تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 29 اسفند 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):چه بسا روزه‏دارى كه از روزه‏اش جز گرسنگى و تشنگى بهره‏اى ندارد و چه بسا شب زنده‏دارى كه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید پرینتر سه بعدی

سایبان ماشین

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

بانک کتاب

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

خرید از چین

خرید از چین

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

خودارزیابی چیست

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

مهاجرت به استرالیا

ایونا

تعمیرگاه هیوندای

کاشت ابرو با خواب طبیعی

هدایای تبلیغاتی

خرید عسل

صندوق سهامی

تزریق ژل

خرید زعفران مرغوب

تحصیل آنلاین آمریکا

سوالات آیین نامه

سمپاشی سوسک فاضلاب

بهترین دکتر پروتز سینه در تهران

صندلی گیمینگ

دفترچه تبلیغاتی

خرید سی پی

قالیشویی کرج

سررسید 1404

تقویم رومیزی 1404

ویزای توریستی ژاپن

قالیشویی اسلامشهر

قفسه فروشگاهی

چراغ خطی

ابزارهای هوش مصنوعی

آموزش مکالمه عربی

اینتیتر

استابلایزر

خرید لباس

7 little words daily answers

7 little words daily answers

7 little words daily answers

گوشی موبایل اقساطی

ماساژور تفنگی

قیمت ساندویچ پانل

مجوز آژانس مسافرتی

پنجره دوجداره

خرید رنگ نمای ساختمان

ناب مووی

خرید عطر

قرص اسلیم پلاس

nyt mini crossword answers

مشاوره تبلیغاتی رایگان

دانلود فیلم

قیمت ایکس باکس

نمایندگی دوو تهران

مهد کودک

پخش زنده شبکه ورزش

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1866378307




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -9


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -9
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبه‏راستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از حيات خويش است. ماجراى‏عشق دردآلود او در دوران جوانى زبانزد خاص و عام بود. اين آتش نهفته چنان تنورذوق و شوق او را برافروخت كه چندين دهه زبانزد همگانش كرد. هجرانى كه‏نصيب شهريار شد در اصل خميرمايه غزلياتى گرديد كه هيچ‏گاه كهنگى ندارد.آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرابى‏وفا حالا كه من افتاده‏ام از پا چرانوش‏دارويى و بعد از مرگ سهراب آمدىسنگدل! اين زودتر مى‏خواستى حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فرداى تو نيستمن كه يك امروز مهمان توام فردا چرانازنينا، ما به ناز تو جوانى داده‏ايمديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چراوه كه با اين عمرهاى كوته بى‏اعتباراين همه غافل شدن از چون منى شيدا چراشور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بوداى لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرااى شب هجران كه يك‏دم در تو چشم من نخفتاين‏قدر با بخت خواب‏آلود من لالا چراآسمان چون جمع مشتاقان پريشان مى‏كنددرشگفتم من نمى‏پاشد ز هم دنيا چرادر خزان هجر گل اى بلبل طبع حزينخامشى شرط وفادارى بود غوغا چرا(268)شهريارا بى‏حبيب خود نمى‏كردى سفراين سفر راه قيامت مى‏روى تنها چرااين است كه غزلى به ساليانى سرود تنهايى عشاق سينه چاك اقليمى مى‏شودو هر هجران كشيده‏اى به سوزى و مقام خاص موسيقايى آن را زمزمه مى‏كند كه‏جدايى و هجران فصل مشترك روزگار آدميان است! شهريار با اين وجهه خوش عاشقانه قوام مى‏گيرد تا به‏تدريج شور و شرعاشقانه را هيبت عارفانه بخشد و درد درون را به راز و نياز عابدانه تسكين نمايد ازاين رو باز هم غزل‏سرايى او مقبوليت عامه مى‏پذيرد و عارف و عامى آن را فريادمى‏كنند كه:على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا راكه به ما سوى فكندى همه سايه هما رادل اگر خداشناسى همه در رخ على بينبه على شناختم من به خدا قسم خدا رابه خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماندچو على گرفته باشد سر چشمه بقا رامگر اى سحاب رحمت تو ببارى ار نه دوزخبه شرار قهر سوزد همه جان ماسوا رابرو اى گداى مسكين در خانه على زنكه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا رابه جز از على كه گويد به پسر كه قاتل منچو اسير توست اكنون به اسير كن مدارابه جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايبكه علم كند به عالم شهداى كربلا راچو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازانچو على كه مى‏تواند كه به سر برد وفا رانه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفتمتحيرم چه نامم شه ملك لافتى رابه دو چشم خون‏فشانم هله اى نسيم رحمتكه ز كوى او غبارى به من آر توتيا رابه اميد آنكه شايد برسد به خاك پايتچه پيامها سپردم همه سوز دل صبا راچو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندانكه ز جان ما بگردان ره آفت قضا راچه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دمكه لسان غيب خوش‏تر بنوازد اين نوا را«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهىبه پيام آشنايى بنوازد آشنا را»ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شبغم دل به دوست گفتن چه خوش است شهرياراشهريار در غزل شهريارى مى‏كند و درد دل خويش را به هر صورت تقريرمى‏نمايد.امشب اى ماه به درد دل من تسكينىآخر اى ماه تو همدرد من مسكينىخطاب شهريار به معشوق گاه شكوه‏آميز است و زمانى از سر تصدق:نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديدهكه بلكه رام غزل گردى اى غزال رميدهشهريار در منظومه مشهور «حيدر بابا يه سلام» كه به زبان تركى است مرزهاى‏جغرافيايى را در مى‏نوردد و تا قفقاز و قونيه را فرا مى‏گيرد. اما با اين همه شعرزيباى «خانقاه شمس» او آن‏قدر كه بايد و شايد بيان نگرديده و لاجرم در اين‏مجموعه آن را هديه احباب مى‏كنيم:مى‏رسد هر دم صداى بالشانمى‏رويم اى جان به استقبالشانكاروان كوى دلبر مى‏رسدهر زمانم ذوق ديگر مى‏رسدهاى و هيهاى شتربانان شنوشور و شهناز حدى‏خوانان شنوعارفان بسته قطار قافلهسوى ما با زاد راه و راحلهنامنظم مى‏رسد بانگ جرسدر شمار افتادشان گويى نفسكاروان اِستاد گويى هوش‏دارصيحه ملاّست اى دل گوش دار«شهر تبريز است كوى دلبرانساربانا باربگشا ز اشتران»شهر تبريز است و مشكين مرز و بوممهد شمس و كعبه ملاّى رومكاروانا خوش فرود آى و در آىاى به تار قلب ما بسته درآىشهر ما امشب چراغان مى‏كندآفتاب چرخ مهمان مى‏كندشب كجا و ميهمان آفتاباين به بيدارى است يا رب يا بخوابشهر ما از شور، لبريز آمده استوه كه مولانا به تبريز آمده استامشب آن دلبر ميان شهر ماستآنچه بخت و دولتست از بهر ماستآنكه آنجا ميزبان شهر ماستيك‏شب اينجا ميهمان شمس ماستاينك از در مى‏رسد سلطان عشقمرحبا اى حسن بى‏پايان عشقپا به چشم من نه اى جان عزيزجان به قربان تو مهمان عزيزدر دل ويران ما گنجى بياگرچه در عالم نمى‏گنجى بياتو بيا اى ماه مهرآيين مااى تو مولانا جلال‏الدين ماما همه ماهى و تو درياى ماآبروى دين ما دنياى ماسعديا كنزاللغه، قاموس تواو همه دريا و اقيانوس توهر چه فردوسى بلندآوا بودچون رسد پيش تو مشتش وا بودگر نظامى نقشبند زرّ نابزرّ نابش پيش تو نقشى بر آببيدلان آغوش جانها وا كنيداشك شوق قرنها دريا كنيدماهى درياى وحدت مى‏رسدشاه اقليم ولايت مى‏رسدامشب اى تبريزيان غيرت كنيدآستين معرفت بالا زنيدهفت قرن از وى شكرخايى كنيميك شبش بارى پذيرايى كنيمكاروان عرشيان مهمان ماستقدسيان بنشسته پاى خوان ماستچشم بنديم و خود از سر واكنيمبا روان عرشيان رؤيا كنيمخيمه‏ها بينم به آيين و شكوهدايره چون رشته‏اى از تل و كوهخيمه سبز و بلند تهمتنزانِ فردوسى است آن والا سخنخيمه ملا سپيد و تابناكمنعكس در وى صفاى جان پاكخانقاهى رشك فردوس برينخيمه‏ها چون غرفه‏هاى حور عينحوريانش طرفه رفت و رو كنندعطرش از گيسوى عنبر بو زنندبر در هر خيمه نرمين تخت پوستتا نشاند دوست را پهلوى دوستبا تبرزينى كه عشق چيره‏دستشاخ غول نفس را با آن شكستبر سر بشكسته شاخ غولهاخرقه‏ها آويزه و كشكولهابر فراز خرقه‏ها بسته ردهتاجهاى ترمه‏اى سوزن زدهبر در و ديوار، با كلك صفاقصه‏هايى نقش از عشق و وفاصوفيان را خرقه تقوى به‏دوشدر تكاپو بينم و در جنب‏وجوشخانقه را عشرت آيين مى‏كنندشمعها را عنبرآگين مى‏كنندپرسه را شيخ شبستر مى‏زندهوزنان هر گوشه‏اى سر مى‏زندو آن عقب آتش به سان تلّ گُلديگ جوش شمس حق در قلّ و قلشيخ صنعان دوده دار خانقاهدود و دم را خيمه چون خرگاه ماهديگ‏جوش شمس خود معجون عشقمى‏پزد بر سينه كانون عشقآبش از طبع روان مولوىبنشن از عرفان شمس معنوىغُلغل از چنگ و چغور لوليانجوشش از رقص و سماع صوفيانسبزه‏اش از خطّ سبز شاهداندم در او داده دعاى زاهدانادويه در وى نظامى بيختهملحش از تك بيت صائب ريختهعمعق(269) آلو از بخارا داده استليمويش مَلاّى صدرا داده استزيره‏اش از مطبخ شاه ولىشعله‏اش از غيرت مولا علىهيمه‏اش از همت آزادگاندودش از آه دل دلدادگانسوز عشقش پخته و پرداختهكاسه‏اش از چشم عاشق ساختهسفره را شيخ شبستر، ميزبانگلشن رازش دعاى سفره خوانمرحبا اى عاشقان بى‏قرارمرحبا اى چشمه‏هاى اشكبارجان و دل را صحنه رفت و رو كنيداز سرشك آب از مژه جارو كنيدعود سازيد و سمن سايى كنيدبا صد آيينه خودآرايى كنيدپرده پندارها بالا زنيدغرفه‏هاى چشم جانها واكنيدشانشين چشم دل خالى كنيدشاه را تصوير آن بالا زنيدسينه‏ها سازيد چون آيينه پاكبو كه بينم آن جمال تابناكدور باشِ شاه پشت در رسيدپير دربان هو حق از دل بركشيدچشم جان بيدار اين ديدار دارپرده را برداشت، پير پرده‏داراينك آمد از در آن درياى نورموسيى گويى فرود آيد ز طورزير يك بازو گرفته بوسعيدبازوى ديگر جنيد و بايزيدخيمه بر سر داشته خيام از اوغاشيه بر دوش شيخ جام از اوطلعتى آيينه درياى نورقامتى هيكل نماى كوه طورگيسوانى، هاله صبح ازلحلقه خورشيد حُسن لم يزلچشم مى‏بيند به سيماى مسيحگوش مى‏پيچد در آيات فصيحچون توانم نقش آن زيبا كشيدچشم من حيران شد و او را نديداو همه سر است چون فاشش كنموصفى از خورشيد و خفاشش كنمكس نداند فاش كرد اسرار اوهر كسى از ظن خود شد يار اووصف حال من در او بى‏حال بههم زبان رازداران لال بهدست شوق از آستينهاى عبابر شد و شد جامه‏ها بر تن قباخرقه‏پوشان محو استغناى اوخرقه از سر برده پيش پاى اوشمس، كتفش بوسه داد و پيش راندبردش آن بالا و بر مسند نشانددست حق گويى در آغوشش كشيدپرده‏يى از نور سرپوشش كشيدعشق مى‏بارد جمال پير رامى‏ستايد حُسن عالمگير رامى‏رسند از در صفاكيشان اوپادشاهانند درويشان اوعارفان چون رشته‏هاى لعل و درّشمس را صحن و سراى ديده پرگوش تا گوشِ فضاى خانقاهپر شد از پروانگان مهر و ماهشمس حق خود خرقه بازى مى‏كندشاه را مهمان نوازى مى‏كندصائبا بانگ خوش آمد مى‏زنديارى شيخ شبستر مى‏كندمثنوى‏خوانان حكايت مى‏كنندوز جداييها شكايت مى‏كنندشمع و مشعل نور باران مى‏كنندحوريان گويى گل‏افشان مى‏كنندبر در و ديوار مى‏رقصد شعاعصوفيان در شور رقصند و سماعخواند خاقانى قصيدت ناتمامساز آهنگ غزل دارد همام(270)شرح شورانگيز عشق شهرياردر غزل مى‏پيچد و سيم سه‏تارعارفان بينى و انفاس عقولسر فرو بر سينه لطف و قبولپيش در شيخ بهايى يك طرفدست بر سينه، سنايى يك طرفابن‏سينا مى‏برد قليان شاهفخر رازى انفيه گردان شاهآبدارى عهده فيض دكندهلوى ايستاده پاى كفش كنشاعر طوس آب بسته كشته راهم غزالى(271) پنبه كرده رشته رارودكى گهگاه رودى مى‏زندخوش سمرقندى سرودى مى‏زند،«بوى جوى موليان آيد همىياد يار مهربان آيد همى»سعدى آن گوشه قيامت مى‏كندوصف آن رخسار و قامت مى‏كندخواجه با ساز خوش و آواز خوشخوش فكنده شورى از شهناز خوششيخ عطار آن ميان با مشك و عودچشم بد را مى‏كند اسفند دودمجلس آرايى نظامى را رسدآن سخن‏پرداز نامى را رسدنظم مجلس با نظامى داده‏اندجام پيمودن به جامى داده‏اندمى‏كشد خيام خمّ مى به دوشبر شود فرياد فردوسى كه نوشمستى ما از شراب معنوى استنقل ما ناى و نواى مثنوى استهديه ما اشك ما و عشق ماعشوه ابروى او سرمشق ماچشم از اين روياى خوش وامى‏كنيمعشق را با عقل سودا مى‏كنيمشاهنامه طبل ما و كوس ماستمثنوى چنگ و نى و ناقوس ماستدر نى خلقت خدا تا در دميدنيز نى نالان‏تر از ملاّ كه ديد؟يا رب اين نى زن چه دلكش مى‏زندنى زدن گفتند، آتش مى‏زند«آتش است اين بانگ ناى و نيست بادهر كه اين آتش ندارد نيست باد»اين قلندر وه چه غوغا مى‏كندگنبد گردون پرآوا مى‏كندچون كتاب خلقت است اين مثنوىكهنگى در دم درو يابد نوىجزء و كل از نو به هم انداختهمحشرى چون آفرينش ساختههر ورق صد صحنه‏سازى مى‏كندهر سخن صد نقش بازى مى‏كندهر سخن چندين خبر از مبتداستباز خود مبداى چندين منتهاستچون سخن هم مبتدا شد هم خبريك جهان مفهوم مى‏گردد به برهم به آن قرآن كه او را پاره سى استمثنوى قرآن شعر پارسى استشاهد انديشه‏ها شيداى اومغزها مستغرق درياى اومولوى خاطر به عشق شمس باختوين همه ديوان به نام شمس ساختنى همين بر طبع ملاّ، آفرينآفرين بر شمس ملاّ آفرينشمس ما كز بى‏زبانى شكوه كرددر زبان شعر ملاّ جلوه كرددل به دردش كآمد از داغ زبانحق بدو داد اين زبان جاودانجاودان است اين كتاب مثنوىجاودان باش اى روان مولوىجشن قرن هفتم ملاّى رومگرچه بر پا گشته در هر مرز و بومليك ملاّ شمس را جويا بودهر كجا شمس است آنجا مى‏رودشمس چون تبريزى و از آن ماستروح ملاّ هم يقين مهمان ماستشهريارا طبع دلكش داشتىوقت مهمانان خود خوش داشتى2) عماد خراسانىپيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكى‏ستحرم و دير يكى، سُبحه و پيمانه يكى‏ستاين همه جنگ و جدل حاصل كوته‏نظرى استگر نظر پاك كنى كعبه و بتخانه يكى‏ستاين همه قصه ز غوغاى گرفتاران استور نه از روز ازل دام يكى دانه يكى‏ستراه هر كس به فسونى زده آن شوخ ار نهگريه نيم شب و خنده مستانه يكى‏ستگر ز من پرسى از آن لطف كه من مى‏دانمآشنا بر در اين خانه و بيگانه يكى‏ستعشق آتش بود و خانه خرابى داردپيش آتش دل شمع و پر پروانه يكى‏ستگر به سر حدّ جنونت ببرد عشق «عماد»بى‏وفايى و وفادارى جانانه يكى‏ستعماد خراسانى از سوختگانى است كه شرار آتشين كلامش در غزل افتاده ولاجرم مسجد و ميخانه و كعبه و بتخانه را يكى مى‏بيند و يكى مى‏داند كه يكى‏هست و هيچ نيست جز او! با اين سرمستى ازلى است كه گاه ساقى مجلس را به‏تحكم مى‏كشد و مينايى دگر مى‏طلبد:گرچه مستيم و خرابيم چو شب‏هاى دگرباز كن ساقى مجلس سَرِ ميناى دگر(272)امشبى را كه در آنيم غنيمت شمريمشايد اى جان نرسيديم به فرداى دگر(273)مست مستم مشكن قدر خود اى پنجه غممن به ميخانه‏ام امشب تو برو جاى دگرتا روم از پى يار دگرى مى‏بايدجز دل من دلى و جز تو دلاراى دگرتو سيه‏چشم چو آيى به تماشاى چمننگذارى به كسى چشم تماشاى دگراين قفس را نبود روزنى اى مرغ پريشآرزو ساخته بستانِ طرب‏زاى دگراز تو زيباصنم اين‏قدر جفا زيبا نيستگيرم اين دل نتوان داد به زيباى دگرتواند باغبانت باغ را بيهوده در بنددولى نتواند اى گل بلبلت را بال و پر بندددل ما را به هم راهى است پنهانى كه مى‏آيمبه كويت از رهى ديگر اگر راهى دگر بندددلم با نور مه مى‏آيد و باد سحرگاهىمگر در بر رخ نور مه و باد سحر بنددرقيبا رو دعايى كن كه عشق از ما زوال آيدكه نبود در جهان دستى كه دست عشق بر بنددچه زيبا بسته بودى دوش آن نازك‏كمر جاناچنين زيبا نديدم كس به قتل اى مه كمر بندد(274)ما عاشقيم و خوش‏تر از اين كار، كار نيستيعنى به كارهاى دگر اعتبار نيستدانى بهشت چيست كه داريم انتظار(275)جز ماهتاب و باده و آغوش يار نيستسنجيده‏ايم ما، به‏جز از موى و روى يارحاصل ز رفت‏وآمدِ ليل و نهار نيستفرهاد ياد باد كه چون داستان اوشيرين حكايتى ز كسى يادگار نيستناصح مكن حديث كه: «صبر اختيار كن»ما را به عشق يار ز خويش اختيار نيستبر ما گذشت نيك و بد، اما تو روزگار!فكرى به حال خويش كن اين روزگار نيست3) علاّمه سيد محمدحسين طباطبايىهمى گويم و گفته‏ام بارهابود كيش من مهر دلدارهاپرستش به مستى است در كيش مهربرون‏اند زين جرگه هشيارهابه شادى و آسايش و خواب و خورندارند كارى دل‏افگارهابه جز اشك چشم و به جز داغ دلنباشد به دست گرفتارهاكشيدند در كوى دل‏دادگانميان دل و كام، ديوارهاچه فريادها مرده در كوه‏هاچه حلاجها رفته بر دارهاچه دارد جهان جز دل و مهر يارمگر توده‏هايى ز پندارهاولى رادمردان و وارستگاننيازند هرگز به مردارهامهين مهرورزان كه آزاده‏اندچه گلهاى رنگين به جوبارهابهاران كه شاباش ريزد سپهربه دامان گلشن ز رگبارهاكشد رخت، سبزه به هامون و دشتزند بارگه، گل به گلزارهانگارش دهد گلبن جويباردر آيينه آب، رخسارهارود شاخ گل در بر نيلفربرقصد به صد ناز گلنارهادَرَد پرده غنچه را بادِ بامهزار آورد نغز گفتارهابه آواى ناى و به آهنگ چنگخروشد ز سرو و سمن، تارهابه يادِ خم ابروى گل‏رخانبكش جام در بزم مى‏خوارهاگره را ز راز جهان باز كنكه آسان كند ياد دشوارهاجز افسون و افسانه نبود جهانكه بستند چشم خشايارهابه اندوه آينده خود مسازكه آينده خوابى است چون پارهافريب جهان را مخور زينهاركه در پاى اين گل بود خارهاپياپى بكش جام و سرگرم باشبهل گر بگيرند بيكارهاعلامه طباطبايى عالم و عارف سوخته‏اى است كه عقل و عشق را به هم عجين‏كرده است و در كهكشان علم و زهد به جايى مى‏رسد كه گوهر تابناك «الميزان» رادر تفسير كلام وحى به ارمغان مى‏آورد و «اصول فلسفه» را سرمشق طالبان انديشه‏مى‏كند و هم در حال جذبه عشقش چنان به كوى دوست مى‏كشد كه بى‏قرار و شيداچنين زمزمه ساز مى‏كند كه:مهرِ خوبان دل و دين از همه بى‏پروا بردرخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا بردتو مپندار كه مجنون سر خود مجنون گشتاز سمك تا به سهايش كشش ليلا بردمن به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راهذره‏اى بودم و مهر تو مرا بالا بردمن خس بى‏سر و پايم كه به سيل افتادماو كه مى‏رفت مرا هم به دل دريا بردجام صهبا ز كجا بود مگر دست كه بودكه در اين بزم بگرديد و دل شيدا بردخم ابروى تو بود و كف مينوى تو بودكه به يك جلوه ز من نام و نشان يك‏جا بردخودت آموختى‏ام مهر و خودت سوختى‏امبا برافروخته‏رويى كه قرار از ما بردهمه ياران به سر راه تو بوديم ولىخم ابروت مرا ديد و ز من يغما بردهمه دل‏باخته بوديم و هراسان كه غمتهمه را پشت سر انداخت مرا تنها برد4) على اشترىدر سال 1301 ولادت يافت و درست در سال چهلم (1340) درگذشت و دراين چله تحبيب، چه خوش سر ميناى شعر را گشود و جام غزل را لبريز كرد.عمرى است تا به پاى خم از پا نشسته‏ايمدر كوى مى‏فروش چو مينا نشسته‏ايمما را ز كوى باده‏فروشان گريز نيستتا باده در خم است همين جا نشسته‏ايمتا موج حادثات چه بازى كند كه مابا زورق شكسته به دريا نشسته‏ايمما آن شقايقيم كه با داغ سينه‏سوزجامى گرفته‏ايم و به صحرا نشسته‏ايمطفل زمان فشرد، چو پروانه‏ام به مشتجرم دمى كه بر سر گلها نشسته‏ايمعمرى دويده‏ايم به هر سوى و عاقبتدست از طلب نشسته و از پا نشسته‏ايم«فرهاد» با ترانه مستانه غزلدر هر سرى چو نشئه صهبا نشسته‏ايم(276)  رفتى ز پيش ديده و بر جان نشسته‏اىدر خاطرم چو اشك به دامان نشسته‏اىاز ما چه ديده‏اى كه به صد سوز همچو شمعخندان ميان بزم حريفان نشسته‏اىبر چشم غير اگر بنشينى به دلبرىانديشه كن چو اشك كه لرزان نشسته‏اىاى غم اگر چه عهد تو بشكسته‏ام به مىنازم تو را كه بر سر پيمان نشسته‏اىاى اشك هر چه ريزمت از ديده زير پاىبينم كه باز بر سر مژگان نشسته‏اىاى دل تو را چه شد كه در آن حلقه‏هاى زلفمجموع رفته‏اى و پريشان نشسته‏اى5) حبيب يغمايىسيدحبيب‏اله يغمايى نوه دخترى يغماى جندقى است. او آثار گران‏قدرى به‏جاى گذارد كه معروف‏ترين آنها 31 دوره مجله يغما است. وقتى بر مزار حبيب‏يغمايى در خور فاتحه مى‏خواندم بيش از چهل سال پيش تداعى مى‏شد كه شعرخوش حبيب در كتاب فارسى دبستان همه را به شعرخوانى مكرر واداشته بود:زاغكى قالب پنيرى ديدبه دهن برگرفت و زود پريدبه درختى نشست بر راهىكه از آن مى‏گذشت روباهىروبه پر فريب و حيلت‏سازرفت پاى درخت و كرد آوازگفت: به‏به چقدر زيبايىچه سرى، چه دمى، عجب پايىپر و بالت سياه‏رنگ و قشنگنيست بالاتر از سياهى رنگگر خوش‏آواز بودى و خوش‏خواننبدى بهتر از تو در مرغانزاغ مى‏خواست قارقار كندتا كه آوازش آشكار كندطعمه افتاد، چون دهان بگشودروبهك جست و طعمه را بربوداما حالا ديگر حبيبى در كار نيست و من هم بنا به اقتضاى زمانه گاه‏گاهى اين‏غزل پرسوز او را در گوشه دشتى زمزمه مى‏كنم كه:تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى راچه سود از زندگانى چون تبه كردم جوانى را(277)بود خوشبختى اندر سعى و دانش در جهان امادر ايران پيروى بايد قضاى آسمانى رابه قطع رشته جان عهد بستم بارها با خودبه من آموخت گيتى سست‏عهدى سخت‏جانى رانجويد عمر جاويدان، هر آنكو همچو من بيندبه يك شام فراق اندوه عمر جاودانى راكى آگه مى‏شود از روزگار تلخ ناكامانكسى كو گسترد هر شب بساط كامرانى رابه دامان خون دل از ديده افشاندن كجا داندبه ساغر آن كه مى‏ريزد شراب ارغوانى رامذاقت تلخ‏تر از صبر بودى چون مذاق منتو هم اى ناصح ار مى‏ديدى آن شيرين‏زبانى راوفا و مهر كى دارد حبيبا آنكه مى‏خواندبه اسم ابلهى رسم وفا و مهربانى را6) پژمان بختيارىدر كنج دلم عشق كسى خانه نداردكس جاى در اين كلبه ويرانه ندارددل را به كف هر كه نهم باز پس آردكس تاب نگهدارى ديوانه ندارددر بزم جهان جزدل حسرت‏كش ما نيستآن شمع كه مى‏سوزد و پروانه ندارددل خانه عشق است خدا را به كه گويمكارايشى از عشق كس اين خانه ندارددر انجمن عقل‏فروشان ننهم پاىديوانه سرِ صحبتِ فرزانه نداردتا چند كنى قصه اسكندر و داراده روزه عمر اين همه افسانه ندارد  ديوانه محبت جانانه‏ام هنوزدست از دلم بدار كه ديوانه‏ام هنوزعمرى به گرد شمع جمال تو گشته‏اموآتش نخورده بر پر پروانه‏ام هنوزدر خانه‏اى كه دولت وصل تو يافتمچون حلقه بسته بر در آن خانه‏ام هنوززين خانه رم مكن كه ز آهووشان شهركس جز تو ره نجسته به كاشانه‏ام هنوزاى دوست قصه‏اى ز محبت بگو كه منطفلم به طبع و طالبِ افسانه‏ام هنوزما هم شكسته‏خاطر و ديوانه بوده‏ايمما هم اسير طُرّه جانانه بوده‏ايمما نيز چون نسيم سحر در حريم باغروزى نديم بلبل و پروانه بوده‏ايمما هم به روزگار جوانى ز شور عشقعبرت‏فزاىِ مردم فرزانه بوده‏ايمبر كام خشك ما به حقارت نظر مكنما هم رفيق ساغر و پيمانه بوده‏ايماى عاقلان! به لذت ديوانگى قسمما نيز دلشكسته و ديوانه بوده‏ايمبا همه عاشقى و رندى و بى‏باكى ماشبنم صبح خجل مى‏شود از پاكى ماخاطرم گَرد تعلق نپذيرد گويىدر دل آب نشسته است تن خاكى ماعاشق پاكى‏ام ار فرق كند، ور نكنددر بر پير فلك پاكى و ناپاكى ماهمچو مى دردل ميناى بلورين پيداستدر تن خاكى ما، فطرت افلاكى ماگر به مقصد نرسيدم ز دويدن غم نيستطى اين راه فزون بود ز چالاكى مابهر آسايش خود راه يقين جوى ار نهبه حقيقت نرسد لطمه ز شكاكى ماغمكى بر دل تو، گر ز حسد مانده بيامى بخور تا نخورى غم ز طربناكى ما7) مسرور اصفهانىروزگارى پيش، بچه‏هاى دبستانى با هم زمزمه مى‏كردند كه:پيشه‏ور باهنر اصفهاناى به هنر سرمه چشم جهانآن روزها كمتر كسى سراينده آن يعنى استاد حسين سخنيار متخلص به مسروررا مى‏شناخت و حالا نيز كه نويسنده كتاب مشهور «ده قزلباش»(278) را مى‏شناسيم‏ديگر مسرورى در ميان نيست تا مسرورمان كند. اما اگر مسرورِ زاده‏شده به سال 1270 شمسى به سال 1347 درگذشت و دركنارى از مقبره ظهيرالدوله آراميدن ابدى پيشه كرد مگر مى‏شود شعر عاشوراى اورا از ياد برد:نكوتر بتاب امشب اى نور ماهكه روشن كنى روى اين بزمگاهبسا شمع رخشنده تابناكز باد حوادث فرو مرده پاكحريفان به يكديگر آميختهصراحى شكسته، قدح ريختهبه يك سوى ساقى برفته ز دستبه سوى دگر مطرب افتاده مستبتاب امشب اى مه كه افلاكيانببينند جانبازى خاكيانمگر نوح بيند كزين موج خونچسان كشتى آورد بايد برونببيند خليل خداوندگارز قربانى خود شود شرمساركند جامه موسى به تن چاك‏چاكعصا بشكند بر سر آب و خاكمسيحا اگر بيند اين رستخيزصليب و سلب را كند ريزريزمحمد سر از غرفه آرد برونببيند جگرگوشه را غرق خون  يكى گفتا ز دوران نااميدمكه مى‏رويد به سر موى سپيدماز اين موى سپيد انديشه دارمكه بر پاى جوانى تيشه دارمفلك هر چين كه از مويم گشايددگر چينى بر ابرويم فزايدبگفتم اين خيالى ناپسند استجوانى آهوى سر در كمند استكمندش چيست؟ شوق و شادمانىچو گم شد، زود گم گردد جوانىجوانى در درون دل نهفته استجوانى در نشاط و شور خفته استچو گم شد از دلت عشق هوسبازهمانا شام پيرى گشته آغازنه پيرى در گذشت ماه و سال استكه مرگ عشق و ترك ايده‏آل استجوانى موسمى از زندگى نيستكه چون بگذشت نوبت گويدت ايستچو بينى ديرخواه و زودسيرىجهانت مى‏كند آگه كه پيرىبسا پيرا بديدم سرخوش و شادجوان‏روى و جوان‏خوى و جوان‏يادبسا رعناجوانِ حسرت‏آلودكه پيرى بر رخش لبخندزن بودبيا تا دل به خرسندى سپاريمكز او شايسته‏تر يارى نداريمنبينى صبحدم چون خنده سر كردنشاطش در همه عالم اثر كرداستاد حسين مسرور، عاشق ايران و زبان پارسى بود و به‏فردوسى عشق مى‏ورزيد قطعه «خوابگاه فردوسى» او شيرين و خواندنى‏است:خوابگاه فردوسىكجا خفته‏اى، اى بلندآفتاببرون آى و بر فرق گردون بتابنه اندر خور توست روى زمينز جا خيز و بر چشم دوران نشينكجا ماندى اى روح قدسى‏سرشتبه چارم فلك، يا به هشتم بهشتبه يك گوشه از گيتى آرام توستهمه گيتى آكنده از نام توستچو آهنگ شعر تو آيد به گوشبه تن خون افسرده آيد به جوشنه شهنامه گيتى پرآوازه استجهان را كهن كرد و خود تازه استتو گفتى: «جهان كرده‏ام چون بهشتاز اين بيش تخم سخن كس نكشت»ز جا خيز و بنگر كز آن تخم پاكچه گلها دميدست بر روى خاكنه آن گل كه در مهرگان پژمردنخنديده بر شاخ، بادش بردنه جور خزان ديده گلزار اونه بر دست گلچين شده خار اوبزرگان پيشينه بى‏نشانز تو زنده شد نام ديرينشانتو در جام جمشيد كردى شرابتو بر تخت كاوس بستى عقاباگر كاوه ز آهن يكى توده بودجهانش به سوهان خود سوده بودتو آب ابد دادى آن نام رازدودى از او زنگ ايام راتهمتن نمك‏خوار خوان تو بودبه هر هفت خوان ميهمان تو بودچو كلك تو راه گزارش گرفتسر راه بر تيغ آرش گرفتتويى دودمان سخن را پدربه تو باز گردد نژاد هنر8) دكتر محمد شفيعىاول بار در كلاس «زبان فارسى» در دانشگاه اصفهان به خدمت او رسيدم.(279)بارقه‏اى از نگاه بهار و فروزانفر و همايى را در چشمانش ديدم. عاشقانه‏هاى او بوى‏حزن خاصى داشت:مرا ز هرچه وفا بود سير كردى و رفتىشكوه عشق و صفا را حقير كردى و رفتىعشق را موهبتى خدايى مى‏پنداشت كه بناى عالم بر آن استوار است:هستى همه بر بناى عشق استيعنى كه خدا، خداى عشق استبر چهره اين جهان هستىهر جا نگرى نماى عشق استاز عشق كه مى‏گفت، كلام نظامى و شيدايى سعدى و عرفان حافظ و سرمستى‏مولانا را به يك باره متجلى مى‏ساخت، با اين همه سخن او، روايتگر درد اجتماع است:«محيط» علم و ادب را بگو كه خامه جادوبه دست گيرد و تا آخرين نفس بنويسدقلم‏شكسته به فرمان گزمه‏ايم و كسى نيستكه كارنامه بيداد اين عسس بنويسدسوگندنامه‏هاى او نيز بوى مودّت جاويد مى‏دهد:زين گرد و غبارى كه به دامان كوير استپيداست كزين باديه رفتست سوارىفرياد شعر او با عنوان «فرياد كوير» انتشار يافته است. تازه سروده «حيرت» راارمغان اين كتاب فرمود.حيرتدوش با ياد جوانيهاى خود ساغر زدمگام در پس كوچه‏هاى عمر سرتاسر زدمدفتر عمر تباه خويش را كردم مرورخانه تاريك ذهن خويش را در زدمگه به يادم آمد آن سوز و گداز عاشقىبا چنين گفتارها آتش به خشك و تر زدمتا سحرگاهان به رويش ديده بگشايم به شوقشب كنار دشت نرگس خيمه و چادر زدماى نگين خوش‏تراش عشق تا يابم تو رابارها بر دكه خاتم‏فروشان سر زدمبعدها گشتم به كوى عبرت و عرفان مقيمشعر را با اين مضامين صبغه ديگر زدمتا رهايى يابم از زندان تن عمرى درازاندرين كنج قفس بيهوده بال و پر زدمبس كه ديدم خلق را جز بت‏پرستى كار نيستطعنه بر گمراهى اين خلق خوش‏باور زدمخرقه‏ها آلوده و دفتر پر از زرق و رياستزين سبب آتش به جان خرقه و دفتر زدمعشوه گوساله زرين فريبى بود و بسدست اندر دامن موساى پيغمبر زدمتا به اقليم فنا ديدم دو گامى بيش نيستمن كه بر ديوار پولادين حيرت سر زدمجام جم را در دل خود يافتم آيينه‏واردستِ ردّ بر سينه جمشيد و اسكندر زدم9) اقبال لاهورىعلامه محمد اقبال لاهورى شاعر و متفكر قرن 13 و 14ه.ق است. وى به‏سال 1289ه.ق در سيالكوت پاكستان زاده شد و در سال 1357ه.ق درگذشت امافكر و انديشه و آثار گران‏قدر او هميشه جاويدان است:  نعره زد عشق كه خونين‏جگرى پيدا شدحسن لرزيد كه صاحب‏نظرى پيدا شدفطرت آشفت كه از خاك جهانِ مجبورخودگرى، خودشكنى، خودنگرى پيدا شدخبرى رفت ز گردون به شبستان ازلحذر اى پردگيان پرده‏درى پيدا شدآرزو بى‏خبر از خويش به آغوش حياتچشم واكرد و جهان دگرى پيدا شدزندگى گفت كه در خاك تپيدم همه عمرتا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شدسطوت از كوه ستانند و به كاهى بخشندكُلَهِ جم به گداى سر راهى بخشنددر ره عشق فلان بن فلان چيزى نيستيد بيضاى كليمى به سياهى بخشندگاهِ شاهى به جگرگوشه سلطان ندهندگاه باشد كه به زندانى چاهى بخشندفقر را نيز جهانبان و جهانگير كنندكه به اين راه‏نشين تيغِ نگاهى بخشندعشق پامال خِرَد گشت و جهان ديگر شدبود آيا كه مرا رخصت آهى بخشندساحلِ افتاده گفت، گرچه بسى زيستمهيچ نه معلوم شد آه كه من چيستمموجِ ز خود رفته‏اى تيز خراميد و گفتهستم اگر مى‏روم گر نروم نيستمگمان مبر كه به پايان رسيد كار مغانهزار باده ناخورده در رگ تاك استچمن خوشست وليكن چو غنچه نتوان زيستقباى زندگى‏اش از دم صبا چاك استاگر ز رمز حيات آگهى، مجوى دگردلى كه از خَلِش خار آرزو پاك استبه خود خزيده و محكم چو كوهساران زىچو خس مزى كه هوا تيز و شعله بى‏باك استشايد قرن ها بگذرد و شبه‏قاره هند متفكرى چون علامه اقبال لاهورى به‏خود نبيند. نكته ديگر اينكه اگر تا چندى پيش شبه قاره هند و ديگر كشورهاى مجاور آن‏به زيبايى شعر اقبال و بيدل و حافظ و سعدى را مى‏خواندند حالا ديگر از آن‏شيرين سخنى خبرى نيست و با تأسف بسيار مى‏رود تا بازار قند پارسى در بنگاله‏به كلى بى‏رونق شود.10) جلال بقايى نائينىگروهى از اهل ادب را عقيده بر آن است كه ابن‏يمين(280) در قطعات اجتماعى‏سرآمد شاعران پارسى‏گوى است اما من بر آن باورم كه مرحوم استاد جلال بقايى‏نائينى گوى سبقت را از او ربوده است. دكتر حسن سادات ناصرى در مقدمه‏مجموعه شعر او كه به نام «پرتو انديشه» چاپ شده است مى‏گويد: «بقايى شاعربالفطره است و به همين جهت بافت شعر او و مضامين و تركيبات و تعبيرات آن‏نشان‏دهنده استقلال طبع اين سراينده نامدار است».محققى به شبى با حباب برقى گفت:كه از چه منبع فيضى و كان نور و سرورمرا از اين عجب آيد كه هيچ‏گاه تو رانه احتياج به نفت است نه فتيله و تورچگونه تابش آن چشم خيره مى‏سازدضياء پاره سيمى و قطعه‏اى ز بلورجواب داد كه اين راز را كجا داندكسى كه مست هوى باشد و اسير غرورهر آن سرى كه چو من از هوى شود خالىشگفت نيست كه بر عالمى فشاند نور  ماكيانى به شاهبازى گفتدر زمينت چگونه مسكن نيستتا بدين حد بلندپروازىشيوه مردم فروتن نيستگفت من ماكيان نى‏ام، بازممنتى از كَسَمْ به گردن نيستجايگاهم ستيغ كوه بودپشت ديوار و روى گلخن نيستطعمه خوارِ شكارِ خويشتنمقوتم از دست غير، ارزن نيستبهر هر دانه‏اى زمين‏بوسىدر خور تست، در خور من نيستبر سر شاخ، شبى مرغ حقى گفت به جفتكه از اين حق حق بيهوده روانم آشفتتا به‏كى در دل شب اين همه حق‏حق گويىكه كس از ناله جان‏كاه تو نتواند خفتگفت چون گفتن حق راست خطرها در پىجز به تنهايى و تاريكى شب نتوان گفتهر روز و شبى كه آمد و رفتاين دفتر عمر ما ورق خوردچون دست ورق‏زن طبيعتانگشت به آخرين ورق برداز ما چه اثر جز اينكه گويندكى زاد فلان و كى فلان مردهمه روز، روزه بودن، همه شب نماز كردنهمه ساله از پى حج سفر حجاز كردنبه مساجد و معابد همه اعتكاف جستنز ملاهى و مناهى همه احتراز كردنشب جمعه‏ها نخفتن، به خداى راز كردنز وجود بى‏نيازش طلب نياز كردنپى طاعت و زيارت به نجف مقيم گشتنبه مضاجع و مراقد سفر دراز كردنبه خدا قسم كسى را ثمر آنقدر نبخشدكه به روى مستمندى دَرِ بسته باز كردناستاد جلال بقايى نائينى در غزل نيز شيوه شاعران سبك عراقى داشت اما به‏قطعه دل بسته بود و آن را قالبى خوش براى بيان مضامين نو مى‏دانست.عجب نبود اگر چشمان او مستانه مى‏خوابدحريف تازه كار آرى به يك پيمانه مى‏خوابدز بس افسانه عشقش سرودم خواب بربودشكه طفل نازپروردست و با افسانه مى‏خوابدبه خواب اندر توان دزدانه بوسيدن سراپايشكه دزد آنگه برد كالا كه صاحب خانه مى‏خوابدز بس سيلابه خون در دلم افشاند ويران شدكه چون سيل آيد اول كلبه ويرانه مى‏خوابدمن و دل قصه‏ها داريم از شب‏زنده‏داريهابلى ديوانه بيدار است چون فرزانه مى‏خوابدمن آن رندم كه گر رانند از ميخانه صدبارشبه هر حيلت كه باشد باز در ميخانه مى‏خوابدپى خال لبش رفتم به دام زلفش افتادمچه داند مرغ وحشى دام پيش دانه مى‏خوابدبقايى شانه را از بار عشقش چون كند خالىچو روى شانه‏اش زلف سيه با شانه مى‏خوابد(281)11) سيمين بهبهانىستاره ديده فروبست و آرميد بياشراب نور به رگهاى شب دويد بياز بس به دامن شب اشك انتظارم ريختگل سپيده شكفت و سحر دميد بياشهاب ياد تو در آسمان خاطر منپياپى از همه سو خطِ زر كشيد بياز بس نشستم و با شب حديث غم گفتمز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيابه گامهاى كسان مى‏برم گمان كه تويىدلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيانيامدى كه فلك خوشه‏خوشه پروين داشتكنون كه دست سحر دانه‏دانه چيد بيااميد خاطر سيمين‏دل شكسته تويىمرا مخواه، از اين بيش نااميد بيا  باور نداشتم كه چنين واگذارى‏امدر موج‏خيزِ حادثه، تنها گذارى‏امچون سبزه دميده به صحراى دوردستبختم نداد ره كه به سر، پا گذارى‏امخونم خورند با همه گردنكشى، كسانگر در بساط غير، چو مينا گذارى‏امهر كس نسيم‏وار ز شاخم نصيب خواستتا چند چون شكوفه به يغما گذارى‏امعمرى گذاشتى به دلم داغ غم بياتا داغ بوسه نيز به سيما گذارى‏امخواهم شبى در آيى و بر سينه از دو لبصدها نشان شوق و تمنا گذارى‏امشعر شلوار تاخورده سيمين هم خواندنى است:شلوار تاخورده دارد مردى كه يك پا نداردخشم است و آتش نگاهش، يعنى: تماشا ندارد!12) معينى كرمانشاهى(282)مصلحت نيستمن نگويم، كه به دردِ دل من گوش كنيدبهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيدعاشقان را بگذاريد بنالند همهمصلحت نيست، كه اين زمزمه خاموش كنيدخون دل بود نصيبم، به سرِ تربت منلاله‏افشان به طرب آمده مى نوش كنيدبعدِ من، سوگ مگيريد، نيرزد به خدابهرِ هر زرد رخى، خويش سيه‏پوش كنيدخط بطلان به سر نامه هستى بكشيدپاره اين لوح سبك‏پايه مخدوش كنيدسخن سوختگان طرح جنون مى‏ريزدعاقلان، گفته عشاق فراموش كنيد خانمان‏سوز بود آتش آهى، گاهىناله‏اى مى‏شكند، پشت سپاهى گاهىگر مقدّر بشود، سلك سلاطين پويدسالك بى‏خبرِ خفته به‏راهى گاهىقصه يوسف و آن قوم، چه خوش پندى بودبه عزيزى رسد، افتاده به چاهى گاهىهستى‏ام سوختى از يك نظر، اى اختر عشقآتش‏افروز شود، برق نگاهى گاهىروشنى‏بخش از آنم كه بسوزم چون شمعروسپيدى بود از بختِ سياهى گاهىاشك در چشم، فريبنده‏ترت مى‏بينمدر دل موج ببين صورت ماهى، گاهى!دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنمبهر توفان‏زده، سنگى است پناهى گاهى13) محمدحسين ناصر يزدى(283)ناصر، شاعر و روزنامه‏نگار يزدى از طبعى روان و قريحه‏اى سرشار برخورداربود. وى در سال 1270 هجرى شمسى در يزد تولد يافت و در سال 1356 هجرى‏شمسى درگذشت. غزلهاى ناصر، روان و صميمى و باصلابت است:  يك دم گمان مبر ز خيال تو غافلمبنشستم ار خموش خدا داند و دلمهر روز اشك ديده بود نقل مجلسمهر شب شرار سينه بود شمع محفلمگر جان ندادم از غم هجرت مرا ببخشبد كرده‏ام ولى به بد خويش قائلممايل به وصل گل نبود هيچ بلبلىاندازه‏اى كه من به وصال تو مايلمدر حبس غم نبود و ز چشمم گرفت خواباز آن شبى كه گشت خيالت موكلماز بس كه من به وادى عشقت گريستمسيلاب اشك ديده نشانيده در گلمصد شكر «ناصرا» به دبستان عشق اودر آخرين كلاس من اول محصلمگفت ماه من به كويم كن گذر گفتم به چشمگفتمش آيم به پا گفتا به سر گفتم به چشمگفت جاى دلبران باشد كجا گفتم به دلگفت گر خواهند مأوايى دگر گفتم به چشمگفت در راهم گذارى سر كجا گفتم به خاكگفت كن آن خاك را از اشك تر گفتم به چشمگفت دانى خاك راهم چيست گفتم توتياگفت آن را بايدت كحل بصر گفتم به چشمگفت گو ابروى من ماند به چه گفتم به تيغگفت پس كن سينه را پيشش سپر گفتم به چشمگفت خواهى وصل جانان ناصرا گفتم بلىگفت از جان بايدت قطع نظر گفتم به چشم14) سعيد بيابانكىشعر سعيد بيابانكى نمونه‏اى از شعر امروز است كه در قالب كهن ريخته باشند.تعابير، مضامين و فضاى شاعرانه شعر او بوى شكوفه سيب مى‏دهد. زبان شعر اوروان و خميرمايه آن درد انسانهاست.عصر عاشورادشت مى‏بلعيد كم‏كم پيكر خورشيد رابر فراز نيزه مى‏ديدم سر خورشيد راآسمان گو تا بشويد با گلاب اشكهاگيسوان خفته در خاكستر خورشيد رابوريايى نيست در اين دشت تا پنهان كندپيكر از بوريا عريان‏تر خورشيد راچشمهاى خفته در خون شفق را وا كنيدتا ببيند كهكشان پرپر خورشيد رانيمى از خورشيد در سيلاب خون افتاده بودكاروان مى‏برد نيم ديگر خورشيد راكاروان بود و گلوى زخمى زنگوله‏هاساربان دزديده بود انگشتر خورشيد راآه، اشترها چه غمگين و پريشان مى‏روندبر فراز نيزه مى‏بينم سر خورشيد را  گناه قافيه‏هاشبى كه ماه رها كرد آسمانها رازدند راهزنان راه كاروانها رادل و دماغ سفر نيست خشم توفان نيزشكسته بال و پر تازه‏بادبانها رادو دل مباش در اين شهر دزد ناشى نيستمبند بيهده شب‏بند كاهدانها راهواى كوچه ما را تو پيش‏بينى كنمگر كه صاف ببينيم، آسمانها رانمى‏رسيد به بام خيال ما يارانكه پله‏پله شكستند نردبانها رافسرد طبع من از شعرهاى بى‏دردىبريز در غزلم درد استخوانها رابه زير سايه دستان لاغرم بنشيندر اين كوير كه بردند سايبانها رابراى من به زبان اشاره شعر بخوانكه بسته‏اند در اين انجمن زبانها راگناه قافيه‏ها بود ما مگر مستيمكه زير پا بگذاريم خرده‏نانها را!ديدم دل بى‏گناه را در زنجيريك روز و شب سياه را در زنجيرديشب كه نشست و بافت گيسويش راآهسته كشيد ماه را در زنجير15) موافق‏عليشاهدر ادبيات عرفانى ما سهم بزرگى به مدح بزرگان دين و خاصه سروركائنات محمد مصطفى(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) و على مرتضى(علیه السلام ) و امامان شيعه اختصاص دارد كه‏آشنايى با آن حلاوت خاص دارد. در اين مجموعه از سروده‏هاى عارف ربانى‏حضرت حاج ميرزا على‏اكبر موافق‏عليشاه نعمت‏الهى نمونه‏هايى ارمغان‏مى‏سازيم.در نعت حضرت ختمى‏مرتبت قصيده‏اى با اين مطلع:نكو رويان عالم سربه‏سر جسمند و تو جانىكه ناز نازنينانى و حسن خوبرويانىبه هر تارى از آن گيسو دلى آشفته و حيرانمگر اى چين زلف يار من شام غريبانىدر مدح شهاب ثاقب حضرت على(علیه السلام ) :بيار باده كه امشب به كاخ يزدانىنموده شاهد لاريب چهر نورانىبه سجده‏گاه خلايق قدم نهاد ز لطفولى حضرت سبحان على عمرانىدر مدح حضرت صديقه كبرى(سلام الله علیها ) :بر سپهر عفت و عصمت فروزان آفتابنيست غير از دخت پاك حضرت ختمى‏مآباصل عصمت ليلةالقدر آيةالكبراى حقسرّ مستور الهى، افتخار امّ و بابدر مدح حضرت قائم عجل‏الله تعالى فرجه:سحر به گوش دل آمد ز غيب اين گفتارمكُش چراغ كه خورشيد سر زد از كُهسارز چهره پرده برانداخت شاهد ازلىنمود جلوه به عشاق از در و ديوارقصيده در توصيف حضرت حجة غايب عليه صلوات‏الله:شبى ز گردش چرخ فسونگر محتالنشسته بودم در خلوتى پريشان‏حالرميده كنجى چون آهويى ز صولت شيرفتاده سويى چون مرغ سوخته پر و بالكشيده لشكر حزنم صف از يمين و يساروزيده صرصر اندوهم از جنوب و شمالنه همدمى كه به صحبت كند مرا مشغولنه محرمى كه كُنم آگهش از اين احوالنه شاهدى كه گشايد دمى به شوخى لبنه مطربى كه سرايد به نغمه‏ام اقوالبه خويش پيچان چون موى بر سر آتشز ديده گريان چونان كه آب در غربالبه خويش ديدم نى دينى و نه آخرتىنه در برونم قال و نه در درونم حالنه هيچ در كفم از آن سرا به غير گناهنه هيچ حاصلم از اين جهان به جز آمالچو عرصه تنگ شد از شش جهت به‏من ناچاربه دل سرودم كاى طاير همايون فالبجوى چاره اين غم كه بس تنم فرسودز تن به جاى نمانده مرا به جز تمثالترا هر آينه آيينه خداى‏نماىبخوانده‏اند چرا مر تو راست زنگ ظلالبه پاسخ آمد و گفت اى غريق بحر همومچنين فسرده نشينى چرا به كنجى لالغم زمانه مخور دل بنه به درويشىكه نيست حاصلت از جمع مال غير وبالچرا نروبى از خانه خار محنت و دردچرا نشويى از چهره گرد رنج و ملالچرا نپويى اندر رهى كه وجد آردچرا نگويى آن صحبتى كه آرد حالزبان گشاى به مدح شهنشهى كه فلكپى سلامش بنمود پشت خود را دالامام هادى و مهدى سمّى ختم رسلامام مشرق و مغرب شه خجسته‏خصالبزرگ‏مايه ايجاد و منشاء ابداعولى حضرت حق مظهر جلال جمالمحيط عدل و مروت سحاب جود و سخاسپهر جود و كرم آفتاب عزّ و جلالز ابر فيضش باشد محيط يك قطرهز كان جودش باشد جبال يك مثقالمنزه و برى از هر چه غير دانش و علممقدس و عرى از هر چه غير حسن و كمالبزرگوارا فرمانده‏ها شهنشاهاكه يك دو بنده بود بر درت تكين و ينالاشارتى است ز خلق تو جنت و ارواحكفايتى است نه قهر تو دوزخ و آجالتويى مصوّر اشياء به عالم امكانبرون صفات كمالت ز حد وهم و خيالبه هر كجا نگرم جلوه تو باشد و بسكه نيست جز تو كسى تا كه باشدت به همالز توست ناشى در دهر هر چه هست آثارز توست صادر در كون هر چه هست افعالتو خود حقيقت علمى، دو صد چو ادريستبه گاه درس نشيند همى به صف نعالتمام اشياء گويا به وصف ذات تُواَنْدبه هر ترانه و هر نغمه هر چه در هر حالهمى بگويم عالم تويى و ديگر هيچبه كافرى بدهند ار كه نسبتم جهّالخدايگانا مدح تو نيست گر خوانمز چاكران تو جمشيد و هرقل و چيپالهميشه تا كه مدار فلك به كج‏روى استهماره تا كه بود روز و هفته و مه و سالبه دشمنان تو گردون همى كند اوباربه دوستان تو دوران همى كند اقبال16) حسين منزوىدر به سماع آمده است از خبر آمدنتخانه غزل‏خوان شده از زمزمه در زدنتخانه بى‏جان ز تو جان يافته جانانه عجبگر همه من جان بشوم بر اثر آمدنتپير من از بلخ مگر وصف جمال تو كندوصف نيارست يقين ورنه غزلهاى منتيا تو خود اى جان غزل اى همه ديوان غزللب بگشايى كه سخن وام كنم از دهنتاز همه شيرين‏دهنان وز همه شيرين‏سخنانجز تو كسى نيست شكر: هم دهنت هم سخنتعشق پى بستن من، بستن جان و تن منبافته زنجيرى از آن زلف شكن در شكنتبس كه فراقت ببرد روشنى از چشم تنميوسف من چشم دلم باز كن از پيرهنتآينه‏اى شد غزلم - آينه كوچك تو -خيز و درين آينه بين جلوه‏اى از خويشتنتاى سرو جان گرفته باغ كتابهاخاتون غرفه‏هاى نگارين خوابهازايندگى گرفته ز تو بطن خاكهاپاكيزگى گرفته ز تو ذات آبهااى استجابت من و تنهايى مراشبهاى بازوانِ عزيزيت، جوابهااى در كتاب زندگى‏ام، اشتياق توتوجيه شاعرانه فصل شتابهامست از تو شد، هر آينه دريا كه مست شداى شطّ ملتقاىِ تمام شرابهادل مى‏دهد بشارتم از بازگشتنتوز روزهاى خالى از اين اضطرابهاو آن روز دور نيست كه فانوس مى‏شونددر كوچه‏هاى آمدنت، آفتابها17) فريدون تولّلىكارونبلم، آرام چون قويى سبكباربه نرمى بر سر كارون همى رفتبه نخلستانِ ساحل قرص خورشيدز دامان افق بيرون همى رفت  شفق، بازيكنان در جنبش آبشكوه ديگر و راز دگر داشتبه دشتى پر شقايق باد سرمستتو پندارى كه پاورچين گذر داشتجوان، پاروزنان بر سينه موجبلم مى‏راند و جانش در بلم بودصدا سر داده غمگين در ره بادگرفتار دل و بيمار غم بود«دو زلفونت بود تار ربابمچه مى‏خواهى از اين حال خرابمتو كه با ما سر يارى ندارىچرا هر نيمه شب آيى به خوابم»درون قايق از باد شبانگاهدو زلفى نرم‏نرمك تاب مى‏خوردزنى خم گشته از قايق به امواجسر انگشتش به چين آب مى‏خوردصدا چون بوى گل در جنبش بادبه آرامى به هر سو پخش مى‏گشتجوان مى‏خواند و سرشار از غم گرمپى دستى نوازش‏بخش مى‏گشت:«تو كه نوشم نه‏اى نيشم چرايىتو كه يارم نه‏اى پيشم چرايىتو كه مرهم نه‏اى زخم دلم رانمك‏پاش دل ريشم چرايى»خموشى بود و زن در پرتو شامرخ چون رنگ شب نيلوفرى داشتز آزار جوان دلشاد و خرسندسرى با او، دلى با ديگرى داشتز ديگر سوى كارون، زورقى خردسبك بر موج لغزان پيش مى‏راندچراغى كورسو مى‏زد به نيزارصداى سوزناك از دور مى‏خواندنسيمى اين پيام آورد و بگذشت«چه خوش بى‏مهربونى هر دو سربى»جوان ناليد زير لب به افسوس«كه يكسر مهربونى دردسر بى»وزن و حال و هواى «كارونِ» فريدون توللى با شعر ماندگار «در امواج سند»دكتر مهدى حميدى شيرازى يكى است. اين عاشقانه با آن شعر حماسىِ دردآلود ازيك مكتب و يك شهر و يك دوره شعرى نشئت گرفته است. ببينيد شعرى كه درسال 1330 جايزه بهترين شعر ميهنى را به خود اختصاص داده است چقدر با شعركارون همقرانى دارد. شعر، تجلى پندار خوشى است كه چون در لفاف عشق پيچيده شد تأثيرمضاعف مى‏گذارد، «در امواج سند»(284) و «كارون» گذشته از تفاوت موضوع از يك‏ساختار احساس لطيف و صميمى برخوردار است.18) صغير اصفهانىاستاد محمدحسين صغير اصفهانى از جمله شاعران عارف و مخلص بود كه‏شعر را بدون پيرايه باور داشت و در مدايح اهل‏بيت رسول‏الله(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) و به خصوص‏اميرالمؤمنين على(علیه السلام ) قصايد استوارى دارد. قطعه «دوزخ» اگرچه مثنوى كوتاهى‏است اما به راستى شعر كبيرى از صغير اصفهانى محسوب مى‏شود.دوزخداد درويشى از ره تمهيدسر قليان خويش را به مريدگفت از دوزخ اى نكوكردارقدرى آتش به روى آن بگذاربگرفت و ببرد و باز آوردعقد گوهر ز درج راز آوردگفت در دوزخ آنچه گرديدمدركات جحيم را ديدمآتش هيزم و ذغال نبوداخگرى بهر انتقال نبودهيچ‏كس آتشى نمى‏افروختز آتش خويش هر كسى مى‏سوختدر ميان غزليات صغير نيز به اشعارى برمى‏خوريم كه طراوت بسيار دارد.عشقت سِپَردْ از دل، ديوانه به ديوانهاين گنج كند منزل، ويرانه به ويرانهدر مجلس ما دلها بخشند به هم صهبامى دور زند اينجا پيمانه به پيمانهمى با همه نوشيدم يك مى همه جا ديدمهر چند كه گرديدم ميخانه به ميخانهخورشي





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2321]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن