تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835003011
کجاوه سخن -15
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بتتراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاقعشاق اين سرزمين كوبيد:پيكرتراش پيرم و با تيشه خياليكشب تو را ز مرمر شعر آفريدهامتا در نگين چشم تو نقش هوس نهمناز هزار چشم سيه را خريدهامبر قامتت كه وسوسه شستوشو در اوستپاشيدهام شراب كفآلود ماه راتا از گزند چشم بدت ايمنى دهمدزديدهام ز چشم حسودان نگاه راتا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنمدست از سر نياز به هر سو گشودهاماز هر زنى، تراش تنى وام كردهاماز هر قدى، كرشمه رقصى ربودهاماما تو چون بتى كه به بتساز ننگرددر پيش پاى خويش به خاكم فكندهاىمست از مى غرورى و دور از غم منىگويى دل از كسى كه تو را ساخت، كندهاىهشدار! زانكه در پس اين پرده نيازآن بتتراش بوالهوس چشمبستهاميك شب كه خشم عشق تو ديوانهام كندبينند سايهها كه تو را هم شكستهام شعر و انگورچه مىگوييد؟كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور استكجا شهد است؟اين اشك است،اشك باغبان پيرِ رنجور استكه شبها راه پيموده،همه شب تا سحر بيدار بوده،تاكها را آب داده،پشت را چون چفتههاى مو دو تا كرده،دل هر دانه را از اشك چشمان نور بخشيده،تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده،چه مىگوييد؟كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور استكجا شهد استاين خون است،خون باغبان پير رنجور استچنين آسان مگيريدش!چنين آسان منوشيدش!شما هم اى خريداران شعر من!اگر در دانههاى نازك لفظمو يا در خوشههاى روشن شعرمشراب و شهد مىبينيد،غير از اشك و خونم نيستكجا شهد است؟ اين اشك است، اين خون استشرابش از كجا خوانديد؟اين مستى نه آن مستى استشما از خون من مستيداز خونى كه مىنوشيد،از خون دلم مستيد.مرا هر لفظ، فريادى است كز دل مىكشم بيرونمرا هر شعر، دريايى است،دريايى است لبريز از شراب خونكجا شهد است اين اشكى كه در هر دانه لفظ است؟كجا شهد است اين خونى كه در هر خوشه شعر است؟چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان رامرا اين كاسه خون استمرا اين ساغر اشك استچنين آسان مگيريدش!چنين آسان منوشيدش!تهران - ارديبهشت ماه 13355. مهدى اخوان ثالثمىگويند آخر شاهنامه خوب است و من آخر «آخر شاهنامه» اخوان را كهآوردم «قاصدك» بود كه در كنار اخوان تنش را به وزش ملايم باد سپرده بود و تنهابه سؤالهاى تحكمآميز شاعر گوش مىداد بىپاسخى!قاصدك! هان، چه خبر آوردى!از كجا و از كه خبر آوردى؟خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى.انتظار خبرى نيست مرانه ز يارى نه ز ديّار و ديارى - بارىبرو آنجا كه بود چشمى و گوشى با كسبرو آنجا كه تو را منتظرند.قاصدك!در دل من، همه كورند و كرند.دست بردار از اين در وطنِ خويش غريبقاصد تجربههاى همه تلخبا دلم مىگويدكه دروغى تو، دروغكه فريبى تو، فريبقاصدك! هان، ولى ... آخر ... اى واى!راستى آيا رفتى با باد؟با توام، آى، كجا رفتى؟ آى!راستى آيا جايى خبرى هست هنوزمانده خاكستر گرمى، جايى؟در اجاقى - طمع شعله نمىبندم - خردك شررى هست هنوز؟قاصدك!ابرهاى همه عالم شب و روزدر دلم مىگريند. اخوان، شوريده شيدايى بود كه چند دهه بر دلهاى مشتاق اهل ادب حكومتمىكرد و با غم و شاديشان شريك بود. زمستان و بهارشان را مىشناخت و بوم وبرشان را دوست مىداشت:ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارمتو را، اى كهن بوم و بر دوست دارمتو را، اى كهن پير جاويد برناتو را دوست دارم، اگر دوست دارمزمستانسلامت را نمىخواهند پاسخ گفتسرها در گريبان استكسى سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران رانگه جز پيش پا را ديد، نتواندكه ره تاريك و لغزان استوگر دست محبت سوى كس يازىبه اكراه آورد دست از بغل بيرونكه سرما سخت سوزان استنفس كز گرمگاه سينه مىآيد برون، ابرى شود تاريكچو ديوار ايستد در پيش چشمانتنفس كاين است، پس ديگر چه دارى چشمز چشم دوستان دور يا نزديك!مسيحاى جوانمرد من اى ترساى پير پيرهن چركين!هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آى ...دمت گرم و سرت خوش بادسلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاىمنم من، ميهمان هر شبت، لولىوش مغموممنم من، سنگ تيپاخورده رنجورمنم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجورنه از رومم، نه از زنگم، همان بىرنگ بىرنگمبيا بگشاى در، بگشاى، دلتنگمحريفا، ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مىلرزدتگرگى نيست، مرگى نيستصدايى گر شنيدى، صحبت سرما و دندان است.من امشب آمدستم وام بگزارمحسابت را كنار جام بگذارمچه مىگويى كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟فريبت مىدهد، بر آسمان اين سرخى بعد از سحرگه نيستحريفا گوش سرما برده است اين، يادگار سيلى سرد زمستان است.و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توىِ مرگاندود، پنهان استحريفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان استسلامت را نمىخواهند پاسخ گفتهوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،نفسها ابر، دلها خسته و غمگيندرختان، اسكلتهاى بلورآجين،زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،غبارآلوده، مهر و ماه،زمستان است.6. دكتر محمدرضا شفيعى كدكنىشعر محمدرضا شفيعى كدكنى صميمى و عميق و تأثيرگذار است. ويژگىديگر شعر او ماندگارى و طراوت آن است. شعر «گَوَن» او مثل گَوَن ريشه در اعماقدارد:«به كجا چنين شتابان؟»گون از نسيم پرسيد«دل من گرفته زينجا،هوس سفر ندارىز غبار اين بيابان؟»- «همه آرزويم، اماچه كنم كه بسته پايم ...»- «به كجا چنين شتابان؟»- «به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا، سرايم»- «سفرت به خير، اما تو و دوستى خدا راچو از اين كوير وحشت به سلامتى گذشتىبه شكوفهها به بارانبرسان سلام ما را»او از بسته بودن پاى عبور و ناعلاجى بيان منظور در تعب است «چه كنم كهبسته پايم»، و يا «دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم» انگار شعر او آيينه تجلى احساساوست كه به راستى: «چون غنچه پاييز شكفتن نتوانم» او از زمان مىگويد، ازتاريخ، از كهنگى زمان، از بخارا و تاتار و ... بشنويد قصههاى روايتشده او را:شيپور شادمانى تاتاردر سالگرد فتحفرصت نمىدهدتا بانگ تازيانه وحشت رابه پهلوى شكسته آناندر آن سوى حصار گرفتاربشنويمديوارهاى سبز نگارينديوارهاى جادو، ديوارهاى نرمحتى نسيم رابىپرس و جو، اجازه رفتن نمىدهنداى خضر سرخپوش صحارىخاكستر خجسته ققنوسى رابر اين گروه مرده بيفشان.شعر دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دربند قالب نيست. سخن او حصار و بندتقيّد را مىشكند و هر زمان به شيوهاى جلوه مىكند.موج موج خزر از سوك سيهپوشانندبيشه دلگير و گياهان همه خاموشانندبنگر آن جامه كبودانِ افق صبحدمانروح باغاند كزينگونه سيهپوشانندچه بهارى است خدا را كه درين دشت ملاللالهها آينه خونِ سياووشانندآن فرو ريخته گلهاى پريشان در بادكز مىِ جام شهادت همه مدهوشانندنامشان زمزمه نيمشب مستان بادتا نگويند كه از ياد فراموشانندگرچه زين زهر سمومى كه گذشت از سر باغسرخگلهاى بهارى همه بىهوشانندباز، در مقدم خونين تو، اى روح بهاربيشه در بيشه درختان همه آغوشانند.شعر خوش «هزاره دوم آهوى كوهى» تصوير جامعى از هنر و فرهنگ و تاريخرا تبيين مىكند:تا كجا مىبَرَدْ اين نقش به ديوار مرا؟(311)تا بدانجا كه فرو مىماندچشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا. لاجورد افق صبح نشابور و هرى استكه در اين كاشى كوچك متراكم شده استمىبَرَدْ جانب فرغانه و فرخار مرا.گردِ خاكستر حلاج و دعاى مانىشعله آتش كركوى و سرود زرتشتپورياى ولى آن شاعر رزم و خوارزممىنمايند در اين آينه رخسار مرا.اين چه حزنى است كه در همهمه كاشيهاست؟جامه مرگ سوك سياووش به تن پوشيده استاين طنينى كه سرايند خموشيها از عمق فراموشيهاو به گوش آيد، از اينگونه به تكرار مرا.تا كجا مىبرد اين نقش به ديوار مرا؟تا درودى به «سمرقند چو قند»و به رود سخن رودكى آن دم كه سرود:«كس فرستاد به سرّ اندر عيار مرا»شاخ نيلوفر مرو است گه زادن مهركز دل شطِ روان شنهامىكند جلوه، ازين گونه به ديدار مراسبزى سرو قد افراشته كاشمر استكز نهان سوى قرونمىشود در نظر اين لحظه پديدار مرا.چشم آن «آهوى سرگشته كوهى» است هنوزكه نگه مىكند از آن سوىِ اعصار مرابوتهى گندم روييده بر آن بام سفالبادآورده آن خرمن آتشزده استكه به ياد آورد از فتنه تاتار مرا.نقش اسليمى آن طاقنماهاى بلندو آجر صيقلىِ سر درِ ايوان بزرگمىشود بر سر، چون صاعقه آوار مراو آن كتيبه كه بر آن نام كس از سلسلهاىنيست پيدا و خبر مىدهد از سلسله كار مرا.كيميا كارى و دستان كدامين دستانگسترانيده شكوهى به موازات ابدروى آن پنجره با زينت عريانيهاشكه گذر مىدهد از روزنِ اسرار مرا.عجبا كز گذر كاشى اين مزگِتِ پيرهوسِ «كوى مغان است دگر بار مرا»گرچه بس ناژوىِ(312) واژونه(313) در آن حاشيهاشمىنمايد به نظرپيكر مزدك و آن باغ نگونسار مرادر فضايى كه مكان گم شده از وسعت آنمىروم سوى قرونى كه زمان برده ز يادگويى از شهپر جبرييل در آويختهاميا كه سيمرغ گرفته است به منقار مراتا كجا مىبرد اين نقش به ديوار مراتا بدانجا كه فرو مىماندچشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرامگر مىشود دفتر شعر شفيعى كدكنى را بست در حالى كه «حتى به روزگاران»در برابر است:اى مهربانتر از برگ در بوسههاى بارانبيدارى ستاره، در چشم جويبارانآئينه نگاهت، پيوند صبح و ساحللبخند گاهگاهت صبح ستارهبارانبازآ كه در هوايت خاموشى جنونمفريادها برانگيخت از سنگِ كوهساراناى جويبار جارى زين سايهبرگ مگريزكاينگونه فرصت از كف دادند بىشمارانگفتى: «بهروزگارى مهرى نشسته(314)« گفتم:بيرون نمىتوان كرد، «حتى» بهروزگارانبيگانگى ز حد رفت، اى آشنا مپرهيززين عاشق پشيمان سرخيل شرمسارانپيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستندديوار زندگى را زينگونه يادگارانوين نغمه محبت، بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقى است آواز باد و باران7. نصرت رحمانىامروز كه «در عطر عشق» نصرت رحمانى را برايتان برمىگزينم ديگر او در ميانما نيست(315) و تنها صداست كه مىماند:در عطر عشقو آب بود كه مىرفت،كوچه خلوت بود.صداى قلب تو، آرى،صداى قلب تو پاشيد بر در و ديوار.و عطر سوختن اشك و عشق و شرم و شتاب،ميان بندبند كهنه ديوار آجرى، گم شد. فضاى كوچه ميعاد،طنين خاطره ضربههاى گام تو را،به ذهن منجمد سنگفرش، امانت داد.و آب بود كه مىرفتثقيل مىآيد.چرا،كه سنگ كوچه بىانتظار اگر بودى،سخن روال دگر داشت.به آب بوسه زدىخنده در شكاف لبت،آب گشت، جارى گشت.- چه مىتوانم گفت؟دوباره پرسيدم.- سكوتسكوت درمان نيستاگر نهفتن درد التيام واهى بود،لبان خسته من، قفل آهنين مىشد!سكوت نعرهى سنگ است،سنگ راه سكون.سكوت بيشترين هديه است تهمت را.مهار كردن نيرو خيانت عبثى است.و آب بود كه مىرفت،باد مىآمد.شكوفه لبخند،كنار جوى لبانت خموش مىپژمرد،چه كوچه خلوت بود.8. طاهره صفارزاده(316)صداى ناب اذان مىآيدصداى ناب اذانشبيه دستهاى مؤمن مردى استكه حسّ دور شدن گم شدن جزيره شدن راز ريشههاى سالم من برمىچيند.و من به سوى نمازى عظيم مىآيموضويم از هواى خيابان است وراههاى تيره دودو قبلههاى حوادث در امتداد زمانبه استجابت من هستندو لاك ناخن منبراى گفتن تكبيرقشر فاصله نيستو من دعاى معجزه مىخوانمدعاى تغييربراى خاك اسيرى كه مثل قلعه دينفصول رابطهاشبه اصلهاى مشكل پيوسته استو اوست كه مىداندكه پشت خسته ابربه لحظههاى ترد شكستن نياز داردو دفع توطئه تخديربه لحظههاى بعدى بارانو لحظههاى وحشى رودو من كه از قساوت نان مىدانم مىدانمكه فتح كامل نيستو هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته استهجاى فاصله برگ راز كينه پنهان باد بشماردو حرص يافتن مرواريدتمام سطح صدف رابه طرد عاطفه شن مجاز خواهد كرد9. اسماعيل خويىدر من امشب ترنم غزلىست.دلم امشب ستارهباران است. واژهها را خبر كنيدواژهها را خبر كنيدتا كه با كوزههاى خالى خويشبشتابند سوى منكامشبدر من است آنچه در دف بارانو آنچه در ناى چشمهساران است.عشق پيدا شدهستپرنيان وزيدنشدر بادگونهام را نواختعطر او بود در طراوت صبحعشق پيدا شدهست،مىدانمعشق پيدا شدهست بار دگرآى دل!آى خاكستر غريب!وزش شعله را بنوشبنوش.مژده، پائيز جان:كان پرستوى رفته برگشتهست.باز در دشتهاى خاكسترجام آلاله شعلهور گشتهست.مژده شب جان!بال بگشوده نور«همه آفاق پرشرر» گشتهست.مژده، خاموشى لطيف!شعر سرشاردر من امشب ترنم غزلىست،دل من دلشدهست ديگربارازلى ديگر است اين پيوند.پرتو حسن توست،و تجلى ونردبام سرورديگر آن به كه هيچ دم نزنم(317)10. منوچهر آتشىاسب سفيد وحشىبر آخور ايستاده گرانسرانديشناك سينه مفلوك دشتهاستاندوهناك قلعه خورشيد سوخته استبا سر غرورش اما دل با دريغ ريشعطر قصيل تازه نمىگيردش به خويش اسب سفيد وحشى، سيلاب درههابسيار صخرهوار كه غلتيده بر نشيبرم داده پرشكوه گوزنانبسيار صخرهوار كه بگسسته از فرازتازانده پرغرور پلنگاناسب سفيد وحشى با نعل نقرهگونبس قصهها نوشته به طومار جادههابس دختران ربوده ز درگاه غرفههاخورشيد بارها به گذرگاه گرم خويشاز اوج قله بر كفل او غروب كردمهتاب بارها به سراشيب جلگههابر گردن ستبرش پيچيد شال زردكهسار بارها به سحرگاه پر نسيمبيدار شد ز هلهله سم او ز خواباسب سفيد وحشى اينك گسستهيالبر آخور ايستاده غضبناكسم مىزند به خاكگنجشكهاى گرسنه از پيش پاى اوپرواز مىكنندياد عنان گسيختگىهاشدر قلعههاى سوخته ره باز مىكننداسب سفيد سركشبر راكب نشسته گشوده است يال خشمجوياى عزم گمشده اوستمىپرسدش ز ولوله صحنههاى گرممىسوزدش به طعنه خورشيدهاى شرمبا راكب شكستهدل امّا نمانده هيچنه تركش و نه خفتان، شمشير مرده استخنجر شكسته در تن ديوارعزم سترگ مرد بيابان فسرده است:«اسب سفيد وحشى! مشكن مرا چنينبر من مگير خنجر خونين چشم خويشآتش مزن به ريشه خشم سياه منبگذار تا بخوابند در خواب سرخ خويشگرگ غرور گرسنه من»«اسب سفيد وحشى!دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخنددشمن نهفته كينه به پيمان آشتىآلوده زهر با شكربوسههاى مهردشمن كمين گرفته به پيكان سكهها»«اسب سفيد وحشى!من با چگونه عزمى پرخاشگر شوممن با كدام مرد درآيم ميان گردمن بر كدام تيغ سپر سايبان كنممن در كدام ميدان جولان دهم تو را»«اسب سفيد وحشى!شمشير مرده استخالى شده است سنگر زينهاى آهنينهر مرد كاو فشارد دست مرا ز مهرمار فريب دارد پنهان در آستين»«اسب سفيد وحشى!در قلعههاى شكفته گلجامهاى سرخبر پنجهها شكفته گلسكههاى سيمفولاد قلبها زده زنگارپيچيده دور بازوى مردان طلسم بيم»«اسب سفيد وحشى!در بيشهزار چشمم جوياى چيستى؟آنجا غبار نيست گلى رسته در سرابآنجا پلنگ نيست زنى خفته در سرشكآنجا حصار نيست غمى بسته راه خواب»«اسب سفيد وحشى!آن تيغهاى ميوهاشان قلبهاى گرمديگر نرست خواهد از آستين منآن دختران پيكرشان ماده آهوانديگر نديد خواهى بر ترك زين من»«اسب سفيد وحشى!خوش باش با قصيل تر خويشبا ياد ماديانى بور و گسستهيالشهيه بكش مپيچ ز تشويش»«اسب سفيد وحشى!بگذار در طويله پندار سرد خويشسر با بخور گند هوسها بياكنمنيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوهسينه نمانده تا كه خروشى بهپا كنماسب سفيد وحشى!خوش باش با قصيل تر خويش»اسب سفيد وحشى امّا گسستهيالانديشناك قلعه مهتاب سوخته استگنجشكهاى گرسنه از گرد آخورشپرواز كردهاندياد عنان گسيختگيهاشدر قلعههاى سوخته ره باز كردهاند.11. سياوش كسرايىغزل براى درختتو قامت بلند تمنايى اى درختهمواره خفته است در آغوشت آسمانبالايى اى درختدستت پر از ستاره و جانت پر از بهارزيبايى اى درختوقتى كه بادهادر برگهاى درهم تو لانه مىكنندوقتى كه بادهاگيسوى سبزفام تو را شانه مىكنندغوغايى اى درختوقتى كه چنگ وحشى باران گشوده استدر زير پاى تواينجا شب است و شبزدگانى كه چشمشانصبحى نديده است.تو روز را كجاخورشيد را كجادر دشت ديده غرق تماشايى اى درخت؟چون با هزار رشته تو با جان خاكيانپيوند مىكنىپروا مكن ز رعدپروا مكن ز برق كه بر جايى اى درخت.سر بركش اى رميده كه همچون اميد مابا مايى اى يگانه و تنهايى اى درخت.12. حسن هنرمندىشايد هنرِ دكتر حسن هنرمندى در ترجمه هنرمندانه «مائدههاى زمينى» آندرهژيد بيشتر جلوه كند:« ... خدا به من گفت: در اين روزهاى آخر از من سخن بسيار رفته است. در اينجاشايعات فراوانى به گوشم مىرسد. حتى اندكى ناراحتكننده است. بله، مىدانممورد توجه هستم. امّا آنچه درباره من مىگويند غالباً هيچ خوشايند خاطرم نيست.و حتى اتفاق مىافتد كه من هيچ آن را نمىفهمم. اما توجه كنيد، شما كه از اينگروه هستيد )و به خود مىباليد كه اديب هستيد( شما مىبايست به من بگوييداين جمله كوچك از كيست كه در ميان آن همه سخنان نامعقول، از آن خوشم آمدهاست:«از خداوند نبايستى جز به طور طبيعى سخن گفت»من در حالى كه از شرم سرخ مىشدم گفتم:- اين جمله كوچك از من است.خدا كه از اين لحظه ديگر به من «تو» خطاب مىكرد گفت: جمله خوبى است.پس گوش كن. برخى از مردم همواره توقع دارند كه من در كارشان دخالت ورزم ونظم موجود را برايشان برهم بزنم. اين كار يعنى عدم وفادارى به قوانين من و مايهپيچيدگى امور و نوعى تقلب است. كاش اين مردم بفهمند كه كمى بهتر به قوانينمن گردن نهند، كاش بفهمند كه بدينگونه، از آن بيشتر بهره مىتوانند برد.بشر بيش از آن تواناست كه مىپندارد.گفتم:- بشر گرفتار سرگردانى است.خدا دوباره گفت:- بايد از سرگردانى در آيد. من براى آنكه احترام خود را نسبت به او نشان دهمآزادش مىگذارم كه خود دست و پائى كند.»اما با اين همه هنرمندى در عرصه شعر نيز هنرمندى توانمند است:حافظ! پس از تو نيز سخندان و نكتهسنج ديديم و اى دريغ كه بىادعا نماندهر كس به خيره وارث انديشه تو شدوين ادعا به گوش تو ناآشنا نماندبس ادعا شنيدى و خاموش زيستىدرويشى و سكوت، لبانت به هم فشرد(318)اما كسى به رمز كمال تو ره نيافتآرى كسى به راز كلام تو پى نبردوينك هنوز از پس انبوه قرنهارخسار تابناك تو لبخند مىزندكلك سخنسراى كهنگوى اين زمانبا شعر خود، كلام تو پيوند مىزندبگذار چون حباب برآيند و گم شونداينان كه ره به راز نبوغت نبردهاندكس را به بارگاه بلند تو راه نيست(319)بيهوده بر فريب كهن دل سپردهاندبهاراى زندگى! سرود تو در گوشم آشناست:بار دگر، بهار دلاويز مىرسدپر شد ز عطر غنچه، دهان نسيم و بازياد لبش چه وسوسهانگيز مىرسد از لاى ميلههاى بلند كتابهاتا چند در تو خيره شود ديدگان منبانگ سرود دختركان مىرسد بهگوشاى زندگى، درنگ تو فرسود جان منديوار چاه من به فلك بركشيده سربرق نگاه اختر شبزندهدار كوفرياد من به گوش خدا هم نمىرسدبانگ سرود دلكش صبح بهار كو؟يك شب ز لاى ميله گريزان شوم چو دودآنسان كه چشم كس نشناسد غبار منتا سر بر آرم از دل شاد جوانههابار دگر شكوفه برآرد بهار مندكتر حسن هنرمندى كه از اعضاى انجمن «ژيدشناسى» فرانسه است، مدتىسردبير مجله وزين سخن بود.منبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 852]
صفحات پیشنهادی
کجاوه سخن -19
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -19 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از کلیدر تا امروز يكى بود، يكى نبود... گفتم «ماشاءالله، عجب سؤالى مىفرماييد، پس مىخواهيد كجايى باشم،البته كه ...
کجاوه سخن -17
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -17-کجاوه سخن -17 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از بهارستان تا تاریخ گزیده بهارستان جامى... روضه پنجم، در تقرير رقّت حال بلبلان چمن عشق و محبت و ...
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -13 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (4) 21. صائب تبريزىوقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مىپردازيم بدونتأمل، نام ...
کجاوه سخن -16
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بىآن هيچ كس را لقبشاعرى نزيبد و بر هيچ ...
کجاوه سخن -16 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از المعجم تا کلیدر المعجمبدان كه شعر را ادواتى است و شاعرى را مقدماتى كه بىآن هيچ كس را لقبشاعرى نزيبد و بر هيچ ...
کجاوه سخن -4
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -4 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی مقدمات ادب فارسی درآمداَبَر كاخ عظيم زبان شيرين پارسى را دوازده رواق زبرجدنشانِ شعر است چون:رباعى و غزل؛ و چندين ...
کجاوه سخن -3
کجاوه سخن -3 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبىاگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خويش به كنه معانى كلمات وعبارات و اصطلاحات و ...
کجاوه سخن -3 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی فرهنگ واژههاى عرفانى - ادبىاگرچه اهل ادب با ذوق عارفانه و شوق عالمانه خويش به كنه معانى كلمات وعبارات و اصطلاحات و ...
کجاوه سخن -9
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -9 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی 1) شهريارمحمدحسين بهجت تبريزى كه در سال 1285 شمسى در تبريز زاده شدبهراستى شهريار شعر پارسى در دوره خاصى از ...
کجاوه سخن -7
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -7 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(1) 1) رودكىچون در سفر سمرقند و بخارا به جوى موليان رسيدم، شميم خوش شعردلكش رودكى ...
کجاوه سخن -5
کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) قيصر امينپور:غروب آن روز پاييزى كه به ديدارش رفته بودم «گزينه اشعارش» را به من داد.
کجاوه سخن -5 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از قيصر امينپور تا امروز 1) قيصر امينپور:غروب آن روز پاييزى كه به ديدارش رفته بودم «گزينه اشعارش» را به من داد.
کجاوه سخن -10
کجاوه سخن -10 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (1) 1. عراقىنخستين باده كاندر جام كردندز چشم مست ساقى وام كردندچو با خود يافتند اهل طرب راشراب ...
کجاوه سخن -10 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (1) 1. عراقىنخستين باده كاندر جام كردندز چشم مست ساقى وام كردندچو با خود يافتند اهل طرب راشراب ...
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها