محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1846092765
کجاوه سخن -14
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -14 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (1) 1. نيما يوشيجاز پدربزرگها الزاماً نبايد ميراث آنچنانى بماند همين كه پدر بزرگند كافيست،همين اندازه كه حرفهاى تازه را ابتدا از آنها شنيدهايم، اتفاق مهمى افتاده است، نيمايوشيج همان على اسفنديارى خودمان است كه در سال 1274 در يوش مازندرانبه دنيا آمد و در يك شب سرد دىماه 1338 در شميران تهران درگذشت.«ول كنيد اسب مرا» مرا به ياد «آب را گل نكنيد» سهراب مىاندازد. بيشترشعرهاى ديگرش نيز چنين است. پس پدربزرگ به هر تقدير ميراثى گذارده است،همين اندازه كافيست، اگر چه عتيقههاى بسيارى نيز دارد:- آى آدمها، كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيديك نفر در آب دارد مىسپارد جانمهتابمىتراود مهتابمىدرخشد شبتابنيست يكدم شكند خواب به چشم كس و ليكغم اين خفته چندخواب در چشم ترم مىشكند نگران با من استاده سحرصبح، مىخواهد از منكز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبردر جگر خارى ليكناز ره اين سفرم مىشكندنازكآراى تن ساق گلىكه به جانش كشتمو به جان دادمش آباى دريغا! به برم مىشكنددستها مىسايمتا درى بگشايمبر عبث مىپايمكه به در كس آيددر و ديوار به هم ريختهشانبر سرم مىشكندمىتراود مهتابمىدرخشد شبتابمانده پاى آبله از راه درازبر دم دهكده مردى تنهاكولهبارش بر دوشدست او بر در، مىگويد با خود:غم اين خفته چندخواب در چشم ترم مىشكندنيما سنتشكن شعر عروضى در خصوص وزن شعر خويش چنين مىگويد:«پايه اين اوزان، همان بحور عروضى است منتها من مىخواهم بحور عروضى برما تسلط نداشته باشند. بلكه ما طبق حالات و عواطف خود بر بحور عروضىمسلط باشيم».(310)2. سهراب سپهرىصداى پاى آباهل كاشانم.روزگارم بد نيست.تكهنانى دارم، خردههوشى، سر سوزن ذوقى.مادرى دارم، بهتر از برگ درخت.دوستانى، بهتر از آب روان. و خدايى كه در اين نزديكى است:لاى اين شببوها، پاى آن كاج بلند.روى آگاهى آب، روى قانون گياه.من مسلمانم.قبلهام يك گل سرخ.جانمازم چشمه، مهرم نور.دشت سجاده من.من وضو با تپش پنجرهها مىگيرم.در نمازم جريان دارد ماه، جريان دارد طيف.سنگ از پشت نمازم پيداست:همه ذرات نمازم متبلور شده است.من نمازم را وقتى مىخوانمكه اذانش را باد، گفته باشد، سر گلدسته سرو.من نمازم را، پى «تكبيرةالاحرام» علف مىخوانم،پى «قد قامت» موج.كعبهام بر لب آب،كعبهام زير اقاقيهاست.كعبهام مثل نسيم، مىرود باغ به باغ، مىرود شهر به شهر.«حجرالاسود» من روشنى باغچه است.اهل كاشانم.پيشهام نقاشى است:گاهگاهى قفسى مىسازم با رنگ، مىفروشم به شماتا به آواز شقايق كه در آن زندانى استدل تنهايىتان تازه شود.چه خيالى، چه خيالى،... مىدانمپردهام بىجان است.خوب مىدانم، حوض نقاشى من بىماهى است.اهل كاشانمنسبم شايد برسدبه گياهى در هند، به سفالينهاى از خاك «سيلك»نسبم شايد، به زنى فاحشه در شهر بخارا برسد.پدرم پشت دوبار آمدن چلچلهها، پشت دو برف.پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابى.پدرم پشت زمانها مرده است.پدرم وقتى مرد، آسمان آبى بود،مادرم بىخبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.پدرم وقتى مرد، پاسبانها همه شاعر بودند.مرد بقال از من پرسيد: چند من خربزه مىخواهى؟من از او پرسيدم: دل خوش سيرى چند؟پدرم نقاشى مىكرد.تار هم مىساخت، تار هم مىزد.خط خوبى هم داشت.باغ ما در طرف سايه دانايى بود.باغ ما جاى گره خوردن احساس و گياه،باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آينه بود.باغ ما شايد، قوسى از دايره سبز سعادت بود.ميوه كال خدا را آن روز، مىجويدم در خواب.آب بىفلسفه مىخوردم.توت بىدانش مىچيدم.تا انارى تركى برمىداشت، دست فواره خواهش مىشد.تا چلويى مىخواند، سينه از ذوق شنيدن مىسوخت.گاه تنهايى، صورتش را به پس پنجره مىچسبانيد.شوق مىآمد، دست در گردن حس مىانداخت.فكر، بازى مىكرد.زندگى چيزى بود، مثل يك بارش عيد، يك چنار پرسار.زندگى در آن وقت، صفى از نور و عروسك بود.يك بغل آزادى بود.زندگى در آن وقت، حوض موسيقى بود.طفل، پاورچين پاورچين، دور شد كمكم در كوچه سنجاقكها.بار خود را بستم، رفتم از شهر خيالات سبك بيروندلم از غربت سنجاقك پر.من به مهمانى دنيا رفتم.من به دشت اندوه،من به باغ عرفان،من به ايوان چراغانى دانش رفتم.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته كوچه شك،تا هواى خنك استغنا،تا شب خيس محبت رفتم.من به ديدار كسى رفتم در آن سر عشق.رفتم، رفتم تا زن،تا چراغ لذت،تا سكوت خواهش،تا صداى پر تنهايى.چيزها ديدم در روى زمين:كودكى ديدم، ماه را بو مىكرد.قفسى بىدر ديدم كه در آن، روشنى پرپر مىزد.نردبانى كه از آن، عشق مىرفت به بام ملكوت.من زنى را ديدم، نور در هاون مىكوبيد.ظهر در سفره آنان نان بود، سبزى بود، دورى شبنم بود،كاسه داغ محبت بود.من گدايى ديدم، دربهدر مىرفت آواز چكاوك مىخواست.و سپورى كه به يك پوسته خربزه مىبرد نماز.برهاى را ديدم، بادبادك مىخورد.من الاغى ديدم، ينجه را مىفهميد.در چراگاه «نصيحت» گاوى ديدم سير.شاعرى ديدم هنگام خطاب، به گل سوسن مىگفت: «شما»من كتابى ديدم، واژههايش همه از جنس بلور.كاغذى ديدم، از جنس بهار.موزهاى ديدم دور از سبزه،مسجدى دور از آب.سر بالين فقيهى نوميد، كوزهاى ديدم لبريز سؤال.قاطرى ديدم بارش «انشا»اشترى ديدم بارش سبد خالى «پند و امثال».عارفى ديدم بارش «تنناها يا هو».من قطارى ديدم، روشنايى مىبرد.من قطارى ديدم، فقه مىبرد و چه سنگين مىرفت.من قطارى ديدم، كه سياست مىبرد (و چه خالى مىرفت.)من قطارى ديدم، تخم نيلوفر و آواز قنارى مىبرد.و هواپيمايى، كه در آن اوج هزاران پايى.خاك از شيشه آن پيدا بود:كاكل پوپك،خالهاى پر پروانه،عكس غوكى در حوضو عبور مگس از كوچه تنهايى.خواهش روشن يك گنجشك، وقتى از روى چنارى به زمين مىآيد.و بلوغ خورشيد.و همآغوشى زيباى عروسك با صبح.پلههايى كه به گلخانه شهوت مىرفت.پلههايى كه به سردابه الكل مىرفت.پلههايى كه به قانون فساد گل سرخو به ادراك رياضى حيات،پلههايى كه به بام اشراق،پلههايى كه به سكوى تجلى مىرفت.مادرم آن پاييناستكانها را در خاطره شط مىشست.شهر پيدا بود:رويش هندسى سيمان، آهن، سنگ.سقف بىكفتر صدها اتوبوس.گلفروشى گلهايش را مىكرد حراج.در ميان دو درخت گل ياس، شاعرى تابى مىبست.پسرى سنگ به ديوار دبستان مىزد.كودكى هسته زردآلو را، روى سجاده بىرنگ پدر تف مىكرد.و بزى از «خزر» نقشه جغرافى، آب مىخورد.بند رختى پيدا بود: سينهبندى بىتاب.چرخ يك گارى در حسرت واماندن اسب،اسب در حسرت خوابيدن گارىچى،مرد گارىچى در حسرت مرگ،عشق پيدا بود، موج پيدا بود.برف پيدا بود، دوستى پيدا بود.كلمه پيدا بود.آب پيدا بود، عكس اشيا در آب.سايهگاه خنك ياختهها در تف خون.سمت مرطوب حيات.شرق اندوه نهاد بشرى.فصل ولگردى در كوچه زن.بوى تنهايى در كوچه فصل.دست تابستان يك بادبزن پيدا بود.سفر دانه به گل.سفر پيچك اين خانه به آن خانه.سفر ماه به حوض.فوران گل حسرت از خاك.ريزش تاك جوان از ديوار.بارش شبنم روى پل خواب.پرش شادى از خندق مرگ.گذر حادثه از پشت كلام.جنگ يك روزنه با خواهش نور.جنگ يك پله با پاى بلند خورشيد.جنگ تنهايى با يك آواز.جنگ زيباى گلابيها با خالى يك زنبيل.جنگ خونين انار و دندان.جنگ «نازى»ها با ساقه ناز.جنگ طوطى و فصاحت با هم.جنگ پيشانى با سردى مهر.حمله كاشى مسجد به سجود.حمله باد به معراج حباب صابون.حمله لشكر پروانه به برنامه «دفع آفات».حمله دسته سنجاقك، به صف كارگر «لولهكشى».حمله هنگ سياه قلم نى به حروف سربى.حمله واژه به فك شاعر.فتح يك قرن به دست يك شعر.فتح يك باغ به دست يك سار.فتح يك كوچه به دست دو سلام.فتح يك شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبى.فتح يك عيد به دست دو عروسك، يك توپ.قتل يك جغجغه روى تشك بعدازظهر.قتل يك قصه سر كوچه خواب.قتل يك غصه به دستور سرود.قتل مهتاب به فرمان نئون.قتل يك بيد به دست «دولت».قتل يك شاعر افسرده به دست گل يخ.همه روى زمين پيدا بود:نظم در كوچه يونان مىرفت.جغد در «باغ معلق» مىخواند.باد در گردنه خيبر، بافهاى از خس تاريخ به خاور مىراند.روى درياچه آرام «نگين»، قايقى گل مىبرد.در بنارس سر هر كوچه چراغى ابدى روشن بود.مردمان را ديدم.شهرها را ديدم.دشتها را، كوهها را ديدم.آب را ديدم، خاك را ديدم.نور و ظلمت را ديدم.و گياهان را در نور، و گياهان را در ظلمت ديدم.جانور را در نور، جانور را در ظلمت ديدم.و بشر را در نور، و بشر را در ظلمت ديدم.اهل كاشانم، اماشهر من كاشان نيست.شهر من گم شده است.من با تاب، من با تبخانهاى در طرف ديگر شب ساختهام.من در اين خانه به گمنامى نمناك علف نزديكم.من صداى نفس باغچه را مىشنومو صداى ظلمت را، وقتى از برگى مىريزد.و صداى، سرفه روشنى از پشت درخت.عطسه آب از هر رخنه سنگ،چكچك چلچله از سقف بهار.و صداى صاف، باز و بسته شدن پنجره تنهايى.و صداى پاك پوست انداختن مبهم عشق،متراكم شدن ذوق پريدن در بالو ترك خوردن خوددارى روح.من صداى قدم خواهش را مىشنومو صداى پاى قانونى خون را در رگ،ضربان سحر چاه كبوترها،تپش قلب شب آدينه،جريان گل ميخك در فكر،شيهه پاك حقيقت از دور.من صداى وزش ماده را مىشنومو صداى كفش ايمان را در كوچه شوق.و صداى باران را، روى پلك تر عشق،روى موسيقى غمناك بلوغ،روى آواز انارستانها.و صداى متلاشى شدن شيشه شادى در شب،پارهپاره شدن كاغذ زيبايى،پر و خالى شدن كاسه غربت از باد.من به آغاز زمين نزديكم.نبض گلها را مىگيرم.آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.روح من در جهت تازه اشيا جارى است.روح من كمسال است.روح من گاهى از شوق، سرفهاش مىگيرد.روح من بيكار است:قطرههاى باران را، درز آجرها را، مىشمارد.روح من گاهى، مثل يك سنگ سر راه حقيقت دارد.من نديدم دو صنوبر را با هم دشمن.من نديدم بيدى، سايهاش را بفروشد به زمين.رايگان مىبخشد، نارون شاخه خود را به كلاغ.هر كجا برگى هست، شور من مىشكفد.بوته خشخاشى، شست و شو داده مرا در سيلان بودن.مثل بال حشره وزن سحر را مىدانم.مثل يك گلدان، مىدهم گوش به موسيقى روييدن.مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم.مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم.مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كششهاى بلند ابدى.تا بخواهى خورشيد، تا بخواهى پيوند، تا بخواهى تكثير.من به سيبى خوشنودم.و به بوييدن يك بوته بابونه.من به يك آينه، يك بستگى پاك قناعت دارم.من نمىخندم اگر بادكنك مىتركد.و نمىخندم اگر فلسفهاى، ماه را نصف كند.من صداى پر بلدرچين را، مىشناسم،رنگهاى شكم هوبره را، اثر پاى بز كوهى را.خوب مىدانم ريواس كجا مىرويد،سار كى مىآيد، كبك كى مىخواند، باز كى مىميرد،ماه در خواب بيابان چيست،مرگ در ساقه خواهشو تمشك لذت، زير دندان همآغوشى.زندگى رسم خوشايندى است.زندگى بال و پرى دارد با وسعت مرگ،پرشى دارد اندازه عشق.زندگى چيزى نيست، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.زندگى جذبه دستى است كه مىچيند.زندگى نوبر انجير سياه، در دهان گس تابستان است.زندگى، بعد درخت است به چشم حشره.زندگى تجربه شبپره در تاريكى است.زندگى حس غريبى است كه يك مرغ مهاجر دارد.زندگى سوت قطارى است كه در خواب پلى مىپيچد.زندگى ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست.خبر رفتن موشك به فضا،لمس تنهايى «ماه»،فكر بوييدن گل در كرهاى ديگر.زندگى شستن يك بشقاب است.زندگى يافتن سكه دهشاهى در جوى خيابان است.زندگى «مجذور» آينه است،زندگى گل به «توان» ابديت،زندگى «ضرب» زمين در ضربان دل ما،زندگى «هندسه» ساده و يكسان نفسهاست.هر كجا هستم، باشم.آسمان مال من است.پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.چه اهميت دارد.گاه اگر مىرويند.قارچهاى غربت؟من نمىدانم.كه چرا مىگويند: اسب حيوان نجيبى است، كبوتر زيباست.و چرا در قفس هيچكسى كركس نيست.گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.واژهها را بايد شست.واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.چترها را بايد بست،زير باران بايد رفت.فكر را، خاطره را، زير باران بايد برد.با همه مردم شهر، زير باران بايد رفت.دوست را، زير باران بايد ديد.عشق را، زير باران بايد جست.زير باران بايد با زن خوابيد.زير باران بايد بازى كرد.زير باران بايد چيز نوشت، حرف زد، نيلوفر كاشت.زندگى تر شدن پى در پى،زندگى آبتنى كردن در حوضچه «اكنون» است.رختها را بكنيم:آب در يك قدمى است.روشنى را بچشيم.شب يك دهكده را وزن كنيم، خواب يك آهو را.گرمى لانه لكلك را ادراك كنيم.روى قانون چمن پا نگذاريم.در موستان گره ذايقه را باز كنيم.و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد،و نگوييم كه شب چيز بدى است.و نگوييم كه شبتاب ندارد خبر از بينش باغ.و بياريم سبدببريم اين همه سرخ، اين همه سبز.صبحها نان و پنيرك بخوريم.و بكاريم نهالى سر هر پيچ كلام.و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.و نخوانيم كتابى كه در آن باد نمىآيدو كتابى كه در آن پوست شبنم تر نيستو كتابى كه در آن ياختهها بىبعدند.و نخواهيم مگس از سر انگشت طبيعت بپرد.و نخواهيم پلنگ از در خلقت برود بيرون.و بدانيم اگر كرم نبود، زندگى چيزى كم داشت.و اگر خنج نبود، لطمه مىخورد به قانون درخت.و اگر مرگ نبود، دست ما در پى چيزى مىگشت.و بدانيم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون مىشد.و بدانيم كه پيش از مرجان، خلأيى بود در انديشه درياها.و نپرسيم كجاييم،بو كنيم اطلسى تازه بيمارستان را.و نپرسيم كه فواره اقبال كجاست.و نپرسيم چرا قلب حقيقت آبى است.و نپرسيم پدرهاى پدرها چه نسيمى، چه شبى داشتهاند.پشت سر نيست فضايى زنده.پشت سر مرغ نمىخواند.پشت سر باد نمىآيد.پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.پشت سر روى همه فرفرهها خاك نشسته است.پشت سر خستگى تاريخ است.پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سكون مىريزد.لب دريا برويم،تور در آب بيندازيمو بگيريم طراوت را از آب.ريگى از روى زمين برداريموزن بودن را احساس كنيم.بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم(ديدهام گاهى در تب، ماه مىآيد پايين،مىرسد دست به سقف ملكوت.ديدهام، سهره بهتر مىخواند.گاه زخمى كه به پا داشتهامزير و بمهاى زمين را به من آموخته است.گاه در بستر بيمارى من، حجم گل چند برابر شده است.و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس.)و نترسيم از مرگ(مرگ پايان كبوتر نيست.مرگ وارونه يك زنجره نيست.مرگ در ذهن اقاقى جارى است.مرگ در آب و هواى خوش انديشه نشيمن دارد.مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مىگويد.مرگ با خوشه انگور مىآيد به دهان.مرگ در حنجره سرخْگلو مىخواند.مرگ مسئول قشنگى پر شاپرك است.مرگ گاهى ريحان مىچيند.مرگ گاهى ودكا مىنوشد.گاه در سايه نشسته است به ما مىنگرد،و همه مىدانيمريههاى لذت، پر اكسيژن مرگ است.)در نبنديم به روى سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاى صدا مىشنويم.پرده را برداريم:بگذاريم كه احساس هوايى بخورد.بگذاريم بلوغ، زير هر بوته كه مىخواهد بيتوته كند.بگذاريم غريزه پى بازى برود.كفشها را بكند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.بگذاريم كه تنهايى آواز بخواند.چيز بنويسد.به خيابان برود.ساده باشيم.ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت.كار ما نيست شناسايى «راز» گل سرخ،كار ما شايد اين استكه در «افسون» گل سرخ شناور باشيم.پشت دانايى اردو بزنيم.دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم.صبحها وقتى خورشيد، درمىآيد متولد بشويم.هيجانها را پرواز دهيم.روى ادراك فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنيم.آسمان را بنشانيم ميان دو هجاى «هستى».ريه را از ابديت پر و خالى بكنيم.بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم.نام را باز ستانيم از ابر،از چنار، از پشه، از تابستان.روى پاى تر باران به بلندى محبت برويم.در به روى بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم.كار ما شايد اين استكه ميان گل نيلوفر و قرنپى آواز حقيقت بدويم.كاشان، قريه چنار، تابستان 1343آبآب را گل نكنيمدر فرودست انگار، كفترى مىخورد آبيا كه در بيشه دور، سيرهاى پر مىشويديا در آبادى، كوزهاى پر مىگرددآب را گل نكنيمشايد اين آب روان مىرود پاى سپيدارى تا فرو شويد اندوه دلى، دستِدرويشى شايد نانِ خشكيده فرو برده در آبزن زيبايى آمد لب رودآب را گل نكنيم.روى زيبا دو برابر شده استچه گوارا اين آبچه زلال اين رودمردم بالادست چه صفايى دارند.چشمههاشان جوشان، گاوهاشان شيرافشان بادمن نديدم دهشانبىگمان پاى چپرهاشان جا پاى خداستماهتاب آنجا مىكند روشن پهناى كلامبىگمان در ده بالادست چينهها كوتاه استمردمش مىدانند كه شقايق چه گلى استبىگمان آنجا آبى، آبى استغنچهاى مىشكفد، اهل ده با خبرندچه دهى بايد باشدكوچهباغش پر موسيقى بادمردمانِ سر رود، آب را مىفهمندگِل نكردندش، ما نيزآب را گل نكنيمواحهاى در لحظهبه سراغ من اگر مىآييدپشت هيچستانمپشت هيچستان جايى استپشت هيچستان رگهاى هوا، پُرِ قاصدهايى استكه خبر مىآرند از گلِ واشده دورترين بوته خاك.روى شنها هم نقشهاى سم اسبان سواران ظريفى است كه صبح به سر تپهمعراج شقايق رفتندپشت هيچستان، چتر خواهش باز استتا نسيم عطشى در بُنِ برگى بدودزنگ باران به صدا مىآيد.آدم اينجا تنهاستو در اين تنهايى، سايه نارونى تا ابديت جارى است.به سراغ من اگر مىآييدنرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك برداردچينى نازك تنهايى مننشانى«خانه دوست كجاست؟» در فلق بود كه پرسيد سوار. آسمان مكثى كردرهگذر شاخه نورى كه به لب داشت به تاريكى شنها بخشيد و به انگشت نشانداد سپيدارى و گفت:«نرسيده به درختكوچهباغى است كه از خواب خدا سبزتر استو در آن عشق به اندازه پرهاى صداقت آبى استمىروى تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مىآردپس به سمت گل تنهايى مىپيچىدو قدم مانده به گلپاى فواره جاويد اساطير زمين مىمانىو تو را ترسى شفاف فرا مىگيرددر صميميت سيال فضا، خشخشى مىشنوىكودكى مىبينىرفته از كاج بلندى بالا، جوجه بردارد از لانه نور و از او مىپرسىخانه دوست كجاست؟»3. حميد مصدقدر سال 1352 كه به كلاس درس دانشگاه اصفهان مىآمد، منطق مىگفت وهمه حرف او منطقى بود حتى شيوه ربودن سيب باغ همسايهاش:تو به من خنديدىو نمىدانستى من به چه دلهره از باغچه همسايهسيب را دزديدمباغبان از پى من تند دويدسيب را دست تو ديدسيب دندانزده از دست تو افتاد به خاكغضبآلود، به من كرد نگاهو هنوز سالها هست كه در گوش من آرام آرامرفتن گام تو تكراركنانمىدهد آزارمو من انديشهكنان، غرق اين پندارمكه چرا خانه كوچك ما سيب نداشت قصيده آبى، خاكسترى، سياهدر شبان غم تنهايى خويش،عابد چشم سخنگوى توام.من در اين تاريكى،من در اين تيرهشب جانفرسا،زائر ظلمت گيسوى توام.گيسوانِ تو پريشانتر از انديشه من،گيسوان تو شب بىپايان.جنگل عطرآلود.شكن گيسوى تو،موج درياى خيال.كاش با زورقِ انديشه شبى،از شطِ گيسوى موّاج تو، منبوسهزن بر سر هر موج گذر مىكردم.كاش بر اين شط مواجِ سياه،همه عمر سفر مىكردم.من هنوز از اثر عطر نفسهاى تو سرشار سرور،گيسوان تو در انديشه من،گرم رقصى موزون.كاشكى پنجه من،در شب گيسوى پرپيچ تو راهى مىجست.چشم من، چشمه زاينده اشك،گونهام بستر رود.كاشكى همچو حبابى بر آب،در نگاه تو رها مىشدم از بود و نبود.شب تهى از مهتاب،شب تهى از اختر،ابر خاكسترى بىباران پوشانده،آسمان را يكسر.ابر خاكسترى بىباران دلگير است،و سكوتِ تو پسِ پرده خاكسترىِ سردِ كدورت افسوس!سخت دلگيرتر است.شوق بازآمدن سوى توام هست.- اما،تلخىِ سردِ كدورت در تو،پاى پوينده راهم بسته،ابر خاكسترى بىباران،راه بر مرغ نگاهم بسته،واى، باران،باران،شيشه پنجره را باران شست.از دل من اما،- چه كسى نقش تو را خواهد شست؟آسمان سربىرنگ،من درونِ قفسِ سردِ اتاقم دلتنگ.مىپرد مرغ نگاهم تا دور،واى، باران،باران،پرِ مرغانِ نگاهم را شست.خواب رؤياى فراموشيهاست!خواب را دريابم،كه در آن دولت خاموشيهاست.من شكوفايى گلهاى اميدم را در روياها مىبينم،و ندايى كه به من مىگويد:«گرچه شب تاريك است«دل قوى دار،سحر نزديك است.»دلِ من، در دلِ شب،خواب پروانه شدن مىبيند.مهر در صبحدمان داس به دستخرمن خواب مرا مىچيند.آسمانها آبى،- پرِ مرغان صداقت آبىست -ديده در آينه صبح تو را مىبيند.از گريبان تو صبح صادق،مىگشايد پر و بال.تو گل سرخ منىتو گل ياسمنىتو چنان شبنم پاك سحرى؟- نه، از آن پاكترىتو بهارى؟ - نه، بهاران از توست.از تو مىگيرد وام،هر بهار اين همه زيبايى را.هوس باغ و بهارانم نيستاى بهين باغ و بهارانم تو!سبزى چشم تو -- درياى خيال.پلك بگشا كه به چشمان تو دريابم باز،مزرع سبز تمنايم را.اى تو چشمانت سبزدر من اين سبزى هذيان از توست.سبزى چشم تو تخديرم كرد.حاصل مزرعه سوختهبَرگم از توست.زندگى از تو و- مرگم از توست.سيلِ سيّالِ نگاهِ سبزت،همه بنيان وجودم را ويرانهكنان مىكاود.من به چشمان خيالانگيزت معتادم؛و در اين راه تباه،عاقبت هستى خود را دادم.آه سرگشتگىام در پى آن گوهر مقصود چرادر پى گمشده خود به كجا بشتابم؟مرغ آبى اينجاست.در خود آن گمشده را دريابم.در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن!باز كن پنجره را!تو اگر باز كنى پنجره را،من نشان خواهم داد،به تو زيبايى را.بگذر از زيور و آراستگىمن تو را با خود تا خانه خود خواهم بردكه در آن شوكتِ پيراستگىچه صفايى داردآرى از سادگىاش،چون تراويدن مهتاب به شبمهر از آن مىبارد.باز كن پنجره رامن تو را خواهم برد؛به عروسى عروسكهاىكودكِ خواهر خويش؛كه در آن مجلس جشنصحبتى نيست ز دارايى داماد و عروسصحبت از سادگى و كودكى استچهرهاى نيست عبوس.كودكِ خواهر مندر شب جشنِ عروسىِ عروسكهايش مىرقصدكودك خواهر من،امپراطورى پر وسعتِ خود را هر روز،شوكتى مىبخشد.كودكِ خواهر من نام تو را مىداندنامِ تو را مىخواند!- گُلِ قاصد آيابا تو اين قصه خوش خواهد گفت؟! -باز كن پنجره رامن تو را خواهم بردبه سرِ رودِ خروشانِ حيات،آب اين رود به سرچشمه نمىگردد باز؛بهتر آن است كه غفلت نكنيم از آغاز.باز كن پنجره را! -- صبح دميد!. چه شبى بود و چه فرخندهشبى.آن شب دور كه چون خواب خوش از ديده پريد.كودك قلب من اين قصه شاد،از لبان تو شنيد:«زندگى رويا نيست.«زندگى زيبايىست.«مىتوان،«بر درختى تهى از بار، زدن پيوندى.«مىتوان در دل اين مزرعه خشك و تهى بذرى ريخت.«مىتوان،«از ميان فاصلهها را برداشت.«دل من با دل تو،«هر دو بيزار از اين فاصلههاست.قصه شيرينىست.كودك چشم من از قصه تو مىخوابد.قصه نغز تو از غصه تهىست.باز هم قصه بگو،تا به آرامش دل،سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم.گُلبهگُل، سنگبهسنگِ اين دشتيادگاران تواندرفتهاى اينك و هر سبزه و سنگدر تمام در و دشتسوگواران توانددر دلم آرزوى آمدنت مىميردرفتهاى اينك، اما آياباز برمىگردى؟چه تمناى محالى دارمخندهام مىگيرد!چه شبى بود و چه روزى افسوس!با شبان رازى بود.روزها شورى داشت.ما پرستوها را،از سر شاخه به بانگ هِىهِى،مىپرانديم در آغوش فضا.ما قناريها را،از درون قفس سرد رها مىكرديم.آرزو مىكردم،دشت سرشار ز سرسبزى روياها رامن گمان مىكردم،دوستى همچون سروى سرسبز،چار فصلش همه آراستگىست.من چه مىدانستم،هيبت بادِ زمستانى هست.من چه مىدانستم.سبزه مىپژمرد از بىآبى؛سبزه يخ مىزند از سردى دى.من چه مىدانستم،دلِ هر كس دل نيستقلبها، ز آهن و سنگقلبها، بىخبر از عاطفهاند.از دلم رُست گياهى سرسبز،سر برآورد، درختى شد،نيرو بگرفت.برگِ بر گردون سود.اين گياه سرسبز.اين بَرآورده درخت اندوه،حاصلِ مهر تو بودو چه روياهايى!كه تبه گشت و گذشت.و چه پيوند صميميتها،كه به آسانى يك رشته گسست.چه اميدى، چه اميد؟چه نهالى كه نشاندم من و بىبَر گرديد.دلِ من مىسوزد،كه قناريها را پر بستند.كه پرِ پاك پرستوها را بشكستند.و كبوترها را- آه، كبوترها را...و چه اميد عظيمى به عبث انجاميد.در ميان من و تو فاصلههاست.گاه مىانديشم،- مىتوانى تو به لبخندى اين فاصله را بردارى!تو توانايى بخشش دارى.دستهاى تو توانايى آن را دارد؛- كه مرازندگانى بخشد.چشمهاى تو به من مىبخشدشورِ عشق و مستىو تو چون مصرع شعرى زيبا،سطرِ برجستهاى از زندگى من هستىدفتر عمر مرا،با وجود تو شكوهى ديگر،رونقى ديگر هست.مىتوانى تو به من،زندگانى بخشى؛يا بگيرى از من،آنچه را مىبخشىمن به بىسامانى،باد را مىمانم.من به سرگردانى،ابر را مىمانم.من به آراستگى خنديدم.من ژوليده به آراستگى خنديدم.- سنگ طفلى، اما،خواب نوشينِ كبوترها را در لانه مىآشفت.قصه بى سر و سامانى من،باد با برگِ درختان مىگفت.باد با من مىگفت:«چه تهىدستى، مَرد!ابر باور مىكرد.من در آيينه رخ خود ديدمو به تو حق دادم.آه مىبينم، مىبينمتو به اندازه تنهايى من خوشبختىمن به اندازه زيبايى تو غمگينمچه اميد عبثىمن چه دارم كه تو را درخور؟- هيچ.من چه دارم كه سزاوار تو؟- هيچ.تو همه هستى من، هستى منتو همه زندگى من هستى.تو چه دارى؟- همه چيز.تو چه كم دارى؟- هيچ.بى تو در مىيابم،چون چناران كهناز درون تلخى واريزم را.كاهش جان من اين شعر من است.آرزو مىكردم،كه تو خواننده شعرم باشى.- راستى شعر مرا مىخوانى؟ -نه، دريغا، هرگز،باورم نيست كه خواننده شعرم باشى.- كاشكى شعر مرا مىخواندى! -بىتو من چيستم؟ ابر اندوهبىتو سرگردانتر، از پژواكم- در كوهگِردبادم در دشت،برگ پاييزم، در پنجه باد.بىتو، سرگردانتر،از نسيمِ سَحرماز نسيمِ سحرِ سرگردانبىسر و بىسامانبىتو - اشكم،دردم،آهم.آشيان برده ز يادمرغ درمانده به شب گمراهم.بىتو خاكستر سردم، خاموش،نتپد ديگر در سينه من، دل با شوق،نه مرا بر لب، بانگ شادى،- نه خروشبىتو ديو وحشتهر زمان مىدردمبىتو احساس من از زندگى بىبنياد،واندر اين دوره بيدادگريها هر دمكاستن،كاهيدن،كاهش جانم،كمكم.چه كسى خواهد ديد،مُردنم را بىتو؟بىتو مُردم، مُردم.گاه مىانديشم،خبرِ مرگ مرا با تو چه كس مىگويد؟آن زمان كه خبر مرگ مرااز كسى مىشنوى، روى تو راكاشكى مىديدم.شانه بالا زدنت را،- بىقيدو تكان دادن دستت كه،- مهم نيست زياد -و تكان دادن سر را كه،- عجيب! عاقبت مرد؟- افسوس!- كاشكى مىديدم!من به خود مىگويم:«چه كسى باور كرد«جنگل جان مرا«آتشِ عشقِ تو خاكستر كرد؟بادِ كولى، اى باد!تو چه بىرحمانه،شاخ پر برگِ درختان را عريان كردى؛و جهان را به سموم نفست ويران كردىبادِ كولى تو چرا زوزهكشان،همچنان اسبى بگسستهعنان،سُم فرو كوبان بر خاك، گذشتى همه جا؟آن غبارى كه برانگيزاندى،سخت افزون مىكردتيرگى را در دشت.و شفق، اين شفق شنگرفى،بوى خون داشت، افق خونين بود.كولىِ بادِ پريشان دلِ آشفتهصفت!تو مرا بدرقه مىكردى هنگام غروب!تو به من گفتى:- صبح پاييز تو، ناميمون بود!من سفر مىكردم،و در آن تنگ غروب؛ياد مىكردم از آن تلخى گفتارش در صادق صبح،دلِ من پر خون بوددر من اينك كوهى،سربرافراشته از ايمان است.من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،باز برمىگردمو صدا مىزنم:- «آى!«باز كن پنجره را،«باز كن پنجره را -- در بگشا!«كه بهاران آمد!«كه شكفته گل سرخ«به گلستان آمد!«باز كن پنجره را!«كه پرستو پر مىشويد در چشمه نور.«كه قنارى مىخواند، -- مىخواند آوازِ سرور،«كه:- بهاران آمد«كه شكفته گل سرخ«به گلستان آمد!سبز برگان درختانِ همه دنيا را،نشمرديم هنوز.من صدا مىزنم:- «آى!«باز كن پنجره، باز آمدهام.«من پس از رفتنها، رفتنها؛«با چه شور و چه شتاب«در دلم شوق تو، اكنون به نياز آمدهامداستانها دارم،از دياران كه سفر كردم و رفتم بىتو.از دياران كه گذر كردم و رفتم بىتو.بىتو مىرفتم، مىرفتم، تنها، تنها.و صبورى مرا،كوه تحسين مىكرد.من اگر سوى تو برمىگردمدست من خالى نيست.كاروانهاى محبت با خويشارمغان آوردم.من به هنگام شكوفايى گلها در دشت،باز برخواهم گشت،تو به من مىخندىمن صدا مىزنم:«آى!«باز كن پنجره را!- پنجره را مىبندىبا من اكنون چه نشستنها، خاموشيها،با تو اكنون چه فراموشيهاست،چه كسى مىخواهدمن و تو ما نشويمخانهاش ويران بادمن اگر ما نشوم، تنهايمتو اگر ما نشوى،- خويشتنىاز كجا كه من و توشور يكپارچگى را در شرقباز بر پا نكنيماز كجا كه من و تومشتِ رسوايان را وانكنيم.من اگر برخيزمتو اگر برخيزىهمه برمىخيزندمن اگر بنشينمتو اگر بنشينىچه كسى برخيزد؟چه كسى با دشمن بستيزد؟چه كسىپنجه در پنجه هر دشمنِ دون- آويزددشتها نام تو را مىگويند.كوهها شعر مرا مىخوانند.كوه بايد شد و ماند،رود بايد شد و رفت،دشت بايد شد و خواند.در من اين جلوه اندوه ز چيست؟در تو اين قصه پرهيز - كه چه؟در من اين شعله عصيان نياز،در تو دمسردى پاييز - كه چه؟حرف را بايد زد!درد را بايد گفت!سخن از مهر من و جور تو نيست.سخن ازمتلاشى شدن دوستى است،و عبث بودنِ پندار سرورآورِ مهرآشنايى با شور؟و جدايى با درد؟و نشستن در بهتِ فراموشى -- يا غرق غرور؟!سينهام آينهاىست،با غبارى از غم.تو به لبخندى از اين آينه بزداى غبار.آشيان تهىدستِ مرا،مرغ دستان تو پُر مىسازند.آه مگذار، كه دستان من آناعتمادى كه به دستانِ تو دارد به فراموشيها بسپارد.آه مگذار كه مرغان سپيد دستت،دست پر مهر مرا سرد و تهى بگذارد.من چه گويم، آه ...با تو اكنون چه فراموشيها؛با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست.تو مپندار كه خاموشى من،هست برهانِ فراموشىِ من.من اگر برخيزمتو اگر برخيزىهمه برمىخيزند.آذر، دى 1343منبع:سوره مهر
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 599]
صفحات پیشنهادی
شهادت نامه امام كاظم علیه السلام
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
حکایتها و هدایتها(1)
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
در زندانهاى هارونى
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
انجمن شاعران مرده | کلاین بام – تام شولمن | دانلود کتاب
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
قيصر شعر ايران همچنان مقبره ندارد
29 ا کتبر 2008 – کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) .... دامن شامبه خون آلوده ايران كهن ديددر آن درياى خون در قرص خورشيدغروب ...
29 ا کتبر 2008 – کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) .... دامن شامبه خون آلوده ايران كهن ديددر آن درياى خون در قرص خورشيدغروب ...
چرا هرچه مصیبت هست، برای مظلومان
لازمه سخن این است که مسلمانان بدون تلاش به نعمت های مادی و معنوی نائل گردند. ... پس چرا تو ، مدام تداعی خاطرات گذشته را می کنی و در کجاوه تنهایی خودت اشک می ریزی؟
لازمه سخن این است که مسلمانان بدون تلاش به نعمت های مادی و معنوی نائل گردند. ... پس چرا تو ، مدام تداعی خاطرات گذشته را می کنی و در کجاوه تنهایی خودت اشک می ریزی؟
عبایى خراسانى از زبان خودش
کجاوه سخن -17 انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام ... چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه ...
کجاوه سخن -17 انسان ساغر عافيت، تا خود را به گوشه گمنامى نكشد، نكُشد و گوىسعادت از ميدان تا دام ... چون من باشىكه جز بر يك قدم نپويم و با ده زبان يك سخن نگويم كه ...
به بهانه هفتم صفر/امام موسي كاظم(ع) زينت المجتهدين و باب الحوائج
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
بت شكن (داستان يك ابر مرد 3)
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
احياي امر دين از نگاه امام رضا(علیه السلام)
از اين رو سخن از اولوالامر به معناي صاحبان امور اجتماعي مردم است. ... و دوزخ رفتن انسان ها ندارد ناگهان آن حضرت(ع) سر از كجاوه بيرون مي آورد و خورشيد حقيقت «امرنا» و اقامه ...
از اين رو سخن از اولوالامر به معناي صاحبان امور اجتماعي مردم است. ... و دوزخ رفتن انسان ها ندارد ناگهان آن حضرت(ع) سر از كجاوه بيرون مي آورد و خورشيد حقيقت «امرنا» و اقامه ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها