودم. هميشه آقايان و خانمهاى نويسنده براى من نقش تعيين كرده‏اند. بعضى‏ها بيشتر، بعضى‏ها كمتر. اما دوست دارم يك روزى بنشينمو داستان خودم را بنويسم. مجيد ذوق زده گفت: “چه جالب!غول مثل آدمهاى سرمايى كف دستهايش را به هم ماليد و صداى خش خش خفيفى در آورد.- “آره. دوست دارم از جايى كه آمده‏ام، يعنى از جنگل شروع كنم.- “چرا جنگل؟- “خب معلومه. درختها اجداد ما هستند. ما كاغذى هستيم. كاغذ هم از درخت به وجود مى‏آيد.مجيد تازه متوجه شد قضيه از چه قرار است.- “اميدوارم توى قصه‏اى كه خواهى نوشت، من هم باشم.- “البته!غول گفت و برخاست. صداى سوت شب پا از آن سوى خيابان به گوش رسيد - برويم به نوجوانى خاله خاور سرى بزنيم! هر دو راه افتادند و تا چهارراه، خاموش و در كنار هم پياده رفتند. كنار پايه چراغ راهنمايى غول گفت:- “حاضرى سرورم!؟ دستت را بده به من. چشمها بسته، آماده حركت!دشت خيس از باران بهارى بود. صداى هفت سالگى خنده خاور با پسر عموى هم سن و سالش. از پرده لطيف باران ريز مى‏گذشت و به مجيد و غول كاغذى مى‏رسيد. هر دو در پناه تخته سنگى نشسته بودند و نگاه مى‏كردند. براى مجيد همه چيز مثل تماشاى يك فيلم خوب و ديدنى لذت بخش بود. “ياشار” پسر عموى خاور يك لا پيراهن بود و چشم و ابروى مشكى‏اش با آن سر ماشين شده به چشم مى‏آمد. خاور ستاره‏اى را داد به ياشار.- “زود باش!همان لحظه يكى از دم‏پايى‏هاى آبى خاور از پايش در آمد. ياشار برگشت و دم‏پايى را آورد و گذاشت جلوى پاى خاور. هر دو از سر بالايى كوچه‏اى مه آلود بالا رفتند. ياشار گفت:- “آبام از خوشحالى مى‏ميره!خاور تشر زد: “معلومه چى دارى ميگى؟ ما رفتيم ستاره عمرش را آورديم كه نميره!ياشار ديد كه دختر عمويش حرف حساب مى‏زند. آنها از يك راه مخفى كه خاور پيدا كرده بود، رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كرده بودند. “آباى” مادر بزرگ هر دو نفر آنها بود. قبل از آنكه آباى را ببرند بيمارستان شهر، هر روز اول صبح صدايش چند خانه آن سوتر مى‏رفت.- “آهاى خاور - هوى ياشار!آباى نوه‏هايش را صدا مى‏كرد و به هر دوى آنها نان لواش برشته مى‏داد با گردو يا بادام يا سبزه و اين جور چيزها. خاور و ياشار وقتى با اشتها نان تازه را به نيش مى‏كشيدند، آبايى غرق لذت و شادمانى آواز سر مى‏داد و از نگاه كردن به نوه‏هايش سير نمى‏شد. “منيم بالام، ناز بالام - دور گل بيزه آى خالام منه گئتير قيزيل نار - گورنه گوزل بالام وار(5)اما با ناخوشى مادر بزرگ همه چيز خراب شد. “سليمان” پدر ياشار هر دو دستش را روى هم گذاشت بر كاسه زانوى چپش و گفت:- “حكيم ميگه مرض فراموشى گرفته!ديگر آباى نه ياشار را صدا زد و نه خاور را. همه از خاموشى مادر بزرگ دمغ شدند. خاور احساس كرد خنديدن از يادش رفته است. مى‏آمد به خانه مادر بزرگ كنار تلمبه آب مى‏ايستاد و بعد پا مى‏كشيد تا پشت پنجره. آباى چشمهايش را ريز مى‏كرد و از توى اتاق مى‏پرسيد:- “اون كيه؟كسى مى‏گفت: “خاوره بيوك آنا!اما آباى او را به خاطر نمى‏آورد. مجيد همانطور كه دستهايش را دور پاهايش قلاب كرده بود، مى‏ديد كه گوشه‏هاى لب خاور فرو افتاد. كجا بود آنجا؟ جايى كه خاور با ياشار از راه مخفى آمده بودند سراغ ستاره.- “اگه بترسى، هم ستاره غرق مى‏شه هم آباى مى‏ميره!ياشار نگاه كرد به چشمهاى اشك آلود دختر عمويش. بعد ته آب زلال، ستاره را ديد كه از سرما مى‏لرزيد. آن دو از پله‏هاى ابرى بالا آمده بودند تا سر حوضچه‏اى رسيده بودند. اسم آنجا حوض باران بود. خاور گفت:- “ببين ياشار! آب از اين حوض ميره توى ابرها. ابرهايى كه از آنها باران مى‏باره، سوراخ سوراخ‏اند.ستاره ته حوض با لرزش‏هاى مدام خود التماس مى‏كرد. جاى معطلى نبود. ياشار پيراهن پارچه‏اى نم كشيده‏اش را از تن در آورد و شيرجه زد. مجيد چهار زانو نشست و از تعجب دهانش باز ماند. غول كاغذى جورى نگاه كرد كه انگار صحنه‏اى عادى را تماشا مى‏كند. خاور جيغ شادى كشيد- “ياشاسين ياشار!(6)صداى خاور مثل ماهى توى آب در پى ياشار رفت. ياشار رسيد كف حوض و ستاره را برداشت. ستاره مثل تكّه‏اى يخ سردش بود. آمد بيرون. خاور روسرى زردش را داد تا ياشار خودش را خشك كند. خودش به سوى ديگر برگشت و با ستاره حرف زد:- چه جورى افتادى اين تو؟!ستاره گفت: “توى آسمان سرسره بازى مى‏كرديم. پريشب زيادى سر خوردم و نزديك صبح بود كه افتادم توى اين حوض يخ. خاور برگشت و ياشار را نشان ستاره داد:- “اين اسمش ياشاره. پسر عموى منه. او تو را آورد بيرون. ستاره چشمك زد. خورشيد از لاى ابرها نگاه‏شان كرد و خنديد. خنده مثل ستون نورى افتاد به لبه حوض باران، درست جايى كه آنها ايستاده بودند...مجيد ديد كه پسر عمو و دختر عمو مثل موش‏هاى آب كشيده چپيدند به حياط خانه مادر بزرگ. كف خاكى حياط نمناك بود.- “آباى! آهاى آباى؟!“گؤل صباح” مادر قد بلند ياشار فرياد زد:“چه خبره؟ مگه سر آورديد شما...!؟“باغدا گؤل” آمد نزديك آن دو. شليته گلدارش تازه بود و وقتى راه مى‏رفت، نيم چرخ‏هاى لبه‏هايش ديدنى بود.- “ياد شما افتاده بود... گالش‏هايش را پوشيد و آمد دنبال شما!بچه‏ها امان ندادند تا حرف “باغداگؤل” تمام شود. با عجله پريدند به كوچه و تا دشت آن سوى باغهاى سيب دويدند.- “بايد آباى را پيدا كنيم!- “اگه پيدايش نكنيم او مى‏ميره. نه خاور!؟- “خفه شو!مه رقيق‏تر شده بود و آفتاب نزديك ظهر داشت پر رنگ‏تر مى‏شد. چند تپه كوتاه را رد كردند و در آخرين لحظه آباى را ديدند كه جليقه و شليته زمان عروسى‏اش را پوشيده بود و داشت از ميان شكاف دو تخته سنگ از ابرهاى پله‏اى شكل بالا مى‏رفت. ناگهان خاور زمين خورد و ستاره از دستش روى چمن خيس افتاد. هردو ديدند كه ستاره روى سرازيرى سر خورد و در پايين تپه خورد به سنگ كبودى كه جاى پنجه خرس رويش بود و مثل صدها قطره شبنم به اطراف پاشيد. پير زنها مى‏گفتند كه روح يك خرسِ تنها توى آن سنگ زندانى شده است و اگر صاعقه به سنگ بخورد، خرس آزاد مى‏شود. خاور گفت:- “خيلى حيف شد!آن وقت هر دو بچه دستهايشان را گذاشتند كنار دهانشان و با آخرين توان فرياد كشيدند - آباى ى ى ى....! مادربزرگ نشنيد يا شنيد و اعتنا نكرد. نسيمى كه توى دشت افتاده بود پلّه‏هاى ابرى را پشت سر مادربزرگ پاك كرد و آباى براى هميشه نوه‏هايش را تنها گذاشت. مجيد مثل بچه‏هاى تنها زار زد. غول كاغذى سرش را پايين انداخته بود و انگشتهاى كاغذى‏اش را در هم قلاب كرده بود. مجيد حس مى‏كرد به اندازه همه آسمانهاى ابرى كه در عمرش ديده، دلش گرفته است “آباى” شباهت عجيبى به مادربزرگ او - قمر تاج - داشت. مثل او نوه‏هايش را دوست داشت. مثل قمر تاج بيمارى فراموشى آمده بود سراغش. براى همين جدايى از مادر بزرگ، آباى يا قمر تاج يا همه مادربزرگهاى دنيا سخت بود. مجيد بى هيچ خجالتى گريه مى‏كرد. ناگهان سبكى دستى را روى شانه چپش حس كرد. دست كاغذى غول بود.- “غم آخرت باشه سرورم!مجيد انگار كه او را از فاصله‏هاى دور نگاه كرد و پرسيد:- “ياشار چى شد؟ وقتى بزرگ شدند خاور چرا زن عنايت شد مگه پسر عمويش را دوست نداشت؟!غول گفت:- “بايد برويم سرورم. شما درس و مشق داريد. بايد به مدرسه برويد اما شبهاى ديگر همه رازها را خواهيم فهميد. مجيد با كرختى برخاست. حق با غول بود. بايد راه مى‏افتاد هر دو به اتفاق هم از پناه تخته سنگ پايين آمدند و راه بازگشت را در پيش گرفتند. نسيم توى دشت تندتر از قبل مى‏وزيد.9 غول عطسه‏اى كرد و همه كاغذهاى روى ميز به پرواز در آمد.- “خبرى شده؟!- “معذرت ميخوام. مثل اينكه وقتى رفته بوديم سراغ نوجوانى خاله خاور توى دشت سرما خوردم!- “مگه غول‏ها سرما مى‏خورند؟- “كمال هم نشين در ما اثر كرده. هم نشينى با آدمها سرماخوردگى را يادمان داده. بگذريم!مجيد از پشت پنجره نگاهى به بعد از ظهر ساكت حياط پاييزى انداخت.- “حالا چيكار كنيم؟!غول با صداى سرماخورده و تو دماغى گفت: “من فكر مى‏كنم برويم سراغ هدايت ولى....!- “ولى چى؟!- “من نظرم اينه كه اجازه بدهيم خود هدايت حرف بزند!- “يعنى چى؟غول پاهاى كاغذى‏اش را دراز كرد:پاهايش تا ديوار مقابل مى‏رسيد. غول گفت:- “تا اينجا زاويه ديد داستان سوم شخص بود سرورم. يك نفر ديگه مثلاً همين آقاى نجفى كه حالا دانسته يا ندانسته مرا سراغت فرستاده و بعدش حواس پرتى گرفته...!- “نمى‏خواد پشت سر او صفحه بذارى!- “قصد بدى نداشتم. گاهى وقتها فكر مى‏كند عاليجناب هرانيوس(7) شده و توى داستان “مسافر سياره اوراپوس”(8) زندگى مى‏كند. مجيد با كنجكاوى چشم به دهان غول دوخته بود:- “پس از مرگ زن خدا بيامرزش روزگار سختى را با تنها دخترش مى‏گذارند اما دست از نوشتن نمى‏كشد. در واقع به عشق دو چيز زنده است اول عشق به دخترش دوم عشق به نوشتن. خيلى از صاحبان ادعا در شرايط او دو ماه هم دوام نمى‏آورند. خلاصه تا حالاش فكر مى‏كنم تمام جاهايى كه رفتيم و چيزهايى كه ديديم يك جورهايى با خيالات جناب نجفى ربط داره! اينها را گفتم تا بدانى من خودم يكى از هواداران او هستم!مجيد گفت: “خب! حالا بايد چيكار كنيم؟غول گفت: “برويم سراغ هدايت. منظورم نوجوانى هدايته!بعدش به جاى اينكه كس ديگرى داستان را براى ما تعريف كنه اجازه بدهيم خود هدايت همه چيز را براى ما نقل كنه. چطوره!؟مجيد شانه‏هايش را بالا انداخت كت پشمى‏اش را از پشت صندلى برداشت.- “بد فكرى نيست!كسى در خانه نبود و باد سرد پاييزى هو مى‏كشيد.× × ×من هدايتم. هدايت خاور. كسانى كه مال همين دور و اطراف هستند مى‏دانند كه خاور اسم ننه ماست. اما آدمهايى كه نمى‏شناسند خيال مى‏كنند ما عشق بنز خاور تو كله مونه. خنده داره مگر نه؟ من و ننه‏ام توى يه اتاقك زندگى مى‏كنيم. اين اتاق در اصل چسبيده به تون حمام است. “حاج احمد” صاحب گرمابه “خيّر” بابت اين اتاق چيزى از ما نمى‏گيره. ميدانيد؟ من خيلى كوچيك بودم. يك روز عصر من و ننه خاورم تنها بوديم توى خانه. آقام يه رفيقى داشت از آن نارفيق‏هاى روزگار. به قول ننه خاور بدجورى خانه خرابمان كرد. يداله بود كه همين آقا جون ما را كشيد به راههاى خلاف و كارهاى بى‏ريخت يادش داد. داشتم مى‏گفتم. من و ننه‏ام تنها بوديم. مادر داشت براى من بلوز كاموا مى‏بافت. بعد يكهو ديديم همان رفيق نامرد آقا جون از پشت پنجره زل زده توى اتاق. طرف‏هاى عصر بود. ننه‏ام جيغ زد. مرتيكه خنديد. كليد خانه را آقا جون داده بود به او!ننه‏ام فورى پريد و از توى پستو قمه‏اى را كه يادگار پسر عمويش بود برداشت “يداله” همان آدم بى‏صفت آمد توى اتاق. ننه يادم مى‏آيد مرا كشيد طرف خودش. يداله صاف زل زده بود توى چشمهاى مادرم. انگار داشت مى‏خنديد. ننه هُل‏ام داد. يداله ايستاد جلوى در.- “برو كنار مادر به خطا. از سر راهم برو كنار!يداله خنديد. رديف دندانهاى سفيدش مثل دندانهاى گرگ برق زد. ننه‏ام جوش آورد يكدفعه با قمه‏اى كه دست راستش بود چند جاى صورتش را تيغ زد. آقا ما را مى‏گويى. دلمان هرى ريخت پايين. آن وقت ننه تيغه را كشيد توى صورت يداله. بعد با دسته قمه چند بار كوبيد روى شقيقه‏اش. آقا يداله تا شد و با دستهايش سر و صورت‏اش را گرفت و زانو زد.خلاصه ننه‏ام از آن خانه فقط مرا برداشت و فرار كرد. هر دو گريه مى‏كرديم. نمى‏دانستيم كجا داريم مى‏رويم. خيال مى‏كردم مى‏رويم گاراژ و بعدش مى‏رويم ده. رفتيم و رفتيم تا رسيديم طرفهاى “سيد حمزه”(9) هوا تاريك شده بود. من گرسنه بودم و بوى نان سنگك مى‏آمد.- “چى شده دخترم؟!صداى پيرمردى قد بلند كه موى سر و ريش و ابروهايش سفيد بود، خيلى مهربان بود.- “شوهرم انداخت‏مان بيرون!پيرمرد كه همان حاج احمد صاحب گرمابه بود، زير لب لا اله الا الله گفت بعد نمى‏دانم به چه كسى گفت كه برود “ربابه” را صدا كند. حاج احمد رفت توى نانوايى و با دو نان سنگك برگشت: “بيا دخترم!ننه صورتش را كيپ گرفته بود. دست چادر دارش را دراز كرد و نانها را گرفت: “خدا...!بغض خفه كرد ننه خاورم را. شايد مثلاً مى‏خواست بگويد كه خدا عمرتان بده حاج آقا! خلاصه ربابه آمد. زن قد كوتاه و ريز ميزه‏اى بود.- “ربابه! اين دو را ببر اتاق پشت حموم!- “چشم حاج آقا!راه افتاديم.- “يه سير پنير از ابراهيم بقال هم بگير براشان!“ربابه” كارگر حمام بود. دستهايش تا مچ حنا بسته بود و چشمهايش را بدجورى سرمه كشيده بود.- “با شوهرت دعوا كردى؟- “آره!وقتى چراغ گرد سوز را كه لبه لامپايش شكسته بود، روشن كرد يكدفعه چشمش افتاد به صورت ننه‏ام. يا امام زمان! ربابه جيغ كشيد.- “بى‏شرف چه كرده با تو!؟ننه‏ام به جاى جواب زار زد. چادر از سرش افتاد. چشمهايش را بست و سرش را بالا گرفت و از ته دل گريه كرد. ربابه مات و مبهوت نگاه‏مان كرد و صورتش جورى بود كه مى‏خواست بزند زير گريه- “بيچاره! بلند شو برويم دست و صورتت را بشور. الهى شل بشه الهى به خاك سياه... آخ آخ. چه جورى آخه!يادم نمى‏آيد چه حرفهايى گفت و چه نفرينهاى ديگرى كرد. آخر سر ننه را بلند كرد. از پله‏هاى تنگ و تاريك آمديم پايين در حمام را باز كرد و رفتيم تو. فانوسى روى ميز چوبى مى‏سوخت. رفت نمى‏دانم فلكه آب را از كجا باز كرد. فواره وسط حوض كوچك كمى بالا جست و صداى آب آنجا را پر كرد. ننه‏ام چمباتمه زد و مشت مشت آب به صورتش زد. گاهى آه مى‏كشيد از ته دل. داشتم از گرسنگى پس مى‏افتادم. دلم مى‏خواست بزرگ بشوم و يداله را بكشم. آقا جونم از مدتها پيش رفته بود و به ما سر نمى‏زد. ننه‏ام بافتنى مى‏بافت. لباس بچه و تمبان مى‏دوخت براى اين و آن بعضى وقتها مى‏گفت كه پول‏هايمان را جمع مى‏كنيم هدايت دار قالى مى‏زنم. چلاق كه نيستم كناره‏اى، قاليچه‏اى، زرنيمى مى‏بافم. عنايت بى‏غيرت هر جا كه مى‏خواهد برود. آخر مردى كه ماه به ماه به زن و بچه‏اش سر نزند، آدم نيست كه.“ربابه” آوردمان به همان اتاق. روى روزنامه نان و پنير خورديم. بعدش ربابه رفت و يك كترى چايى آورد. شام آن شب خيلى به من چسبيد نمى‏دانم ننه خاورم چند لقمه خورد يا نه. اما يادم مى‏آيد كه تا صبح توى خواب ناله مى‏كرد و فحش مى‏داد و صداى هق هق‏هاى بريده‏اش تو اتاق تاريك پخش مى‏شد. اين جورى بود كه پدر و خانه و زندگى‏مان از دست رفت و آمديم تو اين اتاقك پر دود و دم تون حمام. باز خدا پدر حاج احمد گرمابه را بيامرزه. اگه اين اتاق را به ما نمى‏داد، معلوم نبود چه بلايى سرمان مى‏آمد.10 روزهاى اول سر و صداى موتورتون حمام توى سرمان بود. زمستان كه بود نه والور و نه بخارى لازم نداشتيم اما وقتى هوا رو به گرمى گذاشت يواش يواش اتاقك پشت حمام مثل دخمه‏هاى جهنم داغ شد.ننه‏ام برد مدرسه و اسمم را نوشت توى كلاس اول. نمى‏دانم 8 سالم بود يا 9 سال. “دبستان حكمت - از توى كوچه پشت حمام مى‏رفتم سر بالايى “قوشداشى”. بعد بايد خيابان را رد مى‏كردم و باز هم سربالايى. آن وقت مى‏رسيديم جلوى مسجد “مير آقا” كه درخت چنار جلوى مسجد 200 سالش بود! “ميرى” كنار درخت دكه كوچكى داشت و شكلات و خروس قندى و تخمه مى‏فروخت. آن روز يكى از روزهاى سرد زمستان بود. بچه‏ها توى حياط مدرسه ميان برف سنگينى كه دو روز پيش باريده بود، ولو بودند. عده‏اى يك گوشه آدم برفى درست مى‏كردند. بقيه هم چند دسته شده بودند و گلوله برفى به سوى هم پرت مى‏كردند. من و “سعيد طلوعى” زودتر از همه آمديم كلاس. كلاس ما ته راهرو بود و پنجره‏اش رو به كوچه باز مى‏شد و جلوى پنجره تور سيمى بود. اول نان و پنير خورديم. بعد رفتيم ته كلاس و دكمه‏هاى شلوارمان را باز كرديم و دو فواره هم‏زمان در بين دو رديف نيمكت چوبى زهوار در رفته به پرواز درآمد. آب زرد رنگ بيخ ديوارِ مقابل كه تخته سياه رويش بود، جمع شد. اصغر آقا مرد سيه چرده و لاغر مردنى كه هميشه كلاه شاپو سرش بود، گوش ما را گرفت و برد دفتر. “هدايتى” ناظم مدرسه ما را كاشت پاى ديوار.- “اين چه غلطى بود كرديد؟گفتم: “آقا اجازه! آقا خيلى ناجور شاش‏مان گرفته بود! سعيد زد زير خنده. صداى كشيده‏اى آبدار پيچيد تو سالن.- “فردا با پدرتون مياييد مدرسه!من و سعيد آمديم بيرون. هوا سرد بود. “ميرى” توى پيت حلبى آتش روشن كرده بود. او با لذت شعله‏ها را نگاه مى‏كرد و آهسته مى‏گفت:- “چه سيب‏هاى سرخى / چه به‏هاى قشنگى / بخور بخور چاق بشى!سعيد گفت:- “بابام ميگه ميرى جوان خوبى بود سر به زير و با حال. آن وقت عاشق “سريه” مى‏شه، دختر ربابه دلّاك. آن وقتها پدر سريه شوفر بود و زنده بود. همه به ميرى مى‏گويند كه برو سربازى بعد بيا سريه مال تو. ميرى هم رفت كردستان و 2 سال خدمت كرد. وقتى برگشت ديد كه سريه را دادند به حبيب پسر بيوك چوبدار. آن وقت ميرى از همه مى‏پرسد كه من اندازه يه چوپان هم نبودم!؟ بعضى‏ها جواب مى‏دهند كه خب! لندهورى كه پول داشته باشد بهتر از شاخ شمشادى است كه بى‏پول باشد! ميرى ماهها گريه مى‏كند و بعدش مى‏خندد و آخر سر ديوانه مى‏شود.”از آن روز دلم بدجورى براى ميرى سوخت. رفتيم توى دكان على آقا باقالى‏فروش. بخار از روى باقالى‏ها به هوا برمى‏خاست. گفتم:- “سعيد! آدمها چه جورى عاشق مى‏شوند؟سعيد دماغش را كشيد بالا.- “چه مى‏دانم؟ وقتى بزرگ شديم و ريش و سبيل درآورديم لابد ما هم عاشق مى‏شويم!على آقا با آن پيش‏بند پر از لك و گونه‏هاى تپل قرمز رنگ برگشت و چپ و چپ نگاه‏مان كرد.سعيد گفت: “من فردا مامانم را ميارم!بعد همانطور كه نمك مى‏پاشيد روى باقالى‏هاى باقيمانده توى بشقاب پلاستيكى گفت:- “بابام صبح زود ميره كارخونه كبريت سازى شب برمى‏گرده خونه!من هم گفتم: “باباى من رفته بندر. من هم )ننه‏ام( رو ميارم!انضباط آن سال من 12 و انضباط سعيد هم 10 شد. ننه خاورم توى اتاقك مى‏پخت از گرما. گاهى التماس‏اش يادم مى‏افتاد: غلط كرده آقا! خودم همه جا را آب مى‏كشم. نفهميده...! كمى آن سوتر از ورودى پله‏هايى كه به اتاق ما مى‏رسيد، ورودى يك گاراژ بزرگ بود. بالاى ورودى گاراژ يك تابلوى رنگ و رو رفته بود. توى سوارى روباز آبى رنگ مرد جوانى با موهاى صاف و روشن و پيراهن آستين كوتاه نشسته بود و بازوى چپش را گذاشته بود روى در. كسانى كه توى “پشت باغ امير” و “قوشداشى” و “سيد حمزه” اتول داشتند با بعضى از راننده‏هاى تاكسى ماشين‏هايشان را مى‏آوردند و مى‏گذاشتند توى گاراژ. “شهين تاج” زن چاق و پا به سن گذاشته‏اى بود كه چشمهاى آبى و صورت بزرگ با چند آبله ريز روى دماغش هيچ وقت از يادم نمى‏رود. شوهرش راننده كاميون بود و ماه به ماه پيدايش نمى‏شد. “ستاره” نوه شهين تاج بود. دخترى بود ده دوازده ساله و همه‏اش جلوى اتاقك دم گاراژ با گچ روى زمين خط مى‏كشيد و لى لى مى‏كرد. خيلى دلم مى‏خواست با او حرف بزنم.غروب يكى از روزهاى تابستان داشتم، از خستگى مى‏مردم. دو كاميون هندوانه خالى كرده بوديم توى ميدان تره بار. هشتاد تومن كاسب شده بودم و با دو هندوانه معمولى ممقان داشتم برمى‏گشتم خانه. از “درب سرخاب” گذشتم و آمدم از جلوى مسجد سيد حمزه رد شدم و وارد محله شدم. وقتى نزديك كوچه پشت حمام مى‏شدم، همه “پشت باغ امير”(10) دور سرم مى‏چرخيد. شهين تاج نشسته بود روى صندلى چوبى و از شيشه باز ماشينى پول مى‏گرفت. صداى خنده ستاره توى گوشهايم پيچيد. صاف رفتم توى گاراژ.- “سلام خاله!صداى مردانه شهين تاج جواب سلامم را داد. گفتم:- “يكى از اين هندوانه‏ها مال شماس!خنده شهين خانوم را شنيدم و انگار هر دو هندوانه سر خورد و از حال رفتم... مردى كه جوان و شيك پوش بود، پيراهن آستين كوتاه سفيد پوشيده بود و با يك دست نرم و راحت سوارى رو باز را مى‏راند. آن مرد پدرم بود. من هم نشسته بودم كنار دستش. باد موهاى بلندم را بازى مى‏داد. اسم پدرم نمى‏دانم ضرغام بود يا فرهاد خان مى‏رفتيم خانه. دو طرف جاده پر از درخت بود و نسيم خنكى از ميان درختها مى‏آمد و مى‏خورد به صورتم. آسمان نزديك عصر آبى آبى بود.پدرم گفت:- “برات دوچرخه خريدم هدايت!از شادى گريه‏ام گرفت. نتوانستم حرفى بزنم. فقط نگاهش كردم چشمهايش مثل چشمهاى شهين تاج آبى بود اما صاف‏تر و زيباتر. او پدرم بود. پدرم. پدرم. پدرم آدم مهمى بود باغ و كارخانه و ماشين داشت. مى‏رفتيم خانه. خانه. مى‏رفتيم مادر را برداريم و برويم گردش. گردش. گفتم:- “بابا!گفت: “بله!؟پدرم بلد نبود زهر مار بگويد. گفتم: “ننه خيلى تنهاس. خيلى كار مى‏كنه. بعد مى‏پزه تو اتاقك پشت حمام! دود و صدا و بوى ناجور، ننه را از پا درمياره! پدر دنده عوض كرد و خنديد. ننه هم خنديد. برگشتم عقب. ننه‏ام نشسته بود صندلى عقب و ارغوانى‏ترين لباس خوشگل دنيا تنش بود. صداى خنده‏هايش مثل نسيم كش مى‏آمد...- “پسرم! هدايت.... چشماتو وا كن مادر!چشمهايم را باز كردم. شهين تاج و ننه و ربابه خم شده بودند توى صورتم. ربابه هى آب مى‏پاشيد به صورتم. بوى سركه مى‏آمد و شهين تاج هى با بادبزن حصيرى باد مى‏زد.- “ديدى زنده‏اس!شهين تاج گفت و صداى خنده‏اش توى اتاق پيچيد. توى تاريك روشن اتاق ناگهان چشمم افتاد به قيافه نگران ستاره كه دم در ايستاده بود. خجالت كشيدم و زود برخاستم و نشستم. “شهين تاج” دستى به سرم كشيد.- “گفتى چند تا از هندوانه‏ها مال ماس!؟زنها برگشتند و توى سينى دو هندوانه شكسته را نگاه كردند و خنديدند. ننه هم خنديد اما چشمهاى خسته‏اش پر اشك بود. شهين تاج گفت- “ربابه! بذارشون تو يخچال حموم خنك بشه، سر شب بخوريم! گوشه اتاق چرخ خياطى دست دوم بود كه حاج احمد گرمابه براى ننه جور كرده بود و خرده پارچه‏هاى چيت دور و اطراف چرخ پخش و پلا بود. ستاره وقتى ديد بلند شدم و نشستم، لبخند زد. لبخندش همه خستگى آن روز را از دلم پر داد. دلم مى‏خواست يك گوشه دنجى گير بياورم و ساعتى گريه كنم. همان شب بود كه حرف ننه را گوش ندادم- “خسته‏اى هدايت. بگير بخواب. مگه فردا نمى‏روى ميدان تره بار؟- “چرا ننه؟!- “خب! بگير بخواب كله سحر بايد بيدار بشى!- “خوابم نمياد ننه. “حميد دكاوا” 5 تومن ميده كنار هندوانه‏هاش بخوابم. عوض اينكه تو اين جهنم بخوابم، توى هواى آزاد مى‏خوابم. تازه 5 تومن هم گيرم مياد. بده مگه!؟براى شام آبدوغ خيار خورديم. سر شب بود كه شلوار كتانى و پيراهن آستين كوتاه نخى‏ام را پوشيدم و با كفش‏هاى كتانى پاشنه خوابيده زدم بيرون. لبخند “ستاره” هيچ جورى از يادم نمى‏رفت. آن شب يكى از شبهاى گرم تابستان بود.11 چند خروار هندوانه ديمى ريخته بود پاى ديوار.- “ببين پسر! از اين هندوانه‏ها مثل تخم چشمات مواظبت مى‏كنى!- “باشه!- “اگه يوسف آژان و ممد شب پا خواستن كش برن، نميذارى. حاليته؟ ميگى امانت مردمه!- “باشه!- “اگه خودت خواستى يه دونه. مى‏فهمى چى ميگم فقط يه دونه هپل هپو كن.به خدا علامت گذاشتم. حاليته؟ اگه صبح زود بيام ببينم افتادى جون هندونه‏ها، همين جا، لب جو نفله‏ات مى‏كنم، حاليته؟- “بله حميد آقا!“حميد دكاوا” سفارش‏هايش را كرد و رفت. طولى نكشيد كه خيابان خلوت شد. رفتم روى چهار چرخه كه رويش حصير بود و يك بالش چرب و چيلى هم بود. با حميد دكاوا برزنت كشيده بوديم روى هندوانه‏ها. پشتم كمى درد مى‏كرد. دراز كشيدم روى حصير و دستهايم را گذاشتم زير سرم. ستاره‏هاى ريز و درشت سوسو مى‏زدند. با دست بالش بو گندو را انداختم پايين. به خدا فكر كردم. خدايى كه هيچ وقت نمى‏خوابيد به نظرم جايى آن بالا بالاها نشسته بود و همه چيز و همه كس را مى‏ديد.- “ميدونى آ خدا. بزرگ كه شدم يه ماشين مى‏خرم. يه سوارى خوشگل و رو باز. بعدش ميرم خواستگارى ستاره. واسه ننه‏ام كلى لباس مى‏خرم ديگه نمى‏ذارم كار بكنه. بعدش يه خونه ماه اجاره مى‏كنم. اصلاً چرا اجاره؟ مى‏خرم. يه طبقه‏اش مال ننه خاورم و يه طبقه‏اش مال من و ستاره. آن وقت ننه‏ام زنها را دور خودش جمع مى‏كنه رخشنده، ربابه و شهين خانوم و مادربزرگم و خيلى زنهاى ديگر. از صبح تا شب دايره زنگى مى‏زنند و خوش مى‏گذرانند.- “خوابيده؟- “آره مثل اينكه!يوسف آژان با يك آژان ديگر داشتند پچ پچ حرف مى‏زدند يوسف خم شد تا هندوانه بردارد.- “سلام!مثل فنر از روى چهارچرخه پريدم پايين.آژان ديگه كه لاغر تركه بود و تو دماغى حرف مى‏زد، گفت:- “گيرم كه عليك!يوسف آژان دو هندوانه گرد و با حال از زير برزنت كشيد بيرون- “ترازو را حميد آقا برده سر كار. صبح مياد خودش...!قلبم تند و تند مى‏زد. بى آنكه حرفى بزنند راه افتادند. يوسف آژان با صداى ترسناكش گفت:- “يادت باشه سركار صبح بياريم پوستاشو وزن كنه حميد آقا!زدند زير خنده. دويدم دنبالشان.- “اينا امانت مردمه سركا...هنوز حرفم تمام نشده بود كه يوسف آژان خواباند بيخ گوشم.- “گم شو بزمچه!از هر دو چشم ستاره‏هاى زيادى پريدند بيرون. نمى‏خواستم گريه كنم اما جفت چشمهايم پر آب شد- “حرامزاده!آمدم تكيه دادم به چارچرخه و هى صورتم را با دست ماليدم. بعد دلم تنگ شد براى ستاره. نمى‏دانم چه شد. مثل باد دويدم حس مى‏كردم بايد بدوم تا آخر دنيا. وقتى رسيدم اُرسى گاراژ پايين بود. صداى موسيقى مى‏آمد شهين تاج داشت راديو گوش مى‏داد و حتم كردم ستاره خوابيده است. فرداى آن روز، جمعه بود كله سحر حميد دكاوا در حاليكه كفش‏هاى پاشنه خوابيده‏اش را روى كف پياده رو مى‏كشيد، پيدايش شد.- “چطورى پسر؟- “خوبم آقا حميد؟- “كسى ناخنك نزد؟- “چرا آقا حميد؟ يوسف آژان با يه پاسبان ديگه آمدند و دو تا برداشتند دويدم دنبالشان. آن وقت يوسف خواباند بيخ گوشم!حميد چاك دهانش را باز كرد و هر چه فحش بلد بود بار يوسف آژان كرد.- “حالا جورى حال اين نسناس حرومزاده را بگيرم كه!بعد دو اسكناس مچاله دو تومنى انداخت طرف من. نه او چيزى گفت و نه من. راهم را كشيدم طرف كوچه پشت حمام. صداى چرخ خياطى از اتاقك‏مان مى‏آمد.- “حتم لبه لنگ‏هاى حمام را مى‏دوزه!با خودم گفتم و رفتم دو تا نان سنگك با يك كيلو انگور خريدم.بعد از ظهر جمعه هوا گرم بود و همه جا ساكت بود. ننه‏ام با شهين تاج توى اتاق آنها داشتند درد دل مى‏كردند. من و ستاره توى سايه كاميونتى در گوشه گاراژ صحبت‏مان گل انداخته بود.- “بابات كجاس؟ پس چرا نمى‏آد به شما سر بزنه!مى‏دانستم يك روز اين سوال را از من خواهد پرسيد. خواستم بگويم رفته بندر. همانطور كه به همه اين جورى مى‏گفتم.- “بابام...!؟ بابام معتاده. نمى‏دانم حالا كجاس؟ ميدانى ستاره؟ بچه كه بودم ما خونه داشتيم. توى حياطمان درخت توت بود. حوض هم داشتيم. كار و بار پدرم بد نبود اما...! ستاره همانطور كه با يك تكه گچ روى آسفالت گرم شكل درخت مى‏كشيد گفت:- “مامان من رفته بهشت. وقتى چهار سالم بود...نوك دماغم تير كشيد و چيزى توى سينه‏ام سوخت.- “بابام رفت يه زن ديگه گرفت اسمش سيماس. زن بدى نيس اما من دوست دارم پيش مامان بزرگم باشم براى هميشه. اما بابام اجازه نميده. فقط تابستان كه مى‏شه اجازه ميده بيام اينجا! بعد ديدم كه ستاره زد زير گريه- “اين آخرين تابستونى يه كه اينجا هستم!قلبم ايستاد. حس كردم همه خورشيد آب جوش شد و ريخت وسط سرم.- “چرا... چرا آخه؟!- “بابام تصميم گرفته براى كار بره تركيه. پسرعمويش توى تركيه چند تا كافه و مسافرخانه دارد. ميخواد بره پيش اون كار كنه. من و سيما را هم با خودش مى‏بره استانبول.سرم را گرفتم بين دستهايم و پخش آسفالت شدم.- “تو چرا گريه مى‏كنى؟چيزى نگفتم. احساس مى‏كردم ستاره با تعجب نگاهم مى‏كند بعد برخاستم.- “ببين ستاره. هر جا برى يه روزى ميام پيدات مى‏كنم. حالا تركيه يا نمى‏دانم آلمان يا هر جاى ديگه!ستاره لبخند زد. درست مثل روزى كه از حال رفته بودم وقتى به هوش آمدم ديدم كه ستاره دم در اتاق ايستاده و لبخند مى‏زند. پا گذاشتم به فرار. مثل باد از جلوى اتاق دم در گاراژ رد شدم ننه خاور صدايم كرد اما من بايد مى‏دويدم. تا آخر دنيا بايد مى‏دويدم.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 610]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن