تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 30 بهمن 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):على پيشواى مؤمنان و ثروت پيشواى منافقان است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

کشتی تفریحی کیش

تور نوروز خارجی

خرید اسکرابر صنعتی

طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راه‌اندازی کسب‌وکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وب‌سایت

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

زومکشت

فرش آشپزخانه

خرید عسل

قرص بلک اسلیم پلاس

کاشت تخصصی ابرو در مشهد

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

مبل کلاسیک

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

کفش ایمنی و کار

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1860652717




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -13


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مى‏پردازيم بدون‏تأمل، نام خوش ميرزا محمدعلى صائب تبريزى به ميان مى‏آيد كه در غزل جايگاه‏ويژه‏اى دارد و در نازك‏انديشى و دقت نظر و مضمون آفرينى و خيال‏پردازى در قلل‏رفيع شعر پارسى جاى دارد.(209) اين شاعر تبريزى‏الاصل زاده شده اصفهان ساليانى را در دربار گوركانيان هندو به‏خصوص دربار شاه‏جهان به سر برد و در فاصله سالهاى 1016 تا 1081ه.ق زيست. وى بيشتر در ايران و هندوستان به سر برد و در عهدشاه عباس ثانى (1077 - 1052 ه.ق( سمت ملك‏الشعرايى او را به عهده‏داشت. شعر صائب و به‏خصوص غزل او مشحون از نكات باريك و دقايق لفظ وحتى پيچيدگى مضامين است و اين ويژگيها به شعر صائب جذابيت خاص داده‏است. آرامگاه ابدى صائب در اصفهان است اگرچه شعر صائب همه عالم را گرفته‏است!جان به لب داريم و همچون صبح خندانيم مادست و تيغ عشق را زخم نمايانيم مامى‏توان از شمع ما گل چيد در صحراى قدسزير گردون چون چراغ زير دامانيم مابر بساط بوريا سير دو عالم مى‏كنيمبا وجود نى سوارى برقْ جولانيم ماحاصل ما نيست غير از خار خار جستجوگردباد دامن صحراى امكانيم مااز سياهى داغ ما هرگز نمى‏آيد بروندر سواد آفرينش آب حيوانيم ماپشت چون آيينه بر ديوار حيرت داده‏ايمواله خار و گل اين باغ و بستانيم ماوحشى دارالامان گوشه تنهايى‏ايمدشت دشت از سايه مردم گريزانيم مادولت بيدار گرد جلوه شبرنگ ماستاز صفاى سينه صبح پاكدامانيم ماگرچه در ظاهر لباس ماست از زنگار غماز طرب چون پسته زير پوست خندانيم مااز شبيخون خمار صبحدم آسوده‏ايممستى دنباله‏دار چشم خوبانيم ماعالمى بى‏زخم خار از بوى ما آسوده‏انددر سفال عالم خاكى چو ريحانيم ماخرقه از ما مى‏ستاند نافه مشكين نَفَساز هواداران آن زلف پريشانيم ماچشم ما چون زاهدان بر ميوه فردوس نيستتشنه بويى از آن سيب زنخدانيم مامشرق خورشيد و مه را گِل به روزن مى‏زنيماز نظر بازان آن چاك گريبانيم ماگرچه در نظم جهان كارى نمى‏آيد زمااز حديث راست سرو اين خيابانيم مازنده از ما مى‏شود نام بزرگان جهاناين رياض بى‏بقا را آب حيوانيم ماهر كه با ما مى‏كند نيكى نمى‏پاشد ز همرشته شيرازه اوراق احسانيم ماروزىِ ما را ز خوان سير چشمى داده‏اندبى‏نياز از ناز نعمتهاى الوانيم ماصاحب نامند از ما عالم و ما تيره روزچون نگين در حلقه گردون گردانيم ماحلقه چشم غزالان حلقه زنجير ماستدايم از راه نظر دربند و زندانيم ماگر چراغ بزم عالم نيست صائب كلك ماچون ز بخت تيره دائم در شبستانيم ما زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشدزان موم بينديش كه عنبر شده باشد(210)اميد گشايش نبود در گرهِ بخلزان قطره مجو آب كه گوهر شده باشدبنشين كه چو پروانه به گرد تو زند بالاز روز ازل آنچه مقدّر شده باشدموقوف به يك جلوه مستانه ساقى استگر توبه من سدّ سكندر شده باشدجايى كه چكد باده ز سجاده تقوىسهل است اگر دامن ما تر شده باشدخواهند سبك ساخت به سرگوشىِ تيغشاز گوهر اگر گوش صدف كر شده باشدزندان غريبى شمرد دوش پدر راطفلى كه بدآموز به مادر شده باشدلبهاى مى‏آلوده بلاى دل و جان استزان تيغ حذر كن كه به خون تر شده باشدهر جا نبود شرم، به تاراج رود حسنويران شود آن باغ كه بى‏در شده باشددر ديده ارباب قناعت مه عيدستصائب لبِ نانى كه به خون تر شده باشددل را نگاه گرم تو ديوانه مى‏كندآيينه را رخ تو پريخانه مى‏كند(211)دل مى‏خورد غم من و من مى‏خورم غمشديوانه غمگسارى ديوانه مى‏كندآزادگان به مشورت دل كنند كاراين عقده كار سبحه صد دانه مى‏كنداى زلف يار، سخت پريشان و درهمىدست بريده كه تو را شانه مى‏كندغافل ز بى‏قرارى عشاق نيست حسنفانوس پرده‏دارى پروانه مى‏كندياران تلاش تازگى لفظ مى‏كنندصائب تلاش معنى بيگانه مى‏كند22. حزين لاهيجىحزن حزين از لابلاى اشعارش مشهود است:اى واى بر اسيرى كز ياد رفته باشددر دام مانده باشد صيّاد رفته باشدآه از دمى كه تنها با داغ او چو لالهدر خون نشسته باشم چون باد رفته باشدامشب صداى تيشه از بيستون نيامدشايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد(212)خونش به تيغ حسرت يارب حلال باداصيدى كه از كمندت آزاد رفته باشداز آه دردناكى سازم خبر دلت راوقتى كه كوه صبرم بر باد رفته باشدرحم است بر اسيرى كز گِرد دام زلفتبا صد اميدوارى ناشاد رفته باشدشادم كه از اسيران دامن‏كشان گذشتىگو مشت خاك ما هم بر باد رفته باشدپرشور از حزين است امروز كوه و صحرامجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشدشيخ محمدعلى‏بن ابوطالب حزين لاهيجى اصفهانى نيز از شاعرانى است كه به‏غزل مطلع سخن ممتاز گرديده است و با اين كه ديوان خود را كه در چهار قسمت‏تدوين كرده داراى اشعار زيبايى است اما شهرت وى سهم عمده‏اى از اين غزل دارد .حزين از اعقاب شيخ زاهد گيلانى است. وى در سال 1103 ه.ق در اصفهان‏ولادت يافت و در سال 1181 ه.ق در بنارس هندوستان درگذشت. حزين متأثر ازسبك هندى است و او را مى‏توان حد فاصل ميان شعر كهن و سبك هندى دانست.  من آن غارتگر جان مى‏پرستمغم جان نيست جانان مى‏پرستمبرآمد گرچه از پروانه‏ام آههنوز آتش عذاران مى‏پرستمدميد از تربتم صبح قيامتهمان چاك گريبان مى‏پرستمسرم سوداى جمعيت نداردمن آن زلف پريشان مى‏پرستمبه گلبانگ پريشان داده‏ام دلخروشان عندليبان مى‏پرستمبه چشمم درنمى‏آيد صفِ حورمن آن صفهاى مژگان مى‏پرستمحزين از كورى خفّاش طبعانمن آن خورشيد تابان مى‏پرستم23. مشتاق اصفهانىبه سال 1101 ه.ق كه ميرسيدعلى مشتاق اصفهانى در اصفهان زاده شد بنيان«دوره بازگشت» نهاده شد. مى‏دانيم درست ده سال بعد (1111 ه.ق) همتاى ديگر اوعاشق اصفهانى نيز ولادت يافت تا جمع مدافعان سبك عراقى سامان پذيرد. اين دوبه‏همراه چند تن ديگر بازگشت به سبك عراقى از سبك هندى را بنيان نهادند.  مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آنجابه‏ناله مطرب، به‏عشوه ساقى، به‏خنده ساغر، به‏گريه مينابه عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمى‏شود طىبه كنه دانش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر درياچو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصلكه هست يكسان، به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكاراچو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستىچو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگرچه خيزد ز سعى بيجاربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابمكه گر فروغش به كوه تابد ز بى‏قرارى درآيد از پادر اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنان‏كه دانىصبا پيامى ز مهربانى ببر ز مجنون به سوى ليلىهمين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويتتمام عالم به جست‏وجويت، به كعبه مؤمن به دير ترسااين غزل زيبا هم از مشتاق اصفهانى است:خوش آن گروه كه در بر رخ از جهان بستندز كاينات بريدند و با تو پيوستند(213)به سرّ عشق كجا پى برند اهل خردمگر كنند فراموش آنچه دانستندمخور به مرگ شهيدان كوى عشق افسوسكه دوستان حقيقى به دوست پيوستندمجو تلافى بيداد از بتان كاين قومنمك زنند بر آن دل كه از جفا خستندجماعتى كه كنند از ستم فغان مشتاقنه عاشقند كه تهمت به خويشتن بستند24. عاشق اصفهانىآقا محمد عاشق اصفهانى در فاصله سال‏هاى 1181-1111 ه.ق در عرصه‏شعر پارسى عاشقى كرد. او در شيوه‏اى نو به مخالفت با سبك هندى پرداخت ورسم و راه سخن‏سرايان خراسانى و عراقى را تجديد و احيا نمود. غزل عاشق بوى‏خوش غزل شاعران سده هفتم و هشتم را مى‏دهد و شيدايى و شيفتگى عاشقانه ازآن مى‏بارد:  با اين‏همه بى‏طاقتى در عشق كردم كارهاوين طالع بيكاره را خود آزمودم بارهااز ذوق ديدار كسى جان دادم و شد روشنمكز ديدن روى نكو آسان شود دشوارهااى سنگدل صياد من تا چند از ياد قفسسر زير بال خود كشم در گوشه گلزارهادر آب و خاك ملك ما دردى نمى‏خواهد دوااينجا طبيبان فارغند از زحمت بيمارهانه بهر طرح آشيان كز غيرت نامحرمانخارى به گلشن مى‏كشم از رخنه ديوارهاحيف است غافل بگذرى اى برق بى‏پروا ز منبا صد مشقت جمع شد در آشيانم خارهابراى خاطر بيگانگان خطا كردىكه ترك صحبت ياران آشنا كردىز سود خويش گذشتى به بيع من افسوسبه كم خريدى و بازم به كم بها كردىميانه دل و جان و تنم فراق افتادبه يك نگاه كه كردى به من چها كردىمگر ملول شوى از جفا و گرنه كراستمجال آنكه بگويد ستم چرا كردىبه راه عشق خودم رخصت سفر دادىهزار قافله دردم از قفا كردىخوشم كه ذوق شكارم نرفت از دل توهزار بار مرا بستى و رها كردىببين به عاشق و كردار ناصواب مبينكنون كه از كرمش مورد عطا كردى25. نظيرى نيشابورىبه مويى بسته صبرم نغمه تارست پندارىدلم از هيچ مى‏رنجد، دل يارست پندارىبه تحريك نسيمى خاطرم آشفته مى‏گرددبه خود رأيى سر زلفين دلدارست پندارىحياتم مى‏گزد بى او تماشاى چمن كردنكه شكل غنچه بر گلبن سر مارست پندارىبه‏نوعى طعن مردم را هدف گشتم كه دامانمز سنگ كودكان دامان كهسارست پندارى(214)فلك را ديده‏ها بر هم نمى‏آيد شب از كينمچنان هشيار مى‏خوابد كه بيدارست پندارى«نظيرى» بى‏خوش و شيرين و نازك نكته مى‏گويىترا شكّر به خرمن گل به خروارست پندارى  محمدحسين نظيرى نيشابورى از شاعران قرن يازدهم ه.ق است. وى چون‏گروه بسيارى از شاعران پارسى‏گوى به دربار جلال‏الدين اكبرشاه درآمد و زمانى درهندوستان زيست و سرانجام به سال 1021 ه.ق در احمدآباد درگذشت. نظيرى از متقدّمان است كه به سعدى شيرازى ارادت خاص داشت. بشنويدچگونه اين غزل نظيرى شعر شيرين سعدى را تداعى مى‏كند كه فرموده است:- برخيز تا يك‏سو نهيم اين دلق ازرق‏فام را...چند از مؤذن بشنوم توحيد شرك‏آميز راكو عشق تا يك‏سو نهم شرعِ خلاف‏انگيز راذكر شب و وردِ سحر نى حال بخشد نى اثرخواهم بزنّارى دهم تسبيح دست‏آويز راترك شراب و شاهدم بيمار كردست اى طبيبصحت نخواهم يافتن تا نشكنم پرهيز راخاكى به باد آميخته گُردى ز جا انگيختهآبى به مژگان مى‏زنم خاك غبارانگيز رانى عشق افزايد برين نى مهر زيبد بيش از اينكى ماند طرف قطره‏اى پيمانه لبريز راپيوسته ابرو در كُشش همواره مژگان در زدنتا كى كسى بر دل خورد اين دشنه‏هاى تيز را26. طالب آملىطالب نيز از شاعران قرن يازدهم است كه سر از دربار جهانگير درآورد و سالهادر هندوستان اقامت گزيد. اگرچه در جوانى درگذشت. اما شعر نيكوى او ماندگارشد.صبح است و نيم قطره ميَمْ در پياله نيستزآنم دماغ گل نه و پرواى لاله نيستبى ذوق‏تر ز مرده هفتاد ساله‏اميك دم كه در پياله شراب دوساله نيستاوراق كهنه كى به مىِ كهنه مى‏رسدذوقى كه در پياله بُوَد در رساله نيستپهلو تهى ز نكهت گل مى‏كند مشامامشب كه در بر آن بت مشكين كلاله نيستكامم روا نشد ز لب لعل او مگرتأثير در قلمرو اين آه و ناله نيستمى در كف است طره معشوق گو مباشبارى پياله هست اگر هم پياله نيستهر كام دَركِ چاشنىِ غم نمى‏كنداين نشأه جز به ساغر طالب حواله نيست  تو اين عهدى كه با من بسته بودىمگر بهر شكستن بسته بودى(215)به خاطر هيچ دارى كز سر مهرمرا چون جامه بر تن بسته بودىگريبانم ز كف مى‏دادى آن‏گاهكه دامانم به دامن بسته بودىبگو چون مى‏خليدى در دلم دوشبه هر مو چند سوزن بسته بودىدلا مانع چه بودت از فغان دوشكه بالِ مرغِ شيون بسته بودىكه بودت شمع مجلس دوش كز رشكز رويش چشمِ روزن بسته بودىچه صحبت داشتى دوشينه طالبكه بر در قفل آهن بسته بودىهمانا تُرك مستى سوى اين ويرانه مى‏آيدكه بوى خونى از زنجير اين ديوانه مى‏آيدبه تن گو هر سر مو تازه شو آماده زخمىكه باز آن فتنه‏جو مى‏آيد و مستانه مى‏آيدچراغان گلى امشب به پاى شمع مى‏بينممگر بلبل به‏طرف مشهد پروانه مى‏آيدكدامين گل چراغ خانه خمار شد كامشبنسيمى كز چمن مى‏آمد از ميخانه مى‏آيدتهى مينايى قسمت نگر كاين بى‏نصيبان رالبى تا تر شود جان بر لب پيمانه مى‏آيدحديث هجر تا كى همنشين، نَقلِ دگر سر كنكه بوى خواب مرگ از طرز اين افسانه مى‏آيددر فيض است اينجا حاجبى و پرده‏دارى نيستبدين در آشنا مى‏آيد و بيگانه مى‏آيدبه دل نقش صنم چون مى‏روم زين خاكدان بيرونبه استقبال هر موييم صد آتشخانه مى‏آيد27. هاتف اصفهانىسيداحمد هاتف اصفهانى از جمله شاعرانى است كه با ترجيع‏بند جاودانه‏اش‏در شمار بزرگان شعر پارسى قرار گرفت. هاتف به سال 1198 ه.ق درگذشت و درجوار حرم مقدس حضرت معصومه(سلام الله علیها ) در قم به خاك سپرده شده است. بايد اذعان نمود كه در عرصه شعر پارسى هرگاه به نام «ترجيع‏بند» اشاره‏مى‏شود، اهل ادب فى‏الجمله نام هاتف اصفهانى و ترجيع‏بند جاويدان او را به‏خاطر مى‏آورند اما با اين همه غزليات هاتف نيز شيرين و لطيف و ماندگار است:  چه شود به چهره زرد من نظرى براى خدا كنىكه اگر كنى همه درد من به يكى نظاره دوا كنىتو شهى و كشور جان ترا، تو مهى و جان جهان تراز ره كرم چه زيان تو را كه نظر به حال گدا كنىز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنايت و اين كرمهمه از تو خوش بود اى صنم چه جفا كنى چه وفا كنىتو كمان كشيده و در كمين كه زنى به تيرم و من غمينهمه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كنىتو كه هاتف از برش اين زمان روى از ملامت بى‏كرانقدمى نرفته ز كوى وى نظر از چه سوى قفا كنىاما ترجيع‏بند هاتف اصفهانى به تعبيرى از مرتبه شعر زمينى درگذشته است وچاشنى عنايت دارد.اى فداى تو هم دل و هم جانوى نثار رهت هم اين و هم آندل فداى تو چون تويى دلبرجان نثار تو چون تويى جاناندل رهاندن ز دست تو مشكلجان فشاندن به پاى تو آسانراه وصل تو راه پرآسيبدرد عشق تو درد بى‏درمانبندگانيم جان و دل بركفچشم بر حكم و گوش بر فرمانگر دل صلح دارى اينك دلور سر جنگ دارى اينك جاندوش از سوز عشق و جذبه شوقهر طرف مى‏شتافتم حيرانآخر كار شوق ديدارمسوى دير مغان كشيد عنانچشم بد دور خلوتى ديدمروشن از نور حق نه از نيرانهر طرف ديدم آتشى كان شبديد در طور موسى عمرانپيرى آنجا به آتش افروزىبه ادب گِرد پير مغ‏بچگانهمه سيمين‏عذار و گل رخسارهمه شيرين‏زبان و تنگ دهانعود و چنگ و دف و نى و بربطشمع و نقل و گل و مى و ريحانساقى ماه‏روى مشگين موىمطرب بذله‏گوى خوش‏الحانمغ و مغ‏زاده موبد و دستورخدمتش را تمام بسته ميانمن شرمنده از مسلمانىشدم آنجا به گوشه‏اى پنهانپير پرسيد كيست اين گفتندعاشقى بى‏قرار و سرگردانگفت جامى دهيدش از مى‏نابگرچه ناخوانده باشد اين مهمانساقى آتش‏پرست آتش دستريخت در ساغر آتش سوزانچون كشيدم نه عقل ماند و نه هوشسوخت هم كفر از آن و هم ايمان(216)مست افتادم و در آن مستىبه زبانى كه شرح آن نتواناين سخن مى‏شنيدم از اعضاهمه حتى الوريد و الشريانكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هواز تو اى دوست نگسلم پيوندور به تيغم برند بند از بندالحق ارزان بود ز ما صد جانوز دهان تو نيم شكر خنداى پدر پند كم ده از عشقمكه نخواهد شد اهل، اين فرزندمن رهِ كوى عافيت دانمچه كنم كاوفتاده‏ام به كمندپند آنان دهند خلق اى كاشكه ز عشق تو مى‏دهندم پنددر كليسا به دلبر ترساگفتم اى دل به دام تو دربنداى كه دارد به تار زنّارتهر سر موى من جدا پيوندره به وحدت نيافتن تا كىننگ تثليث بر يكى تا چندنام حق يگانه چون شايدكه آب و ابن و روح قدس نهندلب شيرين گشود و با من گفتوز شكر خنده ريخت آب از قندكه گر از سرّ وحدت آگاهىتهمت كافرى به ما مپسنددر سه آيينه شاهد ازلىپرتو از روى تابناك افكندسه نگردد بريشم اَر او راپرنيان خوانى و حرير و پرندما درين گفت‏وگو كه از يك‏سوشد ز ناقوس اين ترانه بلندكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هودوش رفتم به كوى باده فروشز آتش عشق دل به جوش و خروشمحفلى نغز ديدم و روشنمير آن بزم پير باده فروشچاكران ايستاده صف در صفباده خواران نشسته دوش به دوشپير در صدر و ميكشان گِردشپاره‏اى مست و پاره‏اى مدهوشسينه بى‏كينه و درون صافىدل پر از گفت‏وگوى و لب خاموشهمه را از عنايت ازلىچشم حق‏بين و گوش رازنيوشسخن اين به آن هنيألكپاسخ آن به اين كه بادت نوشگوش بر چنگ و چشم بر ساغرآرزوى دو كون در آغوشبه ادب پيش رفتم و گفتمكاى ترا دل قرارگاه سروشعاشقم دردناك و حاجتمنددرد من بنگر و به درمان كوشپير خندان به طنز با من گفتكاى ترا پير عقل حلقه به گوشتو كجا ما كجا اى از شرمتدختر رز به شيشه برقع‏پوشگفتمش سوخت جانم آبى دهوآتش من فرو نشان از جوشدوش مى‏سوختم از اين آتشآه اگر امشبم بود چون دوشگفت خندان كه هين پياله بگيرسِتَدم گفت هان زياده منوشجرعه‏اى دركشيدم و گشتمفارغ از رنج عقل و زحمت هوشچون به هوش آمدم يكى ديدممابقى سر به سر خطوط و نقوشناگهان از صوامع ملكوتاين حديثم سروش گفت بگوشكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هوچشم دل باز كن كه جان بينىآنچه ناديدنى است آن بينىگر به اقليم عشق روى آرىهمه آفاق گلستان بينىبر همه اهل آن زمين به مرادگردش دور آسمان بينىآنچه بينى دلت همان خواهدوانچه خواهد دلت همان بينىبى‏سر و پا گداى آنجا راسر ز ملك جهان گران بينىهم در آن پابرهنه جمعى راپاى بر فرق فرقدان بينىهم در آن سربرهنه قومى رابر سر از عرش سايبان بينىگاه وجد و سماع هر يك رابر دو كون آستين فشان بينىدل هر ذره را كه بشكافىآفتابيش در ميان بينىهر چه دارى اگر به عشق دهىكافرم گر جوى زيان بينىجان گدازى اگر به آتش عشقعشق را كيمياى جان بينىاز مضيق حيات درگذرىوسعت ملك لامكان بينىآنچه نشنيده گوشت آن شنوىوانچه ناديده چشمت آن بينىتا به جايى رساندت كه يكىاز جهان و جهانيان بينىبا يكى عشق ورز از دل و جانتا به عين‏اليقين عيان بينىكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هويار بى‏پرده از در و ديواردر تجلى است يا اولى‏الابصارشمع جوئى و آفتاب بلندروز بس روشن و تو در شب تارگر ز ظلمات خود رهى بينىهمه عالم مشارق الانواركوروَش تا يد و عصا طلبىبهر اين راه روشن هموارچشم بگشا به گلستان و ببينجلوه آب صاف در گل و خارزاب بى‏رنگ صدهزاران رنگلاله و گل نگر در آن گلزارپا به راه طلب نه از ره عشقبهر اين راه توشه‏اى بردارشود آسان ز عشق كارى چندكه بود نزد عقل بس دشواريار گو بالغدو و الاصاليار جو بالعشى و الابكارصد رهت لن ترانى(217) ار گويدباز مى دار ديده بر ديدارتا به جايى رسى كه مى‏نرسدپاى اوهام و پايه افكاربار يابى به محفلى كانجاجبرئيل امين ندارد باراين ره آن زاد راه و آن منزلمرد راهى اگر بيا و بيارور نه‏اى مرد راه چون دگرانيار مى‏گوى و پشت سر مى‏خارهاتف ارباب معرفت كه گهىمست خوانندشان و گه هشياراز مى و بزم و ساقى و مطربوز مغ و دير و شاهد و زنّارقصد ايشان نهفته اسراريستكه به ايما كنند گاه اظهارپى برى گر به رازشان دانىكه همين است سرّ آن اسراركه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا اله الا هو(218)28. نشاط اصفهانىطاعت از دست نيايد گنهى بايد كرددر دل دوست به هر حيله رهى بايد كردمنظر ديده قدمگاه گدايان شده استكاخ دل در خور اورنگ شهى بايد كردروشنان فلكى را اثرى در ما نيستحذر از گردش چشم سيهى بايد كردشب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر استطى اين مرحله با نور مهى بايد كردخوش همى مى‏روى اى قافله‏سالار به راهگذرى جانب گم كرده رهى بايد كردنه همين صف‏زده مژگان سيه بايد داشتبه صف دلشدگان هم نگهى بايد كردجانب دوست نگه از نگهى بايد داشتكشور خصم تبه از سپهى بايد كردگر مجاور نتوان بود به ميخانه، «نشاط»سجده از دور به هر صبحگهى بايد كردميرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانى از شاعران خوش قريحه عهد قاجار(219) است.نشاط، گاهى به شعر و زمانى به خط خوش نشاط خويش را افزون مى‏كرد. درمحضر او شوق و ذوق و ادب جلوه بسيار مى‏نمود. نشاط نيز از سعدى شيراز تأثير بسيار دارد:  زاهد ار ره ندهد خانه خمارى هستوجه مى گر نرسد خرقه و دستارى هسترفتنش بى‏سببى نيست ازين ره كه طبيبگذرد بر سر آن كوچه كه بيمارى هستمى‏رسد يار و به ياران نگرانست ولىهمه دانند كه پنهان به منش كارى هست(220)اى رفيقان به سلامت ره منزل گيريدكه مرا تا به در دير مغان كارى هستغم گرفته است فرو مجلس مى‏خواران رامگر امروز در اين ميكده هشيارى هستشايد ار بر سر كوى تو بود جاى نشاطبلبلى هست به هر خانه كه گلزارى هست29. سروش اصفهانى«دوره بازگشت» را كه شاعرانى چون مشتاق اصفهانى و عاشق اصفهانى در آغازسده دوازدهم بنيان نهاده بودند سرانجام سروش اصفهانى در نيمه دوم قرن سيزدهم‏به كمال رسانيد. (متوفى به سال 1285 ه.ق) كلام استوار سروش اصفهانى به مرتبه‏اى رسيده است كه قصايد بليغ و فصيح‏سخن‏سرايان قرون چهارم و پنجم ايران زمين تداعى مى‏شود:  دو ابر بانگ زن گشت از دو سوى آسمان پيدابه هم ناگاه پيوستند و بر شد از دو سو غوغاميان ابر تارى گشت پنهان چشمه روشنچنان چون شخص مؤمن در ميان جامه ترساكشيدستند گويى از پى ناورد هم لشكرسر لشكر به جابلسا بُنِ لشكر به جابلقاچو پيوستند با هم بانگ هيجا از دو سو برشدسوى هم تاختن كردند گويى از پى هيجاهمى رفتند زى هم، ليك نز رفتار خود آگههمى گفتند با هم ليك از گفتار خود داناچو كوشيدند لختى بى‏توان گشتند و بى‏قوتمعين برخاست بهر هر دو پشتاپشت از دريادگر باره خروشيدند با هم تا به گاه شبز گاه شب خروشيدند با هم نيز تا فرداالا اى ابر كوشنده كه بى‏كينى فروشندهچرا بى‏كين فروشى گر نه‏اى كاليوه(221) و شيدااينكه مى‏گوييم سروش اصفهانى كار شاعران دوره بازگشت را به كمال رسانيداز اين روست كه وى با چنين قصايد آبدارى كه گفته است، غزل را نيز به شيوايى وزيبايى سخن‏سرايان قرن هفتم سروده است:مَفِكَن گره به زلفت بِهِلَش كه باز باشدسر زلف عنبرين به كه چنين دراز باشدرخ نازنين مپوشان همه زير زلف مشكينبگذار روز و شب را ز هم امتياز باشدبه ره صبا ستادى سر زلف برگشادىز تو نافه شرم بادش پس از اينكه باز باشدنه همين صبا كند خم قد سرو بوستان راكه به پيش قامت تو همه در نماز باشدشده معترف صنوبر به غلامى قد توكه ميان باغ و بستان به تو سرفراز باشدمن و احتمال دورى ز رخ تو حاش للّهنفسى كه بى تو آيد نفس مجاز باشدتو به حسن بى‏نيازى كه سروش بى‏نوا راشب و روز از نكويان به تواش نياز باشدز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنىدگر ازو طمع بوسه از چه راه كنىاگر بر آتش سوزان نشاندت منظورخلاف شرع محبت بود كه آه كنىايا بتى كه ز سرو و ز ماه خوب‏ترىترا سزد كه تكبر به سرو و ماه كنىدهى در آينه ترتيب زلف سركش راپىِ نبردِ كه آرايش سپاه كنىمژه سياه و خط و خال و زلف و چشم سياهمسلّم است كه روز مرا سياه كنىتو را كه نوبت شاهى‏ست در ولايت حسنچرا نه گوش به فرياد دادخواه كنىهواى صحبت خوبان دگر مكن اى دلكه عيش بر من و بر خويشتن تباه كنىز كارهاى جهان بهتر اين بود كه سروشدعاى خسرو جمشيد بارگاه كنى30. فروغى بسطامىميرزا عباس، فروغى بسطامى بزرگترين شاعر غزل‏سراى عهد قاجار است.(222)وى به‏شيوه سعدى و حافظ غزل مى‏سرود و الحق در ميان غزليات او شعر نيكوبسيار است. فروغى كه زاده كربلاى معلاست در جوانى به ايران آمد و چون كسوت شاعرى‏پوشيد زبان به مدح ملوك و شاهان قاجار گشود اما در برهه‏اى از حيات به خويش‏درآمد و انزوا گزيد و به سير و سلوك پرداخت. شعر فروغى روان و لطيف و شيرين است.كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم تو راكى بوده‏اى نهفته كه پيدا كنم تو راغيبت نكرده‏اى كه شوم طالب حضورپنهان نگشته‏اى كه هويدا كنم تو رابا صد هزار جلوه برون آمدى كه منبا صد هزار ديده تماشا كنم تو راچشمم به صد مجاهده آيينه‏ساز شدتا من به يك مشاهده شيدا كنم تو رابالاى خود در آينه چشم من ببينتا باخبر ز عالم بالا كنم تو رامستانه كاش در حرم و دير بگذرىتا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو راخواهم شبى نقاب ز رويت برافكنمخورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو راگر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ منچندين هزار سلسله در پا كنم تو راطوبى و سدره گر به قيامت به من دهيديك جا فداى قامت رعنا كنم تو رازيبا شود به كارگه عشق كار منهر گه نظر به صورت زيبا كنم تو رارسواى عالمى شدم از شور عاشقىترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو رابا خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنىمير سپاه شاه صف‏آرا كنم تو راشعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفتزيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را  خوش آنكه حلقه‏هاى سر زلف واكنىديوانگان سلسله‏ات را رها كنىكار جنون ما به تماشا كشيده استيعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنىكردى سياه زلف دو تا را كه در غمتمويم سياه سازى و پشتم دو تا كنىتو عهد كرده‏اى كه نشانى به خون مرامن جهد كرده‏ام كه به عهدت وفا كنىمن دل ز ابروى تو نبرم به راستىبا تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنىگر عمر من وفا كند اى ترك تندخوىچندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنىسرتا قدم نشانه تير تو گشته‏امتيرى خدا نكرده مبادا خطا كنىتا كى در انتظار قيامت توان نشستبرخيز تا هزار قيامت به‏پا كنىدانى كه چيست حاصل انجام عاشقىجانانه را ببينى و جان را فدا كنىشكرانه‏اى كه شاه نكويان شدى به حسنمى‏بايد التفات به حال گدا كنىحيف آيدم كز آن لب شيرين بذله‏گوىالاّ ثناى خسرو كشورگشا كنىآفاق را گرفت فروغى فروغ تووقت است اگر به ديده افلاك جا كنىكنون كه صاحب مژگان شوخ و چشم سياهىنگاه دار دلى را كه برده‏اى به نگاهىمقيم كوى تو تشويش صبح و شام نداردكه در بهشت نه سالى معين است و نه ماهىچو در حضور تو ايمان و كفر راه نداردچه مسجدى چه كُنشتى چه طاعتى چه گناهىمده به دست سپاه فراق ملك دلم رابه شكر آنكه در اقليم حسن بر همه شاهىبدين‏صفت كه ز هر سو كشيده‏اى صف مژگان(223)تو يك سوار، توانى زدن به قلب سپاهىچگونه بر سر آتش سپندوار نسوزمكه شوق خال تو دارد مرا به حال تباهىبه غير سينه صد چاك خويش در صف محشرشهيد عشق نخواهد نه شاهدى نه گواهىاگر صباح قيامت ببينى آن رخ و قامتجمال حور نجويى وصال سدره نخواهىرواست گر همه عمرش به انتظار سرآيدكسى كه جان به ارادت نداده بر سر راهىتسلى دل خود مى‏دهم به ملك محبتگهى به دانه اشكى گهى به شعله آهىفتاد تابش مهر مهى به جان فروغىچنان كه برق تجلّى فتد به خرمن كاهىگر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زنچون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن(224)هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گوهم بانگ اناالحق را بر دار معظم زنهم چشم تماشا را بر روى نكو بگشاهم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زنهم جلوه ساقى را در جام بلورين بينهم باده بى‏غش را با ساده بى‏غم زنذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گوحرف از لب جان‏بخشش با عيسى مريم زنحال دل خونين را با عاشق صادق گورطل مى‏صافى را با صوفى محرم زنچون ساقى رندانى مى‏با لب خندان خورچون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زنچون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريزچون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زنچون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشينچون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زندر پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزيناسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زنگر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان دهور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زنگر دردى از او بردى صد خنده به درمان كنور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زنيا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نهيا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زنيا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كشيا برق گناهت را، بر خرمن آدم زنيا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چينيا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زنيا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شويا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زنزاهد سخن تقوى، بسيار مگو با مادم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زنگر دامن پاكت را آلوده به خون خواهدانگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زنگر همدمى او را پيوسته طمع دارىهم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زنسلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شونه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زنچون خاتم كارت را بر دست اجل دادندنه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زنتا چند فروغى را مجروح توان ديدنيا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زنيك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفتداد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفتچشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپردنوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفتنعره‏ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتادشعله‏ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفتانتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيدآرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفتيا به زندان فراقش بى‏نشان خواهم شدنيا گريبان وصالش بى‏خبر خواهم گرفتيا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاديا نهال قامت او را به بر خواهم گرفتيا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاديا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفتگر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسندامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفتبر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشتزندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفتباز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكندكام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفتيا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيديا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفتگر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگندصد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت31. فايز دشتستانىخودم اينجا دلم در پيش دلبرخدايا اين سفر كى مى‏رود سرخدايا كن سفر آسان به فايزكه بيند بار ديگر روى دلبر  به قربان خم زلف سياهتفداى عارض مانند ماهتببردى دين فايز را به غارتتو شاهى خيل مژگانها سپاهتدلا نتوان به زلفش آرميدناز اين زنجير بهتر پا كشيدنتو اى فايز! مكن بازى به زلفشكه اين مار آخرت خواهد گزيدننمى‏بينم ز مردم آشنايىنمى‏آيد ز كس بوى وفايىمده فايز! به وصل گلرخان دلكه آخر مى‏كشندت از جدايىسر زلف تو آشوب جهان شداسير زلف تو پير و جوان شدهنوزم اول دنياست، فايز!كه بر پا فتنه آخر زمان شدخبر دارى به من هجران چها كرد؟دلم را ريش و جانم مبتلا كردز مردم عشق تو پوشيده فايزولى شوق تو رازش بر ملا كردنخستين‏بار بايد ترك جان كردسپس آهنگ روى گلرخان كردنبايد در طريق عشق، فايز!حذر از خنجر و تير و سنان كردجفا از تو بتا! خون خوردن از منز تو جور و تحمل كردن از منتو را با گريه فايز چه مطلب؟دل از من، ديده از من، دامن از مننسيم! آهسته آهسته سحرگاهروان شو سوى يار از راه و بيراهبجنبان حلقه زنجير زلفشز حال زار فايز سازش آگاهفايز دشتستانى شوريده شيدايى است كه دوبيتيهاى لطيف و عارفانه او بر جان‏مشتاقان مى‏نشيند.دلم تنگه چو ميناى شكستهكه يارم با رفيق بد نشستههمه گويند كه فايز تار بردارصدا كى مى‏دهد تار شكستهسحر از بس كه ناليدم زهجرانبر احوالم ترحم كرد جانانخرامان مو پريشان سويم آمدبه فايز بست از نو عهد و پيمانقلم آور كه بنويسم كتابىبه پيش دلبر عالى جنابىتو فايز مى‏كشى فردا چه گويىقيامت مى‏شود آخر حسابىبه زير زلف مشكين عارض يارنمايان چون قمر اندر شب تارچنان جلوه كند بر چشم فايزكه زاغى برگ گل دارد به منقاربه قرآنى كه آيه‏اش بى‏شمارهبه آن شاهى كه تيغش ذوالفقارهسر از بالين عشقت بر ندارمكه تا دين محمد برقراره32. طبيب اصفهانىغمت در نهان‏خانه دل نشيندبه نازى كه ليلى به محمل نشيند(225)به دنبال محمل چنان زار گريمكه از گريه‏ام ناقه در گِل نشيندخوش آن دم كه تيرى ز ابرو كمانىبه پهلوى اين نيم‏بسمل نشيندبنازم به بزم محبت كه آنجاگدايى به شاهى مقابل نشيندخَلَد گر به پا خارى آسان برآيدچه سازم به خارى كه بر دل نشيندپى ناقه‏اش افتم آهسته، ترسمغبارى به دامان محمل نشيندمرنجان دلم را كه اين مرغ وحشىز بامى كه برخاست مشكل نشيندعجب نيست از گل كه خندد به سروىكه در اين چمن پاى در گِل نشيندطبيب از طلب در دو گيتى مياساكسى چون ميان دو منزل نشينددر ميان اشعار خوش پارسى به غزلياتى برمى‏خوريم كه حتى بيش از هيمنه وسطوت ادبى خود مورد اقبال عامه واقع شده‏اند و دهان به دهان مى‏گردند و چه‏بسيار شاعران ديگر به اقتفاء آنها رفته‏اند. غزل، «غمت در نهان‏خانه دل نشيند» ميرزاعبدالباقى طبيب اصفهانى از ميانه قرن دوازدهم ه.ق (1168 - 1127) تاكنون‏چنين وجهه‏اى دارد و حتى استاد جلال همايى در كتاب شريف صناعات ادبى‏مى‏گويد: «به همراه پدر كه از شعراى به نام اصفهان بود در انجمن ادبى صائب‏حضور داشتم و شاعران غزلهاى خويش را كه به اقتفاء غزل طبيب سروده بودندبرمى‏خواندند و چون شاعرى چنين آغاز نمود كه:چنان در خم زلفت اين دل نشيندكه ديوانه اندر سلاسل نشيندپدر دزديده در من نگريست كه چگونه غزل مرا به سرقت داده‏اى و من مؤدبانه‏به او نگريستم كه معناى توارد داشت».33. يغماى جندقىاگرچه اهل ادب، يغماى جندقى را با غزل ناب و ماندگار «نگاه كن كه نريزددهى چو باده به دستم» مى‏شناسند اما بايد گفت ميرزا رحيم يغماى جندقى شاعرتضادها نيز محسوب مى‏شود. وى كه زاده خور و بيابانك به سال 1196 ه.ق‏مى‏باشد شاعرى است خوش‏مشرب و بذله‏گوى و علاوه بر غزليات شيرين داراى‏هزليات شنيدنى است اما آنچه يغما را معروف كرده است مراثى جانسوز اوست.مرثيه ماندگار يغما كه در قالب مستزاد سروده است در روانى و تأثير كم‏نظير است.  مى‏رسد خشك‏لب از شط فرات اكبر من،نوجوان اكبر منسيلانى بكن اى چشمه چشم تر من،نوجوان اكبر منكسوت عمر تو تا اين خم فيروز نمون،لعلى آورده برونگيتى از نيل عزا ساخت سيه معجر من،نوجوان اكبر منتا ابد داغ تو اى زاده آزاده‏نهاد،نتوان برد ز ياداز ازل كاش نمى‏زاد مرا مادر من،نوجوان اكبر منيغما با روحانى و مجتهد و دانشمند معروف زمان خود، حاج ملا احمد نراقى‏مجالست داشت. گويند روزى حاج ملا احمد اين رباعى را براى يغما خواند كه:عاشق ار بر رخ معشوق نگاهى بكندنه چنان است گمانم كه گناهى بكندما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيمبوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند(226)و يغماى جندقىِ حاضرجواب و خوش‏مشرب به جاى اظهارنظر ادبى تنهاگفت: «كاش فتواى سوم را هم مى‏فرموديد.»!نگاه كن كه نريزد دهى چو باده به دستمفداى چشم تو ساقى به هوش باش كه مستم(227)كنم مصالحه يكسر به صالحان مى كوثربه شرط آنكه نگيرند اين پياله ز دستمز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماندبه وجه خير و تصدق هزار توبه شكستمچنين كه سجده برم بى‏حفاظ پيش جمالتبه عالمى شده روشن كه آفتاب‏پرستمكمند زلف بتى گردنم ببست به مويىچنان كشيد كه زنجير صد علاقه گسستمنه شيخ مى‏دهدم توبه و نه پير مغان مىز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستم(228)ز گريه آخرم اين شد نتيجه در پى زلفشكه در ميان دو درياى خون فتاده نشستمز قامتش چو گرفتم قياس روز قيامتنشست و گفت: قيامت به قامتى است كه هستمحرام گشت به يغما بهشت روى تو روزىكه دل به گندم آدم‏فريب خال تو بستمبهار، ار باده در ساغر نمى‏كردم چه مى‏كردمز ساغر گر دماغى تر نمى‏كردم چه مى‏كردمهوا تر، مى‏به ساغر، من ملول از فكر هوشيارىاگر انديشه ديگر نمى‏كردم چه مى‏كردمعرض ديدم به‏جز مى هرچه زآن بوى نشاط آمدقناعت گر بدين جوهر نمى‏كردم چه مى‏كردمچرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردىبه زهد آلوده بودم گر نمى‏كردم چه مى‏كردمملامت مى‏كنندم كز چه برگشتى ز مژگانشهزيمت گر ز يك لشكر نمى‏كردم چه مى‏كردممرا چون خاتم سلطانى ملك جنون دادنداگر ترك كله افسر نمى‏كردم چه مى‏كردمبه اشك ار كيفر گيتى نمى‏دادم چه مى‏دادمبه آه ار چاره اختر نمى‏كردم چه مى‏كردمز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانىمدارا گر به اين كافر نمى‏كردم چه مى‏كردمگشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغمارخ اميد بر اين در نمى‏كردم چه مى‏كردم34. قاآنىميرزا حبيب قاآنى شيرازى در دربار ناصرى و نيز دستگاه حاجى ميرزا آقاسى‏صدر اعظم منزلتى داشت اما اميركبير از مديحه‏سرايى او بيزار بود و لذا قاآنى را كه‏به زبان فرانسه آشنايى داشت مجبور نمود كتابى در موضوع فلاحت از فرانسه به‏فارسى ترجمه كند و در نتيجه از عمر كوتاه خود (1243 - 1270 ه.ق) علاوه برشعر استفاده علمى نيز كرده باشد اما با اين‏همه شعر قاآنى جاذبه فراوان دارد:نسيم خلد مى‏وزد مگر ز جويبارهاكه بوى مشك مى‏دهد هواى مرغزارهابه چنگ بسته چنگها به ناى هشته زنگهاچكاوها كلنگها تذروها هزارهاز خاك رسته لاله‏ها چو بسدين پياله‏هابه برگ لاله ژاله‏ها چو در شفق ستارهاز ريزش سحابها بر آبها حبابهاچو جوى نقره آبها روان ز آبشارهادر اين بهار دلنشين كه گشته خاك عنبرينز من ربوده عقل و دين نگارى از نگارهارفيق جو شفيق‏خو عقيق‏لب شقيق‏رورقيق‏دل دقيق مو چه مو ز مشك تارهابه طره كرده تعبيه هزار طبله غاليهبه مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارهادو كوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبشنهفته زلف چون شبش به تارها تتارهاقاآنى در قصيده توانا بود و با اينكه قصايد او عموماً مديحه محسوب‏مى‏شوند از صنعت تشبيب نيكويى برخوردار است. او در به كار گرفتن الفاظ بديع‏و تعابير خيال‏انگيز و موزون چنان ماهر بود كه جذبه ظاهرى شعر او بر مفاهيم آن‏رجحان دارد.رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتنيا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتنيا اسير حكم جانان باش يا دربند جانزشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتناى كه جويى كيمياى عشق پرخون كن دو چشمهست شرط كيميا گوگردِ احمر داشتنشكرستان كن درون از عشق تا كى بايدتدست حسرت چون مگس از دور بر سر داشتنتا كى از نقلِ كرامتهاى مردان بايدتعشوه‏ها همچون زنان در زير چادر داشتناز كرامت عار آيد مرد را كانصاف نيستديده از معشوق بر بستن، به زيور داشتنخود كرامت شو كرامت چند جويى ز آن و اينتا توانى برگ بى‏برگى ميسر داشتنقاآنى در ابداع مضامين ريخته در قالبهاى نو نيز طبع‏آزمايى كرده و در اوزان‏روان و تازه شعرهاى شيرينى دارد. از جمله اين سروده‏ها مصيبت‏نامه سالارشهيدان است:بارد، چه، خون، كه، ديده، چسان، روز و شب، چرااز غم، كدام غم، غم سلطان اوليانامش كه بود، حسين، ز نژاد كه، از علىمامش كه بود، فاطمه، جدش كه، مصطفىچون شد، شهيد شد، به كجا، دشت ماريهكى، عاشر محرم، پنهان، نه برملاشب كشته شد، نه، روز، چه هنگام، وقت ظهرشد از گلو بريده سرش، نى، نى از قفاسيراب كشته شد، نه، كس آبش نداد، دادكه، شمر، از چه چشمه، ز سرچشمه فنااين شاعر با چنين سنگينى وزن شعرى و سوز و گداز مضمون وقتى طبيعت راتوصيف مى‏كند، سبك شاعران قرن پنجم و ششم و هفتم يادآور مى‏شود.بنفشه رسته از زمين به طرف جويبارهاو يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارهاز سنگ اگر نديده‏اى چسان جَهَدْ شرارهابه برگهاى لاله بين ميان لاله‏زارهاكه چون شراره مى‏جهد ز سنگ كوهسارهاندانم اين ز كودكى شكوفه از چه پير شدنخورده شير عارضش چرا به رنگ شير شدگمان برم كه همچو من به دام غم اسير شدز پا فكنده دلبرش چه خوب دستگير شدبلى چنين برند دل ز عاشقان نگارها  دوش كه اين گِرد گَرد گنبد ميناآبله‏گون شد چو چهر من ز ثريّاتند و غضبناك و سخت و سركش و توسناز در مجلس درآمد آن بت رعناماه خُتن شاهِ روم شاهد كشميرفتنه چين شور خُلّخ آفت يغماتاجكى از مشكِ تر گذاشته بر سرغيرت تاج قباد و افسر داراخَم‏خَم و چين‏چين شكن‏شكن سر زلفشكرده ز هر سو پديد شكل چليپاروى سپيدش برادر مَهِ گردونموى سياهش پسر عم شب يلداچشم مگو يك قبيله زنگى جنگىتير و كمان برگرفته از پى هيجازلفش از جنبش نسيم چو رقّاصگاه به پايين فتاد و گاه به بالاچشم مگو يك قرابه باده خلّرزلف مخوان يك لطيمه عنبر ساراحلقه زلفش كليد نعمت جاويدمژده وصلش نويدِ دولت دنيامات شدم در رخش چنان كه تو گفتىاو همه خورشيد گشت و من همه حِرباچين نپسنديدمش به چهره اگرچهشاهد غضبان بود ز عيب مبرّاگفتمش اى شوخ، چين به چهر ميفكنخوش نبود پيچ و خم به چهره زيباچين و شكن بايدت به زلف نه بر روىجور و ستم شايدت به غير نه بر ماسركه فروشى مكن ز چهره كه در عشقهيچم از آن سركه كم نگردد صفراشاهد بايد گشاده‏روى و سخنگوىدلبر و دلجوى و دلفريب و دلارادلبر بايد كه هر دم از در شوخىبوسه نمايد لبش به طبع تقاضاسيب زنخدانش وقف عارف و عامىتنگ نمكدانش نذر جاهل و داناكرد شكرخنده‏اى كه حكمت مفروشزشت چه داند رموز طلعت زيبالعبت شيرين اگر ترش ننشيندمدعيانش طمع كنند به حلواحاجب بار ملوك اگر نكند منعخوانِ شهان مفلسان برند به يغماخار اگر پاسبان نخل نباشدبر زبر نخل كس نبيند خرمازشت به هر جا رود در است به خوارىگر همه باشد ز نسل شاه بخاراخود نشنيدى مگر كه مايه عشرتطلعتِ زيبا بود نه خلعتِ ديباگفتمش احسنت اى نگار سخنگووه كه شكيبم ربودى از لب گوياپيشترك آى تا لب تو ببوسمكز لب لعل تو گشت حل معماهمچو يكى شير خشمگين بخروشيدلرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضاگفت كه اى مفلس اين چه بى‏ادبى بودخيز و وداعم كن و صداع ميفزاگر تو بدين مايه دانش از بشرستىنفرين بادت به جان ز آدم و حوّاكاش كه سيلى زمين تمام بشويدكز تو ملّوث شده‏ست توده غبرااين‏قدر اى بى‏ادب هنوز ندانىكز لب من كوته است دست تمنّاهيچ شنيدى به عمر خود كه گدايىتارِ طمع افكند به گردن جوزاكس لب لعل مرا نيارد بوسيدجز كه ثناگوى شهريار تواناجستم و از وجد، آستين بفشاندميك دو معلق زدم چو مردم شيداگفتمش الحمد پس تو زآنِ من استىدم مزن اى خوب‏چهر از «نعم» و «لا»مهتر قاآنى آن منم كه ز دانشدر همه گيتى كسم نبيند همتامادح خاص خدايگان ملوكممدحت او خوانده صبح و شام به هر جانرمك نرمك لبان گشود به خندهوز لبكانش چكيد شهد مهنّاخندان خندان دويد و پيش من آمددوخت دو لب بر لبم كه بوسه بزن هاالحق شرم آمدم بدين لب منكَربوسه زدن بر لبى چو لاله حمراكاين لبِ همچون زلوىِ من نه سزا بودبر لبكى سرخ‏تر ز خونِ مصفاگفتمش اى تُرك داده گير دو صد بوسكز لب لعل تو قانعم به تماشاروى تُرُش كرد و گفت كبر فرو هِلكز تو تولاّ نكو بود نه تبرّاشاعر و آن‏گاه ردّ بوسه شيرين؟كودك و آن‏گاه تَرك جوز منقّامادح شاهى تو را رسد كه بروبدخاك رهت را به زلف تافته حورابوسه بزن مَر مرا زِ لطف و گرنهنزد بتان سرشكسته گردم و رسوادر همه عضوم مخيّرى پى بوسهاز سرم اينك بگير بوسه بزن تاروى و لبم هر دو نيك در خور بوس‏انداين من و اينك تو، يا ببوس لبم ياگفتمش اى تُرك، تَرك اين سخنان گوىبس كن از اين غمز و رمز و عشوه و ايمابا تو خيانت كنم هلا به چه زهره؟با تو جسارت كنم الا به چه ياراخصلت دزدان و خوى راهزنان استچشم طمع دوختن به جانب كالاگفت اگر كام من نبخشى امشبنزد مَلِك از تو شكوه رانم فرداگفتم رو رو كه كار اگر به شه افتدشاه مرا برگزيند از همه دنياشه نخرد شَعرِ دلكش تو به مويىچون كند از روى لطف شِعرِ من اِصغاگفت مزن لاف و عشوه كم كن ازيراكمايه شعر تو از من است سراپاگر نكشد سرخ گل نقاب ز چهرهبلبل مسكين چگونه بركِشد آواشادى خسرو بود ز طلعت شيرينناله وامق بود ز الفت عَذراچهره يوسف به خواب ديد، كه در مصرتَرك وصال عزيز گفت زليخاگفتمش اى تُرك در لبان تو گويىرحل اقامت فكنده است مسيحاخنده‏كنان گفت كاين تعلّل تا كىخيز و بگو مدحى از شهنشه دانامنبع: سوره مهر





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2448]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن