تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 26 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):هیچ کس روز قیامت در امان نیست، مگر آن که در دنیا خدا ترس باشد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1853563432




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -7


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى سمرقندى را احساس نمودم كه چون در اردوى امير نصر سامانى به‏نغمه رود برخواند، امير پاى بى‏موزه در ركاب خنگ نوبتى آورد و به جانب بخاراتاخت چنان كه موزه و رانين تا دو فرسنگ از پى امير بردند:بوى جوى موليان آيد همىياد يار مهربان آيد همى(52)آب جيحون از نشاط روى دوستخنگ ما را تا ميان آيد همىاى بخارا شاد باش و دير زىمير زى تو شادمان آيد همىمير ماهست و بخارا آسمانماه سوى آسمان آيد همىمير سروست و بخارا بوستانسرو سوى بوستان آيد همىابوعبداله رودكى سمرقندى در ناحيه‏اى به نام «رودك» نزديك سمرقند تولديافت و درست در سال تولد فردوسى بزرگ (329 ه . ق) پرچم زبان و ادب پارسى‏را به او سپرد و لب فرو بست.(53)نكته باريك‏تر از مو اينكه رودكى زمانى چنين غزل سرود كه پيشينه‏اى از هزارسال شعر پارسى در ميان نبود و منابع و نمونه‏هاى شعر پارسى در حد پاره‏هايى‏چون «غلطان غلطان همى رود تا لب گو» و يا «آهوى كوهى در دشت چگونه دوزا»محدود بود، اما با اين‏همه اگر حكيم كاشانى 700 سال پس از رودكى گذر عمر راچنين زيبا تصوير مى‏كند كه:پيرى رسيد و مستى طبع جوان گذشتبار تن از تحمل رطل گران گذشتاز آن است كه رودكىِ عزيز شالوده خوش اين تصويرگرى جانانه را اين‏چنين‏تحكيم بخشيده است:مرا بسود و فرو ريخت هرچه دندان بودنبود دندان لابل چراغ تابان بودسپيد سيم رده بود و درّ و مرجان بودستاره سحرى بود و قطره باران بوديكى نماند كنون زآن همه كه بود و بريختچه نحس بود همانا كه نحس كيوان بودنه نحس كيوان بود و نه روزگار درازچه بود؟ مَنْت بگويم قضاى يزدان بودجهان هميشه چنين است گِرد گردان استهميشه تا بود آيين گِرد گردان بودهمان كه درمان باشد به‏جاى درد شودو باز درد همان كز نخست درمان بودكهن كند به زمانى همان كجا نَو بودو نَو كند به زمانى همان كه خَلقان(54) بودبسا شكسته بيابان كه باغ خرّم بودو باغ خرّم گشت آن كجا بيابان بودهمى چه دانى اى ماهروى مشكين موىكه حال بنده ازين پيش بر چه سامان بودبه زلف چوگان نازش همى كنى تو بدُونديدى آنگه او را كه زلف چوگان بودشد آن زمانه كه رويش بسان ديبا بودشد آن زمانه كه مويش بسان قطران(55) بودبسا نگار كه حيران بُدى بدَو در چشمبروى او دَرْ چشمم هميشه حيران بودشد آن زمانه كه او شاد بود و خرّم بودنشاط او به فزون بود و غم به نقصان بودهمى خريد و همى سخت بى‏شمار درمبه شهر هرگه يك ترك نارپستان بودبَسا كنيزك نيكو كه ميل داشت بدوبه شب زيارى او نزد جمله پنهان بودبه روز چون كه نيارست شد بديدن اونهيبِ خواجه او بود و بيم زندان بودنبيدِ روشن و ديدارِ خوب و روىِ لطيفاگر گران بُد، زى من هميشه ارزان بوددلم خِزانه پر گنج بود و گنج سخننشانه نامه ما مِهر و شعر عنوان بودهميشه شاد و ندانستمى كه غم چه بوددلم نشاط و طرب را فراخ ميدان بودبسا دلا كه بسان حرير كرده به شعراز آن سپس كه به كردار سنگ و سندان بودهميشه چشمم زى زلفكانِ چابك بودهميشه گوشم زى مردم سخن‏دان بودعيال نه، زن و فرزند نه؛ مؤنت نهازين ستمها آسوده بود و آسان بودتو رودكى را اى ماهرو كنون بينىبدان زمانه نديدى كه اين‏چنينان بودبدان زمانه نديدى كه در جهان رفتىسرود گويان، گويى هَزاردستان بودشد آن زمان كه به او انس رادمردان بودشد آن زمانه كه او پيشكارِ ميران بودو يا اگر سعدى شيرين‏سخن قريب چهار قرن پس از رودكى بر منبر وعظ وخطابه شكر مى‏پراكند و صيتِ سخنش عالم‏گير مى‏شود و شعر خوشش را چون‏كاغذ زر مى‏برند از آن روست كه آموزگار نخستين روز درس ادب پارسى اين‏چنين‏نيكو او را اندرز داده است:اى آنكه غمگنى و سزاوارىواندر نهان سرشك همى بارىرفت آنكه رفت و آمد آنك آمدبود آنكه بود، خيره چه غم دارىهموار كرد خواهى گيتى راگيتى‏ست كى پذيرد هموارىشو تا قيامت آيد زارى كنكى رفته را به زارى بازآرىآزار بيش زين گردون بينىگر تو به هر بهانه بيازارىگويى گماشت است بلايى اوبر هر كه تو بر او دل بگمارىاندر بلاى سخت پديد آيدفضل و بزرگ‏مردى و سالارى(56)رودكى پدر شعر پارسى است «وى نخستين‏بار به شعر فارسى ضبط و قاعده‏معين داد و آن را در موضوعات مختلفى از قبيل داستان و غزل و مدح و وعظ ورثاء و جز آن به كار برد و به همين سبب نزد شاعران بعد از خود «استاد شاعران» و«سلطان شاعران» لقب يافت»(57)زمانه پندى آزادوار داد مرازمانه را چو نكو بنگرى همه پندستبه روز نيكِ كسان گفت تا تو غم نخورىبسا كسا كه به روز تو آرزومندستو يا در رباعى چنان كرد كه بعدها شاعرانى چون عمرخيام آن را به مراتب بالا كشانيدند.بى‏روى تو خورشيد جهان‏سوز مبادهم بى‏تو چراغ عالم‏افروز مبادبا وصل تو كس چو من بدآموز مبادروزى كه ترا نبينم آن روز مباد2) فردوسىستايش كنم ايزد پاك راكه گويا و بينا كند خاك رابه مورى دهد مالش نره شيركند پشه بر پيل جنگى دليرشبى كه شيخ ابوالقاسم گرگانى - عالم و مجتهد روزگار فردوسى - اين دو بيت‏خالق شاهنامه را در خواب شنيد از حاضر نشدن بر جنازه او پشيمانى كرد و بر مزاراو رفت و نماز بگزارد و تازه دانست سراينده شاهنامه را ايمان و اعتقاد فراتر از باورزمينيان است و به‏راستى به اين بيت معتقد بوده است كه:جهان را بلندى و پستى توئىندانم چه‏اى هرچه هستى توئىحكيم ابوالقاسم فردوسى طوسى، شاعر تواناى پارسى‏گوى ايرانى به سال329 ه .ق پرچم شعر و ادب پارسى را از رودكى بزرگ به‏دست گرفت و شالوده‏خلق بزرگ‏ترين اثر ادبى - حماسى ايرانى بلكه جهانى را بنيان نهاد و بسى رنج برددر اين سال سى تا زبان و تاريخ كهن ايران زمين را احياء نمود و تحكيم بخشيد.بسى رنج بردم در اين سال سىعجم زنده كردم بدين پارسىرنج و درد و قصه فردوسى بزرگ با محمود و چگونگى برخورد او با اين يگانه‏روزگار اگرچه پرجذبه و شنيدنى است اما در برابر عظمت شاهنامه و شكوه كاخ‏عظيم پرداخته او چندان نكته قابل بيانى ندارد و در معرفى شاهنامه تنها بايدگلچينى كرد و ابيات زيبا را هديه احباب نمود كه شاهنامه، شاهنامه شعر پارسى‏است.به نام خداوند جان و خردكز اين برتر انديشه بر نگذردخداوند نام و خداوند جاىخداوند روزى ده و رهنماىخداوند كيهان و گردون سپهرفروزنده ماه و ناهيد و مهرز نام و نشان و گمان برتر استنگارنده بر شده گوهر استبه بينندگان آفريننده رانبينى مرنجان دو بيننده رانيابد بدو نيز انديشه راهكه او برتر از نام و از جايگاهستودن نداند كس او را چو هستميان بندگى را ببايدت بستتوانا بود هر كه دانا بودز دانش دل پير برنا بودرفتن زال به نزد رودابهچو خورشيد تابنده شد ناپديددر حجره بستند و گم شد كليدبرآمد سيه‏چشم گل‏رخ به بامچو سرو سهى بر سرش ماه تامچو از دور دستان سام سوارپديد آمد، آن دختر نامداردو بيجاده بگشاد و آواز دادكه شاد آمدى اى جوانمرد شادكمندى گشاد او ز سرو بلندكس از مشك زان‏سان نپيچد كمندفرو هشت گيسو از آن كنگرهكه يازيد و شد تا به بن يكسرهپس از باره رودابه آواز دادكه اى پهلوان بچه گرد زادكنون زود برتاز و بركش ميانبر شير بگشاى و چنگ كيانبگير اين سر گيسو از يك‏سويمز بهر تو بايد همى گيسويمبدان پرورانيدم اين تار راكه تا دستگيرى كند يار را(58)نگه كرد زال اندر آن ماه‏روىشگفتى بماند اندر آن روى و موىبه حلقه درآمد سر كنگرهبرآمد زبن تا به سر يكسرهچو بر بام آن باره بنشست بازبيامد پرى روى و بردش نمازگرفت آن زمان دست دستان به دستبرفتند هر دو به كردار مستهمى هر زمان مهرشان بيش بودخرد دور بُد آرزو پيش بودچنين تا سپيده برآمد ز جاىتبيره(59) برآمد ز پرده‏سراىپس آن ماه را زال بدرود كردتن خويش تار و برش پود كردبسى برنيامد برين روزگاركه آزاده سرو اندر آمد به باربيامد يكى موبد چيره‏دستمرآن ماه‏رخ را به مى كرد مستشكافيد بى‏رنج پهلوى ماهبتابيد مر بچه را سر ز راهچنان بى‏گزندش برون آوريدكه كس در جهان اين شگفتى نديدبگفتا به رستم غم آمد به سرنهادند رستمش نام پسرچو رستم بپيمود بالاى هشتبسان يكى سرو آزاده گشتتو گفتى كه سام يلستى به جاىبه بالا و ديدار و فرهنگ و راىهنر خود بدو بودش آموزگاركه خود بود يارى‏گرش روزگارشكار رفتن رستم در مرز سمنگانز گفتار دهقان يكى داستانبپيوندم از گفته باستانز موبد بدان‏گونه برداشت يادكه رستم برآراست از بامدادغمى بُد دلش ساز نخجير كردكمر بست و تركش پر از تير كردسوى مرز تورانش بنهاد روىچو شير دژ آگاه نخجير جوىيكى نره گورى بزد بر درختكه در چنگ او پر مرغى نسختچو بريان شد از هم بكند و بخوردز مغز استخوانش برآورد گردبدان مرغزار اندرون بنگريدز هر سو همى بارگى را نديدغمى گشت چون بارگى را نيافتسراسيمه سوى سمنگان شتافتبه پشت اندر آورد زين و لگامهمى گفت با خود يل نيك‏نامچنين است رسم سراى درشتگهى پشت زين و گهى زين به پشتچو نزديك شهر سِمنگان رسيدخبر زو به شاه و بزرگان رسيدكه آمد پياده گوِ تاج‏بخشبه نخجير گه زو رميدست رخشبدو گفت شاه سمنگان چه بودكه يارست با تو نبرد آزمودتو مهمان ما باش و تندى مكنبه كام تو گردد سراسر سَخُنيك امشب به مى شاد داريم دلوز انديشه آزاد داريم دلبرآسود رستم ابر خوابگاهغنوده شد از باده و رنج راهچو يك بهره زان تيره شب درگذشتشب آهنگ بر چرخ گردان بگشتسخن گفته آمد نهفته به رازدر خوابگه نرم كردند بازيكى بنده شمعى معنبر به دستخرامان بيامد به بالين مستپَسِ بنده اندر يكى ماهروىچو خورشيد تابان پر از رنگ و بوىدو ابرو كمان و دو گيسو كمندبه بالا به كردار سرو بلنددو برگ گلش سوسن مى‏سرشتدو شمشاد عنبرفروش از بهشتبناگوش تابنده خورشيدوارفروهشته زو حلقه گوشوارلبان از طبرزد(60) زبان از شكردهانش مكلل(61) به درّ و گهرستاره نهان كرده زير عقيقتو گفتى ورا زهره آمد رفيقدو رخ چون عقيق يمانى به رنگدهان چون دل عاشقان گشته تنگروانش خرد بود و تن جان پاكتو گفتى كه بهره ندارد ز خاكاز او رستم شير دل خيره ماندبرو بر جهان‏آفرين را بخواندبپرسيد از او گفت نام تو چيستچه جوئى شب تيره كام تو چيستچنين داد پاسخ كه تهمينه‏امتو گوئى دل از غم به دو نيمه‏اميكى دخت شاه سمنگان منمز پشت هژبر و پلنگان منمبه كردار افسانه از هر كسىشنيدم همى داستانت بسىترا ام كنون گر بخواهى مرانبيند همى مرغ و ماهى مراو ديگر كه از تو مگر كردگارنشاند يكى كودكم در كنارچو رستم بدان‏سان پرى‏چهره ديدز هر دانشى نزد او بهره ديدبفرمود تا موبدى پر هنربيايد بخواهد ورا از پدرچو انباز او گشت با او به رازنبود آن شب تيره تا دير بازچو خورشيد روشن ز چرخ بلندهمى خواست افكند مشكين كمندز شبنم شد آن غنچه تازه پرو يا حقه لعل شد پر ز درّبه كام صدف قطره اندر چكيدميانش يكى گوهر آمد پديدبه بازوى رستم يكى مهره بودكه آن مهره اندر جهان شهره بودبدو داد و گفتش كه اين را بدارگرت دخترى آيد از روزگاربگير و به يك‏سوى او بر بدوزبه نيك اختر و فال گيتى‏فروزور ايدون كه آيد ز اختر پسرببندش به بازو نشان پدررزم سهراب با گرد آفريدزنى بود بر سان گردى سوارهميشه به جنگ اندرون نامداركجا نام او بود گردآفريدكه چون او به جنگ اندرون كس نديدنهان كرد گيسو به زير زرهبزد به سر ترك رومى گرهچو سهراب شير اوژن او را بديدبخنديد و لب را به دندان گزيدبيامد دمان پيش گردآفريدچو دخت كمندافكن او را بديدبه سهراب بر تير باران گرفتچپ و راست جنگ سواران گرفتسر نيزه را سوى سهراب كردعنان و سنان را پر از تاب كردبرآشفت سهراب و شد چون پلنگچو بدخواه او چاره‏جو شد به جنگبزد بر كمربند گردآفريدزره بر تنش سر به سر بردريدچو آمد خروشان به تنگ‏اندرشبجنبيد و برداشت خود(62) از سرشرها شد ز بند زره موى اوىدرافشان چو خورشيد شد روى اوىبدانست سهراب كاو دخترستسر موى او از دُر افسر استشگفت آمدش گفت از ايران سپاهچنين دختر آيد به آوردگاهبدو روى بنمود و گفت اى دليرميان دليران به‏كردار شيركنون من گشاده چنين روى و موىسپاه از تو گردد پر از گفت‏وگوىنهانى بسازيم بهتر بودخرد داشتن كار مهتر بودچو رخسار بنمود سهراب راز خوشاب بگشود عناب راز ديدار او مبتلا شد دلشتو گفتى كه درج(63) بلا شد دلشعنان را بپيچيد گرد آفريدسمند(64) سرافراز بر دژ كشيدرزم رستم با سهراببه شمشير هندى برآويختندهمى زآهن آتش فرو ريختندبه زخم اندرون تيغ شد ريز ريزچه زخمى كه پيدا كند رستخيزبدو گفت رستم كه شد تيره روزچو پيدا كند تيغ گيتى فروزبه كشتى بگرديم فردا پگاهببينيم تا بر كه گريد سپاهبرفتند و روى هوا تيره گشتز سهراب گردون همى خيره گشتچنين گفت با رستم گرد گيوكزين‏گونه هرگز نديديم نيوچو فردا به پيش است روز بزرگپديد آيد آن كس كه باشد سترگز سهراب، رستم زبان برگشادز بالا و برزش همى كرد يادچو فردا بيايد به دشت نبردبه كشتى همى بايدم چاره كردبكوشم ندانم كه پيروز كيستببينيم تا راى يزدان به چيستمن امشب به پيش جهان‏آفرينبمانم فراوان سر اندر زمينز شب نيمه‏اى گفتِ سهراب بوددگر نيمه آرامش و خواب بودبپوشيد سهراب خفتان رزمسرش پر ز رزم و دلش پر ز بزمز رستم بپرسيد خندان دو لبتو گفتى كه با او به‏هم بود شبكه شب چون بدى روز چون خاستىز پيكار دل بر چه آراستىز كف بفكن اين گرز و شمشير كينبزن چنگ بيداد را بر زمينبدو گفت سهراب كاى مرد پيردگر نيست پند مَنَتْ جاى‏گيرمرا آرزو بد كه بر بسترتبرآيد به‏هنگام هوش از برتبه رستم درآويخت چون پيل مستبرآوردش از جاى و بنهاد پستيكى نعره برزد پر از خشم و كينبزد رستم شير را بر زميننشست از بر سينه پيلتنپر از خاك چنگال و روى و دهنبه كردار شيرى كه بر گور نرزند دست و گور اندر آيد به سربه سهراب گفت اى يل شيرگيركمند افكن و گرز و شمشيرگيردگرگونه‏تر باشد آئين ماجز اين باشد آرايش دين ماكسى كو به كشتى نبرد آوردسر مهترى زير گرد آوردنخستين كه پشتش نهد بر زميننبرّد سرش گرچه باشد به كيناگر بار ديگرش زير آوردبه افكندنش نام شير آوردروا باشد از سر كند زو جدابدين‏گونه بر پا شد آئين مابدين‏چاره از چنگ وى آزاد گشتبه‏سان يكى كوه پولاد گشتبه يزدان بناليد كاى كردگاربدين كار اين بنده را پاس دارهمان زور خواهم كز آغاز كارمرا دادى اى پاك پروردگاردگر باره اسبان ببستند سختبه سر بر همى گشت بدخواه بختبه كشتى گرفتن نهادند سرگرفتند هر دو دوال(65) كمرخم آورد پشت دلاور جوانزمانه سرآمد نبودش توانزدش بر زمين بر به كردار شيربدانست كوهم نماند به زيرسبك تيغ تيز از ميان بركشيدبر پور بيدار دل بر دريدبپيچيد سهراب و پس آه كردز نيك و بد انديشه كوتاه كردبدو گفت كاين بر من از من رسيدزمانه به دست تو دادم كليدكنون گر تو در آب ماهى شوىو يا چون شب اندر سياهى شوىبخواهد هم از تو پدر كين منچو بيند كه خشتست بالين مناز آن نامداران گردنكشانكسى هم بَرَدْ نزد رستم نشانكه سهراب كشته است و افكنده خوارهمى خواست كردن ترا خواستارچو بشنيد رستم سرش خيره گشتجهان پيش چشم اندرش تيره گشتبگو تا چه دارى ز رستم نشانكه گم باد نامش ز گردنكشانكه رستم منم كم مماناد نامنشيناد بر ماتمم پور سامچو سهراب رستم بدان‏سان بديدبيفتاد و هوش از سرش بر پريدبدو گفت گر زانكه رستم توئىبه كشتى مرا خيره بر بدخوئىكنون بند بگشاى از جوشنمبرهنه ببين اين تن روشنمبه بازوم بر مهره خود نگرببين تا چه ديد اين پسر از پدرچنينم نبشته بُد اختر به سركه من كشته گردم به دست پدر(66)خلاصه داستان سياوش:قصه سياوش شاهنامه يك حماسه جاويد بشرى است. اسطوره‏اى است كه ازخردورزى و بيدارمغزى نصيب مى‏بَرَد و رسم سياوش شدن و سياوش بودن وسياوش‏گونه مردن را مى‏آموزد.كيكاووس فرزند خود سياوش را به رستم جهان‏پهلوان ايران مى‏سپارد تا آداب‏پهلوانى بياموزد. رستم حاصل تجارب روزگاران به كار او مى‏كند و سياوش هنرمندو خردمند و تنومند مى‏گردد و به جايگاه پدر باز مى‏گردد. كيكاووس از ديدار فرزندخرسندى مى‏كند و گنج شاهى نثار مى‏سازد ولى از تخت شاهى بيم به دل راه‏مى‏دهد كه شيشه جان اوست. سودابه نامادرى سياوش با ديدن او به وسوسه اهريمنى در مى‏افتد و دل به‏سوداى سياوش مى‏نهد. سودابه سياوش را به خلوت‏سراى شاهانه مى‏كشد كه جمله فتنه و آشوب‏شيطانى است.سياوش از حريم گزنده نگاه وسوسه‏انگيز سودابه مى‏گريزد اما سودابه پيوسته‏در پى اين افكار شيطانى است و تخت و تاج شاهى را در گرو اين معاملت اهريمنى‏مى‏گذارد.سياوش به يمن ايمان و خرد، از وسوسه در مى‏گذرد. كيكاووس به سودابه عشق مى‏ورزد و در افسون او افتاده است. سودابه از اين‏تعلق خاطر شوى سوء استفاده مى‏كند و به افسون زن جادوگركودك از زهدان فتاده‏اى را به خود نسبت مى‏دهد تا كاووس به ترديد افتد و سياوش‏را بدسگال انگارد.كاووس اخترشناسان را فرا مى‏خواند تا تدبير كار كنند و اينان سياوش رابى‏گناه مى‏شمارند و سرانجام گذشتن از توده آتش را چاره نهايى كار مى‏شمارند ولاجرم سياوش پيراهن حرير سپيد بر تن بر اسب سياه مى‏نشيند و از آتش سوزان‏در مى‏گذرد و بى‏گناهى‏اش بر همگان روشن مى‏شود. چندى بر اين ماجرا مى‏گذردو كاووس همچنان در ترديد و گمان بد است و مى‏كوشد تا نيش عقرب‏وارش را برفرزند زند.سياوش نيز با آن همه خردمندى و پاكى سرشت سر آن دارد تا از حريم كاخ‏شاهى پدر دور شود و سودابه را از فكر فتنه‏انگيزى ديگر باز دارد. در اين هنگام‏است كه سپاه هستى‏شكن افراسياب از جانب توران سرازير مى‏شود و سياوش‏فرصت را مغتنم مى‏شمارد تا ضمن خلاصى از معركه و مهلكه سودابه به جنگ‏افراسياب رود و ايران را از گزند تورانيان نجات دهد.فّره ايزدى به كمك سياوش مى‏آيد و كاووس با رفتن فرزند به ميدان جنگ‏موافقت مى‏كند كه از سه سوى مورد رضايت اوست. اول خلاصى از تهديد فرزندبر غصب سلطنت، دوم خاموش كردن نفاق و ترديد واقعه‏اى كه سودابه آفريده بود،سوم ممانعت از هجوم افراسياب، و بدين صورت سياوش به نبرد با افراسياب‏مى‏شتابد.افراسياب در مواجهه با سپاه ايران دچار ترديد مى‏شود و فّره ايزدى به‏يارى سياوش مى‏آيد و تورانيان را به سازش ترغيب مى‏كند. رستم به همراه‏دست‏پرورده خويش يعنى سياوش بار ديگر ايران را از حادثه‏اى نجات‏مى‏دهند و نامه پيروزى سياوش را به كاووس مى‏رساند. كاووس از ترك‏مخاصمه منقلب مى‏شود كه كار او اهريمنى است و تباه شدن فرزند را هم درمعركه و مهلكه جنگ خوش مى‏دارد. رستم از بارگاه كاووس با ناراحتى خارج‏مى‏شود و سياوش هم در اثر اين بينش نا به هنجار پدر ماندن در توران راترجيح مى‏دهد.از سويى افراسياب با راى پيران پير كه وزيرى خردمند است با سياوش به‏مهربانى مى‏پردازد و تا وعده تخت و تاج و سپاه نيز او را گرامى ميدارد.پيران نديم سياوش مى‏گردد و در پى مصالح دو كشور با ازدواج سياوش وجريره دخت بافرهنگ خويش رضايت مى‏دهد و اين وصلت ميمون صورت‏مى‏گيرد و سياوش با تورانيان هم‏خانواده مى‏گردد. روزگارى بدين منوال مى‏گذرد تاوصف فرنگيس دختر افراسياب از زبان پيرانِ خردمند به سياوش گفته مى‏شود.پيران چنان بيداردل است كه حتى ازدواج سياوش و فرنگيس را به مصلحت دوكشور مى‏داند و به انجام آن كمك مى‏كند و چنين مى‏شود.سياوش نيز كه از جريره جز مهربانى و عشق نديده است تنها به‏خاطرترغيبهاى پيران و در اوج اندوه او را ترك مى‏كند. داماد و دختر افراسياب شهرى‏به‏نام گنگ‏دژ بنا مى‏كنند و در آنجا به‏خرمى روزگار مى‏گذرانند اما شاهين قضاپيوسته در كمين است. چرخ مى‏گردد و ناكامى روى مى‏نمايد.گرسيوز عموى فرنگيس به ديدار آنان مى‏آيد و از كينه ديرينه‏اى كه به ايران وايرانى دارد گزارش ناصواب به افراسياب مى‏برد كه سياوش در تدارك براندازى‏دودمان اوست.دم اهريمنى گرسيوز در جانِ جان افراسياب اثر مى‏كند و به كشتن او رضايت‏مى‏دهد و آن‏گاه گرسيوز و يارانش به ميدان‏دارى مى‏پردازند و پس از طى مراحلى‏به دسيسه‏اى او را به ميهمانى مى‏كشند و در اوج بى‏رحمى و ناباورى او را چونان‏گوسفندى در دست سلاخ به پيش مى‏كشند و تشتى در زير گلويش مى‏نهند و دركمال خشونت سر پيلتنِ پاك‏نهادِ اهورايىِ ايرانى‏سرشت را از تن جدا مى‏سازند و ازقطره خونى كه به زمين مى‏ريزد در دم گياهى مى‏رويد كه گل عشق يا برگ سياوشان‏نامند و از آن روز تا ابد همه سياوشان روزگاران در دمادمِ فتنه آرام و مظلوم وبى‏فرياد جان مى‏سپارند تا خون سياوشانه‏اشان همواره درخت آزادگى و عشق راسيراب كند.عاشق شدن سودابه بر سياوشيكى روز كاوس كى با پسرنشسته كه سودابه آمد ز درچو سودابه روى سياوش بديدپرانديشه گشت و دلش بردميدكسى را فرستاد نزديك اوىكه پنهان سياوخش را رو بگوىكه اندر شبستان شاه جهاننباشد شگفت ار شوى ناگهانسياوش چو اندر شبستان رسيديكى تخت زرين رخشنده ديدبرو بر ز پيروزه كرده نگاربه ديبا بياراسته شاهواربر آن تخت سودابه ماهروىبسان بهشتى پر از رنگ و بوىنشسته چو تابان سهيل يمنسر جعد زلفش شكن برشكنسياوش چو از پيش پرده برفتفرود آمد از تخت سودابه تفتبيامد خرامان و بردش نمازبه بر در گرفتش زمانى درازسياوش بدانست كان مهر چيستچنان دوستى نز ره ايزديستسياوش ابر تخت زرين نشستبه پيشش بكش كرده سودابه دستبدو گفت بنگر بر اين تختگاهپرستنده چندين به زرّين كلاههمه نارسيده بتان طرازكه بسرشتشان ايزد از شرم و نازهمى اين بدان، آن بدين گفت ماهنيارد بدين شاه كردن نگاهچو ايشان برفتند سودابه گفتكه چندين چه دارى سخن در نهفتهر آن كس كه از دور بيند تراشود بى‏هش و برگزيند ترابه پاسخ سياوش نگشاد لبپرى‏چهر برداشت از رخ قصب(67)سرش تنگ بگرفت و يك بوسه دادهمانا كه از شرم ناورد يادرخان سياوش چو خون شد ز شرمبياراست مژگان به خوناب گرمچنين گفت با دل كه از كار ديومرا دور داراد كيوان خديو(68)اگر سرد گويم بر اين شوخ چشمبجوشد دلش گرم گردد ز خشميكى جادويى سازد اندر نهانبرو بگرود شهريار جوانچو كاوس كى در شبستان رسيدنگه كرد و سودابه او را بديدبزد دست و جامه بدريد پاكبه ناخن دو رخ را همى كرد چاكز هر كس بپرسيد و شد تنگدلندانست كردار آن سنگدلخروشيد سودابه در پيش اوىهمى ريخت آب و همى كند موىچنين گفت كامد سياوش به تختبرآراست چنگ و برآويخت سختبيانداخت افسر ز مشكين سرمچنين چاك شد جامه اندر برم(69)سياوخش را سر ببايد بريدبدين‏سان بود بند بد را كليدگذشتن سياوش از آتشبه دستور فرمود تا ساروانهيون آرد از دشت صد كارواننهادند هيزم دو كوه بلندشمارش گذر كرد بر چون و چندبه‏دور از دو فرسنگ هر كس بديدچنين گفت كاينست بد را كليدپس آن‏گاه فرمود پر مايه شاهكه بر چوب ريزند نفت سياهزمين گشت روشن‏تر از آسمانجهانى خروشان و آتش دمانسياوش بيامد به پيش پدريكى خود زرين نهاده به سرهشيوار با جامه‏هاى سپيدلبى پر ز خنده دلى پر اميديكى بارگى برنشسته سياههمى گرد نعلش برآمد به ماهتو گفتى به مينو همى جست راهنه بر كوه آتش همى رفت شاهسياوش چو آمد به آتش فرازهمى گفت با داور بى‏نيازمرا ده از اين كوه آتش گذررها كن تنم را ز بند پدرشگفتى در آن بد كه اسب سياهنمى‏داشت خود را ز آتش نگاهز هر سو زبانه همى بركشيدكسى خود و اسب و سياوش نديدز آتش برون آمد آزاد مردلبان پر ز خنده به رخ همچو ورد(70)چو بخشايش پاك يزدان بوددم آتش و باد يكسان بودرستم و اسفنديارز بلبل شنيدم يكى داستانكه برخواند از گفته باستانكه چون مست باز آمد اسفندياردژم گشته از خانه شهرياركتايون قيصر كه بُد مادرششب تيره بگرفت اندر برشچنين گفت با مادر اسفندياركه با من همى بد كند شهرياربدو گفت اى رنج ديده پسرز گيتى چه جويد دل تاجورهمه گنج و فرمان و راى و سپاهتو دارى برين بر فزونى مخواهچنين گفت با مادر اسفندياركه نيكو زد اين داستان هوشياركه پيش زنان راز هرگز مگوىچو گويى سخن باز يابى به كوىپس اسفنديار آن يل پيلتنبرآورد از درد آنگه سخنبه فرزند پاسخ چنين داد شاهكه از راستى بگذرى نيست راهبه گيتى ندارى كسى را همال(71)مگر پر هنر نامور پور زالسوى سيستان رفت بايد كنونبه كار آورى جنگ و رنگ و فسونبرهنه كنى تيغ و كوپال رابه بند آورى رستم زال رااگر تخت خواهى همى با كلاهره سيستان گير و بركش سپاهچو آنجا شوى دست رستم ببندبيارش به بازو فكنده كمندزواره فرامرز و دستان سامنبايد كه سازند پيش تو دامپياده دوانشان بدين‏بارگاهبياور همى تا ببيند سپاهچو رفتى همه سيستان را بسوزبر ايشان شب‏آور به رخشنده روزچنين پاسخ آوردش اسفندياركه لشكر نيايد مرا خود به كاركتايون خورشيد رخ پر ز خشمبه نزد پسر شد پر از آب چشمچنين گفت با فرخ اسفندياركه اى از يلان جهان يادگارز بهمن شنيدم كه از گلستانهمى رفت خواهى به زابلستانببندى همى رستم زال راخداوند شمشير و كوپال راز گيتى همى پند مادر نيوشبه بد تيز مشتاب و بر بد مكوشمده از پى تاج سر را به بادكه با تاج خود كس ز مادر نزادكه نفرين برين تخت و اين تاج بادبدين كشتن و شور و تاراج بادچنين پاسخ آوردش اسفندياركه اى مهربان اين سخن ياد دارچگونه كشم سر ز فرمان شاهچگونه گذارم چنين پيشگاهچو رستم سر آرد به فرمان منز من نشنود تلخ هرگز سخنبه شبگير هنگام بانگ خروسز درگاه برخاست آواى كوسبفرمود تا بهمن آمد به پيشسخن گفت با وى ز اندازه بيشهم از راه تا خان رستم برانمكن كار بر خويشتن بر گراندرودش ده از ما و نيكى نماىبياراى گفتار و چربى فزاىچو ايدر بيايى و فرمان كنىروان از نشستن پشيمان كنىپدر شهريارست و من كهترمز فرمان او يك‏زمان نگذرمنبايد كه اين خانه ويران شودكنام پلنگان و شيران شودچو بسته ترا نزد شاه آورمبدو بر فراوان گناه آورمچو بشنيد رستم ز بهمن سخنپر انديشه شد مغز مرد كهنز من پاسخ اين بر به اسفندياركه اى شيردل مهتر نامدارهر آن كس كه دارد روانش خردسرِ مايه كارها بنگردبفرمود كاسب سيه زين كنندبه بالاش بر زين زرين كننداز آن‏سو خروشى برآورد رخشو زين‏سوى اسب يل تاج بخشتهمتن ز رخش اندر آمد فرودپياده همى داد يل را درودچو بشنيد گفتارش اسفنديارفرود آمد از باره شاهواربدو گفت رستم كه اى نامدارهمى جستم از داور كردگاركه خرم كنم دل به ديدار توشوم شادمانه ز گفتار توگر اين كينه از مغز بيرون كنىبكوشى و بر ديو افسون كنىز من هر چه خواهى تو فرمان كنمز ديدارت آرامش جان كنممگر بند كز بند عارى بودشكستى بود زشت‏كارى بودنبيند مرا زنده با بند كسكه روشن روانم برينست و بسمرا سر نهان گر شود زير سنگاز آن به كه نامم برآيد به ننگبه پاسخ چنين گفت اسفندياركه اى از گوان جهان يادگارهمه راست گفتى نگفتى دروغز كژى نگيرند مردان فروغوليكن پشوتن شناسد كه شاهچه فرمود چون من برفتم به راههمى بى‏گمان با تو جنگ آورمبه پرخاش خوى پلنگ آورمچنين گفت رستم به اسفندياركه كردار ماند ز ما يادگارمكن شهريارا دل ما نژندمياور به جان من و خود گزندمكن شهريارا جوانى مكنچنين در بلا كامرانى مكنز يزدان و از روى من شرم‏دارمخور بر تن خويشتن زينهارچو شد روز، رستم بپوشيد گبر(72)نگهبان تن كرد بر گبر ببركمندى به فتراك زين بر ببستبر آن باره پيل‏پيكر نشستچنين گفت رستم به آواز سختكه‏اى شاه شادان دل و نيك‏بختبدين‏گونه مستيز و تندى مكوشبداننده بگشاى يكباره گوشبدو بانگ بر زد يل اسفندياركه بسيار گفتن نيايد به كارچو بشنيد رستم گو رزم سازبدانست كآمد زمانش فرازكمان را بزه كرد و آن تير گزكه پيكانش را داده بود آب رزچو آن تير گز راند اندر كمانخداوند را خواند اندر نهانتهمتن گز اندر كمان راند زودبدان‏سان كه سيمرغ فرموده بودبزد راست بر چشم اسفنديارسيه شد جهان پيش آن نامدارخم آورد بالاى سرو سهىازو دور شد دانش و فرهىنگون شد سر شاه يزدان‏پرستبيفتاد چينى كمانش ز دستچنين گفت رستم به اسفندياركه آوردى آن تخم زفتى(73) به بارتو آنى كه گفتى كه روئين‏تنمبلند آسمان بر زمين بر زنمبه يك تير برگشتى از كارزاربخفتى برين باره نامداربخوردى يكى چوبه تير گزيننهادى سر خويش بر پيش زينهم اكنون به خاك اندر آيد سرتبسوزد دل مهربان مادرتبدين‏سان، حكيم ابوالقاسم فردوسى طوسى، داستان رستم و اسفنديار و قصه‏سهراب و رستم و سوگ‏نامه سياووش و تاريخ كهن ايران زمين و اسطوره‏هاى‏قوميت و مليت ايرانيان را در قالب داستانهاى شيرين و حماسى بيان نمود و با اين‏رنج سى‏ساله، بر كاخ بلند نظم پارسى چنان شالوده‏اى نهاد كه از باد و طوفان‏روزگاران در امان ماند و با اين‏همه در واپسين ايام حيات سپنجى خويش، چنان به‏بى‏وفايى و غدر زمانه افتاده بود كه از سر تحسّر و پريشانى چنين زمزمه مى‏كرد:الا اى برآورده چرخ بلندچه دارى به پيرى مرا مستمندچو بودم جوان برترم داشتىبه پيرى مرا خوار بگذاشتىوفا و خرد نيست نزديك توپر از رنجم از راى تاريك تومرا كاش هرگز نپروردياچو پرورده بودى نيازرديا3) منوچهرى دامغانىمنوچهرى دامغانى از جمله شاعران بلندپايه نيمه اول قرن پنجم هجرى است.در قصيده و وصف طبيعت و تصويرگرى بى‏نظير است.شبى گيسو فروهشته به دامنپلاسين مِعْجر و قيرينه گرزن(74)به كردار زنى زنگى كه هر شببزايد كودكى بلغارى آن زنكنون شويش بمرد و گشت فرتوتوزآن فرزند زادن شد سترونشبى چون چاه بيژن تنگ و تاريكچو بيژن در ميان چاه او منثريا چون منيژه بر سر چاهدو چشم من بدو چون چشم بيژنهمى برگشت گردِ قطب جدّى(75)چو گرد بابزن مرغ مسمنبنات‏النعش(76) گرد او همى گشتچو اندر دست مرد چپ فلاخندُم عقرب(77) بتابيد از سر كوهچنان چون چشم شاهين از نشيمنيكى پلّه است اين منبر مجرّه(78)زده گردش نقط(79) از آب روين(80)نعايم(81) پيش او چون چار خاطببه پيش چار خاطب چار موذنمرا در زير ران اندر كميتىكشنده نى و سركش نى و توسنعنان بر گردن سرخش فگندهچو دو مار سيه بر شاخ چندن(82)دمش چون تافته بند بريشمسمش چون ز آهن و فولاد هاونهمى راندم فرس را من به تقريبچو انگشتان مرد ارغنون‏زنسر از البرز بر زد قرص خورشيدچو خون‏آلوده دزدى سر ز مكمن(83)بكردار چراغ نيم‏مردهكه هر ساعت فزون گرددش روغنبرآمد بادى از اقصاى بابلهبوبش خاره درّ و باره افكنتو گفتى كز ستيغ كوه سيلىفرود آرد همى احجار صدمنز روى باديه برخاست گردىكه گيتى كرد همچون خزّ ادكن(84)چنان كز روى دريا بامدادانبخار آب خيزد ماه بهمنبرآمد زاغ رنگ و ماغ پيكريكى ميغ از ستيغ كوه قارنچنان چون صد هزاران خرمن تركه عمدا در زنى آتش به خرمنبجستى هر زمان زان ميغ برقىكه كردى گيتى تاريك روشنچنان آهنگرى كز كوره تنگبه شب بيرون كشد رخشنده آهنخروشى بركشيدى تند تندركه موى مردمان كردى چو سوزنتو گفتى ناى رويين هر زمانىبگوش اندر دميدى يك دميدنبلرزيدى زمين از زلزله سختكه كوه اندر فتادى زو به گردنتو گفتى هر زمانى ژنده پيلىبلرزاند ز رنج پشگان تنفرو باريد بارانى ز گردونچنان چون برگ گل بارد به‏گلشنو يا اندر تموزى مه، بباردجراد(85) منتشر بر بام و برزنز صحرا سيلها برخاست هر سودراز آهنگ و پيچان و زمين كنچو هنگام عزايم(86) زى معزّمبه تك خيزند ثعبانان(87) ريمننماز شامگاهى گشت صافىز روى آسمان ابر مُعَكَّنچو بردارد ز پيش روى اَوثان(88)حجاب ماردى(89) دست برهمنپديد آمد هلال از جانب كوهبسان زعفران آلوده محجن(90)چنان چون دو سر از هم باز كردهزِ زرِّ مغربى دست آوَرَنجنو يا پيراهن نيلى كه داردز شَعر زرد نيمى زه به دامنرسيدم من به درگاهى كه دولتاز آن خيزد چو رمانى ز معدنمنوچهرى به لحاظ آشنايى با شعر تازى، سخت تحت تأثير آن بود و چه بسيارمضامين و اشارات و تعبيرات آن را در اشعار خود به كار مى‏برد اما با اين‏همه شعراو روان و خوش‏آهنگ است.شايد بتوان گفت منوچهرى مبدع شعر در قالب مسمط است و مسمطِ خزانيه‏او از نمونه‏هاى جاويدان شعر پارسى محسوب مى‏گردد:خيزيد و خز آريد كه هنگام خزان استباد خنك از جانب خوارزم وزان استآن برگ رزان بين كه بر آن شاخ رزان استگويى به مَثَلْ پيرهن رنگ‏رزان استدهقان به تعجب سر انگشت گزان استكاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنارطاووس(91) بهارى را دنبال بكندندپرّش ببريدند و به‏كنجى بفكندندخسته به‏ميان باغ به زاريش پسندندبا او ننشينند و نگويند و نخندندوين پر نگارينش بدو باز نبندندتا بگذرد آذرمه و آيد سپس آزاردهقان به سحرگاهان كز خانه بيايدنه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايدنزديك رز آيد در رز را بگشايدتا دختر رز را چه به كارست و چه شايديك دختر دوشيزه به دوزخ ننمايدالّا همه آبستن و الاّ همه بيماربا اينكه منوچهرى در انواع شعر دستى توانا داشت اما قصيده‏سرايى او عالمى‏خاص خود دارد، قصيده «وداع شاعر» او روانى و صلابت توأمان دارد:الا يا خيمگى خيمه فروهلكه پيشاهنگ بيرون شد ز منزلتبيره‏زن(92) بزد طبل نخستينشتربانان همى بندند محملنماز شام نزديكست و امشبمه و خورشيد را بينم مقابلوليكن ماه دارد قصد بالافرو شد آفتاب از كوه بابلچنان دو كفّه سيمين ترازوكه اين كفه شود زآن كفه مايلندانستم من اى سيمين صنوبركه گردد روز چونين زود زايلمن و تو غافليم و ماه و خورشيدبرين گردونِ گردان نيست غافلنگارينِ منا برگرد و مگرىْكه كار عاشقان را نيست حاصلزمانه حامل هجرست و لابدنهد يك‏روز بار خويش، حاملنگار من چو حال من چنين ديدبباريد از مژه بارانِ وابل(93)تو گويى پلپل سوده به كف داشتپراكند از كف اندر ديده پلپلبيامد اوفتان خيزان بر منچنان مرغى كه باشد نيم بسملدو ساعد را حمايل كرد بر منفرو آويخت از من چون حمايلمرا گفت اى ستمكاره به جانمبه كام حاسدم كردى و عاذل(94)چه دانم من كه بازآيى تو يا نهبدان گاهى كه بازآيد قوافلترا كامل همى ديدم به هر كاروليكن نيستى در عشق كاملحكيمان زمانه راست گفتندكه جاهل گردد اندر عشق عاقلنگار خويش را گفتم نگارانِيَم من در فنون عشق جاهلوليكن اوستادان مجربچنين گفتند در كُتْبِ اوايل(95)كه عاشق قدر وصل آن‏گاه داندكه عاجز گردد از هجران عاجل(96)بدين زودى ندانستم كه ما راسفر باشد به عاجل يا به آجل(97)وليكن اتفاق آسمانىكند تدبيرهاى مرد باطلغريب از ماه بالاتر نباشدكه روز و شب همى بُرد منازلچو برگشت از من آن معشوق ممشوقنهادم صابرى را سنگ بر دلنگه كردم به گرد كاروانگاهبه جاى خيمه و جاى رواحل(98)نه وحشى ديدم آن‏جا و نه اِنسىنه راكب ديدم آن‏جا و نه راجل(99)نجيب خويش را ديدم به يك‏سوچو ديوى دست و پا اندر سلاسل(100)گشادم هر دو زانو بندش از پاىچو مرغى كش گشايند از حبايل(101)بر آوردم ز مامش تا بناگوشفروهِشتَم هويدش(102) تا به كاهل(103)اين است كه منوچهرى دامغانى را از جمله بزرگان شعر پارسى مى‏شماريم و چندبيت از شعر خوش «شمع» او را حسن ختام سخن مى‏كنيم:اى نهاده بر ميان فرق، جانِ خويشتنجسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تنگر نه‏اى كوكب چرا پيدا نگردى جز به شبور نه‏اى عاشق چرا گريى همى بر خويشتنچون بميرى آتش اندر تو رسد زنده شوىچون شوى بيمار بهتر گردى از گردن زدنتو مرا مانى به عين و من ترا مانم درستدشمن خويشيم هر دو، دوستدار انجمن4) فرخى سيستانىبراى فرخى سيستانى روزگار ناخوش‏آيندى پيش آمده بود، قصيده‏اى بگفت‏كه همگان دانند:با كاروان حلّه برفتم ز سيستانبا حلّه‏اى تنيده ز دل بافته ز جانخواجه عميد اسعد از عذوبت و احتشام قصيده در شگفتى شد و من‏باب‏امتحان قصيده‏اى ديگر طلب كرد تا چنانچه از عهده برآيد به داغگاه شود و مژده‏طالع شدن ستاره‏اى در شعر پارسى به امير چغانى بَرَدْ و فرخى شبى به خلوت شدو طبعى آزمود كه آن نيز در ادبيات پارسى جاودانه شد:چون پرند نيلگون بر روى پوشد مرغزارپرنيان هفت‏رنگ اندر سر آرد كوهسارمجلس آراستند و فرخى سيستانى قصيده اول برخواند و امير شعرشناس‏چغانى را به شگفتى واداشت و در تب و تاب جلوه شعرخوانى فرخى بود كه‏خواجه عميد اسعد به امير گفت: اى خداوند باش تا بهتر ببينى! و آن‏گاه داغى درداغگاه افكندند چون قصيده داغگاه فرخى سيستانى خوانده شد:چون پرند نيلگون بر روى پوشد مرغزارپرنيان هفت‏رنگ اندر سر آرد كوهسارخاك را چون ناف آهو مشك زايد بى‏قياسبيد را چون پرّ طوطى برگ رويد بى‏شماردوش وقت نيم‏شب بوى بهار آورد بادحبذّا باد شمال و خرّما بوى بهارباد گويى مشك سوده دارد اندر آستينباغ گويى لعبتان ساده دارد در كنارارغوان لعل بدخشى دارد اندر مرسلهنسترن لؤلوى مكنون دارد اندر گوشوارتا ربايد جامهاى سرخ‏رنگ از شاخ گلپنجه‏ها چون دست مردم سر برآورد از چنارباغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نماىآب مرواريد رنگ و ابر مرواريد بارراست پندارى كه خلعتهاى رنگين يافتندباغهاى پرنگار از داغگاه شهريارداغگاه شهريار اكنون چنان خرم بودكاندرو از نيكوى حيران بماند روزگارسبزه اندر سبزه بينى چون سپهر اندر سپهرخيمه اندر خيمه بينى چون حصار اندر حصارسبزه‏ها با بانگ رودِ مطربان چرب‏دستخيمه‏ها با بانگ نوشِ ساقيان مى‏گسارهركجا خيمه است خفته عاشقى با دوست مستهر كجا سبزه است شادان يارى از ديدار يارعاشقان بوس و كنار و نيكوان ناز و عقابمطربان رود و سرود و مى كشان خواب و خمارروى هامون سبز چون گردونِ ناپيدا كرانروى صحرا ساده چون درياىِ ناپيدا كناراندر آن دريا سمارى(104) و آن سمارى جانورواندر آن گردون ستاره و آن ستاره بى‏مدارهر كجا كهسار باشد آن سمارى كوه برهر كجا خورشيد باشد آن ستاره سايه‏دارمعجزه باشد ستاره ساكن و خورشيد پوشنادره باشد سمارى كُه بُر و صحرا گذاربر در پرده‏سراى خسرو پيروزبختاز پى داغ آتشى افروخته خورشيدواربركشيده آتشى چون مطرد(105) ديباى زردگرم چون طبع جوان و زرد چون زرّ عيارداغها چون شاخهاى بُسّد(106) ياقوت رنگهر يكى چون نار دانه گشته اندر زير نارريدكان(107) خواب ناديده مصاف اندر مصافمركبان داغ ناكرده قطار اندر قطارخسرو فرّخ‏سير بر باره دريا گذربا كمند اندر ميان دشت چون اسفندياراژدها كردار پيچان در كف رادش كمندچون عصاى موسى اندر دست موسى گشته مارهمچو زلف نيكوان خردساله تاب خوردهمچو عهد دوستان سالخورده استوارگردن هر مركبى چون گردن قمرى به طوقاز كمند شهريار شهرگير شهردارهر كه را اندر كمند شصت بازى درفگندگشت داغش بر سرين و شانه و رويش نگارهر چه زين سو داغ كرد از سوى ديگر هديه دادشاعران را با لگام و زائران را با فسارفخر دولت بوالمظّفر شاه با پيوستگانشادمان و شادخوار و كامران و كامكاراما دريغ كه از بد حادثه اين طبع روان و ذهن جوشان به طلب نان قصيده‏مى‏گويد و لاجرم جمله ابياتش را بوى مديحه مكدّر مى‏سازد و حتى در غزلى كه‏در طليعه آن تشبيب استادانه‏اى مى‏درخشد در ختام سخن مديحه‏اى كم‏رنگ‏مى‏گردد كه:دل من همى داد گويى گوايىكه باشد مرا از تو روزى جدايىجدايى گمان برده بودم وليكننه چندان كه يك سو نهى آشنايىبه جرم چه راندى مرا از دَرِ خودگناهم نبودست جز بى‏گنايىسپردم به تو دل ندانسته بودمبدين‏گونه مايل به جور و جفايىدريغا دريغا كه آگه نبودمكه تو بى‏وفا در جفا تا كجايىهمه دشمنى از تو ديدم وليكننگويم كه تو دوستى را نشايىنگارا من از آزمايش بِه آيممرا باش تا بيش از اين آزمايىفرخى سيستانى از شاعران بزرگ و سرآمد اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم‏ه. ق است. در دستگاه چغانيان و محمود غزنوى و بزرگانى چون خواجه حسن‏ميمندى و ابوعلى حسن‏بن محمد ميكالى كه همان حسنك وزير معروف است وابوسهل زوزنى معاشر بوده است و وفات او به سال 429 ه . ق اتفاق افتاد امإے؛ككش‏ككاكنون كه قريب هزار سال از آن مى‏گذرد هنوز بوى رياحين از باغ و گلزار مزار اومى‏آيد كه كليد باغ را به كار فردا مى‏خواست:ز باغ اى باغبان ما را همى بوى بهار آيدكليد باغ ما را ده كه فردامان به كار آيدكليد باغ را فردا هزاران خواستار آيدتو لختى صبر كن چندان‏كه قمرى بر چنار آيدچو اندر باغ تو بلبل به ديدار بهار آيدترا مهمان ناخوانده به روزى صد هزار آيدكنون گر گلبنى را پنج شش گل در شمار آيدچنان دانى كه هر كس را همى زو بوى يار آيدبهار امسال پندارى همى خوشتر ز پار آيداز اين خوشتر شود فردا كه خسرو از شكار آيدبدين شايستگى جشنى بدين‏بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىكنون در زير هر گلبن قنيفه در نماز آيدنبيند كس كه از خنده دهان گل فراز آيدز هر بادى كه برخيزد گلى با مى براز آيدبه چشم عاشق از مى تا به مى عمرى دراز آيدبه گوش آواز هر مرغى لطيف و طبع‏ساز آيدبه دست مى ز شادى هر زمان بانگ جواز آيدهوا خوش گردد و بر كوه برف اندر گداز آيدعلفهاى بهارى از نشيبى بر فراز آيدكنون ما را بدان معشوق سيمين‏بر نياز آيدبه شادى عمر بگذاريم اگر معشوق باز آيدبدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىزمين از خرمى گويى گشاده آسمانستىگشاده آسمان گويى شكفته بوستانستىبه صحرا لاله پندارى ز بيجاده دهانستىدرخت سبز را گويى هزار آواز بانستىبه شب در باغ گويى گل چراغ باغبانستىستاك نسترن گويى بت لاغر ميانستىدرخت سيب را گويى ز ديبا طيلسانستىجهان گويى همه پر وّشى و پر پرنيانستىمرا گر دل نه اندر دست آن نامهربانستىبدو دستم به شادى بر مى چون ارغوانستىبدين شايستگى جشنى بدين‏بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىدلا باز آى تا با تو غم ديرينه بگسارمحديثى از تو بنيوشم نصيبى از تو بردارمدلا گر من به آسانى ترا روزى به چنگ آرمچو جان دارم ترا، زيرا كه بى‏تو خوارم و زارمدلا تا تو ز من دورى نه در خوابم نه بيدارمنشان بيدلى پيداست از گفتار و كردارمدلا تا تو ز من دورى ندانم بر چه كردارممرا بينى چنان بينى كه من يكساله بيمارمدلا با تو وفا كردم كزين بيشت نيازارمبيا تا اين بهاران را به شادى با تو بگذارمبدين‏شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىچه كرد آن سنگدل با تو به‏سختى صبر چون كردىچرا يكبارگى خود را چنين خوار و زبون كردىچنين خو داشتى همواره يا اين خو كنون كردىدو بهر از خويشتن بگداختى يك بهر خون كردىنمودى خوار خود را و مرا چون خود زبون كردىترا هر چند گفتم كم كن اين سودا فزون كردىنخستم برگراييدى و لختى آزمون كردىچو گفتم هرچه خواهى كن فسار از سر برون كردىبرفتى جنگجويى را سوى من رهنمون كردىچو گل خندنده گشت اى بت مرا گرينده چون كردىبدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىترا گر همچنين شايد بگو آن سرو سيمين رابگو آن سرو سيمين را بگو آن ماه و پروين رابگو آن توده گل را بگو آن شاخ نسرين رابگو آن فخر خوبان را نگار چين و ماچين راكه دل بردى و دعوى كرده‏اى مر جان شيرين راكم از رويى كه بنمايى من مهجور مسكين رابيا تا شاد بگذاريم ما بستان غزنين رامكن بر من تباه اين جشن نوروز خوش‏آيين راهمى بر تو شفيع آرم ثناى گوهرآيين راثناى ميرعالم يوسف بن ناصرالدين رابدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىنبينى باغ را كز گل چگونه خوب و دلبر شدنبينى راغ را كز لاله چون زيبا و درخور شدزمين از نقش گوناگون چون ديباى ششتر شدهزار آواى مست اينك به شغل خويشتن در شدتذرو جفت گم كرده كنون با جفت همبر شدجهان چون خانه پر بت شد و نوروز بتگر شددرخت ساده از دينار و از گوهر توانگر شدكنون با لاله اندر دشت هم بالين و بستر شدز هر بيغوله و باغى نواى مطربى بر شددگر بايد شدن ما را كنون كافاق ديگر شدبدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىمى اندر خم همى گويد كه ياقوت روان گشتمدرخت ارغوان بشكفت و من چون ارغوان گشتماگر زين پيش تن بودم كنون پاكيزه‏جان گشتمبه من شادى كند شادى كه شادى را روان گشتممرا زين پيش ديدستى نگه كن تا چسان گشتمنيم زان‏سان كه من بودم دگر گشتم جوان گشتمز خوش‏رنگى چو گل گشتم ز خوش‏بويى چو آن گشتمز بيم باد و برف دى به خم اندر نهان گشتمبهار آمد برون آيم كه از دى با امان گشتمروانها را طرب گشتم طربها را روان گشتمبدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىمى اندر گفت‏وگو آمد پس از گفتار جنگ آمدخم و خانه به چشم من همه تاريك و تنگ آمدبه گوش من همى از باغ بانگ ناى و چنگ آمدكسى ار مى‏خورد بى‏آواز نى بر سَرْشْ سنگ آمدمرا بارى همه مهر از مى بيجاده رنگ آمدزُمُرّد را روان خواهم چو از روى پرنگ آمدبه خاصه كز هوا شبگير آواز كلنگ آمدز كاخ مير بانگ رود بونصر پلنگ آمدكنون هر عاشقى كورا مى روشن به چنگ آمدبه طرف باغ همدم با نگارى شوخ و شنگ آمدبدين شايستگى جشنى بدين بايستگى روزىملك را در جهان هر روز جشنى باد و نوروزىفرخى سيستانى در تغزّل و قطعه و بيان احساسات لطيف و شاعرانه استاداست.خواستم از لعل او دو بوسه و گفتمتربيتى كن به آب لطف خسى راگفت يكى بس بُ





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1608]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن