-
راز گم شده خاور- 4 نويسنده: عبدالمجید نجفی 15 هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مىكرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با نيم پوتينهاى نو احساس راحتى مىكرد.- “چى شده؟!غول دستهاى كاغذىاش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مىخورد به سطح چين و شكن دار آب سرد و تكثير مىشد.- “دلم به حال خودم مىسوزه!مجيد نوك ان