تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سخن گفتن درباره حق، از سكوتى بر باطل بهتر است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1846092765




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -14


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -14
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه كه حرفهاى تازه را ابتدا از آنها شنيده‏ايم، اتفاق مهمى افتاده است، نيمايوشيج همان على اسفنديارى خودمان است كه در سال 1274 در يوش مازندران‏به دنيا آمد و در يك شب سرد دى‏ماه 1338 در شميران تهران درگذشت.«ول كنيد اسب مرا» مرا به ياد «آب را گل نكنيد» سهراب مى‏اندازد. بيشترشعرهاى ديگرش نيز چنين است. پس پدربزرگ به هر تقدير ميراثى گذارده است،همين اندازه كافيست، اگر چه عتيقه‏هاى بسيارى نيز دارد:- آى آدمها، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيديك نفر در آب دارد مى‏سپارد جانمهتابمى‏تراود مهتابمى‏درخشد شب‏تابنيست يك‏دم شكند خواب به چشم كس و ليكغم اين خفته چندخواب در چشم ترم مى‏شكند نگران با من استاده سحرصبح، مى‏خواهد از منكز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبردر جگر خارى ليكناز ره اين سفرم مى‏شكندنازك‏آراى تن ساق گلىكه به جانش كشتمو به جان دادمش آباى دريغا! به برم مى‏شكنددستها مى‏سايمتا درى بگشايمبر عبث مى‏پايمكه به در كس آيددر و ديوار به هم ريخته‏شانبر سرم مى‏شكندمى‏تراود مهتابمى‏درخشد شب‏تابمانده پاى آبله از راه درازبر دم دهكده مردى تنهاكوله‏بارش بر دوشدست او بر در، مى‏گويد با خود:غم اين خفته چندخواب در چشم ترم مى‏شكندنيما سنت‏شكن شعر عروضى در خصوص وزن شعر خويش چنين مى‏گويد:«پايه اين اوزان، همان بحور عروضى است منتها من مى‏خواهم بحور عروضى برما تسلط نداشته باشند. بلكه ما طبق حالات و عواطف خود بر بحور عروضى‏مسلط باشيم».(310)2. سهراب سپهرىصداى پاى آباهل كاشانم.روزگارم بد نيست.تكه‏نانى دارم، خرده‏هوشى، سر سوزن ذوقى.مادرى دارم، بهتر از برگ درخت.دوستانى، بهتر از آب روان.  و خدايى كه در اين نزديكى است:لاى اين شب‏بوها، پاى آن كاج بلند.روى آگاهى آب، روى قانون گياه.من مسلمانم.قبله‏ام يك گل سرخ.جانمازم چشمه، مهرم نور.دشت سجاده من.من وضو با تپش پنجره‏ها مى‏گيرم.در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف.سنگ از پشت نمازم پيداست:همه ذرات نمازم متبلور شده است.من نمازم را وقتى مى‏خوانمكه اذانش را باد، گفته باشد، سر گلدسته سرو.من نمازم را، پى «تكبيرةالاحرام» علف مى‏خوانم،پى «قد قامت» موج.كعبه‏ام بر لب آب،كعبه‏ام زير اقاقيهاست.كعبه‏ام مثل نسيم، مى‏رود باغ به باغ، مى‏رود شهر به شهر.«حجرالاسود» من روشنى باغچه است.اهل كاشانم.پيشه‏ام نقاشى است:گاه‏گاهى قفسى مى‏سازم با رنگ، مى‏فروشم به شماتا به آواز شقايق كه در آن زندانى استدل تنهايى‏تان تازه شود.چه خيالى، چه خيالى،... مى‏دانمپرده‏ام بى‏جان است.خوب مى‏دانم، حوض نقاشى من بى‏ماهى است.اهل كاشانمنسبم شايد برسدبه گياهى در هند، به سفالينه‏اى از خاك «سيلك»نسبم شايد، به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد.پدرم پشت دوبار آمدن چلچله‏ها، پشت دو برف.پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابى.پدرم پشت زمانها مرده است.پدرم وقتى مرد، آسمان آبى بود،مادرم بى‏خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.پدرم وقتى مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مى‏خواهى؟من از او پرسيدم: دل خوش سيرى چند؟پدرم نقاشى مى‏كرد.تار هم مى‏ساخت، تار هم مى‏زد.خط خوبى هم داشت.باغ ما در طرف سايه دانايى بود.باغ ما جاى گره خوردن احساس و گياه،باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.باغ ما شايد، قوسى از دايره سبز سعادت بود.ميوه كال خدا را آن روز، مى‏جويدم در خواب.آب بى‏فلسفه مى‏خوردم.توت بى‏دانش مى‏چيدم.تا انارى تركى برمى‏داشت، دست فواره خواهش مى‏شد.تا چلويى مى‏خواند، سينه از ذوق شنيدن مى‏سوخت.گاه تنهايى، صورتش را به پس پنجره مى‏چسبانيد.شوق مى‏آمد، دست در گردن حس مى‏انداخت.فكر، بازى مى‏كرد.زندگى چيزى بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پرسار.زندگى در آن وقت، صفى از نور و عروسك بود.يك بغل آزادى بود.زندگى در آن وقت، حوض موسيقى بود.طفل، پاورچين پاورچين، دور شد كم‏كم در كوچه سنجاقكها.بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيروندلم از غربت سنجاقك پر.من به مهمانى دنيا رفتم.من به دشت اندوه،من به باغ عرفان،من به ايوان چراغانى دانش رفتم.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته كوچه شك،تا هواى خنك استغنا،تا شب خيس محبت رفتم.من به ديدار كسى رفتم در آن سر عشق.رفتم، رفتم تا زن،تا چراغ لذت،تا سكوت خواهش،تا صداى پر تنهايى.چيزها ديدم در روى زمين:كودكى ديدم، ماه را بو مى‏كرد.قفسى بى‏در ديدم كه در آن، روشنى پرپر مى‏زد.نردبانى كه از آن، عشق مى‏رفت به بام ملكوت.من زنى را ديدم، نور در هاون مى‏كوبيد.ظهر در سفره آنان نان بود، سبزى بود، دورى شبنم بود،كاسه داغ محبت بود.من گدايى ديدم، دربه‏در مى‏رفت آواز چكاوك مى‏خواست.و سپورى كه به يك پوسته خربزه مى‏برد نماز.بره‏اى را ديدم، بادبادك مى‏خورد.من الاغى ديدم، ينجه را مى‏فهميد.در چراگاه «نصيحت» گاوى ديدم سير.شاعرى ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مى‏گفت: «شما»من كتابى ديدم، واژه‏هايش همه از جنس بلور.كاغذى ديدم، از جنس بهار.موزه‏اى ديدم دور از سبزه،مسجدى دور از آب.سر بالين فقيهى نوميد، كوزه‏اى ديدم لبريز سؤال.قاطرى ديدم بارش «انشا»اشترى ديدم بارش سبد خالى «پند و امثال».عارفى ديدم بارش «تنناها يا هو».من قطارى ديدم، روشنايى مى‏برد.من قطارى ديدم، فقه مى‏برد و چه سنگين مى‏رفت.من قطارى ديدم، كه سياست مى‏برد (و چه خالى مى‏رفت.)من قطارى ديدم، تخم نيلوفر و آواز قنارى مى‏برد.و هواپيمايى، كه در آن اوج هزاران پايى.خاك از شيشه آن پيدا بود:كاكل پوپك،خالهاى پر پروانه،عكس غوكى در حوضو عبور مگس از كوچه تنهايى.خواهش روشن يك گنجشك، وقتى از روى چنارى به زمين مى‏آيد.و بلوغ خورشيد.و هم‏آغوشى زيباى عروسك با صبح.پله‏هايى كه به گلخانه شهوت مى‏رفت.پله‏هايى كه به سردابه الكل مى‏رفت.پله‏هايى كه به قانون فساد گل سرخو به ادراك رياضى حيات،پله‏هايى كه به بام اشراق،پله‏هايى كه به سكوى تجلى مى‏رفت.مادرم آن پاييناستكانها را در خاطره شط مى‏شست.شهر پيدا بود:رويش هندسى سيمان، آهن، سنگ.سقف بى‏كفتر صدها اتوبوس.گل‏فروشى گلهايش را مى‏كرد حراج.در ميان دو درخت گل ياس، شاعرى تابى مى‏بست.پسرى سنگ به ديوار دبستان مى‏زد.كودكى هسته زردآلو را، روى سجاده بى‏رنگ پدر تف مى‏كرد.و بزى از «خزر» نقشه جغرافى، آب مى‏خورد.بند رختى پيدا بود: سينه‏بندى بى‏تاب.چرخ يك گارى در حسرت واماندن اسب،اسب در حسرت خوابيدن گارى‏چى،مرد گارى‏چى در حسرت مرگ،عشق پيدا بود، موج پيدا بود.برف پيدا بود، دوستى پيدا بود.كلمه پيدا بود.آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.سايه‏گاه خنك ياخته‏ها در تف خون.سمت مرطوب حيات.شرق اندوه نهاد بشرى.فصل ولگردى در كوچه زن.بوى تنهايى در كوچه فصل.دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.سفر دانه به گل.سفر پيچك اين خانه به آن خانه.سفر ماه به حوض.فوران گل حسرت از خاك.ريزش تاك جوان از ديوار.بارش شبنم روى پل خواب.پرش شادى از خندق مرگ.گذر حادثه از پشت كلام.جنگ يك روزنه با خواهش نور.جنگ يك پله با پاى بلند خورشيد.جنگ تنهايى با يك آواز.جنگ زيباى گلابيها با خالى يك زنبيل.جنگ خونين انار و دندان.جنگ «نازى»ها با ساقه ناز.جنگ طوطى و فصاحت با هم.جنگ پيشانى با سردى مهر.حمله كاشى مسجد به سجود.حمله باد به معراج حباب صابون.حمله لشكر پروانه به برنامه «دفع آفات».حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر «لوله‏كشى».حمله هنگ سياه قلم نى به حروف سربى.حمله واژه به فك شاعر.فتح يك قرن به دست يك شعر.فتح يك باغ به دست يك سار.فتح يك كوچه به دست دو سلام.فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبى.فتح يك عيد به دست دو عروسك، يك توپ.قتل يك جغجغه روى تشك بعدازظهر.قتل يك قصه سر كوچه خواب.قتل يك غصه به دستور سرود.قتل مهتاب به فرمان نئون.قتل يك بيد به دست «دولت».قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.همه روى زمين پيدا بود:نظم در كوچه يونان مى‏رفت.جغد در «باغ معلق» مى‏خواند.باد در گردنه خيبر، بافه‏اى از خس تاريخ به خاور مى‏راند.روى درياچه آرام «نگين»، قايقى گل مى‏برد.در بنارس سر هر كوچه چراغى ابدى روشن بود.مردمان را ديدم.شهرها را ديدم.دشت‏ها را، كوه‏ها را ديدم.آب را ديدم، خاك را ديدم.نور و ظلمت را ديدم.و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم.و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.اهل كاشانم، اماشهر من كاشان نيست.شهر من گم شده است.من با تاب، من با تبخانه‏اى در طرف ديگر شب ساخته‏ام.من در اين خانه به گمنامى نمناك علف نزديكم.من صداى نفس باغچه را مى‏شنومو صداى ظلمت را، وقتى از برگى مى‏ريزد.و صداى، سرفه روشنى از پشت درخت.عطسه آب از هر رخنه سنگ،چك‏چك چلچله از سقف بهار.و صداى صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهايى.و صداى پاك پوست انداختن مبهم عشق،متراكم شدن ذوق پريدن در بالو ترك خوردن خوددارى روح.من صداى قدم خواهش را مى‏شنومو صداى پاى قانونى خون را در رگ،ضربان سحر چاه كبوترها،تپش قلب شب آدينه،جريان گل ميخك در فكر،شيهه پاك حقيقت از دور.من صداى وزش ماده را مى‏شنومو صداى كفش ايمان را در كوچه شوق.و صداى باران را، روى پلك تر عشق،روى موسيقى غمناك بلوغ،روى آواز انارستانها.و صداى متلاشى شدن شيشه شادى در شب،پاره‏پاره شدن كاغذ زيبايى،پر و خالى شدن كاسه غربت از باد.من به آغاز زمين نزديكم.نبض گل‏ها را مى‏گيرم.آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.روح من در جهت تازه اشيا جارى است.روح من كم‏سال است.روح من گاهى از شوق، سرفه‏اش مى‏گيرد.روح من بيكار است:قطره‏هاى باران را، درز آجرها را، مى‏شمارد.روح من گاهى، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.من نديدم بيدى، سايه‏اش را بفروشد به زمين.رايگان مى‏بخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.هر كجا برگى هست، شور من مى‏شكفد.بوته خشخاشى، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.مثل بال حشره وزن سحر را مى‏دانم.مثل يك گلدان، مى‏دهم گوش به موسيقى روييدن.مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش‏هاى بلند ابدى.تا بخواهى خورشيد، تا بخواهى پيوند، تا بخواهى تكثير.من به سيبى خوشنودم.و به بوييدن يك بوته بابونه.من به يك آينه، يك بستگى پاك قناعت دارم.من نمى‏خندم اگر بادكنك مى‏تركد.و نمى‏خندم اگر فلسفه‏اى، ماه را نصف كند.من صداى پر بلدرچين را، مى‏شناسم،رنگ‏هاى شكم هوبره را، اثر پاى بز كوهى را.خوب مى‏دانم ريواس كجا مى‏رويد،سار كى مى‏آيد، كبك كى مى‏خواند، باز كى مى‏ميرد،ماه در خواب بيابان چيست،مرگ در ساقه خواهشو تمشك لذت، زير دندان هم‏آغوشى.زندگى رسم خوشايندى است.زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،پرشى دارد اندازه عشق.زندگى چيزى نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.زندگى جذبه دستى است كه مى‏چيند.زندگى نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.زندگى، بعد درخت است به چشم حشره.زندگى تجربه شب‏پره در تاريكى است.زندگى حس غريبى است كه يك مرغ مهاجر دارد.زندگى سوت قطارى است كه در خواب پلى مى‏پيچد.زندگى ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.خبر رفتن موشك به فضا،لمس تنهايى «ماه»،فكر بوييدن گل در كره‏اى ديگر.زندگى شستن يك بشقاب است.زندگى يافتن سكه دهشاهى در جوى خيابان است.زندگى «مجذور» آينه است،زندگى گل به «توان» ابديت،زندگى «ضرب» زمين در ضربان دل ما،زندگى «هندسه» ساده و يكسان نفس‏هاست.هر كجا هستم، باشم.آسمان مال من است.پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.چه اهميت دارد.گاه اگر مى‏رويند.قارچ‏هاى غربت؟من نمى‏دانم.كه چرا مى‏گويند: اسب حيوان نجيبى است، كبوتر زيباست.و چرا در قفس هيچ‏كسى كركس نيست.گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.واژه‏ها را بايد شست.واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.چترها را بايد بست،زير باران بايد رفت.فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.دوست را، زير باران بايد ديد.عشق را، زير باران بايد جست.زير باران بايد با زن خوابيد.زير باران بايد بازى كرد.زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.زندگى تر شدن پى در پى،زندگى آب‏تنى كردن در حوضچه «اكنون» است.رختها را بكنيم:آب در يك قدمى است.روشنى را بچشيم.شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.گرمى لانه لك‏لك را ادراك كنيم.روى قانون چمن پا نگذاريم.در موستان گره ذايقه را باز كنيم.و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد،و نگوييم كه شب چيز بدى است.و نگوييم كه شب‏تاب ندارد خبر از بينش باغ.و بياريم سبدببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.صبحها نان و پنيرك بخوريم.و بكاريم نهالى سر هر پيچ كلام.و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمى‏آيدو كتابى كه در آن پوست شبنم تر نيستو كتابى كه در آن ياخته‏ها بى‏بعدند.و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.و بدانيم اگر كرم نبود، زندگى چيزى كم داشت.و اگر خنج نبود، لطمه مى‏خورد به قانون درخت.و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مى‏گشت.و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون مى‏شد.و بدانيم كه پيش از مرجان، خلأيى بود در انديشه درياها.و نپرسيم كجاييم،بو كنيم اطلسى تازه بيمارستان را.و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبى است.و نپرسيم پدرهاى پدرها چه نسيمى، چه شبى داشته‏اند.پشت سر نيست فضايى زنده.پشت سر مرغ نمى‏خواند.پشت سر باد نمى‏آيد.پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.پشت سر روى همه فرفره‏ها خاك نشسته است.پشت سر خستگى تاريخ است.پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مى‏ريزد.لب دريا برويم،تور در آب بيندازيمو بگيريم طراوت را از آب.ريگى از روى زمين برداريموزن بودن را احساس كنيم.بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم(ديده‏ام گاهى در تب، ماه مى‏آيد پايين،مى‏رسد دست به سقف ملكوت.ديده‏ام، سهره بهتر مى‏خواند.گاه زخمى كه به پا داشته‏امزير و بمهاى زمين را به من آموخته است.گاه در بستر بيمارى من، حجم گل چند برابر شده است.و فزون‏تر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)و نترسيم از مرگ(مرگ پايان كبوتر نيست.مرگ وارونه يك زنجره نيست.مرگ در ذهن اقاقى جارى است.مرگ در آب و هواى خوش انديشه نشيمن دارد.مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مى‏گويد.مرگ با خوشه انگور مى‏آيد به دهان.مرگ در حنجره سرخْ‏گلو مى‏خواند.مرگ مسئول قشنگى پر شاپرك است.مرگ گاهى ريحان مى‏چيند.مرگ گاهى ودكا مى‏نوشد.گاه در سايه نشسته است به ما مى‏نگرد،و همه مى‏دانيمريه‏هاى لذت، پر اكسيژن مرگ است.)در نبنديم به روى سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاى صدا مى‏شنويم.پرده را برداريم:بگذاريم كه احساس هوايى بخورد.بگذاريم بلوغ، زير هر بوته كه مى‏خواهد بيتوته كند.بگذاريم غريزه پى بازى برود.كفشها را بكند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.بگذاريم كه تنهايى آواز بخواند.چيز بنويسد.به خيابان برود.ساده باشيم.ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.كار ما نيست شناسايى «راز» گل سرخ،كار ما شايد اين استكه در «افسون» گل سرخ شناور باشيم.پشت دانايى اردو بزنيم.دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.صبحها وقتى خورشيد، درمى‏آيد متولد بشويم.هيجانها را پرواز دهيم.روى ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم.آسمان را بنشانيم ميان دو هجاى «هستى».ريه را از ابديت پر و خالى بكنيم.بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.نام را باز ستانيم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.روى پاى تر باران به بلندى محبت برويم.در به روى بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.كار ما شايد اين استكه ميان گل نيلوفر و قرنپى آواز حقيقت بدويم.كاشان، قريه چنار، تابستان 1343آبآب را گل نكنيمدر فرودست انگار، كفترى مى‏خورد آبيا كه در بيشه دور، سيره‏اى پر مى‏شويديا در آبادى، كوزه‏اى پر مى‏گرددآب را گل نكنيمشايد اين آب روان مى‏رود پاى سپيدارى تا فرو شويد اندوه دلى، دستِ‏درويشى شايد نانِ خشكيده فرو برده در آبزن زيبايى آمد لب رودآب را گل نكنيم.روى زيبا دو برابر شده استچه گوارا اين آبچه زلال اين رودمردم بالادست چه صفايى دارند.چشمه‏هاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان بادمن نديدم دهشانبى‏گمان پاى چپرهاشان جا پاى خداستماهتاب آنجا مى‏كند روشن پهناى كلامبى‏گمان در ده بالادست چينه‏ها كوتاه استمردمش مى‏دانند كه شقايق چه گلى استبى‏گمان آنجا آبى، آبى استغنچه‏اى مى‏شكفد، اهل ده با خبرندچه دهى بايد باشدكوچه‏باغش پر موسيقى بادمردمانِ سر رود، آب را مى‏فهمندگِل نكردندش، ما نيزآب را گل نكنيمواحه‏اى در لحظهبه سراغ من اگر مى‏آييدپشت هيچستانمپشت هيچستان جايى استپشت هيچستان رگهاى هوا، پُرِ قاصدهايى استكه خبر مى‏آرند از گلِ واشده دورترين بوته خاك.روى شنها هم نقشهاى سم اسبان سواران ظريفى است كه صبح به سر تپه‏معراج شقايق رفتندپشت هيچستان، چتر خواهش باز استتا نسيم عطشى در بُنِ برگى بدودزنگ باران به صدا مى‏آيد.آدم اينجا تنهاستو در اين تنهايى، سايه نارونى تا ابديت جارى است.به سراغ من اگر مى‏آييدنرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك برداردچينى نازك تنهايى مننشانى«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار. آسمان مكثى كردرهگذر شاخه نورى كه به لب داشت به تاريكى شنها بخشيد و به انگشت نشان‏داد سپيدارى و گفت:«نرسيده به درختكوچه‏باغى است كه از خواب خدا سبزتر استو در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى استمى‏روى تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مى‏آردپس به سمت گل تنهايى مى‏پيچىدو قدم مانده به گلپاى فواره جاويد اساطير زمين مى‏مانىو تو را ترسى شفاف فرا مى‏گيرددر صميميت سيال فضا، خش‏خشى مى‏شنوىكودكى مى‏بينىرفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او مى‏پرسىخانه دوست كجاست؟»3. حميد مصدقدر سال 1352 كه به كلاس درس دانشگاه اصفهان مى‏آمد، منطق مى‏گفت وهمه حرف او منطقى بود حتى شيوه ربودن سيب باغ همسايه‏اش:تو به من خنديدىو نمى‏دانستى من به چه دلهره از باغچه همسايهسيب را دزديدمباغبان از پى من تند دويدسيب را دست تو ديدسيب دندان‏زده از دست تو افتاد به خاكغضب‏آلود، به من كرد نگاهو هنوز سالها هست كه در گوش من آرام آرامرفتن گام تو تكراركنانمى‏دهد آزارمو من انديشه‏كنان، غرق اين پندارمكه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت  قصيده آبى، خاكسترى، سياهدر شبان غم تنهايى خويش،عابد چشم سخنگوى توام.من در اين تاريكى،من در اين تيره‏شب جانفرسا،زائر ظلمت گيسوى توام.گيسوانِ تو پريشان‏تر از انديشه من،گيسوان تو شب بى‏پايان.جنگل عطرآلود.شكن گيسوى تو،موج درياى خيال.كاش با زورقِ انديشه شبى،از شطِ گيسوى موّاج تو، منبوسه‏زن بر سر هر موج گذر مى‏كردم.كاش بر اين شط مواجِ سياه،همه عمر سفر مى‏كردم.من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور،گيسوان تو در انديشه من،گرم رقصى موزون.كاشكى پنجه من،در شب گيسوى پرپيچ تو راهى مى‏جست.چشم من، چشمه زاينده اشك،گونه‏ام بستر رود.كاشكى همچو حبابى بر آب،در نگاه تو رها مى‏شدم از بود و نبود.شب تهى از مهتاب،شب تهى از اختر،ابر خاكسترى بى‏باران پوشانده،آسمان را يكسر.ابر خاكسترى بى‏باران دلگير است،و سكوتِ تو پسِ پرده خاكسترىِ سردِ كدورت افسوس!سخت دلگيرتر است.شوق بازآمدن سوى توام هست.- اما،تلخىِ سردِ كدورت در تو،پاى پوينده راهم بسته،ابر خاكسترى بى‏باران،راه بر مرغ نگاهم بسته،واى، باران،باران،شيشه پنجره را باران شست.از دل من اما،- چه كسى نقش تو را خواهد شست؟آسمان سربى‏رنگ،من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.مى‏پرد مرغ نگاهم تا دور،واى، باران،باران،پرِ مرغانِ نگاهم را شست.خواب رؤياى فراموشيهاست!خواب را دريابم،كه در آن دولت خاموشيهاست.من شكوفايى گلهاى اميدم را در روياها مى‏بينم،و ندايى كه به من مى‏گويد:«گرچه شب تاريك است«دل قوى دار،سحر نزديك است.»دلِ من، در دلِ شب،خواب پروانه شدن مى‏بيند.مهر در صبحدمان داس به دستخرمن خواب مرا مى‏چيند.آسمانها آبى،- پرِ مرغان صداقت آبى‏ست -ديده در آينه صبح تو را مى‏بيند.از گريبان تو صبح صادق،مى‏گشايد پر و بال.تو گل سرخ منىتو گل ياسمنىتو چنان شبنم پاك سحرى؟- نه، از آن پاك‏ترىتو بهارى؟ - نه، بهاران از توست.از تو مى‏گيرد وام،هر بهار اين همه زيبايى را.هوس باغ و بهارانم نيستاى بهين باغ و بهارانم تو!سبزى چشم تو -- درياى خيال.پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز،مزرع سبز تمنايم را.اى تو چشمانت سبزدر من اين سبزى هذيان از توست.سبزى چشم تو تخديرم كرد.حاصل مزرعه سوخته‏بَرگم از توست.زندگى از تو و- مرگم از توست.سيلِ سيّالِ نگاهِ سبزت،همه بنيان وجودم را ويرانه‏كنان مى‏كاود.من به چشمان خيال‏انگيزت معتادم؛و در اين راه تباه،عاقبت هستى خود را دادم.آه سرگشتگى‏ام در پى آن گوهر مقصود چرادر پى گمشده خود به كجا بشتابم؟مرغ آبى اينجاست.در خود آن گمشده را دريابم.در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن!باز كن پنجره را!تو اگر باز كنى پنجره را،من نشان خواهم داد،به تو زيبايى را.بگذر از زيور و آراستگىمن تو را با خود تا خانه خود خواهم بردكه در آن شوكتِ پيراستگىچه صفايى داردآرى از سادگى‏اش،چون تراويدن مهتاب به شبمهر از آن مى‏بارد.باز كن پنجره رامن تو را خواهم برد؛به عروسى عروسكهاىكودكِ خواهر خويش؛كه در آن مجلس جشنصحبتى نيست ز دارايى داماد و عروسصحبت از سادگى و كودكى استچهره‏اى نيست عبوس.كودكِ خواهر مندر شب جشنِ عروسىِ عروسكهايش مى‏رقصدكودك خواهر من،امپراطورى پر وسعتِ خود را هر روز،شوكتى مى‏بخشد.كودكِ خواهر من نام تو را مى‏داندنامِ تو را مى‏خواند!- گُلِ قاصد آيابا تو اين قصه خوش خواهد گفت؟! -باز كن پنجره رامن تو را خواهم بردبه سرِ رودِ خروشانِ حيات،آب اين رود به سرچشمه نمى‏گردد باز؛بهتر آن است كه غفلت نكنيم از آغاز.باز كن پنجره را! -- صبح دميد!. چه شبى بود و چه فرخنده‏شبى.آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد.كودك قلب من اين قصه شاد،از لبان تو شنيد:«زندگى رويا نيست.«زندگى زيبايى‏ست.«مى‏توان،«بر درختى تهى از بار، زدن پيوندى.«مى‏توان در دل اين مزرعه خشك و تهى بذرى ريخت.«مى‏توان،«از ميان فاصله‏ها را برداشت.«دل من با دل تو،«هر دو بيزار از اين فاصله‏هاست.قصه شيرينى‏ست.كودك چشم من از قصه تو مى‏خوابد.قصه نغز تو از غصه تهى‏ست.باز هم قصه بگو،تا به آرامش دل،سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.گُل‏به‏گُل، سنگ‏به‏سنگِ اين دشتيادگاران تواندرفته‏اى اينك و هر سبزه و سنگدر تمام در و دشتسوگواران توانددر دلم آرزوى آمدنت مى‏ميردرفته‏اى اينك، اما آياباز برمى‏گردى؟چه تمناى محالى دارمخنده‏ام مى‏گيرد!چه شبى بود و چه روزى افسوس!با شبان رازى بود.روزها شورى داشت.ما پرستوها را،از سر شاخه به بانگ هِى‏هِى،مى‏پرانديم در آغوش فضا.ما قناريها را،از درون قفس سرد رها مى‏كرديم.آرزو مى‏كردم،دشت سرشار ز سرسبزى روياها رامن گمان مى‏كردم،دوستى همچون سروى سرسبز،چار فصلش همه آراستگى‏ست.من چه مى‏دانستم،هيبت بادِ زمستانى هست.من چه مى‏دانستم.سبزه مى‏پژمرد از بى‏آبى؛سبزه يخ مى‏زند از سردى دى.من چه مى‏دانستم،دلِ هر كس دل نيستقلبها، ز آهن و سنگقلبها، بى‏خبر از عاطفه‏اند.از دلم رُست گياهى سرسبز،سر برآورد، درختى شد،نيرو بگرفت.برگِ بر گردون سود.اين گياه سرسبز.اين بَرآورده درخت اندوه،حاصلِ مهر تو بودو چه روياهايى!كه تبه گشت و گذشت.و چه پيوند صميميتها،كه به آسانى يك رشته گسست.چه اميدى، چه اميد؟چه نهالى كه نشاندم من و بى‏بَر گرديد.دلِ من مى‏سوزد،كه قناريها را پر بستند.كه پرِ پاك پرستوها را بشكستند.و كبوترها را- آه، كبوترها را...و چه اميد عظيمى به عبث انجاميد.در ميان من و تو فاصله‏هاست.گاه مى‏انديشم،- مى‏توانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى!تو توانايى بخشش دارى.دستهاى تو توانايى آن را دارد؛- كه مرازندگانى بخشد.چشمهاى تو به من مى‏بخشدشورِ عشق و مستىو تو چون مصرع شعرى زيبا،سطرِ برجسته‏اى از زندگى من هستىدفتر عمر مرا،با وجود تو شكوهى ديگر،رونقى ديگر هست.مى‏توانى تو به من،زندگانى بخشى؛يا بگيرى از من،آنچه را مى‏بخشىمن به بى‏سامانى،باد را مى‏مانم.من به سرگردانى،ابر را مى‏مانم.من به آراستگى خنديدم.من ژوليده به آراستگى خنديدم.- سنگ طفلى، اما،خواب نوشينِ كبوترها را در لانه مى‏آشفت.قصه بى سر و سامانى من،باد با برگِ درختان مى‏گفت.باد با من مى‏گفت:«چه تهى‏دستى، مَرد!ابر باور مى‏كرد.من در آيينه رخ خود ديدمو به تو حق دادم.آه مى‏بينم، مى‏بينمتو به اندازه تنهايى من خوشبختىمن به اندازه زيبايى تو غمگينمچه اميد عبثىمن چه دارم كه تو را درخور؟- هيچ.من چه دارم كه سزاوار تو؟- هيچ.تو همه هستى من، هستى منتو همه زندگى من هستى.تو چه دارى؟- همه چيز.تو چه كم دارى؟- هيچ.بى تو در مى‏يابم،چون چناران كهناز درون تلخى واريزم را.كاهش جان من اين شعر من است.آرزو مى‏كردم،كه تو خواننده شعرم باشى.- راستى شعر مرا مى‏خوانى؟ -نه، دريغا، هرگز،باورم نيست كه خواننده شعرم باشى.- كاشكى شعر مرا مى‏خواندى! -بى‏تو من چيستم؟ ابر اندوهبى‏تو سرگردان‏تر، از پژواكم- در كوهگِردبادم در دشت،برگ پاييزم، در پنجه باد.بى‏تو، سرگردان‏تر،از نسيمِ سَحرماز نسيمِ سحرِ سرگردانبى‏سر و بى‏سامانبى‏تو - اشكم،دردم،آهم.آشيان برده ز يادمرغ درمانده به شب گمراهم.بى‏تو خاكستر سردم، خاموش،نتپد ديگر در سينه من، دل با شوق،نه مرا بر لب، بانگ شادى،- نه خروشبى‏تو ديو وحشتهر زمان مى‏دردمبى‏تو احساس من از زندگى بى‏بنياد،واندر اين دوره بيدادگريها هر دمكاستن،كاهيدن،كاهش جانم،كمكم.چه كسى خواهد ديد،مُردنم را بى‏تو؟بى‏تو مُردم، مُردم.گاه مى‏انديشم،خبرِ مرگ مرا با تو چه كس مى‏گويد؟آن زمان كه خبر مرگ مرااز كسى مى‏شنوى، روى تو راكاشكى مى‏ديدم.شانه بالا زدنت را،- بى‏قيدو تكان دادن دستت كه،- مهم نيست زياد -و تكان دادن سر را كه،- عجيب! عاقبت مرد؟- افسوس!- كاشكى مى‏ديدم!من به خود مى‏گويم:«چه كسى باور كرد«جنگل جان مرا«آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟بادِ كولى، اى باد!تو چه بى‏رحمانه،شاخ پر برگِ درختان را عريان كردى؛و جهان را به سموم نفست ويران كردىبادِ كولى تو چرا زوزه‏كشان،همچنان اسبى بگسسته‏عنان،سُم فرو كوبان بر خاك، گذشتى همه جا؟آن غبارى كه برانگيزاندى،سخت افزون مى‏كردتيرگى را در دشت.و شفق، اين شفق شنگرفى،بوى خون داشت، افق خونين بود.كولىِ بادِ پريشان دلِ آشفته‏صفت!تو مرا بدرقه مى‏كردى هنگام غروب!تو به من گفتى:- صبح پاييز تو، ناميمون بود!من سفر مى‏كردم،و در آن تنگ غروب؛ياد مى‏كردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح،دلِ من پر خون بوددر من اينك كوهى،سربرافراشته از ايمان است.من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،باز برمى‏گردمو صدا مى‏زنم:- «آى!«باز كن پنجره را،«باز كن پنجره را -- در بگشا!«كه بهاران آمد!«كه شكفته گل سرخ«به گلستان آمد!«باز كن پنجره را!«كه پرستو پر مى‏شويد در چشمه نور.«كه قنارى مى‏خواند، -- مى‏خواند آوازِ سرور،«كه:- بهاران آمد«كه شكفته گل سرخ«به گلستان آمد!سبز برگان درختانِ همه دنيا را،نشمرديم هنوز.من صدا مى‏زنم:- «آى!«باز كن پنجره، باز آمده‏ام.«من پس از رفتن‏ها، رفتن‏ها؛«با چه شور و چه شتاب«در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمده‏امداستانها دارم،از دياران كه سفر كردم و رفتم بى‏تو.از دياران كه گذر كردم و رفتم بى‏تو.بى‏تو مى‏رفتم، مى‏رفتم، تنها، تنها.و صبورى مرا،كوه تحسين مى‏كرد.من اگر سوى تو برمى‏گردمدست من خالى نيست.كاروانهاى محبت با خويشارمغان آوردم.من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،باز برخواهم گشت،تو به من مى‏خندىمن صدا مى‏زنم:«آى!«باز كن پنجره را!- پنجره را مى‏بندىبا من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،با تو اكنون چه فراموشيهاست،چه كسى مى‏خواهدمن و تو ما نشويمخانه‏اش ويران بادمن اگر ما نشوم، تنهايمتو اگر ما نشوى،- خويشتنىاز كجا كه من و توشور يكپارچگى را در شرقباز بر پا نكنيماز كجا كه من و تومشتِ رسوايان را وانكنيم.من اگر برخيزمتو اگر برخيزىهمه برمى‏خيزندمن اگر بنشينمتو اگر بنشينىچه كسى برخيزد؟چه كسى با دشمن بستيزد؟چه كسىپنجه در پنجه هر دشمنِ دون- آويزددشتها نام تو را مى‏گويند.كوهها شعر مرا مى‏خوانند.كوه بايد شد و ماند،رود بايد شد و رفت،دشت بايد شد و خواند.در من اين جلوه اندوه ز چيست؟در تو اين قصه پرهيز - كه چه؟در من اين شعله عصيان نياز،در تو دم‏سردى پاييز - كه چه؟حرف را بايد زد!درد را بايد گفت!سخن از مهر من و جور تو نيست.سخن ازمتلاشى شدن دوستى است،و عبث بودنِ پندار سرورآورِ مهرآشنايى با شور؟و جدايى با درد؟و نشستن در بهتِ فراموشى -- يا غرق غرور؟!سينه‏ام آينه‏اى‏ست،با غبارى از غم.تو به لبخندى از اين آينه بزداى غبار.آشيان تهى‏دستِ مرا،مرغ دستان تو پُر مى‏سازند.آه مگذار، كه دستان من آناعتمادى كه به دستانِ تو دارد به فراموشيها بسپارد.آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد.من چه گويم، آه ...با تو اكنون چه فراموشيها؛با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست.تو مپندار كه خاموشى من،هست برهانِ فراموشىِ من.من اگر برخيزمتو اگر برخيزىهمه برمى‏خيزند.آذر، دى 1343منبع:سوره مهر
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 599]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن