محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845624837
کجاوه سخن -3
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -3 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبىاگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خويش به كنه معانى كلمات وعبارات و اصطلاحات و تعابير ادبى و شاعرانه واقفند امّا از آنجا كه در اين فصلشمّهاى از صور لفظى و معنوى سخن را برشمرديم مِن باب نمونه كلماتى چند كهبيشتر در اشعار و نوشتهها بهكار مىرود را نيز شرح و تفسير مىنمائيم تا در خلالمطالعه اشعار و نوشتههاى مندرج در اين كتاب به فرامعنى بودن آنها بيشتر توجهگردد و بر شيرينى مضامين بيفزايد و وسعت تخيل و دامنه نگرشِ عميق شاعران ونويسندگان فارسى زبان بيش از پيش روشن شود.تعاريف عرفانى اين متن اقتباس و برگرفتهاى از كتاب «تصوف(17) و ادبياتتصوف» و فرهنگهاى مختلف و بخصوص لغتنامه دهخدا است.اشعارى كه براى نمونه در تشريح هر كلمه آمده عموماً از ديوان حافظ و بعضاًديگر شاعران پارسىگوى است و فىالمثل از 208 بار تكرار كلمه «يار» در شعرحافظ تنها 4 مورد و از 607 بار تكرار «دل» 5 مورد را برگزيديم.شيوه گردآورى اين مطالب چنين است كه ابتدا مفهوم عارفانه و صوفيانهمربوط به هر كلمه ذكر مىگردد و سپس معناى لغوىِ آن از فرهنگهاى مختلفاضافه مىشود و در پايان نمونههاى شعرىِ مناسب چاشنى شرح مذكور مىگردد.1- آب حيوان: در اصطلاح عرفانى به وجود مطلق و تعين اول گويند./در لغتبه معناى آب زندگانى است.آب حيوان اگر اين است كه دارد لب دوست / روشن است اين كه خضر بهره سرابى داردحافظ فرمايد:آب حيوان تيرهگون شد خضر فرخپى كجاست / خون چكيد از شاخ گل، ابر بهاران را چه شد2- ابد: عبارت است از امتداد ظهورات معنى در صور اسماء قابله و صفاتمنفعله و در لغت استمرار وجود در زمانهاى مقدره غيرمتناهيه در مستقبلحافظ فرمايد:از دم صبح ازل تا آخر شام ابد / دوستى و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بود3- ابرو: اعوجاج(18) سالك را گويند از صراط مستقيم شريعت و طريقت و درلغت موى روئيده بر ظاهر استخوان قوسى شكل بالاى كاسه چشم.در نمازم خم ابروى تو با ياد آمد / حالتى رفت كه محراب به فرياد آمد4- اَحَدْ: اسم ذات و مطلق معنى است و در لغت يگانه و فرد و نامى از نامهاىخداوند است. مؤلف گويد:من رو به سويت داشتم، وهم و گمان بگذاشتم / واحد احد پنداشتم، اى قبله و فرقان من5- آرزو:ميل است به اصل و مبدأ خود/در لغت به معناى شهوت و اشتهاءاست چنانكه فردوسى گويد:نگه كن كه ما از كجا رفتهايم / نه مستيم و بر آرزو خفتهايمحافظ گويد:گفتم كه نوش لعلت ما را به آرزو كشت / گفتا تو بندگى كن كاو بندهپرور آيدو يا:آن را كه بوى عنبر زلف تو آرزوست / چون عود گو بر آتش سوزان بسوز و ساز6- ارغنون: فرط تعلق و محبت را گويند به نوعى كه از جميع تعلقات و صوركثرات منقطع گردد/در لغت نام سازيست كه افلاطون وضع كرده و نام كتاب منطقارسطو است.منوچهرى دامغانى گويد:همى راندم فرس را من به تقريب / چو انگشتان مرد ارغنون زنحافظ گويد:در زواياى طربخانه جمشيد فلك / ارغنون ساز كند زهره به آهنگ سماعو يا:ارغنون ساز فلك رهزن اهل هنر است / چون از اين غصّه نناليم و چرا نخروشيم7- آز: آرزوى نفس را گويند به طريقه هوا و هوس / در لغت زياد جستن،زيادهجويى، طمع، فردوسى گويد:بهرجاى جاه وى افزون كنم / ز دل كينه و آز بيرون كنمحافظ گويد:سماط دهر دونپرور ندارد شهد آسايش / مذاق حرص و آز اى دل بشوى از تلخ و از شورش8 - ازل: امتداد فيض را گويند از مطلق معنى و ظهور ذات احديت در مجالىِاسماء فعلى و در لغت زمانى كه آن را ابتدا نباشد.حافظ گويد:در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زدو يا:نااميدم مكن از سابقه لطف ازل / تو پس پرده چه دانى كه، كه خوب است و كه زشتو يا:مرا روز ازل كارى به جز رندى نفرمودند / هر آن قسمت كه آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد9- اشتياق: كمال انزعاج(19) دل را گويند به ميل اصلى بهسوى مبدأ اولى درلغت به معناى آرزومند چيزى شدن و ميل و رغبت بسيار به چيز يا كسى داشتن.مؤلف گويد:اشتياقِ لب ساقى به دل جام افتاد / التهاب دل ساغر به لب مينا بودحافظ فرمايد:مُردم ز اشتياق و در اين پرده راه نيست / يا هست و پردهدار نشانم نمىدهد10- افسانه: ملاحظه اعمال گذشته را گويند در حينى كه توجه به تكميل نفسدر خاطر متمكن شده باشد و در لغت به معناى سرگذشت و حكايت گذشتگاناست. حافظ گويد:جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون نديدند حقيقت ره افسانه زدندو يا:ده روز مهر گردون افسانه است و افسون / نيكى به جاى ياران فرصت شمار يارا11- افسوس: تأسف سالك را گويند بر فوت اوقات و عزم تدارك مافات، درلغت به معناى حسرت و دريغ چنانكه اديبالممالك فراهانى گويد:افسوس كه اين مزرعه را آب گرفته / دهقان مصيبتزده را خواب گرفتهحافظ گويد:افسوس كه شد دلبر و در ديده گريان / تحرير خيال خط او نقش بر آب است12- آه: علامت و نشانه كمال عشق كه زبان از شرح آن عاجز باشد و در لغتآوازى است كه براى نمودن درد و رنج و الم و تأسف و اندوه از سينه برآرند. حافظ می فرمايد:- مفلسانيم و هواى مى و مطرب داريم / آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند- باغبانا ز خزان بىخبرت مىبينم / آه از آن روز كه بادت گل رعنا ببرد- مست بگذشتى و از حافظت انديشه نبود / آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم13- آئينه: مجلى تجلى حقيقى را گويند كه بهصورت اعيان ثابته و اكوان(20)غيبيه ظاهر شود:اى آينه جمال شاهى كه تويى / وى نسخه نامه الهى كه تويىو در لغت به معناى آبگينه، چنانكه حافظ گويد:حسن روى تو به يك جلوه كه در آينه كرد / اين همه نقش در آيينه اوهام افتادو يا:بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند / كه مكدّر شود آيينه مهر آئينمو يا:عكس روى تو چو در آينه جام افتاد / عارف از خنده مى در طمع خام افتاد14- باده: عشقى را گويند كه هنوز اشتداد نيافته باشد و اين مرتبه محبتمبتديان است و در لغت بهمعناى شراب و مىاست، چنانكه حافظ گويد:صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد / ورنه انديشه اين كار فراموشش باد- مرا به كشتى باده در افكن اى ساقى / كه گفتهاند نكويى كن و در آب انداز- خوردهام تير فلك باده بده تا سرمست / عقده در بند كمرتركش جوزا فكنم15- بازى: تحول نشآت الهيه را گويند چنانكه حافظ گويد:بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه / زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كردو در لغت به معناى سرگرمى، تفريح و قمار آمده است- تا چه بازى رخ نمايد بيدقى خواهيم راند / عرصه شطرنج رندان را مجالِ شاه نيست- آه از آن نرگس جادو كه چه بازى انگيخت / واى از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد16- بامداد: مقام گردش احوال است كه موجب ترقى سالك از مرتبه سفلى بهعليا گردد. و در لغت بهمعناى صبح زود و سپيده دم است.حافظ گويد:خنك نسيم معنبر شمامه دلخواه / كه در هواى تو برخاست بامداد پگاه17- بت: مقصود اصلى و مطلوب حقيقى را گويند به هر صورت و هر پيكر كهظاهر گردد: مسلمان گر بدانستى كه بت چيست / بدانستى كه دين در بتپرستى استو در لغت بهمعناى صنم، معشوق و مجسمهاى كه به شكل انسان يا حيوانسازند.حافظ فرمايد:خيز و بالا بنما اى بتِ شيرين حركات / كه چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم18- بحر :وجود مطلق را و هستى حق را گويند و در لغت به معناى درياست.حافظ فرمايد:خيال حوصله بحر مىپزد هيهات / چهاست در سَرِ اين قطره محالانديشو يا:هر شبنمى در اين ره صد بحر آتشين است / دردا كه اين معما شرح و بيان ندارد19- برق: لمعات(21) عشق و لمحات(22) شوق را گويند كه از ذات اقدس الهى بردل سالك لايح گردد و در لغت بهمعناى درخشش و درخشندگى است. حافظ گويد:برقى از منزل ليلى بدرخشيد سحر / وه كه با خرمن مجنون دلافگار چه كردو يا:عقل مىخواست كز آن شعله چراغ افروزد / برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد20- بلا: امتحانات الهى را گويند بهجهت تطهير سالك و در لغت رنج وگرفتارى است. باباطاهر گويد:به دام دلبرى دل مبتلا بى / كه هجرانش بلا وصلش بلا بىحافظ فرمايد:دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند / نياز نيمشبى دفع صد بلا بكندو يا:دعاى گوشهنشينان بلا بگرداند / چرا به گوشه چشمى به ما نمىنگرى21- بوى: آگاهى دل را گويند از علاقه ازلى و پيوستگى اولى و در لغت به معناىرايحه و آنچه با قوه شامه احساس شود. عرفا گويند عاشق وقتى از ديدن معشوق باچشم سر ناتوان شد بوى دلبر را مىفهمد.مولانا گويد:بوى جانى سوى جانم مىرسد / بوى يار مهربانم مىرسدحافظ فرمايد:به بوى زلف و رُخَتْ مىروند و مىآيند / صبا به غاليهسائى و گل به جلوهگرى22- بهار: فرح و سرور سالك را گويند و در لغت به ماه اول از سال خورشيدىگويندحافظ گويد:رسيد مژده كه آمد بهار و سبزه دميد / وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد23- بيابان: مقام حيرت(23) و هيمان(24) را گويند و در لغت زمين بىآب و علفاستحافظ گويد:در بيابان گر ز شوق كعبه خواهى زد قدم / سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور24- پرده: موانعى كه ميان عاشق و معشوق قرار گيرد و نيز اصطلاحى درموسيقى و در لغت روپوش و حجاب است.مؤلف گويد:پرده بردار تا جمال جميل / متجلى شود به وجه كمالحافظ فرمايد:حالى درون پرده بسى فتنه مىرود / تا آن زمان كه پرده برافتد چها كنندو يا:مصلحت نيست كه از پرده برون افتد راز / ورنه در مجلس رندان خبرى نيست كه نيست25- پياله: عشقى را گويند كه اقوى از ميل و مرتبه رقت باده باشد و در لغتساغر و جام است.حافظ گويد:پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر / به مى ز دل ببرم هول روز رستاخيز26- پيام: اوامر و نواهى الهى را گويند كه عمل بر آن موجب بهطريق وجوبباشد و در لغت خبرى از كسى به سوى ديگرى.حافظ گويد:پيام داد كه خواهم نشست با رندان / شدم به رندى و دردى كشيم نام و نشد27- پيچ زلف: تطور ظهورات صفت جلالى را گويند كه موجب پوشيده شدنرخسار مطلوب و جمال وحدت شود و در لغت خم و تاب و حلقه زلف استمؤلف گويد:در پيچ و تاب زلفش آشوب خانه دارد / چشمان مى فروشش رازِ مغانه دارد28- پير: انسان كامل را گويند و در لغت كهنسال و سالخورده است.حافظ گويد:به جان پير خرابات و حق صحبت او / كه نيست در سر ما جز هواى خدمت او29- تجلّى: ظهور حق را گويند به هر صورت و كيفيت و صفت كه باشد و ياتجلى الهى در دل سالك است پس از پيمودن مراحل سلوك و وصول به مقام فناءفىالله و در لغت جلوهگر شدن است.هاتف گويد:يار بىپرده از در و ديوار / به تجلّى است يا اولىالابصار30- ترانه: آيين و راه محبت را گويند و در لغت سرود و نغمه و جوانخوشصورت.هاتف گويد:ما در اين گفتوگو كه از يكسو / شد ز ناقوس اين ترانه بلندكه يكى هست و هيچ نيست جز او / وحده لا اله الا هو31- ترسابچه: نتايج تجريد(25) را گويند از شهود تجليات جماليه و در لغتراهب مسيحى جوان است.حافظ گويد:نغز گفت آن بت ترسابچه بادهپرست / شادى روى كسى خور كه صفايى دارد32- ترك: جذبه الهى را گويند كه مسبوق به رياضت و سلوك بسيار باشد ودرنهايت به مطلوب برسد و در لغت به معناى زيباروى و نام كسانى كه تركزبانند.حكيم صفاى اصفهانى گويد:دل بردى از من به يغما اى ترك غارتگر من / ديدى چه آوردى اى دوست از دست دل بر سر منحافظ گويد:اگر آن ترك شيرازى بهدست آرد دل ما را / به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا راو يا:بيا كه ترك فلك خوان روزه غارت كرد / هلال عيد به دور قدح اشارت كرد33- ترهات: اظهار صفات كماليه را گويند از حالات و مقامات عليه و در لغتسخنهاى بيهوده است.مؤلف گويد:سخن عاقلان ز عشق بتان / ترّهات است بىقبول عقول 34- توبه: رجوع دل است از هر چه نقصانپذيرست به آنچه باقى است و درلغت بازگشت از عمل نادرست به فعل روا.يغماى جندقى گويد:نه شيخ مىدهدم توبه و نه پيرمغان مى / ز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستمحافظ گويد:پير مغان ز توبه ما گر ملول شد / گو باده صاف كن كه به عذر ايستادهايمو يا:به عزم توبه سحر گفتم استخاره كنم / بهار توبه شكن مىرسد چه چاره كنم35- تير: انظار الهى و التفات عين عنايت نامتناهى است و در لغت ستارهعطارد و ماه چهارم از سال خورشيدى و روز سيزدهم هر ماه و بهره و نصيب.خيالى بخارايى گويد:اى تير غمت را دل عشاق نشانه / جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانهميرزاعلىنقى كمرهاى گويد:مژگان يار از خم آن ابروان گذشت / بايد ز جان گذشت چو تير از كمان گذشتحافظ فرمايد:يا رب اين بچهتركان چه دليرند به خون / كه به تير مژه هر لحظه شكارى گيرند36- جام: مجلاى تجليات الهى و مظاهر انوار نامتناهى است و در لغت بهمعناى پياله و كاسه و ساغر و تكه بزرگ شيشه را نيز جام گويند چون جام جم.محمد ابدى نائينى گويد:با جم بگو كه جام تو دردى دوا نكرد / پاينده باد دولتِ جامِ سفاليمحافظ فرمايد:جام مىو خون دل هر يك به كسى دادند / در دايره قسمت اوضاع چنين باشدو يا:جام مى گيرم و از اهل ريا دور شوم / يعنى از اهل جهان پاكدلى بگزينم37- جان: اعيان ثابته و حقيقت كونيه را گويند و در لغت روح و روان، نيرويىكه در جانداران هست و چون مرد نابود مىشود. حافظ گويد:مرا عهديست با جانان كه تا جان در بدن دارم / هواداران كويش را چو جان خويشتن دارمجان در ادبيات عرفانى فارسى بسيار بهكار رفته است چنانكه در مثنوى معنوى1600 بار و در ديوان شمس 6300 بار تكرار شده است تا حق مطلب بيان شود.38- جانِ جان: وحدت حقيقى است كه به حقيقتالحقايق هم تعبير شدهاست. در لغت به معناى اخص جان است:جان جان چون واكشد ما را ز جان / جان چه باشد همچو من بىجان بدان39- جذبه: نزديك شدن انسان است به تقريب عنايت الهى به مقام انسبىمشقت طى مراحل و منازل و در لغت به معناى كوشش و فاصله دو منزل است.40- جرعه: خصوصيت تجلى وجودى است كه در جميع ذرّات ظاهر شود ودر لغت مقدار كمى مايع كه در يك دم نوشيده شود.به نيم جرعه شرابى كه باز مىماند / پس از كشيدن ساغر به ساغر از لب يار41- جفا: پوشيدن دل سالك را گويند از مشاهدات دقايق حسن و جمال جهتامتحان و در لغت بىوفايى و بىمهرى است.خوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنند / به كسان درد فرستند و دوا نيز كنندسعدى فرمايد:تو جفاى خود بكردى و نه من نمىتوانم / كه جفا كنم وليكن نه تو لايق جفايى42- جلال: ظاهر كردن حشمت و استغناى معشوق است بر ديده عاشق جهتنفى غرور عاشق و دريافت كبرياى معشوق. در لغت بزرگى و بزرگوارى عزت وشكوه.حافظ گويد:به وجه مرحمت ساكنان صدر جلال / ز روى حافظ و اين آستانه ياد آريد43- جمال: ظاهر شدن حسن معشوق است و در لغت به معنى حسن صورت وزيبايى آمده است. حافظ فرمايد:به رغم مدعيانى كه منع عشق كنند / جمال چهره تو حجت موجّه ماست44- جمعيت:كمال احاطت دل است بر جميع مراتب تجليات كه وحدتقادح(26) كثرات و تعينات نگردد و در لغت به معناى متحد گشتن، گروه مردم.حافظ گويد:- از خلاف آمد عادت بطلب كام كه من / كسب جمعيت از آن زلف پريشان كردم- مرغ دل را صيد جمعيت به دام افتاده بود / زلف بگشادى ز شست ما بشد نخجير ما45- جنت: مقام تجليات اعم از آثارى يا افعالى يا صفاتى يا ذاتى را گويند و درلغت به معناى بهشت است. حافظ گويد:دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع / گر چه دربانى ميخانه فراوان كردم46- جور: بازداشتن سالك از مشاهدات سير و عروج بر مراتب رفيع كه متوقعو منتظر باشد را گويند و در لغت ستم كردن و خط لب جام نيز گويند. هوشنگابتهاج گويد:چه جاى من كه در اين روزگار بىفرياد / ز دست جور تو ناهيد بر فلك ناليد47- جهان: عالم كثرات را گويند و صورت مظاهر امكان را دانند در لغت بهمعناى دنياست. حافظ گويد:حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت / آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفتو يا:جهان پير است و بىبنياد از اين فرهادكش فرياد / كه كرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم48- چاه زنخدان: مشكلات فكر سالك را گويند كه در اسرار عميق و انواردقيق وجه باقى دست دهد و در لغت كنايه از گودى زير چانه معشوق و زيبارويانرا گويند. حافظ فرمايد:جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت / دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد49- چشم: صفت بصرى است كه متعلق به تمام احوال سالك از خير و شر ومراقب جانب او در نفع و ضرر باشد و در لغت عضو بينايى است. سعدى فرمايد:چشم از تو برنگيرم ور مىكشد رقيبم / مشتاق گل بسازد با خوى باغبانانحافظ گويد:مگرم چشم سياه تو بياموزد كار / ورنه مستورى و مستى همهكس نتوانندو يا:به مژگان سيه كردى هزاران رخنه در دينم / بيا كز چشم بيمارت هزاران درد برچينم50 - حبّ: منشاء تجليات ايجادى را گويند و در لغت به معناى دوستى و عشقو نيز به معناى ظرف سفالى چون خم. حافظ گويد:گفتم ملامت آيد گر گِرد كوت گردم / والله ماراينا حباً بلا ملامه51 - حجاب: موانع را گويند كه از جانب عاشق هويدا گردد و دو نوع است اولحجاب نورانى چون علم و عمل صالح كه صالح را در مقام عجب دارد و حجابظلمانى چون اعمال خلاف چون حب دنيا و امل و فساد عقايد و افعال و اعمالذميمه و در لغت به معناى پرده چنانكه حافظ فرمايد:حجاب چهره جان مىشود غبار تنم / خوشا دمى كه از آن چهره پرده برفكنميا:ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست / تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز52 - حضور: مقام شهود وحدت را گويند در لغت به معناى نزد كسى بودن وآستان و پيشگاه است.حافظ فرمايد:حضور خلوت انس است و دوستان جمعند / و ان يكاد بخوانيد و در فراز كنيدو يا:چو قسمت ازلى بىحضور ما كردند / گر اندكى نه به وفق و رضاست خرده مگير53 - خال: وحدت ذاتيه را خوانند و در لغت نقطه سياه روى پوست را گويند.حافظ فرمايد:چشم بد دور ز خال تو كه در عرصه حسن / بيدقى راند كه برد از مه و خورشيد گرو54 - خرابات: مطلق وجود را گويند و خراباتى، فانى مطلق و در لغت به معناىميخانه و ميكده است.حافظ فرمايد:در خرابات مغان نور خدا مىبينم / و اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مىبينم 55 - خرقه: ظاهر وجود و بدن را نامند و در لغت جبه مخصوص.حافظ فرمايد:گر مريد راه عشقى فكر بدنامى مكن / شيخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشتو يا:بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح / شرمسار رخ ساقى و مى رنگينم56 - خط: تعين وجه حق و ظهور تجلى جمال مطلق است. و در لغت بهمعناىنوشته و فاصله بين دو نقطه است حافظ گويد:نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت / به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد57 - خم: مرتبه سرى و لطيفه روحى را گويند و در لغت به معناى ظرف سفالىبزرگ كه در آن شراب ريزند به معناى كوس و طبل هم هست.حافظ گويد:چون مى از خم به سبو رفت و گل افكند نقاب / فرصت عيش نگهدار و بزن جامى چند58 - خمار: سالك صاحب شهود است كه مقارن تجليات و جذبات باشد و درلغت به معناى حالتى كه بعد از كيف شراب دست دهد.حافظ گويد:عبوس زهد به وجه خمار ننشيند / مريد خرقه دردىكشان خوش خويم59 - خمخانه: مجمع خمور تجليات الهى و مهبط(27) اسرار نامتناهى است چونقلب انسان و در لغت به معناى خانه يا سردابى كه خمهاى شراب در آن گذارند،ميكدهحافظ فرمايد:ما را ز خيال تو چه پرواى شراب است / خم گو سر خود گير كه خمخانه خراب است60- خمر: غلبه عشق را گويند و بر باده تجليات كه مقارن انواع ملامت و توبيخبُوَدْ و در لغت به فشرده انگور يا خرمايى گويند كه تخمير شده باشد و هرنوشابهاى كه مستى آورد.حافظ فرمايد:آنچه او ريخت به پيمانه ما نوشيديم / اگر از خمر بهشت است و گر از باده مست61- درد: حالتى را گويند كه ناشى از خلوص محبت باشد و محب را تحمل آنمقدور نباشد اما حدوث آن باعث مزيد توجه عاشق گردد و در لغت درد به معناىناخوشى و بيمارى و رنج است.حافظ فرمايد:اشك خونين به طبيبان بنمودم گفتند / درد عشق است و جگرسوز دوايى داردو يا:ما را كه درد عشق و بلاى خمار كشت / يا وصل دوست يا مىصافى دوا كند62- دُرد: تجلى آثارى كه در صور حسّيه رسوخ دهد و در لغت آنچه از شرابدر ظرف تهنشين مىشود چون لاى و لرد شرابحافظ فرمايد:به دُرد و صاف ترا حكم نيست خوش دركش / كه هر چه ساقى ما كرد عين الطاف است63- دل: صنعت كمال جامعيت و تمام سعت و احاطه را گويند كه از جامعيتصفات وجودى ظاهر شده باشد و در لغت به معناى قلب است.حافظ گويد:دل خرابى مىكند دلدار را آگه كنيد / زينهار اى دوستان جان من و جان شماو يا:حاليا خانه برانداز دل و دين من است / تا هم آغوش كه مىباشد و همخانه كيستو يا:دولت آن است كه بىخون دل آيد بهكنار / ورنه با سعى و عمل باغ جنان اينهمه نيستو يا:گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد / بسوختيم در اين آرزوى خام و نشدو يا:ما چو داديم دل و ديده به طوفان بلا / گو بيا سيل غم و خانه ز بنياد ببر64- دلبر: صنعت قابضى(28) به سبب ظهور حكم محبت و حضور معنى مودتدر دل محب و در لغت به معناى معشوق. حافظ گويد:دلبر برفت و دلشدگان را خبر نكرد / ياد حريف شهر و رفيق سفر نكرد65- دير: عالم ناسوت(29) و هيكل انسانى را گويند و در لغت به معناى صومعهحافظ گويد:در همه دير مغان نيست چو من شيدايى / خرقه جايى گرو باده و دفتر جايى66- راز: مسامرات(30) الهيه را گويند و در لغت به معناى سرّ و سخن نهان استحافظ فرمايد:مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز / دستِغيب آمد و بر سينه نامحرم زد67- راه: مراتب تنزلات در قوس ترقى را گويند و در لغت به معناى مسير وطريق است.حافظ فرمايد:خشك شد بيخ طرب راه خرابات كجاست / تا در آن آب و هوا نشو و نمايى بكنيميا:راه عشق ار چه كمينگاه كمانداران است / هر كه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد68- رمز: ظهور اسرار الهى را گويند و در لغت ايماء و اشاره، راز نهفته.حافظ می فرمايد:تا نگردى آشنا زين پرده رمزى نشوى / گوش نامحرم نباشد جاى پيغام سروش69- رندى: در باختن طاعات بدنى و در گذشتن از عبادات نفسانى است و درلغت به معناى كارى از روى زيركى و نوعى لاابالىگرى و بىقيدىِ مطلوبحافظ گويد:عشق و شباب و رندى مجموعه مراد است / چون جمع شد معانى گوى بيان توان زدو يا:ما را به رندى افسانه كردند / پيران جاهل، شيخان گمراه70- زلف: صفات جلالى و تجليات جمالى است كه موجب استتار وحدتجمال مطلق شود و در لغت به معناى گيسو استحافظ گويد:زلف آشفته و خوى كرده و خندانلب و مست / پيرهنچاك و غزلخوان و صراحى در دستو يا:دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس / كه چنان زو شدهام بى سروسامان كه مپرس71- زنار: علامت اطاعت و مطاوعت(31) نفس در سلوك و خدمت نزد اهلرياضت است و در لغت بهمعناى رشتهايست كه كشيشان به كمر خود مىبندند.حافظ فرمايد:ذكر آن شيرين قلندر خوش كه در اطوار سير / ذكر تسبيح ملك در حلقه زنار داشت72- زهد: اعراض از زيادتى و حصول اسباب دنياوى كه فاضل بود بر قدرحاجت است و در لغت به معناى پرهيزكارى، پارسايى استحافظ گويد:خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد / خانه عقل مرا آتش خمخانه بسوختو يا:آتش زهد و ريا خرمن و دين خواهد سوخت / حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو73- ساربان: دليل و راهنماى حق خواه مظاهر نبوت يا ولايت باشد. و درلغت به معناى دليل كاردان و شتربان قافله را گويند.سعدى فرمايد:اى ساربان آهستهران كارام جانم مىرود / آن دل كه با خود داشتم با دلستانم مىرودو يا:با ساربان بگوئيد احوال آب چشمم / تا بر شتر نبندد محمل به روز باران74- ساغر: عشقى كه به حدّ محبت فراتيه رسيده باشد و مستى عاشق بهجايى رسيده كه تعيّن عاشقى ظاهر نمانده باشد و در لغت به معناى جام و قدحمؤلف گويد:از ساغر لبانش نوشيدهام شرابى / پنهان نمىتوان كرد ساغر نشانه داردحافظ فرمايد:بيا تا گل برافشانيم و مىدر ساغر اندازيم / فلك را سقف بشكافيم و طرح نو در اندازيمو يا:ساغر ما كه حريفان دگر مىنوشند / ما تحمل نكنيم ار تو روا مىدارى75- ساقى: مبداء فياض كه همگى ذرات وجود را از باده هستى اضافىسرخوش كرده است و در لغت به كسى گويند كه جام مىگرداند.حافظ فرمايد:ساقى بنور باده برافروز جام ما / مطرب بگو كه كار جهان شد به كام ماو يا:توبه كردم كه نبوسم لب ساقى و كنون / مىگزم لب كه چرا گوش به نادان كردمو يا:ساقىِ سيمساق من گر همه دُرد مىدهد / كيست كه تن چو جام مى جمله دهن نمىكندمؤلف گويد:ساقى مىكشان اگر باده به ساغرم كند / جام و سبو بهم زنم شيشه توبه بشكنم76- سبزه: صفاى روحانى كه از عينالحيوة معارف الهى در طور(32) خفى پيداشود و در لغت به معناى گياه نورسته و نيز صورت گندمگون يار را گويند. مؤلفگويد:اى سبز مرا به سبزه بنواز / در باغ خداست خوشهچينى77- سبو: عشقى كه چون به مرتبه قوت رسد در ميكده احديت جمعيه حكممحبت ذاتيه غالب شود و تعين عاشقى را درهم شكند. و در لغت به معناى كوزهشراب و ميناى باده است.حافظ گويد:آخرالامر گِل كوزهگران خواهى شد / حاليا فكر سبو كن كه پر از باده كنى78- سرّ: امر غيبى كه از نظر عقل غايب بود و در لغت به معناى راز.مولانا فرمايد:سرّ من از ناله من دور نيست / ليك چشم و گوش را آن نور نيستحافظ فرمايد:سرّ خدا كه عارف سالك به كس نگفت / در حيرتم كه بادهفروش از كجا شنيد79- سماع: ظهور و وجدان حالات معنى را گويند بر وجهى كه مستلزم بودفقدان قوت ضبط و تميز احوال ظاهر را و دل را منصرف سازد به عالم وحدت وبهصورت رقص به ظهور رسد و در لغت رقص و دستافشانى صوفيان است.حافظ گويد:در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ / سماع زهره به رقص آورد مسيحا را80- سودا: جذبه الهى كه عاقبتش به انجذاب(33) تمام و انسلاب(34) عام مودىگردد و در لغت به معناى معامله، خريد و فروش و ماليخوليا، شيفته و شيدا.حافظ گويد:بگشا بند قبا اى مه خورشيد كلاه / تا چو زلفت سر سودا زده در پا فكنم81 - سيمرغ: حضرت ربالارباب و مسببالاسباب را گويند و در لغت مرغىافسانهاى و موهوم كه مىگويند بسيار بزرگ بوده و در كوه قاف بوده عنقا نيزمىگويند.حافظ فرمايد:اى مگس عرصه سيمرغ نه جولانگه تست / عِرض خود مىبرى و زحمت ما مىدارى82 - شاهد: ظهور جمال مطلق در مراتب اعيان تنزلات و مظاهر تجليات راگويند و در لغت به معناى گواه و زيباروىحافظ گويد:شاهد آن نيست كه مويى و ميانى دارد / بنده طلعت آن باش كه آنى دارد83 - شمع: عرفان دل به احوال تجليات آثارى و اسرار و لوازم آن بر شجره بدنهم اطلاق گردد و در لغت به معناى وسيلهاى كه از موم و فتيله سازند و روشنايىدهد.حافظ گويد:آن شمع سر گرفته دگر چهره برفروخت / و اين پير سالخورده جوانى ز سرگرفتو يا: در وفاى عشق او مشهور خوبانم چو شمع / شبنشين كوى سربازان و رندانم چو شمعو يا:افشاى راز خلوتيان خواست كرد شمع / شكر خدا كه سرّ دلش در زبان گرفت84 - شوق: انزعاج و حركت دل به جانب معشوق را گويند امّا بعد از وصول بهمطلوب نشأة شوق زايل شود به خلاف عشق و درد كه در وصل بيفزايد لذا شوقدر ايام فراق معنا نمايد و عشق در هر دم به اقتضاى فناى عاشق و در لغت به معناىميل و آرزومندى استسعدى فرمايد:شوق است در جدايى و جور است در نظر / هم جور به كه طاقت شوقت نياوريمو يا:بر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمد / تو ساعتى ننشستى كه آتشى بنشانى85 - صبح: ظهور تباشير(35) جمال حقيقى از افق عالم غيب كه ظلمت تعيناترا از صفحه دل عاشق بزدايد گويند و در لغت زمان طلوع خورشيد است.حافظ فرمايد:از دم صبح ازل تا آخر شام ابد / دوستى و مهر بر يك عهد و يك ميثاق بودو يا:صبح است ساقيا قدحى پر شراب كن / دور فلك درنگ ندارد شتاب كنو يا:صبح اميد كه بُد معتكف پرده غيب / گو برون آى كه كار شب تار آخر شد86 - صبر: سكينه دل بر مقامات و متاعب كه طالب را در طريق سلوك پيشآيد به رضاى خاطر گويند و در لغت به معناى قبول و تحمل دشوارى است.حافظ فرمايد:ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم / واندر اين كار دل خويش به دريا فكنمسعدى فرمايد:صبر بر جور رقيبت چه كنم گر نكنم / همه دانند كه در صحبت گل خارى هست87 - صبوحى: محامله و مكالمه به هنگام تجلى مطلوب است و در لغتبادهگسارى صبحگاهى. سعدى فرمايد:بر من كه صبوحى زدهام خرقه حرام است / اى مجلسيان راه خرابات كدام استحافظ فرمايد:به صفاى دل رندان و صبوحى زدگان / بس در بسته به مفتاح دعا بگشايند88 - طامات: كلماتى كه صوفيان در وقت دعوى گويند و در لغت به معنىپوشانيدن و زرق و تلبيس و در اصطلاح صوفيانه سخنى كه به ظاهر شايسته بياننباشد و در معنا جز آن باشد. حافظ گويد:خيز تا خرقه صوفى به خرابات بريم / شطح و طامات به بازار خرافات بريم 89- طرب: وصول به مقام انس و حالات قدس را گويند و در لغت به معناىشاد شدن، شادمانى و شادى است. حافظ گويد:صبا به تهنيت پير مىفروش آمدكه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد90- طلب: جستن حق به طريق عبوديت و يكى از هفت مرحله وصول سالكاست و در لغت به معناى خواستن و مرحلهاى از مراحل سبعه وصول سالكيناست. حافظ گويد:دست از طلب ندارم تا كام من برآيد / يا تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيدو يا:گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود / طلب از گمشدگان لب دريا مىكرد91- عشرت: لذت انس كه عارف را با محبوب خود باشد و در لغت به معناىدوستىو خوشدلى و خوشگذرانى است.سعدى فرمايد:دمى با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت / من آزادى نمىخواهم كه با يوسف به زندانم92- عشق: عشق را بر باطن و حقيقت عقل اطلاق كنند. بدان كه روح را دواعتبار است: يكى توجه بهعالم وحدت و كشورِ قدسِ روح را بهاين اعتبار عشقخوانند. گاهى عشق را بر نفس توجه و انجذاب روح بهجانب وحدت اطلاق كنند واعتبار ثانى آنكه روح چون متوجه عالم كثرت گردد جهت بسط علم بر كثرات و درلغت از گياه عشقه گرفتهاند كه چون بر ديگر گياهان پيچد آن را زرد و پژمرده نمايدچونانكه معشوق عاشق را زرد روى نمايد و نيز از مراتب سبعه وصول است.حافظ گويد:در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد / عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زدمولانا فرمايد:عشق از اول سركش و خونى بود / تا گريزد هر كه بيرونى بودنظامى گويد:گويند ز عشق كن جدايى / اين نيست طريق آشنايىپرورده عشق كن سرشتم / بىعشق مباد سرنوشتم93- عشوه: تجليات جمالى كه در مظاهر و صور آثار به اظهار رسد و در لغتبه معناى ناز و كرشمه و كارى كه پنهانى صورت گيرد.حافظ فرمايد:بالا بلند عشوهگر نقشباز من / كوتاه كرد قصه زهد دراز منو يا:مستور و مست هردو چو از يك قبيلهاند / ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست94- عيد: مقام جمعيت و اخاطه كليه است و عيدين مقام جمعالجمع را داننداعنى(36) جمعيت وحدت با كثرت و وجوب و امكان و در لغت به معناى روزبازگشت و نوروز و هر روز نيكويى كه روز موعود باشد.حافظ فرمايد:ساقيا آمدن عيد مبارك بادت / وان مواعيد كه كردى مرواد از يادت95- عيش: دوام حضور دل به مطالعه جمال مطلوب بىمزاحمت افكار وخواطر متفرقه را گويند و در لغت به معناى خوشى زندگانى و طعام و مايه زندگى.حافظ فرمايد:ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند / دل غمديده ما بود كه هم بر غم زدو يا:خوشتر ز عيش و صحبت باغ و بهار چيست / ساقى كجاست گو سبب انتظار چيست96- غاليه: نسيم عنايت الهى را گويند كه از مهب(37) عموم رحمت و شمولرأفت به مشام مشتاقان لقا رسد و در لغت بهمعناى دارويى خوشبو است.حافظ فرمايد:آن غاليهخطگر سوى ما نامه نوشتى / گردون ورق هستى ما در ننوشتىو يا:آن كه از سنبل او غاليه تابى دارد / باز با دلشدگان ناز و عتابى دارد97- غم: اهتمام تمام عاشق را در طلب حضور و مراصلت معشوق تا كهمؤانست او در فراق نهان غم باشد كه مذكور محبوب است و در لغت به معناىحزن و انده است.حافظ فرمايد:گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد / گفتم كه ماه من شو گفتا اگر برآيدو يا:اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد / به خاكپاى عزيزت كه عهد نشكستممؤلف گويد:غم بر دل ما نشان شادى است / شاباش بر اين دل غمين زن98- غمزه: تجلى صورى را گويند كه سالك را فانى كردهاند و به مجرد تجلىصورى كه بىفنا باشد هم اطلاق نمايند و بر جذبهاى كه در بدايات حال پيش آيداطلاق كنند و در لغت به معناى اشاره با چشم و ابرو، ناز و كرشمهحافظ فرمايد:چشمت به غمزه ما را خون خورد و مىپسندى / جانا روا نباشد خونريز را حمايت99- فراق: بعد و هجران نفس را گويند از حريم وحدت ذاتيه و هويه غيبيه ودر لغت به معناى هجران و دورى محبوب است.سعدى فرمايد:بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم / مىرود و نمىرود ناقه به زير محملم100- فغان: اظهار اسرار نهانى و آشكار كردن احوال درونى را گويند و در لغتبهمعناى فرياد و ناله ناشىاز درد و الم است.حافظ فرمايد:نَفَسْ برآمد و كام از تو برنمىآيد / فغان كه بخت من از خواب در نمىآيد101- فهم: درك غوامض اسرار و انوار الهى را گويند به تقديم مقدمات نظرصحيح و كشف صريح و در لغت به معناى درك مطلب و بينش است.حافظ فرمايد:هر كو نكند فهمى زين كلك خيالانگيز / نقشش به حرام ار خود صورتگر چين باشد102- فيض: واردات غيبى از هر درجه و هر مرتبهاى را گويند و در لغتبهمعناى آب بسيار و بخشش بسيار استحافظ فرمايد:فيض روحالقدس ار باز مدد فرمايد / ديگران هم بكنند آنچه مسيحا مىكردعباسعلى پناه گويد:شب فيض گرفته از دعايم / صد شكر كه مستجابم امشب103- قد: استقامت توجه به عالم وحدت را گويند و در لغت بهمعناى بلندىقامت است.حافظ فرمايد:قدِ بلند ترا تا به بر نمىگيرم / درخت كام و مرادم به بر نمىآيدو يا:قد خميده ما سهلت نمايد امّا / بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد104- قدح: وقت و هنگام تجلى را گويند و در لغت بهمعناى ظرف شراباست.حافظ فرمايد:قدح پر كن كه من از دولت عشق / جوانبخت جهانم گرچه پيرمو يا:يارم چو قدح به دست گيرد / بازار بتان شكست گيرد105- قلاشى: بيرون آمدن و مبرّا گشتن سالك از جميع لواحق(38) وجود اضافىخود به اختيار خود به اقتضاى غلبه جذبه است و در لغت به معناى ولگردىسعدى فرمايد:برخيز تا يكسو نهيم اين دلق ازرقفام را / بر باد قلاشى دهيم اين كفر تقوى نام را106- كافر: صاحب اعمال تفرقه را گويند و در لغت بهمعناى كسى كه خارج ازدين اسلام است.حافظ فرمايد:عارفى را كه چنين باده شبگير دهند / كافر عشق بود گر نبود بادهپرستو يا:تو كافر دل نمىبندى نقاب زلف و مىترسم / كه محرابم بگرداند خم آن دلستان ابروهاتف اصفهانى گويد:هر چه دارى اگر به عشق دهى / كافرم گر جوى زيان بينى107- كتاب: لوح محفوظ و محل ظهور حروف عاليه و كلمات قدسيه راگويند و در لغت بهمعناى اوراق چاپ شده است.حافظ فرمايد:جز صراحى و كتابم نبود يار و نديم / تا حريفان دغا را ز جهان كم بينمو يا:دو يار زيرك و از باده كهن دومنى / فراغتى و كتابى و گوشه چمنى108- كعبه: مقام وحدت كه مقصد دلهاى همه عارفان و قبله طالبان راه حقاست و در لغت به معناى بنايى مكعبشكل كه در صحن مسجدالحرام است و قبلهمسلمين عالم محسوب مىشود.حافظ فرمايد:در بيابان گر ز شوق كعبه خواهى زد قدم / سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور109- كفر: طلب ظلمت عالم كثرت و تفرقه را گويند و بر اعتقادات فاسده درامور الهيه اطلاق نمايند و در لغت بهمعناى ناسپاسى و خلاف ايمان. حافظ فرمايد:كفر زلفش ره دين مىزد و آن سنگين دل / در رهش مشعله از چهره برافروخته بودمؤلف گويد:از كفر سر زلف تو تأثير دعا رفت / تعويذ بلا جمله اثر شد شده باشد110- كرشمه: التفات حق به سالك را گويند بر وجهى كه موجب جذب دلسالك به جانب حق گردد و در لغت به معناى ناز و غمزه و اشاره با چشم و ابرواست.حافظ گويد:چنان كرشمه ساقى دلم ز دست ببرد / كه با كسى دگرم نيست برگ گفت و شنيدو يا:چندان بود كرشمه و ناز سهىقدان / كايد به جلوه سرو صنوبر خرام ما111- لاله: نتيجه معارف الهيه كه از اعمال پسنديده پديد آمده باشد و به شهودمنجر گشته باشد و در لغت بهمعناى گلى است و نيز چراغ پايهدار بلورين.مؤلف گويد:لاله گر مىرود از ساحتِ بستان تو بمان / اى شكر ريخته در قند فراوان تو بمان112- لطف: پرورش دادن معشوق بود عاشق را بهطريقه موافقت و مدارا وآرزوى مصادقت و مواسات و در لغت به معناى نرمى و مهربانى.حافظ فرمايد:حافظ چو آب لطف ز نظم تو مىچكد / حاسد چگونه نكته تواند بر آن گرفتو يا:ساقيا لطف نمودى قدحت پر مى باد / كه به تدبير تو تشويش خمار آخر شد113- محبت: كمال توجه كه نسبت باجمال مطلق در طور حَفّى(39) رخ نمايدمىباشد و در لغت بهمعناى دوست داشتن و ميل به چيز لذتدار.حافظ فرمايد:دل سراپرده محبت اوست / ديده آيينهدار طلعت اوستو يا:چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد / كه زد به خرمن من آتش محبت او114- محبوب: وجود مطلق و جمال حق را نامند كه از سمت تقييد و تحديدمجرد باشد و در لغت به معناى معشوق و دوست داشته شده است.حافظ فرمايد:مىدو ساله و محبوب چارده ساله / همين بس است مرا صحبت صغير و كبيرو يا:غيرتم كشت كه محبوب جهانى ليكن / روز و شب عربده با خلق خدا نتوان كردو يا:بعد از اينم چه غم از تير كجانداز حسود / چو به محبوب كمان ابروى خود پيوستم115- محنت: آلام و نامرادى باشد كه بهسبب معشوق به عاشق رسد خواهمسبوق به اختيار باشد يا به اضطرار و در لغت بهمعناى رنج.باباطاهر گويد:لباسى بافتم بر قامت دل / ز پود محنت و تار محبتحافظ فرمايد:در شمار ارچه نياورد كسى حافظ را / شكر كان محنت بى حدّ و شمار آخر شد116- مطرب: مذكران (گويندگان) و آگاهكنندگان را گويند از حالات بزم شبانهكه در ميخانه وجود جارى شده باشد و در لغت به معناى طربآور، رامشگر.حافظ فرمايد:مطرب عشق عجب ساز و نوايى دارد / نقش هر پرده كه زد راه به جايى داردو يا:چو در دست است رودى خوش بزن مطرب سرودى خوش / كه دستافشان غزلخوانيم و پاكوبان سراندازيم117- مطلوب: وجه حق را گويند در هر مرتبه و هرطور كه باشد از اطوار قلبيهو در لغت بهمعناى خواسته شده استمؤلف گويد:مطلوب اگر نبود لب ساقى ازلپيوسته دل به لعل لبش پر نمىكشيد118- ملاحت: عبارت بُوَد از ظهور حسن مطلق بهشرط حصول اعتدال وتسويه اجزاء مظاهر و در لغت به معناى نمكين بودن.حافظ فرمايد:حسنت باتفاق ملاحت جهان گرفت / آرى به اتفاق جهان مىتوان گرفت119- موى: ظاهر هويت غيبيه را گويند يعنى وجود اضافى كه شعور و اشعاررا به آن راه نباشد و در لغت آنچه را گويند كه بر سر و ابرو رويد و حافظ فرمايد:خيال روى تو در هر طريق همره ماست / نسيم موى تو پيوند جان آگه ماست120- مهر: ميل و رجوع به اصل خود كه مقرون باشد به ادراك و مسبوق(40) باشدبه طلب و شوق و در لغت به معناى محبت و مهربانى و نيز نام خورشيد و نام ماههفتم خورشيدى است.حافظ فرمايد:دلم جز مهر مهرويان طريقى برنمىگيرد / ز هر در مىدهم پندش وليكن در نمىگيردو يا:ياد باد آنكه نهانت نظرى با ما بود / رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بودو يا:مرا مهر سيهچشمان ز سر بيرون نخواهد شد / قضاى آسمان است اين و ديگرگون نخواهد شد121- مى: تجليات الهى را گويند اعم از آنكه آثارى يا افعالى يا صفاتى يا ذاتىباشد و در لغت به مايعى گويند كه از انگور حاصل آيد و مستى افزايد.حافظ فرمايد:مىِ صبوح و شكر خواب صبحدم تا چند / به عذر نيم شبى كوش و ناله سحرىو يا:عيب مىجمله بگفتى هنرش نيز بگو / نفى حكمت مكن از بهر دل عامى چندو يا:مىخور كه هر كه آخر كار جهان بديد / از غم سبك برآمد و رطل گران گرفتسعدى فرمايد:مى با جوانان خوردنم بارى تمنا مىكند / تا كودكان در پى فتند اين پير دردآشام را122- مىپرستى: استغراق و حيرت سالك است در تجليات الهى خواهجمالى و خواه جلالى باشد و در لغت به معناى ميل وافر به بادهحافظ فرمايد:به مى پرستى از آن نقش خود بر آب زدم / كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن123- ميخانه: مقام لاهوت(41) و حضرت وحدت ذاتيه كه ساغر و جام تماماعيان وجودى از باده آن ميخانه مالامال لايزال است و در لغت به مكانى گويند كهبادهگسارى در آن كنند و مىفروشى نمايند.حافظ فرمايد:دَرِ ميخانه ببستند خدايا مپسند / كه دَرِ خانه تزوير و ريا بگشايند124- ميكده: عالم جبروت و مقام مناجات را دانند كه سرمستى عاشقان درميكده عشق ظهور كند و در لغت به جايى گويند كه مِى باشد.حافظ فرمايد:بيا به ميكده و چهره ارغوانى كن / مرو به صومعه كانجا سياه كارانند125- ميل: رجوع به اصل خود بىآنكه مسبوق به شعور و ادراك باشد و درلغت به معناى خواهش و خواستن است.حافظ فرمايد:سروچمان من چرا ميل چمن نمىكند / همدم گل نمىشود ياد سمن نمىكند126- ناز: تعزز و احتجاب(42) معشوق را گويند جهت انگيزه كمال رغبت وامتداد حكم محبت در نشاة عاشق تا طلب او افزون گردد و به مقصد غايى برسد ودر لغت به معناى فخر، عشوه، كرشمه، لطف است.محمدحسين شهريار گويد:نازنينا ما به ناز تو جوانى دادهايم / ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چراحافظ فرمايد:صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت / ناز كم كن كه درين باغ بسى چون تو شكفت127- ناقوس: دعوت و دلالت قواى نفسانى و رغبات نشأة انسانى است بهادراك لذات روحانى و در لغت بهمعناى زنگ كليساى مسيحيان است.هاتف اصفهانى گويد:ما در اين گفتوگو كه از يكسو / شد ز ناقوس اين ترانه بلندكه يكى هست و هيچ نيست جز او / وحده لا اله الا هو128- ناله: مناجات خفى را گويند كه از كمال توجه دل باشد به مقام اصلى ومقصد حقيقى و در لغت به معناى صداى خفيف برآمده از سينه دردمند است.حافظ فرمايد:صنما با غم عشق تو چه تدبير كنم / تا به كى در غم تو ناله شبگير كنمشهريار گويد:بس ناله كردم از دل ناسازگار خود / ديشب كه ساز داشت سر سازگاريم129- نى (ناى) :عبارت از دل و جان انسان است كه دو جهت دارند يكى بهعالم وحدت حقيقه و محبت ذاتيه دوم به عالم كثرت و نشاة عنصريه حسبه و درلغت به گلوى جانداران (ناى) و چوب ميانتهى كه سوراخها در آن تعبيه شده و بهآن بدمند تا آهنگ و نوا برآيد گويند.مولانا فرمايد:بشنو از نى چون حكايت مىكند / وز جداييها شكايت مىكندحافظ فرمايد:خدا را محتسب ما را به فرياد دف و نى بخش / كه ساز شرع از اين افسانه بىقانون نخواهد شدو يا:رقص بر شعر خوش و ناله نى خوش باشد / خاصه وقتى كه در آن دست نگارى گيرند130- نغمه: امتداد نفس رحمانى و استمرار فيض وجودى كه جميع ذراتكاينات از آن نغمه به رقص آيند و در لغت به معناى آواز، سرود، آهنگ.حافظ فرمايد:چه نسبت است به رندى صلاح و تقوا را / سماع وعظ كجا نغمه رباب كجا131- نياز: اظهار تذلل و افتقار(43)ست از جانب عاشق در مقابله استغناء وبىنيازى معشوق جهت اعلام رسوخ و ثبات قدم محبت و به استدعاى مزيد لطفو در لغت به معناى اظهار تمنا و خواستن جهت تكميل و برطرف كردن آرزو.حافظ فرمايد:در نمىگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست / خرّم آن كز نازنينان بخت برخوردار داشتو يا:دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند / نياز نيم شبى دفع صد بلا بكندو يا:اى سرو ناز حسن كه خوش مىروى به ناز / عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز132- وجد: حالتى در دل عارف كه به سبب آن دل، طالب عالم وحدت و مقامحقيقت خود گردد و در لغت بهمعناى ذوق و شوق، خوشى و عشق استحافظ فرمايد:مطرب چه پرده ساخت كه در پرده سماع / بر اهل وجد و حال دَرِ هاىوهو ببست133- وصال: رسيدن به مقام و حدت و مرتبه احديت الجمع و قرب لىمعالله و در لغت بهمعناى پيوستن و بههم رسيدن است.حافظ فرمايد:روا مدار خدايا كه در حريم وصال / رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد134- وفا: بهجا آوردن عهود ازلى كه اعيان ثابته و ارواح را با حضرت حق درميان بوده و وفاى به عهد فرموده و در لغت به معناى بهجاى آوردن وعدهحافظ فرمايد:هر آنكه جانب اهل وفا نگه دارد / خداش در همه حال از بلا نگه داردو يا:گفتم ز مهرورزان رسم وفا بياموز / گفتا ز خوبرويان اين كار كمتر آيدو يا:نشان عهد و وفا نيست در تبسم گل / بنال بلبل عاشق كه جاى فريادستو يا:ما قصه سكندر و دارا نخواندهايم / از ما به جز حكايت مهر و وفا مپرس135- وقت: محل ظهور تكوين(44) را گويند و گاهى بر حال و بر آنِ حاضر هماطلاق نمايند كه سالك هميشه مراقب ظهور مقتضاى آن و در تهيه اسباب فوز(45) بهسعادت آن زمان باشد و در لغت بهمعناى زمان و گاه. حافظ فرمايد:وقت را غنيمت دان آنقدر كه بتوانى / حاصل از حيات اى جان اين دم است تا دانىو يا:هر وقت خوش كه دست دهد مغتنم شمار / كس را وقوف نيست كه انجام كار چيستو يا:حاليا مصلحت وقت در آن مىبينم / كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينمو يا:دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند / واندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند136- هجران: التفات و توجه دل را گويند به غيرمطلوب حقيقى چه از روىظاهر و چه از جهت باطن و در لغت بهمعناى دورى از ياران است.حافظ فرمايد:روز هجران و شب فرقت يار آخر شد / زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شدمولانا فرمايد:نيست در دوران ز هجران تلختر / هر چه خواهى كن وليكن آن مكن137- هوش و هشيارى: افاقت و صحو(46) سالك را گويند بعد از غلبه حكم وسطوت سلطان عشق باشد بر صفات و قواى درونى و بيرونى به نوعى كه شعورىاو را به تعين وجود خود نمانده باشد و در لغت بهمعناى ذكاوت و انديشمندىاستحافظ فرمايد:همه كس طالب يارند چه هشيار و چه مست / همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت138- هستى: استعمال حقيقى آن در وجود حق باشد امّا به حسب كنايه ومجاز بر وجود ممكن اطلاق نمايند به علاقه سبب و شباهت در احكام و در لغتبهمعناى بودن و بهمعناى دارايى و سرمايه هم هست.حافظ فرمايد:هنگام تنگدستى در عيش كوش و مس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 587]
صفحات پیشنهادی
کجاوه سخن -18
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -9
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -11
کجاوه سخن -11 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (2) 4. اوحدى مراغهاىخوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنندبه كسان درد فرستند و دوا نيز كنندپادشاهان ولايت ...
کجاوه سخن -11 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (2) 4. اوحدى مراغهاىخوبرويان جفاپيشه وفا نيز كنندبه كسان درد فرستند و دوا نيز كنندپادشاهان ولايت ...
مقالات روز چهاردهم بهمن
... پیرو ابن عربیبررسی مباحثبلاغی در صحیفه سجادیهکجاوه سخن -11با «زبور آل ... فلسفه صدرا و هايدگروحدت و برادري در نهج البلاغه 1 کجاوه سخن -15وحدت و برادري ...
... پیرو ابن عربیبررسی مباحثبلاغی در صحیفه سجادیهکجاوه سخن -11با «زبور آل ... فلسفه صدرا و هايدگروحدت و برادري در نهج البلاغه 1 کجاوه سخن -15وحدت و برادري ...
مقالات روز سیزدهم بهمن
توضیح برخی از القاب و كنيههاى امام على کجاوه سخن -9سند غدير طبري و كتاب طرق حديث غدير مسايل فرهنگ عموميباران اشك از چشمان سكينهکجاوه سخن -10موجبات قيام ...
توضیح برخی از القاب و كنيههاى امام على کجاوه سخن -9سند غدير طبري و كتاب طرق حديث غدير مسايل فرهنگ عموميباران اشك از چشمان سكينهکجاوه سخن -10موجبات قيام ...
مقالات روز دوازدهم بهمن ماه
... و تفريطکجاوه سخن -1پيوند طبع و طبيعت در نهج البلاغهکجاوه سخن -2نقش فاطمه زهرا «عليهاالسلام» در اتحادکجاوه سخن -3نگاهي به زندگي ام البنين س کجاوه سخن ...
... و تفريطکجاوه سخن -1پيوند طبع و طبيعت در نهج البلاغهکجاوه سخن -2نقش فاطمه زهرا «عليهاالسلام» در اتحادکجاوه سخن -3نگاهي به زندگي ام البنين س کجاوه سخن ...
با 3گروه اصلی شاعران پارسیگوی آشنا شوید
با 3گروه اصلی شاعران پارسیگوی آشنا شوید-کتاب - کتاب «کجاوه سخن» (گزیده نظم و نثر پارسی) با اصلاحات، تعلیقات و اضافات اسدالله بقایی نائینی به چاپ پنجم ...
با 3گروه اصلی شاعران پارسیگوی آشنا شوید-کتاب - کتاب «کجاوه سخن» (گزیده نظم و نثر پارسی) با اصلاحات، تعلیقات و اضافات اسدالله بقایی نائینی به چاپ پنجم ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها