محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1829157394
راز گم شده خاور- 2
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و شلوار كردى يشمى پايش بود. جليقه مشكى از روى پيراهن سفيد مال سالها پيش بود.- “خب آقا مجيد. چه خبر از اوضاع و احوال روزگار؟!”مجيد نشسته بود روى كاناپه و زير چشمى عنوان كتابهايى را كه رديف روى سنگ مرمر ديوار كوتاه آشپزخانه چيده شده بود نگاه مىكرد.- “خيلى ممنون. راستش نمىدانم... چند شب پيش بود. غول كاغذى آمد سراغم. البته قبل از آن داشتم خواب شما را مىديدم!”- “عجب!”آقاى نجفى گفت و توى دو استكان دسته دار جوشانده ريخت.- “... يه جاى درندشت بود. مثل يه صحراى بزرگ. بعدش يه كوه كاغذى بود. آن وقت شما هدايت را آورديد آنجا. گفتيد هر سوالى دارم از او بپرسم. شما رفتيد از آنجا. به نظرم مىآمد كه شما پانصد سال داريد!؟”- “او وَه....! پانصد سال؟!”- “بله - گفتيد كه شايد برگردم به اوراپوس.”آقاى نجفى اين بار تعجب نكرد. مجيد حس مىكرد آقاى نجفى همانطور كه با او حرف مىزند به چيز ديگرى فكر مىكند. خودش توى كلاس به اين گفته بود “زير گفتگو” يعنى شخصيت داستان با يك نفر حرف مىزند ولى در همان حال به چيز ديگرى مىانديشد.- “خب بعد؟!”- “با غول كاغذى خيلى جاها رفتيم. فكر مىكنم در اين مدت كم به اندازه سالها زندگى كردهام!”آقاى نجفى جرعهاى از گل گاو زبان را خورد و گفت:- “بله. زندگى، زندگى چيز بدى نيست كه هيچ خيلى هم خوب است اگر بلد باشى چه جورى زندگى كنى. مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت ممكن است آدم اشتباه هم بكند اما در جايى كه كوچكترين اشتباه را بر تو نمىبخشند... دنباله حرفش را در خيال خود خورد و حبهاى قند به دهان گذاشت آقاى نجفى با صدايى كه انگار از آن او نبود، گفت: “چرا غول را نمىآورى توى داستان؟ غول كاغذى شخصيت جالبى يه مىتواند يكى از شخصيتهاى داستانى تو باشد.” مجيد به فكر فرو رفت. غول كاغذى كوچكتر از هميشه دم در اتاق توى خودش مچاله شده بود و هيچ حركتى نمىكرد.- “شايد من هم يه غول هستم، غول الهام بخش!”گفت و از ته دل خنديد. مجيد كمتر ديده بود آقاى نجفى آن طور از ته دل بخندد. اشك به چشمهاى نويسنده گمنام دويد و پس از چند سرفه گفت:- “همه خيال مىكنند...، همه كه نه. شايد خيلىها خيال مىكنند من يه غول هستم. يك غول زرنگ و ناقلا. اما به خدا من اگر غول هم باشم خطرى براى كسى ندارم. نگاه كن انگشتان شصت مرا. ببين چقدر كوچك هستند! مجيد ديد كه معلم او خيلى جدى دستهايش را به طرف او دراز كرده است. دستهايش را پايين آورد و جوشانده را تا آخر سر كشيد و استكان را گذاشت توى سينى.- “ببين پسرم! تو خودت مگه يه نوجوان نيستى؟!”- “خب، بله البته!”- “آفرين! پيشنهاد مىكنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيتها!”مجيد جسورانه پرسيد: “چرا؟”- “گفتم كه. اول اينكه تو خودت نوجوان هستى. حس و حال نوجوانها را خوب درك مىكنى. بعدش مگه داستانت را براى نوجوانها نمىنويسى؟”- “البته!”- “بسيار خوب! اگر مجبور باشى بروى سراغ بزرگسالىِ آدمهاى داستان، از چشم يك نوجوان نگاه كن. اين جورى خيلى بهتره!”مجيد چشمش افتاد به عقربههاى طلايى رنگ ساعت ديوارى. باد پاييزى توى حياط و كوچه و همه جهان راه افتاده بود و وقت رفتن بود.- “ببخشيد استاد!- “بله!؟- “مىتوانم بپرسم اين روزها چه مىنويسيد؟!برخاست و پا كشيد سمت پنجره و ايستاد.- “چند طرح توى ذهنم هست!آن وقت دست برد و از لاى كتابهاى قفسه كنار دستش كتابى بيرون آورد.- “بيا! هديه براى تو، دوست عزيز!مجيد كتاب را گرفت و نگاه كرد. دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد كفشهايش را پوشيد. غول كاغذى دم در حياط ايستاده بود و منتظرش بود.- “قدر غول الهام، نه! گفتى غول چى؟ها، غول كاغذى. بله قدر غول كاغذى را بدان! مجيد لبخندى زد و خداحافظى كرد. توى كوچه خلوت بود و غير از دو سه نفر رهگذر كس ديگرى نبود.- “شنيدى كه چى گفت؟!بىآنكه غول كاغذى چيزى بگويد، ادامه داد:- “بايد برويم سراغ نوجوانى آدمهاى داستان!غول كاغذى با چشمهاى سرخاش همانطور كه روبرو را نگاه مىكرد، گفت: “بله سرورم!اين بار مجيد عصبانى نشد و با نيشخند گفت: “مباركه. باز كه سرورت شدم!” غول كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى اسمم را فراموش كرده. ديدى؟ جورى رفتار مىكرد انگار كه من توى اتاق نيستم! مجيد ديد كه لحن غول گلايهآميز است. “بىخيال قصد بدى كه نداشت. اصلاً توى فكر بود. شايد تقصير منه. بايد معرفى مىكردم.” باد تندى وزيد و قطرههاى باران شبانه را به همراه آورد.8 غول نسبت به بار اول كدرتر به نظر مىآمد. توى پياده رو نشسته بودند در پناه چهار چرخهاى كه به لوله فلزى كابل تلفن زنجير شده بود. كركره سوپر ماركت پايين بود و نور سرخ نئون بر پشت سرشان مىتابيد.- “اسمت چيه؟ منظورم اسم واقعىيه؟!غول نگاهى به آسمان ابرى انداخت و گفت: “غولها كه اسم ندارن. من يك غول كاغذىام. همين!- “همه غولها مثل تو كاغذىاند؟!- “نه! بعضى از غولها بيابانىاند. عدهاى مشهور به بچه خورند. يك طايفه از غولها معروف به غول شاخدار و همين جورى...- “ديوها چى!؟- “به غولهاى شاخدار ديو هم مىگويند. بعضى از غولها خيلى شرور هستند اما بعضىها مهرباناند....- “درست مثل تو!- “خواهش مىكنم....! خب، برنامه امشب چيه؟مجيد احساس كرد غول كاغذى مىخواهد حرف را عوض كند.- “دوست دارم كمى درباره نوجوانى خاور بدانم!غول كاغذى با نوك انگشت درازش وسط سر بزرگش را خاراند.- “مگر هدايت شخصيت اصلى داستان تو نيست!؟- “چرا؟!- “فكر مىكردم دوست دارى بيشتر درباره نوجوانى هدايت بدانى!- “بارك اله. انگار تو هم دارى يواش يواش قصه نويس مىشوى!غول آهى كشيد و گفت:- “چرا كه نه! تا حالا يعنى از وقتى كه يادم مىآيد، شخصيت داستانهاى مختلف بودم. هميشه آقايان و خانمهاى نويسنده براى من نقش تعيين كردهاند. بعضىها بيشتر، بعضىها كمتر. اما دوست دارم يك روزى بنشينمو داستان خودم را بنويسم. مجيد ذوق زده گفت: “چه جالب!غول مثل آدمهاى سرمايى كف دستهايش را به هم ماليد و صداى خش خش خفيفى در آورد.- “آره. دوست دارم از جايى كه آمدهام، يعنى از جنگل شروع كنم.- “چرا جنگل؟- “خب معلومه. درختها اجداد ما هستند. ما كاغذى هستيم. كاغذ هم از درخت به وجود مىآيد.مجيد تازه متوجه شد قضيه از چه قرار است.- “اميدوارم توى قصهاى كه خواهى نوشت، من هم باشم.- “البته!غول گفت و برخاست. صداى سوت شب پا از آن سوى خيابان به گوش رسيد - برويم به نوجوانى خاله خاور سرى بزنيم! هر دو راه افتادند و تا چهارراه، خاموش و در كنار هم پياده رفتند. كنار پايه چراغ راهنمايى غول گفت:- “حاضرى سرورم!؟ دستت را بده به من. چشمها بسته، آماده حركت!دشت خيس از باران بهارى بود. صداى هفت سالگى خنده خاور با پسر عموى هم سن و سالش. از پرده لطيف باران ريز مىگذشت و به مجيد و غول كاغذى مىرسيد. هر دو در پناه تخته سنگى نشسته بودند و نگاه مىكردند. براى مجيد همه چيز مثل تماشاى يك فيلم خوب و ديدنى لذت بخش بود. “ياشار” پسر عموى خاور يك لا پيراهن بود و چشم و ابروى مشكىاش با آن سر ماشين شده به چشم مىآمد. خاور ستارهاى را داد به ياشار.- “زود باش!همان لحظه يكى از دمپايىهاى آبى خاور از پايش در آمد. ياشار برگشت و دمپايى را آورد و گذاشت جلوى پاى خاور. هر دو از سر بالايى كوچهاى مه آلود بالا رفتند. ياشار گفت:- “آبام از خوشحالى مىميره!خاور تشر زد: “معلومه چى دارى ميگى؟ ما رفتيم ستاره عمرش را آورديم كه نميره!ياشار ديد كه دختر عمويش حرف حساب مىزند. آنها از يك راه مخفى كه خاور پيدا كرده بود، رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كرده بودند. “آباى” مادر بزرگ هر دو نفر آنها بود. قبل از آنكه آباى را ببرند بيمارستان شهر، هر روز اول صبح صدايش چند خانه آن سوتر مىرفت.- “آهاى خاور - هوى ياشار!آباى نوههايش را صدا مىكرد و به هر دوى آنها نان لواش برشته مىداد با گردو يا بادام يا سبزه و اين جور چيزها. خاور و ياشار وقتى با اشتها نان تازه را به نيش مىكشيدند، آبايى غرق لذت و شادمانى آواز سر مىداد و از نگاه كردن به نوههايش سير نمىشد. “منيم بالام، ناز بالام - دور گل بيزه آى خالام منه گئتير قيزيل نار - گورنه گوزل بالام وار(5)اما با ناخوشى مادر بزرگ همه چيز خراب شد. “سليمان” پدر ياشار هر دو دستش را روى هم گذاشت بر كاسه زانوى چپش و گفت:- “حكيم ميگه مرض فراموشى گرفته!ديگر آباى نه ياشار را صدا زد و نه خاور را. همه از خاموشى مادر بزرگ دمغ شدند. خاور احساس كرد خنديدن از يادش رفته است. مىآمد به خانه مادر بزرگ كنار تلمبه آب مىايستاد و بعد پا مىكشيد تا پشت پنجره. آباى چشمهايش را ريز مىكرد و از توى اتاق مىپرسيد:- “اون كيه؟كسى مىگفت: “خاوره بيوك آنا!اما آباى او را به خاطر نمىآورد. مجيد همانطور كه دستهايش را دور پاهايش قلاب كرده بود، مىديد كه گوشههاى لب خاور فرو افتاد. كجا بود آنجا؟ جايى كه خاور با ياشار از راه مخفى آمده بودند سراغ ستاره.- “اگه بترسى، هم ستاره غرق مىشه هم آباى مىميره!ياشار نگاه كرد به چشمهاى اشك آلود دختر عمويش. بعد ته آب زلال، ستاره را ديد كه از سرما مىلرزيد. آن دو از پلههاى ابرى بالا آمده بودند تا سر حوضچهاى رسيده بودند. اسم آنجا حوض باران بود. خاور گفت:- “ببين ياشار! آب از اين حوض ميره توى ابرها. ابرهايى كه از آنها باران مىباره، سوراخ سوراخاند.ستاره ته حوض با لرزشهاى مدام خود التماس مىكرد. جاى معطلى نبود. ياشار پيراهن پارچهاى نم كشيدهاش را از تن در آورد و شيرجه زد. مجيد چهار زانو نشست و از تعجب دهانش باز ماند. غول كاغذى جورى نگاه كرد كه انگار صحنهاى عادى را تماشا مىكند. خاور جيغ شادى كشيد- “ياشاسين ياشار!(6)صداى خاور مثل ماهى توى آب در پى ياشار رفت. ياشار رسيد كف حوض و ستاره را برداشت. ستاره مثل تكّهاى يخ سردش بود. آمد بيرون. خاور روسرى زردش را داد تا ياشار خودش را خشك كند. خودش به سوى ديگر برگشت و با ستاره حرف زد:- چه جورى افتادى اين تو؟!ستاره گفت: “توى آسمان سرسره بازى مىكرديم. پريشب زيادى سر خوردم و نزديك صبح بود كه افتادم توى اين حوض يخ. خاور برگشت و ياشار را نشان ستاره داد:- “اين اسمش ياشاره. پسر عموى منه. او تو را آورد بيرون. ستاره چشمك زد. خورشيد از لاى ابرها نگاهشان كرد و خنديد. خنده مثل ستون نورى افتاد به لبه حوض باران، درست جايى كه آنها ايستاده بودند...مجيد ديد كه پسر عمو و دختر عمو مثل موشهاى آب كشيده چپيدند به حياط خانه مادر بزرگ. كف خاكى حياط نمناك بود.- “آباى! آهاى آباى؟!“گؤل صباح” مادر قد بلند ياشار فرياد زد:“چه خبره؟ مگه سر آورديد شما...!؟“باغدا گؤل” آمد نزديك آن دو. شليته گلدارش تازه بود و وقتى راه مىرفت، نيم چرخهاى لبههايش ديدنى بود.- “ياد شما افتاده بود... گالشهايش را پوشيد و آمد دنبال شما!بچهها امان ندادند تا حرف “باغداگؤل” تمام شود. با عجله پريدند به كوچه و تا دشت آن سوى باغهاى سيب دويدند.- “بايد آباى را پيدا كنيم!- “اگه پيدايش نكنيم او مىميره. نه خاور!؟- “خفه شو!مه رقيقتر شده بود و آفتاب نزديك ظهر داشت پر رنگتر مىشد. چند تپه كوتاه را رد كردند و در آخرين لحظه آباى را ديدند كه جليقه و شليته زمان عروسىاش را پوشيده بود و داشت از ميان شكاف دو تخته سنگ از ابرهاى پلهاى شكل بالا مىرفت. ناگهان خاور زمين خورد و ستاره از دستش روى چمن خيس افتاد. هردو ديدند كه ستاره روى سرازيرى سر خورد و در پايين تپه خورد به سنگ كبودى كه جاى پنجه خرس رويش بود و مثل صدها قطره شبنم به اطراف پاشيد. پير زنها مىگفتند كه روح يك خرسِ تنها توى آن سنگ زندانى شده است و اگر صاعقه به سنگ بخورد، خرس آزاد مىشود. خاور گفت:- “خيلى حيف شد!آن وقت هر دو بچه دستهايشان را گذاشتند كنار دهانشان و با آخرين توان فرياد كشيدند - آباى ى ى ى....! مادربزرگ نشنيد يا شنيد و اعتنا نكرد. نسيمى كه توى دشت افتاده بود پلّههاى ابرى را پشت سر مادربزرگ پاك كرد و آباى براى هميشه نوههايش را تنها گذاشت. مجيد مثل بچههاى تنها زار زد. غول كاغذى سرش را پايين انداخته بود و انگشتهاى كاغذىاش را در هم قلاب كرده بود. مجيد حس مىكرد به اندازه همه آسمانهاى ابرى كه در عمرش ديده، دلش گرفته است “آباى” شباهت عجيبى به مادربزرگ او - قمر تاج - داشت. مثل او نوههايش را دوست داشت. مثل قمر تاج بيمارى فراموشى آمده بود سراغش. براى همين جدايى از مادر بزرگ، آباى يا قمر تاج يا همه مادربزرگهاى دنيا سخت بود. مجيد بى هيچ خجالتى گريه مىكرد. ناگهان سبكى دستى را روى شانه چپش حس كرد. دست كاغذى غول بود.- “غم آخرت باشه سرورم!مجيد انگار كه او را از فاصلههاى دور نگاه كرد و پرسيد:- “ياشار چى شد؟ وقتى بزرگ شدند خاور چرا زن عنايت شد مگه پسر عمويش را دوست نداشت؟!غول گفت:- “بايد برويم سرورم. شما درس و مشق داريد. بايد به مدرسه برويد اما شبهاى ديگر همه رازها را خواهيم فهميد. مجيد با كرختى برخاست. حق با غول بود. بايد راه مىافتاد هر دو به اتفاق هم از پناه تخته سنگ پايين آمدند و راه بازگشت را در پيش گرفتند. نسيم توى دشت تندتر از قبل مىوزيد.9 غول عطسهاى كرد و همه كاغذهاى روى ميز به پرواز در آمد.- “خبرى شده؟!- “معذرت ميخوام. مثل اينكه وقتى رفته بوديم سراغ نوجوانى خاله خاور توى دشت سرما خوردم!- “مگه غولها سرما مىخورند؟- “كمال هم نشين در ما اثر كرده. هم نشينى با آدمها سرماخوردگى را يادمان داده. بگذريم!مجيد از پشت پنجره نگاهى به بعد از ظهر ساكت حياط پاييزى انداخت.- “حالا چيكار كنيم؟!غول با صداى سرماخورده و تو دماغى گفت: “من فكر مىكنم برويم سراغ هدايت ولى....!- “ولى چى؟!- “من نظرم اينه كه اجازه بدهيم خود هدايت حرف بزند!- “يعنى چى؟غول پاهاى كاغذىاش را دراز كرد:پاهايش تا ديوار مقابل مىرسيد. غول گفت:- “تا اينجا زاويه ديد داستان سوم شخص بود سرورم. يك نفر ديگه مثلاً همين آقاى نجفى كه حالا دانسته يا ندانسته مرا سراغت فرستاده و بعدش حواس پرتى گرفته...!- “نمىخواد پشت سر او صفحه بذارى!- “قصد بدى نداشتم. گاهى وقتها فكر مىكند عاليجناب هرانيوس(7) شده و توى داستان “مسافر سياره اوراپوس”(8) زندگى مىكند. مجيد با كنجكاوى چشم به دهان غول دوخته بود:- “پس از مرگ زن خدا بيامرزش روزگار سختى را با تنها دخترش مىگذارند اما دست از نوشتن نمىكشد. در واقع به عشق دو چيز زنده است اول عشق به دخترش دوم عشق به نوشتن. خيلى از صاحبان ادعا در شرايط او دو ماه هم دوام نمىآورند. خلاصه تا حالاش فكر مىكنم تمام جاهايى كه رفتيم و چيزهايى كه ديديم يك جورهايى با خيالات جناب نجفى ربط داره! اينها را گفتم تا بدانى من خودم يكى از هواداران او هستم!مجيد گفت: “خب! حالا بايد چيكار كنيم؟غول گفت: “برويم سراغ هدايت. منظورم نوجوانى هدايته!بعدش به جاى اينكه كس ديگرى داستان را براى ما تعريف كنه اجازه بدهيم خود هدايت همه چيز را براى ما نقل كنه. چطوره!؟مجيد شانههايش را بالا انداخت كت پشمىاش را از پشت صندلى برداشت.- “بد فكرى نيست!كسى در خانه نبود و باد سرد پاييزى هو مىكشيد.× × ×من هدايتم. هدايت خاور. كسانى كه مال همين دور و اطراف هستند مىدانند كه خاور اسم ننه ماست. اما آدمهايى كه نمىشناسند خيال مىكنند ما عشق بنز خاور تو كله مونه. خنده داره مگر نه؟ من و ننهام توى يه اتاقك زندگى مىكنيم. اين اتاق در اصل چسبيده به تون حمام است. “حاج احمد” صاحب گرمابه “خيّر” بابت اين اتاق چيزى از ما نمىگيره. ميدانيد؟ من خيلى كوچيك بودم. يك روز عصر من و ننه خاورم تنها بوديم توى خانه. آقام يه رفيقى داشت از آن نارفيقهاى روزگار. به قول ننه خاور بدجورى خانه خرابمان كرد. يداله بود كه همين آقا جون ما را كشيد به راههاى خلاف و كارهاى بىريخت يادش داد. داشتم مىگفتم. من و ننهام تنها بوديم. مادر داشت براى من بلوز كاموا مىبافت. بعد يكهو ديديم همان رفيق نامرد آقا جون از پشت پنجره زل زده توى اتاق. طرفهاى عصر بود. ننهام جيغ زد. مرتيكه خنديد. كليد خانه را آقا جون داده بود به او!ننهام فورى پريد و از توى پستو قمهاى را كه يادگار پسر عمويش بود برداشت “يداله” همان آدم بىصفت آمد توى اتاق. ننه يادم مىآيد مرا كشيد طرف خودش. يداله صاف زل زده بود توى چشمهاى مادرم. انگار داشت مىخنديد. ننه هُلام داد. يداله ايستاد جلوى در.- “برو كنار مادر به خطا. از سر راهم برو كنار!يداله خنديد. رديف دندانهاى سفيدش مثل دندانهاى گرگ برق زد. ننهام جوش آورد يكدفعه با قمهاى كه دست راستش بود چند جاى صورتش را تيغ زد. آقا ما را مىگويى. دلمان هرى ريخت پايين. آن وقت ننه تيغه را كشيد توى صورت يداله. بعد با دسته قمه چند بار كوبيد روى شقيقهاش. آقا يداله تا شد و با دستهايش سر و صورتاش را گرفت و زانو زد.خلاصه ننهام از آن خانه فقط مرا برداشت و فرار كرد. هر دو گريه مىكرديم. نمىدانستيم كجا داريم مىرويم. خيال مىكردم مىرويم گاراژ و بعدش مىرويم ده. رفتيم و رفتيم تا رسيديم طرفهاى “سيد حمزه”(9) هوا تاريك شده بود. من گرسنه بودم و بوى نان سنگك مىآمد.- “چى شده دخترم؟!صداى پيرمردى قد بلند كه موى سر و ريش و ابروهايش سفيد بود، خيلى مهربان بود.- “شوهرم انداختمان بيرون!پيرمرد كه همان حاج احمد صاحب گرمابه بود، زير لب لا اله الا الله گفت بعد نمىدانم به چه كسى گفت كه برود “ربابه” را صدا كند. حاج احمد رفت توى نانوايى و با دو نان سنگك برگشت: “بيا دخترم!ننه صورتش را كيپ گرفته بود. دست چادر دارش را دراز كرد و نانها را گرفت: “خدا...!بغض خفه كرد ننه خاورم را. شايد مثلاً مىخواست بگويد كه خدا عمرتان بده حاج آقا! خلاصه ربابه آمد. زن قد كوتاه و ريز ميزهاى بود.- “ربابه! اين دو را ببر اتاق پشت حموم!- “چشم حاج آقا!راه افتاديم.- “يه سير پنير از ابراهيم بقال هم بگير براشان!“ربابه” كارگر حمام بود. دستهايش تا مچ حنا بسته بود و چشمهايش را بدجورى سرمه كشيده بود.- “با شوهرت دعوا كردى؟- “آره!وقتى چراغ گرد سوز را كه لبه لامپايش شكسته بود، روشن كرد يكدفعه چشمش افتاد به صورت ننهام. يا امام زمان! ربابه جيغ كشيد.- “بىشرف چه كرده با تو!؟ننهام به جاى جواب زار زد. چادر از سرش افتاد. چشمهايش را بست و سرش را بالا گرفت و از ته دل گريه كرد. ربابه مات و مبهوت نگاهمان كرد و صورتش جورى بود كه مىخواست بزند زير گريه- “بيچاره! بلند شو برويم دست و صورتت را بشور. الهى شل بشه الهى به خاك سياه... آخ آخ. چه جورى آخه!يادم نمىآيد چه حرفهايى گفت و چه نفرينهاى ديگرى كرد. آخر سر ننه را بلند كرد. از پلههاى تنگ و تاريك آمديم پايين در حمام را باز كرد و رفتيم تو. فانوسى روى ميز چوبى مىسوخت. رفت نمىدانم فلكه آب را از كجا باز كرد. فواره وسط حوض كوچك كمى بالا جست و صداى آب آنجا را پر كرد. ننهام چمباتمه زد و مشت مشت آب به صورتش زد. گاهى آه مىكشيد از ته دل. داشتم از گرسنگى پس مىافتادم. دلم مىخواست بزرگ بشوم و يداله را بكشم. آقا جونم از مدتها پيش رفته بود و به ما سر نمىزد. ننهام بافتنى مىبافت. لباس بچه و تمبان مىدوخت براى اين و آن بعضى وقتها مىگفت كه پولهايمان را جمع مىكنيم هدايت دار قالى مىزنم. چلاق كه نيستم كنارهاى، قاليچهاى، زرنيمى مىبافم. عنايت بىغيرت هر جا كه مىخواهد برود. آخر مردى كه ماه به ماه به زن و بچهاش سر نزند، آدم نيست كه.“ربابه” آوردمان به همان اتاق. روى روزنامه نان و پنير خورديم. بعدش ربابه رفت و يك كترى چايى آورد. شام آن شب خيلى به من چسبيد نمىدانم ننه خاورم چند لقمه خورد يا نه. اما يادم مىآيد كه تا صبح توى خواب ناله مىكرد و فحش مىداد و صداى هق هقهاى بريدهاش تو اتاق تاريك پخش مىشد. اين جورى بود كه پدر و خانه و زندگىمان از دست رفت و آمديم تو اين اتاقك پر دود و دم تون حمام. باز خدا پدر حاج احمد گرمابه را بيامرزه. اگه اين اتاق را به ما نمىداد، معلوم نبود چه بلايى سرمان مىآمد.10 روزهاى اول سر و صداى موتورتون حمام توى سرمان بود. زمستان كه بود نه والور و نه بخارى لازم نداشتيم اما وقتى هوا رو به گرمى گذاشت يواش يواش اتاقك پشت حمام مثل دخمههاى جهنم داغ شد.ننهام برد مدرسه و اسمم را نوشت توى كلاس اول. نمىدانم 8 سالم بود يا 9 سال. “دبستان حكمت - از توى كوچه پشت حمام مىرفتم سر بالايى “قوشداشى”. بعد بايد خيابان را رد مىكردم و باز هم سربالايى. آن وقت مىرسيديم جلوى مسجد “مير آقا” كه درخت چنار جلوى مسجد 200 سالش بود! “ميرى” كنار درخت دكه كوچكى داشت و شكلات و خروس قندى و تخمه مىفروخت. آن روز يكى از روزهاى سرد زمستان بود. بچهها توى حياط مدرسه ميان برف سنگينى كه دو روز پيش باريده بود، ولو بودند. عدهاى يك گوشه آدم برفى درست مىكردند. بقيه هم چند دسته شده بودند و گلوله برفى به سوى هم پرت مىكردند. من و “سعيد طلوعى” زودتر از همه آمديم كلاس. كلاس ما ته راهرو بود و پنجرهاش رو به كوچه باز مىشد و جلوى پنجره تور سيمى بود. اول نان و پنير خورديم. بعد رفتيم ته كلاس و دكمههاى شلوارمان را باز كرديم و دو فواره همزمان در بين دو رديف نيمكت چوبى زهوار در رفته به پرواز درآمد. آب زرد رنگ بيخ ديوارِ مقابل كه تخته سياه رويش بود، جمع شد. اصغر آقا مرد سيه چرده و لاغر مردنى كه هميشه كلاه شاپو سرش بود، گوش ما را گرفت و برد دفتر. “هدايتى” ناظم مدرسه ما را كاشت پاى ديوار.- “اين چه غلطى بود كرديد؟گفتم: “آقا اجازه! آقا خيلى ناجور شاشمان گرفته بود! سعيد زد زير خنده. صداى كشيدهاى آبدار پيچيد تو سالن.- “فردا با پدرتون مياييد مدرسه!من و سعيد آمديم بيرون. هوا سرد بود. “ميرى” توى پيت حلبى آتش روشن كرده بود. او با لذت شعلهها را نگاه مىكرد و آهسته مىگفت:- “چه سيبهاى سرخى / چه بههاى قشنگى / بخور بخور چاق بشى!سعيد گفت:- “بابام ميگه ميرى جوان خوبى بود سر به زير و با حال. آن وقت عاشق “سريه” مىشه، دختر ربابه دلّاك. آن وقتها پدر سريه شوفر بود و زنده بود. همه به ميرى مىگويند كه برو سربازى بعد بيا سريه مال تو. ميرى هم رفت كردستان و 2 سال خدمت كرد. وقتى برگشت ديد كه سريه را دادند به حبيب پسر بيوك چوبدار. آن وقت ميرى از همه مىپرسد كه من اندازه يه چوپان هم نبودم!؟ بعضىها جواب مىدهند كه خب! لندهورى كه پول داشته باشد بهتر از شاخ شمشادى است كه بىپول باشد! ميرى ماهها گريه مىكند و بعدش مىخندد و آخر سر ديوانه مىشود.”از آن روز دلم بدجورى براى ميرى سوخت. رفتيم توى دكان على آقا باقالىفروش. بخار از روى باقالىها به هوا برمىخاست. گفتم:- “سعيد! آدمها چه جورى عاشق مىشوند؟سعيد دماغش را كشيد بالا.- “چه مىدانم؟ وقتى بزرگ شديم و ريش و سبيل درآورديم لابد ما هم عاشق مىشويم!على آقا با آن پيشبند پر از لك و گونههاى تپل قرمز رنگ برگشت و چپ و چپ نگاهمان كرد.سعيد گفت: “من فردا مامانم را ميارم!بعد همانطور كه نمك مىپاشيد روى باقالىهاى باقيمانده توى بشقاب پلاستيكى گفت:- “بابام صبح زود ميره كارخونه كبريت سازى شب برمىگرده خونه!من هم گفتم: “باباى من رفته بندر. من هم )ننهام( رو ميارم!انضباط آن سال من 12 و انضباط سعيد هم 10 شد. ننه خاورم توى اتاقك مىپخت از گرما. گاهى التماساش يادم مىافتاد: غلط كرده آقا! خودم همه جا را آب مىكشم. نفهميده...! كمى آن سوتر از ورودى پلههايى كه به اتاق ما مىرسيد، ورودى يك گاراژ بزرگ بود. بالاى ورودى گاراژ يك تابلوى رنگ و رو رفته بود. توى سوارى روباز آبى رنگ مرد جوانى با موهاى صاف و روشن و پيراهن آستين كوتاه نشسته بود و بازوى چپش را گذاشته بود روى در. كسانى كه توى “پشت باغ امير” و “قوشداشى” و “سيد حمزه” اتول داشتند با بعضى از رانندههاى تاكسى ماشينهايشان را مىآوردند و مىگذاشتند توى گاراژ. “شهين تاج” زن چاق و پا به سن گذاشتهاى بود كه چشمهاى آبى و صورت بزرگ با چند آبله ريز روى دماغش هيچ وقت از يادم نمىرود. شوهرش راننده كاميون بود و ماه به ماه پيدايش نمىشد. “ستاره” نوه شهين تاج بود. دخترى بود ده دوازده ساله و همهاش جلوى اتاقك دم گاراژ با گچ روى زمين خط مىكشيد و لى لى مىكرد. خيلى دلم مىخواست با او حرف بزنم.غروب يكى از روزهاى تابستان داشتم، از خستگى مىمردم. دو كاميون هندوانه خالى كرده بوديم توى ميدان تره بار. هشتاد تومن كاسب شده بودم و با دو هندوانه معمولى ممقان داشتم برمىگشتم خانه. از “درب سرخاب” گذشتم و آمدم از جلوى مسجد سيد حمزه رد شدم و وارد محله شدم. وقتى نزديك كوچه پشت حمام مىشدم، همه “پشت باغ امير”(10) دور سرم مىچرخيد. شهين تاج نشسته بود روى صندلى چوبى و از شيشه باز ماشينى پول مىگرفت. صداى خنده ستاره توى گوشهايم پيچيد. صاف رفتم توى گاراژ.- “سلام خاله!صداى مردانه شهين تاج جواب سلامم را داد. گفتم:- “يكى از اين هندوانهها مال شماس!خنده شهين خانوم را شنيدم و انگار هر دو هندوانه سر خورد و از حال رفتم... مردى كه جوان و شيك پوش بود، پيراهن آستين كوتاه سفيد پوشيده بود و با يك دست نرم و راحت سوارى رو باز را مىراند. آن مرد پدرم بود. من هم نشسته بودم كنار دستش. باد موهاى بلندم را بازى مىداد. اسم پدرم نمىدانم ضرغام بود يا فرهاد خان مىرفتيم خانه. دو طرف جاده پر از درخت بود و نسيم خنكى از ميان درختها مىآمد و مىخورد به صورتم. آسمان نزديك عصر آبى آبى بود.پدرم گفت:- “برات دوچرخه خريدم هدايت!از شادى گريهام گرفت. نتوانستم حرفى بزنم. فقط نگاهش كردم چشمهايش مثل چشمهاى شهين تاج آبى بود اما صافتر و زيباتر. او پدرم بود. پدرم. پدرم. پدرم آدم مهمى بود باغ و كارخانه و ماشين داشت. مىرفتيم خانه. خانه. مىرفتيم مادر را برداريم و برويم گردش. گردش. گفتم:- “بابا!گفت: “بله!؟پدرم بلد نبود زهر مار بگويد. گفتم: “ننه خيلى تنهاس. خيلى كار مىكنه. بعد مىپزه تو اتاقك پشت حمام! دود و صدا و بوى ناجور، ننه را از پا درمياره! پدر دنده عوض كرد و خنديد. ننه هم خنديد. برگشتم عقب. ننهام نشسته بود صندلى عقب و ارغوانىترين لباس خوشگل دنيا تنش بود. صداى خندههايش مثل نسيم كش مىآمد...- “پسرم! هدايت.... چشماتو وا كن مادر!چشمهايم را باز كردم. شهين تاج و ننه و ربابه خم شده بودند توى صورتم. ربابه هى آب مىپاشيد به صورتم. بوى سركه مىآمد و شهين تاج هى با بادبزن حصيرى باد مىزد.- “ديدى زندهاس!شهين تاج گفت و صداى خندهاش توى اتاق پيچيد. توى تاريك روشن اتاق ناگهان چشمم افتاد به قيافه نگران ستاره كه دم در ايستاده بود. خجالت كشيدم و زود برخاستم و نشستم. “شهين تاج” دستى به سرم كشيد.- “گفتى چند تا از هندوانهها مال ماس!؟زنها برگشتند و توى سينى دو هندوانه شكسته را نگاه كردند و خنديدند. ننه هم خنديد اما چشمهاى خستهاش پر اشك بود. شهين تاج گفت- “ربابه! بذارشون تو يخچال حموم خنك بشه، سر شب بخوريم! گوشه اتاق چرخ خياطى دست دوم بود كه حاج احمد گرمابه براى ننه جور كرده بود و خرده پارچههاى چيت دور و اطراف چرخ پخش و پلا بود. ستاره وقتى ديد بلند شدم و نشستم، لبخند زد. لبخندش همه خستگى آن روز را از دلم پر داد. دلم مىخواست يك گوشه دنجى گير بياورم و ساعتى گريه كنم. همان شب بود كه حرف ننه را گوش ندادم- “خستهاى هدايت. بگير بخواب. مگه فردا نمىروى ميدان تره بار؟- “چرا ننه؟!- “خب! بگير بخواب كله سحر بايد بيدار بشى!- “خوابم نمياد ننه. “حميد دكاوا” 5 تومن ميده كنار هندوانههاش بخوابم. عوض اينكه تو اين جهنم بخوابم، توى هواى آزاد مىخوابم. تازه 5 تومن هم گيرم مياد. بده مگه!؟براى شام آبدوغ خيار خورديم. سر شب بود كه شلوار كتانى و پيراهن آستين كوتاه نخىام را پوشيدم و با كفشهاى كتانى پاشنه خوابيده زدم بيرون. لبخند “ستاره” هيچ جورى از يادم نمىرفت. آن شب يكى از شبهاى گرم تابستان بود.11 چند خروار هندوانه ديمى ريخته بود پاى ديوار.- “ببين پسر! از اين هندوانهها مثل تخم چشمات مواظبت مىكنى!- “باشه!- “اگه يوسف آژان و ممد شب پا خواستن كش برن، نميذارى. حاليته؟ ميگى امانت مردمه!- “باشه!- “اگه خودت خواستى يه دونه. مىفهمى چى ميگم فقط يه دونه هپل هپو كن.به خدا علامت گذاشتم. حاليته؟ اگه صبح زود بيام ببينم افتادى جون هندونهها، همين جا، لب جو نفلهات مىكنم، حاليته؟- “بله حميد آقا!“حميد دكاوا” سفارشهايش را كرد و رفت. طولى نكشيد كه خيابان خلوت شد. رفتم روى چهار چرخه كه رويش حصير بود و يك بالش چرب و چيلى هم بود. با حميد دكاوا برزنت كشيده بوديم روى هندوانهها. پشتم كمى درد مىكرد. دراز كشيدم روى حصير و دستهايم را گذاشتم زير سرم. ستارههاى ريز و درشت سوسو مىزدند. با دست بالش بو گندو را انداختم پايين. به خدا فكر كردم. خدايى كه هيچ وقت نمىخوابيد به نظرم جايى آن بالا بالاها نشسته بود و همه چيز و همه كس را مىديد.- “ميدونى آ خدا. بزرگ كه شدم يه ماشين مىخرم. يه سوارى خوشگل و رو باز. بعدش ميرم خواستگارى ستاره. واسه ننهام كلى لباس مىخرم ديگه نمىذارم كار بكنه. بعدش يه خونه ماه اجاره مىكنم. اصلاً چرا اجاره؟ مىخرم. يه طبقهاش مال ننه خاورم و يه طبقهاش مال من و ستاره. آن وقت ننهام زنها را دور خودش جمع مىكنه رخشنده، ربابه و شهين خانوم و مادربزرگم و خيلى زنهاى ديگر. از صبح تا شب دايره زنگى مىزنند و خوش مىگذرانند.- “خوابيده؟- “آره مثل اينكه!يوسف آژان با يك آژان ديگر داشتند پچ پچ حرف مىزدند يوسف خم شد تا هندوانه بردارد.- “سلام!مثل فنر از روى چهارچرخه پريدم پايين.آژان ديگه كه لاغر تركه بود و تو دماغى حرف مىزد، گفت:- “گيرم كه عليك!يوسف آژان دو هندوانه گرد و با حال از زير برزنت كشيد بيرون- “ترازو را حميد آقا برده سر كار. صبح مياد خودش...!قلبم تند و تند مىزد. بى آنكه حرفى بزنند راه افتادند. يوسف آژان با صداى ترسناكش گفت:- “يادت باشه سركار صبح بياريم پوستاشو وزن كنه حميد آقا!زدند زير خنده. دويدم دنبالشان.- “اينا امانت مردمه سركا...هنوز حرفم تمام نشده بود كه يوسف آژان خواباند بيخ گوشم.- “گم شو بزمچه!از هر دو چشم ستارههاى زيادى پريدند بيرون. نمىخواستم گريه كنم اما جفت چشمهايم پر آب شد- “حرامزاده!آمدم تكيه دادم به چارچرخه و هى صورتم را با دست ماليدم. بعد دلم تنگ شد براى ستاره. نمىدانم چه شد. مثل باد دويدم حس مىكردم بايد بدوم تا آخر دنيا. وقتى رسيدم اُرسى گاراژ پايين بود. صداى موسيقى مىآمد شهين تاج داشت راديو گوش مىداد و حتم كردم ستاره خوابيده است. فرداى آن روز، جمعه بود كله سحر حميد دكاوا در حاليكه كفشهاى پاشنه خوابيدهاش را روى كف پياده رو مىكشيد، پيدايش شد.- “چطورى پسر؟- “خوبم آقا حميد؟- “كسى ناخنك نزد؟- “چرا آقا حميد؟ يوسف آژان با يه پاسبان ديگه آمدند و دو تا برداشتند دويدم دنبالشان. آن وقت يوسف خواباند بيخ گوشم!حميد چاك دهانش را باز كرد و هر چه فحش بلد بود بار يوسف آژان كرد.- “حالا جورى حال اين نسناس حرومزاده را بگيرم كه!بعد دو اسكناس مچاله دو تومنى انداخت طرف من. نه او چيزى گفت و نه من. راهم را كشيدم طرف كوچه پشت حمام. صداى چرخ خياطى از اتاقكمان مىآمد.- “حتم لبه لنگهاى حمام را مىدوزه!با خودم گفتم و رفتم دو تا نان سنگك با يك كيلو انگور خريدم.بعد از ظهر جمعه هوا گرم بود و همه جا ساكت بود. ننهام با شهين تاج توى اتاق آنها داشتند درد دل مىكردند. من و ستاره توى سايه كاميونتى در گوشه گاراژ صحبتمان گل انداخته بود.- “بابات كجاس؟ پس چرا نمىآد به شما سر بزنه!مىدانستم يك روز اين سوال را از من خواهد پرسيد. خواستم بگويم رفته بندر. همانطور كه به همه اين جورى مىگفتم.- “بابام...!؟ بابام معتاده. نمىدانم حالا كجاس؟ ميدانى ستاره؟ بچه كه بودم ما خونه داشتيم. توى حياطمان درخت توت بود. حوض هم داشتيم. كار و بار پدرم بد نبود اما...! ستاره همانطور كه با يك تكه گچ روى آسفالت گرم شكل درخت مىكشيد گفت:- “مامان من رفته بهشت. وقتى چهار سالم بود...نوك دماغم تير كشيد و چيزى توى سينهام سوخت.- “بابام رفت يه زن ديگه گرفت اسمش سيماس. زن بدى نيس اما من دوست دارم پيش مامان بزرگم باشم براى هميشه. اما بابام اجازه نميده. فقط تابستان كه مىشه اجازه ميده بيام اينجا! بعد ديدم كه ستاره زد زير گريه- “اين آخرين تابستونى يه كه اينجا هستم!قلبم ايستاد. حس كردم همه خورشيد آب جوش شد و ريخت وسط سرم.- “چرا... چرا آخه؟!- “بابام تصميم گرفته براى كار بره تركيه. پسرعمويش توى تركيه چند تا كافه و مسافرخانه دارد. ميخواد بره پيش اون كار كنه. من و سيما را هم با خودش مىبره استانبول.سرم را گرفتم بين دستهايم و پخش آسفالت شدم.- “تو چرا گريه مىكنى؟چيزى نگفتم. احساس مىكردم ستاره با تعجب نگاهم مىكند بعد برخاستم.- “ببين ستاره. هر جا برى يه روزى ميام پيدات مىكنم. حالا تركيه يا نمىدانم آلمان يا هر جاى ديگه!ستاره لبخند زد. درست مثل روزى كه از حال رفته بودم وقتى به هوش آمدم ديدم كه ستاره دم در اتاق ايستاده و لبخند مىزند. پا گذاشتم به فرار. مثل باد از جلوى اتاق دم در گاراژ رد شدم ننه خاور صدايم كرد اما من بايد مىدويدم. تا آخر دنيا بايد مىدويدم.ادامه دارد ......منبع: سوره مهر/س
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 605]
صفحات پیشنهادی
راز گم شده خاور- 2
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و ...
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و ...
راز گم شده خاور- 1
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى خش ...
راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى را پيچ و تاب ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى خش ...
راز گم شده خاور- 4
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين ... “چى شده؟!غول دستهاى كاغذىاش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مىخورد به سطح .... باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه ...
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين ... “چى شده؟!غول دستهاى كاغذىاش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مىخورد به سطح .... باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه ...
فصل آخر با بیش از 80 مقاله دیگر
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
ارتباط لباس با فرهنگ و اسلام راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 3 راز گم شده خاور- 2 راز گم شده خاور- 1 فصل آخر جهاد امام حسين و يارانش در شهر ... حکومت دینی وضعیت ...
خورشيد خاور
راز گم شده خاور- 2-راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع خورشید .
راز گم شده خاور- 2-راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو ... vazeh.com 05:45:31 07:14:40 12:13:30 17:11:00 17:31:27 0:8 مانده تا طلوع خورشید .
راز غمِ غروب جمعه ها!؟
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى ... پيشنهاد مىكنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيتها!
راز گم شده خاور- 2 نويسنده: عبدالمجید نجفی 7 بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى ... پيشنهاد مىكنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيتها!
لحظه گمشده
راز گم شده خاور- 1-راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى .
راز گم شده خاور- 1-راز گم شده خاور- 1 نويسنده: عبدالمجید نجفی 1نسيم عصر پرده تورى ... همان لحظه چشمش افتاد به سطل كنار ميز كه پر از ورق كاغذهاى مچاله شده بود.2 صداى .
عید شوم برای مادر و کودک گمشده
عید شوم برای مادر و کودک گمشده کارآگاهان جنایی نیز که میدیدند زن و بچه مرد کامیوندار ... پلیس به آنان مرموز شدند و راز ماموران قلابی که 2 زندانی فراری از بندرعباس بودند فاش شد. ... راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل.
عید شوم برای مادر و کودک گمشده کارآگاهان جنایی نیز که میدیدند زن و بچه مرد کامیوندار ... پلیس به آنان مرموز شدند و راز ماموران قلابی که 2 زندانی فراری از بندرعباس بودند فاش شد. ... راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل.
مجید حالا بزرگ شده!
راز گم شده خاور- 2 مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت ممكن است ... غول كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى ...
راز گم شده خاور- 2 مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت ممكن است ... غول كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى ...
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله-راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله وي گفت؛ شب ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... استقلال در 2 بازى خيريه ...
راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله-راز قتل زن چوپان در سینه نوجوان 17 ساله وي گفت؛ شب ... راز گم شده خاور- 4 راز گم شده خاور- 4. ... استقلال در 2 بازى خيريه ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها