تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بهترين قلب‏ها، قلبى است كه ظرفيت بيشترى براى خوبى دارد و بدترين قلب‏ها، قلبى اس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803284242




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -12


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -12
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جان‏گداز كربلاى سال 61هجرى قمرى به هم درآميخته و تبيين و تبليغ هنرى - روايى آن با شعر بى‏بديل‏مولانا محتشم كاشانى سروسرّى عارفانه دارد. از اين‏رو در و ديوار حسينيه‏ها و مساجد و تكاياى اين اقاليم را عموماً پارچه‏نبشته‏هاى همگون و همسانى آذين داده است و جملگى شعر خوش محتشم را به‏منظر چشم مى‏نشاند كه: «باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است» و يا «ازآب هم مضايقه كردند كوفيان»و... تركيب‏بند 12 بندى جاويدان محتشم كاشانى شعرى است كه از نظر انسجام وروانى ابيات و تركيب و موزونى بندها و جامعيت و رسايى لفظ و شيوايى وشيرينى بيان و پذيرش و مقبوليت عامه در نوع خود بى‏نظير است. اين اثر ادبى‏ماندگار كه در قالب خوش هنرى با لطافت و ملاحت ذوق و چاشنى و علقه‏مذهبى به هم درآميخته، به تنهايى محتشم كاشانى را در زمره شاعران نامى و بزرگ‏فارسى زبان درآورده است. مولانا كمال‏الدين محتشم كاشانى كه تقريباً تمامى قرن دهم را تجربه كرده‏است (996 - 905 ه . ق( در شعر به جايى رسيد كه چون صائب و نظيرى وديگران به دربار گوركانيان هند نيز راه يافت اما قصايدى چون:دهنده‏اى كه به گل نكهت و به گل جان دادبه هر كس آنچه سزا بود حكمتش آن دادو يا غزلى چون:ز بس كه مهر تو با اين و آن يقين دارمز دوستى تو با كائنات كين دارمهرگز نتوانست نام او را جاويدان سازد و تنها تركيب‏بند موصوف اين چنين كردكه كارى بود كارستان.محتشم غزلى دارد با اين مطلع:گر به هم مى‏زدم امشب مژه پرنم راآب مى‏برد به يك چشم زدن عالم رادر اين غزل قافيه شعر عالم و غم و آدم و... است اما چرا هيچ‏گاه به مرتبه بندآغازين تركيب‏بند وى نمى‏رسد كه مى‏فرمايد:باز اين چه شورش است كه در خلق عالم استباز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم استباز اين چه رستخيز عظيم است كز زمينبى‏نفخ صور خاسته تا عرش اعظم استاين صبح تيره باز دميد از كجا كزوكار جهان و خلق جهان جمله درهم استگويا طلوع مى‏كند از مغرب آفتابكاشوب در تمامىِ ذرات عالم استگر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيستاين رستخيز عام كه نامش محرم استدر بارگاه قدس كه جاى ملال نيستسرهاى قدسيان همه بر زانوى غم استجنّ و ملك بر آدميان نوحه مى‏كنندگويا عزاى اشرف اولاد آدم است باز اين چه شورش است كه در خلق عالم استباز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم استكشتى شكست‏خورده ز طوفان كربلادر خاك و خون فتاده به ميدان كربلاگر چشم روزگار بر او فاش مى‏گريستخون مى‏گذشت از سَرِ ايوان كربلانگرفت دست دهر گلابى به غير اشكزان گل كه شد شكفته به بستان كربلااز آب هم مضايقه كردند كوفيانخوش داشتند حرمت مهمان كربلابودند ديو و دَد همه سيراب و مى‏مكيدخاتم ز قحط آب سليمان كربلا(201)زآن تشنگان هنوز به عيّوق مى‏رسدفرياد العطش ز بيابان كربلاآه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرمكردند رو به خيمه سلطان كربلاآن دم فلك بر آتش غيرت سپند شدكز خوف خصم در حرم افغان بلند شدكاش آن زمان سرادق گردون نگون شدىوين خرگه بلند ستون بى‏ستون شدىكاش آن زمان برآمدى از كوه تا به كوهسيل سيه كه روى زمين قيرگون شدىكاش آن زمان ز آهِ جگرسوز اهل بيتيك شعله برق خرمن گردون دون شدىكاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمانسيماب‏وار روى زمين بى‏سكون شدىكاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاكجان جهانيان همه از تن برون شدىكاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكستعالم تمام غرقه درياى خون شدىاين انتقام گر نفتادى به روز حشربا اين عمل معامله دهر چون شدىآل نبى چو دست تظلّم برآورند،اركان عرش را به تزلزل درآورندبر خوان غم چو عالميان را صلا زدنداول صلا به سلسله انبيا زدندنوبت به اوليا چو رسيد آسمان تپيدزان ضربتى كه بر سر شير خدا زدندپس آتشى ز اخگر الماس ريزه‏هاافروختند و بر حسن مجتبى زدندوآنگه سرادقى كه ملك محرمش نبودكندند از مدينه و بر كربلا زدندپس ضربتى كزان جگر مصطفى دريدبر حلق تشنه خلف مرتضى زدندوز تيشه ستيزه در آن دشت كوفيانبس نخلها ز گلشن آل عبا زدنداهل حرم دريده گريبان گشوده موفرياد بر دَرِ حرم كبريا زدندروح‏الامين نهاده به زانو سر حجابتاريك شد زديدن او چشم آفتابچون خون حلق تشنه او بر زمين رسيدجوش از زمين به‏ذروه(202) چرخ برين رسيدنزديك شد كه خانه ايمان شود خراباز بس شكستها كه به اركان دين رسيدنخل بلند او چو خسان بر زمين زدندطوفان بر آسمان ز غبار زمين رسيدباد آن غبار چون به مزار نبى رساندگَرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيديكباره جامه در خُم گردون به نيل بودچون اين خبر به عيسى گردون‏نشين رسيدپر شد فلك زغلغله چون نوبت خروشاز انبيا به حضرت روح‏الامين رسيدكرد اين خيال وهم غلطكار كآن غبارتا دامن جلال جهان‏آفرين رسيدهست از ملال گرچه بَرى ذات ذوالجلالاو دَر دلست و هيچ دلى نيست بى‏ملالترسم جزاى قاتل او چون رقم زننديكباره بر جريده رحمت قلم زنندترسم كزين گناه شفيعان روز حشردارند شرم كز گُنه خلق دَم زننددست عتاب حق به‏در آيد ز آستينچون اهل بيت دست بر اهل ستم زنندآه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاكآل على چو شعله آتش عَلَم زنندفرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيتگلگون كفن به عرصه محشر قدم زنندجمعى كه زد به هم صفشان شور كربلادر حشر صف‏زنان صف محشر به‏هم زننداز صاحب‏عزا چه توقع كنند بازآن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنندپس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيلشويد غبار گيسويش از آب سلسبيلروزى كه شد به نيزه سَرِ آن بزرگوارخورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار(203)موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوهابرى به بارش آمد و بگريست زار، زارگفتى تمام زلزله شد خاك مطمئنگفتى، فتاد از حركت چرخ بى‏قرارعرش آن‏چنان به لرزه درآمد كه چرخ نيزافتاد در گمان كه قيامت شد آشكارآن خيمه‏اى كه گيسوى حورش طناب بودشد سرنگون ز باد مخالف حباب‏وارجمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيلگشتند بى‏عمارى و محمل شتر سواربا آنكه سر زد اين عمل از اُمت نبىروح‏الامين ز روى نبى گشت شرمساروانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كردنوعى كه عقل گفت قيامت قيام كردبر حربگاه چون ره آن كاروان فتادشور و نشور واهمه را در گمان فتادهم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكندهم گريه بر ملائك هفت آسمان فتادهر جا كه بود آهويى از دشت، پا كشيدهر جا كه بود طايرى از آشيان فتادشد وحشتى كه شور قيامت زياد رفتچون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتادهر چند بر تن شهدا چشم كار كردبر زخمهاى كارىِ تير و سنان فتادناگاه چشم دختر زهرا در آن ميانبر پيكر شريفِ امام زمان فتادبى‏اختيار نعره هذا حسين از اوسر زد چنان‏كه آتش از او در جهان فتادپس با زبان پر گله آن بضعت بتولرو بر مدينه كرد كه يا ايّها الرسول:اين كشته فتاده به هامون حسين تستوين صيد دست و پا زده در خون حسين تستوين ماهى فتاده به درياى خون كه هستزخم از ستاره بر تنش افزون حسين تستاين غرقه محيط شهادت كه روى دشتاز موج خون او شده گلگون حسين تستاين قالب طپان كه چنين مانده بر زمينشاه شهيد ناشده مدفون حسين تستوين نخل تر كز آتش جانسوز تشنگىدود از زمين رسانده به گردون حسين تستپس روى در بقيع به زهرا خطاب كردوحش زمين و مرغ هوا را كباب كردكاى مونس شكسته‏دلان حال ما ببينما را غريب و بى‏كس و بى‏آشنا ببيناولاد خويش را كه شفيعان محشرنددر ورطه عقوبت اهل جفا ببيندر خُلد بر حجاب دو كون آستين فشانو اندر جهان مصيبت ما برملا ببيننى‏نى درآ چو ابر خروشان كربلاطغيان سيل فتنه و موج بلا ببينتنهاى كشتگان همه در خاك و خون نگرسرهاى سروران همه بر نيزه‏ها ببينآن سر كه بود پرورشش در كنار توغلطان به خاك معركه كربلا ببينيا بضعةالرّسول ز ابن زياد، دادكو خاك اهل بيت رسالت به باد داداى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده‏اىوزكين چها در اين ستم‏آباد كرده‏اىبر طعنت اين بس است كه بر عترت رسولبيداد كرده خصم و تو امداد كرده‏اىاى زاده زياد نكردست هيچ گهنمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده‏اىكام يزيد داده‏اى از كشتن حسينبنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده‏اىبهر خسى كه بار درخت شقاوتستدر باغ دين چه با گل و شمشاد كرده‏اىبا دشمنان دين نتوان كرد آنچه توبا مصطفى و حيدر و اولاد كرده‏اىحلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آنآزرده‏اش به خنجر فولاد كرده‏اىترسم تو را دَمى كه به محشر درآورنداز آتش تو دود به محشر درآورندخاموش محتشم، كه دل سنگ آب شدبنياد صبر و خانه طاقت خراب شدخاموش محتشم كه از اين حرف سوزناكمرغ هوا و ماهى دريا كباب شدخاموش محتشم كه از اين شعر خون‏چكاندر ديده اشك مستمعان خون ناب شدخاموش محتشم، كه از اين نظم گريه‏خيزروى زمين به اشك جگرگون كباب شدخاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريستدريا هزار مرتبه گلگون حباب شدخاموش محتشم كه به سوز تو آفتاباز آه سرد ماتميان ماهتاب شدخاموش محتشم، كه ز ذكر غم حسينجبريل را ز روى پيمبر حجاب شدتا چرخ سفله بود خطايى چنين نكردبر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد16. جامىدر عرصه شعر و ادب پارسى چه بسيار ابياتى وجود دارد كه شرافت مكانى‏خاص يافته‏اند. شعر خوش نورالدين عبدالرحمان جامى اگرچه در فاصله سالهاى817 تا 897 ه.ق سروده شده است اما در همه زمانها در كنار كوه ابوقبيس تداعى‏اهل دل مى‏شود:به كعبه رفتم و آنجا هواى كوى تو كردمجمال كعبه تماشا به ياد روى تو كردمشِعار كعبه چو ديدم سياه، دست تمنادراز جانب شعر سياه موى تو كردمچو حلقه در كعبه به صدنياز گرفتمدعاى حلقه گيسوى مشكبوى تو كردمنهاده خلقِ حرم سوى كعبه روى عبادتمن از ميان همه، روى دل به سوى تو كردممرا به هيچ مقامى نبود غير تو نامىطواف و سعى كه كردم به جستجوى تو كردمبه موقف عرفات ايستاده خلق دعاخوانمن از دعا لب خود بسته گفت‏وگوى تو كردمفتاده اهل مِنى در پى مُنى و مقاصدچو جامى از همه فارغ من آرزوى تو كردم  بودم آن روز من از طايفه دُردكشانكه نه از تاك نشان بود و نه از تاك‏نشاناز خرابات‏نشينان چه نشان مى‏طلبىبى‏نشان ناشده ز ايشان نتوان يافت نشانهر يك از ماهوشان مظهر شانى دگرندشان آن شاهد جان جلوه‏گرى از همه‏شانجان فدايش كه به دلجويى ما دلشدگانمى‏رود كوى به كو دامن اجلال‏كشاندر ره ميكده آن به كه شوى خاك اى دلشايد آن مست بدين سو گذرد جرعه‏فشاننكته عشق به تقليد مگو اى واعظپيش از آن باده بچش چاشنى‏يى هم بچشانجامى اين خرقه پرهيز بينداز كه يارهمدم بى سر و پايان شود و رندوشانجامى، شاعر و عارف بزرگ و صاحب نفحات‏الانس و بهارستان است‏علاوه بر ديوان غزليات و قصايد، هفت اورنگ جامى اعتبار بسياردارد.جامى در كتب سبعه مثنوى خويش، بزرگى طبع و وسعت فكر و عمق دانش وبينش خويش را در قالب حكايات و روايات بسيار آورده است. سلسلةالذهب،سلامان و ابسال، تحفةالاحرار، سبحةالابرار، يوسف و زليخا، ليلى و مجنون وخردنامه اسكندرى، جمله خواندنى‏اند.خاركش پيرى با دلق درشتپشته خار همى برد به پشتلنگ‏لنگان قدمى برمى‏داشتهر قدم دانه شكرى مى‏كاشتكاى فرازنده اين چرخ بلندوى نوازنده دلهاى نژندكنم از جيب نظر تا دامنچه عزيزى كه نكردى با مندَرِ دولت به رخم بگشادىتاج عزّت به سرم بنهادىحدّ من نيست ثنايت گفتنگوهر شكر عطايت سفتننوجوانى به جوانى مغروررَخشِ پندار همى راند از دورآمد آن شكرگزاريش به گوشگفت: اى پير خرف گشته خموشعمر در خاركشى باخته‏اىعزّت از خوارى نشناخته‏اىپير گفتا: كه چه عزت زين بهكه نيم بر دَرِ تو بالين نهكاى فلان چاشت بده يا شاممنان و آبى كه خورم و آشاممشكر للّه كه مرا خوار نساختبه خسى چون تو گرفتار نساختبه ره حرص شتابنده نكردبر در شاه و گدا بنده نكردبه دندان رخنه در پولاد كردنبه ناخن راه در خارا بريدنفرو رفتن به آتشدان نگونساربه پلك ديده آتش پاره چيدنبه فرق سر نهادن صد شتر بارز مشرق جانب مغرب دويدنبسى بر جامى آسان‏تر نمايدز بار منّت دونان كشيدن«تسلى خاطر» در اثر ماندگار سلامان و ابسال جامى نيز خواندنى است:ديد مجنون را يكى صحرانورددر ميان باديه بنشسته فردساخته بر ريگ ز انگشتان قلممى‏زند حرفى به دستِ خود رقمگفت اى مفتونِ شيدا، چيست اين؟مى‏نويسى نامه؟ سوى كيست اين؟هر چه خواهى در سوادش رنج بردتيغ صرصر خواهدش حالى ستردكى به لوحِ ريگ باقى مانَدش؟تا كسى ديگر پس از تو خوانَدشگفت شرحِ حُسنِ ليلى مى‏دهمخاطرِ خود را تسلّى مى‏دهممى‏نويسم نامش اوّل و از قفامى‏نگارم نامه‏ى عشق و وفانيست جز نامى از او در دست منزان بلندى يافت قدرِ پستِ منناچشيده جرعه‏اى از جامِ اوعشق‏بازى مى‏كنم با نام او17. هلالى جغتايىدل خون شد از اميد و نشد يار يار مناى واى بر من و دل اميدوار مناى سيل اشك خاك وجودم به باد دهتا بر دل كسى ننشيند غبار مناز جور روزگار چه گويم كه در فراقهم روز من سيه شد و هم روزگار مننزديك شد كه خانه عمرم شود خرابرحمى بكن و گرنه خرابست كار منزين پيش صبر بود دلم را قرار نيزآيا كجا شد آن‏همه صبر و قرار منگفتى برو هلالى و صبر اختيار كنوَهْ چون كنم كه نيست به دست اختيار منچه بسا شعرى خوش چنان در ضمير زمان بنشيند كه نام شاعر و مولد او را نيزبر زبان‏ها اندازد و هلالى جغتايى از اين مقوله است.نورالدين بن هلالى به سال 912 ه.ق در استراباد زاده شد و در خراسان بزرگ‏به دستگاه اميرعلى‏شير نوايى راه يافت.دوشينه كجا رفتى و مهمان كه بودىدل بى تو به جان بود تو جانان كه بودىاين غصّه مرا كشت كه غمخوار كه گشتىوين درد مرا سوخت كه درمان كه بودىبا خال سيه مردم چشم كه شدى بازبا روى چو مه شمع شبستان كه بودىاى دولت بيدار به پهلوى كه خفتىوى بخت گريزنده به فرمان كه بودىشورى به دل سوخته افتاد بفرماىامشب نمك سينه بريان كه بودىدور از تو سيه بود شب تار هلالىاى ماه، تو خورشيد درخشان كه بودى  هر شبى گويم كه فردا ترك اين سودا كنمباز چون فردا شود امروز را فردا كنمچون مرا سودايت از روز نخستين در سر استپس همان بهتر كه آخر سر در اين سودا كنماى خوشا كز بى‏خوديها سر نهم بر پاى اوبعد از آن از شرم نتوانم كه سر بالا كنماى كه مى‏گويى دلِ گمگشته خود را بجوىمن كه خود گم گشته‏ام او را كجا پيدا كنمعاشق مستم هلالى مجلس رندان كجاستتا دل و جان را فداى ساقى زيبا كنم18. عبيد زاكانىخواجه نظام‏الدين عبيداله قزوينى از زاكانيان قزوين است. اهميت شعر عبيدزاكانى بيشتر به لحاظ وجهه انتقادى و بيان و نقد مفاسد اجتماعى آثار اوست زيراعبيد با شيرين‏زبانى خاص و به صورت هزل و مزاح آثار منظوم و منثور خود رابدين‏بيان پرداخته است. وى چون به كار ديوانى مشغول بود وضع نابسامان‏اجتماع خود در زمان استيلاى تاتاريان و حكام دست نشانده آنان را مى‏شناخت ولذا آن را به نحو مطلوب بيان كرده است. با اين‏همه عبيد در غزل شيوه سعدى راتداعى مى‏كند:جفا مكن كه جفا رسم دل‏ربايى نيستجدا مشو كه مرا طاقت جدايى نيستمدام آتش شوق تو در درون من استچنان‏كه يك دم از آن آتشم رهايى نيستوفا نمودن و برگشتن و جفا كردنطريق يارى و آيين دل‏ربايى نيستز عكس چهره خود چشم ما منوّر كنكه ديده را جز از آن وجه روشنايى نيستمن از تو بوسه تمنّى كجا توانم كردچو گِرد كوى توام زهره گدايى نيستبه سعى، دولت وصلت نمى‏شود حاصلمحقق است كه دولت به جز عطايى نيستعبيد، پيش كسانى كه عشق مى‏ورزندشب وصال كم از روز پادشاهى نيستغزل عبيد در شور و شيدايى و شيفتگى با غزل استاد سخن دعوى هم عهدى‏دارد (عبيد به سال 772 ه.ق درگذشت) و به‏راستى نيز رندى و عاشق‏پيشگى شعرسعدى در غزل او موج مى‏زند.از حد گذشت درد و به درمان نمى‏رسيمبر لب رسيد جان و به جانان نمى‏رسيم(204)گه رهروان به كعبه مقصود مى‏رسندما جز به خارهاى مغيلان نمى‏رسيمآنان كه راه عشق سپردند پيش از اينشبگير كرده‏اند و به ايشان نمى‏رسيمايشان مقيم در حرم وصل مانده‏اندما سعى مى‏كنيم و به درمان نمى‏رسيمبويى ز عود مى‏شنود جان ما ولىدر كُنهِ كارِ مجمره گردان نمى‏رسيمچون صبح در صفا نفس صدق مى‏زنيمليكن بر آفتاب درخشان نمى‏رسيمدر مسكنت چو پيرو سلمان نمى‏شويمدر سلطنت به جاه سليمان نمى‏رسيمهمچون عبيد واله و حيران بمانده‏ايمدر سرّ كارخانه يزدان نمى‏رسيمغزل عبيد آن‏قدر شيوا است كه كار انتخاب را دشوار مى‏كند.قصه درد دل و غصّه شبهاى درازصورتى نيست كه جايى بتوان گفتن بازمحرمى نيست كه با او به كنار آرم روزمونسى نيست كه با وى به ميان آرم رازدر غم و خوارى از آنم كه ندارم غمخواردم فروبسته از آنم كه ندارم دمسازخود چه شامى است شقاوت كه ندارد انجاميا چه صبحى است سعادت كه ندارد آغازبى‏نيازى ندهد دهر، خدايا تو مدهسازگارى نكند خلق، خدايا تو بسازاز سر لطف دل خسته بيچاره عبيدبنواز اى كرم عام تو بيچاره نوازعبيد در قطعه نيز دستى توانا دارد. ببينيد چگونه خنده گل را به وجه نيكوترسيم مى‏كند.اى عبيد اين گل صد برگ بر اطراف چمنهيچ دانى كه سحرگاه چرا مى‏خندد؟با وجود گِرهِ غنچه و دل‏تنگى اوحكمتى هست نه از باد هوا مى‏خنددچون ثبات فلك و كار جهان مى‏بيندبه بقاى خود و بر غفلت ما مى‏خنددعبيد تنها شيفته غزل سعدى نيست، در ديوان عبيد شور عرفانى غزل حافظ نيزبه چشم مى‏خورد. غزل ناب خواجه شيراز كه مى‏فرمايد:حسب حالى ننوشتيم و شد ايامى چندمحرمى كو كه فرستم به تو پيغامى چندعيب مى جمله بگفتى هنرش نيز بگونفى حكمت مكن از بهر دل عامى چندرا با اين غزل عبيد در دو كفه نهيد تا وزن و سنگينى آن را دريابيم.ساقيا باز خرابيم بده جامى چندپخته‏يى چند فرو ريز به ما خامى چندصوفى و گوشه محراب و نكونامى و زرقما و ميخانه و دردى كش و بدنامى چندباده پيش آر كه بر طرف چمن خوش باشدمطربى چند و گلى چند و گل‏اندامى چندچشم و لب پيش من آور چو رسد باده به منتا بود نقل مرا شكر و بادامى چندباده در خانه اگر نيست براى دل مارنجه شو تا در ميخانه بنه گامى چنددر بهاى مى گلگون اگرت زر نبودخرقه ما به گرو كن بِسِتان جامى چندذكر سجاده و تسبيح رها كن چو عبيدنشوى صيد بدين دانه بنه دامى چندعبيد با اين غزلهاى روان و شيوا و عاشقانه بيشتر به لحاظ قصيده انتقادى -اجتماعى «موش و گربه» شهرت يافته است. موش و گربه با لحنى طنزآميز و بازبان مطايبه و به استادى تمام سروده شده است. قصيده موش و گربه در 90 بيت‏در بحر خفيف روايت گربه‏اى است مزوّر كه با رياكارى و تزوير اعتماد موشان راجلب مى‏كند و... در قصيده موش و گربه عبيد زاكانى جاى پاى اميران خطّه فارس يعنى شيخ‏ابواسحاق اينجو و امير مبارزالدين به خوبى پيدا است:اى خردمند عاقل و داناقصه موش و گربه برخواناقصه موش و گربه منظومگوش كن همچو دُرّ غلتانااز قضاى فلك يكى گربهبود چون اژدها به كرماناشكمش طبل و سينه‏اش چو سپرشير دم و پلنگ دندانااز غريوش به وقت غريدنشير درنده شد هراساناسر هر سفره چون نهادى پاىشير از وى شدى گريزانا  روزى اندر شرابخانه شدىاز براى شكار موشانادر پس خُم همى نمود كمينهمچو دزدى كه در بياباناناگهان موشكى ز ديوارىجست بر خم مى، خروشاناسر به خم برنهاد و مى‏نوشيدمست شد همچو شير غرّاناگفت كو گربه تا سرش بكنمپوستش پركنم ز كاهاناگربه در پيش من چو سگ باشدكه شود روبرو به ميداناگربه اين را شنيد و دم نزدىچنگ و دندان زدى به سوهاناناگهان جست و موش را بگرفتچو پلنگى شكار كوهاناموش گفتا كه من غلام توامعفو كن از من اين گناهانامست بودم اگر بدى گفتمبد بگويند جمله مستاناگربه گفتا دروغ كمتر گوىنخورم من فريب و مكرانامى‏شنيدم هر آنچه مى‏گفتىتف به روى تو نامسلماناگربه آن موش را بكشت و بخوردسوى مسجد شدى خرامانادست و رو را بشست و مسح كشيدورد مى‏خواند همچو ملاّنابار الها كه توبه كردم منندرم موش را به دندانابهر اين خون ناحق اى خلاّقمن تصدق دهم دو من ناناآنقدر لابه كرد و زارى كردتا به حدى كه گشت گرياناتو ببخشا گناهم اى غفّاراز گنه گشته‏ام پشيماناموشكى بود در پس منبرزود برد اين خبر به موشانامژدگانى كه گربه تائب شدزاهد و عابد و مسلمانابود در مسجد آن ستوده‏خصالدر نماز و نياز و افغاناداشت در دست دائماً تسبيحذكر حق كرده همچو مولانااين خبر چون رسيد بر موشانهمه گشتند شاد و خندانامجلس عيش در همان ساعتشد مهيّا به امر دهقاناهمه در رقص وهاى و هو مشغولجمله مست شراب الواناهفت موش گزيده برجستندهر يكى كدخدا و دهقانابرگرفتند بهر گربه ز مهرهر يكى تحفه‏هاى الواناآن يكى شيشه شراب به كفوان دگر بره‏هاى برياناآن يكى تشتكى پر از كشمشوان دگر يك طبق ز خرماناآن يكى ظرفى از پنير به دستوان دگر ماست با كره ناناآن يكى خوانچه پلو بر سرافشره، آب ليمو عمانانزد گربه شدند آن موشانبا سلام و درود و احساناعرض كردند با هزار ادبكاى فداى رهت همه جانالايق خدمت تو پيشكشىكرده‏ايم ما قبول فرماناگربه چون موشكان بديد بخواندرزقكم فى‏السّماء حقّانامن گرسنه بسى به سر بردمرزقم امروز شد فراواناروزه بودم به روزهاى دگراز براى رضاى رحماناهر كه كار خدا كند به يقينروزى‏اش مى‏شود فراوانابعد از آن گفت پيش فرماييدقدمى چند اى رفيقاناموشكان جمله پيش مى‏رفتندتنشان همچو بيد لرزاناناگهان گربه جست بر موشانچو مبارز بروز ميداناپنج موش گزيده را بگرفتهر يكى كدخدا و ايلخانادو بدين چنگ و دو بدان چنگاليك به دندان، چو شير غراناآن دو موش دگر كه جان بردندزود بردند خبر به موشاناكه چه بنشسته‏ايد اى موشانخاكتان بر سر اى جواناناپنج موش رئيس را بدريدگربه با چنگها و دنداناموشكان را از اين مصيبت و غمشد لباس همه سياهاناخاك بر سر كنان همى گفتنداى دريغا رئيس موشانابعد از آن متفق شدند كه مامى‏رويم پايتخت سلطاناتا به شه عرض حال خويش كنيماز ستمهاى خيل گرباناشاه موشان نشسته بود به تختديد از دور خيل موشاناهمه يك‏بار كردنش تعظيمكاى تو شاهنشهى به دوراناگربه بر ما بسى ستم كردهزان ستمگر تو داد بستاناسالى يك‏بار مى‏گرفت از ماحال حرصش شده فراوانااين زمان پنج پنج مى‏گيردچون شده تائب و مسلمانادرد دل چون به شاه خود گفتندشاه فرمود كاى عزيزانامن تلافى به گربه خواهم كردكه شود داستان به دورانابعد يك هفته لشكرى آراستسيصد و سى هزار موشاناهمه با نيزه‏ها و تير و كمانهمه با سيفهاى برّانافوجهاى پياده از يك‏سوتيغها در ميانه جولاناچون كه جمع‏آورى لشكر شداز خراسان و رشت و گيلانايكه موشى وزير لشكر بودهوشمند و دلير و فطّاناگفت بايد يكى زما برودنزد گربه به شهر كرمانايا بيا پايتخت در خدمتيا كه آماده شو به جنگاناموشكى بود ايلچى زقديمشد روانه به شهر كرماناچون رسيد او ز رنج ره آسودشد بر پادشاه گربانانرم نرمك به گربه حالى كردكه منم ايلچى ز شاهانادارم از وى پيام اى شاهاسزد ارباشيش نيوشانايا برو پايتخت خدمت كنيا كه آماده باش جنگاناگربه گفتا كه ياوه كمتر گومن نيايم برون ز كرماناليكن اندر خفا تدارك كردلشكر معظمى ز گرباناگربه‏هاى براق شير شكاراز صفاهان و يزد و كرمانالشكر گربه چون مهيّا شدداد فرمان به سوى ميدانالشكر موشها ز راه كويرلشكر گربه از كهستانادر بيابان فارس هر دو سپاهرزم دادند چون دليراناجنگ مغلوبه شد در آن وادىهر طرف رستمانه جنگاناآن‏قدر موش و گربه كشته شدندكه نيايد حساب آساناحمله سخت كرد گربه چو شيربعد از آن زد به قلب موشاناموشكى اسب گربه را پى كردگربه شد سرنگون ز زيناناالله الله فتاد در موشانكه بگيريد پهلواناناموشكان طبل شادمانه زدندبهر فتح و ظفر فراواناشاه موشان بشد به فيل سوارلشكر از پيش و پس خروشاناگربه را هر دو دست بسته به همبا كلاف و طناب و ريسماناشاه گفتا به دار آويزنداين سگ روسياه ناداناگربه چون ديد شاه موشان راغيرتش شد چو ديگ جوشاناهمچو شيرى نشست بر زانوكند آن ريسمان به دنداناموشكان را گرفت و زد به زمينكه شدندى به خاك يكسانالشكر از يك طرف فرارى شدشاه از يك جهت گريزانااز ميان رفت فيل و فيل سوارمخزن و تاج و تخت و ايواناهست اين قصه عجيب و غريبيادگار عبيد زاكاناجان من پند گير از اين قصهكه شوى در زمانه شاداناغرض از موش و گربه برخواندنمدعا فهم كن پسر جانا19. شيخ بهايىتا كى به تمنّاى وصال تو يگانهاشكم شود از هر مژه چون سيل روانهخواهد به سر آيد شب هجران تو يا نهاى تير غمت را دل عشاق نشانهجمعى به تو مشغول و تو غايب زميانه(205)رفتم به دَرِ صومعه عابد و زاهدديدم همه را پيش رخت راكع و ساجددر ميكده رهبانم و در صومعه عابدگه معتكف ديرم و گه ساكن مسجديعنى كه تو را مى‏طلبم خانه به خانهروزى كه برفتند حريفان پى هر كارزاهد سوى مسجد شد من جانب خمّارمن يار طلب كردم و او جلوه‏گه يارحاجى به ره كعبه و من طالب ديداراو خانه همى جويد و من صاحب خانههر در كه زنم صاحب آن خانه تويى توهر جا كه روم پرتو كاشانه تويى تودر ميكده و دير كه جانانه تويى تومقصود من از كعبه و بتخانه تويى تومقصود تويى كعبه و بتخانه بهانهبلبل به چمن زان گل رخسار نشان ديدپروانه در آتش شد و اسرار عيان ديدعارف صفت روى تو در پيروجوان ديديعنى همه‏جا عكس رخ يار توان ديدديوانه منم، من كه روم خانه به خانهعاقل به قوانين خرد راه تو پويدديوانه برون از همه آيين تو جويدتا غنچه بشكفته اين باغ كه بويدهر كس به زبانى صفت حمد تو گويدبلبل به غزل‏خوانى و قمرى به ترانهبيچاره بهايى كه دلش زار غم‏توستهرچند كه عاصى است ز خيل خدم‏توستاميد وى از عاطفت دم‏به‏دم توستتقصير (خيالى) به اميد كرم توستيعنى كه گنه را به از اين نيست بهانه  ساقيا بده جامى زان شراب روحانىتا دمى برآسايم زين حجاب جسمانىبهر امتحان اى دوست گر طلب كنى جان راآن‏چنان برافشانم كز طلب خجل مانىبى‏وفا نگار من مى‏كند به كار منخنده‏هاى زير لب عشوه‏هاى پنهانىدين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديمدر قمار عشق اى دل كى بود پشيمانىما ز دوست غير از دوست مطلبى نمى‏خواهيمحور و جنّت اى زاهد بر تو باد ارزانىرسم و عادت رندى‏ست از رسوم بگذشتنآستين اين ژنده مى‏كند گريبانىزاهدى به ميخانه سرخ‏رو ز مى ديدمگفتمش مبارك باد بر تو اين مسلمانىزلف و كاكل او را چون به ياد مى‏آرممى‏نهم پريشانى، بر سر پريشانىخانه دل ما را از كرم عمارت كنپيش از اين كه اين خانه رو نهد به ويرانىما سيه گليمان را جز بلا نمى‏شايدبر دل بهايى نه هر بلا كه بتوانىبهاءالدين عاملى معروف به شيخ بهايى فرزند شيخ عزالدين عاملى از علماى‏شيعى مذهب قرن دهم است. وى به سال 953 ه.ق در جبل عامل لبنان زاده شدو در سال 1030 ه.ق در اصفهان درگذشت و مزار او در رواق 17 آستان قدس‏رضوى است. او در فقه و تفسير و رياضيات و اغلب علوم متداول زمان خويش‏استاد بود و 88 كتاب و حاشيه و تحشيه از او به جاى مانده كه از جمله جامع‏عباسى در فقه و خلاصةالحساب و تشريح الافلاك و اربعين و تهذيب و مجموعه‏اشعار او شهرت بسيار دارد.(206)20. كليم كاشانىپيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشتبار تن از تحمل رطل گران گذشتوضع زمانه قابل ديدن دوباره نيسترو پس نكرد هر كه از اين خاكدان گذشتدر راه عشق گريه متاع اثر نداشتصد بار از كنار من اين كاروان گذشتاز دستبرد حسن تو بر لشكر بهاريك نيزه خون مگر ز سر ارغوان گذشتطبعى به هم رسان كه بسازى به عالمىيا همتى كه از سر عالم توان گذشتمضمون سرنوشت دو عالم جز اين نبودآن سر كه خاك شد به ره از آسمان گذشتدر كيش ما تجرّد عنقا تمام نيستدر بند نام ماند اگر از نشان گذشتبى ديده راه اگر نتوان رفت پس چراچشم از جهان چو بستى از آن مى‏توان گذشتبدنامى حيات دو روزى نبود بيشآن هم كليم با تو بگويم چسان گذشتيك روز صرف بستن دل شد به اين و آنروز دگر به كندن دل زين و آن گذشتميرزا ابوطالب كليم كاشانى كه او را خلاق‏المعانى ثانى(207) ناميده‏اند از شاعران‏معروف قرن يازدهم هجرى است. كليم مدتى در هندوستان زيست. قريب 24000بيت از اشعار او برجاست و اگرچه قصايد او بسيار است اما شهرت او از غزليات‏پرشور و حال وى است.چشمت به فسون بسته غزالان چمن راآموخته طوطى ز نگاه تو سخن راميخانه نشينيم نه از باده پرستى استاز دل نتوان كرد برون حب وطن رازاهد نبرد نام كليم اين ادبش بساول اگر از باده نشسته است دهن رابى‏سينه روشن رخ معنى ننمايدآيينه همين است عروسان سخن را  كليم از جمله غزل‏سرايان سبك هندى است كه كلامش تعقيد و پيچيدگى شعربيدل دهلوى را ندارد و از آن‏چنان روانى و شيوايى برخوردار است كه چه بسيارشاعران ديگر را به اقتفاء غزل خويش كشانده است.(208)ابياتى از ديوان خلاق‏المعانى پايان بخش اين گفتار است:- گرچه محتاجيم چشم اغنيا بر دست ماستهر كجا ديديم آب از جو به دريا مى‏رود- بى‏ديده راه اگر نتوان رفت پس چراچشم از جهان چو بستى از آن مى‏توان گذشت- مى‏پذيرند بدان را به طفيل نيكانرشته را پس ندهد هر كه گهر مى‏گيرد- ما ز آغاز و ز انجام جهان بى‏خبريماوّل و آخر اين كهنه كتاب افتاده است- روزگار اندر كمين بخت ماستدزد دايم در پى خوابيده است- چشمان تو ترك دل عاشق نتوانندبا شيشه‏گران كار بود باده‏كشان رامنبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1533]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن