تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر (ع):هر چیزی قفلی دارد و قفل ایمان مدارا کردن و نرمی است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835034359




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -16


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -16
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بى‏آن هيچ كس را لقب‏شاعرى نزيبد و بر هيچ شعر نام نيك درست نيايد، اما ادوات شعر كلمات صحيح‏و الفاظ عذب و عبارات بليغ و معانى لطيف است كه چون در قالب اوزان مقبول‏ريزند و در سلك ابيات مطبوع كشند، آن را شعر نيك خوانند و تمام صنعت جز به‏استكمال آلات و ادوات آن دست ندهد و كمال شخص، بى‏سلامت اعضا و ابعاض‏آن صورت نبندد.و اما مقدمات شاعرى آن است كه مرد بر مفردات لغتى كه بر آن شعر خواهدگفت وقوف يابد و اقسام تركيبات صحيح و فاسد آن را مستحضر شود و مذاهب‏شعراء مفلق و امرا كلام در تأسيس مبانى شعر و سلوك مناهج نظم بشناسد و سنّت‏و طريقت ايشان در نعوت و صفات و درجات مخاطبات و فنون تعريضات وتصريحات و قوانين تشبيهات و تحنيات و قواعد مطابقات و مغالطات و وجوه‏مجازات و استعارات و ساير مصنوعات كلامى بداند و بر طرفى از حِكَم و امثال وشطرى از تواريخ و احوال ملوك متقدم و حكماء سالف واقف گردد.(377)راحةالصدور و آيةالسرور... و عدل و سياست سلطان ملكشاه تا حدى بود كه در عهد او هيچ متظلم‏نبودى و اگر متظلم بيامدى، او را حجاب نبودى، با سلطان مشافهه سخن گفتى وداد خواستى...(379)و سلطان از لهو و تماشا شكار دوست داشتنى، و به خطّ ابوطاهر خاتونى‏شكار نامه او ديدم: آورده بود كه سلطان يك روز هفتاد آهو به تير بزد. و قاعده اوچنان بود كه به هر شكارى كه بزدى دينارى مغربى به درويش دادى و به هرشكارگاهى از عراق و خراسان منارها فرمود از سُم آهو و گور، و به ولايت‏ماوراءالنهر و به باديه عرب و به مرج و خوزستان و ولايت اصفهان هر جا كه شكارفراوان يافته‏ست آثارى گذاشته است، و از جهت دارالملك و نشستِ خويش ازهمه ممالك، اصفهان اختيار كرد و آنجا عمارتهاى بسيار فرمود در شهر و بيرون‏شهر، از كوشك‏ها و باغ‏ها چون باغ كاران و بيت‏الماء و باغ احمد سياه و باغ دشت‏كور و غير آن، و قلعه شهر و قلعه دزكوه او بنا فرمود و خزانه بر آنجا داشتى و درمملكت او وزير نظام‏الملك عظيم محترم و ممكَّن و مستولى بود، دوازده پسرداشت به هر يكى شغلى و ولايتى داده بود، بزرگان گفته‏اند: عُمّال ولات به مثابت‏سلاح‏اند در كارزار، هر كه پادشاهى بى‏عمال كند، چنان بُوَد كه بى‏لشكر قتال كند؛ ووفا و شفقت ايشان و وَلا و مودّت به قلّت طمع پادشاه بديشان بماند، و به هرنيكى كه كنند و مساعى جميل كه فرمايند حسن مقابلت فرمودن، و اگر پادشاه به‏ذره‏اى طمع به خاصِ ايشان كند، ايشان به بدره‏اى بدو طمع كنند، و اگر از مواجب‏ايشان دينارى بكاهد، ايشان از ممالك او خروارى باز برند و زبانِ قدح... دراز كنندو درِ محاسن فراز كنند پس پادشاه بايد كه كسى را پروَرد و بزرگى را بركشد كه اصل‏و مروت و عقل و اُبُوّت دارد كه اصل و ابوّت از غدر و خيانت باز دارد و عقل ومروّت او را بر سر وفا و امانت دارد، كه هر فرع با اصل خويش رَوَد و هر شاخ سر بادرخت خود زند، و استدلال از سيرت پادشاه به گماشتگان توان كرد و عقل دهقان‏از دخل بستان توان شناخت، كه حُرّ و جوانمرد الاّ آزادمردى را نپروَرَد و دهقان‏عاقل الاّ دخلِ نيكو نكارد».مسير طالبىطعام پختن و آتش در بخارى افروختن و خانه رُفتن و شستن رُخوت (جمع‏رخت) و فرش خواب و آنچه متعلق به حجره خواب دارد، درست كردن آن ومحافظت دكان‏ها، و فروش اشيا و امثال آن، كه از زن هم ممكن بُوَد، مخصوص‏ايشان داشته‏اند، و آنچه تعلق به حركات و زور و رأى و فكر داشت و زنان از آن‏عاجز بودند، مخصوص مردان كرده، چه اگر بر خلاف اين بودى، محال يا دشوارشدى، و اگر غير معين داشتندى خلط، و اگر زنان را، چون هند، هيچ كارى‏نمى‏دادند، بيكارى براى نفوس ايشان لازم آمدى.فايده ديگر آنكه خريداران به جهت تماشاى حسن و جمال و استماع و لطايف‏اقوال ايشان هجوم مى‏آرند. چنانچه من به حال خود قياس مى‏كنم كه از دكان‏حلوايى گوشه «نيومن استريت» كه به «اكسفورد» مى‏پيوندد و يكى از دختران‏شيرين‏شمايل خادمه آن بود، گاهى نگذشتم كه قليلى به جهت همزبانى او نخريدم.فايده ديگر مشغول شدن نفوس زنان به كار و معطل گشتن از فكر و فساد، ورنج دادن شوهران به اعتياد است.(381)جامع‏التواريخ... سلطان محمد پادشاهى عادل، خداى‏ترس، عالم‏دوست بود، به ادّخار مال‏ميلى تمام داشت. خواجه احمدبن نظام‏الملك در وزارت او قصد امير سيدابوهاشم‏همدانى كرد جدّ علاءالدوله، و از سلطان پانصد هزار دينار قبول كرد، كه از اوحاصل كند، به شرط آنكه او را به دست او باز دهد. پيش از رسيدن قاصد سيد رإے؛ُُش-كخبر شد، برنشست با دو پسر و به راهى مجهول به يك هفته به اصفهان آمد، وپنهان در شهر رفت و از خواص سلطان خادمى را بطلبيد كه او را در پيش سلطان‏برد، لالا قراتگين را تعيين كردند، او را بخواند و ده هزار دينار در ده صرّه حاضر كردگفت: اين خدمتىِ تو است اگر امشب مرا به خدمت سلطان برى، كه با او كلمه چنددارم به جهت مصلحت ملك.لالا قراتگين هرگز چندان زر نديده بود، متحير ماند گفت: اين زر به سلطان بايدداد گفت: نه، اين خدمتى‏ى خاص تو است. لالا عظيم مقرّب و گستاخ بود، او را درشب پيش سلطان برد، سيد ابوهاشم مردى پير بود و چشم‏هايش پوشيده، قتلغ‏خاتون زن سلطان حاضر بود، سيد سلطان را دعايى به شرط و تضرّع و تخشع‏بگفت و بگريست، قتلغ خاتون بر او رحم آمد، درّى داشت پيش بها كه بها آن كس‏نمى‏توانست كردن، پيش سلطان بنهاد و بگفت: خواجه احمد مدت‏هاست كه قصدمن و خان و مال من مى‏كند، شنيده‏ام كه بنده را به پانصدهزار دينار از پادشاه عالم‏خريده است، از خداوند عالم سزد و روا باشد كه فرزندزاده رسول پير عاجز رابفروشد. اين بدنامى پادشاه را بود، اكنون من بنده پانصد هزار دينار كه او قبول كرده‏است به هشتصد هزار دينار مى‏كنم و در حال مى‏گزارم به شرط آنكه او را به دست‏من باز دهد. سلطان را دوستى‏ى مال بر حفظ وزير غالب آمد، از سيد ابوهاشم‏قبول كرد، سيد خدمت كرد و بازگشت، هم بدان راه با همدان رفت.(383)سمك عيارچنين گويد جمع‏كننده اين كتاب فرامرز، كه چون عمرم به بيست و پنج سال‏برسيد چنان شنيدم كه پيش از مولد رسول عليه الصلوة والسلام به سيصد و هفتاد[و دو هزار]سال در شهر حلب پادشاهى بود با كمال و با بختى جوان و رعيتى‏فراوان و لشكر[ى]مهربان و به گنجى آبادان و به طالع قوى و بخت فرخ. نام آن‏پادشاه نيك‏انجام خوب‏فرجام مرزبان‏شاه بود، و در همه باب عظيم كامل و بى‏نظيربود و وزيرى داشت هامان نام، چند سال خدمت مرزبان‏شاه كرده بود و در خدمت‏وى پير گشته بود، و مرزبان‏شاه در پادشاهى همه كامى و مرادى داشت مگر فرزندكه از فرزند بى‏بهره بود و روز و شب در آرزوى فرزند مى‏بود و از يزدان فرزندمى‏خواست به دعا و زارى و عبادت و خيرات‏ها، مگر ايزد تعالى او را فرزندى دهدكه نام او بردار باشد و از وى يادگارى بود. نهان و آشكار صدقه‏ها مى‏داد و مرادمسكينان ]روا[ مى‏كرد و درويشان را مى‏نواخت.تا يك روز مرزبان‏شاه فرخ دلتنگ و غمگين نشسته بود كه هامان وزير پيش اوآمد و خدمت كرد و شاه را دلتنگ ديد. گفت اى بزرگوار شاه، جهان به كام توست وطالعى قوى دارى و فرمانى روان و گنجى آبادان است و رعيتى مهربان، تو را اين‏دلتنگى از براى چيست؟ در همه جهان شاه را دشمنى نيست كه ازو دل مشغول بايدبودن.گفت اى وزير مهربان آنچه گفتى همه راست است. اما بى‏فرزند خويش نيست.چون مرا فرزند نيست به سبب آنكه چون اجل فراز رسد و فرزند نباشد كه جايگاه‏پدر نگاه دارد بيگانه جاى من گيرد، نام من نهفت بماند.وزير گفت چنين است كه شاه مى‏فرمايد هر كه او فرزند ندارد او را نام نيست ونام وى در گل افتاد و كس نگويد كه فلان روز پادشاهى بود مگر كه او را فرزندى‏باشد كه جايگاه او به جاى دارد و به جاى وى زنده بود. با آن همه فرزند يزدان‏مى‏دهد، چاره نيست به جز دعا و زارى كردن تا يزدان فرزند دهد.مرزبان‏شاه گفت اين خود اينك كه تو مى‏گويى راست، اما مرا مى‏بايد كه درطالع من نگاه كنى از حساب فلك و تأثير ستارگان تا مرا هيچ فرزند خواهد بود تإے؛ْْشككدل من بدان آرام گيرد؟(385)حاجى بابا اصفهانىميرزا حبيب اصفهانى از جمله روشنفكران خوش‏ذوق اواخر قرن سيزدهم واوايل قرن چهاردهم ايران است كه براى اولين بار كلمه «دستور» را به جاى صرف ونحو در قواعد زبان فارسى به كار برد.وى در ترجمه كتاب حاجى باباى اصفهانى آنچنان مهارت و استادى بروز داده‏است كه اثر او از جمله بهترين ترجمه‏هاى قرن حاضر به شمار مى‏رود.... چون دهه عاشورا رسيد كه ايرانيان را ديوانه مصيبت و عزا و بدعت‏هاى‏بى‏جا مى‏سازد، خواستم من هم هنر مشك‏گردانى بكنم. تعزيه روز عاشورا درميدان ارگ، كه تماشاخانه ايام محرم است، در حضور شاهزاده والى خراسان برپاشد. سال قبل سقايى «گاوميش» نام در مشك‏گردانى مسابقت از همگنان ربوده بود.گفتند كه از گاو ميش بايد بر حذر بود كه آلت جارحه دارد و قوه منفعله ندارد. گوش‏ندادم. وقت در رسيد. شاهزاده در سر ارگ بر غرفه‏اى بنشست. اكابر و اعيان دربرابرش بايستادند. من به ميان آمدم، سراپايم از زخم تيغ دلاكى خون‏آلود، تا كمربرهنه، مشكى در غايت بزرگى پر از آب بر دوش، در زير بار گران نفس‏زنان‏آهسته‏آهسته تا به زير غرفه آمدم و به آواز بلند به مدح شاهزاده به مرثيه خواندن‏شروع كردم. شاهزاده را خوش آمد: يك اشرفى انعام انداخت. مردم از احسان اومتعجب و از حالت من متحيّر شدند. براى تأكيد اثبات هنر، طفلى چند خواستم وبر روى مشك سوار نمودم و دور ديگر هم افزودم. آوازه آفرين، آفرين از خلق بلندشد. از آفرين‏هاى حضار رگ غيرت و عرق خودبينى‏ام به حركت آمد. طفلى ديگرخواستم بر مشك بنشانم. رقيبم، گاوميش، فرصت يافت. خود به مشك برجست‏و با طفلان نشست. اگرچه به روى بزرگوارى خود نياوردم و اندكى تحمل كردم، امااز مهره پشتم صدايى برخاست. كمرم خم و شانه‏ام از زور زنجير كبود گرديد وسراپايم خراشيده شد. مشك را بر زمين نهادم و تا عارضه گرم بود دردى نيافتم ولى‏بعد از چند دقيقه معلوم شد كه گاوميش كار خود را كرده است و در من قدرت‏مشك برداشتن بر جا نگذاشته. اين بود كه اسباب سقايى را فروختم و با نقودى كه‏از آب و هواى سقايى اندوخته بودم، حالم به از وقت ورودم به مشهد بود.على قاطرچى كه طرف مشورتم بود، به كرايه‏كشى به طهران رفته بود. دستم به‏نصيحتش نمى‏رسيد. خواستم گاوميش را به مرافعه كشم و ديت بخواهم. گفتندبيهوده است: عارضه تو در ظاهر عبارت از خدشه است و در شريعت ديت خدشه‏را نص صريحى نيست. خواستم وكيل مرافعه بگيرم، گفتند زنهار وكيل مگير كه هم‏دعويت باطل مى‏شود و هم آنچه دارى از دستت مى‏رود. دعواخران خواستنددعوايم را به رايگان بخرند، راضى نشدم. بارى كمرم شكست و صدايم در نيامد.تاريخ بلعمى... و اين بهرام را كرمانشاه خواندند، زيرا كه شاپور او را پادشاهى كرمان داده بودبه كودكى، و خلق او را مطيع شدند و مُلك بر او راست شد و يازده سال مَلِك بود.پس روزى سپاه بر او بشوريدند و او را در ميان گرفتند و تيرش بزدند و از آن‏بهر دو كس ندانست كه آن تير كه زد، و پسرش بنشست، نام او يزدجردالاثيم وبسيار ستم كرد و از بهر آن او را اثيم خواندندش و به پارسى بزه‏گر خواندندى كه بزه‏بسيار كردى.(387)تذكره دولتشاه سمرقندى... و تربت شيخ سعدى اكنون در شيراز جايى فرح‏بخش و حوضى باصفاست‏و عمارات بى‏نظير آنجا واقع است و مردم را بدان مرقد ارادت است اما اتابكان‏شيراز از حاكمان عادل و خيّر بوده‏اند و اتابك ابوبكربن سعدبن زنگى انارالله برهانه‏مردى بس نيكوسيرت و عادل بوده است و در شيراز دارالشفاى مظفرى بنا كرده ومساجد و رباطات و بقاع خير بسيار احداث و بنا فرموده و در شهور سنه سبع وستين و ستمائه به جوار رحمت حق پيوست و بعد از وفات اتابك ابوبكر سعدبن‏ابى‏بكر كه در كرم و فضيلت يگانه روزگار بود به دو روز كه سكه و خطبه بالقاب‏مباركش مزين شده بود در طرطوس به جوار رحمت حق واصل شد و عزيزى اين‏رباعى را مناسب آن حال مى‏گويد:اين چرخ جفاپيشه عالى‏بنيادهرگز گره بسته ما را نگشادهر جا كه دلى ديد كه داغى داردداغى دگرش بر سر آن داغ نهادقاضى بيضاوى در نظام‏التواريخ مى‏آورد كه در روزگار ملكشاه بن محمود بن‏محمد ملكشاه سلجوقى در حدود سنه ثمان و خمسين و خمسمائه اتابك سنقر برملكشاه مذكور خروج كرد و فارس را فرو گرفت مردى شجاع و با تهور بود و مسجدسنقرى در شيراز او بنا كرده، تا روزگار غازان‏خان فارس در تصرف اتابكان سنقرى‏بود و ايشان موالى سلاطين سلجوقيه بوده‏اند اما به مكارم اخلاق و سيرت نيكوگوى نيكنامى از ميدان روزگار برده‏اند و سلطنت اتابكان در فارس يكصد و بيست‏سال و كسرى بوده و در روزگار غازان‏خان سلطنت فارس از اتابكيه منتقل به‏سلاطين مغول شد.مقالات علامه محمد قزوينىدر ظرف اين صد سال اخير سياحان بى‏باك اروپايى از قبيل بركهارت برتن،پالگراو، دوتى، هيرش قيلبى و غيرهم به قصد تحصيل اطلاعات جغرافى وتاريخى و آثار قديمه يا براى بعضى اغراض سياسى، به انواع حيل از قبيل تبديل‏لباس و زبان و مذهب متوسل شده و از جميع راحتى‏هاى زندگى جديد اروپايى به‏طيب نفس صرف نظر كرده و انواع صدمات و مشقاتِ خستگى و گرما و بيمارى وشترسوارى در آن صحراهاى بى‏انتهاى خشكِ سوزانِ عربستان را به علاوه هزارگونه‏خطرهاى جانى و مالى به خود هموار نموده، در شبه جزيره عربستان سياحت‏كرده‏اند و سياحت‏نامه‏هاى بسيار مفيد دلكش كه از هر رمانى مطبوع‏تر و جذاب‏تراست بالسنه اروپايى منتشر نموده‏اند، ولى تاكنون كمتر شنيده‏ايم كه از فضلاى‏مسلمين كسى همت يا جرأت اين سفر پرخطر عربستان را از خود بروز داده باشد يااگر هم فرضاً چنين كسانى بوده‏اند سياحت‏نامه‏اى از خود منتشر كرده باشند.واضح است كه هر سال عده كثيرى از حجاج بيت‏الله الحرام كه از راه جبل به‏مكه معظمه مشرف مى‏شوند همه اينان سرتاسر قطر شرقى غربى جزيرةالعرب رااز كوفه تا به مكه قطع مى‏كنند ولى يك نفر از آنها را (به استثناء بسيار قليلى مثل‏ناصرخسرو علوى و ابن‏جبير و ابن‏بطوطه مثلاً كه سفرنامه‏هاى اين‏ها هم حالا به‏كلى قديمى و تاريخى شده است و به درد اطلاع از اوضاع حاليه نمى‏خورد.)نشنيده‏ايم كه سياحت‏نامه‏اى از خود به يادگار بگذارد زيرا كه اولاً قصد حجاج ازاين سفر سياحت بلاد عرب نيست و جايى در عرض راه توقف نمى‏كنند و ملوك ومشايخ عرب را نمى‏بينند و با كسى جز با مكارى‏ها و «عكام»هاى عوامِ نادان واعراب دزد غارتگر حشر و آميزشى ندارند. اين است كه از اوضاع بلاد و مردم‏بالطبيعه هيچ اطلاعى پيدا نمى‏كنند، ثانياً اغلب حجاج از طبقات متوسطه ياعوام‏اند و اهل فضل و سواد نيستند كه چيزهايى را هم كه مشاهده مى‏كنند به قيدتحرير درآورند و فضلاى ايشان هم بدبختانه اصلاً و ابداً اعتنايى به اين عوالم‏ندارند و سياحت‏نامه نوشتن را لابد جزو تضييع وقت و كارهاى لغو بى‏فايده‏دنيوى و اخروى مى‏پندارند.(388)مقالات جلال آل احمدپيرمرد چشم ما بود.بار اول كه پيرمرد را ديدم در كنگره نويسندگانى بود كه خانه «وكس» در تهران‏علم كرده بود. تيرماه 1325. زبر و زرنگ مى‏آمد و مى‏رفت. ديگر شعرا كارى به كاراو نداشتند. من هم كه شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانكى بودم و توى جماعت‏برخوُرده بودم. شبى كه نوبت شعر خواندن او بود - يادم است - برق خاموش شد. وروى ميز خطابه شمعى نهادند و او در محيطى عهد بوقى «آى آدمها»يش را خواند.سر بزرگ و تاسش برق مى‏زد و گودى چشمها و دهانش عميق شده بود و خودش‏ريزه‏تر مى‏نمود و تعجب مى‏كردى كه اين فرياد از كجاى او درمى‏آيد؟... بعد اولين‏مطلبى كه درباره‏اش دانستم همان مختصرى بود كه به عنوان شرح حال در مجموعه‏كنگره چاپ زد. مجله موسيقى و آن كارهاى اوايل را پس از اين بود كه دنبال كردم ويافتم.... مدتى بود كه پيرمرد افتاده بود. براى بار اول در عمرش - جز در عالم شاعرى- يك كار غير عادى كرد. يعنى زمستان به يوش رفت و همين يكى كارش راساخت. اما هيچ بوى رفتن نمى‏داد. از يوش تا كنار جاده چالوس روى قاطر آورده‏بودندش. پسرش و جوانى هم‏قد و قامت او همراهش بودند و پسر مى‏گفت كه‏پيرمرد را به چه والذاريات آورده‏اند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود، فقطپاهايش باد كرده بود و دود و دمش را به زحمت مى‏كشيد. و از زنى سخن مى‏گفت‏كه وقتى يوش بوده‏اند براى خدمت او مى‏آمده و كارش را كه مى‏كرده نمى‏رفته.بلكه مى‏نشسته و مثل جغد او را مى‏پاييده. آنقدر كه پيرمرد رويش را به ديوارمى‏كرده و خودش را به خواب مى‏زده و من حالا از خودم مى‏پرسم كه نكند آن زن‏فهميده بود؟ يا نكند خود پيرمرد وحشت از مرگ را در پس اين قصه مى‏نهفته؟ هرچه بود آخرين مطلب جالبى بود كه از او شنيدم. آخرين شعر شفاهى او و او خيلى‏از اين شعرهاى شفاهى داشت... هر روز يا دو روز يك‏بار سرى مى‏زديم. مردنى‏نمى‏نمود، آرام بود و چيزى نمى‏خواست و در نگاهش تسليم بود. و حالا...(389)سندباد نامهنگارش محمد بن على بن محمد الظهيرى السمرقندى (اواسط قرن ششم ه . ق)... كنيزك گفت: روزى از بالاى كوشك نظر مى‏كردم، حسن روى و شكلِ موى‏تو ديدم كه آفتاب از نورِ رخسارت خجل شد و ماه را از غيرتِ جمالت پاى در گل‏بماند. بوىِ مويت به ناف آهو رسيد، خون شد و خونِ دلِ من از راه ديده بيرون‏آمد، عكس رويت بر وى افتاد لعل گشت.عشق جمالِ تو سايق و جاذبِ من شد، و چون جوهر مغناطيس دلِ مرا به خودكشيد چون كاه سوىِ كهربا و چون بلبل سوىِ گل روان شدم و قدم در راه نهادم وروى به كعبه وصل آوردم.تا دل به سر زلف تو چون گوى نهادمچون گوى قدم در تك و در پوى نهادماگر به وثاق بنده نشاط فرمايى، ديده نعلِ مركبِ تو را مفرش كنم و جان درششدرِ عشق تو چون مهره در بازم. پيش از آن كه روزگارِ بدعهد را خبر شود، در اين‏هزيمت اين فرصت غنيمت شمرم،باشد نسيم وصل تو بر ما گذر كندچشمت دمى به سوىِ دلِ ما نظر كندشاهزاده چون اين كلمات بشنيد، و جمال كنيزك مشاهده كرد، شهرت داعى ونهمتِ باعث عنان سمندش بگرفت و عشقِ دلبر به دامن دل مستمندش درآويخت‏با خود گفت: اين صيد را قيدى بايد كرد كه هنگام فرصت چون شبِ وصل ناپى‏داراست و چون جمالِ خيال بر گذار است وَالفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السّحاب. چون عشق رامرحبا زدى، حوادث را طال بقا بايد زد. بيت:اى دل منشين كه كار افتادعشقى نه به اختيار افتاد!شاهزاده با خود گفت: قصد گور كردم، حور يافتم، تا استادِ عشق در مكتب ايام‏چه سورت تلقين كند و ساقى روزگار چه تلخ و شيرين بر كف نهد، متحير تا از جامِ‏روزگار چه صافى و دُرد مى‏بايد نوشيد، و متفكر تا از غمِ دلدار چه اطلس و بُردمى‏بايد پوشيد، در هنگامه عشق چه تعويذ مى‏بايد نوشت و در مرغزارِ شوق چه‏شنبليله‏اى بايد كشت؟ خمير اين سخن فطير است ناخاسته، و زلفِ اين عروس‏مشوش است ناپيراسته. با چشمى منتظر و دلى متفكر عنان به اسپ داد و روى درراه نهاد. دلدار سابق قافله، و دل عاشق سايقِ راحله، بى‏خبر از اين خبر كه رُبّ‏شهوةِ ساعةٍ اورَثت حَزنا طَويلاً.در ميان راه به ويرانه‏اى رسيد. كنيزك گفت: لحظه‏اى توقف كن تا ساكنان اين‏منزل را از قدوم اين محمل خبرى دهم و مرغان اين آشيانه را از حصول اين دانه‏آگاه گردانم تا مقدم عزيز شاهزاده را تكلفى به جاى آرند و حضور مبارك او راتلطفى واجب دارند.بيا كه عاشق آن روى و موى جعد توايمثناسرا و دعاگوى فالِ سعدِ توايمتاريخ گرديزى (زين الاخبار)تاليف ابوسعيد عبدالحسن‏بن‏الضحاك‏بن محمود گرديزى، سال‏هاى 444- 441 ه . ق... پيغمبر ما محمد مصطفى عليه‏الصلوة و السلام به روزگار او )پرويز( بيرون‏آمد و دعوت آشكار كرد و از مكه هجرت كرد و به مدينه آمد و خلق را به خداى‏عزوجل بخواند. پرويز رسولان فرستاد تا پيغمبر صلى‏الله عليه و سلم را بيارند و بروى انكار كنند و تا رسولان به مدينه رسيدند پرويز را پسر او شيرويه بكشت. اماپرويز را مال و جواهر و چيزهاى بزرگوار فراوان بود و چندان بزرگوارى او را گردآمده بود كه پيش از او هيچ پادشاهى را نبود و از آن چيزها بعضى بگويم: دست‏شطرنج بود او را يك صف از ياقوت سرخ و ديگر صف از ياقوت زرد و دستى نردبود از ياقوت و زمرد و سى و دو هزار پاره ياقوت بيش بها بود و گنج عروس و گنج‏خضرا و گنج بادآورد و گنج ديباخسروى و گنج سوخته و زر مشتفشار و تخت‏طاقديس و تخت اردشير و ايوان مداين و قصر شيرين و شادروان بزرگ گوشه به‏مرواريد و مشكوى زرين و دوازده هزار كنيزك و هزار و دويست فيل و سيزده هزارشتر باركش و باغ نخجيران و باغ سياوشان و باغ زمرد و اسب شبديز و ده هزار من‏عود و پنج هزار من كافور و سه هزار من مشك و چهار هزار من عنبر و دوازده هزاريوز و شير و هفتصد هزار سوار و سيصد هزار پياده و شمع و دوازده هزار بليته وكبريت سرخ و هزار بار سپند و ده هزار غلام و صدهزار اسب بارگى و صدهزار نيام‏زرين و سركش بربط زن و شيرين و باربد و بهروز كه چندين نوا و دستان خسروانى‏بنهادست و سه هزار زن بود او را و هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم‏دخل خزينه بود كه از ولايت به خزينه آوردندى و چون او بمرد اندر خزينه اوخريطه‏اى يافتند و اندر آن خريطه نه تا انگشترى بود كه خاصه او بود از بهر مهركردن داشتى.نخستين انگشترى نگين او ياقوت سرخ بود و نقش او صورت ملك و گرداگرداو كتابه صفت ملك نوشته و بدين انگشترى منشورها و سجل‏ها مهر كردى و ديگرانگشترى نگين او عقيق بود و نقش او حواصل جره، حلقه او از زر و بدو يادگارهامهر كردى و انگشترى سه ديگر را نگين جزع بود و نقش او سوارى كه همى تازد وحلقه او زرين و بدين خريطهاى بريدان مهر كردى و انگشترى چهارم را نگين ازياقوت سرخ بود و نقش او كبش كوهى و حلقه او زرين و بدو امان‏نامه‏ها كه از بهرعاصيان بنبشتندى مهر كردى و پنجم را نگين ياقوت سرخ بود و حلقه مرصع به‏مرواريد و نقش او جزع جرهى و بدو خزينه جواهر و جامه‏خانه و پيرايه وبيت‏المال مهر كردى و ششم را... نگين بود و نقش او عقاب و نامه‏هاى پادشاهان‏بدو مهر كردى و هفتم را نگين... او و نقش او مگس و نامه‏هايى كه به معنى خون‏بودى و يا كسى را از خون آزاد كردى بدان مهر كردى و هشتم را نگين آهنين بود وچون اندر گرمابه رفتى و يا در آبزن شدى اين انگشتر پوشيدى.تجارب‏السلفتأليف هندوشاه‏بن سنجربن عبداله صاحبى نخجوانى كه با نثرى عامه‏فهم وسليس به سال 724 ه.ق به پايان رسيده است.هندوشاه در سال 674 ه.ق حكومت كاشان را داشت.... و چون خلافت به منصور رسيد، ابومسلم به جنگ عبداله رفت به شام،چنان كه گفتيم، و چون ابومسلم ظفر يافت و غنيمت گرفت منصور يكى ازمعتمدان خويش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار كنند. ابومسلم برنجيد گفت من‏در دماء مسلمانان امينم و در اموال خائنم؟ و منصور را دشنام داد و منهيان به‏منصور نوشتند. و ابومسلم عزم خلافت كرد و خواست كه به خراسان رود و پيش‏منصور نيايد. منصور انديشناك شد از آن كه مبادا ابومسلم دل مشغول دهد ومملكت را مضطرب دارد. زيرا كه مردى داهى و شجاع و عاقل و زيرك بود و هر چه‏خواستى آسان توانستى كرد. منصور در كار او متحير شد و در پناه مكر و حيله‏گريخت و به ابومسلم نامه نوشت مشتمل بر استمالت و تطييب دل و مواعيدجميل، و او را بطلبيد، ابومسلم جواب نوشت كه مطيع و منقاد اميرالمؤمنينم، امامى‏خواهم كه به خراسان روم و اگر اميرالمؤمنين اصلاح نفس خود مى‏كند من‏همان بنده‏ام و اگر چنان چه بر عادت مألوف در بند آرزوهاى خويشتن است من نيزغم كار خود خورم و تدبيرى كه متضمن سلامت باشد بينديشم، منصور از اين‏جواب خائف‏تر شد و كينه زياده شد و نامه به ابومسلم نوشت مضمونش آنكه تودر نظر ما به اين صفت كه مى‏گويى نيستى بلكه از همه عزيزترى و آن زحمت كه تودر اعلاء ما كشيده‏اى از شرح مستغنى است، بايد كه به استظهارى تمام روى به اين‏جانب نهى كه جز نيكويى نخواهد بود. پس بفرمود تا بزرگان بنى‏هاشم همه نامه‏هانوشتند و ابومسلم را برآمدن ترغيب مى‏كردند و منصور نامه به دست عاقل‏ترين‏يار خويش بفرستاد و گفت كه بايد با او سخن نرم بگويى و هر چه از ترغيب وتحريص توانى بجاى آرى، اگر بازش گردانى كه هيچ و اگر سر خلاف و نافرمانى‏دارد و مى‏خواهد مراجعت نكند و تو را مجال هيچ حيلت نماند با او بگو كه‏منصور مى‏گويد از پشت عباس نباشم و از پيغمبر برى باشم كه اگر بر اين حال‏بروى و پيش من نيايى كه جز من هيچ آفريده به جنگ تو آيد و خداى را چنين وچنان باشم كه اگر آنچه گفتم نكنم. رسول به ابومسلم رسيد و نامه‏ها برسانيد و هرچه استمالت و استعطاف عايد باشد بجاى آورد. ابومسلم با مالك هيثم كه يار اوبود در اين معنى مشاورت كرد. او گفت راى راست آن است كه اصلاً باز نگردى كه‏در چنگ او افتى و بر تو ابقا نكند و البته تو را بكشد و اگر بر اين صورت كه عزم‏كرده بروى چون به رى رسى آنجا مقام ساز، اگر حالتى حادث شود به خراسان و هرجا كه خواهى توانى رفت. ابومسلم اين راى را بپسنديد و رسول را گفت باز گرد كه‏من به خراسان مى‏روم و البته باز نگردم. رسول گفت اى ابومسلم تو هميشه امين‏آل محمد بودى، بخداى سوگند مى‏دهم كه خويشتن را به عصيان و خلاف موسوم‏مگردان و به خدمت اميرالمؤمنين متوجه شو كه جز خير و خوبى نخواهى ديد.ابومسلم گفت تو با چنين من خطاب كجا كرده‏اى كه اكنون مى‏گويى. رسول گفت:سبحان‏الله‏العظيم، ما را و همه خلق را به بنى‏هاشم دعوت كردى و گفتى هر كه‏مخالف ايشان باشد بكشيد و چون ما همه مطيع شديم و دعوت ايشان قبول‏كرديم تو تخلف مى‏نمايى، اين حالتى عجب است. ابومسلم گفت سخن همان‏است كه گفتم و مراجعت را وجهى نيست، رسول چون دانست كه البته مراجعت‏نخواهد كرد خلوتى ساخت و پيغام منصور برسانيد. ابومسلم زمانى سر در پيش‏افكند و تأملى كرد. آنگاه سر برآورد و گفت بيايم و عذر بخواهم. پس لشكر را به‏يكى از معتمدان خود سپرد و گفت اگر نامه من پيش شما آرند به نيمه نگين مهركرده آن مهر من باشد و اگر به تمام نگين مهر كرده باشد آن نامه من نباشد. و روى به‏مداين نهاد كه منصور آنجا بود. چون منصور را آمدن او خبر شد بفرمود تا همه‏خلق استقبال كردند و به تعظيمى تمام او را در شهر آوردند. چون به منصور رسيدخدمت كرد و دستش ببوسيد. منصور او را اكرام كرد، آنگاه گفت: بازگرد و امروزبياساى تا فردا به هم رسيم. ابومسلم بازگشت و آن روز بياسود. منصور روز ديگرچند كس را با سلاح‏هاى مخفى در مرافق مقام خود بداشت و با ايشان قرار داد كه‏چون من دست بر هم زنم شما بيرون آييد و ابومسلم را بكشيد. آنگاه كس به طلب‏او فرستاد چون ابومسلم در مجلس رفت منصور گفت: آن شمشير كه در لشكرعبدالله يافتى كجاست. ابومسلم شمشيرى در دست داشت گفت: اين است.منصور شمشير از دست او بستد و در زير مصلى نهاد و با او سخن آغاز كرد و به‏توبيخ و تقريع مشغول شد و يك‏يك گناه او مى‏شمرد و ابومسلم عذر مى‏خواست‏و هر يك را وجهى مى‏گفت. در آخر گفت يا اميرالمؤمنين با مثل من اين چنين‏سخن‏ها نگوييد، با زحمتى كه جهت دولت شما كشيده‏ام. منصور در خشم شد و اورا دشنام داد و گفت آنچه تو كردى اگر كنيز سياه بودى همين توانستى كرد و آنچه تويافتى به دولت ما يافتى. ابومسلم گفت اين سخنان را بگذار كه من جز از خداى ازكس ديگر نترسم. منصور دستها بر هم زد، آن جماعت بيرون جستند و شمشير درابومسلم نهادند و او فرياد مى‏كرد كه يا اميرالمؤمنين مرا از بهر دشمنان خود بگذار.منصور گفت هيچ كس مرا دشمن‏تر از تو نيست. پس بفرمود تا شخص او را بعد ازآن كه كشته بودند در بساطى پيچيدند و در گوشه خانه بنهادند. عيسى‏بن موسى‏بن‏محمدبن على‏بن عبداله‏بن عباس درآمد و ابومسلم او را ديده بود و از او معاونت‏خواسته و عيسى قبول كرد كه در حق او با منصور سخن گويد و تربيت كند گفت يااميرالمؤمنين ابومسلم كجا است! منصور گفت آنجا كشته و پيچيده در بساط.عيسى گفت: انالله و انا اليه راجعون بعد از آنكه او را امان فرمودى و آن همه رنجهاكه در جهت كار شما ديد اين عذر مستحسن ندارند و بيچاره با من دوستى داشت.منصور گفت خداوند دل تو را از اين غم فارغ گرداند كه تو را از آن دشمن‏تر كس‏نبود. پس بفرمود تا لشكر ابومسلم را مالى دادند و بازگردانيدند و منصور درخراسان تصرف كرد و اين حالت در سنه سبع و ثلثين و مائه واقع شد.نوروزنامهحكيم عمر خيام نيشابورى (قرن پنجم هجرى قمرى)... و ديگر عادت ملوك عجم چنان بودى كه از سر گناهان در گذشتندى الا از سه‏گناه: يكى آنكه راز ايشان آشكارا كردى و ديگر آن كس كه يزدان را ناسزا گفتى وديگر كسى كه فرمان را در وقت پيش نرفتى و خوار داشتى، گفتندى هر كه راز ملك‏نگاه ندارد و اعتماد از او برخاست و هر كه يزدان را ناسزا گفت كافر گشت و هر كه‏فرمان پادشاه را كار نبندد و با پادشاه برابرى كرد و مخالف شد، اين هر سه را دروقت سياست فرمودندى و گفتندى هر چيز كه پادشاهان و ديگران فرمان‏روايى‏است چون پادشاه چنان باشد كه فرمانش بر كار نگيرند، چه او و چه ديگران و ديگردر بيابان‏ها و منزل‏ها رباط فرمودندى و چاههاى آب كندندى و راهها از دزدان ومفسدان ايمن داشتندى و هر كسى را رسمى و معيشتى فرمودندى و هر سال بدورسانيدندى بى‏تقاضا، و اگر كسى از عمال چيزى بر ولايتى يا ديهى بيرون از قرارقانون درافزودى آن عمل بدو ندادندى بلكه او را مالش دادندى تا كسى ديگر آن‏طمع نكردى كه زيادت از مردم بستاند و ملك خراب گردد و هر كه از خدمتكاران‏خدمتى شايسته به واجب بكردى، در حال او را نواخت و انعام فرمودندى بر قدرخدمت او، تا ديگران بر نيك‏خدمتى حريص گشتندى و اگر از كسى گناهى وتقصيرى آمدى به زودى تأديب نفرمودندى از حب حق خدمت. اما او را به زندان‏فرستادندى تا چون كسى شفاعت كردى عفو فرمودندى از اين معنى بسيارست اگرهمه ياد كنيم دراز گردد. اين مقدار كفايت باشد.منشآت امير نظام گروسى:(حسنعلى خان اميرنظام)نامه خطاب به ميرزا عباس خان قوام‏الدوله:«فدايت شوم، باز قلمى برداشته و دو اسبه بر من بيچاره تاخته بوديد. آقاى من‏و مولاى من، وزير داخله، وكيل مهام مملكت آذربايجان به قول مرحوم مغفورمؤيدالدوله كه به امين لشكر مى‏گفت:ملكا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارامتحيرم ندانم كه تو خود چه نام دارى!آن وقت ميرزا عباس خشك و خالى بودى، بنده مخلص و معتقد سركار بودم‏و بر صدر اعظمى و رياست سركار قول گذاشته؛ حالا كه قوام الدوله، وزير داخله،وكيل آذربايجان و محرم اسرار سلطنت و فلان و فلان هستيد اگر دعوى الوهيت‏بكنيد آمنا و صدقنا!كدام احمق مطلق است كه جلالت شأن شما را نداند و يا عياذاً باللّه، ملازمان‏عالى را به چشم حقارت بيند و آن كس كه ترديد داشته و ندانسته كه شأن كدام يكى‏از من و جناب ناصرالملك و جنابعالى بالاتر است، ساده و بى‏خبر بوده است. بنده‏و ناصرالملك را كجا مى‏برند؟ ماللتراب و ربِّ الأرباب! تو باز تيز پنجه و ما صعوه‏ضعيف! واللّه شأن شما بالاتر است. فرستادن لايحه هم لازم نبود، زيرا كه شمابى‏رقم قوشچى باشى هستيد. دست و پا كوتاه را بخت بلند شما مخبط كرد و الا ازخراسان كوس بسته براى صدر اعظمى آمده بود و از حركات و سكنات او چيزهاى‏مضحك مى‏نويسند و خنده بايد كرد. به قول مرحوم هادى خان، ما جنس دو پإے؛شككهدف هر نوع حادثه‏ايم اگر انگشتر باب دل جنابعالى نشده، تداركش ممكن است.لازم نبود ما را با آن شدت زير ركاب بكشيد. مرقومه سركار را كه نامه عمل خودم‏بود به نظر انور حضرت ارفع والا رساندم و مخصوصاً از آنچه به فلان آقا نوشته‏بوديد خوششان آمده خنديدند، دستخط مبنى بر كمال مرحمت به شما نوشتند كه‏توسط حاجى محمدخان زيارت خواهيد كرد. در باب عنوانات جديد و كشف‏معادن و راهسازى فرموده بوديد كه كار را به طبيعت گذاشته و دست روى هم‏گذارده اظهار حياتى مى‏كنم، اگر كار را به طبيعت گذاشته و دست روى هم نهاده‏بودم. آذربايجان شما بدين انتظام نبود و شهر تبريز كه آشيانه الواد و اشرار بود به‏اين امنيت نمى‏شد كه به اصطلاح عوام آب از آب نمى‏جنبيد و كشف معادن وراهسازى و عنوانات جديد هم از اين چيزهاست كه هزار مرتبه گفته و نوشته‏ام وقرارنامه‏ها مبادله شده و فايده‏اى مترتب نبوده است. ديگر چه بگويم و چه‏بنويسم! عنوانات جديد باعث ازدياد خرج است و حال آنكه من تا يك خرج‏لازمى را به عرض برسانم هزار ملاحظه مى‏كنم و دستم مى‏لرزد. پس بهتر اين است‏كه دواندن را از من متوقع نباشيد و به همين قدر كه قاچ زين را نگاه دارم اكتفابفرماييد، چرا كه آهسته رفتن و به منزل رسيدن بهتر از تاختن و به رو افتادن است.و اين كه فرموده بوديد تمام آذربايجان را مى‏خورم و لقمه‏اى از آن به دهن‏جنابعالى نمى‏اندازم، بنده مى‏دانم كه دهن جنابعالى را بايد دوخت اما به ولايت‏مطلقه على عليه‏السلام كه خود من آش نخورده دهن سوخته‏ام و بالفرض كه اين‏طور نباشد و تمام آذربايجان را بخورم در صورتى كه جنابعالى تمام ايران را بلع‏مى‏فرماييد، بگذاريد من هم شاگرد مدرسه جنابعالى باشم و تمام آذربايجان رابخورم ديگر از جان من چه خواهيد؟مهپارهپادشاه راساكوشا را گفت: «دوست من! شك نيست كه بر هوش شهزاده چيره‏نتوانيم شد و به ناچار ناكام خواهيم ماند. اگر خطا نكنم، با آن آهى كه از دل‏بركشيد، پيامى براى من فرستاد. انديشه هجران او هوش مرا ربوده است. اگرحكايت ماهوت و كشته شدن او به دست پيل مستش را به ياد داشته باشى، بدان‏كه من نيز تو را مانند ماهوت خواهم كشت. من سرنوشت خود را مى‏دانم. در برابرخوانى رنگارنگ، از فرط گرسنگى اندك‏اندك جان خواهم داد و اين بدترين نوع‏مرگ است. نفرين بر آن تصوير شوم و صورتگرى كه آن را پرداخته! هم‏اكنون‏مى‏دانم كه تفاوت تصوير با دلدار من، از زمين تا آسمان است. در مهربانى اين زن‏ترديد ندارم؛ اما سرنوشت او با مهربانى‏اش سازگار نيست؛ زيرا به حكم تيزهوشى‏سرشار به ناچار، دلدادگان خود را نااميد مى‏كند.»چون آفتاب بردميد، او نيز برخاست و در مُصاحبت دوست خويش، روز را درباغ، به شب آورد. چون شب فرارسيد، به درگاه شهزاده شتافتند.او را ديدند ردايى سُرخگون و يَلى كهربانشان بر تن و تاجى مُكلل بر سر، برسرير نشسته است.شهزاده با ديدگانى برافروخته از بى‏خوابى دوش، شاه را نگريست و شاه واله‏زيبايى او - بى‏آنكه سخنى گويد - بر تخت خود نشست.راساكوشا برابر تخت آمد و گفت:- بانوى من! پادشاهى بود كه كارهاى مُلك را دست كم مى‏گرفت و پيوسته‏روزگار به عيش و نوش مى‏گذراند. شراب مى‏نوشيد، به شكار مى‏رفت، ازمصاحبت برهمنان پرهيز مى‏كرد و در سراى به روى زنان زيبارو گشوده داشت وبدين‏سان، زندگانى مى‏گذرانيد. هركس زبان به اندرزش مى‏گشود، سخت‏برمى‏آشفت و او را از شهر و ديار مى‏راند. روزگارش - روز به روز - بدتر مى‏شد. ازسويى، عيش مدام دلزده‏اش مى‏كرد و از سوى ديگر، تنها پناهگاهش همان‏هرزگى‏هاى نفرت‏آميز بود.روزى، به شكار رفت. در پى صيد آن‏قدر تاخت تا از شهر و كاخ دور شد. شب‏هنگام، خود را در جنگلى يافت. به ناچار، در جست‏وجوى محلى براى گذراندن‏شب برآمد. ناگهان به كلبه پيرى گوشه‏نشين رسيد.پس، همراهان خود را در جنگل بگذاشت و خود به كلبه پيرِ مهماندوست‏درآمد.پير پارسا - براى شاه - از ميوه‏ها و ريشه‏هاى جنگلى، خوردنى ساخت و آن‏گاه‏او را بر بسترى از برگ‏هاى خشك خوابانيد.چون پادشاه در خواب شد، خواب ديد كه در كنار رودخانه بزرگى است. ميان‏رودخانه آفتاب تابيده بود، اما اين سو و آن سوى رودخانه در تاريكى فرو رفته بود.در عالم خواب ديد بذرى در دست دارد. آن تخم در كنار رود بكاشت و از آبِ رودآبياريش كرد. در حال، تخم بروييد و بباليد و از آن درختى سترگ و عظيم پاى‏گرفت. درخت پُر بود از برگ و شكوفه و تنها يك ميوه بر شاخه داشت. آن ميوه‏بزرگ و بزرگ‏تر شد تا به اندازه كدويى رسيد. نخست سبز رنگ بود چون زُمُرد،آن‏گاه چون لعل به رنگ سرخ در آمد و در آفتاب، درخشيدن گرفت. سنگين شد و ازشاخه خم گشت و در دسترس پادشاه رسيد، پس، پادشاه دست دراز كرد و آن ميوه‏از درخت بچيد و بخورد، در حال، دستى عظيم ديد كه از دل تاريكى بيرون آمد، اورا از جاى بركند و با رَسَنى ببست و بر فراز دره‏اى تاريك، بياويخت. پادشاه چون‏به زير پاى نگريست، خود را بر فراز ورطه‏اى هولناك يافت. چون به بالا نگريست،لاشخورى ديد كه با منقار خود رسن را مى‏جويد. پس، درونش از ترس يخ بست،اما برونش در آتشى سهمگين مى‏سوخت. تاريكى مطلق او را در برگرفت. هر لحظه‏از عمرِ دردآلودش، سالى مى‏نمود.ناگاه نعره‏اى بزد و از خواب پريد.پير پارسا را ديد كه زير نور ماه ايستاده و زمزمه‏كنان، سرگرم نيايش است.پادشاه باز به خواب شد و دوباره خواب ديد. باز هم خود را درحال كاشتن‏تخم، آبيارى نهال، نظاره روييدن درخت، ميوه برآوردن آن و سرانجام چيدن وخوردن ميوه ديد. در عالم خواب، ناگهان وجدى سرشار در خود يافت و به خوابى‏مرگبار فرو رفت.بامدادان، پير پارسا را - همراه با سر زدن خورشيد - از خواب گران بيدار كرد.پس، پادشاه به كاخ خود بازگشت و راه و روش زندگى خود را تغيير داد.اى شهزاده! بفرما چرا پادشاه رسم و راه خويش را عوض كرد؟راساكوشا اين بگفت و خاموش ماند.شهزاده گفت: «ترس او را وادار به آن كار كرد. درخت نشان كارهاى زشت او بود.چيدن و خوردن ميوه نيز نشان نتيجه اعمال او بود. هولى كه در خواب بر اومُستولى شد، در برابر مكافاتى كه در انتظارش بود، ناچيز مى‏نمود. اگر از آغاززندگى، رسم و راه ناهنجار پيش نمى‏گرفت و به كارهاى زشت دست نمى‏يازيد ودر پرهيزكارى به سر مى‏بُرد، رستگار مى‏شد و به همان وجدى مى‏رسيد كه در آن‏خواب مرگ‏سان به دست آورد و نفس اماره را بكشت.»شهزاده اين بگفت و با ديدگانى اشكبار به پادشاه نگريست و برخاست و از دربيرون شد و دل شاه را نيز با خود ببرد.شاه و راساكوشا نيز به كوشك خود بازگشتند.دورنماى تصوف در ايران... تصوف در قرن سوم در بغداد قوت گرفت و يك قرن و نيم از آن نگذشته بودكه وارد ايران شده تا سرحدات دوردست اين كشور كه پادشاهان بزرگ و كوچك ازايرانى و عرب و ترك بر آن حكومت مى‏كردند گسترده و شايع گرديد و در قرن‏پنجم هجرى وارد ادبيات فارسى شد. اينجا بايد گفت: جنس ايرانى كه باغلب‏احتمالات خود موجد و مخترع اين فلسفه بوده زودتر با تصوف آشنا شد و ادبيات‏فارسى صدسال زودتر از عرب به اصول صوفى‏گرى آراسته گرديد.معاريف صوفيان: جنيد بغدادى، شبلى از اهالى دماوند - سرى سقطى ازايرانيان، حسين‏بن منصور حلاج از اهالى بيضاى فارس، ذوالنون مصرى - بايزيدبسطامى از ايرانيان و ابوالحسن خرقانى ايرانى - ابوالقاسم قشيرى نيشابورى -ابوسعيد ابوالخير از مردم ميهنه )نزديك سرخس و ابيورد( و نام هزارها از مشاهيرعرب و ايرانى و ترك و كُرد تا امروز در تذكره‏ها ضبط شده كه همه از پيروان اين‏سلسله بوده‏اند - و صدها از شعراى فارسى و عربى نيز سراغ داريم كه خود ازپيشوايان تصوف بوده‏اند مانند: حكيم سنايى غزنوى، شيخ عطار نيشابورى،خاقانى شروانى، كمال‏الدين اسماعيل اصفهانى، جلال‏الدين بلخى معروف به‏ملاى روم، عراقى و شعراى بزرگى كه بعدها پيدا شده‏اند مانند: عبدالرحمان‏جامى، مغربى، حسينى استرآبادى، و از شعراى عرب مانند: ابن‏فارض ومحى‏الدين عربى صاحب كتاب فلسفه تصوف مشهور به «فصوص‏الحكم» و ازمتأخرين مثل نورعليشاه، مشتاق عليشاه، صفى عليشاه و غيرهم.... گفتم كه تصوف ابتدا در پايتخت خلفاى عرب «بغداد» شهرت كرد و مشايخ‏بزرگ مانند جنيد بغدادى و شبلى و حسين‏بن منصور حلاج و غيرهم در آن شهر كه‏در قرون هشتم و نهم ميلادى و دوم و سوم و چهارم هجرى مركز علوم و مكان‏علماى هر ملت و مذهب و محل مباحثه و مناظره و مجادلات علمى و ادبى دنيا وآزادترين جايى براى اظهار عقايد بشر محسوب مى‏گرديد جمع مى‏شدند.در ايران نيز يك قرن ديرتر مشايخ بزرگ پيدا شدند و از جمله بايزيدبسطامى‏است كه در شهر بسطام نزديك شاهرود حاليه اقامت داشته و مقبره‏اش هم‏آنجاست. و از او آثار مختصرى به نثر باقى مانده و شهرت جهانى داشته است و اوبود كه مى‏گفت: در جبه من غير از خدا چيزى نيست! و سخن «حلاج» كه گفت: من‏خدايم! تكرار كرد.بعد از او در «خرقان» كه در همان ايالت دهستان بوده است در اواسط قرن‏چهارم مردى به نام شيخ ابوالحسن پيدا شد كه شهرت جهانى يافت و او از دوسلف خود حلاج و بايزيد قدرى محتاطتر بود و مانند «جنيد» ميل نداشته است كه‏از ظاهر شريعت تجاوز كند و يا مثل حلاج اسرار پنهانى را فاش سازد و بدار برود!گفت آن يار كزو گشت سر دار بلندجرمش اين بود كه اسرار هويدا مى‏كرد(حافظ)كليدر... زير آسمانى كه دمادم تهى و تهى‏تر از ستاره مى‏شد، مارال استوار بر اسب‏نشسته و لگام را مى‏كشيد. صداى سم بر سنگفرش صبح خالى خيابان، بازتابى‏انگيزاننده داشت. قره‏آت را همين به بى‏تابى مى‏كشانيد. گردن مى‏تاباند، سر بالامى‏انداخت و مست از جو صبح، سُمدستها را فزون از اندازه فراز مى‏آورد و برسنگفرش فرو مى‏كوفت. بى‏تاب بود. گردن غُراب نگاه داشته بود و در هرحركتى‏يال مى‏تكاند، و با هر گام سينه فراخش گشاده و بسته مى‏شد. ناآرام‏تاختن.اما مارال، همسان همه ايليانى كه به خريد و فروش، يا به درمان و گشت وگذار پاى به شهر مى‏گذاشتند ملاحظه مردم را داشت. اين خوى مردمِ بيابان شده‏بود.(393)... و مارال به دور خود چرخيد، پرده را پس زد و از ميان رديف تفنگ‏ها برنونقره‏كوب را برداشت و آن را طرف مرد خود گرفت. گل‏محمد تفنگ را از دست زن‏ستاند و دمى هم بدان حال بماند.اين نخستين‏بار نبود كه گل‏محمد، سر رفتن سوى هر قصد، برنو خود را ازدست مارال مى‏گرفت و پوشيده نداشته بود كه اين دستادست شدن سلاح راگل‏محمد به يمن خوش گرفته و بدان دل بسته است. اين بود كه در هر عزيمت،مجالى اگر بود، گل‏محمد بهتر آن مى‏دانست تا تفنگ خود از روى دست‏هاى مارال‏بردارد.مارال پاى صندوق مخمل‏پوش زانو زد، در صندوق را بالا برد و آن را با پيشانى‏وانگاه داشت، دست‏ها درون صندوق برد و يك حمايل قطار فشنگ بيرون آورد،برخاست و حمايل را خود بر شانه و سينه شوى آراست و...(394)... تو خودت بلوچى، قربان، لاى دست و پاى شتر بزرگ شده‏اى. راه و رسم‏شتر باركش و شترپروارى را هم خوب مى‏دانى. خوب، تو چرا بندار را از اين كارمنع نكردى؟ روشنش مى‏كردى، خوب! فردا بهار است. مى‏گفتى شترها را يله‏مى‏دهد ميان بيابان خدا بچرند و زمستان سال ديگر، وقتى يك پرده گوشت‏آوردند، يكيشان را بخواباند زير كارد. خودت كه از من خبره‏ترى، قربان! گوشتى كه‏همين حالا به استخوان اين ارونه چسبيده است، خوردنى نيست. كهنه است. مثل‏چرم! دو روز هم زير آتش بخوابانيش، باز هم جويده نمى‏شود!(395)... ملت را نبايد متكى به هيجان و جنجال بار آورد. اساس فكر مردم بايد تغييركند، رفيق! تا چنين كارى انجام نشود، مردم ماده خام هستند كه براى مدتى، به هرشكلى مى‏شود درشان آورد. مثل خميرند. هر كسى، هر دستى، هر قدرتى مى‏تواندشكل دلخواه خودش را از آن‏ها بسازد! اما براى اين كه مردم بتوانند خودشان، خودرا به هر شكلى كه مى‏خواهند، بسازند، بايد خودشان صاحب فكر بشوند. فكرى كه‏منافع همه مردم را بتواند جوابگو باشد در غيراين صورت،...(396)منبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 564]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن