تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834456411
کجاوه سخن -5
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) قيصر امينپور:غروب آن روز پاييزى كه به ديدارش رفته بودم «گزينه اشعارش» را به من داد. از اين مجموعه عاشقانه، الفباى درد و « آواز عاشقانه» او را برايتان برگزيدم:آواز عاشقانهآواز عاشقانه ما در گلو شكستحق با سكوت بود، صدا در گلو شكستديگر دلم هواى سرودن نمىكندتنها بهانه دل ما در گلو شكست!سربسته ماند بغض گرهخورده در دلمآن گريههاى عقدهگشا در گلو شكستاى داد، كس به داغ دل باغ دل نداداى واى، هاىهاى عزا در گلو شكستآن روزهاى خوب كه ديديم، خواب بودخوابم پريد و خاطرهها در گلو شكست«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت«آيا» ز ياد رفت و «چرا» در گلو شكستفرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماندنفرين و آفرين و دعا در گلو شكستالفباى درد از لبم مىتراودنه شبنم، كه خون از شبم مىتراودسه حرف است مضمون سى پاره دلالف، لام، ميم از لبم مىتراودچنان گرم هذيان عشقم كه آتشبه جاى عرق از تبم مىتراودز دل بر لبم تا دعايى برآيداجابت ز هر ياربم مىتراودز دين ريا بىنيازم، بنازمبه كفرى كه از مذهبم مىتراود2) حكيم اسدالله، ديوانه قمشهاى (286):خوشتر ز روزگار جنون روزگار نيستنيكوتر از ديار محبت ديار نيستآن سر كه نيست در ره پاكان عشق خاكشايسته نشيمن دامان يار نيستمنصور نيست هر كه چو منصور پاى داراندر گذشتن از سر و جان پايدار نيستسود و زيان عشق به حكم ضرورت استما را در اين معامله هيچ اختيار نيسترو دل به عشق ده كه به ويرانگى كشيدشهرى كه در قلمرو اين شهريار نيستآماجگاه تير هلاك ار شود چه باكآن سينه كو ز ناوك عشقى فكار نيستعاقل اگرچه عاقبت از جوى بگذرداما مسلم است كه ديوانهوار نيست3) هوشنگ ابتهاجاهل ادب مىگويند غزل سايه، سايه غزل حافظ است اما من هر وقت غزلخوش «هميشه در ميان» او را در ميان مىآورم سهمى از رندى غزل حافظ وشيدايى شعر سعدى و عرفان غزلهاى عطار و وزن سماعى غزلهاى ديوان شمس رادر آن مجموع مىبينم:نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمانسوى تو مىدوند هان اى تو هميشه در مياندر چمن تو مىچرد، آهوى دشت آسمانگِرد سر تو مىپرد باز سپيد كهكشانهر چه بهگرد خويشتن مىنگرم در اين چمنآينه ضمير من جز تو نمىدهد نشاناى گل بوستانسرا از پس پردهها درآبوى تو مىكشد مرا وقت سحر به بوستاناى كه نهان نشستهاى باغ درون هستهاىهسته فرو شكستهاى كاين همه باغ شد روانمست نياز من شدى پرده ناز پس زدىاز دل خود برآمدى: آمدن تو شد جهانآه كه مىزند برون از سر و سينه موج خونمن چه كنم كه از درون دست تو مىكشد كمانپيش وجودت از عدم زنده و مرده را چه غمكز نفس تو دمبهدم مىشنويم بوى جانپيش تو جامه در بَرَم نعره زند كه بردرمآمدمت كه بنگرم، گريه نمىدهد اماننشود فاشِ كسى آنچه ميان من و توستتا اشاراتِ نظر نامهرسانِ من و توستگوش كن، با لب خاموش سخن مىگويمپاسخم گو به نگاهى كه زبان من و توستروزگارى شد و كس مرد ره عشق نديدحاليا چشم جهانى نگران من و توستگرچه در خلوت راز دل ما كس نرسيدهمه جا زمزمه عشق نهان من و توستاين همه قصه فردوس و تمناى بهشتگفتگويى و خيالى ز جهان من و توستنقش ما گو ننگارند به ديباچه عقلهر كجا نامه عشق است، نشان من و توستسايه ز آتشكده ماست فروغ مه و مهروه از اين آتش روشن كه به جان من و توستامشب به قصه دل من گوش مىكنىفردا مرا چو قصه فراموش مىكنىدستم نمىرسد كه در آغوش گيرمتاى ماه با كه دست در آغوش مىكنىدر ساغر تو چيست كه با جرعه نخستهشيار و مست را همه مدهوش مىكنىمى جوش مىزند به دل خم بيا ببينيادى اگر ز خون سياووش مىكنىگر گوش مىكنى سخنى خوش بگويمتبهتر ز گوهرى كه تو در گوش مىكنىجام جهان ز خون دل عاشقان پر استحرمت نگاه دار اگر نوش مىكنى(287)سايه چو شمع شعله در افكندهاى به جمعزين داستان كه از لب خاموش مىكنىاى عشق همه بهانه از تستمن خامشم، اين ترانه از تستآن بانگِ بلندِ صبحگاهىوين زمزمه شبانه از تستمن انده خويش را ندانماين گريه بىبهانه از تستاى آتش جان پاكبازاندر خرمن من زبانه از تستافسونشده تو را زبان نيستور هست همه فسانه از تستپيش تو چه توسنى كند عقلرام است كه تازيانه از تستكشتىِ مرا چه بيم درياطوفان ز تو و كرانه از تستگر باده دهى وگر نه غم نيستمست از تو شرابخانه از تستمن مىگذرم خموش و گمنامآوازه جاودانه از تستچون سايه مرا ز خاك برگيركاينجا سر و آستانه از تستمژده بده مژده بده، يار پسنديد مراسايه او گشتم و او برد به خورشيد مرا(288)جان دل و ديده منم گريه خنديده منميارِ پسنديده منم يار پسنديد مراكعبه منم قبله منم سوى من آريد نمازكان صنمِ قبلهنما خم شد و بوسيد مراپرتو ديدار خوشش تافته در ديده منآينه در آينه شد ديدمش و ديد مراآينه خورشيد شود پيش رخ روشن اوتاب نظر خواه و ببين كآينه تابيد مراگوهر گمبوده نگر تافته بر فرق فلكگوهرىِ خوبنظر آمد و سنجيد مراهر سحر از كاخ كَرَم چون كه فرو مىنگرمبانگِ «لك الحمد» رسد از مه و ناهيد مراچون سر زلفش نكشم سر ز هواى رخ اوباش كه صد صبح دمد زين شب اميد مراپرتوِ بىپيرهنم جانِ رها كرده تنمتا نشوم سايه خود باز نبينيد مرا4) مهدى حميدى شيرازىدر گوشه باغ حافظيه شيراز و در كنار قبر دكتر لطفعلى صورتگر كه مىگفت:هر باغبان كه گل به سوى برزن آوردشيراز را دوباره به ياد من آورديار ديرينه او دكتر مهدى حميدى شيرازى خفته است، حميدى شاعر و اديبتوانايى بود كه بهشت سخن او كتابخانهها را زينت داده است. حميدى شاعرىاست كه با شمشير قلم، خونخوارهاى چون چنگيز را به تحسين شاهزاده مضطرخوارزمشاهى وادار كرده است. آنگاه كه در چكامه جاويد «در امواج سند» اسببلاغت مىتازد:در امواج سندبه مغرب سينهمالان قرص خورشيدنهان مىگشت پشت كوهسارانفرو مىريخت گردى زعفرانرنگبه روى نيزهها و نيزهدارانز هر سو بر سوارى غلت مىخوردتن سنگين اسبى تيرخوردهبه زير باره مىناليد از دردسوار زخمدار نيممردهز سمّ اسب مىچرخيد بر خاكبسان گوى خونآلود، سرهاز برق تيغ مىافتاد در دشتپياپى دستها دور از سپرهاميان گردهاى تيره چون ميغزبانهاى سنانها برق مىزدلب شمشيرهاى زندگىسوزسران را بوسهها بر فرق مىزدنهان مىگشت روى روشن روزبه زير دامن شب در سياهىدر آن تاريكشب، مىگشت پنهانفروغ خرگه خوارزمشاهىدل خوارزم شه يك لمحه لرزيدكه ديد آن آفتاب بخت، خفتهز دست تركتازيهاى ايامبه آبسكون شهى بىتخت خفتهاگر يك لحظه امشب دير جنبدسپيدهدم جهان در خون نشيندبه آتشهاى ترك و خون تازيكز رود سند تا جيحون نشيندبه خوناب شفق در دامن شامبه خون آلوده ايران كهن ديددر آن درياى خون در قرص خورشيدغروب آفتاب خويشتن ديدبه پشت پرده شب ديد پنهانزنى چون آفتاب عالمافروزاسير دست غولان گشته فرداچو مهر آيد برون از پرده روزبه چشمش مادهآهويى گذر كرداسير و خسته و افتان و خيزانپريشانحال، آهوبچهاى چندسوى مادر دوان وز وى گريزانچه انديشيد آندم، كس ندانستكه مژگانش به خون ديده تر شدچو آتش در سپاه دشمن افتادز آتش هم كمى سوزندهتر شدزبان نيزهاش در ياد خوارزمزبان آتشى در دشمن انداختخم تيغش به ياد ابروى دوستبه هر جنبش سرى بر دامن انداختچو لختى در سپاه دشمنان ريختاز آن شمشير سوزان، آتش تيزخروش از لشكر انبوه برخاستكه از اين آتش سوزنده، پرهيزدر آن باران تير و برق پولادميان شام رستاخيز مىگشتدر آن درياى خون در دشت تاريكبه دنبال سر چنگيز مىگشتسرانجام آن دو بازوى هنرمندز كشتن خسته شد وز كار واماندچو آگه شد كه دشمن خيمهاش جستپشيمان شد كه لختى ناروا ماندعنان باد پاى خسته پيچيدچو برق و باد، زى خرگاه آمددويد از خيمه خورشيدى به صحراكه گفتندش سواران: شاه آمدميان موج مىرقصيد در آببه رقص مرگ، اخترهاى انبوهبه رود سند مىغلتيد بر همز امواج گران كوه از پى كوهخروشان، ژرف، بىپهنا، كفآلوددل شب مىدريد و پيش مىرفتاز اين سد روان در ديده شاهز هر موجى هزاران نيش مىرفتنهاده دست بر گيسوى آن سروبر اين درياى غم نظاره مىكردبدو مىگفت اگر زنجير بودىتو را شمشيرم امشب پاره مىكردگرت سنگيندلى اى نرمدل آبرسيد آنجا كه بر من راه بندىبترس آخر ز نفرينهاى ايامكه ره بر اين زن چون ماه بندىز رخسارش فرو مىريخت اشكىبناى زندگى بر آب مىديددر آن سيمابگون امواج لرزانخيال تازهاى در خواب مىديد:اگر امشب زنان و كودكان راز بيم نام بد در آب ريزمچو فردا جنگ بر كامم نگرددتوانم كز ره دريا گريزمبه يارى خواهم از آن سوى درياسوارانى زرهپوش و كمانگيردمار از جان اين غولان كشم سختبسوزم خانمانهاشان به شمشيرشبى آمد كه مىبايد فدا كردبه راه مملكت فرزند و زن رابه پيش دشمنان اِستاد و جنگيدرهاند از بند اهريمن وطن رادر اين انديشهها مىسوخت چون شمعكه گردآلود پيدا شد سوارىبه پيش پادشه افتاد بر خاكشهنشه گفت: آمد؟ گفت: آرىپس آنگه كودكان را يكبهيك خواستنگاهى خشمآگين در هوا كردبه آب ديده اول دادشان غسلسپس در دامن دريا رها كردبگير اى موج سنگين كفآلودز هم واكن دهان خشم واكنبخور اى اژدهاى زندگىخواردوا كن درد بىدرمان دوا كنزنان چون كودكان در آب ديدندچو موى خويشتن در تاب رفتندوز آن درد گران بىگفته شاهچو ماهى در دهان آب رفتندشهنشه لمحهاى بر آبها ديدشكنج گيسوان تابدادهچه كرد از آن سپس، تاريخ داندبه دنبال گل بر آب دادهشبى را تا شبى با لشكرى خردز تنها سر ز سرها خود افكندچو لشكر گرد بر گردش گرفتندچو كشتى بادپا در رود افكندچو بگذشت از پى آن جنگ دشواراز آن درياى بىپايان آسانبه فرزندان و ياران گفت چنگيز:«كه گر فرزند بايد، بايد اينسان»بلى آنان كه از اين پيش بودندچنين بستند راه ترك و تازىاز آن اين داستان گفتم كه امروزبدانى قدر و بر هيچش نبازىبه پاس هر وجب خاكى از اين ملكچه بسيار است آن سرها كه رفتهز مستى بر سر هر قطعه زين خاكخدا داند چه افسرها كه رفتهشعر قوى زيباى حميدى شيرازى نيز در ذهن و خاطر عشاق هجران كشيده اينسرزمين مانده است:شنيدم كه چون قوى زيبا بميردفريبنده زاد و فريبا بميردشب مرگ تنها نشيند به موجىرود گوشهاى دور و تنها بميرددر آن گوشه چندان غزل خواند آن شبكه خود در ميان غزلها بميردگروهى برآنند كاين مرغ شيداكجا عاشقى كرد، آنجا بميردشب مرگ از بيم آنجا شتابدكه از مرگ غافل شود تا بميردمن اين نكته گيرم كه باور نكردمنديدم كه قويى به صحرا بميردچو روزى ز آغوش دريا برآمدشبى هم در آغوش دريا بميردتو درياى من بودى آغوش واكنكه مىخواهد اين قوى زيبا بميرد5) عبرت نائينىچون نور، كه از مهر جدا هست و جدا نيستعالم همه آياتِ خدا هست و خدا نيستما پرتوِ حقيم و نه اوييم و هموييمچون نور كه از مهر جدا هست و جدا نيستدر آينه بينيد اگر صورتِ خود راآن صورتِ آيينه شما هست و شما نيستهر جا نگرى جلوهگهِ شاهد غيبى استاو را نتوان گفت كجا هست و كجا نيستاين نيستىِ هستنما را به حقيقتدر ديده ما و تو بقا هست و بقا نيستجانِ فلكى را، چو رهيد از تن خاكىگويند گروهى كه فنا هست و فنا نيستهر حكم كه او خواست براند به سرِ ماما را گر از آن حكم رضا هست و رضا نيستاز جانبِ ما شكوه و جور از قبلِ دوستچون نيك ببينيم روا هست و روا نيستكو جرأت گفتن كه عطا و كرم اوبر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نيستدرويش كه در كشور فقرست شهنشاهپيش نظر خلق گدا هست و گدا نيستبىمهرى و لطف از قبلِ يار به عبرتاز چيست ندانم كه روا هست و روا نيست6) عباسعلى پناهعباسعلى پناه اصفهانى شاعرى عارف و سالك بود كه مجموعه شعر او تحتعنوان «بر شاخه زمان سيب رسيدهام» انتشار يافته است. غزلهاى پناه شور و شرعاشقانه دارد. وقتى ولادت امام على(ع) را بر شعر مىكشيد بوى شطحيات از آنمىباريد:مستم چه كنى شرابم امشبآتش چه زنى كبابم امشبگو باش چراغ ماه خاموشهمسايه آفتابم امشبهمراز نسيم شور و مستىهمزاد گل و شرابم امشبتا دوست چگونه مىپسنددهم آبم و هم سرابم امشبديوار خرابههاى عشقمتا دست زنى خرابم امشبنقشى زدهام ز عمر بر آبگويى نفس حبابم امشباى كاش كه شب سحر نگرددمىآيد اگر به خوابم امشبشب فيض گرفته از دعايمصد شكر كه مستجابم امشبجز مصحف روى او نخوانملامذهب و بىكتابم امشبكارى به خدايتان ندارممن بنده بوترابم امشبپيداست پناه هر چه دارمدرياى تهى ز آبم امشبسر كوچهاى جار مىزد كسىدر خانه يار مىزد كسىكنار گذر پشت مشكوى عشقسر غم به ديوار مىزد كسىلب جوى آبى به آواى رودبراى كسى زار مىزد كسىسر چارسو ناخن اشتياقبه سيم دل تار مىزد كسىبه بام تماشا گل ماه رابه گيسوى دلدار مىزد كسىبه جايى لب حرف مىدوختنداگر لاف بسيار مىزد كسىدرون دل دردسوز پناهنداى هواليار مىزد كسىزندهياد پناه، بارها شعر امام حسين(علیه السلام ) را براى من خواند و هنوز در گوش دارمكه:تنها نه همچو شمع به پايت گريستمهر جا كه دست داد برايت گريستمدر كربلاى عشق تو دوشينه يك فراتاى جان تشنهام به فدايت گريستمهر جا كه داد تشنهلبى پيش يار جانبر كشتگان كرببلايت گريستمدر شام هجر از دل تنگ خرابهامهى ناله كردم و به عزايت گريستمهر جا كه مرغ نوحهسرا نوحه كرد سرپرپر زدم من و به هوايت گريستمدر راه شام همره يك كاروان اسيربر آن سرِ ز جسم جدايت گريستمهر كس به سينه مىزد و مىگفت ياحسينهمراه او به زير لوايت گريستمزمزم شدم ز گريه سر كوى ماتمتدل سعى كرد و من به صفايت گريستماى تشنهلب كه آبروى عشق خون تستبر خون تو، به خون خدايت گريستمفردا كه هيچ جز غم عشقت نمىخرندشاها، گواه باش برايت گريستماى ديده خفته بودى و من از دل پناهدر ماتم حسين به جايت گريستمبخوان با ابرها در بادها افسانه بارانگلوى تشنگى را تر كن از پيمانه بارانزمانى دير شد تا در كوير خشكساليهانزد چنگى به گيسوى طراوت شانه باراندهن واكرده و سر در هوا هر سو شتابانممگر افتد ز چشم آسمان يك دانه بارانچه پيش آمد هواى باغ را كز بىصفاييهادگر حالى نمىپرسد ز گل پروانه بارانعطش در بندبندم مىدود چون نالهاى در نىمگر در شور آيد گريه مستانه بارانهواى تشنگى سنگينتر است از طاقتم اماتهى از بار ابر است اى دريغا شانه بارانپناه از من بگو با ابر تا بارد در اين صحراكه من نمنم شدم ديوانه ديوانه باران7) خسرو احتشامى هونهگانىخسرو احتشامى زاده هونهگانِ شهرضاست. در غزل عاشقانه دستى توانا دارداگرچه بيشتر به تحقيق ادبى مىپردازد.(289) احساس لطيف او در غزل مىجوشدچنانكه صحنه جدايى دو دلداده را چنين تصوير مىكند:چمدانش پر از جدايى بودكوچه گيج گريزپايى بودكلبه در بوى كوچ مىچرخيدفصل مسموم بىوفايى بودشاخه دست، هرم هجرت داشتبرگريزان آشنايى بودمن غزل مرد غربت قطبىاو غزلخوان استوايى بودقفل آغوش را به گريه شكستروح رامشگر رهايى بودمخمل آهنگِ ساز جوباراندر نفستابِ ايستايى بودباغ اشراق را صدا مىكردخوشه خواب روشنايى بودرفت و با خويشتن مرا هم بردسفرى عشقِ ناكجايى بوددر پَرِ مرغِ آهنين كه پريدچمدانى پر از جدايى بودوقتى نگاهها همه شمشير مىشوندآيينهها ز ديدن هم سير مىشوندرويينگى، طلسم حصار حيات نيستآنجا كه چشمها هدفِ تير مىشوندمرغان راستنغمه خموشاند و باغهالبريز از ترانه تزوير مىشوندطوفان فتنه سبزترين سرو را شكستاز بيشهها مپرس كه دلگير مىشوندآزادگان به سوگ ادب آه مىكشندصاحبدلان ز داغ هنر پير مىشوندبايد به سنگ، سر زدن و خون گريستنتا نالهها به زمزمه تعبير مىشوندجز لَختلَخت دل نتراود ز دامنىوقتى نگاهها همه شمشير مىشوندز پيرهن نتراويده قطرهقطره خيالىتو را چگونه ننوشم كه مثل شعر زلالىبه همزبانى مهتاب و آب در سفر شبهزار چشمه سكوتم هزار كوزه سؤالىسخاوت تن دشتى، كرامت ترِ جنگلغم غريب جنوبى، نم نجيبِ شمالىبه حوضخانه كاشى كه خفته كودكى منهنوز بانوى رؤياى غرفههاى جمالىدر اين فضا كه پريدن بود به مرگ رسيدنمرا نوازش گل در شكستن پر و بالىبگو قبيلهام از بيله بهار براندتوام ستاره بختى توام فرشته فالى8) پريش شهرضايىدر سال 1383 بهرام سياره 60 ساله گرديد اگرچه بيشتر اين مدت او را بهپريش شهرضايى مىشناسيم.در شعر پريش يك نوع پريشانى عرفانى وجود دارد.تو را شناخت نگاهم نقاب را بردارستاره سايه ندارد حجاب را بردارتنور شعلهورم دست بر دلم مگذاربپرس و پرده اين التهاب را بردارچو بوتراب كه از شير با نمك پرداختبس است گريه بر اين چشم خواب را بردارهنر نكردم اگر سايهام بهخاك افتادز خاك اى دلِ من آفتاب را برداربه لقمه پاى نهادن كمال ناشكرىستبه احترام سبوى شراب را بردارز سالخورد صراحى دواى پيرى خواهچو خم شدى ز خُمِ مى شباب را بردارقلندران طريق احتياط نشناسنددو راهه نيست جنون انتخاب را بردارصلاح كار تو مطرب اگر چه خاموشى استدلم گرفت خدا را، رباب را برداربه عطر صومعه خاكم مكن نفاقآميزشراب و شمع مرا بس گلاب را بردارگناه از من اميدوار او زاهدتو بهر توشه فردا ثواب را برداربه عذر آتش پنهان پريش در خود سوختكنون كه شعله بهسر گشت آب را بردارخدا نكندكسى به غير خدا درد ما دوا نكندبه مدعى بنويسيد ادعا نكندسخن نيامده بر لب شدم زبانزد خلقبه دلشكسته بگوييد ياخدا نكندنشستهايم سر خوان روزگار امانخوردهايم كه منت بهدوش ما نكنداز آن گروهِ رفيقان فقط دلم برجاستمرا خدا ز دلِ بينوا جدا نكندكليد چوب كجا مرد آهنين قفل استكه اين اگر كه ببندد بدان كه وانكندبلا ز چرخ نخواهى بلا به كس مرسانجفا ز دوست نخواهى مكن كه تا نكند(دعاى نيمشب ار دفع صدبلا مىكرد)كنون كتاب دعا دفع يك بلا نكندچو يار با تو نجوشد بهدرگهش منشينچه سود اگر كه دهد وعده و وفا نكندچنان تعلق خاطر شده تملقهاكه آشناى تو هم غير و آشنا نكندپريش گفتن مشكل شروع رسوائى استمن و به غير خدا گفتوگو؟ خدا نكندطريق عشق نگيرد دلى كه غم داردبه آبگينه چه كارش كه جامجم داردمگو كه از همه مستغنىام كه قطره اشكهميشه تا بچكد يك بهانه كم داردآشفته شهرضايى والد ماجد پريش نيز از جمله شاعران خوشسخناست كه صداى پاى «بويحيى» را چنين شاعرانه تصوير كردهاست:هستى شكنِ بهانهجو مىآيددر گوش صداى پاى او مىآيد«آشفته» دمى بزن به تهجرعهى عمركه آواز شكستن سبو مىآيد9) محمد ابدى نائينىمحمد ابدى نائينى از شاعران بىادعاى خوشذوق است كه تعبيرات بديع ولطايف ظريف شعرش او را در رديف شاعران پيرو سبك عراقى قرار مىدهد كهگوشه چشمى نيز به سبك هندى دارد. در شعر «مانى» تخلص مىكند كه «محمدابدى نائينى» از آن مستفاد مىگردد. براى اين اديب ولادتيافته در بلده طيبه(نائين) به سال 1326 ه.ش عمرى دراز مسئلت داريم.ابرهاى بارانىدور از آن لب شيرين، از دلم خبر دارى؟چون سر آورم شب را؟ خواجه تو چه سر دارىگاه شكرافشانى، گاه دشمن جانىبا تمام تلخيها، طعم نيشكر دارىجاىجاى اين وادى، جاى پاى رم باقى استمن كه رام رامم ليك، تو ز من حذر دارىابرهاى بارانى در رخم شكوفا شدسيل جارى است اينجا، چون سر سفر دارىدر حريم جان و دل، جاى دوست خالى نيستهر چه دورتر باشى، جا فراختر دارىغير عشق معنايى جاودان نمىمانددر كمند عشق آميز، ور كه صد هنر دارىبىثمر نباشد سرو، ميوههاش صد رنگ استخود سبد سبد پيداست گر فنِ بصر دارى(291)در قمار عشق اى جان شرط بردن آسان استچشم و گوش را بايست جمله كور و كر دارى(292)از سر شب مستى تا سحرگه هستىشاهدانِ معنا را دست در كمر دارىترك باده و مستى از چو من نمىآيدساقيا به كامم ريز، آتشى اگر دارىباده تو هشيارى است، من رگ تن تاكمرطل دمبهدم ده گر، باده دگر دارىاى ستاره روشن شب رسيد و تو با منباز چون هزاران شب، شكوه تا سحر دارىديو و دد فرو بستند راه چاره از شش سواى پرى، پرى بگشا، گر كه بال و پر دارىغرق تاول و تبخال گشتهام ز سر تا پاىمهربان من بشتاب، دست و نيشتر دارىبا پرىرخى بسته است مانى از ازل عهدىنشكنم مگر ما را، از ميانه بردارىباغ خيالاز عطر و بو چو غنچه تصوير خالىامخاموشتر ز بلبل باغ خيالىامطاووس باغِ پرده گريزد به هر نسيماز من كه تكيه داده به پشت نهالىامبا ياد آن گلى كه ز من دل ربود و رفتحيران نشسته خيره به گلهاى قالىامچنگى گسستهتارم و چنگى نمىزندبر دل، هر آنچه چرخ دهد گوشمالىاماز هفتخوان عقل گذشتم ولى هنوزچون كودكان سر به هوا لاابالىامدردى هزار ساله به جان دارم و ز خلقبايد نهفت و گفت كه بسيار عالىامساقى بيار باده كه از گردش سپهرچندانكه در گذشته نشد هيچ حالىامبا جم بگو كه جام تو دردى دوا نكردپاينده باد دولت جام سفالىام(293)افسانههاى شوكت سيمرغ را به هيچگيرد دل شكسته به بى پرّ و بالىامدارم هزار تنگ شكر در دهان ولىاز بيم غير الكن و محكوم لالىاممانى ز شرم بادهكشان سبوى شعرخاموش شو كه ساغر از باده خالىامزلف پريشانز تاب مىبردم شور اين ترانه بيابزن مقام دگر مطرب زمانه، بيابهار مىرسد از راه خسروانه بزنغزل بنوش و بنوشان و عاشقانه بياشراب خانگىام عقل بر نمىتابدبيار ساغرى از آن مى مغانه بياچو گيسوان تو آشفتهام مرا دريابمزن به زلف پريشان خويش شانه، بياپريده مرغ دلم در هواى صبح اميددوباره پر زده سيمرغ از آشيانه بيادرخت پير دلم ماه دى جوانه زده استتو نوبهار منى با يكى جوانه بياتو را كه گفت كه حال مريض عشق مپرسشبى به خلوت «مانى» بدين بهانه بيإے؛شكك سؤالهاسبوى بادهكشان امشب از شراب تهى استگذرگهان ز خراباتىِ خراب تهى استنه صاف ماند و نه دُردى به خُمّ بادهفروشمجال ميكده از شور شيخ و شاب تهى استرسيدهاند سواران تشنهكام كويربه چاه كهنهرباطى كه خود ز آب تهى استز وحشتى كه تنيده است پرده بر شب تارزبان به خواب، ولى ديدهها ز خواب تهى استسؤالها به زبان نارسيده مىپوسندچنين كه چنته دانشور از جواب تهى استز بس عذاب به ابناى روزگار رسيدبه حشر دوزخ موعود از عذاب تهى استشب است و ابر سياهى گرفته در آغوشفلك ز كوكب و سياره و شهاب تهى استكجاست خيمهگه پادشاه كشور صبحكه شب رميده و عالم ز آفتاب تهى استبه جان يكهسوارانِ دشت عشق چه رفتكه مركب همه از زين و از ركاب تهى استز بيم حادثه بر خود چو بيد لرزانم(294)دلى كه غيبنما شد ز اضطراب تهى استدلا ز نفسپرستان اميد خير مدارخميرمايه اهريمن از ثواب تهى استنشاط و عمر و جوانى دمى نمىپايدنگاه كن به دمى خانه حباب تهى استهزار تير دعا از لبم به پروازندشبى چنين ز دعاهاى مستجاب تهى استكتابهاى سماواتيان به باده بشوىز فصل عشق و جوانى چو اين كتاب تهى است(295)ز روى دوست به دنيا و آخرت خجلمچرا كه دفتر «مانى» ز شعر ناب تهى استپاسبانهاى شاعرشاعرى داد خبركه زمانى در شهرپاسبانها همه شاعر بودندو شبانگاه كه شهرزير تك چادر ظلمت مىخفتو سكوتچتر خاكسترى كهنه خود را همهجا مىگستردو زبانگوئيا از حركت وا مىماندپاسبانها در شهردَرِ دروازه كلون مىكردندو به هر برزن و كوىدر گذرگاه سكونسر سكوى ملالآور يأسگوش بر سرخى آواز خروسچشم بر راه سحرهمه در وصف طلوع خورشيدچامههايى به بلنداى زمان مىگفتندگاه مىانديشمكاش در آن دورانشاعرى، تنها يك شاعرپاسبانى شده بودو شبى، تنها يك شبدور از خفتن و جفتدر خيابان هراسآور جهلته پسكوچه وهمزير طاقىِ تركخورده شكدور ميدانچه سرگردانىسر بازار دروغپشت ديوار فريبآتشى مىافروختو حقيقت رادوستى، همدلى و يارى رازيستن، روشنى و شادى راعشق رامهربانى رابا كلامى زيبابه زبانى همهفهمپاس مىداشت.باد عوضىمن از هياهوى باد نمىترسم!گرچه تا پنجره را باز مىكنممثل بربرهاهجوم مىآوردو مىخواهد همه چيز را ويران كندباد است ديگر!هميشه آرامش ساعت سه بعدازظهر مرا به هم مىزندو اوراق پريشان دفترم را زير و رو مىكندمثل اينكه دنبال مدركى در نوشتههاى ناتمام من مىگرددآن هم مدركى كه از چند كلمه مغشوش در حواشى دوستى تجاوز نمىكندديروز كه پنجره را به رويش بستمديدم با عصبانيتشاخههاى ترد بيد مجنون مقابل پنجره رابه شكل حلقه گلوگير طناب دار در مىآوردمن اصلاً به روى خود نياوردماما دلم براى بيد مجنون سوختكه از ترس زبانش به لكنت افتاده بودو دنبال چيزى مىگشتكه خود را پشت آن پنهان كندباد!باد عوضىِ بىسواد.10) على معلم دامغانىاستاد على معلم دامغانى از شاعران و محققين نامدار عرصه ادب پارسىاست كه سلسله سخنرانيهاى او در موضوع خاقانىشناسى زبانزد عام و خاصاست.شعر معلم سبك خراسانى را تداعى مىكند. موسيقى دلنوازى در شعر اوجلوهگر است و يك مجموعه شعر از او تحت عنوان «رجعت سرخ ستاره» منتشرشده است.روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيدشيد و شفق را چون صدف در آب ديدمخورشيد را بر نيزه گويى خواب ديدمخورشيد را بر نيزه؟ آرى اين چنين استخورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين استدر جام من مى بيشتر كن ساقى امشببا من مدارا بيشتر كن ساقى امشببر آبخورد آخر مقدّم تشنگانندمىده، حريفانم صبورى مىتوانندمن صحبت شب تا سحورى كى توانممن زخم دارم من صبورى كى توانمتسكينِ ظلمت شهرِ كوران را مباركساقى سلامت، اين صبوران را مباركمن زخمهاى كهنه دارم بىشكيبممن گرچه اين جا آشيان دارم غريبممن با صبورى كينه ديرينه دارممن زخم داغ آدم اندر سينه دارممن زخمدار تيغ قابيلم برادرميراثخوار رنج هابيلم برادرمن با محمد از يتيمى عهد كردمبا عاشقى ميثاق خون در مهد كردمبر ريگ صحرا با اباذر پويه كردمعماروش چون ابر و دريا مويه كردممن تلخى صبر خدا در جام دارمصفراى رنج مجتبى در كام دارممن زخم خوردم صبر كردم دير كردممن با حسين از كربلا شبگير كردمآن روز در جام شفق مُل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيدفريادهاى خسته سر بر اوج مىزدوادى به وادى خون پاكان موج مىزدبىدرد مردم ما، خدا، بىدرد مردمنامرد مردم ما، خدا، نامرد مردماز پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديمزينب اسيرى رفت و ما برجاى بوديماز دست ما بر ريگ صحرا نطع كردنددست علمدار خدا را قطع كردندنوباوگان مصطفى را سر بريدندمرغان بستان خدا را سر بريدنددر برگريز باغ زهرا برگ كرديمزنجير خاييديم و صبر مرگ كرديمچون ناكسان ننگ سلامت ماند بر ماتاوان اين خون تا قيامت ماند بر ماروزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزهها گل كرد خورشيد11) ابوالفضل زرويى نصرآبادابوالفضل زرويى نصرآباد طناز خوشذوقى است كه مكنونات قلبىاش را درقالب رسا و مؤثر و جذاب طنز با مخاطبينش در ميان مىگذارد. و طنز جدىترينقالب بيان درد اجتماع است. آنقدر جدى كه گاه در صورت نيز ساختار خود رافراموش مىكند و به جد تبديل مىشود. طنزپردازان طناز در دمادم واقعه بهتصويرگرى مىپردازند.شعر «گهواره» او تصوير رسايى از ماجرايى است كه بر كودكان بمى رفت درصبحگاه واقعه:خواب بودند، خواب مىديدندخواب سنگين و غير تحميلىخواب تفريح، خواب آرامشخواب شيرين صبح تعطيلىجمعه: تعطيل، جمعه: خواب و خيالجمعه: دروازهاى به باغ بهشتمثل هر هفته باز هم مىشدمشق را عصر روز جمعه نوشتدخترك خفت و دستهاى پدرطفل را بين دست و بال گرفتسر كه چرخاند، رختخواب پدرباز هم بوى پرتقال گرفتپيش از آن، آسمان محبت داشتبه زمين، گرم، عشق مىورزيدتيره شد ارتباطهاى قديمآسمان سرد شد، زمين لرزيدخانه: گهواره، آسمان: مادربانگ ديوار و سقف: لالايىمردمان: كودكان خوابآلودبوالعجب صحنهاى تماشايىآسمان قصه بلندى داشتشهر خوابيد و قصه شد كوتاهدر «بم» اما چقدر طول كشيدشب يلداى پنجم دى ماهكودكان خفته همچنان معصومغافل از سقف روى گردهشانباد مىآمد و ورق مىخورددفتر مشق خط نخوردهشانكودكم! مادرت تشر مىزدمنضبط باش و پاكبازى كنديگر اين جا كسى مزاحم نيستتا دلت خواست خاكبازى كننخلبانان شهر بم، امسالرطب ختم خويش مىچيدندكودكان، گرم رخوتى شيرينخواب بودند، خواب مىديدندخواب بودند، خواب مىديدندخواب سنگين و غير تحميلىخواب تفريح، خواب آرامشخواب شيرين صبح تعطيلىشعر وصف فاطمه زهراى(سلام الله علیها ) زرويى نصرآباد هم خواندنى است:بانو، شما چقدر لطيفيد، سادهايدآيينهايد، مثل خدا بىافادهايدگرميد و زير سايهاتان مىشود نشستكوهيد، جنگليد، درختان جادهايدكوريم اگر نه صفحه دفتر سفيد نيستايشان نوشتهاند، شما شرح دادهايددست طلب به دامنتان مىشود نزد؟ما اوفتادهايم، شما ايستادهايدما تحفهاى به غير ارادت نداشتيمسست است، رد كنيد كه صاحب ارادهايدلبهايتان چرا به سخن وا نمىشود؟اى خوش به حال مُهر كه بر لب نهادهايداز ابروانمان گرهِ بسته وا كنيدبانو شما كه صاحب رويى گشادهايدآدم كه مثل معجزه، نازل نمىشودنوريد، آيهايد، ز مادر نزادهايدپيچيدهايد و سخت ولى سخت نيستيدبانو، شما چقدر لطيفيد، سادهايدامّا با اينهمه او طناز است و شعرش با چاشنى ذوق در لفاف طنز پيچيده وبسى شيرين است:اوّل عشق و عاشقى نگاههنگاه مثل آب زير كاههبين شماها عشقو مىشه فهميداز تو نگاها، عشقو مىشه فهميدعشق، اخوى، آتيش زير ديگهنگاه آدم كه دروغ نمىگهنگاه مىگه: «عاشقتم به مولابه قلب من خوش اومدى بفرما»بشين عزيز، پرت و پلا نگو مرد!اين مدلى نمىشه عاشقى كردتو هر دلى يه عشق، موندگارهآدم كه بيشتر از يه دل نداره... درسته، ديگه توى شهر ما نيستدلى كه مثل كاروانسرا نيستبازم همون دلاى بچگىموندلاى باصفاى بچگىمونيه چيز مىگم، ايشالا دلخور نشين:«قربون اون دلاى تكسرنشين!»12) اسدالله بقايى (296):زنجير زلفدستم به حلقههاى سر زلف دلبر استزنجير مىگشايم و صد فتنه در سر استبا عاقلان ز مرحمت حلقهها مگوىديوانه در كشاكش زنجير خوشتر استدودم به سر همى رود از انتظار دوستاى عاشقان حكايت اسپند و مجمر استباكم ز تير بىحدِ مژگان يار نيستطعن رقيب و سرزنش خويش بدتر استگر شحنه مست آيد و تازد به پيرزنآتش بيار معركه سلطان سنجر استحالى به رغم مدعيان جام مى بياركز جور روزگار نجاتم به ساغر استگر رشته امور ز كف مىرود سزاستدستم به حلقههاى سر زلف دلبر استكمند زلفيك سلسله زلفِ توبهتو بهدر بندِ كمندِ زلف او بهپيدا نشود خدا كند دلدر كوى نگار جستجو بهمستم كند از شراب لعلشمىخوردن تشنه از سبو بهدر طاق كمان ابروانشمحراب نماز بىوضو بهناوك مزن از قفا كمانداريك تير نگاه روبهرو بهسرحلقه زلف او گرفتموا كردن حلقه موبهمو به«سلطان» اگر از تو باده خواهداز جام ازل شراب هو بهبارانبىهيچ رعد و صاعقه مىبارممن تندرم، ترنگ(297) زمان دارممحبوسِ حصنِ الفتِ ديرينممفتون چشم نرگس بيمارمباران، نماد قطره خندان است!من منتهاى گريه خونبارمشيرينترين حديث بيابانمابرىترين حكايت كهسارمباران به بانگ صاعقه مىباردمن در سكوت بر همه مىبارمكفر زلفمىرسد زلف تو و شانه، سَرِ شانه به همخوش رسيدند سَرِ شانه، دو بيگانه به همتاب زلف تو و زنجير جنون همزادندهمه بستند سر حلقه ديوانه به همشكر از مصر لبت ريخت به پيمانه لعلنشئه در نشئه نمودند دو پيمانه به هميا سر زلف پريشان به دل باد مدهيا رسان جان من و نفحه جانانه به همياد باد آنكه به خلوتگه رندان مىكردلب لعلت به لبم بوسه دزدانه به همچون تو با كفر سر زلف علمدار شدىباز كردند درِ كعبه و بتخانه به همبعد ما قصه عشاق جهان تازه شودقصه ماست كه گويند چو افسانه به همعاشق سر بهدارعاشقى سربهدار مىخواهمعشق را ماندگار مىخواهمجسم خاكى نصيب موران بادجوهرى برقرار مىخواهمچشم ساقى خراب شهرم كردنگهى مىگسار مىخواهمزلف در دست يار خوش باشددست در زلف يار مىخواهمچه كنم با دو چشم مىگونتمستى بىشمار مىخواهملب لعلت شكر فرو ريزداز شكر جويبار مىخواهمزلف تو مىكشد به هر سويمدر كنارت قرار مىخواهمبر بناگوش گل نوشته سحر:عاشقى سربهدار مىخواهمقبةالخضرىاى قبه سبز، كلميّنىاز آنچه به جام بادهبينىتو سبزترين نشان عالماز نام محمدِ امينىسرسبزى عالم از تو بينمسبزى همه را در آستينىاى سبزه قباى كوزه بر سربا ساقى مىكشان قرينىيك جرعه بريز تا بگويمخمخانه كوثر زمينىاز ترك كلاه هفت تركتفارغ ز جهانِ هفتمينىسرپوش قرابهاى كه مى رادر شيشه كند به اربعينىقاب قدح شراب خضراوارونه به جام مى نشينىسر مىكشى از فلك فراتربا اينكه به قامتى رهينىتو طره تارك زمانىيا سبزه خط مه جبينىاى جام زمردين واروندر پنجه كهكشان نگينىاى سبز مرا به سبزه بنوازدر باغ خداست خوشهچينى(298)طره صنمحلقه به حلقه مىروم تا سر طره صنمرندِ خرابِ شب زنم، شب نزنم سحر زنمساقى مى كشان اگر باده به ساغرم كندجام و سبو به هم زنم، شيشه توبه بشكنمگِرد جمال عارضش، هرولهوار مىدومتا مگر از نفس فتد، جمله جوارح تنمبسته به حسن خود رهم، سر به كمند وى نهمباز نمىكند چرا بند مهار توسنممىكشدم به كوى خود، ذرهصفت به سوى خودچون برسم به طرهاش، بار شتر بيفكنماو شده جسم و جان من، آن قدرم در او عيانكز جهتى گمان كنم، من نه منم نه من منمدوزخىام اگر كند لعل خراب احمرشبوسه زدم به صورتش، ره بنما به گلخنمشهد لبان اين صنم، مىكشدم به هر طرفگاه مقيم طرهام، گاه به روى روزنم(299)قاب پنجرهو قاب پنجره خانهاى كه من ديدمصليبوار تو را در ميانه در داشتو من حريص تماشاى قاب در بودمبلوغ شب ز هجوم چراغ پايان يافتشراب نور حباب اتاق را تر كردهنوز آن طرف كوچه ديدهور بودمچه دلبرانه ربودى سمند عشق مراو يك نفس به سمنگان دوستى بردىو چون تبار تهمتن، بسان رودابهمرا به رشته زلف دراز خود بستىتو اى عروس خيال هزار ساله منمرا به خلوت بىمنتهاى شب بردىو در حريم جگرسوز ظلمت احساسبه داسِ واقعه پاى اميد را خستىامان،امان ز فاصلهها، بُعدها، جداييهاو درك فلسفه پرسشى كه چراميان پنجره و من هزار فرسنگ استعجب شبى به سر كوچه سايه افكندهتو گرم گفتن و يك سايه دگر پيداستدلم ز ديدن اين سايه سخت دلتنگ استانتظاردر فراز است و خانه عطرافشانسوره اِن يكاد و مجمر جانهمه چشم انتظار رؤيت دوستهمگى پايكوب و دستافشانكه در آيى ز در به رعنايىسر خط عاشقى و شيدايىواژه در جام سينه مىجوشدشعر تنپوش تازه مىپوشدبلبل از شوق گل سراسيمهباده از لعل غنچه مىنوشدمى به جوش است و مرغ در پروازهر كسى قدر وسع مىكوشدكه در آيى ز در به رعنايىسر خطِ عاشقى و شيدايىباد بر برگ گل زند شانهشمع خندد به روى پروانه پاى زنجيريان رها گشتهعقل نايد به كار ديوانهدَرِ خمخانه طرب باز استمىكشان رهسپار ميخانهعاشقان جمله مست و مدهوشندسر نهاده كنار پيمانهكه در آيى ز در به رعنايىسر خطِ عاشقى و شيدايىدل به دلدار مىدهد دلبرجام سيمين به دستِ سيمين برآنچه بينى به باغ سرمستىكار آلاله است و نيلوفرلاله دستى كشد به دامن خويشاطلسى در تدارك زيورحُسن يوسف زبانزد نرگسدست اسپند بر سر مجمرعاشقان جملگى به رقص و سماعهمه سرمست و باده در ساغركه در آيى ز در به رعنايىسر خطِ عاشقى و شيدايىياسمن تكيه داده بر سوسندست خطمى بر گردن لادنياس دزدانه مىرود بالاسر كشد بر فراز هر برزنگلِ مينا قرار نتواندپر زند بىقرار در گلشنتاك پيچيده بر قباى همههمه را كرده جملگى به رسنگل قبا مىدرد ز خوشحالىبوى يوسف رسد ز پيراهنديدهبانى كند كبوتر شوقگاه بر سرو و گاه بر روزنكه در آيى ز در به رعنايىسر خطِ عاشقى و شيدايىبىقرارى كند خيال وصالمرغ ديدار مىزند پر و بالپرده بردار تا جمال منيرمتجّلى شود به وجه كمالهمه اعضا نهفته در ديدهتا نشاند به ديده روى جمالبوى گل از طلايه مىآيدباغ از عطر يار مالامالطبلهزن بر دهل زند هر دم ساز ناهيد و پرده عزّالاز صبورى گذشته كار دلماشتر صبر كنده بند عگالحال ما به شود چو مىآيىبه شود حال ما به احسن حالكه در آيى ز در به رعنايىسر خطِ عاشقى و شيدايى(300)بىباده دوست مى گسارم، هرگزسيراب ز باده نگارم، هرگزگويند كه يك نگاه در شرع رواستمن از تو نگاه برندارم، هرگزساقى سَرِ خُم مىشكند مىزدگان رازين مِى بچشاند به كرامت همگان رايك جرعه ز ميناى ولايت به سبو ريختآتش زده زان جرعه همه دلشدگان رامنبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1006]
صفحات پیشنهادی
کجاوه سخن -18
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -18 نويسنده:اسدالله بقایی نایینی از تاریخ بیهقی تا مرزبان نامه تاريخ بيهقى بردار شدن حسنك وزير... و حسنك را به پاى دار آوردند. نعوذ باللّه من قضاء السّوء.
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -4
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -15
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين ...
کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه ...
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه ...
کجاوه سخن -12
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -12 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (3) 15. محتشم كاشانىمحرّم، در سرزمين هاى اسلامى شيعه مذهب با واقعه جانگداز كربلاى سال 61هجرى قمرى ...
کجاوه سخن -9
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها