تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
راهنمای انتخاب شرکتهای معتبر باربری برای حمل مایعات در ایران
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1866378307


کجاوه سخن -9
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:

کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از حيات خويش است. ماجراىعشق دردآلود او در دوران جوانى زبانزد خاص و عام بود. اين آتش نهفته چنان تنورذوق و شوق او را برافروخت كه چندين دهه زبانزد همگانش كرد. هجرانى كهنصيب شهريار شد در اصل خميرمايه غزلياتى گرديد كه هيچگاه كهنگى ندارد.آمدى جانم به قربانت ولى حالا چرابىوفا حالا كه من افتادهام از پا چرانوشدارويى و بعد از مرگ سهراب آمدىسنگدل! اين زودتر مىخواستى حالا چراعمر ما را مهلت امروز و فرداى تو نيستمن كه يك امروز مهمان توام فردا چرانازنينا، ما به ناز تو جوانى دادهايمديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چراوه كه با اين عمرهاى كوته بىاعتباراين همه غافل شدن از چون منى شيدا چراشور فرهادم به پرسش سر به زير افكنده بوداى لب شيرين جواب تلخ سر بالا چرااى شب هجران كه يكدم در تو چشم من نخفتاينقدر با بخت خوابآلود من لالا چراآسمان چون جمع مشتاقان پريشان مىكنددرشگفتم من نمىپاشد ز هم دنيا چرادر خزان هجر گل اى بلبل طبع حزينخامشى شرط وفادارى بود غوغا چرا(268)شهريارا بىحبيب خود نمىكردى سفراين سفر راه قيامت مىروى تنها چرااين است كه غزلى به ساليانى سرود تنهايى عشاق سينه چاك اقليمى مىشودو هر هجران كشيدهاى به سوزى و مقام خاص موسيقايى آن را زمزمه مىكند كهجدايى و هجران فصل مشترك روزگار آدميان است! شهريار با اين وجهه خوش عاشقانه قوام مىگيرد تا بهتدريج شور و شرعاشقانه را هيبت عارفانه بخشد و درد درون را به راز و نياز عابدانه تسكين نمايد ازاين رو باز هم غزلسرايى او مقبوليت عامه مىپذيرد و عارف و عامى آن را فريادمىكنند كه:على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا راكه به ما سوى فكندى همه سايه هما رادل اگر خداشناسى همه در رخ على بينبه على شناختم من به خدا قسم خدا رابه خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماندچو على گرفته باشد سر چشمه بقا رامگر اى سحاب رحمت تو ببارى ار نه دوزخبه شرار قهر سوزد همه جان ماسوا رابرو اى گداى مسكين در خانه على زنكه نگين پادشاهى دهد از كرم گدا رابه جز از على كه گويد به پسر كه قاتل منچو اسير توست اكنون به اسير كن مدارابه جز از على كه آرد پسرى ابوالعجايبكه علم كند به عالم شهداى كربلا راچو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازانچو على كه مىتواند كه به سر برد وفا رانه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفتمتحيرم چه نامم شه ملك لافتى رابه دو چشم خونفشانم هله اى نسيم رحمتكه ز كوى او غبارى به من آر توتيا رابه اميد آنكه شايد برسد به خاك پايتچه پيامها سپردم همه سوز دل صبا راچو تويى قضاى گردان، به دعاى مستمندانكه ز جان ما بگردان ره آفت قضا راچه زنم چو ناى هر دم ز نواى شوق او دمكه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را«همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهىبه پيام آشنايى بنوازد آشنا را»ز نواى مرغ يا حق بشنو كه در دل شبغم دل به دوست گفتن چه خوش است شهرياراشهريار در غزل شهريارى مىكند و درد دل خويش را به هر صورت تقريرمىنمايد.امشب اى ماه به درد دل من تسكينىآخر اى ماه تو همدرد من مسكينىخطاب شهريار به معشوق گاه شكوهآميز است و زمانى از سر تصدق:نوشتم اين غزل نغز با سواد دو ديدهكه بلكه رام غزل گردى اى غزال رميدهشهريار در منظومه مشهور «حيدر بابا يه سلام» كه به زبان تركى است مرزهاىجغرافيايى را در مىنوردد و تا قفقاز و قونيه را فرا مىگيرد. اما با اين همه شعرزيباى «خانقاه شمس» او آنقدر كه بايد و شايد بيان نگرديده و لاجرم در اينمجموعه آن را هديه احباب مىكنيم:مىرسد هر دم صداى بالشانمىرويم اى جان به استقبالشانكاروان كوى دلبر مىرسدهر زمانم ذوق ديگر مىرسدهاى و هيهاى شتربانان شنوشور و شهناز حدىخوانان شنوعارفان بسته قطار قافلهسوى ما با زاد راه و راحلهنامنظم مىرسد بانگ جرسدر شمار افتادشان گويى نفسكاروان اِستاد گويى هوشدارصيحه ملاّست اى دل گوش دار«شهر تبريز است كوى دلبرانساربانا باربگشا ز اشتران»شهر تبريز است و مشكين مرز و بوممهد شمس و كعبه ملاّى رومكاروانا خوش فرود آى و در آىاى به تار قلب ما بسته درآىشهر ما امشب چراغان مىكندآفتاب چرخ مهمان مىكندشب كجا و ميهمان آفتاباين به بيدارى است يا رب يا بخوابشهر ما از شور، لبريز آمده استوه كه مولانا به تبريز آمده استامشب آن دلبر ميان شهر ماستآنچه بخت و دولتست از بهر ماستآنكه آنجا ميزبان شهر ماستيكشب اينجا ميهمان شمس ماستاينك از در مىرسد سلطان عشقمرحبا اى حسن بىپايان عشقپا به چشم من نه اى جان عزيزجان به قربان تو مهمان عزيزدر دل ويران ما گنجى بياگرچه در عالم نمىگنجى بياتو بيا اى ماه مهرآيين مااى تو مولانا جلالالدين ماما همه ماهى و تو درياى ماآبروى دين ما دنياى ماسعديا كنزاللغه، قاموس تواو همه دريا و اقيانوس توهر چه فردوسى بلندآوا بودچون رسد پيش تو مشتش وا بودگر نظامى نقشبند زرّ نابزرّ نابش پيش تو نقشى بر آببيدلان آغوش جانها وا كنيداشك شوق قرنها دريا كنيدماهى درياى وحدت مىرسدشاه اقليم ولايت مىرسدامشب اى تبريزيان غيرت كنيدآستين معرفت بالا زنيدهفت قرن از وى شكرخايى كنيميك شبش بارى پذيرايى كنيمكاروان عرشيان مهمان ماستقدسيان بنشسته پاى خوان ماستچشم بنديم و خود از سر واكنيمبا روان عرشيان رؤيا كنيمخيمهها بينم به آيين و شكوهدايره چون رشتهاى از تل و كوهخيمه سبز و بلند تهمتنزانِ فردوسى است آن والا سخنخيمه ملا سپيد و تابناكمنعكس در وى صفاى جان پاكخانقاهى رشك فردوس برينخيمهها چون غرفههاى حور عينحوريانش طرفه رفت و رو كنندعطرش از گيسوى عنبر بو زنندبر در هر خيمه نرمين تخت پوستتا نشاند دوست را پهلوى دوستبا تبرزينى كه عشق چيرهدستشاخ غول نفس را با آن شكستبر سر بشكسته شاخ غولهاخرقهها آويزه و كشكولهابر فراز خرقهها بسته ردهتاجهاى ترمهاى سوزن زدهبر در و ديوار، با كلك صفاقصههايى نقش از عشق و وفاصوفيان را خرقه تقوى بهدوشدر تكاپو بينم و در جنبوجوشخانقه را عشرت آيين مىكنندشمعها را عنبرآگين مىكنندپرسه را شيخ شبستر مىزندهوزنان هر گوشهاى سر مىزندو آن عقب آتش به سان تلّ گُلديگ جوش شمس حق در قلّ و قلشيخ صنعان دوده دار خانقاهدود و دم را خيمه چون خرگاه ماهديگجوش شمس خود معجون عشقمىپزد بر سينه كانون عشقآبش از طبع روان مولوىبنشن از عرفان شمس معنوىغُلغل از چنگ و چغور لوليانجوشش از رقص و سماع صوفيانسبزهاش از خطّ سبز شاهداندم در او داده دعاى زاهدانادويه در وى نظامى بيختهملحش از تك بيت صائب ريختهعمعق(269) آلو از بخارا داده استليمويش مَلاّى صدرا داده استزيرهاش از مطبخ شاه ولىشعلهاش از غيرت مولا علىهيمهاش از همت آزادگاندودش از آه دل دلدادگانسوز عشقش پخته و پرداختهكاسهاش از چشم عاشق ساختهسفره را شيخ شبستر، ميزبانگلشن رازش دعاى سفره خوانمرحبا اى عاشقان بىقرارمرحبا اى چشمههاى اشكبارجان و دل را صحنه رفت و رو كنيداز سرشك آب از مژه جارو كنيدعود سازيد و سمن سايى كنيدبا صد آيينه خودآرايى كنيدپرده پندارها بالا زنيدغرفههاى چشم جانها واكنيدشانشين چشم دل خالى كنيدشاه را تصوير آن بالا زنيدسينهها سازيد چون آيينه پاكبو كه بينم آن جمال تابناكدور باشِ شاه پشت در رسيدپير دربان هو حق از دل بركشيدچشم جان بيدار اين ديدار دارپرده را برداشت، پير پردهداراينك آمد از در آن درياى نورموسيى گويى فرود آيد ز طورزير يك بازو گرفته بوسعيدبازوى ديگر جنيد و بايزيدخيمه بر سر داشته خيام از اوغاشيه بر دوش شيخ جام از اوطلعتى آيينه درياى نورقامتى هيكل نماى كوه طورگيسوانى، هاله صبح ازلحلقه خورشيد حُسن لم يزلچشم مىبيند به سيماى مسيحگوش مىپيچد در آيات فصيحچون توانم نقش آن زيبا كشيدچشم من حيران شد و او را نديداو همه سر است چون فاشش كنموصفى از خورشيد و خفاشش كنمكس نداند فاش كرد اسرار اوهر كسى از ظن خود شد يار اووصف حال من در او بىحال بههم زبان رازداران لال بهدست شوق از آستينهاى عبابر شد و شد جامهها بر تن قباخرقهپوشان محو استغناى اوخرقه از سر برده پيش پاى اوشمس، كتفش بوسه داد و پيش راندبردش آن بالا و بر مسند نشانددست حق گويى در آغوشش كشيدپردهيى از نور سرپوشش كشيدعشق مىبارد جمال پير رامىستايد حُسن عالمگير رامىرسند از در صفاكيشان اوپادشاهانند درويشان اوعارفان چون رشتههاى لعل و درّشمس را صحن و سراى ديده پرگوش تا گوشِ فضاى خانقاهپر شد از پروانگان مهر و ماهشمس حق خود خرقه بازى مىكندشاه را مهمان نوازى مىكندصائبا بانگ خوش آمد مىزنديارى شيخ شبستر مىكندمثنوىخوانان حكايت مىكنندوز جداييها شكايت مىكنندشمع و مشعل نور باران مىكنندحوريان گويى گلافشان مىكنندبر در و ديوار مىرقصد شعاعصوفيان در شور رقصند و سماعخواند خاقانى قصيدت ناتمامساز آهنگ غزل دارد همام(270)شرح شورانگيز عشق شهرياردر غزل مىپيچد و سيم سهتارعارفان بينى و انفاس عقولسر فرو بر سينه لطف و قبولپيش در شيخ بهايى يك طرفدست بر سينه، سنايى يك طرفابنسينا مىبرد قليان شاهفخر رازى انفيه گردان شاهآبدارى عهده فيض دكندهلوى ايستاده پاى كفش كنشاعر طوس آب بسته كشته راهم غزالى(271) پنبه كرده رشته رارودكى گهگاه رودى مىزندخوش سمرقندى سرودى مىزند،«بوى جوى موليان آيد همىياد يار مهربان آيد همى»سعدى آن گوشه قيامت مىكندوصف آن رخسار و قامت مىكندخواجه با ساز خوش و آواز خوشخوش فكنده شورى از شهناز خوششيخ عطار آن ميان با مشك و عودچشم بد را مىكند اسفند دودمجلس آرايى نظامى را رسدآن سخنپرداز نامى را رسدنظم مجلس با نظامى دادهاندجام پيمودن به جامى دادهاندمىكشد خيام خمّ مى به دوشبر شود فرياد فردوسى كه نوشمستى ما از شراب معنوى استنقل ما ناى و نواى مثنوى استهديه ما اشك ما و عشق ماعشوه ابروى او سرمشق ماچشم از اين روياى خوش وامىكنيمعشق را با عقل سودا مىكنيمشاهنامه طبل ما و كوس ماستمثنوى چنگ و نى و ناقوس ماستدر نى خلقت خدا تا در دميدنيز نى نالانتر از ملاّ كه ديد؟يا رب اين نى زن چه دلكش مىزندنى زدن گفتند، آتش مىزند«آتش است اين بانگ ناى و نيست بادهر كه اين آتش ندارد نيست باد»اين قلندر وه چه غوغا مىكندگنبد گردون پرآوا مىكندچون كتاب خلقت است اين مثنوىكهنگى در دم درو يابد نوىجزء و كل از نو به هم انداختهمحشرى چون آفرينش ساختههر ورق صد صحنهسازى مىكندهر سخن صد نقش بازى مىكندهر سخن چندين خبر از مبتداستباز خود مبداى چندين منتهاستچون سخن هم مبتدا شد هم خبريك جهان مفهوم مىگردد به برهم به آن قرآن كه او را پاره سى استمثنوى قرآن شعر پارسى استشاهد انديشهها شيداى اومغزها مستغرق درياى اومولوى خاطر به عشق شمس باختوين همه ديوان به نام شمس ساختنى همين بر طبع ملاّ، آفرينآفرين بر شمس ملاّ آفرينشمس ما كز بىزبانى شكوه كرددر زبان شعر ملاّ جلوه كرددل به دردش كآمد از داغ زبانحق بدو داد اين زبان جاودانجاودان است اين كتاب مثنوىجاودان باش اى روان مولوىجشن قرن هفتم ملاّى رومگرچه بر پا گشته در هر مرز و بومليك ملاّ شمس را جويا بودهر كجا شمس است آنجا مىرودشمس چون تبريزى و از آن ماستروح ملاّ هم يقين مهمان ماستشهريارا طبع دلكش داشتىوقت مهمانان خود خوش داشتى2) عماد خراسانىپيش ما سوختگان مسجد و ميخانه يكىستحرم و دير يكى، سُبحه و پيمانه يكىستاين همه جنگ و جدل حاصل كوتهنظرى استگر نظر پاك كنى كعبه و بتخانه يكىستاين همه قصه ز غوغاى گرفتاران استور نه از روز ازل دام يكى دانه يكىستراه هر كس به فسونى زده آن شوخ ار نهگريه نيم شب و خنده مستانه يكىستگر ز من پرسى از آن لطف كه من مىدانمآشنا بر در اين خانه و بيگانه يكىستعشق آتش بود و خانه خرابى داردپيش آتش دل شمع و پر پروانه يكىستگر به سر حدّ جنونت ببرد عشق «عماد»بىوفايى و وفادارى جانانه يكىستعماد خراسانى از سوختگانى است كه شرار آتشين كلامش در غزل افتاده ولاجرم مسجد و ميخانه و كعبه و بتخانه را يكى مىبيند و يكى مىداند كه يكىهست و هيچ نيست جز او! با اين سرمستى ازلى است كه گاه ساقى مجلس را بهتحكم مىكشد و مينايى دگر مىطلبد:گرچه مستيم و خرابيم چو شبهاى دگرباز كن ساقى مجلس سَرِ ميناى دگر(272)امشبى را كه در آنيم غنيمت شمريمشايد اى جان نرسيديم به فرداى دگر(273)مست مستم مشكن قدر خود اى پنجه غممن به ميخانهام امشب تو برو جاى دگرتا روم از پى يار دگرى مىبايدجز دل من دلى و جز تو دلاراى دگرتو سيهچشم چو آيى به تماشاى چمننگذارى به كسى چشم تماشاى دگراين قفس را نبود روزنى اى مرغ پريشآرزو ساخته بستانِ طربزاى دگراز تو زيباصنم اينقدر جفا زيبا نيستگيرم اين دل نتوان داد به زيباى دگرتواند باغبانت باغ را بيهوده در بنددولى نتواند اى گل بلبلت را بال و پر بندددل ما را به هم راهى است پنهانى كه مىآيمبه كويت از رهى ديگر اگر راهى دگر بندددلم با نور مه مىآيد و باد سحرگاهىمگر در بر رخ نور مه و باد سحر بنددرقيبا رو دعايى كن كه عشق از ما زوال آيدكه نبود در جهان دستى كه دست عشق بر بنددچه زيبا بسته بودى دوش آن نازككمر جاناچنين زيبا نديدم كس به قتل اى مه كمر بندد(274)ما عاشقيم و خوشتر از اين كار، كار نيستيعنى به كارهاى دگر اعتبار نيستدانى بهشت چيست كه داريم انتظار(275)جز ماهتاب و باده و آغوش يار نيستسنجيدهايم ما، بهجز از موى و روى يارحاصل ز رفتوآمدِ ليل و نهار نيستفرهاد ياد باد كه چون داستان اوشيرين حكايتى ز كسى يادگار نيستناصح مكن حديث كه: «صبر اختيار كن»ما را به عشق يار ز خويش اختيار نيستبر ما گذشت نيك و بد، اما تو روزگار!فكرى به حال خويش كن اين روزگار نيست3) علاّمه سيد محمدحسين طباطبايىهمى گويم و گفتهام بارهابود كيش من مهر دلدارهاپرستش به مستى است در كيش مهربروناند زين جرگه هشيارهابه شادى و آسايش و خواب و خورندارند كارى دلافگارهابه جز اشك چشم و به جز داغ دلنباشد به دست گرفتارهاكشيدند در كوى دلدادگانميان دل و كام، ديوارهاچه فريادها مرده در كوههاچه حلاجها رفته بر دارهاچه دارد جهان جز دل و مهر يارمگر تودههايى ز پندارهاولى رادمردان و وارستگاننيازند هرگز به مردارهامهين مهرورزان كه آزادهاندچه گلهاى رنگين به جوبارهابهاران كه شاباش ريزد سپهربه دامان گلشن ز رگبارهاكشد رخت، سبزه به هامون و دشتزند بارگه، گل به گلزارهانگارش دهد گلبن جويباردر آيينه آب، رخسارهارود شاخ گل در بر نيلفربرقصد به صد ناز گلنارهادَرَد پرده غنچه را بادِ بامهزار آورد نغز گفتارهابه آواى ناى و به آهنگ چنگخروشد ز سرو و سمن، تارهابه يادِ خم ابروى گلرخانبكش جام در بزم مىخوارهاگره را ز راز جهان باز كنكه آسان كند ياد دشوارهاجز افسون و افسانه نبود جهانكه بستند چشم خشايارهابه اندوه آينده خود مسازكه آينده خوابى است چون پارهافريب جهان را مخور زينهاركه در پاى اين گل بود خارهاپياپى بكش جام و سرگرم باشبهل گر بگيرند بيكارهاعلامه طباطبايى عالم و عارف سوختهاى است كه عقل و عشق را به هم عجينكرده است و در كهكشان علم و زهد به جايى مىرسد كه گوهر تابناك «الميزان» رادر تفسير كلام وحى به ارمغان مىآورد و «اصول فلسفه» را سرمشق طالبان انديشهمىكند و هم در حال جذبه عشقش چنان به كوى دوست مىكشد كه بىقرار و شيداچنين زمزمه ساز مىكند كه:مهرِ خوبان دل و دين از همه بىپروا بردرخ شطرنج نبرد آنچه رخ زيبا بردتو مپندار كه مجنون سر خود مجنون گشتاز سمك تا به سهايش كشش ليلا بردمن به سرچشمه خورشيد نه خود بردم راهذرهاى بودم و مهر تو مرا بالا بردمن خس بىسر و پايم كه به سيل افتادماو كه مىرفت مرا هم به دل دريا بردجام صهبا ز كجا بود مگر دست كه بودكه در اين بزم بگرديد و دل شيدا بردخم ابروى تو بود و كف مينوى تو بودكه به يك جلوه ز من نام و نشان يكجا بردخودت آموختىام مهر و خودت سوختىامبا برافروختهرويى كه قرار از ما بردهمه ياران به سر راه تو بوديم ولىخم ابروت مرا ديد و ز من يغما بردهمه دلباخته بوديم و هراسان كه غمتهمه را پشت سر انداخت مرا تنها برد4) على اشترىدر سال 1301 ولادت يافت و درست در سال چهلم (1340) درگذشت و دراين چله تحبيب، چه خوش سر ميناى شعر را گشود و جام غزل را لبريز كرد.عمرى است تا به پاى خم از پا نشستهايمدر كوى مىفروش چو مينا نشستهايمما را ز كوى بادهفروشان گريز نيستتا باده در خم است همين جا نشستهايمتا موج حادثات چه بازى كند كه مابا زورق شكسته به دريا نشستهايمما آن شقايقيم كه با داغ سينهسوزجامى گرفتهايم و به صحرا نشستهايمطفل زمان فشرد، چو پروانهام به مشتجرم دمى كه بر سر گلها نشستهايمعمرى دويدهايم به هر سوى و عاقبتدست از طلب نشسته و از پا نشستهايم«فرهاد» با ترانه مستانه غزلدر هر سرى چو نشئه صهبا نشستهايم(276) رفتى ز پيش ديده و بر جان نشستهاىدر خاطرم چو اشك به دامان نشستهاىاز ما چه ديدهاى كه به صد سوز همچو شمعخندان ميان بزم حريفان نشستهاىبر چشم غير اگر بنشينى به دلبرىانديشه كن چو اشك كه لرزان نشستهاىاى غم اگر چه عهد تو بشكستهام به مىنازم تو را كه بر سر پيمان نشستهاىاى اشك هر چه ريزمت از ديده زير پاىبينم كه باز بر سر مژگان نشستهاىاى دل تو را چه شد كه در آن حلقههاى زلفمجموع رفتهاى و پريشان نشستهاى5) حبيب يغمايىسيدحبيباله يغمايى نوه دخترى يغماى جندقى است. او آثار گرانقدرى بهجاى گذارد كه معروفترين آنها 31 دوره مجله يغما است. وقتى بر مزار حبيبيغمايى در خور فاتحه مىخواندم بيش از چهل سال پيش تداعى مىشد كه شعرخوش حبيب در كتاب فارسى دبستان همه را به شعرخوانى مكرر واداشته بود:زاغكى قالب پنيرى ديدبه دهن برگرفت و زود پريدبه درختى نشست بر راهىكه از آن مىگذشت روباهىروبه پر فريب و حيلتسازرفت پاى درخت و كرد آوازگفت: بهبه چقدر زيبايىچه سرى، چه دمى، عجب پايىپر و بالت سياهرنگ و قشنگنيست بالاتر از سياهى رنگگر خوشآواز بودى و خوشخواننبدى بهتر از تو در مرغانزاغ مىخواست قارقار كندتا كه آوازش آشكار كندطعمه افتاد، چون دهان بگشودروبهك جست و طعمه را بربوداما حالا ديگر حبيبى در كار نيست و من هم بنا به اقتضاى زمانه گاهگاهى اينغزل پرسوز او را در گوشه دشتى زمزمه مىكنم كه:تبه كردم جوانى تا كنم خوش زندگانى راچه سود از زندگانى چون تبه كردم جوانى را(277)بود خوشبختى اندر سعى و دانش در جهان امادر ايران پيروى بايد قضاى آسمانى رابه قطع رشته جان عهد بستم بارها با خودبه من آموخت گيتى سستعهدى سختجانى رانجويد عمر جاويدان، هر آنكو همچو من بيندبه يك شام فراق اندوه عمر جاودانى راكى آگه مىشود از روزگار تلخ ناكامانكسى كو گسترد هر شب بساط كامرانى رابه دامان خون دل از ديده افشاندن كجا داندبه ساغر آن كه مىريزد شراب ارغوانى رامذاقت تلختر از صبر بودى چون مذاق منتو هم اى ناصح ار مىديدى آن شيرينزبانى راوفا و مهر كى دارد حبيبا آنكه مىخواندبه اسم ابلهى رسم وفا و مهربانى را6) پژمان بختيارىدر كنج دلم عشق كسى خانه نداردكس جاى در اين كلبه ويرانه ندارددل را به كف هر كه نهم باز پس آردكس تاب نگهدارى ديوانه ندارددر بزم جهان جزدل حسرتكش ما نيستآن شمع كه مىسوزد و پروانه ندارددل خانه عشق است خدا را به كه گويمكارايشى از عشق كس اين خانه ندارددر انجمن عقلفروشان ننهم پاىديوانه سرِ صحبتِ فرزانه نداردتا چند كنى قصه اسكندر و داراده روزه عمر اين همه افسانه ندارد ديوانه محبت جانانهام هنوزدست از دلم بدار كه ديوانهام هنوزعمرى به گرد شمع جمال تو گشتهاموآتش نخورده بر پر پروانهام هنوزدر خانهاى كه دولت وصل تو يافتمچون حلقه بسته بر در آن خانهام هنوززين خانه رم مكن كه ز آهووشان شهركس جز تو ره نجسته به كاشانهام هنوزاى دوست قصهاى ز محبت بگو كه منطفلم به طبع و طالبِ افسانهام هنوزما هم شكستهخاطر و ديوانه بودهايمما هم اسير طُرّه جانانه بودهايمما نيز چون نسيم سحر در حريم باغروزى نديم بلبل و پروانه بودهايمما هم به روزگار جوانى ز شور عشقعبرتفزاىِ مردم فرزانه بودهايمبر كام خشك ما به حقارت نظر مكنما هم رفيق ساغر و پيمانه بودهايماى عاقلان! به لذت ديوانگى قسمما نيز دلشكسته و ديوانه بودهايمبا همه عاشقى و رندى و بىباكى ماشبنم صبح خجل مىشود از پاكى ماخاطرم گَرد تعلق نپذيرد گويىدر دل آب نشسته است تن خاكى ماعاشق پاكىام ار فرق كند، ور نكنددر بر پير فلك پاكى و ناپاكى ماهمچو مى دردل ميناى بلورين پيداستدر تن خاكى ما، فطرت افلاكى ماگر به مقصد نرسيدم ز دويدن غم نيستطى اين راه فزون بود ز چالاكى مابهر آسايش خود راه يقين جوى ار نهبه حقيقت نرسد لطمه ز شكاكى ماغمكى بر دل تو، گر ز حسد مانده بيامى بخور تا نخورى غم ز طربناكى ما7) مسرور اصفهانىروزگارى پيش، بچههاى دبستانى با هم زمزمه مىكردند كه:پيشهور باهنر اصفهاناى به هنر سرمه چشم جهانآن روزها كمتر كسى سراينده آن يعنى استاد حسين سخنيار متخلص به مسروررا مىشناخت و حالا نيز كه نويسنده كتاب مشهور «ده قزلباش»(278) را مىشناسيمديگر مسرورى در ميان نيست تا مسرورمان كند. اما اگر مسرورِ زادهشده به سال 1270 شمسى به سال 1347 درگذشت و دركنارى از مقبره ظهيرالدوله آراميدن ابدى پيشه كرد مگر مىشود شعر عاشوراى اورا از ياد برد:نكوتر بتاب امشب اى نور ماهكه روشن كنى روى اين بزمگاهبسا شمع رخشنده تابناكز باد حوادث فرو مرده پاكحريفان به يكديگر آميختهصراحى شكسته، قدح ريختهبه يك سوى ساقى برفته ز دستبه سوى دگر مطرب افتاده مستبتاب امشب اى مه كه افلاكيانببينند جانبازى خاكيانمگر نوح بيند كزين موج خونچسان كشتى آورد بايد برونببيند خليل خداوندگارز قربانى خود شود شرمساركند جامه موسى به تن چاكچاكعصا بشكند بر سر آب و خاكمسيحا اگر بيند اين رستخيزصليب و سلب را كند ريزريزمحمد سر از غرفه آرد برونببيند جگرگوشه را غرق خون يكى گفتا ز دوران نااميدمكه مىرويد به سر موى سپيدماز اين موى سپيد انديشه دارمكه بر پاى جوانى تيشه دارمفلك هر چين كه از مويم گشايددگر چينى بر ابرويم فزايدبگفتم اين خيالى ناپسند استجوانى آهوى سر در كمند استكمندش چيست؟ شوق و شادمانىچو گم شد، زود گم گردد جوانىجوانى در درون دل نهفته استجوانى در نشاط و شور خفته استچو گم شد از دلت عشق هوسبازهمانا شام پيرى گشته آغازنه پيرى در گذشت ماه و سال استكه مرگ عشق و ترك ايدهآل استجوانى موسمى از زندگى نيستكه چون بگذشت نوبت گويدت ايستچو بينى ديرخواه و زودسيرىجهانت مىكند آگه كه پيرىبسا پيرا بديدم سرخوش و شادجوانروى و جوانخوى و جوانيادبسا رعناجوانِ حسرتآلودكه پيرى بر رخش لبخندزن بودبيا تا دل به خرسندى سپاريمكز او شايستهتر يارى نداريمنبينى صبحدم چون خنده سر كردنشاطش در همه عالم اثر كرداستاد حسين مسرور، عاشق ايران و زبان پارسى بود و بهفردوسى عشق مىورزيد قطعه «خوابگاه فردوسى» او شيرين و خواندنىاست:خوابگاه فردوسىكجا خفتهاى، اى بلندآفتاببرون آى و بر فرق گردون بتابنه اندر خور توست روى زمينز جا خيز و بر چشم دوران نشينكجا ماندى اى روح قدسىسرشتبه چارم فلك، يا به هشتم بهشتبه يك گوشه از گيتى آرام توستهمه گيتى آكنده از نام توستچو آهنگ شعر تو آيد به گوشبه تن خون افسرده آيد به جوشنه شهنامه گيتى پرآوازه استجهان را كهن كرد و خود تازه استتو گفتى: «جهان كردهام چون بهشتاز اين بيش تخم سخن كس نكشت»ز جا خيز و بنگر كز آن تخم پاكچه گلها دميدست بر روى خاكنه آن گل كه در مهرگان پژمردنخنديده بر شاخ، بادش بردنه جور خزان ديده گلزار اونه بر دست گلچين شده خار اوبزرگان پيشينه بىنشانز تو زنده شد نام ديرينشانتو در جام جمشيد كردى شرابتو بر تخت كاوس بستى عقاباگر كاوه ز آهن يكى توده بودجهانش به سوهان خود سوده بودتو آب ابد دادى آن نام رازدودى از او زنگ ايام راتهمتن نمكخوار خوان تو بودبه هر هفت خوان ميهمان تو بودچو كلك تو راه گزارش گرفتسر راه بر تيغ آرش گرفتتويى دودمان سخن را پدربه تو باز گردد نژاد هنر8) دكتر محمد شفيعىاول بار در كلاس «زبان فارسى» در دانشگاه اصفهان به خدمت او رسيدم.(279)بارقهاى از نگاه بهار و فروزانفر و همايى را در چشمانش ديدم. عاشقانههاى او بوىحزن خاصى داشت:مرا ز هرچه وفا بود سير كردى و رفتىشكوه عشق و صفا را حقير كردى و رفتىعشق را موهبتى خدايى مىپنداشت كه بناى عالم بر آن استوار است:هستى همه بر بناى عشق استيعنى كه خدا، خداى عشق استبر چهره اين جهان هستىهر جا نگرى نماى عشق استاز عشق كه مىگفت، كلام نظامى و شيدايى سعدى و عرفان حافظ و سرمستىمولانا را به يك باره متجلى مىساخت، با اين همه سخن او، روايتگر درد اجتماع است:«محيط» علم و ادب را بگو كه خامه جادوبه دست گيرد و تا آخرين نفس بنويسدقلمشكسته به فرمان گزمهايم و كسى نيستكه كارنامه بيداد اين عسس بنويسدسوگندنامههاى او نيز بوى مودّت جاويد مىدهد:زين گرد و غبارى كه به دامان كوير استپيداست كزين باديه رفتست سوارىفرياد شعر او با عنوان «فرياد كوير» انتشار يافته است. تازه سروده «حيرت» راارمغان اين كتاب فرمود.حيرتدوش با ياد جوانيهاى خود ساغر زدمگام در پس كوچههاى عمر سرتاسر زدمدفتر عمر تباه خويش را كردم مرورخانه تاريك ذهن خويش را در زدمگه به يادم آمد آن سوز و گداز عاشقىبا چنين گفتارها آتش به خشك و تر زدمتا سحرگاهان به رويش ديده بگشايم به شوقشب كنار دشت نرگس خيمه و چادر زدماى نگين خوشتراش عشق تا يابم تو رابارها بر دكه خاتمفروشان سر زدمبعدها گشتم به كوى عبرت و عرفان مقيمشعر را با اين مضامين صبغه ديگر زدمتا رهايى يابم از زندان تن عمرى درازاندرين كنج قفس بيهوده بال و پر زدمبس كه ديدم خلق را جز بتپرستى كار نيستطعنه بر گمراهى اين خلق خوشباور زدمخرقهها آلوده و دفتر پر از زرق و رياستزين سبب آتش به جان خرقه و دفتر زدمعشوه گوساله زرين فريبى بود و بسدست اندر دامن موساى پيغمبر زدمتا به اقليم فنا ديدم دو گامى بيش نيستمن كه بر ديوار پولادين حيرت سر زدمجام جم را در دل خود يافتم آيينهواردستِ ردّ بر سينه جمشيد و اسكندر زدم9) اقبال لاهورىعلامه محمد اقبال لاهورى شاعر و متفكر قرن 13 و 14ه.ق است. وى بهسال 1289ه.ق در سيالكوت پاكستان زاده شد و در سال 1357ه.ق درگذشت امافكر و انديشه و آثار گرانقدر او هميشه جاويدان است: نعره زد عشق كه خونينجگرى پيدا شدحسن لرزيد كه صاحبنظرى پيدا شدفطرت آشفت كه از خاك جهانِ مجبورخودگرى، خودشكنى، خودنگرى پيدا شدخبرى رفت ز گردون به شبستان ازلحذر اى پردگيان پردهدرى پيدا شدآرزو بىخبر از خويش به آغوش حياتچشم واكرد و جهان دگرى پيدا شدزندگى گفت كه در خاك تپيدم همه عمرتا از اين گنبد ديرينه درى پيدا شدسطوت از كوه ستانند و به كاهى بخشندكُلَهِ جم به گداى سر راهى بخشنددر ره عشق فلان بن فلان چيزى نيستيد بيضاى كليمى به سياهى بخشندگاهِ شاهى به جگرگوشه سلطان ندهندگاه باشد كه به زندانى چاهى بخشندفقر را نيز جهانبان و جهانگير كنندكه به اين راهنشين تيغِ نگاهى بخشندعشق پامال خِرَد گشت و جهان ديگر شدبود آيا كه مرا رخصت آهى بخشندساحلِ افتاده گفت، گرچه بسى زيستمهيچ نه معلوم شد آه كه من چيستمموجِ ز خود رفتهاى تيز خراميد و گفتهستم اگر مىروم گر نروم نيستمگمان مبر كه به پايان رسيد كار مغانهزار باده ناخورده در رگ تاك استچمن خوشست وليكن چو غنچه نتوان زيستقباى زندگىاش از دم صبا چاك استاگر ز رمز حيات آگهى، مجوى دگردلى كه از خَلِش خار آرزو پاك استبه خود خزيده و محكم چو كوهساران زىچو خس مزى كه هوا تيز و شعله بىباك استشايد قرن ها بگذرد و شبهقاره هند متفكرى چون علامه اقبال لاهورى بهخود نبيند. نكته ديگر اينكه اگر تا چندى پيش شبه قاره هند و ديگر كشورهاى مجاور آنبه زيبايى شعر اقبال و بيدل و حافظ و سعدى را مىخواندند حالا ديگر از آنشيرين سخنى خبرى نيست و با تأسف بسيار مىرود تا بازار قند پارسى در بنگالهبه كلى بىرونق شود.10) جلال بقايى نائينىگروهى از اهل ادب را عقيده بر آن است كه ابنيمين(280) در قطعات اجتماعىسرآمد شاعران پارسىگوى است اما من بر آن باورم كه مرحوم استاد جلال بقايىنائينى گوى سبقت را از او ربوده است. دكتر حسن سادات ناصرى در مقدمهمجموعه شعر او كه به نام «پرتو انديشه» چاپ شده است مىگويد: «بقايى شاعربالفطره است و به همين جهت بافت شعر او و مضامين و تركيبات و تعبيرات آننشاندهنده استقلال طبع اين سراينده نامدار است».محققى به شبى با حباب برقى گفت:كه از چه منبع فيضى و كان نور و سرورمرا از اين عجب آيد كه هيچگاه تو رانه احتياج به نفت است نه فتيله و تورچگونه تابش آن چشم خيره مىسازدضياء پاره سيمى و قطعهاى ز بلورجواب داد كه اين راز را كجا داندكسى كه مست هوى باشد و اسير غرورهر آن سرى كه چو من از هوى شود خالىشگفت نيست كه بر عالمى فشاند نور ماكيانى به شاهبازى گفتدر زمينت چگونه مسكن نيستتا بدين حد بلندپروازىشيوه مردم فروتن نيستگفت من ماكيان نىام، بازممنتى از كَسَمْ به گردن نيستجايگاهم ستيغ كوه بودپشت ديوار و روى گلخن نيستطعمه خوارِ شكارِ خويشتنمقوتم از دست غير، ارزن نيستبهر هر دانهاى زمينبوسىدر خور تست، در خور من نيستبر سر شاخ، شبى مرغ حقى گفت به جفتكه از اين حق حق بيهوده روانم آشفتتا بهكى در دل شب اين همه حقحق گويىكه كس از ناله جانكاه تو نتواند خفتگفت چون گفتن حق راست خطرها در پىجز به تنهايى و تاريكى شب نتوان گفتهر روز و شبى كه آمد و رفتاين دفتر عمر ما ورق خوردچون دست ورقزن طبيعتانگشت به آخرين ورق برداز ما چه اثر جز اينكه گويندكى زاد فلان و كى فلان مردهمه روز، روزه بودن، همه شب نماز كردنهمه ساله از پى حج سفر حجاز كردنبه مساجد و معابد همه اعتكاف جستنز ملاهى و مناهى همه احتراز كردنشب جمعهها نخفتن، به خداى راز كردنز وجود بىنيازش طلب نياز كردنپى طاعت و زيارت به نجف مقيم گشتنبه مضاجع و مراقد سفر دراز كردنبه خدا قسم كسى را ثمر آنقدر نبخشدكه به روى مستمندى دَرِ بسته باز كردناستاد جلال بقايى نائينى در غزل نيز شيوه شاعران سبك عراقى داشت اما بهقطعه دل بسته بود و آن را قالبى خوش براى بيان مضامين نو مىدانست.عجب نبود اگر چشمان او مستانه مىخوابدحريف تازه كار آرى به يك پيمانه مىخوابدز بس افسانه عشقش سرودم خواب بربودشكه طفل نازپروردست و با افسانه مىخوابدبه خواب اندر توان دزدانه بوسيدن سراپايشكه دزد آنگه برد كالا كه صاحب خانه مىخوابدز بس سيلابه خون در دلم افشاند ويران شدكه چون سيل آيد اول كلبه ويرانه مىخوابدمن و دل قصهها داريم از شبزندهداريهابلى ديوانه بيدار است چون فرزانه مىخوابدمن آن رندم كه گر رانند از ميخانه صدبارشبه هر حيلت كه باشد باز در ميخانه مىخوابدپى خال لبش رفتم به دام زلفش افتادمچه داند مرغ وحشى دام پيش دانه مىخوابدبقايى شانه را از بار عشقش چون كند خالىچو روى شانهاش زلف سيه با شانه مىخوابد(281)11) سيمين بهبهانىستاره ديده فروبست و آرميد بياشراب نور به رگهاى شب دويد بياز بس به دامن شب اشك انتظارم ريختگل سپيده شكفت و سحر دميد بياشهاب ياد تو در آسمان خاطر منپياپى از همه سو خطِ زر كشيد بياز بس نشستم و با شب حديث غم گفتمز غصه رنگ من و رنگ شب پريد بيابه گامهاى كسان مىبرم گمان كه تويىدلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيانيامدى كه فلك خوشهخوشه پروين داشتكنون كه دست سحر دانهدانه چيد بيااميد خاطر سيميندل شكسته تويىمرا مخواه، از اين بيش نااميد بيا باور نداشتم كه چنين واگذارىامدر موجخيزِ حادثه، تنها گذارىامچون سبزه دميده به صحراى دوردستبختم نداد ره كه به سر، پا گذارىامخونم خورند با همه گردنكشى، كسانگر در بساط غير، چو مينا گذارىامهر كس نسيموار ز شاخم نصيب خواستتا چند چون شكوفه به يغما گذارىامعمرى گذاشتى به دلم داغ غم بياتا داغ بوسه نيز به سيما گذارىامخواهم شبى در آيى و بر سينه از دو لبصدها نشان شوق و تمنا گذارىامشعر شلوار تاخورده سيمين هم خواندنى است:شلوار تاخورده دارد مردى كه يك پا نداردخشم است و آتش نگاهش، يعنى: تماشا ندارد!12) معينى كرمانشاهى(282)مصلحت نيستمن نگويم، كه به دردِ دل من گوش كنيدبهتر آنست كه اين قصه فراموش كنيدعاشقان را بگذاريد بنالند همهمصلحت نيست، كه اين زمزمه خاموش كنيدخون دل بود نصيبم، به سرِ تربت منلالهافشان به طرب آمده مى نوش كنيدبعدِ من، سوگ مگيريد، نيرزد به خدابهرِ هر زرد رخى، خويش سيهپوش كنيدخط بطلان به سر نامه هستى بكشيدپاره اين لوح سبكپايه مخدوش كنيدسخن سوختگان طرح جنون مىريزدعاقلان، گفته عشاق فراموش كنيد خانمانسوز بود آتش آهى، گاهىنالهاى مىشكند، پشت سپاهى گاهىگر مقدّر بشود، سلك سلاطين پويدسالك بىخبرِ خفته بهراهى گاهىقصه يوسف و آن قوم، چه خوش پندى بودبه عزيزى رسد، افتاده به چاهى گاهىهستىام سوختى از يك نظر، اى اختر عشقآتشافروز شود، برق نگاهى گاهىروشنىبخش از آنم كه بسوزم چون شمعروسپيدى بود از بختِ سياهى گاهىاشك در چشم، فريبندهترت مىبينمدر دل موج ببين صورت ماهى، گاهى!دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنمبهر توفانزده، سنگى است پناهى گاهى13) محمدحسين ناصر يزدى(283)ناصر، شاعر و روزنامهنگار يزدى از طبعى روان و قريحهاى سرشار برخورداربود. وى در سال 1270 هجرى شمسى در يزد تولد يافت و در سال 1356 هجرىشمسى درگذشت. غزلهاى ناصر، روان و صميمى و باصلابت است: يك دم گمان مبر ز خيال تو غافلمبنشستم ار خموش خدا داند و دلمهر روز اشك ديده بود نقل مجلسمهر شب شرار سينه بود شمع محفلمگر جان ندادم از غم هجرت مرا ببخشبد كردهام ولى به بد خويش قائلممايل به وصل گل نبود هيچ بلبلىاندازهاى كه من به وصال تو مايلمدر حبس غم نبود و ز چشمم گرفت خواباز آن شبى كه گشت خيالت موكلماز بس كه من به وادى عشقت گريستمسيلاب اشك ديده نشانيده در گلمصد شكر «ناصرا» به دبستان عشق اودر آخرين كلاس من اول محصلمگفت ماه من به كويم كن گذر گفتم به چشمگفتمش آيم به پا گفتا به سر گفتم به چشمگفت جاى دلبران باشد كجا گفتم به دلگفت گر خواهند مأوايى دگر گفتم به چشمگفت در راهم گذارى سر كجا گفتم به خاكگفت كن آن خاك را از اشك تر گفتم به چشمگفت دانى خاك راهم چيست گفتم توتياگفت آن را بايدت كحل بصر گفتم به چشمگفت گو ابروى من ماند به چه گفتم به تيغگفت پس كن سينه را پيشش سپر گفتم به چشمگفت خواهى وصل جانان ناصرا گفتم بلىگفت از جان بايدت قطع نظر گفتم به چشم14) سعيد بيابانكىشعر سعيد بيابانكى نمونهاى از شعر امروز است كه در قالب كهن ريخته باشند.تعابير، مضامين و فضاى شاعرانه شعر او بوى شكوفه سيب مىدهد. زبان شعر اوروان و خميرمايه آن درد انسانهاست.عصر عاشورادشت مىبلعيد كمكم پيكر خورشيد رابر فراز نيزه مىديدم سر خورشيد راآسمان گو تا بشويد با گلاب اشكهاگيسوان خفته در خاكستر خورشيد رابوريايى نيست در اين دشت تا پنهان كندپيكر از بوريا عريانتر خورشيد راچشمهاى خفته در خون شفق را وا كنيدتا ببيند كهكشان پرپر خورشيد رانيمى از خورشيد در سيلاب خون افتاده بودكاروان مىبرد نيم ديگر خورشيد راكاروان بود و گلوى زخمى زنگولههاساربان دزديده بود انگشتر خورشيد راآه، اشترها چه غمگين و پريشان مىروندبر فراز نيزه مىبينم سر خورشيد را گناه قافيههاشبى كه ماه رها كرد آسمانها رازدند راهزنان راه كاروانها رادل و دماغ سفر نيست خشم توفان نيزشكسته بال و پر تازهبادبانها رادو دل مباش در اين شهر دزد ناشى نيستمبند بيهده شببند كاهدانها راهواى كوچه ما را تو پيشبينى كنمگر كه صاف ببينيم، آسمانها رانمىرسيد به بام خيال ما يارانكه پلهپله شكستند نردبانها رافسرد طبع من از شعرهاى بىدردىبريز در غزلم درد استخوانها رابه زير سايه دستان لاغرم بنشيندر اين كوير كه بردند سايبانها رابراى من به زبان اشاره شعر بخوانكه بستهاند در اين انجمن زبانها راگناه قافيهها بود ما مگر مستيمكه زير پا بگذاريم خردهنانها را!ديدم دل بىگناه را در زنجيريك روز و شب سياه را در زنجيرديشب كه نشست و بافت گيسويش راآهسته كشيد ماه را در زنجير15) موافقعليشاهدر ادبيات عرفانى ما سهم بزرگى به مدح بزرگان دين و خاصه سروركائنات محمد مصطفى(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) و على مرتضى(علیه السلام ) و امامان شيعه اختصاص دارد كهآشنايى با آن حلاوت خاص دارد. در اين مجموعه از سرودههاى عارف ربانىحضرت حاج ميرزا علىاكبر موافقعليشاه نعمتالهى نمونههايى ارمغانمىسازيم.در نعت حضرت ختمىمرتبت قصيدهاى با اين مطلع:نكو رويان عالم سربهسر جسمند و تو جانىكه ناز نازنينانى و حسن خوبرويانىبه هر تارى از آن گيسو دلى آشفته و حيرانمگر اى چين زلف يار من شام غريبانىدر مدح شهاب ثاقب حضرت على(علیه السلام ) :بيار باده كه امشب به كاخ يزدانىنموده شاهد لاريب چهر نورانىبه سجدهگاه خلايق قدم نهاد ز لطفولى حضرت سبحان على عمرانىدر مدح حضرت صديقه كبرى(سلام الله علیها ) :بر سپهر عفت و عصمت فروزان آفتابنيست غير از دخت پاك حضرت ختمىمآباصل عصمت ليلةالقدر آيةالكبراى حقسرّ مستور الهى، افتخار امّ و بابدر مدح حضرت قائم عجلالله تعالى فرجه:سحر به گوش دل آمد ز غيب اين گفتارمكُش چراغ كه خورشيد سر زد از كُهسارز چهره پرده برانداخت شاهد ازلىنمود جلوه به عشاق از در و ديوارقصيده در توصيف حضرت حجة غايب عليه صلواتالله:شبى ز گردش چرخ فسونگر محتالنشسته بودم در خلوتى پريشانحالرميده كنجى چون آهويى ز صولت شيرفتاده سويى چون مرغ سوخته پر و بالكشيده لشكر حزنم صف از يمين و يساروزيده صرصر اندوهم از جنوب و شمالنه همدمى كه به صحبت كند مرا مشغولنه محرمى كه كُنم آگهش از اين احوالنه شاهدى كه گشايد دمى به شوخى لبنه مطربى كه سرايد به نغمهام اقوالبه خويش پيچان چون موى بر سر آتشز ديده گريان چونان كه آب در غربالبه خويش ديدم نى دينى و نه آخرتىنه در برونم قال و نه در درونم حالنه هيچ در كفم از آن سرا به غير گناهنه هيچ حاصلم از اين جهان به جز آمالچو عرصه تنگ شد از شش جهت بهمن ناچاربه دل سرودم كاى طاير همايون فالبجوى چاره اين غم كه بس تنم فرسودز تن به جاى نمانده مرا به جز تمثالترا هر آينه آيينه خداىنماىبخواندهاند چرا مر تو راست زنگ ظلالبه پاسخ آمد و گفت اى غريق بحر همومچنين فسرده نشينى چرا به كنجى لالغم زمانه مخور دل بنه به درويشىكه نيست حاصلت از جمع مال غير وبالچرا نروبى از خانه خار محنت و دردچرا نشويى از چهره گرد رنج و ملالچرا نپويى اندر رهى كه وجد آردچرا نگويى آن صحبتى كه آرد حالزبان گشاى به مدح شهنشهى كه فلكپى سلامش بنمود پشت خود را دالامام هادى و مهدى سمّى ختم رسلامام مشرق و مغرب شه خجستهخصالبزرگمايه ايجاد و منشاء ابداعولى حضرت حق مظهر جلال جمالمحيط عدل و مروت سحاب جود و سخاسپهر جود و كرم آفتاب عزّ و جلالز ابر فيضش باشد محيط يك قطرهز كان جودش باشد جبال يك مثقالمنزه و برى از هر چه غير دانش و علممقدس و عرى از هر چه غير حسن و كمالبزرگوارا فرماندهها شهنشاهاكه يك دو بنده بود بر درت تكين و ينالاشارتى است ز خلق تو جنت و ارواحكفايتى است نه قهر تو دوزخ و آجالتويى مصوّر اشياء به عالم امكانبرون صفات كمالت ز حد وهم و خيالبه هر كجا نگرم جلوه تو باشد و بسكه نيست جز تو كسى تا كه باشدت به همالز توست ناشى در دهر هر چه هست آثارز توست صادر در كون هر چه هست افعالتو خود حقيقت علمى، دو صد چو ادريستبه گاه درس نشيند همى به صف نعالتمام اشياء گويا به وصف ذات تُواَنْدبه هر ترانه و هر نغمه هر چه در هر حالهمى بگويم عالم تويى و ديگر هيچبه كافرى بدهند ار كه نسبتم جهّالخدايگانا مدح تو نيست گر خوانمز چاكران تو جمشيد و هرقل و چيپالهميشه تا كه مدار فلك به كجروى استهماره تا كه بود روز و هفته و مه و سالبه دشمنان تو گردون همى كند اوباربه دوستان تو دوران همى كند اقبال16) حسين منزوىدر به سماع آمده است از خبر آمدنتخانه غزلخوان شده از زمزمه در زدنتخانه بىجان ز تو جان يافته جانانه عجبگر همه من جان بشوم بر اثر آمدنتپير من از بلخ مگر وصف جمال تو كندوصف نيارست يقين ورنه غزلهاى منتيا تو خود اى جان غزل اى همه ديوان غزللب بگشايى كه سخن وام كنم از دهنتاز همه شيريندهنان وز همه شيرينسخنانجز تو كسى نيست شكر: هم دهنت هم سخنتعشق پى بستن من، بستن جان و تن منبافته زنجيرى از آن زلف شكن در شكنتبس كه فراقت ببرد روشنى از چشم تنميوسف من چشم دلم باز كن از پيرهنتآينهاى شد غزلم - آينه كوچك تو -خيز و درين آينه بين جلوهاى از خويشتنتاى سرو جان گرفته باغ كتابهاخاتون غرفههاى نگارين خوابهازايندگى گرفته ز تو بطن خاكهاپاكيزگى گرفته ز تو ذات آبهااى استجابت من و تنهايى مراشبهاى بازوانِ عزيزيت، جوابهااى در كتاب زندگىام، اشتياق توتوجيه شاعرانه فصل شتابهامست از تو شد، هر آينه دريا كه مست شداى شطّ ملتقاىِ تمام شرابهادل مىدهد بشارتم از بازگشتنتوز روزهاى خالى از اين اضطرابهاو آن روز دور نيست كه فانوس مىشونددر كوچههاى آمدنت، آفتابها17) فريدون تولّلىكارونبلم، آرام چون قويى سبكباربه نرمى بر سر كارون همى رفتبه نخلستانِ ساحل قرص خورشيدز دامان افق بيرون همى رفت شفق، بازيكنان در جنبش آبشكوه ديگر و راز دگر داشتبه دشتى پر شقايق باد سرمستتو پندارى كه پاورچين گذر داشتجوان، پاروزنان بر سينه موجبلم مىراند و جانش در بلم بودصدا سر داده غمگين در ره بادگرفتار دل و بيمار غم بود«دو زلفونت بود تار ربابمچه مىخواهى از اين حال خرابمتو كه با ما سر يارى ندارىچرا هر نيمه شب آيى به خوابم»درون قايق از باد شبانگاهدو زلفى نرمنرمك تاب مىخوردزنى خم گشته از قايق به امواجسر انگشتش به چين آب مىخوردصدا چون بوى گل در جنبش بادبه آرامى به هر سو پخش مىگشتجوان مىخواند و سرشار از غم گرمپى دستى نوازشبخش مىگشت:«تو كه نوشم نهاى نيشم چرايىتو كه يارم نهاى پيشم چرايىتو كه مرهم نهاى زخم دلم رانمكپاش دل ريشم چرايى»خموشى بود و زن در پرتو شامرخ چون رنگ شب نيلوفرى داشتز آزار جوان دلشاد و خرسندسرى با او، دلى با ديگرى داشتز ديگر سوى كارون، زورقى خردسبك بر موج لغزان پيش مىراندچراغى كورسو مىزد به نيزارصداى سوزناك از دور مىخواندنسيمى اين پيام آورد و بگذشت«چه خوش بىمهربونى هر دو سربى»جوان ناليد زير لب به افسوس«كه يكسر مهربونى دردسر بى»وزن و حال و هواى «كارونِ» فريدون توللى با شعر ماندگار «در امواج سند»دكتر مهدى حميدى شيرازى يكى است. اين عاشقانه با آن شعر حماسىِ دردآلود ازيك مكتب و يك شهر و يك دوره شعرى نشئت گرفته است. ببينيد شعرى كه درسال 1330 جايزه بهترين شعر ميهنى را به خود اختصاص داده است چقدر با شعركارون همقرانى دارد. شعر، تجلى پندار خوشى است كه چون در لفاف عشق پيچيده شد تأثيرمضاعف مىگذارد، «در امواج سند»(284) و «كارون» گذشته از تفاوت موضوع از يكساختار احساس لطيف و صميمى برخوردار است.18) صغير اصفهانىاستاد محمدحسين صغير اصفهانى از جمله شاعران عارف و مخلص بود كهشعر را بدون پيرايه باور داشت و در مدايح اهلبيت رسولالله(صلّی الله علیه و آله و سلّم ) و به خصوصاميرالمؤمنين على(علیه السلام ) قصايد استوارى دارد. قطعه «دوزخ» اگرچه مثنوى كوتاهىاست اما به راستى شعر كبيرى از صغير اصفهانى محسوب مىشود.دوزخداد درويشى از ره تمهيدسر قليان خويش را به مريدگفت از دوزخ اى نكوكردارقدرى آتش به روى آن بگذاربگرفت و ببرد و باز آوردعقد گوهر ز درج راز آوردگفت در دوزخ آنچه گرديدمدركات جحيم را ديدمآتش هيزم و ذغال نبوداخگرى بهر انتقال نبودهيچكس آتشى نمىافروختز آتش خويش هر كسى مىسوختدر ميان غزليات صغير نيز به اشعارى برمىخوريم كه طراوت بسيار دارد.عشقت سِپَردْ از دل، ديوانه به ديوانهاين گنج كند منزل، ويرانه به ويرانهدر مجلس ما دلها بخشند به هم صهبامى دور زند اينجا پيمانه به پيمانهمى با همه نوشيدم يك مى همه جا ديدمهر چند كه گرديدم ميخانه به ميخانهخورشي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2321]
صفحات پیشنهادی
کجاوه سخن -18
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -16
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بىآن هيچ كس را لقبشاعرى نزيبد و بر هيچ ...
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بىآن هيچ كس را لقبشاعرى نزيبد و بر هيچ ...
کجاوه سخن -4
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -3
کجاوه سخن -3 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبىاگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خويش به كنه معانى كلمات وعبارات و اصطلاحات و ...
کجاوه سخن -3 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبىاگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خويش به كنه معانى كلمات وعبارات و اصطلاحات و ...
کجاوه سخن -15
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -12
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها