تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):روزه براى من است و من پاداش آن را مى‏دهم.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816366758




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -10


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -10
کجاوه سخن -10 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از عراقی تا قاآنی (1) 1. عراقىنخستين باده كاندر جام كردندز چشم مست ساقى وام كردندچو با خود يافتند اهل طرب راشراب بيخودى در جام كردندلب ميگون جانان جام در دادشراب عاشقانش نام كردندز بهر صيد دلهاى جهانىكمند زلف خوبان دام كردندبه گيتى هر كجا درد دلى بودبهم كردند و عشقش نام كردندسر زلف بتان آرام نگرفتز بس دلها كه بى‏آرام كردندچو گوى حسن در ميدان فكندندبه يك جولان دو عالم رام كردندز بهر نقل مستان از لب و چشممهيا پسته و بادام كردنداز آن لب، كز در صد آفرينستنصيب بيدلان دشنام كردندبه مجلس نيك و بد را جاى دادندبه جامى كار خاص و عام كردندبه غمزه صد سخن با جان بگفتندبه‏دل زابرو دو صد پيغام كردندجمال خويشتن را جلوه دادندبه يك جلوه دو عالم رام كردنددلى را تا به دست آرند هر دمسر زلفين خود را دام كردندنهان با محرمى رازى بگفتندجهانى را از آن اعلام كردندچو خود كردند راز خويشتن فاشعراقى را چرا بدنام كردند؟ بود آيا كه خرامان ز درم بازآئى؟گره از كار فرو بسته ما بگشايى؟(160)نظرى كن كه به جان آمدم از دلتنگىگذرى كن، كه خيالى شدم از تنهايىگفته بودى كه: بيايم، چو به جان آيى تومن به جان آمدم، اينك تو چرا مى‏نايى؟بس كه سوداى سر زلف تو پختم به خيالعاقبت چون سر زلف تو شدم سودايىهمه عالم به تو مى‏بينم و اين نيست عجببه كه بينم؟ كه تويى چشم مرا بينايىپيش از اين گر دگرى در دل من مى‏گنجيدجز ترا نيست كنون در دل من گنجايىجز تو اندر نظرم هيچ‏كسى مى‏نايدوين عجب‏تر كه تو خود روى به كس ننمايىگفتى از لب بدهم كام عراقى روزىوقت آن است كه آن وعده وفا فرمايىپسرا رَهِ قلندر سزد ار به ما نمايىكه دراز و دور ديدم رَهِ زهد و پارسايىقدحى مى مغانه به من آر تا بنوشمكه دگر نماند ما را سر توبه ريايىمى صاف اگر نباشد به من آر دُرد تيرهكه ز دُرد تيره يابد دل و ديده روشنايىكَمِ خانقه گرفتم، سَرِ مصلحى ندارمقدح شراب پر كن، به من آر چند پايى!نه رَه و نه رسم دارم نه دل و نه دين نه دنيامنم و حريف و كنجى و نواى بى‏نوايىز غم زمانه ما را برهان به مى زمانىكه نيافت جز به مى كس ز غم زمان رهايىچو ز باده مست گشتم چه كليسيا چه كعبهچو به ترك خود بگفتم چه وصال و چه جدايىچو شكست توبه من مشكن تو عهد بارىبه من شكسته دل گو كه چگونه‏اى كجايى؟به طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادندكه برونِ دَر چه كردى كه درون خانه آيىدَرِ دير مى‏زدم من ز درون صدا برآمدكه درآ درآ عراقى كه تو خود حريف مايىفخرالدين ابراهيم‏بن بزرگمهربن عبدالغفار جوالقى همدانى همان عراقى‏معروف شعر پارسى است كه به سال 610 ه . ق در حوالى همدان زاده شد و چون‏به سال 688 ه . ق در دمشق دار فانى را وداع گفت نام خود را به‏عنوان يكى ازنام‏آورترين شعراى پارسى‏گوى به صفحه تاريخ رقم زده بود. عراقى از هندوستان تا حجاز و شامات را طى نمود تا قرارى گيرد و دل‏سودائيش پيوسته هواى يار داشت و درد مى‏طلبيد تا به جلوه جمال دوست درمان‏كند:خوشا دردى كه درمانش تو باشىخوشا راهى كه پايانش تو باشىاما با اين همه، نام خوش عراقى با غزل ماندگار «گل خير آشنايى» عجين است‏كه:ز دو ديده خون فشانم، ز غمت شب جدايىچه كنم كه هست اينها گل خير آشنايىمژه‏ها و چشم يارم به‏نظر چنان نمايدكه ميان سنبلستان چرد آهوى ختايىدَرِ گلسِتان چشمم ز چه رو هميشه بازستبه اميد آنكه شايد تو به چشم من درآيىسر برگ گل ندارم به چه رو روم به گلشنكه شنيده‏ام ز گلها همه بوى بى‏وفايىبه كدام مذهب است اين به كدام ملت است اينكه كشند عاشقى را كه تو عاشقم چرايىبه طواف كعبه رفتم به حرم رهم ندادندكه برون در چه كردى كه درون خانه آيىبه قمارخانه رفتم همه پاكباز ديدمچو به صومعه رسيدم همه زاهد ريايىدر دير مى‏زدم من كه يكى ز در درآمدكه: درآ، درآ، عراقى كه تو هم از آن مايى2. مولاناكيست اين عارفِ عالمِ نوجوانِ شيرين‏كارِ در چله تحبيب نشسته بلخى كه ازدروازه نيشابور ناآمده شميم عشق مى‏پراكند و عطار را به اهداء اسرارنامه وامى‏دارد؟ كيست(161) اين جوانك شوريده كه در كسوت پيران ظاهر مى‏شود و از نيشابورگذر نكرده آوازه مجالس تبريز و دمشق و قونيه‏اش عالم‏گير مى‏شود. كيست اين پير خرقه‏پوش شيدايى كه مثنوى معنوى‏اش به لحن خوش زابل ومويه فرياد مى‏شود و حدى خوان و دست‏افشان سرود عشق سر مى‏دهد كه سلسله‏جنبان عشق را جز عشقبازى نشايد. كيست اين واعظ غير متعظ كه چون سواره از مدرسه پنبه‏فروشان بيرون‏مى‏رود. شكوه و هيمنه و جلال روحانى‏اش را به يكباره به پاى ژوليده‏اى از راه‏رسيده مى‏ريزد و چون به چشمان نافذ و سيماى پرهيبتش مى‏نگرد به خود مى‏لرزدو با شنيدن «ما عرفناك حق معرفتك» و از پس آن «سبحانى ما اعظم شانى» ازهوش مى‏رود و از مركب فرو مى‏افتد و لاجرم به حلقه ارادت يك‏لاقباى ژوليده‏درمى‏آيد كه:علت عاشق ز علتها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداستكيست اين نائى خوش نغمه كه شكايت و حكايت دل از بندبند ناى وجودش‏فرياد مى‏شود و زمان و زمين را به شور وشعف عرفانى مى‏كشاند كه:بشنو اين نى چون شكايت مى‏كنداز جداييها حكايت مى‏كندكز نيستان تا مرا ببريده‏انددر نفيرم مرد و زن ناليده‏اندسينه خواهم شرحه‏شرحه از فراقتا بگويم شرح درد اشتياقهر كسى كو دور ماند از اصل خويشباز جويد روزگار وصل خويشمن به هر جمعيتى نالان شدمجفت بد حالان و خوش‏حالان شدمهر كسى از ظن خود شد يار مناز درون من نجست اسرار منسرّ من از ناله من دور نيستليك چشم و گوش را آن نور نيستتن ز جان و جان ز تن مستور نيستليك كس را ديد جان دستور نيستآتش است اين بانگ ناى و نيست بادهر كه اين آتش ندارد نيست بادآتش عشق است كاندر نى فتادجوشش عشق است كاندر مى فتادنى حريف هر كه از يارى بريدپرده‏هايش پرده‏هاى ما دريدهمچو نى زهرى و ترياقى كه ديدهمچو نى دمساز و مشتاقى كه ديدنى حديث راهِ پر خون مى‏كندقصه‏هاى عشقِ مجنون مى‏كندمحرم اين هوش جز بيهوش نيستمر زبان را مشترى جز گوش نيستدر غم ما روزها بيگاه شدروزها با سوزها همراه شدروزها گر رفت گو رو باك نيستتو بمان اى آنك چون تو پاك نيستهر كه جز ماهى ز آبش سير شدهر كه بى‏روزى است روزش دير شددر نيابد حال پخته هيچ خامپس سخن كوتاه بايد والسلام(162)چه شب مباركى بود آن خلوت كه حسام‏الدين چلپى از حضرت مولانا سرودن‏مثنوى را درخواست نمود. و چه رقعه شريفى بود آن كاغذپاره كه مولانا فى‏الحال‏از دستار خود برآورد و به او داد. و چه 18 بيت پرسوز و گدازى بود آنچه در سرآغازسخن آورديم و خميرمايه 6 دفتر مثنوى شريف گرديد.مولانا جلال‏الدين محمد بلخى همان حضرت مولاناى خودمان است كه درسال 604 ه . ق در بلخ زاده شد و به سال 672 ه . ق در قونيه چشم فرو بست ودوران حيات را به جذبه و شوق و كشش و كوشش گذرانيد و آثار ارجمند وشريفى چون مثنوى معنوى و ديوان كبير يا ديوان شمس و فيه مافيه و مجالس‏سبعه و مكاتيب مولانا از او به يادگار مانده است.حدود بيست و پنج هزار بيت ديوان شمس و قريب بيست و شش هزار بيت‏مثنوى(163) معنوى سراسر شور و سرمستى و بى‏قرارى او را حكايت مى‏كند.ما در «كجاوه سخن» سر آن داشتيم تا از هر شاعرى شعرى انتخاب و هديه‏احباب كنيم اما در مورد اركان ادب و عرفان فارسى و اسلامى مگر كسى را چنين‏توانى است و چون حضرت مولانا در كنار فردوسى بزرگ و سعدى و حافظشيرين‏سخن و نظامى قصه‏پرداز 5 ركن طارم فيروزه‏اى ادب پارسى را تشكيل‏مى‏دهند بهتر آن مى‏بينيم تا از عنوان و رسم و عرف سرلوحه كار نيز درگذريم و به‏گلچينى هر چند مختصر در مثنوى معنوى پردازيم و هر چه فراهم آورديم يك‏دسته گل سازيم كه حلاوت شكرستان شعر او آستين‏فشانى شكرفروشان(164) را ناديده‏مى‏انگارد.از خدا جوئيم توفيق ادببى‏ادب محروم ماند از لطف رب  عاشقى پيداست از زارى دلنيست بيمارى چو بيمارى دلعلت عاشق ز علتها جداستعشق اصطرلاب اسرار خداستعاشقى گر زين سر و گر زان سر استعاقبت ما را بدان شه رهبر استهر چه گويم عشق را شرح و بيانچون به عشق آيم خجل گردم از آنگرچه تفسير زبان روشنگر استليك عشق بى‏زبان روشن‏تر استمن چه گويم يك رگم هشيار نيستشرح آن يارى كه او را يار نيستشرح اين هجران و اين خون جگراين زمان بگذار تا وقت دگرگفتمش پوشيده خوش‏تر سرّ يارخود تو در ضمن حكايت گوش‏دارخوش‏تر آن باشد كه سرّ دلبرانگفته آيد در حديث ديگرانگفتم ار عريان شود او در عياننى تو مانى نى كنارت نى ميانآفتابى كز وى اين عالم فروختاندكى گر بيش تابد جمله سوختفتنه و آشوب و خونريزى مجوبيش از اين از شمس تبريزى مگودانه چون اندر زمين پنهان شودسر آن سرسبزى بستان شوداين جهان كوهست و فعل ما نداسوى ما آيد نداها را صداتو مگو ما را بدان شه بار نيستبا كريمان كارها دشوار نيستجان و دل را طاقت اين جوش نيستبا كه گويم در جهان يك گوش نيستهر كه او بيدارتر پردردترهر كه او آگاه‏تر رخ زردترچون‏كه گل بگذشت‏وگلشن شدخراببوى گل را از كه جوئيم از گلابگر انارى مى‏خرى خندان بخرتا دهد خنده ز دانه او خبرنار خندان باغ را خندان كندصحبت مردانت چون مردان كندمهر پاكان در ميان جان نشاندل مده الا به مهر دل‏خوشانگفت پيغمبر به آواز بلندبا توكل زانوى اشتر ببندآنكه او از آسمان باران دهدهم تواند كو ز رحمت نان دهداين‏قدر عقلى كه دارى گم شودسر كه عقل از وى بپرّد دُم شودگر توكل مى‏كنى در كار كنكسب كن پس تكيه بر جبار كناز كه بگريزيم از خود اى محالاز كه برتابيم از حق اين وبالگر به صورت آدمى انسان بدىاحمد و بوجهل خود يكسان بدىنقش بر ديوار مثل آدم استبنگر از صورت چه چيز او را كم استپيش چشمت داشتى شيشه كبودزان سبب عالم كبودت مى‏نمودياد ياران يار را ميمون بودخاصه كان ليلى و اين مجنون بودعاشقم بر لطف و بر قهرش به جدّاى عجب من عاشق اين هر دو ضدهر كه او ارزان خرد ارزان دهدگوهرى طفلى به قرصى نان دهدغرق عشقى‏ام كه غرقست اندرينعشقهاى اولين و آخرينمجملش گفتم نكردم من بيانورنه هم لبها بسوزد هم دهانمن چو لب گويم لب دريا بودمن چو لا گويم مراد الا بودمن ز شيرينى نشستم روترشمن ز بسيارىّ گفتارم خمشتا كه در هر گوش نايد اين سخنيك همى گويم ز صد سرّ لدنباده در جوشش گداى جوش ماستچرخ در گردش اسير هوش ماستباده از ما مست شد نى ما از اوقالب از ما هست شد نى ما از اوپاى استدلاليان چوبين بودپاى چوبين سخت بى‏تمكين بودگر يكى كفش از دو تنگ آمد به پاهر دو جفتش كار نايد مر تراپا تهى گشتن به است از كفش تنگرنج غربت به كه اندر خانه جنگزاغ اگر زشتى خود بشناختىهمچو برف از درد و غم بگداختىهر كه را آيينه باشد پيش روزشت و خوب خويش را بيند در اوچون كه بى‏رنگى اسير رنگ شدموسئى با موسئى در جنگ شديار بايد راه را تنها مرواز سر خود اندر اين صحرا مروچون كه من من نيستم اين دم زهوستپيش اين دم هر كه دم زد كافر اوستعلم چون بر دل زند يارى شودعلم چون بر تن زند بارى شودهيچ ناى بى‏حقيقت ديده‏اىيا ز كاف و لام گل، گل چيده‏اىاسم خواندى رو مسمى را بجومه به بالا دان نه اندر آب جوآب بگذاريد و نان قسمت كنيدبخل بگذاريد اگر آنِ منيداز على‏آموز اخلاص عملشير حق را دان منزه از دغلگفت من تيغ از پى‏حق مى‏زنمبنده حقم نه مأمور تنممرگ بى‏مرگى بود ما را حلالبرگ بى‏برگى بود ما را نوالآنكه مردن پيش جانش تهلكه استحكم لاتلقوا نگيرد او به دستمدتى اين مثنوى تأخير شدمهلتى بايست تا خون شير شدخلوت از اغيار بايد نى ز يارپوستين بهر دى آمد نى بهارآينه دل چون شود صافى و پاكنقشها بينى برون از آب و خاكهم ببينى نقش و هم نقاش رافرش دولت را و هم فرّاش رادر جهان هر چيز چيزى جذب كردگرم گرمى را كشيد و سرد سردگفتم اى دل آينه كل را بجورو به دريا كار برنايد ز جوآينه كلى برآوردم ز دودديدم اندر آينه نقش تو بودآنچه تو در آينه بينى عيانپير اندر خشت بيند بيش از آنفكرت از ماضى و مستقبل بودچون از اين دو رست مشكل حل شودپيش‏تر از خلقت انگورهاخورده مى‏ها و نموده شورهاچون‏كه من از خال خوبش دم زنمنطق مى‏خواهد كه بشكافد تنماى برادر تو همان انديشه‏اىمابقى تو استخوان و ريشه‏اىبس كلام پاك در دلهاى كورمى‏نپايد مى‏رود تا اصل نورتا نگريد ابر كى خندد چمنتا نگريد طفل كى نوشد لبنتا نگريد كودك حلوا فروشبحر بخشايش نمى‏آيد به جوشكام تو موقوف زارى دل استبى‏تضرع كاميابى مشكل استاز هزاران اندكى زين صوفيندباقيان در دولت او مى‏زيندمر مرا تقليدشان بر باد دادكه دو صد لعنت بر اين تقليد بادگر ترازو را طمع بودى به مالراست كى گفتى ترازو وصف حالهر كه از ديدار برخوردار شداين جهان در چشم او مردار شدهر كه دور از رحمت رحمان بوداو گداچشم است اگر سلطان بودتو مكانى، اصل تو در لامكاناين دكان بربند و بگشا آن دكاناى خداى پاك بى‏انباز و ياردستگير و جرم ما را در گذارهم دعا از تو اجابت هم ز توايمنى از تو مهابت هم ز تواز درون خويش اين آوازهامنع كن تا كشف گردد رازهاآدمى مخفى‏ست در زير زباناين زبان پرده است بر درگاه جانچون‏كه بادى پرده را در هم كشيدسرّ صحن خانه شد بر ما پديدچند باشى عاشق صورت بگوطالب معنى شو و معنى بجوصورت ظاهر فنا گردد بدانعالم معنى بماند جاودانخلق را طاق و طرم عاريتى استامر را طاق و طرم ماهيتى استاز پى طاق و طرم خوارى كشندبر اميد عزّ در خوارى خوشندمشرق خورشيد برج قيرگونآفتاب ما ز مشرقها برونصد هزاران بار ببريدم اميداز كه از شمس اين شما باور كنيدتو مرا باور مكن كز آفتابصبر دارم من و يا ماهى ز آباى ضياءالحق حسام‏الدين بياراين سوم دفتر كه سنت شد سه بارقوتت از قوت حق مى‏زهدنز عروقى كز حرارت مى‏جهدسقف گردون كو چنين دايم بودنز طناب و اُستنى قايم بودهمچنين اين قوت ابدال حقهم ز حق دان نز طعام و از طبقجسمشان را هم ز نور اسرشته‏اندتا ز روح و از ملك بگذشته‏اندگفت معشوقى به عاشق كاى فتىتو به غربت ديده‏اى بس شهرهاپس كدامين شهر از آنها خوش‏تر استگفت آن شهرى كه در وى دلبر استهر كجا يوسف‏رخى باشد چو ماهجنت است آن گرچه باشد قعر چاهخوش‏تر از هر دو جهان آن‏جا بودكه مرا با تو سر و سودا بودگفت اى ناصح خمش كن چند پندپند كم ده زآنكه بس سختست بندتو مكن تهديدم از كشتن كه منتشنه زارم به خون خويشتنعاشقان را هر زمانى مردنيستمردن عشاق خود يك نوع نيستاو دو صد جان دارد از جان هدىوان دو صد را مى‏كند هر دم فداگر بريزد خون من آن خوبروپاى كوبان جان برافشانم بر اوآزمودم مرگ من در زندگى استچون رهم زين زندگى پايندگى استاقتلونى اقتلونى يا ثقاتاِنّ فى قتلى حياتاً فى‏حياتپارسى گو گرچه تازى خوش‏تر استعشق را خود صد زبان ديگر استبوى آن دلبر چو پران مى‏شوداين زبانها جمله حيران مى‏شودعاشقان را شد مدرس حسن دوستدفتر و درس و سبقشان روى اوستخامشند و نعره تكرارشانمى‏رود تا عرش و تخت يارشانگفت من مستسقيم آبم كِشدگرچه مى‏دانم كه هم آبم كُشدگر بياماسد مرا دست و شكمعشق آب از من نخواهد گشت كمچون زمين‏وچون جنين خون‏خواره‏امتا كه عاشق گشته‏ام اين كاره‏اماز جمادى(165) مردم و نامى شدموز نما مردم به حيوان سر زدممردم از حيوانى و آدم شدمپس چه ترسم كى ز مردن كم شدمحمله ديگر بميرم از بشرتا برآرم از ملايك بال و پروز ملك هم بايدم جستن ز جوكل شيى‏ء هالك الّا وجههبار ديگر از ملك قربان شومآنچه اندر وهم نايد آن شومپس عدم گردم عدم چون ارغنونگويدم كانّا اليه راجعونسوى تيغ عشقش اى ننگ زنانصد هزاران جان نگر دستك زنانجوى ديدى كوزه اندر جوى ريزآب را از جوى كى باشد گريزآب كوزه چون در آب جو شودمحو گردد در وى و جو او شوداى ضياء الحق حسام‏الدين تويىكه گذشت از مه به‏نورت مثنوىگردن اين مثنوى را بسته‏اىمى‏كشى آن سو كه تو دانسته‏اىبا تو ما چون رز به تابستان خوشيمحكم دارى هين بكش تا مى‏كشيمخوش بكش اين كاروان را تا به حجاى امير صبر و مفتاح‏الفرجحج زيارت كردن خانه بودحجّ رب‏الّبيت مردانه بودچون كه بد كردى بترس ايمن مباشزان‏كه تخمست و بروياند خداشگر نبودى ميل و اميد ثمركى نشاندى باغبان هر سو شجرمغز را خالى كن از انكار يارتا كه ريحان يابد از گلزار يارتا بيابى بوى خلد از يار منچون محمد بوى رحمن از يمنمستمع چون نيست خاموشى به استنكته از نااهل اگر پوشى به استبد گهر را علم و فن آموختندادن تيغ است دست راهزنتيغ دادن در كف زنگى مستبه كه آيد علم ناكس را به دستعلم و مال و منصب و جاه و قرانفتنه آرد در كف بد گوهرانچون قلم در دست غدّارى فتادلاجرم منصور بر دارى فتاداحمقان سرور شدستند و زبيمعاقلان سرها كشيده در گليمگر بگويم تا قيامت زين كلامصد قيامت بگذرد و اين ناتمامشه حسام‏الدين كه نور انجم استطالب آغاز سفر پنجم استشرح تو غيب است بر اهل جهانهمچو راز عشق دارم در نهانمدح تو حيف است با زندانيانگويم اندر مجمع روحانيانمادح خورشيد مدّاح خود استكه دو چشمم روشن و نامرمد استذم خورشيد جهان ذمّ خود استكه دو چشمم كور و تاريك و بد استگرچه عاجز آمد اين عقل از بيانعاجزانه جنبشى بايد در آنآب دريا را اگر نتوان كشيدهم به قدر تشنگى بايد چشيدعشق مى‏گويد به گوشم پست پستصيد بودن خوش‏تر از صياديستآنكه ارزد صيد را عشق است و بسليك او كى گنجد اندر دام كسلب فرو بند از طعام و از شرابسوى خوان آسمانى كن شتابجهد كن تا اين طلب افزون شودتا دلت زين چاه تن بيرون رودهر كه اندر عشق يابد زندگىكفر باشد پيش او جز بندگىيك دهان خواهم به پهناى فلكتا بگويم وصف آن رشك ملكدر دهان يابم چنين و صد چنينتنگ آيد در فغان اين چنينمن سر هر ماه سه روز اى صنمبى‏گمان بايد كه ديوانه شومهين كه امروز اول سه روزه استروز پيروز است نى پيروزه استهر دلى كاندر غم شه مى‏بوددم به دم او را سر مه مى‏بوداى حيات دل حسام‏الدين بسىميل مى‏جوشد به قسم سادسىگشت از جذب چو تو علامهدر جهان گردان حسامى نامهعشق را با پنج و با شش كار نيستمقصد او جز كه جذب يار نيستهست بى‏رنگى اصول رنگهاصلحها باشد اصول جنگهاعشق قهار است و من مقهور عشقچون شكر روشن شدم از شور عشقبرگ كاهم پيش تو اى تندبادمن چه دانم تا كجا خواهم فتادعاشقان در سيل تند افتاده‏اندبر قضاى عشق دل بنهاده‏اندزان شراب لعل و لعل جان‏فزالعل اندر لعل اندر لعل مانعره مستانه خوش مى‏آيدمتا ابد جانا چنين مى‏بايدمبوى جانى سوى جانم مى‏رسدبوى يار مهربانم مى‏رسدعقل راه نااميدى كى رودعشق باشد كان طرف بر سر رودلااُبالى عشق باشد نه خردعقل آن جويد كز آن سودى برددر دل عاشق به جز معشوق نيستدر ميانشان فارق و مفروق نيستزو حيات عشق خواه و جان مخواهتو از او آن رزق خواه و نان مخواهآنكه عاشق نيست او در آب درصورت خود بيند اى صاحب‏نظرصورت عاشق چو فانى شد در اوپس در آب اكنون كرا بيند بگو(166)طاقت من ز اين صبورى طاق شدواقعه من عبرت عشاق شدمن ز جان سير آمدم اندر فراقزنده بودن در فراق آمد نفاقچند درد فرقتش بكشد مراسر ببُر تا عشق سر بخشد مرادين من از عشق زنده بودن استزندگى ز اين جان و سر ننگ من استمن در اين ره عمر خود كردم گروهر چه باداباد اى خواجه بروصدر را صبرى بُد اكنون آن نماندبر مقام صبر عشق آتش فشاندصبر من مُرد آن شبى كه عشق زاددرگذشت او حاضران را عمر بادمولانا، دل به عشق شمس داد و شيفتگى و شيدايى خود را در قالب غزلهاى‏جانگداز ديوان شمس و مثنوى معنوى جاودانه ساخت. شش دفتر خوش مثنوى‏بارها تلخيص گرديده و از آن ميان لب لباب مثنوى، انتخابى است كه كاشفى از اين‏مجموعه بديع فراهم آورده است. ما در اين مقال سر آن داريم تا از اين درياى‏جوشان ديوان كبير چند جام برگيريم و به كام تشنه صاحبدلان ريزيم كه غزليات‏ديوان شمس نيز چونان مثنوى معنوى تشنه كامى را فرو مى‏نشاند:مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدمدولت عشق آمد و من دولت پاينده شدمديده سير است مرا، جان دلير است مرازهره شير است مرا، زهره تابنده شدمگفت كه ديوانه نه‏اى لايق اين خانه نه‏اىرفتم و ديوانه شدم، سلسله بندنده شدمگفت كه سرمست نه‏اى، رو كه از اين دست نه‏اىرفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدمگفت كه تو كشته نه‏اى در طرب آغشته نه‏اىپيش رخ زنده كنش، كشته و افكنده شدمگفت كه تو زيرككى، مست خيالى و شكىگول شدم، هول شدم وز همه بركنده شدمگفت كه تو شمع شدى، قبله اين جمع شدىجمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدمگفت كه شيخى و سرى، پيشرو و راهبرىشيخ نيم، پيش نيم، امر ترا بنده شدمگفت كه با بال و پرى، من پر و بالت ندهمدر هوس بال و پرش بى‏پر و پركنده شدمگفت مرا دولت نو، راه مرو رنجه مشوزانكه من از لطف و كرم، سوى تو آينده شدماى خدا اين وصل را هجران مكنسرخوشانِ عشق را نالان مكنباغ جان را تازه و سرسبز دارقصد اين مستان و اين بُستان مكنچون خزان بر شاخ و برگ دل مزنخلق را مسكين و سرگردان مكناين طناب خيمه را بر هم مزنخيمه تست آخر اى سلطان مكنبر درختى كآشيان مرغ توستشاخ مشكن مرغ را پراّن مكنجمعِ شمع خويش را بر هم مزندشمنان را كور كن شادان مكنگرچه دزدان خصم روز روشن‏اندآنچه مى‏خواهد دل ايشان مكنكعبه اقبال، اين حلقه‏ست و بسكعبه امّيد را ويران مكننيست در عالم ز هجران تلخ‏ترهرچه خواهى كن وليكن آن مكن(167)با من صنما دل يكدله كنگر سر ننهم آنگه گِله كنمجنون شده‏ام از بهر خدازان زلفِ خوشت يك سلسله كنسى پاره(168) به كف در چلّه شدىسى پاره منم تركِ چله كنمجهول مرو با غول مروزنهار سفر با قافله كناى مطرب دل زآن نغمه خوشاين مغزِ مرا پر مشغله كناى زهره و مه زآن شعله رودو چشم مرا دو مشعله كناى موسىِ جان چوپان شده‏اىبر طور برو ترك گله كننعلين ز دو پا بيرون كن و رودر دشت طُوى پا آبله كنتكيه‏گه تو حق شد نه عصاانداز عصا و آن را يله كنفرعون هوى چون شد حيواندر گردن او رو زَنگُله كنهله نوميد نباشى كه ترا يار براندگرت امروز براند نه كه فردات بخواند؟در اگر بر تو ببندد مرو و صبر كن آنجاز پس صبر ترا او به سر صدر نشاندو اگر بر تو ببندد همه درها و گذرهاره پنهان بنمايد كه كس آن راه نداندنه كه قصاب به خنجر چو سر ميش ببرّدنهلد كشته خود را كُشد آن‏گاه كِشاندچو دم ميش نماند ز دم خود كندش پرتو ببينى دم يزدان به كجاهات رساندبه مثل گفتم اين را و اگر نه كرم اونكشد هيچ كسى را و ز كشتن برهاندهمگى ملك سليمان به يكى مور ببخشدبدهد هر دو جهان را و دلى را نرمانددل من گرد جهان گشت و نيابيد مثالشبه كه ماند به كه ماند به كه ماند به كه ماندهله خاموش كه بى‏گفت ازين مى همگان رابچشاند بچشاند بچشاند بچشانديار مرا، غار مرا، عشق جگرخوار مرايار تويى، غار تويى، خواجه نگهدار مرانوح تويى، روح تويى، فاتح و مفتوح تويىسينه مشروح تويى، بر در اسرار مرانور تويى، سور تويى دولت منصور تويىمرغ كُه طور تويى خسته به منقار مراقطره تويى، بحر تويى، لطف تويى، قهر تويىقند تويى، زهر تويى، بيش ميازار مراحجره خورشيد تويى، خانه ناهيد تويىروضه اميد تويى، راه ده اى يار مراروز تويى، روزه تويى، حاصل دريوزه تويىآب تويى، كوزه تويى، آب ده اى يار مرادانه تويى، دام تويى، باده تويى، جام تويىپخته تويى، خام تويى، خام بمگذار مرااين تن اگر كم تَنَدى، راه دلم كم زندىراه شدى تا نبدى، اين همه گفتار مراخبرت هست كه در شهر شكر ارزان شدخبرت هست كه دى گم شد و تابستان شدخبرت هست كه ريحان و قرنفل در باغزير لب خنده‏زنانند كه كار آسان شدخبرت هست كه بلبل ز سفر باز رسيددر سماع آمد و استاد همه مرغان شدخبرت هست كه در باغ كنون شاخ درختمژده نو بشنيد از گل و دست‏افشان شدخبرت هست كه جان مست شد از جام بهارسرخوش و رقص‏كنان در حرم سلطان شدخبرت هست كه لاله رخ پرخون آمدخبرت هست كه گل خاصبك ديوان شدخبرت هست ز دزدى دى ديوانهشحنه عدل بهار آمد او پنهان شدبستدند آن صنمان خط عبور از ديوانتا زمين سبز شد و با سر و با سامان شدشاهدان چمن ار پار قيامت كردندهر يك امسال به زيبايى صد چندان شدگل‏رخانى ز عدم چرخ‏زنان آمده‏اندكانجم چرخ نثار قدم ايشان شدناظر ملك شد آن نرگس معزول شدهغنچه طفل چو عيسى فطن و خطخوان شدبزم آن عشرتيان بار دگر زيب گرفتباز آن باد صبا باده ده بستان شدنقشها بود پس پرده دل پنهانىباغها آينه سّرِ دل ايشان شدآنچ بينى تو ز دل جوى ز آيينه مجوىآينه نقش شود ليك نتاند جان شدمردگان چمن از دعوت حق زنده شدندكفرهاشان همه از رحمت حق ايمان شدباقيان در لحدند و همه جنبان شده‏اندزانك زنده نتواند گرو زندان شدگفت بس كن كه من اين را به از اين شرح كنممن دهان بستم كو آمد و پابندان شدهم لب شاه بگويد صفت جمله تمامگر خلاصه ز شما در كنف كتمان شدمن بيخود و تو بيخود ما را كه برد خانه(169)من چند ترا گفتم كم خور دو سه پيمانهدر شهر يكى كس را هشيار نمى‏بينمهر يك بتر از ديگر شوريده و ديوانهجانا به خرابات آ تا لذت جان بينىجان را چه خوشى باشد بى‏صحبت جانانههر گوشه يكى مستى دستى ز بر دستىوان ساقى هر هستى با ساغر شاهانهتو وقف خراباتى دخلت مى و خرجت مىزين وقف به هشياران مسپار يكى دانهاى لولى بربط زن تو مست‏ترى يا مناى پيش چو تو مستى افسون من افسانهاز خانه برون رفتم مستيم به پيش آمددر هر نظرش مضمر صد گلشن و كاشانهچون كشتى بى‏لنگر كژ مى‏شد و مژ مى‏شدوز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانهگفتم ز كجايى تو تسخر زد و گفت اى جاننيميم ز تركستان نيميم ز فرغانهنيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دلنيميم لب دريا نيمى همه دردانهگفتم كه رفيقى كن با من كه منم خويشتگفتا كه بنَشْناسم من خويش ز بيگانهمن بى‏دل و دستارم در خانه خمارميك سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نهدر حلقه لنگانى مى‏بايد لنگيدناين پند ننوشيدى از خواجه عليانهسرمست چنان خوبى كى كم بود از چوبىبرخاست فغان آخر از اُستن حنانهشمس الحق تبريزى از خلق چه پرهيزىاكنون كه درافكندى صد فتنه فتانهجز من اگرت عاشق شيداست بگوور ميل دلت به جانب ماست بگوور هيچ مرا در دل تو جاست بگوگر هست بگو، نيست بگو، راست بگو!اول به هزار لطف بنواخت مراآخر به هزار غصه بگداخت مراچون مُهره مِهرِ خويش مى‏باخت مراچون من همه او(170) شدم برانداخت مرادر دل و جان خانه كردى عاقبتهر دو را ديوانه كردى عاقبتآمدى كاتش درين عالم زنىوا نگشتى تا نكردى عاقبتاى ز عشقت عالمى ويران شدهقصد اين ويرانه كردى عاقبتمن ترا مشغول مى‏كردم دلاياد آن افسانه كردى عاقبتعشق را بى‏خويش بردى در حرمعقل را بيگانه كردى عاقبتيا رسول‏الله ستون صبر رااستن حنانه كردى عاقبتشمع عالم بود لطف چاره‏گرشمع را پروانه كردى عاقبتيك سرم اين‏سوست يك سر سوى تودو سرم چون شانه كردى عاقبتدانه‏اى بيچاره بودم زير خاكدانه را دردانه كردى عاقبتدانه‏اى را باغ و بستان ساختىخاك را كاشانه كردى عاقبتاى دل مجنون و از مجنون بترمردىِ مردانه كردى عاقبتكاسه سر از تو پر، از تو تهىكاسه را پيمانه كردى عاقبتجان جانداران سركش را به علمعاشق جانانه كردى عاقبتشمس تبريزى كه مر هر ذره راروشن و فرزانه كردى عاقبت(171)روزها فكر من اين است و همه شب سخنمكه چرا غافل از احوال دل خويشتنماز كجا آمده‏ام، آمدنم بهر چه بودبه كجا مى‏روم آخر ننمايى وطنممانده‏ام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرايا چه بودست مراد وى از اين ساختنمجان كه از عالم علويست يقين مى‏دانمرخت خود باز برآنم كه همان‏جا فكنميا مرا بر دَرِ خمخانه آن شاه بريدكه خمار من از آنجاست همان‏جا شكنممرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاكدو سه روزى قفسى ساخته‏اند از بدنماى خوش آن روز كه پرواز كنم تا در دوستبه اميد سر كويش پر و بالى بزنمكيست در گوش كه او مى‏شنود آوازميا كدامست سخن مى‏كند اندر دهنمكيست در ديده كه از ديده برون مى‏نگرديا چه جانست نگويى كه منش پيرهنمتا به تحقيق مرا منزل و ره ننمايىيكدم آرام نگيرم، نفسى دم نزنممى وصلم بچشان تا درِ زندان ابداز سر عربده مستانه به‏هم در شكنممن به خود نامدم اينجا كه به خود باز رومآنكه آورد مرا باز برد تا وطنمتو مپندار كه من شعر به خود مى‏گويمتا كه هشيارم و بيدار يكى دم نزنمزهى عشق زهى عشق كه ماراست خداياچه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خداياچه گرميم چه گرميم از اين عشق چو خورشيدچه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايازهى ماه زهى ماه زهى باده همراهكه جان را و جهان را بياراست خدايازهى شور زهى شور كه انگيخته عالمزهى كار زهى بار كه آنجاست خدايافرو ريخت فرو ريخت شهنشاه سوارانزهى گرد زهى گرد كه برخاست خدايافتاديم فتاديم بدان‏سان كه نخيزيمندانيم ندانيم چه غوغاست خداياز هر كوى ز هر كوى يكى دود دگرگوندگربار دگربار چه سوداست خدايانه دامى است نه زنجير همه بسته چرائيم؟چه بندست چه زنجير كه برپاست خداياچه نقشى است چه نقشى است در اين تابه دلهاغريب است غريب است ز بالاست خداياخموشيد خموشيد كه تا فاش نگرديدكه اغيار گرفتست چپ و راست خدايااى يار مقامر دل، پيش آوْ و دمى كم زنزخمى كه زنى بر ما، مردانه و محكم زنگر تخت نهى ما را، بر سينه دريا نهور دار زنى ما را، بر گنبد اعظم زنازواج موافق را، شربت ده و دم دم دهامشاج منافق را، در هم زن و بر هم زناكسير لدنى را، بر خاطر جامد نهمخمور يتيمى را، بر جام محرم زندر ديده عالم نه، عدلى نو و عقلى نوو آن آهوى ياهو را، بر كلب معلم زناندر گل بسرشته يك نفخ دگر در دموان سنبل ناكشته، بر طينت آدم زنگر صادق صديقى، در غار سعادت روچون مرد مسلمانى، برملك مسلم زنجان خواسته‏اى، اى جان، اينك من و اينك جانجانى كه تو را نبود، بر قعر جهنم زنخواهى كه به هر ساعت عيسى نوى زايدزان گلشن خود بادى بر چادر مريم زنگر دار فنا خواهى، تا دار بقا گرددآن آتش عمرانى، در خرمن ماتم زنخواهى تو دو عالم را، هم‏كاسه و هم‏ياسه(172)آن كحل اناالله را، در مين دو عالم زنمن بس كنم اما تو، اى مطرب روشن دلاز زير چو سير آيى، بر زمزمه بم زنتو دشمن غمهايى، خاموش نمى‏شايىهر لحظه يكى سنگى، بر مغز سر غم زنگر رود ديده و عقل و خرد و جان تو مروكه مَرا ديدن تو بهتر از ايشان تو مروآفتاب و فلك اندر كنف سايه تستگر رود اين فلك و اختر تابان تو مرواى كه دُردِ سخنت صاف‏تر از طبع لطيفگر رود صفوت اين طبع سخندان تو مرواهل ايمان همه در خوفِ دَم خاتمتندخوفم از رفتن تست اى شه ايمان تو مروتو مرو گر بروى، جان مرا با خود برور مرا مى‏نبرى با خود ازين خوان تو مروبا تو هر جزو جهان باغچه و بستان استدر خزان گر برود رونق بستان تو مروهجر خويشم منما هجر تو بس سنگدل استاى شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مروكه بود ذره كه گويد تو مرو اى خورشيد؟كه بود بنده كه گويد به‏تو سلطان تو مروليك تو آب حياتى همه خلقان ماهىاز كمال كرم و رحمت و احسان تو مروهست طومار دل من به درازاى اَبدبر نوشته ز سرش تا سوىِ پايان تو مروگر نترسم ز ملال تو بخوانم صد بيتكه ز صد بهتر و ز هجده هزاران تو مرومطلع غزلهاى انتخابى ديوان كبير شمس:- اى يوسف خوش‏نام ما، خوش مى‏روى بر بام مااى در شكسته جام ما، اى بردريده دام ما- معشوقه به سامان شد، تا باد چنين باداكفرش همه ايمان شد، تا باد چنين بادا- زهى عشق، زهى عشق كه ماراست خداياچه نغزست چه خوبست چه زيباست خدايا- تو مرا جان و جهانى چه كنم جان و جهان راتو مرا گنج روانى چه كنم سود و زيان را- درخت اگر متحرّك بُدى ز جان بر جانه رنج اره كشيدى نه زخمهاى جفا- در هوايت بى‏قرارم روز و شبسر ز پايت بر ندارم روز و شب- آمده‏ام كه تا به خود گوش كشان كشانمتبى‏دل و بى‏خودت كنم در دل و جان نشانمت- آن نفسى كه با خودى، يار چو خار آيدتوان نفسى كه بى‏خودى يار چه كار آيدت- بنماى رخ كه باغ و گلستانم آرزوستبگشاى لب كه قند فراوانم آرزوست- عشق جز دولتِ عنايت نيستجز گشاد دل و هدايت نيست- اى لوليان اى لوليان يك لوليى ديوانه شدطشتش فتاد از بام ما، نك سوى مجنون خانه شد- آب زنيد راه را، هين كه نگار مى‏رسدمژده دهيد باغ را بوى بهار مى‏رسد- بى‏همگان به سر شود، بى‏تو به سر نمى‏شودداغ تو دارد اين دلم جاى دگر نمى‏شود- شمس و قمرم آمد، سمع و بصرم آمدوان سيمبرم آمد، وان كان زرم آمد- بميريد، بميريد، در اين عشق بميريددر اين عشق چو مرديد همه روح پذيريد- اى قوم به حج رفته كجاييد، كجاييدمعشوق همين‏جاست، بياييد بياييد- دشمن خويشيم و يار آنكه ما را مى‏كشدغرق درياييم و ما را موج دريا مى‏كشد- صنما، جفا رها كن كرم اين روا نداردبنگر به سوى دردى كه ز كس دوا ندارد- همه را بيازمودم ز تو خوشترم نيامدچو فرو شدم به دريا چو تو گوهرم نيامد- ما نه زان محتشمانيم كه ساغر گيرندو نه زان مفلسكان كز بز لاغر گيرند- اندك اندك جمع مستان مى‏رسنداندك اندك مى‏پرستان مى‏رسند- خياط روزگار به بالاى هيچ مردپيراهنى ندوخت كه آن را قبا نكرد- اين عشق جمله عاقل و بيدار مى‏كشدبى‏تيغ مى‏بُرد سر و بى‏دار مى‏كشد(173)- غرّه مشو گر ز چرخ كار تو گردد بلندزانك بلندت كند تا بتواند فكند- شدم ز عشق به جايى كه عشق نيز نداندرسيد كار به جايى كه عقل خيره بماند- عيد بر عاشقان مبارك بادعاشقان عيدتان مبارك باد- عشق مرا بر همگان برگزيدآمد و مستانه رخم را گزيد- چنان مستم، چنان مستم من امروزكه از چنبر، برون جستم من امروز - عارفان را شمع و شاهد نيست از بيرون خويشخون انگورى نخورده باده‏شان هم خون خويش- اى عاشقان اى عاشقان پيمانه را گم كرده‏امزان مى كه در پيمانه‏ها اندر نگنجد خورده‏ام- آمده‏ام كه سر نهم، عشق ترا به سر برمور تو بگوييم كه نى، نى شكنم شكر برم- صورتگر نقّاشم، هر لحظه بتى سازموانگه همه بتها را در پيش تو اندازم- بيا تا قدر يكديگر بدانيمكه تا ناگه ز يكديگر نمانيم- من سَرِ خُم را ببستم باز شد پهلوى خمآنكه خم را ساخت هم او مى‏شناسد خوى خم- من اگر دست زنانم نه من از دست زنانمنه از اينم نه از آنم من از آن شهر كلانم- ما ز بالاييم و بالا مى‏رويمما ز درياييم و دريا مى‏رويم- رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كنترك منِ خرابِ شبگردِ مبتلا كن- مى‏بينمت كه عزم جفا مى‏كنى، مكنعزم عتاب و فرقت ما مى‏كنى، مكن3. سعدىنوبت عاشقى است يك چندى...كيست اين رند يك‏لاقباى دستارى كه هفت قرن پس از خراميدن «آهوى‏كوهى» در دشت ادب طالع مى‏شود.كيست اين شيخ متعظ كه بى‏محابا در مدرسه شرع فتواى عشق سر مى‏دهد و دروانفساى رونق زهد و خرافه، مردنگى تحبيب برمى‏افروزد. كيست اين شوريده شيدايى كه دريچه صبح را بر آفتاب مى‏بندد تا خلوت باقمر بودن را تضمين كند.كيست اين جنگىِ سپرانداخته كه سر صلح دارد و خود خويشتن اسير كمند يارمى‏گردد.كيست اين عاشق رسوا شده كه زردى چهره از كيمياى عشق محبوب مى‏داند وبا رؤيت جمال دوست بى‏خبر مى‏شود.كيست او كه حديث عشق‏ورزى را به غايت اعلا مى‏برد و زمزمه سرمستى‏اش‏به جانِ جان عشاق مى‏نشيند.كيست او كه پند حكيمان در نمى‏بندد و محتسب را به فريب پيرى مى‏اندازد تاهمچنان جوانى كند.كيست او كه هم در حال مجنون رخ ليلى چون قيس بنى عامر و فرهاد لب‏شيرين چون خسروِ پرويز است.كيست او كه خفتن جاويد را به حلاوت برخاستن به هواى او مى‏خواهد ودمى با دوست بودن را به از صد سال در عشرت مى‏داند.كيست او كه عاشقى از رنگ رخساره‏اش پيداست و پيش شمشير بلاى عشق‏رقص‏كنان مى‏آيد.كيست او كه به يكباره دَرِ خلوت به روى اغيار مى‏بندد و از هر آنچه جزحكايت دوست بود اظهار ندامت مى‏كند.كيست او كه مهر مهرورزان را به جان مى‏خرد و ترك مهراينان در خودنمى‏پسندد.كيست او كه اختيار خويش را به زمام اشتر عشق مى‏بندد و در مرتبه عشق‏سرى در باخته در پاى معشوق دارد.كيست او كه به عمرى سر از خمار مستى بر نمى‏دارد و زهد و عاشقى را ميان‏خويش و فقيه شهر بالمناصفه قسمت مى‏كند.كيست او كه بُعد ميان عاشق و معشوق را به هيچ مى‏انگارد و هم در حال زعشق تا به صبورى را هزار فرسنگ مى‏داند.كيست او كه حسن ميمندى را به مجلس محمود مى‏كشاند تا شرح حسن ايازگويد و طايفه‏اى از دانشمندان را به جامع دمشق مى‏برد تا مباحثه‏اى در حكايت‏عمر تلف شده بر پا نمايد.كيست او كه بوستان و گلستان كلامش جمله روايت پند و حكمت و شيوه‏ادب است و طيبّات سخنش قند و عسل و غزليات عاشقانه‏اش شيوه و مرام‏عاشقى را تبيين مى‏كند.كيست او كه اول دفتر به نام ايزد دانا مى‏كند و در جذبه معشوق چنان مستغرق‏مى‏شود كه زمانيش «هر ساعت از نو قبله‏اى با بت‏پرستى مى‏رود»!كيست او كه غزل عاشقانه را به اوج اعلا مى‏برد و در شيوه سهل و ممتنع طبع‏آزمودگان را مكرّر به طبع‏آزمايى مى‏كشاند.كيست او كه در غزل عاشقانه حجاب پيرهنى را هم نمى‏پذيرد و ديدار دوست‏مشتاق‏ترش مى‏كند اما هم او در مرتبه غزل عارفانه به صحراى خلوت لاف يكتايى‏مى‏زند و خيمه بر بالاى منظوران بالايى مى‏افرازد.كيست او كه غزل را چنان پرمايه و شيرين مى‏سازد كه لسان‏الغيب خواجه شيرازنيز به كرات و به عينه در حلاوت سخن او مى‏افتد و فى‏المثل مى‏گويد: «در سراپاى‏وجودت هنرى نيست كه نيست» يا «اسير خويش گرفتى بكش چنان كه تو دانى»كيست او كه دوست را به احسن وجه مى‏ستايد و تصوير مى‏كند و «جز دوست‏نخواهد كرد از دوست تمنايى» و «حديث دوست نگويد مگر به حضرت دوست»و با اين‏همه در واپسين ايام از هرآنچه گفته و شنيده بيزارى مى‏جويد جز حكايت‏دوست.كيست او كه نصيحةالملوك را با «الحمدلله الكافى حَسب الخلايق وحده» آغازمى‏نمايد و به قدر طاقت كلمه‏اى چند بيان مى‏كند در بيان عدل و احسان، و عمرعبدالعزيز و محمود سبكتگين و ذوالنون مصرى و خليفه عباسى و اميران ووزيران را به محكمه عدل مى‏كشاند و تشويششان را به زيارت بقاع شريف وخدمت زهاد و استعانت درگاه خداوندگارى فرو مى‏نشاند.او استاد سخن: افصح‏المتكلمين سعدى شيراز است.اوست كه ذكر جميلش در افواه عوام افتاده و صيت سخنش در بسيط زمين‏رفته، اوست كه سخن پارسى را قوام و حلاوت بخشيد و نثر مسجع و نظم شاعرانه‏را بنيانى تازه داد.اوست كه فصاحت و بلاغت را به بوستان و گلستان ادب آورد و غزل عاشقانه‏را به بام تخيّل كشانيد.اوست كه جامع كاشغر و دمشق و بعلبك و ديار مغرب و شام و حجاز ومجلس درس و وعظ و خانقاه و مسجد و محراب را ظرف بيان مكنوناتى نمود تامظروف خوش طبعش به وجه نيكو تبليغ شود.او سخنورى است كه سخن نيكو را در آستين داشت و تنوع كلام و جامعيت‏بيان را در كليّات بديعش چنان عرضه نمود كه گذر از بوستان و عبور از گلستان وغور در طيباتش به آسانى ميسور نيست.او آداب اجتماعى و نكات اخلاقى و ظرايف تاريخى و سيره نبوى و حِكَم‏قرآنى را چنان به هم مى‏آميزد و نيكو به كار مى‏گيرد كه سبد موعظه و هميان پند وگلستان ذوق و بوستان قصص و طيّبات عاشقانه‏اش مجمع خير و محمل شيدايى‏است.او شيخى است شوريده كه رسالت قلم را مى‏شناسد و تأثير منير آن را باور داردو زبان خويش را در كام نمى‏خواهد و فى‏الجمله از اخلاق و ادب و قناعت ومناعت مى‏گويد و قصه اهل كرم و روايت سيره بزرگان را با حديث دلبندى و شرح‏پريشانى عشاق درهم مى‏آميزد و معجونى مى‏آفريند كه حيرت و بهت آدمى راموجب مى‏شود.شكرخايى در چنين شكرستانى از من نيايد و انتخاب نقل و نبات شعرش جزبه تفأل نشايد و اين غزلها كه ارمغان ساختم لامحاله نمونه‏ايست و نه آنكه بايد:مشنو اى دوست كه غير از تو مرا يارى هستيا شب و روز به‏جز فكر توام كارى هست(174)به كمند سر زلفت نه من افتادم و بسكه به هر حلقه موئيت گرفتارى هستگر بگويم كه مرا با تو سر و كارى نيستدر و ديوار گواهى بدهد، كارى هستهر كه عيبم كند از عشق و ملامت گويدتا نديدست ترا، بر منش انكارى هستصبر بر جور رقيبت چه كنم، گر نكنم؟همه دانند كه در صحبت گل خارى هست(175)نه من خام طمع عشق تو مى‏ورزم و بسكه چو من سوخته در خيل تو بسيارى هستباد خاكى ز مقام تو بياورد و ببردآب هر طيب كه در كلبه عطّارى هستمن چه در پاى تو ريزم كه پسند تو بودجان و سر را نتوان گفت كه مقدارى هستمن ازين دلق مرقّع به در آيم روزىتا همه خلق بدانند كه زنّارى هستهمه را هست همين داغ محبت كه مراستنه كه مستم من و در دور تو هشيارى هستعشق سعدى نه حديثى است كه پنهان ماندداستانى است كه بر هر سر بازارى هست  يك روز به شيدايى در زلف تو آويزمزان دو لب شيرينت صد شور برانگيزمگر قصد جفا دارى، اينك من و اينك سرور راه وفادارى، جان در قدمت ريزمبس توبه و پرهيزم كز عشق تو باطل شدمِن بعد بدان شرطم كز توبه بپرهيزمسيم دل مسكينم در خاك درت گم شدخاك سر هر كويى بى‏فائده مى‏بيزمدر شهر به رسوايى دشمن به دفم برزدتا بر دف عشق آمد، تير نظر تيزممجنون رخ ليلى چون قيس بنى‏عامرفرهاد لب شيرين چون خسرو پرويزمگفتى: به غمم بنشين يا از سر جان برخيزفرمان برمت جانا، بنشينم و برخيزمگر بى‏تو بود جنت، بر كنگره ننشينمور با تو بود دوزخ، در سلسله آويزمبا ياد تو گر سعدى در شعر نمى‏گنجدچون دوست يگانه شد، با غير نياميزمدوش در صحراى خلوت گوى تنهايى زدمخيمه بر بالاى منظوران بالايى زدمخرقه‏پوشان صوامع را دوتايى چاك شدچون من اندر كوى وحدت گوى تنهايى زدمعقل كل را آبگينه ريزه در پاى اوفتادبس كه سنگ تجربت بر طاق مينايى زدمپايمردم عقل بود، آنگه كه عشقم دست دادپشت دستى بر دهان عقل سودايى زدمديو نارى را سر از سوداى مائى شد به بادپس من خاكى به حكمت گردن مايى زدمتاب خوردم رشته‏وار اندر كف خياط صنعپس گره بر خيط خودبينى و خودرايى زدمتا نبايد گشتنم گرد در كس چون كليدبر در دل ز آرزو قفل شكيبايى زدمگر كسى را رغبت دانش بود، گو، دم مزنزان كه من دم در كشيدم تا به دانايى زدمچون صدف پروردم اندر سينه دُرّ معرفتتا به جوهر طعنه بر درهاى دريايى زدمبعد ازين چون مهر مستقبل نگردم جز به امرپيش ازين گر چون فلك چرخى به رعنايى زدمكنيت سعدى فرو شستم ز ديوان وجودپس قدم در حضرت بى‏چون مولايى زدمنه طريق دوستانست و نه شرط مهربانىكه به دوستان يكدل سر دست برفشانىدلم از تو چون برنجد؟ كه به وهم درنگنجدكه جواب تلخ گويى تو بدين شكر دهانىنفسى بيا و بنشين، سخنى بگو و بشنوكه به تشنگى بمُردم بَرِ آب زندگانىغم دل به كس نگويم كه بگفت رنگ رويمتو به صورتم نگه كن كه سرايرم بدانىعجبت نيايد از من سخنان سوزناكمعجبست، اگر بسوزم، چو بر آتشم نشانى؟دل عارفان ببردند و قرار پارسايانهمه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانىنه خلاف عهد كردم كه حديث جز تو گفتمهمه بر سر زبانند و تو در ميان جانىاگرت بهر كه دنيا بدهند، حيف باشدوگرت بهر چه عقبى بخرند، رايگانىتو نظير من ببينى و بديل من بگيرىعوض تو من نيابم كه به هيچ‏كس نمانىنه عجب كمال حسنت كه به صد زبان بگويمكه هنوز پيش ذكرت خجلم به بى‏زبانىمده اى رفيق پندم كه نظر برو فكندمتو ميان ما ندانى كه چه مى‏رود نهانىمزن، اى عدو، به تيرم كه بدين قدر نميرمخبرش بگو كه جانت بدهم به مژدگانىبت من، چه جاى ليلى كه بريخت خون مجنون؟اگر اين قمر ببينى، دگر آن سحر نخوانىدل دردمند سعدى ز محبت تو خون شدنه به وصل مى‏رسانى نه به قتل مى‏رهانىندانمت به حقيقت كه در جهان به كه مانىجهان و هرچه در او هست صورتند و تو جانىبه‏پاى خويشتن آيند عاشقان به كمندتكه هر كه را تو بگيرى، ز خويشتن برهانىمرا مپرس كه چونى به هر صفت كه تو خواهىمرا مگو كه چه نامى، به هر لقب كه تو خوانىچنان به نظره اول ز شخص مى‏ببرى دلكه باز مى‏نتواند گرفت نظره ثانىتو پرده پيش گرفتى و ز اشتياق جمالتز پرده‏ها به در افتاد رازهاى نهانىبر آتش تو نشستيم و دود شوق برآمدتو ساعتى ننشستى كه آتشى بنشانىچو پيش خاطرم آيد خيال صورت خوبتندانمت كه چه گويم ز اختلاف معانىمرا گناه نباشد نظر به روى جوانانكه پير داند مقدار روزگار جوانىترا كه ديده ز خواب و خمار باز نباشدرياضتِ من شب تا سحر نشسته، چه دانى؟من، اى صبا، ره رفتن به كوى دوست ندانمتو مى‏روى به سلامت، سلام من برسانى(176)سر از كمند تو سعدى به هيچ روى نتابداسير خويش گرفتى، بكش، چنان‏كه تو دانى(177)سَرِ آن ندارد امشب كه برآيد آفتابىچه خيالها گذر كرد و گذر نكرد خوابىبه چه دير ماندى، اى صبح، كه جان من برآمدبزه كردى و نكردند مؤذنان ثوابىنفس خروس بگرفت كه نوبتى(178) بخواندهمه بلبلان بمردند و نماند جز غرابىنفحات صبح دانى ز چه روى دوست دارمكه به روى دوست ماند كه برافكند نقابىسرم از خداى خواهد كه به پايش اندر افتدكه در آب مرده بهتر كه در آرزوى آبىدل من نه مرد آنست كه با غمش برآيدمگسى كجا تواند كه بيفكند عقابى؟نه چنان گناهكارم كه به دشمنم سپارىتو به دست خويش فرماى، اگرم كنى عذابىدل همچو سنگت اى دوست، به آب چشم سعدىعجبست اگر نگردد كه بگردد آسيابىبرو اى گداى مسكين و درى دگر طلب كنكه هزار بار گفتى و نيامدت جوابىما گدايان خيل سلطانيمشهربند(179) هواى جانانيمبنده را نام خويشتن نبود





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن