تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835034359
کجاوه سخن -16
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بىآن هيچ كس را لقبشاعرى نزيبد و بر هيچ شعر نام نيك درست نيايد، اما ادوات شعر كلمات صحيحو الفاظ عذب و عبارات بليغ و معانى لطيف است كه چون در قالب اوزان مقبولريزند و در سلك ابيات مطبوع كشند، آن را شعر نيك خوانند و تمام صنعت جز بهاستكمال آلات و ادوات آن دست ندهد و كمال شخص، بىسلامت اعضا و ابعاضآن صورت نبندد.و اما مقدمات شاعرى آن است كه مرد بر مفردات لغتى كه بر آن شعر خواهدگفت وقوف يابد و اقسام تركيبات صحيح و فاسد آن را مستحضر شود و مذاهبشعراء مفلق و امرا كلام در تأسيس مبانى شعر و سلوك مناهج نظم بشناسد و سنّتو طريقت ايشان در نعوت و صفات و درجات مخاطبات و فنون تعريضات وتصريحات و قوانين تشبيهات و تحنيات و قواعد مطابقات و مغالطات و وجوهمجازات و استعارات و ساير مصنوعات كلامى بداند و بر طرفى از حِكَم و امثال وشطرى از تواريخ و احوال ملوك متقدم و حكماء سالف واقف گردد.(377)راحةالصدور و آيةالسرور... و عدل و سياست سلطان ملكشاه تا حدى بود كه در عهد او هيچ متظلمنبودى و اگر متظلم بيامدى، او را حجاب نبودى، با سلطان مشافهه سخن گفتى وداد خواستى...(379)و سلطان از لهو و تماشا شكار دوست داشتنى، و به خطّ ابوطاهر خاتونىشكار نامه او ديدم: آورده بود كه سلطان يك روز هفتاد آهو به تير بزد. و قاعده اوچنان بود كه به هر شكارى كه بزدى دينارى مغربى به درويش دادى و به هرشكارگاهى از عراق و خراسان منارها فرمود از سُم آهو و گور، و به ولايتماوراءالنهر و به باديه عرب و به مرج و خوزستان و ولايت اصفهان هر جا كه شكارفراوان يافتهست آثارى گذاشته است، و از جهت دارالملك و نشستِ خويش ازهمه ممالك، اصفهان اختيار كرد و آنجا عمارتهاى بسيار فرمود در شهر و بيرونشهر، از كوشكها و باغها چون باغ كاران و بيتالماء و باغ احمد سياه و باغ دشتكور و غير آن، و قلعه شهر و قلعه دزكوه او بنا فرمود و خزانه بر آنجا داشتى و درمملكت او وزير نظامالملك عظيم محترم و ممكَّن و مستولى بود، دوازده پسرداشت به هر يكى شغلى و ولايتى داده بود، بزرگان گفتهاند: عُمّال ولات به مثابتسلاحاند در كارزار، هر كه پادشاهى بىعمال كند، چنان بُوَد كه بىلشكر قتال كند؛ ووفا و شفقت ايشان و وَلا و مودّت به قلّت طمع پادشاه بديشان بماند، و به هرنيكى كه كنند و مساعى جميل كه فرمايند حسن مقابلت فرمودن، و اگر پادشاه بهذرهاى طمع به خاصِ ايشان كند، ايشان به بدرهاى بدو طمع كنند، و اگر از مواجبايشان دينارى بكاهد، ايشان از ممالك او خروارى باز برند و زبانِ قدح... دراز كنندو درِ محاسن فراز كنند پس پادشاه بايد كه كسى را پروَرد و بزرگى را بركشد كه اصلو مروت و عقل و اُبُوّت دارد كه اصل و ابوّت از غدر و خيانت باز دارد و عقل ومروّت او را بر سر وفا و امانت دارد، كه هر فرع با اصل خويش رَوَد و هر شاخ سر بادرخت خود زند، و استدلال از سيرت پادشاه به گماشتگان توان كرد و عقل دهقاناز دخل بستان توان شناخت، كه حُرّ و جوانمرد الاّ آزادمردى را نپروَرَد و دهقانعاقل الاّ دخلِ نيكو نكارد».مسير طالبىطعام پختن و آتش در بخارى افروختن و خانه رُفتن و شستن رُخوت (جمعرخت) و فرش خواب و آنچه متعلق به حجره خواب دارد، درست كردن آن ومحافظت دكانها، و فروش اشيا و امثال آن، كه از زن هم ممكن بُوَد، مخصوصايشان داشتهاند، و آنچه تعلق به حركات و زور و رأى و فكر داشت و زنان از آنعاجز بودند، مخصوص مردان كرده، چه اگر بر خلاف اين بودى، محال يا دشوارشدى، و اگر غير معين داشتندى خلط، و اگر زنان را، چون هند، هيچ كارىنمىدادند، بيكارى براى نفوس ايشان لازم آمدى.فايده ديگر آنكه خريداران به جهت تماشاى حسن و جمال و استماع و لطايفاقوال ايشان هجوم مىآرند. چنانچه من به حال خود قياس مىكنم كه از دكانحلوايى گوشه «نيومن استريت» كه به «اكسفورد» مىپيوندد و يكى از دخترانشيرينشمايل خادمه آن بود، گاهى نگذشتم كه قليلى به جهت همزبانى او نخريدم.فايده ديگر مشغول شدن نفوس زنان به كار و معطل گشتن از فكر و فساد، ورنج دادن شوهران به اعتياد است.(381)جامعالتواريخ... سلطان محمد پادشاهى عادل، خداىترس، عالمدوست بود، به ادّخار مالميلى تمام داشت. خواجه احمدبن نظامالملك در وزارت او قصد امير سيدابوهاشمهمدانى كرد جدّ علاءالدوله، و از سلطان پانصد هزار دينار قبول كرد، كه از اوحاصل كند، به شرط آنكه او را به دست او باز دهد. پيش از رسيدن قاصد سيد رإے؛ُُش-كخبر شد، برنشست با دو پسر و به راهى مجهول به يك هفته به اصفهان آمد، وپنهان در شهر رفت و از خواص سلطان خادمى را بطلبيد كه او را در پيش سلطانبرد، لالا قراتگين را تعيين كردند، او را بخواند و ده هزار دينار در ده صرّه حاضر كردگفت: اين خدمتىِ تو است اگر امشب مرا به خدمت سلطان برى، كه با او كلمه چنددارم به جهت مصلحت ملك.لالا قراتگين هرگز چندان زر نديده بود، متحير ماند گفت: اين زر به سلطان بايدداد گفت: نه، اين خدمتىى خاص تو است. لالا عظيم مقرّب و گستاخ بود، او را درشب پيش سلطان برد، سيد ابوهاشم مردى پير بود و چشمهايش پوشيده، قتلغخاتون زن سلطان حاضر بود، سيد سلطان را دعايى به شرط و تضرّع و تخشعبگفت و بگريست، قتلغ خاتون بر او رحم آمد، درّى داشت پيش بها كه بها آن كسنمىتوانست كردن، پيش سلطان بنهاد و بگفت: خواجه احمد مدتهاست كه قصدمن و خان و مال من مىكند، شنيدهام كه بنده را به پانصدهزار دينار از پادشاه عالمخريده است، از خداوند عالم سزد و روا باشد كه فرزندزاده رسول پير عاجز رابفروشد. اين بدنامى پادشاه را بود، اكنون من بنده پانصد هزار دينار كه او قبول كردهاست به هشتصد هزار دينار مىكنم و در حال مىگزارم به شرط آنكه او را به دستمن باز دهد. سلطان را دوستىى مال بر حفظ وزير غالب آمد، از سيد ابوهاشمقبول كرد، سيد خدمت كرد و بازگشت، هم بدان راه با همدان رفت.(383)سمك عيارچنين گويد جمعكننده اين كتاب فرامرز، كه چون عمرم به بيست و پنج سالبرسيد چنان شنيدم كه پيش از مولد رسول عليه الصلوة والسلام به سيصد و هفتاد[و دو هزار]سال در شهر حلب پادشاهى بود با كمال و با بختى جوان و رعيتىفراوان و لشكر[ى]مهربان و به گنجى آبادان و به طالع قوى و بخت فرخ. نام آنپادشاه نيكانجام خوبفرجام مرزبانشاه بود، و در همه باب عظيم كامل و بىنظيربود و وزيرى داشت هامان نام، چند سال خدمت مرزبانشاه كرده بود و در خدمتوى پير گشته بود، و مرزبانشاه در پادشاهى همه كامى و مرادى داشت مگر فرزندكه از فرزند بىبهره بود و روز و شب در آرزوى فرزند مىبود و از يزدان فرزندمىخواست به دعا و زارى و عبادت و خيراتها، مگر ايزد تعالى او را فرزندى دهدكه نام او بردار باشد و از وى يادگارى بود. نهان و آشكار صدقهها مىداد و مرادمسكينان ]روا[ مىكرد و درويشان را مىنواخت.تا يك روز مرزبانشاه فرخ دلتنگ و غمگين نشسته بود كه هامان وزير پيش اوآمد و خدمت كرد و شاه را دلتنگ ديد. گفت اى بزرگوار شاه، جهان به كام توست وطالعى قوى دارى و فرمانى روان و گنجى آبادان است و رعيتى مهربان، تو را ايندلتنگى از براى چيست؟ در همه جهان شاه را دشمنى نيست كه ازو دل مشغول بايدبودن.گفت اى وزير مهربان آنچه گفتى همه راست است. اما بىفرزند خويش نيست.چون مرا فرزند نيست به سبب آنكه چون اجل فراز رسد و فرزند نباشد كه جايگاهپدر نگاه دارد بيگانه جاى من گيرد، نام من نهفت بماند.وزير گفت چنين است كه شاه مىفرمايد هر كه او فرزند ندارد او را نام نيست ونام وى در گل افتاد و كس نگويد كه فلان روز پادشاهى بود مگر كه او را فرزندىباشد كه جايگاه او به جاى دارد و به جاى وى زنده بود. با آن همه فرزند يزدانمىدهد، چاره نيست به جز دعا و زارى كردن تا يزدان فرزند دهد.مرزبانشاه گفت اين خود اينك كه تو مىگويى راست، اما مرا مىبايد كه درطالع من نگاه كنى از حساب فلك و تأثير ستارگان تا مرا هيچ فرزند خواهد بود تإے؛ْْشككدل من بدان آرام گيرد؟(385)حاجى بابا اصفهانىميرزا حبيب اصفهانى از جمله روشنفكران خوشذوق اواخر قرن سيزدهم واوايل قرن چهاردهم ايران است كه براى اولين بار كلمه «دستور» را به جاى صرف ونحو در قواعد زبان فارسى به كار برد.وى در ترجمه كتاب حاجى باباى اصفهانى آنچنان مهارت و استادى بروز دادهاست كه اثر او از جمله بهترين ترجمههاى قرن حاضر به شمار مىرود.... چون دهه عاشورا رسيد كه ايرانيان را ديوانه مصيبت و عزا و بدعتهاىبىجا مىسازد، خواستم من هم هنر مشكگردانى بكنم. تعزيه روز عاشورا درميدان ارگ، كه تماشاخانه ايام محرم است، در حضور شاهزاده والى خراسان برپاشد. سال قبل سقايى «گاوميش» نام در مشكگردانى مسابقت از همگنان ربوده بود.گفتند كه از گاو ميش بايد بر حذر بود كه آلت جارحه دارد و قوه منفعله ندارد. گوشندادم. وقت در رسيد. شاهزاده در سر ارگ بر غرفهاى بنشست. اكابر و اعيان دربرابرش بايستادند. من به ميان آمدم، سراپايم از زخم تيغ دلاكى خونآلود، تا كمربرهنه، مشكى در غايت بزرگى پر از آب بر دوش، در زير بار گران نفسزنانآهستهآهسته تا به زير غرفه آمدم و به آواز بلند به مدح شاهزاده به مرثيه خواندنشروع كردم. شاهزاده را خوش آمد: يك اشرفى انعام انداخت. مردم از احسان اومتعجب و از حالت من متحيّر شدند. براى تأكيد اثبات هنر، طفلى چند خواستم وبر روى مشك سوار نمودم و دور ديگر هم افزودم. آوازه آفرين، آفرين از خلق بلندشد. از آفرينهاى حضار رگ غيرت و عرق خودبينىام به حركت آمد. طفلى ديگرخواستم بر مشك بنشانم. رقيبم، گاوميش، فرصت يافت. خود به مشك برجستو با طفلان نشست. اگرچه به روى بزرگوارى خود نياوردم و اندكى تحمل كردم، امااز مهره پشتم صدايى برخاست. كمرم خم و شانهام از زور زنجير كبود گرديد وسراپايم خراشيده شد. مشك را بر زمين نهادم و تا عارضه گرم بود دردى نيافتم ولىبعد از چند دقيقه معلوم شد كه گاوميش كار خود را كرده است و در من قدرتمشك برداشتن بر جا نگذاشته. اين بود كه اسباب سقايى را فروختم و با نقودى كهاز آب و هواى سقايى اندوخته بودم، حالم به از وقت ورودم به مشهد بود.على قاطرچى كه طرف مشورتم بود، به كرايهكشى به طهران رفته بود. دستم بهنصيحتش نمىرسيد. خواستم گاوميش را به مرافعه كشم و ديت بخواهم. گفتندبيهوده است: عارضه تو در ظاهر عبارت از خدشه است و در شريعت ديت خدشهرا نص صريحى نيست. خواستم وكيل مرافعه بگيرم، گفتند زنهار وكيل مگير كه همدعويت باطل مىشود و هم آنچه دارى از دستت مىرود. دعواخران خواستنددعوايم را به رايگان بخرند، راضى نشدم. بارى كمرم شكست و صدايم در نيامد.تاريخ بلعمى... و اين بهرام را كرمانشاه خواندند، زيرا كه شاپور او را پادشاهى كرمان داده بودبه كودكى، و خلق او را مطيع شدند و مُلك بر او راست شد و يازده سال مَلِك بود.پس روزى سپاه بر او بشوريدند و او را در ميان گرفتند و تيرش بزدند و از آنبهر دو كس ندانست كه آن تير كه زد، و پسرش بنشست، نام او يزدجردالاثيم وبسيار ستم كرد و از بهر آن او را اثيم خواندندش و به پارسى بزهگر خواندندى كه بزهبسيار كردى.(387)تذكره دولتشاه سمرقندى... و تربت شيخ سعدى اكنون در شيراز جايى فرحبخش و حوضى باصفاستو عمارات بىنظير آنجا واقع است و مردم را بدان مرقد ارادت است اما اتابكانشيراز از حاكمان عادل و خيّر بودهاند و اتابك ابوبكربن سعدبن زنگى انارالله برهانهمردى بس نيكوسيرت و عادل بوده است و در شيراز دارالشفاى مظفرى بنا كرده ومساجد و رباطات و بقاع خير بسيار احداث و بنا فرموده و در شهور سنه سبع وستين و ستمائه به جوار رحمت حق پيوست و بعد از وفات اتابك ابوبكر سعدبنابىبكر كه در كرم و فضيلت يگانه روزگار بود به دو روز كه سكه و خطبه بالقابمباركش مزين شده بود در طرطوس به جوار رحمت حق واصل شد و عزيزى اينرباعى را مناسب آن حال مىگويد:اين چرخ جفاپيشه عالىبنيادهرگز گره بسته ما را نگشادهر جا كه دلى ديد كه داغى داردداغى دگرش بر سر آن داغ نهادقاضى بيضاوى در نظامالتواريخ مىآورد كه در روزگار ملكشاه بن محمود بنمحمد ملكشاه سلجوقى در حدود سنه ثمان و خمسين و خمسمائه اتابك سنقر برملكشاه مذكور خروج كرد و فارس را فرو گرفت مردى شجاع و با تهور بود و مسجدسنقرى در شيراز او بنا كرده، تا روزگار غازانخان فارس در تصرف اتابكان سنقرىبود و ايشان موالى سلاطين سلجوقيه بودهاند اما به مكارم اخلاق و سيرت نيكوگوى نيكنامى از ميدان روزگار بردهاند و سلطنت اتابكان در فارس يكصد و بيستسال و كسرى بوده و در روزگار غازانخان سلطنت فارس از اتابكيه منتقل بهسلاطين مغول شد.مقالات علامه محمد قزوينىدر ظرف اين صد سال اخير سياحان بىباك اروپايى از قبيل بركهارت برتن،پالگراو، دوتى، هيرش قيلبى و غيرهم به قصد تحصيل اطلاعات جغرافى وتاريخى و آثار قديمه يا براى بعضى اغراض سياسى، به انواع حيل از قبيل تبديللباس و زبان و مذهب متوسل شده و از جميع راحتىهاى زندگى جديد اروپايى بهطيب نفس صرف نظر كرده و انواع صدمات و مشقاتِ خستگى و گرما و بيمارى وشترسوارى در آن صحراهاى بىانتهاى خشكِ سوزانِ عربستان را به علاوه هزارگونهخطرهاى جانى و مالى به خود هموار نموده، در شبه جزيره عربستان سياحتكردهاند و سياحتنامههاى بسيار مفيد دلكش كه از هر رمانى مطبوعتر و جذابتراست بالسنه اروپايى منتشر نمودهاند، ولى تاكنون كمتر شنيدهايم كه از فضلاىمسلمين كسى همت يا جرأت اين سفر پرخطر عربستان را از خود بروز داده باشد يااگر هم فرضاً چنين كسانى بودهاند سياحتنامهاى از خود منتشر كرده باشند.واضح است كه هر سال عده كثيرى از حجاج بيتالله الحرام كه از راه جبل بهمكه معظمه مشرف مىشوند همه اينان سرتاسر قطر شرقى غربى جزيرةالعرب رااز كوفه تا به مكه قطع مىكنند ولى يك نفر از آنها را (به استثناء بسيار قليلى مثلناصرخسرو علوى و ابنجبير و ابنبطوطه مثلاً كه سفرنامههاى اينها هم حالا بهكلى قديمى و تاريخى شده است و به درد اطلاع از اوضاع حاليه نمىخورد.)نشنيدهايم كه سياحتنامهاى از خود به يادگار بگذارد زيرا كه اولاً قصد حجاج ازاين سفر سياحت بلاد عرب نيست و جايى در عرض راه توقف نمىكنند و ملوك ومشايخ عرب را نمىبينند و با كسى جز با مكارىها و «عكام»هاى عوامِ نادان واعراب دزد غارتگر حشر و آميزشى ندارند. اين است كه از اوضاع بلاد و مردمبالطبيعه هيچ اطلاعى پيدا نمىكنند، ثانياً اغلب حجاج از طبقات متوسطه ياعواماند و اهل فضل و سواد نيستند كه چيزهايى را هم كه مشاهده مىكنند به قيدتحرير درآورند و فضلاى ايشان هم بدبختانه اصلاً و ابداً اعتنايى به اين عوالمندارند و سياحتنامه نوشتن را لابد جزو تضييع وقت و كارهاى لغو بىفايدهدنيوى و اخروى مىپندارند.(388)مقالات جلال آل احمدپيرمرد چشم ما بود.بار اول كه پيرمرد را ديدم در كنگره نويسندگانى بود كه خانه «وكس» در تهرانعلم كرده بود. تيرماه 1325. زبر و زرنگ مىآمد و مىرفت. ديگر شعرا كارى به كاراو نداشتند. من هم كه شاعر نبودم و علاوه بر آن جوانكى بودم و توى جماعتبرخوُرده بودم. شبى كه نوبت شعر خواندن او بود - يادم است - برق خاموش شد. وروى ميز خطابه شمعى نهادند و او در محيطى عهد بوقى «آى آدمها»يش را خواند.سر بزرگ و تاسش برق مىزد و گودى چشمها و دهانش عميق شده بود و خودشريزهتر مىنمود و تعجب مىكردى كه اين فرياد از كجاى او درمىآيد؟... بعد اولينمطلبى كه دربارهاش دانستم همان مختصرى بود كه به عنوان شرح حال در مجموعهكنگره چاپ زد. مجله موسيقى و آن كارهاى اوايل را پس از اين بود كه دنبال كردم ويافتم.... مدتى بود كه پيرمرد افتاده بود. براى بار اول در عمرش - جز در عالم شاعرى- يك كار غير عادى كرد. يعنى زمستان به يوش رفت و همين يكى كارش راساخت. اما هيچ بوى رفتن نمىداد. از يوش تا كنار جاده چالوس روى قاطر آوردهبودندش. پسرش و جوانى همقد و قامت او همراهش بودند و پسر مىگفت كهپيرمرد را به چه والذاريات آوردهاند. اما نه لاغر شده بود نه رنگش برگشته بود، فقطپاهايش باد كرده بود و دود و دمش را به زحمت مىكشيد. و از زنى سخن مىگفتكه وقتى يوش بودهاند براى خدمت او مىآمده و كارش را كه مىكرده نمىرفته.بلكه مىنشسته و مثل جغد او را مىپاييده. آنقدر كه پيرمرد رويش را به ديوارمىكرده و خودش را به خواب مىزده و من حالا از خودم مىپرسم كه نكند آن زنفهميده بود؟ يا نكند خود پيرمرد وحشت از مرگ را در پس اين قصه مىنهفته؟ هرچه بود آخرين مطلب جالبى بود كه از او شنيدم. آخرين شعر شفاهى او و او خيلىاز اين شعرهاى شفاهى داشت... هر روز يا دو روز يكبار سرى مىزديم. مردنىنمىنمود، آرام بود و چيزى نمىخواست و در نگاهش تسليم بود. و حالا...(389)سندباد نامهنگارش محمد بن على بن محمد الظهيرى السمرقندى (اواسط قرن ششم ه . ق)... كنيزك گفت: روزى از بالاى كوشك نظر مىكردم، حسن روى و شكلِ موىتو ديدم كه آفتاب از نورِ رخسارت خجل شد و ماه را از غيرتِ جمالت پاى در گلبماند. بوىِ مويت به ناف آهو رسيد، خون شد و خونِ دلِ من از راه ديده بيرونآمد، عكس رويت بر وى افتاد لعل گشت.عشق جمالِ تو سايق و جاذبِ من شد، و چون جوهر مغناطيس دلِ مرا به خودكشيد چون كاه سوىِ كهربا و چون بلبل سوىِ گل روان شدم و قدم در راه نهادم وروى به كعبه وصل آوردم.تا دل به سر زلف تو چون گوى نهادمچون گوى قدم در تك و در پوى نهادماگر به وثاق بنده نشاط فرمايى، ديده نعلِ مركبِ تو را مفرش كنم و جان درششدرِ عشق تو چون مهره در بازم. پيش از آن كه روزگارِ بدعهد را خبر شود، در اينهزيمت اين فرصت غنيمت شمرم،باشد نسيم وصل تو بر ما گذر كندچشمت دمى به سوىِ دلِ ما نظر كندشاهزاده چون اين كلمات بشنيد، و جمال كنيزك مشاهده كرد، شهرت داعى ونهمتِ باعث عنان سمندش بگرفت و عشقِ دلبر به دامن دل مستمندش درآويختبا خود گفت: اين صيد را قيدى بايد كرد كه هنگام فرصت چون شبِ وصل ناپىداراست و چون جمالِ خيال بر گذار است وَالفُرَصُ تَمُرُّ مَرَّ السّحاب. چون عشق رامرحبا زدى، حوادث را طال بقا بايد زد. بيت:اى دل منشين كه كار افتادعشقى نه به اختيار افتاد!شاهزاده با خود گفت: قصد گور كردم، حور يافتم، تا استادِ عشق در مكتب ايامچه سورت تلقين كند و ساقى روزگار چه تلخ و شيرين بر كف نهد، متحير تا از جامِروزگار چه صافى و دُرد مىبايد نوشيد، و متفكر تا از غمِ دلدار چه اطلس و بُردمىبايد پوشيد، در هنگامه عشق چه تعويذ مىبايد نوشت و در مرغزارِ شوق چهشنبليلهاى بايد كشت؟ خمير اين سخن فطير است ناخاسته، و زلفِ اين عروسمشوش است ناپيراسته. با چشمى منتظر و دلى متفكر عنان به اسپ داد و روى درراه نهاد. دلدار سابق قافله، و دل عاشق سايقِ راحله، بىخبر از اين خبر كه رُبّشهوةِ ساعةٍ اورَثت حَزنا طَويلاً.در ميان راه به ويرانهاى رسيد. كنيزك گفت: لحظهاى توقف كن تا ساكنان اينمنزل را از قدوم اين محمل خبرى دهم و مرغان اين آشيانه را از حصول اين دانهآگاه گردانم تا مقدم عزيز شاهزاده را تكلفى به جاى آرند و حضور مبارك او راتلطفى واجب دارند.بيا كه عاشق آن روى و موى جعد توايمثناسرا و دعاگوى فالِ سعدِ توايمتاريخ گرديزى (زين الاخبار)تاليف ابوسعيد عبدالحسنبنالضحاكبن محمود گرديزى، سالهاى 444- 441 ه . ق... پيغمبر ما محمد مصطفى عليهالصلوة و السلام به روزگار او )پرويز( بيرونآمد و دعوت آشكار كرد و از مكه هجرت كرد و به مدينه آمد و خلق را به خداىعزوجل بخواند. پرويز رسولان فرستاد تا پيغمبر صلىالله عليه و سلم را بيارند و بروى انكار كنند و تا رسولان به مدينه رسيدند پرويز را پسر او شيرويه بكشت. اماپرويز را مال و جواهر و چيزهاى بزرگوار فراوان بود و چندان بزرگوارى او را گردآمده بود كه پيش از او هيچ پادشاهى را نبود و از آن چيزها بعضى بگويم: دستشطرنج بود او را يك صف از ياقوت سرخ و ديگر صف از ياقوت زرد و دستى نردبود از ياقوت و زمرد و سى و دو هزار پاره ياقوت بيش بها بود و گنج عروس و گنجخضرا و گنج بادآورد و گنج ديباخسروى و گنج سوخته و زر مشتفشار و تختطاقديس و تخت اردشير و ايوان مداين و قصر شيرين و شادروان بزرگ گوشه بهمرواريد و مشكوى زرين و دوازده هزار كنيزك و هزار و دويست فيل و سيزده هزارشتر باركش و باغ نخجيران و باغ سياوشان و باغ زمرد و اسب شبديز و ده هزار منعود و پنج هزار من كافور و سه هزار من مشك و چهار هزار من عنبر و دوازده هزاريوز و شير و هفتصد هزار سوار و سيصد هزار پياده و شمع و دوازده هزار بليته وكبريت سرخ و هزار بار سپند و ده هزار غلام و صدهزار اسب بارگى و صدهزار نيامزرين و سركش بربط زن و شيرين و باربد و بهروز كه چندين نوا و دستان خسروانىبنهادست و سه هزار زن بود او را و هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درمدخل خزينه بود كه از ولايت به خزينه آوردندى و چون او بمرد اندر خزينه اوخريطهاى يافتند و اندر آن خريطه نه تا انگشترى بود كه خاصه او بود از بهر مهركردن داشتى.نخستين انگشترى نگين او ياقوت سرخ بود و نقش او صورت ملك و گرداگرداو كتابه صفت ملك نوشته و بدين انگشترى منشورها و سجلها مهر كردى و ديگرانگشترى نگين او عقيق بود و نقش او حواصل جره، حلقه او از زر و بدو يادگارهامهر كردى و انگشترى سه ديگر را نگين جزع بود و نقش او سوارى كه همى تازد وحلقه او زرين و بدين خريطهاى بريدان مهر كردى و انگشترى چهارم را نگين ازياقوت سرخ بود و نقش او كبش كوهى و حلقه او زرين و بدو اماننامهها كه از بهرعاصيان بنبشتندى مهر كردى و پنجم را نگين ياقوت سرخ بود و حلقه مرصع بهمرواريد و نقش او جزع جرهى و بدو خزينه جواهر و جامهخانه و پيرايه وبيتالمال مهر كردى و ششم را... نگين بود و نقش او عقاب و نامههاى پادشاهانبدو مهر كردى و هفتم را نگين... او و نقش او مگس و نامههايى كه به معنى خونبودى و يا كسى را از خون آزاد كردى بدان مهر كردى و هشتم را نگين آهنين بود وچون اندر گرمابه رفتى و يا در آبزن شدى اين انگشتر پوشيدى.تجاربالسلفتأليف هندوشاهبن سنجربن عبداله صاحبى نخجوانى كه با نثرى عامهفهم وسليس به سال 724 ه.ق به پايان رسيده است.هندوشاه در سال 674 ه.ق حكومت كاشان را داشت.... و چون خلافت به منصور رسيد، ابومسلم به جنگ عبداله رفت به شام،چنان كه گفتيم، و چون ابومسلم ظفر يافت و غنيمت گرفت منصور يكى ازمعتمدان خويش بفرستاد تا غنائم و اموال را اعتبار كنند. ابومسلم برنجيد گفت مندر دماء مسلمانان امينم و در اموال خائنم؟ و منصور را دشنام داد و منهيان بهمنصور نوشتند. و ابومسلم عزم خلافت كرد و خواست كه به خراسان رود و پيشمنصور نيايد. منصور انديشناك شد از آن كه مبادا ابومسلم دل مشغول دهد ومملكت را مضطرب دارد. زيرا كه مردى داهى و شجاع و عاقل و زيرك بود و هر چهخواستى آسان توانستى كرد. منصور در كار او متحير شد و در پناه مكر و حيلهگريخت و به ابومسلم نامه نوشت مشتمل بر استمالت و تطييب دل و مواعيدجميل، و او را بطلبيد، ابومسلم جواب نوشت كه مطيع و منقاد اميرالمؤمنينم، امامىخواهم كه به خراسان روم و اگر اميرالمؤمنين اصلاح نفس خود مىكند منهمان بندهام و اگر چنان چه بر عادت مألوف در بند آرزوهاى خويشتن است من نيزغم كار خود خورم و تدبيرى كه متضمن سلامت باشد بينديشم، منصور از اينجواب خائفتر شد و كينه زياده شد و نامه به ابومسلم نوشت مضمونش آنكه تودر نظر ما به اين صفت كه مىگويى نيستى بلكه از همه عزيزترى و آن زحمت كه تودر اعلاء ما كشيدهاى از شرح مستغنى است، بايد كه به استظهارى تمام روى به اينجانب نهى كه جز نيكويى نخواهد بود. پس بفرمود تا بزرگان بنىهاشم همه نامههانوشتند و ابومسلم را برآمدن ترغيب مىكردند و منصور نامه به دست عاقلترينيار خويش بفرستاد و گفت كه بايد با او سخن نرم بگويى و هر چه از ترغيب وتحريص توانى بجاى آرى، اگر بازش گردانى كه هيچ و اگر سر خلاف و نافرمانىدارد و مىخواهد مراجعت نكند و تو را مجال هيچ حيلت نماند با او بگو كهمنصور مىگويد از پشت عباس نباشم و از پيغمبر برى باشم كه اگر بر اين حالبروى و پيش من نيايى كه جز من هيچ آفريده به جنگ تو آيد و خداى را چنين وچنان باشم كه اگر آنچه گفتم نكنم. رسول به ابومسلم رسيد و نامهها برسانيد و هرچه استمالت و استعطاف عايد باشد بجاى آورد. ابومسلم با مالك هيثم كه يار اوبود در اين معنى مشاورت كرد. او گفت راى راست آن است كه اصلاً باز نگردى كهدر چنگ او افتى و بر تو ابقا نكند و البته تو را بكشد و اگر بر اين صورت كه عزمكرده بروى چون به رى رسى آنجا مقام ساز، اگر حالتى حادث شود به خراسان و هرجا كه خواهى توانى رفت. ابومسلم اين راى را بپسنديد و رسول را گفت باز گرد كهمن به خراسان مىروم و البته باز نگردم. رسول گفت اى ابومسلم تو هميشه امينآل محمد بودى، بخداى سوگند مىدهم كه خويشتن را به عصيان و خلاف موسوممگردان و به خدمت اميرالمؤمنين متوجه شو كه جز خير و خوبى نخواهى ديد.ابومسلم گفت تو با چنين من خطاب كجا كردهاى كه اكنون مىگويى. رسول گفت:سبحاناللهالعظيم، ما را و همه خلق را به بنىهاشم دعوت كردى و گفتى هر كهمخالف ايشان باشد بكشيد و چون ما همه مطيع شديم و دعوت ايشان قبولكرديم تو تخلف مىنمايى، اين حالتى عجب است. ابومسلم گفت سخن هماناست كه گفتم و مراجعت را وجهى نيست، رسول چون دانست كه البته مراجعتنخواهد كرد خلوتى ساخت و پيغام منصور برسانيد. ابومسلم زمانى سر در پيشافكند و تأملى كرد. آنگاه سر برآورد و گفت بيايم و عذر بخواهم. پس لشكر را بهيكى از معتمدان خود سپرد و گفت اگر نامه من پيش شما آرند به نيمه نگين مهركرده آن مهر من باشد و اگر به تمام نگين مهر كرده باشد آن نامه من نباشد. و روى بهمداين نهاد كه منصور آنجا بود. چون منصور را آمدن او خبر شد بفرمود تا همهخلق استقبال كردند و به تعظيمى تمام او را در شهر آوردند. چون به منصور رسيدخدمت كرد و دستش ببوسيد. منصور او را اكرام كرد، آنگاه گفت: بازگرد و امروزبياساى تا فردا به هم رسيم. ابومسلم بازگشت و آن روز بياسود. منصور روز ديگرچند كس را با سلاحهاى مخفى در مرافق مقام خود بداشت و با ايشان قرار داد كهچون من دست بر هم زنم شما بيرون آييد و ابومسلم را بكشيد. آنگاه كس به طلباو فرستاد چون ابومسلم در مجلس رفت منصور گفت: آن شمشير كه در لشكرعبدالله يافتى كجاست. ابومسلم شمشيرى در دست داشت گفت: اين است.منصور شمشير از دست او بستد و در زير مصلى نهاد و با او سخن آغاز كرد و بهتوبيخ و تقريع مشغول شد و يكيك گناه او مىشمرد و ابومسلم عذر مىخواستو هر يك را وجهى مىگفت. در آخر گفت يا اميرالمؤمنين با مثل من اين چنينسخنها نگوييد، با زحمتى كه جهت دولت شما كشيدهام. منصور در خشم شد و اورا دشنام داد و گفت آنچه تو كردى اگر كنيز سياه بودى همين توانستى كرد و آنچه تويافتى به دولت ما يافتى. ابومسلم گفت اين سخنان را بگذار كه من جز از خداى ازكس ديگر نترسم. منصور دستها بر هم زد، آن جماعت بيرون جستند و شمشير درابومسلم نهادند و او فرياد مىكرد كه يا اميرالمؤمنين مرا از بهر دشمنان خود بگذار.منصور گفت هيچ كس مرا دشمنتر از تو نيست. پس بفرمود تا شخص او را بعد ازآن كه كشته بودند در بساطى پيچيدند و در گوشه خانه بنهادند. عيسىبن موسىبنمحمدبن علىبن عبدالهبن عباس درآمد و ابومسلم او را ديده بود و از او معاونتخواسته و عيسى قبول كرد كه در حق او با منصور سخن گويد و تربيت كند گفت يااميرالمؤمنين ابومسلم كجا است! منصور گفت آنجا كشته و پيچيده در بساط.عيسى گفت: انالله و انا اليه راجعون بعد از آنكه او را امان فرمودى و آن همه رنجهاكه در جهت كار شما ديد اين عذر مستحسن ندارند و بيچاره با من دوستى داشت.منصور گفت خداوند دل تو را از اين غم فارغ گرداند كه تو را از آن دشمنتر كسنبود. پس بفرمود تا لشكر ابومسلم را مالى دادند و بازگردانيدند و منصور درخراسان تصرف كرد و اين حالت در سنه سبع و ثلثين و مائه واقع شد.نوروزنامهحكيم عمر خيام نيشابورى (قرن پنجم هجرى قمرى)... و ديگر عادت ملوك عجم چنان بودى كه از سر گناهان در گذشتندى الا از سهگناه: يكى آنكه راز ايشان آشكارا كردى و ديگر آن كس كه يزدان را ناسزا گفتى وديگر كسى كه فرمان را در وقت پيش نرفتى و خوار داشتى، گفتندى هر كه راز ملكنگاه ندارد و اعتماد از او برخاست و هر كه يزدان را ناسزا گفت كافر گشت و هر كهفرمان پادشاه را كار نبندد و با پادشاه برابرى كرد و مخالف شد، اين هر سه را دروقت سياست فرمودندى و گفتندى هر چيز كه پادشاهان و ديگران فرمانروايىاست چون پادشاه چنان باشد كه فرمانش بر كار نگيرند، چه او و چه ديگران و ديگردر بيابانها و منزلها رباط فرمودندى و چاههاى آب كندندى و راهها از دزدان ومفسدان ايمن داشتندى و هر كسى را رسمى و معيشتى فرمودندى و هر سال بدورسانيدندى بىتقاضا، و اگر كسى از عمال چيزى بر ولايتى يا ديهى بيرون از قرارقانون درافزودى آن عمل بدو ندادندى بلكه او را مالش دادندى تا كسى ديگر آنطمع نكردى كه زيادت از مردم بستاند و ملك خراب گردد و هر كه از خدمتكارانخدمتى شايسته به واجب بكردى، در حال او را نواخت و انعام فرمودندى بر قدرخدمت او، تا ديگران بر نيكخدمتى حريص گشتندى و اگر از كسى گناهى وتقصيرى آمدى به زودى تأديب نفرمودندى از حب حق خدمت. اما او را به زندانفرستادندى تا چون كسى شفاعت كردى عفو فرمودندى از اين معنى بسيارست اگرهمه ياد كنيم دراز گردد. اين مقدار كفايت باشد.منشآت امير نظام گروسى:(حسنعلى خان اميرنظام)نامه خطاب به ميرزا عباس خان قوامالدوله:«فدايت شوم، باز قلمى برداشته و دو اسبه بر من بيچاره تاخته بوديد. آقاى منو مولاى من، وزير داخله، وكيل مهام مملكت آذربايجان به قول مرحوم مغفورمؤيدالدوله كه به امين لشكر مىگفت:ملكا، مها، نگارا، صنما، بتا، بهارامتحيرم ندانم كه تو خود چه نام دارى!آن وقت ميرزا عباس خشك و خالى بودى، بنده مخلص و معتقد سركار بودمو بر صدر اعظمى و رياست سركار قول گذاشته؛ حالا كه قوام الدوله، وزير داخله،وكيل آذربايجان و محرم اسرار سلطنت و فلان و فلان هستيد اگر دعوى الوهيتبكنيد آمنا و صدقنا!كدام احمق مطلق است كه جلالت شأن شما را نداند و يا عياذاً باللّه، ملازمانعالى را به چشم حقارت بيند و آن كس كه ترديد داشته و ندانسته كه شأن كدام يكىاز من و جناب ناصرالملك و جنابعالى بالاتر است، ساده و بىخبر بوده است. بندهو ناصرالملك را كجا مىبرند؟ ماللتراب و ربِّ الأرباب! تو باز تيز پنجه و ما صعوهضعيف! واللّه شأن شما بالاتر است. فرستادن لايحه هم لازم نبود، زيرا كه شمابىرقم قوشچى باشى هستيد. دست و پا كوتاه را بخت بلند شما مخبط كرد و الا ازخراسان كوس بسته براى صدر اعظمى آمده بود و از حركات و سكنات او چيزهاىمضحك مىنويسند و خنده بايد كرد. به قول مرحوم هادى خان، ما جنس دو پإے؛شككهدف هر نوع حادثهايم اگر انگشتر باب دل جنابعالى نشده، تداركش ممكن است.لازم نبود ما را با آن شدت زير ركاب بكشيد. مرقومه سركار را كه نامه عمل خودمبود به نظر انور حضرت ارفع والا رساندم و مخصوصاً از آنچه به فلان آقا نوشتهبوديد خوششان آمده خنديدند، دستخط مبنى بر كمال مرحمت به شما نوشتند كهتوسط حاجى محمدخان زيارت خواهيد كرد. در باب عنوانات جديد و كشفمعادن و راهسازى فرموده بوديد كه كار را به طبيعت گذاشته و دست روى همگذارده اظهار حياتى مىكنم، اگر كار را به طبيعت گذاشته و دست روى هم نهادهبودم. آذربايجان شما بدين انتظام نبود و شهر تبريز كه آشيانه الواد و اشرار بود بهاين امنيت نمىشد كه به اصطلاح عوام آب از آب نمىجنبيد و كشف معادن وراهسازى و عنوانات جديد هم از اين چيزهاست كه هزار مرتبه گفته و نوشتهام وقرارنامهها مبادله شده و فايدهاى مترتب نبوده است. ديگر چه بگويم و چهبنويسم! عنوانات جديد باعث ازدياد خرج است و حال آنكه من تا يك خرجلازمى را به عرض برسانم هزار ملاحظه مىكنم و دستم مىلرزد. پس بهتر اين استكه دواندن را از من متوقع نباشيد و به همين قدر كه قاچ زين را نگاه دارم اكتفابفرماييد، چرا كه آهسته رفتن و به منزل رسيدن بهتر از تاختن و به رو افتادن است.و اين كه فرموده بوديد تمام آذربايجان را مىخورم و لقمهاى از آن به دهنجنابعالى نمىاندازم، بنده مىدانم كه دهن جنابعالى را بايد دوخت اما به ولايتمطلقه على عليهالسلام كه خود من آش نخورده دهن سوختهام و بالفرض كه اينطور نباشد و تمام آذربايجان را بخورم در صورتى كه جنابعالى تمام ايران را بلعمىفرماييد، بگذاريد من هم شاگرد مدرسه جنابعالى باشم و تمام آذربايجان رابخورم ديگر از جان من چه خواهيد؟مهپارهپادشاه راساكوشا را گفت: «دوست من! شك نيست كه بر هوش شهزاده چيرهنتوانيم شد و به ناچار ناكام خواهيم ماند. اگر خطا نكنم، با آن آهى كه از دلبركشيد، پيامى براى من فرستاد. انديشه هجران او هوش مرا ربوده است. اگرحكايت ماهوت و كشته شدن او به دست پيل مستش را به ياد داشته باشى، بدانكه من نيز تو را مانند ماهوت خواهم كشت. من سرنوشت خود را مىدانم. در برابرخوانى رنگارنگ، از فرط گرسنگى اندكاندك جان خواهم داد و اين بدترين نوعمرگ است. نفرين بر آن تصوير شوم و صورتگرى كه آن را پرداخته! هماكنونمىدانم كه تفاوت تصوير با دلدار من، از زمين تا آسمان است. در مهربانى اين زنترديد ندارم؛ اما سرنوشت او با مهربانىاش سازگار نيست؛ زيرا به حكم تيزهوشىسرشار به ناچار، دلدادگان خود را نااميد مىكند.»چون آفتاب بردميد، او نيز برخاست و در مُصاحبت دوست خويش، روز را درباغ، به شب آورد. چون شب فرارسيد، به درگاه شهزاده شتافتند.او را ديدند ردايى سُرخگون و يَلى كهربانشان بر تن و تاجى مُكلل بر سر، برسرير نشسته است.شهزاده با ديدگانى برافروخته از بىخوابى دوش، شاه را نگريست و شاه والهزيبايى او - بىآنكه سخنى گويد - بر تخت خود نشست.راساكوشا برابر تخت آمد و گفت:- بانوى من! پادشاهى بود كه كارهاى مُلك را دست كم مىگرفت و پيوستهروزگار به عيش و نوش مىگذراند. شراب مىنوشيد، به شكار مىرفت، ازمصاحبت برهمنان پرهيز مىكرد و در سراى به روى زنان زيبارو گشوده داشت وبدينسان، زندگانى مىگذرانيد. هركس زبان به اندرزش مىگشود، سختبرمىآشفت و او را از شهر و ديار مىراند. روزگارش - روز به روز - بدتر مىشد. ازسويى، عيش مدام دلزدهاش مىكرد و از سوى ديگر، تنها پناهگاهش همانهرزگىهاى نفرتآميز بود.روزى، به شكار رفت. در پى صيد آنقدر تاخت تا از شهر و كاخ دور شد. شبهنگام، خود را در جنگلى يافت. به ناچار، در جستوجوى محلى براى گذراندنشب برآمد. ناگهان به كلبه پيرى گوشهنشين رسيد.پس، همراهان خود را در جنگل بگذاشت و خود به كلبه پيرِ مهماندوستدرآمد.پير پارسا - براى شاه - از ميوهها و ريشههاى جنگلى، خوردنى ساخت و آنگاهاو را بر بسترى از برگهاى خشك خوابانيد.چون پادشاه در خواب شد، خواب ديد كه در كنار رودخانه بزرگى است. ميانرودخانه آفتاب تابيده بود، اما اين سو و آن سوى رودخانه در تاريكى فرو رفته بود.در عالم خواب ديد بذرى در دست دارد. آن تخم در كنار رود بكاشت و از آبِ رودآبياريش كرد. در حال، تخم بروييد و بباليد و از آن درختى سترگ و عظيم پاىگرفت. درخت پُر بود از برگ و شكوفه و تنها يك ميوه بر شاخه داشت. آن ميوهبزرگ و بزرگتر شد تا به اندازه كدويى رسيد. نخست سبز رنگ بود چون زُمُرد،آنگاه چون لعل به رنگ سرخ در آمد و در آفتاب، درخشيدن گرفت. سنگين شد و ازشاخه خم گشت و در دسترس پادشاه رسيد، پس، پادشاه دست دراز كرد و آن ميوهاز درخت بچيد و بخورد، در حال، دستى عظيم ديد كه از دل تاريكى بيرون آمد، اورا از جاى بركند و با رَسَنى ببست و بر فراز درهاى تاريك، بياويخت. پادشاه چونبه زير پاى نگريست، خود را بر فراز ورطهاى هولناك يافت. چون به بالا نگريست،لاشخورى ديد كه با منقار خود رسن را مىجويد. پس، درونش از ترس يخ بست،اما برونش در آتشى سهمگين مىسوخت. تاريكى مطلق او را در برگرفت. هر لحظهاز عمرِ دردآلودش، سالى مىنمود.ناگاه نعرهاى بزد و از خواب پريد.پير پارسا را ديد كه زير نور ماه ايستاده و زمزمهكنان، سرگرم نيايش است.پادشاه باز به خواب شد و دوباره خواب ديد. باز هم خود را درحال كاشتنتخم، آبيارى نهال، نظاره روييدن درخت، ميوه برآوردن آن و سرانجام چيدن وخوردن ميوه ديد. در عالم خواب، ناگهان وجدى سرشار در خود يافت و به خوابىمرگبار فرو رفت.بامدادان، پير پارسا را - همراه با سر زدن خورشيد - از خواب گران بيدار كرد.پس، پادشاه به كاخ خود بازگشت و راه و روش زندگى خود را تغيير داد.اى شهزاده! بفرما چرا پادشاه رسم و راه خويش را عوض كرد؟راساكوشا اين بگفت و خاموش ماند.شهزاده گفت: «ترس او را وادار به آن كار كرد. درخت نشان كارهاى زشت او بود.چيدن و خوردن ميوه نيز نشان نتيجه اعمال او بود. هولى كه در خواب بر اومُستولى شد، در برابر مكافاتى كه در انتظارش بود، ناچيز مىنمود. اگر از آغاززندگى، رسم و راه ناهنجار پيش نمىگرفت و به كارهاى زشت دست نمىيازيد ودر پرهيزكارى به سر مىبُرد، رستگار مىشد و به همان وجدى مىرسيد كه در آنخواب مرگسان به دست آورد و نفس اماره را بكشت.»شهزاده اين بگفت و با ديدگانى اشكبار به پادشاه نگريست و برخاست و از دربيرون شد و دل شاه را نيز با خود ببرد.شاه و راساكوشا نيز به كوشك خود بازگشتند.دورنماى تصوف در ايران... تصوف در قرن سوم در بغداد قوت گرفت و يك قرن و نيم از آن نگذشته بودكه وارد ايران شده تا سرحدات دوردست اين كشور كه پادشاهان بزرگ و كوچك ازايرانى و عرب و ترك بر آن حكومت مىكردند گسترده و شايع گرديد و در قرنپنجم هجرى وارد ادبيات فارسى شد. اينجا بايد گفت: جنس ايرانى كه باغلباحتمالات خود موجد و مخترع اين فلسفه بوده زودتر با تصوف آشنا شد و ادبياتفارسى صدسال زودتر از عرب به اصول صوفىگرى آراسته گرديد.معاريف صوفيان: جنيد بغدادى، شبلى از اهالى دماوند - سرى سقطى ازايرانيان، حسينبن منصور حلاج از اهالى بيضاى فارس، ذوالنون مصرى - بايزيدبسطامى از ايرانيان و ابوالحسن خرقانى ايرانى - ابوالقاسم قشيرى نيشابورى -ابوسعيد ابوالخير از مردم ميهنه )نزديك سرخس و ابيورد( و نام هزارها از مشاهيرعرب و ايرانى و ترك و كُرد تا امروز در تذكرهها ضبط شده كه همه از پيروان اينسلسله بودهاند - و صدها از شعراى فارسى و عربى نيز سراغ داريم كه خود ازپيشوايان تصوف بودهاند مانند: حكيم سنايى غزنوى، شيخ عطار نيشابورى،خاقانى شروانى، كمالالدين اسماعيل اصفهانى، جلالالدين بلخى معروف بهملاى روم، عراقى و شعراى بزرگى كه بعدها پيدا شدهاند مانند: عبدالرحمانجامى، مغربى، حسينى استرآبادى، و از شعراى عرب مانند: ابنفارض ومحىالدين عربى صاحب كتاب فلسفه تصوف مشهور به «فصوصالحكم» و ازمتأخرين مثل نورعليشاه، مشتاق عليشاه، صفى عليشاه و غيرهم.... گفتم كه تصوف ابتدا در پايتخت خلفاى عرب «بغداد» شهرت كرد و مشايخبزرگ مانند جنيد بغدادى و شبلى و حسينبن منصور حلاج و غيرهم در آن شهر كهدر قرون هشتم و نهم ميلادى و دوم و سوم و چهارم هجرى مركز علوم و مكانعلماى هر ملت و مذهب و محل مباحثه و مناظره و مجادلات علمى و ادبى دنيا وآزادترين جايى براى اظهار عقايد بشر محسوب مىگرديد جمع مىشدند.در ايران نيز يك قرن ديرتر مشايخ بزرگ پيدا شدند و از جمله بايزيدبسطامىاست كه در شهر بسطام نزديك شاهرود حاليه اقامت داشته و مقبرهاش همآنجاست. و از او آثار مختصرى به نثر باقى مانده و شهرت جهانى داشته است و اوبود كه مىگفت: در جبه من غير از خدا چيزى نيست! و سخن «حلاج» كه گفت: منخدايم! تكرار كرد.بعد از او در «خرقان» كه در همان ايالت دهستان بوده است در اواسط قرنچهارم مردى به نام شيخ ابوالحسن پيدا شد كه شهرت جهانى يافت و او از دوسلف خود حلاج و بايزيد قدرى محتاطتر بود و مانند «جنيد» ميل نداشته است كهاز ظاهر شريعت تجاوز كند و يا مثل حلاج اسرار پنهانى را فاش سازد و بدار برود!گفت آن يار كزو گشت سر دار بلندجرمش اين بود كه اسرار هويدا مىكرد(حافظ)كليدر... زير آسمانى كه دمادم تهى و تهىتر از ستاره مىشد، مارال استوار بر اسبنشسته و لگام را مىكشيد. صداى سم بر سنگفرش صبح خالى خيابان، بازتابىانگيزاننده داشت. قرهآت را همين به بىتابى مىكشانيد. گردن مىتاباند، سر بالامىانداخت و مست از جو صبح، سُمدستها را فزون از اندازه فراز مىآورد و برسنگفرش فرو مىكوفت. بىتاب بود. گردن غُراب نگاه داشته بود و در هرحركتىيال مىتكاند، و با هر گام سينه فراخش گشاده و بسته مىشد. ناآرامتاختن.اما مارال، همسان همه ايليانى كه به خريد و فروش، يا به درمان و گشت وگذار پاى به شهر مىگذاشتند ملاحظه مردم را داشت. اين خوى مردمِ بيابان شدهبود.(393)... و مارال به دور خود چرخيد، پرده را پس زد و از ميان رديف تفنگها برنونقرهكوب را برداشت و آن را طرف مرد خود گرفت. گلمحمد تفنگ را از دست زنستاند و دمى هم بدان حال بماند.اين نخستينبار نبود كه گلمحمد، سر رفتن سوى هر قصد، برنو خود را ازدست مارال مىگرفت و پوشيده نداشته بود كه اين دستادست شدن سلاح راگلمحمد به يمن خوش گرفته و بدان دل بسته است. اين بود كه در هر عزيمت،مجالى اگر بود، گلمحمد بهتر آن مىدانست تا تفنگ خود از روى دستهاى مارالبردارد.مارال پاى صندوق مخملپوش زانو زد، در صندوق را بالا برد و آن را با پيشانىوانگاه داشت، دستها درون صندوق برد و يك حمايل قطار فشنگ بيرون آورد،برخاست و حمايل را خود بر شانه و سينه شوى آراست و...(394)... تو خودت بلوچى، قربان، لاى دست و پاى شتر بزرگ شدهاى. راه و رسمشتر باركش و شترپروارى را هم خوب مىدانى. خوب، تو چرا بندار را از اين كارمنع نكردى؟ روشنش مىكردى، خوب! فردا بهار است. مىگفتى شترها را يلهمىدهد ميان بيابان خدا بچرند و زمستان سال ديگر، وقتى يك پرده گوشتآوردند، يكيشان را بخواباند زير كارد. خودت كه از من خبرهترى، قربان! گوشتى كههمين حالا به استخوان اين ارونه چسبيده است، خوردنى نيست. كهنه است. مثلچرم! دو روز هم زير آتش بخوابانيش، باز هم جويده نمىشود!(395)... ملت را نبايد متكى به هيجان و جنجال بار آورد. اساس فكر مردم بايد تغييركند، رفيق! تا چنين كارى انجام نشود، مردم ماده خام هستند كه براى مدتى، به هرشكلى مىشود درشان آورد. مثل خميرند. هر كسى، هر دستى، هر قدرتى مىتواندشكل دلخواه خودش را از آنها بسازد! اما براى اين كه مردم بتوانند خودشان، خودرا به هر شكلى كه مىخواهند، بسازند، بايد خودشان صاحب فكر بشوند. فكرى كهمنافع همه مردم را بتواند جوابگو باشد در غيراين صورت،...(396)منبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 564]
صفحات پیشنهادی
کجاوه سخن -18
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -4
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -15
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه ...
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه ...
کجاوه سخن -12
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -9
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -2
کجاوه سخن -2 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی صنایع ادبی انواع نثرالف - نثر: نثر، در لغت به معناى پراكندن و افشاندن است و در اصطلاح ادببه معنى سخنى مىباشد كه ...
کجاوه سخن -2 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی صنایع ادبی انواع نثرالف - نثر: نثر، در لغت به معناى پراكندن و افشاندن است و در اصطلاح ادببه معنى سخنى مىباشد كه ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها