تبلیغات
تبلیغات متنی
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راهاندازی کسبوکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وبسایت
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
از بلیط تا تماشا؛ همه چیز درباره جشنواره فجر 1403
دلایل ممنوعیت استفاده از ظروف گیاهی در برخی کشورها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1860652717
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: کجاوه سخن -13 refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
کجاوه سخن -13
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
![کجاوه سخن -13](http://rasekhoon.net/_WebsiteData/Article/ArticleImages/1111111110/30140.jpg)
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام خوش ميرزا محمدعلى صائب تبريزى به ميان مىآيد كه در غزل جايگاهويژهاى دارد و در نازكانديشى و دقت نظر و مضمون آفرينى و خيالپردازى در قللرفيع شعر پارسى جاى دارد.(209) اين شاعر تبريزىالاصل زاده شده اصفهان ساليانى را در دربار گوركانيان هندو بهخصوص دربار شاهجهان به سر برد و در فاصله سالهاى 1016 تا 1081ه.ق زيست. وى بيشتر در ايران و هندوستان به سر برد و در عهدشاه عباس ثانى (1077 - 1052 ه.ق( سمت ملكالشعرايى او را به عهدهداشت. شعر صائب و بهخصوص غزل او مشحون از نكات باريك و دقايق لفظ وحتى پيچيدگى مضامين است و اين ويژگيها به شعر صائب جذابيت خاص دادهاست. آرامگاه ابدى صائب در اصفهان است اگرچه شعر صائب همه عالم را گرفتهاست!جان به لب داريم و همچون صبح خندانيم مادست و تيغ عشق را زخم نمايانيم مامىتوان از شمع ما گل چيد در صحراى قدسزير گردون چون چراغ زير دامانيم مابر بساط بوريا سير دو عالم مىكنيمبا وجود نى سوارى برقْ جولانيم ماحاصل ما نيست غير از خار خار جستجوگردباد دامن صحراى امكانيم مااز سياهى داغ ما هرگز نمىآيد بروندر سواد آفرينش آب حيوانيم ماپشت چون آيينه بر ديوار حيرت دادهايمواله خار و گل اين باغ و بستانيم ماوحشى دارالامان گوشه تنهايىايمدشت دشت از سايه مردم گريزانيم مادولت بيدار گرد جلوه شبرنگ ماستاز صفاى سينه صبح پاكدامانيم ماگرچه در ظاهر لباس ماست از زنگار غماز طرب چون پسته زير پوست خندانيم مااز شبيخون خمار صبحدم آسودهايممستى دنبالهدار چشم خوبانيم ماعالمى بىزخم خار از بوى ما آسودهانددر سفال عالم خاكى چو ريحانيم ماخرقه از ما مىستاند نافه مشكين نَفَساز هواداران آن زلف پريشانيم ماچشم ما چون زاهدان بر ميوه فردوس نيستتشنه بويى از آن سيب زنخدانيم مامشرق خورشيد و مه را گِل به روزن مىزنيماز نظر بازان آن چاك گريبانيم ماگرچه در نظم جهان كارى نمىآيد زمااز حديث راست سرو اين خيابانيم مازنده از ما مىشود نام بزرگان جهاناين رياض بىبقا را آب حيوانيم ماهر كه با ما مىكند نيكى نمىپاشد ز همرشته شيرازه اوراق احسانيم ماروزىِ ما را ز خوان سير چشمى دادهاندبىنياز از ناز نعمتهاى الوانيم ماصاحب نامند از ما عالم و ما تيره روزچون نگين در حلقه گردون گردانيم ماحلقه چشم غزالان حلقه زنجير ماستدايم از راه نظر دربند و زندانيم ماگر چراغ بزم عالم نيست صائب كلك ماچون ز بخت تيره دائم در شبستانيم ما زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشدزان موم بينديش كه عنبر شده باشد(210)اميد گشايش نبود در گرهِ بخلزان قطره مجو آب كه گوهر شده باشدبنشين كه چو پروانه به گرد تو زند بالاز روز ازل آنچه مقدّر شده باشدموقوف به يك جلوه مستانه ساقى استگر توبه من سدّ سكندر شده باشدجايى كه چكد باده ز سجاده تقوىسهل است اگر دامن ما تر شده باشدخواهند سبك ساخت به سرگوشىِ تيغشاز گوهر اگر گوش صدف كر شده باشدزندان غريبى شمرد دوش پدر راطفلى كه بدآموز به مادر شده باشدلبهاى مىآلوده بلاى دل و جان استزان تيغ حذر كن كه به خون تر شده باشدهر جا نبود شرم، به تاراج رود حسنويران شود آن باغ كه بىدر شده باشددر ديده ارباب قناعت مه عيدستصائب لبِ نانى كه به خون تر شده باشددل را نگاه گرم تو ديوانه مىكندآيينه را رخ تو پريخانه مىكند(211)دل مىخورد غم من و من مىخورم غمشديوانه غمگسارى ديوانه مىكندآزادگان به مشورت دل كنند كاراين عقده كار سبحه صد دانه مىكنداى زلف يار، سخت پريشان و درهمىدست بريده كه تو را شانه مىكندغافل ز بىقرارى عشاق نيست حسنفانوس پردهدارى پروانه مىكندياران تلاش تازگى لفظ مىكنندصائب تلاش معنى بيگانه مىكند22. حزين لاهيجىحزن حزين از لابلاى اشعارش مشهود است:اى واى بر اسيرى كز ياد رفته باشددر دام مانده باشد صيّاد رفته باشدآه از دمى كه تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم چون باد رفته باشدامشب صداى تيشه از بيستون نيامدشايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد(212)خونش به تيغ حسرت يارب حلال باداصيدى كه از كمندت آزاد رفته باشداز آه دردناكى سازم خبر دلت راوقتى كه كوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسيرى كز گِرد دام زلفتبا صد اميدوارى ناشاد رفته باشدشادم كه از اسيران دامنكشان گذشتىگو مشت خاك ما هم بر باد رفته باشدپرشور از حزين است امروز كوه و صحرامجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشدشيخ محمدعلىبن ابوطالب حزين لاهيجى اصفهانى نيز از شاعرانى است كه بهغزل مطلع سخن ممتاز گرديده است و با اين كه ديوان خود را كه در چهار قسمتتدوين كرده داراى اشعار زيبايى است اما شهرت وى سهم عمدهاى از اين غزل دارد .حزين از اعقاب شيخ زاهد گيلانى است. وى در سال 1103 ه.ق در اصفهانولادت يافت و در سال 1181 ه.ق در بنارس هندوستان درگذشت. حزين متأثر ازسبك هندى است و او را مىتوان حد فاصل ميان شعر كهن و سبك هندى دانست. من آن غارتگر جان مىپرستمغم جان نيست جانان مىپرستمبرآمد گرچه از پروانهام آههنوز آتش عذاران مىپرستمدميد از تربتم صبح قيامتهمان چاك گريبان مىپرستمسرم سوداى جمعيت نداردمن آن زلف پريشان مىپرستمبه گلبانگ پريشان دادهام دلخروشان عندليبان مىپرستمبه چشمم درنمىآيد صفِ حورمن آن صفهاى مژگان مىپرستمحزين از كورى خفّاش طبعانمن آن خورشيد تابان مىپرستم23. مشتاق اصفهانىبه سال 1101 ه.ق كه ميرسيدعلى مشتاق اصفهانى در اصفهان زاده شد بنيان«دوره بازگشت» نهاده شد. مىدانيم درست ده سال بعد (1111 ه.ق) همتاى ديگر اوعاشق اصفهانى نيز ولادت يافت تا جمع مدافعان سبك عراقى سامان پذيرد. اين دوبههمراه چند تن ديگر بازگشت به سبك عراقى از سبك هندى را بنيان نهادند. مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آنجابهناله مطرب، بهعشوه ساقى، بهخنده ساغر، بهگريه مينابه عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمىشود طىبه كنه دانش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر درياچو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصلكه هست يكسان، به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكاراچو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستىچو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگرچه خيزد ز سعى بيجاربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابمكه گر فروغش به كوه تابد ز بىقرارى درآيد از پادر اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنانكه دانىصبا پيامى ز مهربانى ببر ز مجنون به سوى ليلىهمين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويتتمام عالم به جستوجويت، به كعبه مؤمن به دير ترسااين غزل زيبا هم از مشتاق اصفهانى است:خوش آن گروه كه در بر رخ از جهان بستندز كاينات بريدند و با تو پيوستند(213)به سرّ عشق كجا پى برند اهل خردمگر كنند فراموش آنچه دانستندمخور به مرگ شهيدان كوى عشق افسوسكه دوستان حقيقى به دوست پيوستندمجو تلافى بيداد از بتان كاين قومنمك زنند بر آن دل كه از جفا خستندجماعتى كه كنند از ستم فغان مشتاقنه عاشقند كه تهمت به خويشتن بستند24. عاشق اصفهانىآقا محمد عاشق اصفهانى در فاصله سالهاى 1181-1111 ه.ق در عرصهشعر پارسى عاشقى كرد. او در شيوهاى نو به مخالفت با سبك هندى پرداخت ورسم و راه سخنسرايان خراسانى و عراقى را تجديد و احيا نمود. غزل عاشق بوىخوش غزل شاعران سده هفتم و هشتم را مىدهد و شيدايى و شيفتگى عاشقانه ازآن مىبارد: با اينهمه بىطاقتى در عشق كردم كارهاوين طالع بيكاره را خود آزمودم بارهااز ذوق ديدار كسى جان دادم و شد روشنمكز ديدن روى نكو آسان شود دشوارهااى سنگدل صياد من تا چند از ياد قفسسر زير بال خود كشم در گوشه گلزارهادر آب و خاك ملك ما دردى نمىخواهد دوااينجا طبيبان فارغند از زحمت بيمارهانه بهر طرح آشيان كز غيرت نامحرمانخارى به گلشن مىكشم از رخنه ديوارهاحيف است غافل بگذرى اى برق بىپروا ز منبا صد مشقت جمع شد در آشيانم خارهابراى خاطر بيگانگان خطا كردىكه ترك صحبت ياران آشنا كردىز سود خويش گذشتى به بيع من افسوسبه كم خريدى و بازم به كم بها كردىميانه دل و جان و تنم فراق افتادبه يك نگاه كه كردى به من چها كردىمگر ملول شوى از جفا و گرنه كراستمجال آنكه بگويد ستم چرا كردىبه راه عشق خودم رخصت سفر دادىهزار قافله دردم از قفا كردىخوشم كه ذوق شكارم نرفت از دل توهزار بار مرا بستى و رها كردىببين به عاشق و كردار ناصواب مبينكنون كه از كرمش مورد عطا كردى25. نظيرى نيشابورىبه مويى بسته صبرم نغمه تارست پندارىدلم از هيچ مىرنجد، دل يارست پندارىبه تحريك نسيمى خاطرم آشفته مىگرددبه خود رأيى سر زلفين دلدارست پندارىحياتم مىگزد بى او تماشاى چمن كردنكه شكل غنچه بر گلبن سر مارست پندارىبهنوعى طعن مردم را هدف گشتم كه دامانمز سنگ كودكان دامان كهسارست پندارى(214)فلك را ديدهها بر هم نمىآيد شب از كينمچنان هشيار مىخوابد كه بيدارست پندارى«نظيرى» بىخوش و شيرين و نازك نكته مىگويىترا شكّر به خرمن گل به خروارست پندارى محمدحسين نظيرى نيشابورى از شاعران قرن يازدهم ه.ق است. وى چونگروه بسيارى از شاعران پارسىگوى به دربار جلالالدين اكبرشاه درآمد و زمانى درهندوستان زيست و سرانجام به سال 1021 ه.ق در احمدآباد درگذشت. نظيرى از متقدّمان است كه به سعدى شيرازى ارادت خاص داشت. بشنويدچگونه اين غزل نظيرى شعر شيرين سعدى را تداعى مىكند كه فرموده است:- برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرقفام را...چند از مؤذن بشنوم توحيد شركآميز راكو عشق تا يكسو نهم شرعِ خلافانگيز راذكر شب و وردِ سحر نى حال بخشد نى اثرخواهم بزنّارى دهم تسبيح دستآويز راترك شراب و شاهدم بيمار كردست اى طبيبصحت نخواهم يافتن تا نشكنم پرهيز راخاكى به باد آميخته گُردى ز جا انگيختهآبى به مژگان مىزنم خاك غبارانگيز رانى عشق افزايد برين نى مهر زيبد بيش از اينكى ماند طرف قطرهاى پيمانه لبريز راپيوسته ابرو در كُشش همواره مژگان در زدنتا كى كسى بر دل خورد اين دشنههاى تيز را26. طالب آملىطالب نيز از شاعران قرن يازدهم است كه سر از دربار جهانگير درآورد و سالهادر هندوستان اقامت گزيد. اگرچه در جوانى درگذشت. اما شعر نيكوى او ماندگارشد.صبح است و نيم قطره ميَمْ در پياله نيستزآنم دماغ گل نه و پرواى لاله نيستبى ذوقتر ز مرده هفتاد سالهاميك دم كه در پياله شراب دوساله نيستاوراق كهنه كى به مىِ كهنه مىرسدذوقى كه در پياله بُوَد در رساله نيستپهلو تهى ز نكهت گل مىكند مشامامشب كه در بر آن بت مشكين كلاله نيستكامم روا نشد ز لب لعل او مگرتأثير در قلمرو اين آه و ناله نيستمى در كف است طره معشوق گو مباشبارى پياله هست اگر هم پياله نيستهر كام دَركِ چاشنىِ غم نمىكنداين نشأه جز به ساغر طالب حواله نيست تو اين عهدى كه با من بسته بودىمگر بهر شكستن بسته بودى(215)به خاطر هيچ دارى كز سر مهرمرا چون جامه بر تن بسته بودىگريبانم ز كف مىدادى آنگاهكه دامانم به دامن بسته بودىبگو چون مىخليدى در دلم دوشبه هر مو چند سوزن بسته بودىدلا مانع چه بودت از فغان دوشكه بالِ مرغِ شيون بسته بودىكه بودت شمع مجلس دوش كز رشكز رويش چشمِ روزن بسته بودىچه صحبت داشتى دوشينه طالبكه بر در قفل آهن بسته بودىهمانا تُرك مستى سوى اين ويرانه مىآيدكه بوى خونى از زنجير اين ديوانه مىآيدبه تن گو هر سر مو تازه شو آماده زخمىكه باز آن فتنهجو مىآيد و مستانه مىآيدچراغان گلى امشب به پاى شمع مىبينممگر بلبل بهطرف مشهد پروانه مىآيدكدامين گل چراغ خانه خمار شد كامشبنسيمى كز چمن مىآمد از ميخانه مىآيدتهى مينايى قسمت نگر كاين بىنصيبان رالبى تا تر شود جان بر لب پيمانه مىآيدحديث هجر تا كى همنشين، نَقلِ دگر سر كنكه بوى خواب مرگ از طرز اين افسانه مىآيددر فيض است اينجا حاجبى و پردهدارى نيستبدين در آشنا مىآيد و بيگانه مىآيدبه دل نقش صنم چون مىروم زين خاكدان بيرونبه استقبال هر موييم صد آتشخانه مىآيد27. هاتف اصفهانىسيداحمد هاتف اصفهانى از جمله شاعرانى است كه با ترجيعبند جاودانهاشدر شمار بزرگان شعر پارسى قرار گرفت. هاتف به سال 1198 ه.ق درگذشت و درجوار حرم مقدس حضرت معصومه(سلام الله علیها ) در قم به خاك سپرده شده است. بايد اذعان نمود كه در عرصه شعر پارسى هرگاه به نام «ترجيعبند» اشارهمىشود، اهل ادب فىالجمله نام هاتف اصفهانى و ترجيعبند جاويدان او را بهخاطر مىآورند اما با اين همه غزليات هاتف نيز شيرين و لطيف و ماندگار است: چه شود به چهره زرد من نظرى براى خدا كنىكه اگر كنى همه درد من به يكى نظاره دوا كنىتو شهى و كشور جان ترا، تو مهى و جان جهان تراز ره كرم چه زيان تو را كه نظر به حال گدا كنىز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنايت و اين كرمهمه از تو خوش بود اى صنم چه جفا كنى چه وفا كنىتو كمان كشيده و در كمين كه زنى به تيرم و من غمينهمه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كنىتو كه هاتف از برش اين زمان روى از ملامت بىكرانقدمى نرفته ز كوى وى نظر از چه سوى قفا كنىاما ترجيعبند هاتف اصفهانى به تعبيرى از مرتبه شعر زمينى درگذشته است وچاشنى عنايت دارد.اى فداى تو هم دل و هم جانوى نثار رهت هم اين و هم آندل فداى تو چون تويى دلبرجان نثار تو چون تويى جاناندل رهاندن ز دست تو مشكلجان فشاندن به پاى تو آسانراه وصل تو راه پرآسيبدرد عشق تو درد بىدرمانبندگانيم جان و دل بركفچشم بر حكم و گوش بر فرمانگر دل صلح دارى اينك دلور سر جنگ دارى اينك جاندوش از سوز عشق و جذبه شوقهر طرف مىشتافتم حيرانآخر كار شوق ديدارمسوى دير مغان كشيد عنانچشم بد دور خلوتى ديدمروشن از نور حق نه از نيرانهر طرف ديدم آتشى كان شبديد در طور موسى عمرانپيرى آنجا به آتش افروزىبه ادب گِرد پير مغبچگانهمه سيمينعذار و گل رخسارهمه شيرينزبان و تنگ دهانعود و چنگ و دف و نى و بربطشمع و نقل و گل و مى و ريحانساقى ماهروى مشگين موىمطرب بذلهگوى خوشالحانمغ و مغزاده موبد و دستورخدمتش را تمام بسته ميانمن شرمنده از مسلمانىشدم آنجا به گوشهاى پنهانپير پرسيد كيست اين گفتندعاشقى بىقرار و سرگردانگفت جامى دهيدش از مىنابگرچه ناخوانده باشد اين مهمانساقى آتشپرست آتش دستريخت در ساغر آتش سوزانچون كشيدم نه عقل ماند و نه هوشسوخت هم كفر از آن و هم ايمان(216)مست افتادم و در آن مستىبه زبانى كه شرح آن نتواناين سخن مىشنيدم از اعضاهمه حتى الوريد و الشريانكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هواز تو اى دوست نگسلم پيوندور به تيغم برند بند از بندالحق ارزان بود ز ما صد جانوز دهان تو نيم شكر خنداى پدر پند كم ده از عشقمكه نخواهد شد اهل، اين فرزندمن رهِ كوى عافيت دانمچه كنم كاوفتادهام به كمندپند آنان دهند خلق اى كاشكه ز عشق تو مىدهندم پنددر كليسا به دلبر ترساگفتم اى دل به دام تو دربنداى كه دارد به تار زنّارتهر سر موى من جدا پيوندره به وحدت نيافتن تا كىننگ تثليث بر يكى تا چندنام حق يگانه چون شايدكه آب و ابن و روح قدس نهندلب شيرين گشود و با من گفتوز شكر خنده ريخت آب از قندكه گر از سرّ وحدت آگاهىتهمت كافرى به ما مپسنددر سه آيينه شاهد ازلىپرتو از روى تابناك افكندسه نگردد بريشم اَر او راپرنيان خوانى و حرير و پرندما درين گفتوگو كه از يكسوشد ز ناقوس اين ترانه بلندكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هودوش رفتم به كوى باده فروشز آتش عشق دل به جوش و خروشمحفلى نغز ديدم و روشنمير آن بزم پير باده فروشچاكران ايستاده صف در صفباده خواران نشسته دوش به دوشپير در صدر و ميكشان گِردشپارهاى مست و پارهاى مدهوشسينه بىكينه و درون صافىدل پر از گفتوگوى و لب خاموشهمه را از عنايت ازلىچشم حقبين و گوش رازنيوشسخن اين به آن هنيألكپاسخ آن به اين كه بادت نوشگوش بر چنگ و چشم بر ساغرآرزوى دو كون در آغوشبه ادب پيش رفتم و گفتمكاى ترا دل قرارگاه سروشعاشقم دردناك و حاجتمنددرد من بنگر و به درمان كوشپير خندان به طنز با من گفتكاى ترا پير عقل حلقه به گوشتو كجا ما كجا اى از شرمتدختر رز به شيشه برقعپوشگفتمش سوخت جانم آبى دهوآتش من فرو نشان از جوشدوش مىسوختم از اين آتشآه اگر امشبم بود چون دوشگفت خندان كه هين پياله بگيرسِتَدم گفت هان زياده منوشجرعهاى دركشيدم و گشتمفارغ از رنج عقل و زحمت هوشچون به هوش آمدم يكى ديدممابقى سر به سر خطوط و نقوشناگهان از صوامع ملكوتاين حديثم سروش گفت بگوشكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هوچشم دل باز كن كه جان بينىآنچه ناديدنى است آن بينىگر به اقليم عشق روى آرىهمه آفاق گلستان بينىبر همه اهل آن زمين به مرادگردش دور آسمان بينىآنچه بينى دلت همان خواهدوانچه خواهد دلت همان بينىبىسر و پا گداى آنجا راسر ز ملك جهان گران بينىهم در آن پابرهنه جمعى راپاى بر فرق فرقدان بينىهم در آن سربرهنه قومى رابر سر از عرش سايبان بينىگاه وجد و سماع هر يك رابر دو كون آستين فشان بينىدل هر ذره را كه بشكافىآفتابيش در ميان بينىهر چه دارى اگر به عشق دهىكافرم گر جوى زيان بينىجان گدازى اگر به آتش عشقعشق را كيمياى جان بينىاز مضيق حيات درگذرىوسعت ملك لامكان بينىآنچه نشنيده گوشت آن شنوىوانچه ناديده چشمت آن بينىتا به جايى رساندت كه يكىاز جهان و جهانيان بينىبا يكى عشق ورز از دل و جانتا به عيناليقين عيان بينىكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هويار بىپرده از در و ديواردر تجلى است يا اولىالابصارشمع جوئى و آفتاب بلندروز بس روشن و تو در شب تارگر ز ظلمات خود رهى بينىهمه عالم مشارق الانواركوروَش تا يد و عصا طلبىبهر اين راه روشن هموارچشم بگشا به گلستان و ببينجلوه آب صاف در گل و خارزاب بىرنگ صدهزاران رنگلاله و گل نگر در آن گلزارپا به راه طلب نه از ره عشقبهر اين راه توشهاى بردارشود آسان ز عشق كارى چندكه بود نزد عقل بس دشواريار گو بالغدو و الاصاليار جو بالعشى و الابكارصد رهت لن ترانى(217) ار گويدباز مى دار ديده بر ديدارتا به جايى رسى كه مىنرسدپاى اوهام و پايه افكاربار يابى به محفلى كانجاجبرئيل امين ندارد باراين ره آن زاد راه و آن منزلمرد راهى اگر بيا و بيارور نهاى مرد راه چون دگرانيار مىگوى و پشت سر مىخارهاتف ارباب معرفت كه گهىمست خوانندشان و گه هشياراز مى و بزم و ساقى و مطربوز مغ و دير و شاهد و زنّارقصد ايشان نهفته اسراريستكه به ايما كنند گاه اظهارپى برى گر به رازشان دانىكه همين است سرّ آن اسراركه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هو(218)28. نشاط اصفهانىطاعت از دست نيايد گنهى بايد كرددر دل دوست به هر حيله رهى بايد كردمنظر ديده قدمگاه گدايان شده استكاخ دل در خور اورنگ شهى بايد كردروشنان فلكى را اثرى در ما نيستحذر از گردش چشم سيهى بايد كردشب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر استطى اين مرحله با نور مهى بايد كردخوش همى مىروى اى قافلهسالار به راهگذرى جانب گم كرده رهى بايد كردنه همين صفزده مژگان سيه بايد داشتبه صف دلشدگان هم نگهى بايد كردجانب دوست نگه از نگهى بايد داشتكشور خصم تبه از سپهى بايد كردگر مجاور نتوان بود به ميخانه، «نشاط»سجده از دور به هر صبحگهى بايد كردميرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانى از شاعران خوش قريحه عهد قاجار(219) است.نشاط، گاهى به شعر و زمانى به خط خوش نشاط خويش را افزون مىكرد. درمحضر او شوق و ذوق و ادب جلوه بسيار مىنمود. نشاط نيز از سعدى شيراز تأثير بسيار دارد: زاهد ار ره ندهد خانه خمارى هستوجه مى گر نرسد خرقه و دستارى هسترفتنش بىسببى نيست ازين ره كه طبيبگذرد بر سر آن كوچه كه بيمارى هستمىرسد يار و به ياران نگرانست ولىهمه دانند كه پنهان به منش كارى هست(220)اى رفيقان به سلامت ره منزل گيريدكه مرا تا به در دير مغان كارى هستغم گرفته است فرو مجلس مىخواران رامگر امروز در اين ميكده هشيارى هستشايد ار بر سر كوى تو بود جاى نشاطبلبلى هست به هر خانه كه گلزارى هست29. سروش اصفهانى«دوره بازگشت» را كه شاعرانى چون مشتاق اصفهانى و عاشق اصفهانى در آغازسده دوازدهم بنيان نهاده بودند سرانجام سروش اصفهانى در نيمه دوم قرن سيزدهمبه كمال رسانيد. (متوفى به سال 1285 ه.ق) كلام استوار سروش اصفهانى به مرتبهاى رسيده است كه قصايد بليغ و فصيحسخنسرايان قرون چهارم و پنجم ايران زمين تداعى مىشود: دو ابر بانگ زن گشت از دو سوى آسمان پيدابه هم ناگاه پيوستند و بر شد از دو سو غوغاميان ابر تارى گشت پنهان چشمه روشنچنان چون شخص مؤمن در ميان جامه ترساكشيدستند گويى از پى ناورد هم لشكرسر لشكر به جابلسا بُنِ لشكر به جابلقاچو پيوستند با هم بانگ هيجا از دو سو برشدسوى هم تاختن كردند گويى از پى هيجاهمى رفتند زى هم، ليك نز رفتار خود آگههمى گفتند با هم ليك از گفتار خود داناچو كوشيدند لختى بىتوان گشتند و بىقوتمعين برخاست بهر هر دو پشتاپشت از دريادگر باره خروشيدند با هم تا به گاه شبز گاه شب خروشيدند با هم نيز تا فرداالا اى ابر كوشنده كه بىكينى فروشندهچرا بىكين فروشى گر نهاى كاليوه(221) و شيدااينكه مىگوييم سروش اصفهانى كار شاعران دوره بازگشت را به كمال رسانيداز اين روست كه وى با چنين قصايد آبدارى كه گفته است، غزل را نيز به شيوايى وزيبايى سخنسرايان قرن هفتم سروده است:مَفِكَن گره به زلفت بِهِلَش كه باز باشدسر زلف عنبرين به كه چنين دراز باشدرخ نازنين مپوشان همه زير زلف مشكينبگذار روز و شب را ز هم امتياز باشدبه ره صبا ستادى سر زلف برگشادىز تو نافه شرم بادش پس از اينكه باز باشدنه همين صبا كند خم قد سرو بوستان راكه به پيش قامت تو همه در نماز باشدشده معترف صنوبر به غلامى قد توكه ميان باغ و بستان به تو سرفراز باشدمن و احتمال دورى ز رخ تو حاش للّهنفسى كه بى تو آيد نفس مجاز باشدتو به حسن بىنيازى كه سروش بىنوا راشب و روز از نكويان به تواش نياز باشدز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنىدگر ازو طمع بوسه از چه راه كنىاگر بر آتش سوزان نشاندت منظورخلاف شرع محبت بود كه آه كنىايا بتى كه ز سرو و ز ماه خوبترىترا سزد كه تكبر به سرو و ماه كنىدهى در آينه ترتيب زلف سركش راپىِ نبردِ كه آرايش سپاه كنىمژه سياه و خط و خال و زلف و چشم سياهمسلّم است كه روز مرا سياه كنىتو را كه نوبت شاهىست در ولايت حسنچرا نه گوش به فرياد دادخواه كنىهواى صحبت خوبان دگر مكن اى دلكه عيش بر من و بر خويشتن تباه كنىز كارهاى جهان بهتر اين بود كه سروشدعاى خسرو جمشيد بارگاه كنى30. فروغى بسطامىميرزا عباس، فروغى بسطامى بزرگترين شاعر غزلسراى عهد قاجار است.(222)وى بهشيوه سعدى و حافظ غزل مىسرود و الحق در ميان غزليات او شعر نيكوبسيار است. فروغى كه زاده كربلاى معلاست در جوانى به ايران آمد و چون كسوت شاعرىپوشيد زبان به مدح ملوك و شاهان قاجار گشود اما در برههاى از حيات به خويشدرآمد و انزوا گزيد و به سير و سلوك پرداخت. شعر فروغى روان و لطيف و شيرين است.كى رفتهاى ز دل كه تمنّا كنم تو راكى بودهاى نهفته كه پيدا كنم تو راغيبت نكردهاى كه شوم طالب حضورپنهان نگشتهاى كه هويدا كنم تو رابا صد هزار جلوه برون آمدى كه منبا صد هزار ديده تماشا كنم تو راچشمم به صد مجاهده آيينهساز شدتا من به يك مشاهده شيدا كنم تو رابالاى خود در آينه چشم من ببينتا باخبر ز عالم بالا كنم تو رامستانه كاش در حرم و دير بگذرىتا قبلهگاه مؤمن و ترسا كنم تو راخواهم شبى نقاب ز رويت برافكنمخورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو راگر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ منچندين هزار سلسله در پا كنم تو راطوبى و سدره گر به قيامت به من دهيديك جا فداى قامت رعنا كنم تو رازيبا شود به كارگه عشق كار منهر گه نظر به صورت زيبا كنم تو رارسواى عالمى شدم از شور عاشقىترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو رابا خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنىمير سپاه شاه صفآرا كنم تو راشعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفتزيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را خوش آنكه حلقههاى سر زلف واكنىديوانگان سلسلهات را رها كنىكار جنون ما به تماشا كشيده استيعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنىكردى سياه زلف دو تا را كه در غمتمويم سياه سازى و پشتم دو تا كنىتو عهد كردهاى كه نشانى به خون مرامن جهد كردهام كه به عهدت وفا كنىمن دل ز ابروى تو نبرم به راستىبا تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنىگر عمر من وفا كند اى ترك تندخوىچندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنىسرتا قدم نشانه تير تو گشتهامتيرى خدا نكرده مبادا خطا كنىتا كى در انتظار قيامت توان نشستبرخيز تا هزار قيامت بهپا كنىدانى كه چيست حاصل انجام عاشقىجانانه را ببينى و جان را فدا كنىشكرانهاى كه شاه نكويان شدى به حسنمىبايد التفات به حال گدا كنىحيف آيدم كز آن لب شيرين بذلهگوىالاّ ثناى خسرو كشورگشا كنىآفاق را گرفت فروغى فروغ تووقت است اگر به ديده افلاك جا كنىكنون كه صاحب مژگان شوخ و چشم سياهىنگاه دار دلى را كه بردهاى به نگاهىمقيم كوى تو تشويش صبح و شام نداردكه در بهشت نه سالى معين است و نه ماهىچو در حضور تو ايمان و كفر راه نداردچه مسجدى چه كُنشتى چه طاعتى چه گناهىمده به دست سپاه فراق ملك دلم رابه شكر آنكه در اقليم حسن بر همه شاهىبدينصفت كه ز هر سو كشيدهاى صف مژگان(223)تو يك سوار، توانى زدن به قلب سپاهىچگونه بر سر آتش سپندوار نسوزمكه شوق خال تو دارد مرا به حال تباهىبه غير سينه صد چاك خويش در صف محشرشهيد عشق نخواهد نه شاهدى نه گواهىاگر صباح قيامت ببينى آن رخ و قامتجمال حور نجويى وصال سدره نخواهىرواست گر همه عمرش به انتظار سرآيدكسى كه جان به ارادت نداده بر سر راهىتسلى دل خود مىدهم به ملك محبتگهى به دانه اشكى گهى به شعله آهىفتاد تابش مهر مهى به جان فروغىچنان كه برق تجلّى فتد به خرمن كاهىگر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زنچون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن(224)هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گوهم بانگ اناالحق را بر دار معظم زنهم چشم تماشا را بر روى نكو بگشاهم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زنهم جلوه ساقى را در جام بلورين بينهم باده بىغش را با ساده بىغم زنذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گوحرف از لب جانبخشش با عيسى مريم زنحال دل خونين را با عاشق صادق گورطل مىصافى را با صوفى محرم زنچون ساقى رندانى مىبا لب خندان خورچون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زنچون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريزچون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زنچون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشينچون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زندر پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزيناسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زنگر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان دهور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زنگر دردى از او بردى صد خنده به درمان كنور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زنيا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نهيا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زنيا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كشيا برق گناهت را، بر خرمن آدم زنيا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چينيا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زنيا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شويا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زنزاهد سخن تقوى، بسيار مگو با مادم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زنگر دامن پاكت را آلوده به خون خواهدانگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زنگر همدمى او را پيوسته طمع دارىهم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زنسلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شونه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زنچون خاتم كارت را بر دست اجل دادندنه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زنتا چند فروغى را مجروح توان ديدنيا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زنيك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفتداد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفتچشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپردنوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفتنعرهها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتادشعلهها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفتانتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيدآرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفتيا به زندان فراقش بىنشان خواهم شدنيا گريبان وصالش بىخبر خواهم گرفتيا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاديا نهال قامت او را به بر خواهم گرفتيا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاديا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفتگر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسندامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفتبر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشتزندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفتباز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكندكام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفتيا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيديا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفتگر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگندصد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت31. فايز دشتستانىخودم اينجا دلم در پيش دلبرخدايا اين سفر كى مىرود سرخدايا كن سفر آسان به فايزكه بيند بار ديگر روى دلبر به قربان خم زلف سياهتفداى عارض مانند ماهتببردى دين فايز را به غارتتو شاهى خيل مژگانها سپاهتدلا نتوان به زلفش آرميدناز اين زنجير بهتر پا كشيدنتو اى فايز! مكن بازى به زلفشكه اين مار آخرت خواهد گزيدننمىبينم ز مردم آشنايىنمىآيد ز كس بوى وفايىمده فايز! به وصل گلرخان دلكه آخر مىكشندت از جدايىسر زلف تو آشوب جهان شداسير زلف تو پير و جوان شدهنوزم اول دنياست، فايز!كه بر پا فتنه آخر زمان شدخبر دارى به من هجران چها كرد؟دلم را ريش و جانم مبتلا كردز مردم عشق تو پوشيده فايزولى شوق تو رازش بر ملا كردنخستينبار بايد ترك جان كردسپس آهنگ روى گلرخان كردنبايد در طريق عشق، فايز!حذر از خنجر و تير و سنان كردجفا از تو بتا! خون خوردن از منز تو جور و تحمل كردن از منتو را با گريه فايز چه مطلب؟دل از من، ديده از من، دامن از مننسيم! آهسته آهسته سحرگاهروان شو سوى يار از راه و بيراهبجنبان حلقه زنجير زلفشز حال زار فايز سازش آگاهفايز دشتستانى شوريده شيدايى است كه دوبيتيهاى لطيف و عارفانه او بر جانمشتاقان مىنشيند.دلم تنگه چو ميناى شكستهكه يارم با رفيق بد نشستههمه گويند كه فايز تار بردارصدا كى مىدهد تار شكستهسحر از بس كه ناليدم زهجرانبر احوالم ترحم كرد جانانخرامان مو پريشان سويم آمدبه فايز بست از نو عهد و پيمانقلم آور كه بنويسم كتابىبه پيش دلبر عالى جنابىتو فايز مىكشى فردا چه گويىقيامت مىشود آخر حسابىبه زير زلف مشكين عارض يارنمايان چون قمر اندر شب تارچنان جلوه كند بر چشم فايزكه زاغى برگ گل دارد به منقاربه قرآنى كه آيهاش بىشمارهبه آن شاهى كه تيغش ذوالفقارهسر از بالين عشقت بر ندارمكه تا دين محمد برقراره32. طبيب اصفهانىغمت در نهانخانه دل نشيندبه نازى كه ليلى به محمل نشيند(225)به دنبال محمل چنان زار گريمكه از گريهام ناقه در گِل نشيندخوش آن دم كه تيرى ز ابرو كمانىبه پهلوى اين نيمبسمل نشيندبنازم به بزم محبت كه آنجاگدايى به شاهى مقابل نشيندخَلَد گر به پا خارى آسان برآيدچه سازم به خارى كه بر دل نشيندپى ناقهاش افتم آهسته، ترسمغبارى به دامان محمل نشيندمرنجان دلم را كه اين مرغ وحشىز بامى كه برخاست مشكل نشيندعجب نيست از گل كه خندد به سروىكه در اين چمن پاى در گِل نشيندطبيب از طلب در دو گيتى مياساكسى چون ميان دو منزل نشينددر ميان اشعار خوش پارسى به غزلياتى برمىخوريم كه حتى بيش از هيمنه وسطوت ادبى خود مورد اقبال عامه واقع شدهاند و دهان به دهان مىگردند و چهبسيار شاعران ديگر به اقتفاء آنها رفتهاند. غزل، «غمت در نهانخانه دل نشيند» ميرزاعبدالباقى طبيب اصفهانى از ميانه قرن دوازدهم ه.ق (1168 - 1127) تاكنونچنين وجههاى دارد و حتى استاد جلال همايى در كتاب شريف صناعات ادبىمىگويد: «به همراه پدر كه از شعراى به نام اصفهان بود در انجمن ادبى صائبحضور داشتم و شاعران غزلهاى خويش را كه به اقتفاء غزل طبيب سروده بودندبرمىخواندند و چون شاعرى چنين آغاز نمود كه:چنان در خم زلفت اين دل نشيندكه ديوانه اندر سلاسل نشيندپدر دزديده در من نگريست كه چگونه غزل مرا به سرقت دادهاى و من مؤدبانهبه او نگريستم كه معناى توارد داشت».33. يغماى جندقىاگرچه اهل ادب، يغماى جندقى را با غزل ناب و ماندگار «نگاه كن كه نريزددهى چو باده به دستم» مىشناسند اما بايد گفت ميرزا رحيم يغماى جندقى شاعرتضادها نيز محسوب مىشود. وى كه زاده خور و بيابانك به سال 1196 ه.قمىباشد شاعرى است خوشمشرب و بذلهگوى و علاوه بر غزليات شيرين داراىهزليات شنيدنى است اما آنچه يغما را معروف كرده است مراثى جانسوز اوست.مرثيه ماندگار يغما كه در قالب مستزاد سروده است در روانى و تأثير كمنظير است. مىرسد خشكلب از شط فرات اكبر من،نوجوان اكبر منسيلانى بكن اى چشمه چشم تر من،نوجوان اكبر منكسوت عمر تو تا اين خم فيروز نمون،لعلى آورده برونگيتى از نيل عزا ساخت سيه معجر من،نوجوان اكبر منتا ابد داغ تو اى زاده آزادهنهاد،نتوان برد ز ياداز ازل كاش نمىزاد مرا مادر من،نوجوان اكبر منيغما با روحانى و مجتهد و دانشمند معروف زمان خود، حاج ملا احمد نراقىمجالست داشت. گويند روزى حاج ملا احمد اين رباعى را براى يغما خواند كه:عاشق ار بر رخ معشوق نگاهى بكندنه چنان است گمانم كه گناهى بكندما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيمبوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند(226)و يغماى جندقىِ حاضرجواب و خوشمشرب به جاى اظهارنظر ادبى تنهاگفت: «كاش فتواى سوم را هم مىفرموديد.»!نگاه كن كه نريزد دهى چو باده به دستمفداى چشم تو ساقى به هوش باش كه مستم(227)كنم مصالحه يكسر به صالحان مى كوثربه شرط آنكه نگيرند اين پياله ز دستمز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماندبه وجه خير و تصدق هزار توبه شكستمچنين كه سجده برم بىحفاظ پيش جمالتبه عالمى شده روشن كه آفتابپرستمكمند زلف بتى گردنم ببست به مويىچنان كشيد كه زنجير صد علاقه گسستمنه شيخ مىدهدم توبه و نه پير مغان مىز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستم(228)ز گريه آخرم اين شد نتيجه در پى زلفشكه در ميان دو درياى خون فتاده نشستمز قامتش چو گرفتم قياس روز قيامتنشست و گفت: قيامت به قامتى است كه هستمحرام گشت به يغما بهشت روى تو روزىكه دل به گندم آدمفريب خال تو بستمبهار، ار باده در ساغر نمىكردم چه مىكردمز ساغر گر دماغى تر نمىكردم چه مىكردمهوا تر، مىبه ساغر، من ملول از فكر هوشيارىاگر انديشه ديگر نمىكردم چه مىكردمعرض ديدم بهجز مى هرچه زآن بوى نشاط آمدقناعت گر بدين جوهر نمىكردم چه مىكردمچرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردىبه زهد آلوده بودم گر نمىكردم چه مىكردمملامت مىكنندم كز چه برگشتى ز مژگانشهزيمت گر ز يك لشكر نمىكردم چه مىكردممرا چون خاتم سلطانى ملك جنون دادنداگر ترك كله افسر نمىكردم چه مىكردمبه اشك ار كيفر گيتى نمىدادم چه مىدادمبه آه ار چاره اختر نمىكردم چه مىكردمز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانىمدارا گر به اين كافر نمىكردم چه مىكردمگشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغمارخ اميد بر اين در نمىكردم چه مىكردم34. قاآنىميرزا حبيب قاآنى شيرازى در دربار ناصرى و نيز دستگاه حاجى ميرزا آقاسىصدر اعظم منزلتى داشت اما اميركبير از مديحهسرايى او بيزار بود و لذا قاآنى را كهبه زبان فرانسه آشنايى داشت مجبور نمود كتابى در موضوع فلاحت از فرانسه بهفارسى ترجمه كند و در نتيجه از عمر كوتاه خود (1243 - 1270 ه.ق) علاوه برشعر استفاده علمى نيز كرده باشد اما با اينهمه شعر قاآنى جاذبه فراوان دارد:نسيم خلد مىوزد مگر ز جويبارهاكه بوى مشك مىدهد هواى مرغزارهابه چنگ بسته چنگها به ناى هشته زنگهاچكاوها كلنگها تذروها هزارهاز خاك رسته لالهها چو بسدين پيالههابه برگ لاله ژالهها چو در شفق ستارهاز ريزش سحابها بر آبها حبابهاچو جوى نقره آبها روان ز آبشارهادر اين بهار دلنشين كه گشته خاك عنبرينز من ربوده عقل و دين نگارى از نگارهارفيق جو شفيقخو عقيقلب شقيقرورقيقدل دقيق مو چه مو ز مشك تارهابه طره كرده تعبيه هزار طبله غاليهبه مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارهادو كوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبشنهفته زلف چون شبش به تارها تتارهاقاآنى در قصيده توانا بود و با اينكه قصايد او عموماً مديحه محسوبمىشوند از صنعت تشبيب نيكويى برخوردار است. او در به كار گرفتن الفاظ بديعو تعابير خيالانگيز و موزون چنان ماهر بود كه جذبه ظاهرى شعر او بر مفاهيم آنرجحان دارد.رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتنيا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتنيا اسير حكم جانان باش يا دربند جانزشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتناى كه جويى كيمياى عشق پرخون كن دو چشمهست شرط كيميا گوگردِ احمر داشتنشكرستان كن درون از عشق تا كى بايدتدست حسرت چون مگس از دور بر سر داشتنتا كى از نقلِ كرامتهاى مردان بايدتعشوهها همچون زنان در زير چادر داشتناز كرامت عار آيد مرد را كانصاف نيستديده از معشوق بر بستن، به زيور داشتنخود كرامت شو كرامت چند جويى ز آن و اينتا توانى برگ بىبرگى ميسر داشتنقاآنى در ابداع مضامين ريخته در قالبهاى نو نيز طبعآزمايى كرده و در اوزانروان و تازه شعرهاى شيرينى دارد. از جمله اين سرودهها مصيبتنامه سالارشهيدان است:بارد، چه، خون، كه، ديده، چسان، روز و شب، چرااز غم، كدام غم، غم سلطان اوليانامش كه بود، حسين، ز نژاد كه، از علىمامش كه بود، فاطمه، جدش كه، مصطفىچون شد، شهيد شد، به كجا، دشت ماريهكى، عاشر محرم، پنهان، نه برملاشب كشته شد، نه، روز، چه هنگام، وقت ظهرشد از گلو بريده سرش، نى، نى از قفاسيراب كشته شد، نه، كس آبش نداد، دادكه، شمر، از چه چشمه، ز سرچشمه فنااين شاعر با چنين سنگينى وزن شعرى و سوز و گداز مضمون وقتى طبيعت راتوصيف مىكند، سبك شاعران قرن پنجم و ششم و هفتم يادآور مىشود.بنفشه رسته از زمين به طرف جويبارهاو يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارهاز سنگ اگر نديدهاى چسان جَهَدْ شرارهابه برگهاى لاله بين ميان لالهزارهاكه چون شراره مىجهد ز سنگ كوهسارهاندانم اين ز كودكى شكوفه از چه پير شدنخورده شير عارضش چرا به رنگ شير شدگمان برم كه همچو من به دام غم اسير شدز پا فكنده دلبرش چه خوب دستگير شدبلى چنين برند دل ز عاشقان نگارها دوش كه اين گِرد گَرد گنبد ميناآبلهگون شد چو چهر من ز ثريّاتند و غضبناك و سخت و سركش و توسناز در مجلس درآمد آن بت رعناماه خُتن شاهِ روم شاهد كشميرفتنه چين شور خُلّخ آفت يغماتاجكى از مشكِ تر گذاشته بر سرغيرت تاج قباد و افسر داراخَمخَم و چينچين شكنشكن سر زلفشكرده ز هر سو پديد شكل چليپاروى سپيدش برادر مَهِ گردونموى سياهش پسر عم شب يلداچشم مگو يك قبيله زنگى جنگىتير و كمان برگرفته از پى هيجازلفش از جنبش نسيم چو رقّاصگاه به پايين فتاد و گاه به بالاچشم مگو يك قرابه باده خلّرزلف مخوان يك لطيمه عنبر ساراحلقه زلفش كليد نعمت جاويدمژده وصلش نويدِ دولت دنيامات شدم در رخش چنان كه تو گفتىاو همه خورشيد گشت و من همه حِرباچين نپسنديدمش به چهره اگرچهشاهد غضبان بود ز عيب مبرّاگفتمش اى شوخ، چين به چهر ميفكنخوش نبود پيچ و خم به چهره زيباچين و شكن بايدت به زلف نه بر روىجور و ستم شايدت به غير نه بر ماسركه فروشى مكن ز چهره كه در عشقهيچم از آن سركه كم نگردد صفراشاهد بايد گشادهروى و سخنگوىدلبر و دلجوى و دلفريب و دلارادلبر بايد كه هر دم از در شوخىبوسه نمايد لبش به طبع تقاضاسيب زنخدانش وقف عارف و عامىتنگ نمكدانش نذر جاهل و داناكرد شكرخندهاى كه حكمت مفروشزشت چه داند رموز طلعت زيبالعبت شيرين اگر ترش ننشيندمدعيانش طمع كنند به حلواحاجب بار ملوك اگر نكند منعخوانِ شهان مفلسان برند به يغماخار اگر پاسبان نخل نباشدبر زبر نخل كس نبيند خرمازشت به هر جا رود در است به خوارىگر همه باشد ز نسل شاه بخاراخود نشنيدى مگر كه مايه عشرتطلعتِ زيبا بود نه خلعتِ ديباگفتمش احسنت اى نگار سخنگووه كه شكيبم ربودى از لب گوياپيشترك آى تا لب تو ببوسمكز لب لعل تو گشت حل معماهمچو يكى شير خشمگين بخروشيدلرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضاگفت كه اى مفلس اين چه بىادبى بودخيز و وداعم كن و صداع ميفزاگر تو بدين مايه دانش از بشرستىنفرين بادت به جان ز آدم و حوّاكاش كه سيلى زمين تمام بشويدكز تو ملّوث شدهست توده غبرااينقدر اى بىادب هنوز ندانىكز لب من كوته است دست تمنّاهيچ شنيدى به عمر خود كه گدايىتارِ طمع افكند به گردن جوزاكس لب لعل مرا نيارد بوسيدجز كه ثناگوى شهريار تواناجستم و از وجد، آستين بفشاندميك دو معلق زدم چو مردم شيداگفتمش الحمد پس تو زآنِ من استىدم مزن اى خوبچهر از «نعم» و «لا»مهتر قاآنى آن منم كه ز دانشدر همه گيتى كسم نبيند همتامادح خاص خدايگان ملوكممدحت او خوانده صبح و شام به هر جانرمك نرمك لبان گشود به خندهوز لبكانش چكيد شهد مهنّاخندان خندان دويد و پيش من آمددوخت دو لب بر لبم كه بوسه بزن هاالحق شرم آمدم بدين لب منكَربوسه زدن بر لبى چو لاله حمراكاين لبِ همچون زلوىِ من نه سزا بودبر لبكى سرختر ز خونِ مصفاگفتمش اى تُرك داده گير دو صد بوسكز لب لعل تو قانعم به تماشاروى تُرُش كرد و گفت كبر فرو هِلكز تو تولاّ نكو بود نه تبرّاشاعر و آنگاه ردّ بوسه شيرين؟كودك و آنگاه تَرك جوز منقّامادح شاهى تو را رسد كه بروبدخاك رهت را به زلف تافته حورابوسه بزن مَر مرا زِ لطف و گرنهنزد بتان سرشكسته گردم و رسوادر همه عضوم مخيّرى پى بوسهاز سرم اينك بگير بوسه بزن تاروى و لبم هر دو نيك در خور بوسانداين من و اينك تو، يا ببوس لبم ياگفتمش اى تُرك، تَرك اين سخنان گوىبس كن از اين غمز و رمز و عشوه و ايمابا تو خيانت كنم هلا به چه زهره؟با تو جسارت كنم الا به چه ياراخصلت دزدان و خوى راهزنان استچشم طمع دوختن به جانب كالاگفت اگر كام من نبخشى امشبنزد مَلِك از تو شكوه رانم فرداگفتم رو رو كه كار اگر به شه افتدشاه مرا برگزيند از همه دنياشه نخرد شَعرِ دلكش تو به مويىچون كند از روى لطف شِعرِ من اِصغاگفت مزن لاف و عشوه كم كن ازيراكمايه شعر تو از من است سراپاگر نكشد سرخ گل نقاب ز چهرهبلبل مسكين چگونه بركِشد آواشادى خسرو بود ز طلعت شيرينناله وامق بود ز الفت عَذراچهره يوسف به خواب ديد، كه در مصرتَرك وصال عزيز گفت زليخاگفتمش اى تُرك در لبان تو گويىرحل اقامت فكنده است مسيحاخندهكنان گفت كاين تعلّل تا كىخيز و بگو مدحى از شهنشه دانامنبع: سوره مهر
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2448]
صفحات پیشنهادی
زيباترين روش شوهرداري
از اين رو نمي توان از گريزپايي آنها سخن نگفت و اميد داشت كه همواره پاي بند خانه و .... آن هم در روي شتر و بار كجاوه اگر مردي از زن خويش بخواهد كه از وي كام گيرد مي بايست ...
از اين رو نمي توان از گريزپايي آنها سخن نگفت و اميد داشت كه همواره پاي بند خانه و .... آن هم در روي شتر و بار كجاوه اگر مردي از زن خويش بخواهد كه از وي كام گيرد مي بايست ...
شهادت نامه امام كاظم علیه السلام
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
حکایتها و هدایتها(1)
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
در زندانهاى هارونى
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
انجمن شاعران مرده | کلاین بام – تام شولمن | دانلود کتاب
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
قيصر شعر ايران همچنان مقبره ندارد
29 ا کتبر 2008 – کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) .... دامن شامبه خون آلوده ايران كهن ديددر آن درياى خون در قرص خورشيدغروب ...
29 ا کتبر 2008 – کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) .... دامن شامبه خون آلوده ايران كهن ديددر آن درياى خون در قرص خورشيدغروب ...
چرا هرچه مصیبت هست، برای مظلومان
لازمه سخن این است که مسلمانان بدون تلاش به نعمت های مادی و معنوی نائل گردند. ... پس چرا تو ، مدام تداعی خاطرات گذشته را می کنی و در کجاوه تنهایی خودت اشک می ریزی؟
لازمه سخن این است که مسلمانان بدون تلاش به نعمت های مادی و معنوی نائل گردند. ... پس چرا تو ، مدام تداعی خاطرات گذشته را می کنی و در کجاوه تنهایی خودت اشک می ریزی؟
عبایى خراسانى از زبان خودش
کجاوه سخن -17 انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام ... چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه ...
کجاوه سخن -17 انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام ... چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه ...
به بهانه هفتم صفر/امام موسي كاظم(ع) زينت المجتهدين و باب الحوائج
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
بت شكن (داستان يك ابر مرد 3)
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
-
گوناگون
پربازدیدترینها