تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):مؤمن را بر مؤمن، هفت حق است. واجب ترين آنها اين است كه آدمى تنها حق را بگويد، هر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1799125753




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -8


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -8
کجاوه سخن -8 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(2) 8) مسعود سعد سلمانشعر پارسى با نامهايى چون مسعود سعد عجين شده است. اين احتشام نام نه‏فقط به‏خاطر استوارى كلام و جزالت لفظ و قوام شعر اوست بلكه شخصيت آزاده‏و درد و رنجى كه تاوان اين حريت است مسعود را سعد سلمان ادبيات پارسى كرده‏است.زلفين سياه آن بت رعناگشته است طراز روى چون ديبازنجير شدست زلف مشكينتو افكنده مرا ز دور در سوداشيدا شده‏ام چرا همى ننهىزنجير دو زلف بر من شيدابر من ز تو جور و تو بدان راضىبا من تو دوتا و من به دل يكتااين‏چنين عاشقانه غزل گفتن سزاوار حبس در «دهك» و «سو» و «حصار» ناى‏است؟!ولادت مسعود حدود سال 440 ه . ق (440-438 ه . ق( بوده است و چون‏اربعينى از حيات او گذشت و به قولى چهل سال در شيشه پاكى ماند به زندان افتاد)سال 480 ه . ق( و قريب ده سال محبوس در حصن حصين بود و حاصل اين‏اسارت و حبس تاريخى قصيده حصار ناى است.نالم به دل چو ناى، من اندر حصار ناىبستى گرفت همت من زين بلندجاىآرد هواى ناى مرا ناله‏هاى زارجز ناله‏هاى زار چه آرد هواى ناىگردون به درد و رنج مرا كشته بود اگرپيوند عمر من نشدى نظم جان‏فزاىنه نه ز حصن ناى بيفزود جاه منداند جهان كه مادر ملكست حصن ناىمن چون ملوك سر ز فلك برگذاشتهزى زهره برده دست و به مه بر نهاد پاىاز ديدگاه پاشم درهاى قيمتىوز طبع‏گه خرامم در باغ دلگشاىنظمى به كامم اندر چون باده لطيفخطى به دستم اندر چون زلف دلرباىامروز پست گشت مرا همت بلندزنگار غم گرفت مرا طبع غمزداىاز رنج تن تمام نيارم نهاد پىوز درد دل بلند نيارم كشيد واىبر من سخن نبست نبندد بلى سخنچون يك سخن نيوش نباشد، سخن‏سراىكارى‏ترست بر دل و جانم بلا و غماز رُمح(117) آب داده و از تيغ سرگراىگردون چه خواهد از من بيچاره ضعيفگيتى چه خواهد از من درمانده گداىگر شير شرزه نيستى اى فضل كم شكرور مار گرزه نيستى اى عقل كم‏گزاىاى محنت ار نه كوه شدى ساعتى برووى دولت ار نه باد شدى لحظه‏يى به پاىاى بى‏هنر زمانه، مرا پاك در نوردوىِ كور دل سپهر مرا نيك برگراىاى روزگار هر شب و هر روز از حَسَدْدَه چَهْ ز محنتم كَنْ و ده در ز غم گشاىدر آتش شكيبم چون گل فروچكانبر سنگ امتحانم چون زر بيازماىوز بهر زخم گاه چو سيمم فرو گذاروز بهر حبس گاه چو مارم همى فساىاى اژدهاى چرخ دلم بيشتر بخوروى آسياى چرخ تنم تنگ‏تر بساىاى ديده سعادت تارى شو و مبينوى مادر اميد سترون شو و مزاىاى تن جزع مكن كه مجازى است اين جهانوى دل غمين مشو كه سپنجى است اين سراىگر عزّ و ملك خواهى اندر جهان مدارجز صبر و جز قناعت دستور و رهنماىكلام مسعود سعد سلمان بليغ و مؤثر و فصيح است اما درد روزگار از آن‏پيداست.از كرده خويشتن، پشيمانمجز توبه ره دگر نمى‏دانمكارم همه بخت بد بپيچانددر كام زبان همى چه پيچانماين چرخ به كام من نمى‏گرددبر خيره سخن همى چه گردانمتا زاده‏ام اى شگفت محبوسمتا مرگ مگر كه وقف زندانمبر مغز من اى سپهر هر ساعتچندين چه زنى كه من نه سندانمرو رو كه بايستاد شبديزمبس بس كه فرو گسست خفتانمسبحان‏الله مرا نگويد كستا من چه سزاى بند سلطانماز كوزه اين و آن بود آبمدر سفره آن و اين بود نانمآن است همه كه شاعرى نحلم(118)دشوار سخن شدست آسانمدر سينه كشيده عقل گفتارمبر ديده نهاده فضل ديوانمنقصان نكنم كه در هنر بحرمخالى نشوم كه در ادب كانماز گوهر دامنى فرو ريزدگر آستينى ز طبع بفشانموالله كه چو گرگ يوسفم واللهبر خيره همى نهند بهتانمگر هرگز ذره‏اى كژى باشددر من، نه ز پشت سعد سلمانم9) كسايى مروزىگويند هيچ شاعرى به زيبايى كسايى مروزى گل را تصوير نكرده است:گل نعمتى است هديه فرستاده از بهشتمردم كريم‏تر شود اندر نعيم گلاى گل‏فروش، گل چه فروشى به جاى سيموز گل عزيزتر چه‏ستانى به سيم گل!گويى ملك‏الشعراى مرو را سر و سرّى عاشقانه با گل است:نرگس نگر چگونه همى عاشقى كندبر چشمكان آن صنم خُلّخى‏نژادگويى مگر كسى بشد از آب زعفرانانگشت زرد كرد به كافور بر نهادنيلوفر كبود نگه كن ميان آبچون تيغ آبداده و ياقوت آبدارهمرنگ آسمان و به‏كردار آسمانزرديش بر ميانه چو ماهِ دَه و چهارچون راهبى كه دو رخ او سال و ماه زردوز مطرف(119) كبود ردا كرده و ازاركسايى شاعر قرن چهارم ه . ق و از نخستين سرايندگان شعر پارسى است‏ولادتش به سال 341 ه . ق و گويى تا اواخر قرن چهارم زندگانى كرد و با طلوع‏ستاره‏اى به نام ناصرخسرو (394 ه . ق( عَلَم شعر پارسى را بدو سپرد.اى ز عكس رخ تو آينه ماهشاه حُسنى و عاشقانت سپاههر كجا بنگرى دَمَد نرگسهر كجا بگذرى بر آيد ماهروى و موى تو نامه خوبى استچه بود نام جز سپيد و سياهبه لب و چشم راحتى و بلابه رخ و زلف تو بريى و گناهدست ظالم ز سيم كوته بهاى به رخ سيم زلف كن كوتاه10) حکیم سنايى غزنویشايد بتوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنايى را از پيشروان و پايه‏گذاران‏شعر عرفانى پارسى دانست. ولادت او در نيمه دوم قرن پنجم اتفاق افتاد و مى‏دانيم‏شعر پارسى تا قرن پنجم بيشتر مضامينى جز عرفان داشت اما بعد از سنايى بزرگان‏عارفى چون عطار و مولانا و شيخ محمود شبسترى قدم به عرصه شعر عرفانى‏گذاردند كه ظهور آنان بى‏ترديد بى‏تأثير از حديقه و ديگر آثار سنايى نيست:عاشقى را يكى فسرده بديدكه همى مرد و خوش همى خنديدگفت كافر به وقت جان دادنخندت از چيست و اين خوش استادنگفت خوبان چو پرده بر گيرندعاشقان پيششان چنين ميرند!دعا و مناجات در شعر پارسى با غزل مناجات‏گونه سنايى رابطه‏اى نزديك‏دارد:ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايىنروم جز به همان ره كه توام راه‏نمايىهمه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويمهمه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايىتو حكيمى، تو عظيمى، تو كريمى، تو رحيمىتو نماينده فضلى، تو سزاوار ثنايىبرى از رنج و گدازى برى از درد و نيازىبرى از بيم و اميدى برى از چون و چرايىنتوان وصف تو گفتن كه تو در وصف نگنجىنتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايىهمه غيبى تو بدانى همه عيبى تو بپوشىهمه بيشى تو بكاهى همه كمّى تو فزايىلب و دندان سنايى همه توحيد تو گويدمگر از آتش دوزخ بودش روى رهايىغزل سنايى آميخته‏اى از شعر عرفانى و عاشقانه است اگر چه اين دو را يكى‏بايد دانست:برگ بى‏برگى ندارى لاف درويشى مزنرخ چو نامردان ميارا جان چو عياران مكنهرچه يابى جز هوى آن دين بود در دل نگارهر چه بينى جز خدا آن بت بود در هم شكنچون دو عالم زير پايت جمع شد پايى بكوبچون دو كون اندر دو دستت جمع شد دستى بزنهر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسددرد بايد صبرسوز و مرد بايد گام‏زنسالها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتابلعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمنبا دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راستيا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتنسوى آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزوبا چنين گلرخ نخسبد هيچ‏كس با پيرهنمكن در جسم و جان منزل كه اين دونست و آن والاقدم زين هر دو بيرون نِه نه اينجا باش و نه آنجابه هرچ از راه دور افتى چه كفر آن حرف و چه ايمانبه هرچ از دوست وامانى چه زشت آن نقش و چه زيباگواه رهرو آن باشد كه سردش يابى از دوزخنشان عاشق آن باشد كه خشكش بينى از درياسخن كز روى دين گويى چه عبرانى چه سُريانىمكان كز بهر حق جويى چه جابلقا چه جابلسا(120)چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرين پستىقفس بشكن چو طاوسان، يكى بر پر برين بالا(121)بمير اى دوست پيش از مرگ اگر مى زندگى خواهىكه ادريس(122) از چنين مردن بهشتى گشت پيش از مابه تيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابىكه از شمشير بويحيى(123) نشان ندهد كس از احياچه دارى مهر بد مهرى كزو بى‏جان شد اسكندرچه بازى عشق با يارى كزو بى‏ملك شد داراببين بارى كه هر ساعت از اين پيروزگون خيمهچه بازيها برون آرد همى اين پير خوش‏سيماگر امروز آتش شهوت بكشتى بى‏گمان رستىو گرنه تف آن آتش ترا هيزم كند فرداچو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيدگرفته چينيان احرام و مكّى خفته در بطحا(124)چو علم آموختى از حرص آنگه ترس كاندر شبچو دزدى با چراغ آيد گزيده‏تر بَرَد كالاعشق بازيچه و حكايت نيستدر ره عاشقى شكايت نيستحسن معشوق را چو نيست كراندرد عشاق را نهايت نيسترايت عشق آشكارا كنز آنكه در عشق روى و رايت نيستعالم علم نيست عالم عشقرؤيت صدق چون روايت نيستهر كه عاشق شناسد از معشوققوّت عشق او به‏غايت نيستهرچه دارى چو دل ببايد باخت(125)عاشقى را دلى كفايت نيستكس به دعوى به دوستى نرسدچو ز معنى در او سرايت نيستحديقه سنايى از جمله آثار گران‏قدر اين شاعر عارف است. نمونه‏هايى از اين‏مثنوى شريف را هديه احباب مى‏كنيم:حاجبى برد جام نوشروانديد خود شاه و كرد از او پنهاندل خازن ز بيم شر برخاستجام جستن گرفت از چپ و راستشاه گفتش مرنج و غصه مسنجبى‏گنه را مدار در غم و رنجكان كه برداشت جام ندهد بازوانكه دانست فاش نكند رازدر خطا دير گير و زود گذاردر سخا سخت‏مهر و سست‏مهارصبر كن بر سياست اى جاهلتا شوى سايس ولايت دلآنكه زهرت دهد بدو ده قندوانكه از تو برد بدو پيوندآنكه سيمت نداد زر بخششآنكه پايت بريد سر بخششتا شوى در جهان وصل و فراقدفترى از مكارم اخلاقوسعت آنجا كه راه يزدانى استتنگى آنجا كه بند انسانى استدر جهانى كه عقل و ايمان استمردن جسم زادن جان استتن فدا كن كه در جهان سخنجان شود زنده چون بميرد تنچار مرغند چار طبع بدنبهر دين جمله را بزن گردنپس به ايمان و عقل و عشق و دليلزنده كن هر چهار را چو خليلداشت زالى به روستاى تكاومهستى نام دخترى و سه گاونوعروسى چو سرو نوبالانگشت روزى ز چشم بد نالانگشت بدرش چو ماه نو باريكشد جهان پيش چشم زن تاريكدلش آتش گرفت و سوخت جگركه جز او مونسى نداشت دگرناگهان گاو زالك از پى خوردسر خود را به ديگ اندر كردپس به مانند ديوى از دوزخسوى آن زال تاخت از مطبخزال پنداشت هست عزراييلبانگ برداشت از سر تعجيلكاى تعلموت(126) من نه مهستيممن يكى پير زال محنتيمگر ترا مهستى همى بايدببرش كو مرا نمى‏بايدبى‏بلا نازنين شمرد او راچون بلا ديد در سپرد او راتا بدانى كه وقت پيچاپيچهيچ‏كس مر ترا نباشد هيچكه بود عهد و عشق لقمه‏زنانبى‏مدد چون چراغ راهزنانعهد بدراى و خلق بد بينندراست اين است و مردمان ايننديا به خلوت به خوش‏دلى تن زنيا به اينجا نشين و جان مى‏كن11) عمر خيام نيشابورىاى آنكه نتيجه چهار و هفتىوز هفت و چهار دايم اندر تفتىمى خور كه هزار بار بيشت گفتمباز آمدنت نيست چو رفتى رفتىاين رباعى صورت ظاهر فلسفه حيات است كه خيام بسيار در شعرش به كاربرده اما به اعتقاد من عمرخيام نه تنها ملحد و خداى ناشناس و جبرى محض و...نبوده بلكه عارف و عالم و معتقد به اصول دين حنيف بوده و آن را باور داشته‏است «بيهقى گويد: خيام... سرگرم تأمل در الهيات شفاى ابن‏سينا بود چون به‏فصل واحد و كثير رسيد وصيت كرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد ونياشاميد و در نماز عشا به سجده رفت و در آن حال مى‏گفت: خدايا بدان كه من تراچندان كه ميسر بود بشناختم، پس مرا بيامرز زيرا شناخت تو براى من به‏منزله‏راهى است به‏سوى تو! و آن‏گاه بمرد»(127)من مى نه ز بهر تنگ‏دستى نخورميا از غم رسوايى و مستى نخورممن مى ز براى خوش‏دلى مى‏خوردماكنون كه تو بر دلم نشستى نخورم(128)در اين رباعى، زيبايى لفظ و معنا به‏هم درآميخته است و با اين‏همه فلسفه‏فكرى او را تصوير مى‏كند با اين‏همه دريغ است چون سمند خيال و توسن انديشه‏حكيم و فيلسوف و رياضى‏دان و عارف و آن‏گاه شاعرى چون عمر خيام گامى ازدايره متعارف سخن فرا مى‏نهد مقرعه تكفير بچرخانيم و شلاق تعزير بر كتف كلام‏او كوبيم كه كفر مى‏گويد؟!از دى كه گذشت هيچ از او ياد مكنفردا كه نيامدست فرياد مكنبرنامده و گذشته بنياد مكنحالى خوش باش و عمر بر باد مكنلذا بايد بپذيريم كه شعر پارسى بر ويژگى الزامى اغراق استوار است و شيرينى‏و لطافت آن نيز تا به حدى به اين بابت است.هر ذره كه بر خاك زمينى بودستخورشيدرخى، زهره‏جبينى بودستگرد از رخ نازنين به آزرم فشانكان هم رخ و زلف نازنينى بودستگويند كسان بهشت با حور خوش استمن مى‏گويم كه آب انگور خوش استاين نقد بگير و دست از آن نسيه بداركاواز دهل شنيدن از دور خوش استدر مورد ولادت او اختلاف بسيارست اما نظامى عروضى گويد: به سال 506ه . ق در كوى برده‏فروشان بلخ به خدمت خواجه امام عمر خيامى رسيدم و اوگفت: «گور من در موضعى باشد كه هر بهارى شمال بر من گل‏افشان مى‏كند» وچون به سال 630 در نيشابور )چهار سال بعد از وفات خيام( به مزار او شدم‏مزارش را گل‏افشان ديدم.در دهر چو آواز گل تازه دهند(129)فرماى بتا كه مى به اندازه دهنداز حور و قصور و وز بهشت و دوزخفارغ بنشين كه آن به آوازه دهندجامى است كه عقل آفرين مى‏زندشصد بوسه ز مهر بر جبين مى‏زندشاين كوزه‏گر دهر چنين جام لطيفمى‏سازد و باز بر زمين مى‏زندشيك‏روز ز بند عالم آزاد نيميك‏دم زدن از وجود خود شاد نيمشاگردى روزگار كردم بسياردر كار جهان هنوز استاد نيمنيكى و بدى كه در نهاد بشر استشادى و غمى كه در قضا و قدر استبا چرخ مكن حواله كاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بيچاره‏تر استهر يك چندى يكى برآيد كه منمبا نعمت و با سيم و زر آيد كه منمچون كارك او نظام گيرد، روزىناگه اجل از كمين درآيد كه منمآنان كه محيط فضل و آداب شدنددر جمع كمال شمع اصحاب شدندره زين شب تاريك نبردند به روزگفتند فسانه‏اى و در خواب شدنديك جرعه مى ز ملك كاووس به استوز تخت قباد و ملكت توس به استهر ناله كه رندى به سحرگاه زنداز سفره زاهدان سالوس به استدارنده چو تركيب طبايع آراستاز بهر چه اوفكندش اندر كم و كاستگر نيك آمد شكستن از بهر چه بودور نيك نيامد اين صور، عيب كراست(130)دل سرّ حيات اگر كماهى(131) دانستدر مرگ هم اسرار الهى دانستامروز كه با خودى ندانستى هيچفردا كه ز خود روى چه خواهى دانست(132)چون نيست زهرچه هست جز باد به‏دستچون هست ز هرچه هست نقصان و شكست(133)انگار كه هست هرچه در عالم نيستپندار كه نيست هرچه در عالم هستبرتر ز سپهر خاطرم روز نخستلوح و قلم و بهشت و دوزخ مى‏جستپس گفت مرا معلم از فكر درستلوح و قلم و بهشت و دوزخ با تستدورى كه در او آمدن و رفتن ماستاو را نه بدايت نه نهايت پيداستكس مى‏نزند دمى در اين معنى راستكاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست12) امير معزّىامير معزى از شاعران نامدار خراسانى است. وى چون پدرش در دستگاه‏سلجوقيان مى‏زيست و تخلص خود را معزالدين قرار داده بود كه لقب ملكشاه‏سلجوقى است.گويند چون امير و درباريان براى استهلال به بلندايى رفته بودند پادشاه‏سلجوقى زودتر از ديگران هلال ماه را بديد اين امر را به فال نيك گرفتند و از سرخرسندى، معزى با رباعىِ بالبداهه‏اى ملكشاه را بر آن داشت تا تخلص او را به اميرمعزى ارتقاء دهد:اى ماه چو ابروان يارى گويىيا نى چو كمان شهريارى گويىنعلى زده از زرّ عيارى گويىدر گوش سپهر گوشوارى گويىمعزى در قصيده تواناست و تا اندازه‏اى تحت تأثير تازيان مى‏باشد اما با اين‏همه غزل نيز نيكو سروده است:بيار آن مى كه پندارى روان ياقوت نابستىو يا چون بركشيده تيغ پيش آفتابستىبه پاكى گويى اندر جام مانند گلابستىبه خوشى گويى اندر ديده بى‏خواب خوابستىسحابستى قدح گويى و مى قطره سحابستىطرب گويى كه اندر دل دعاى مستجابستىاگر مى نيستى يكسر همه دلها خرابستىو گر در كالبد جان را بديلستى شرابستىاگر اين مى به ابر اندر به چنگال عقابستىاز آن تا ناكسان هرگز نخوردندى صوابستىاى ساربان منزل مكن جز در ديار يار منتا يك زمان زارى كنم بر ربع(134) و اطلال(135) و دمنربع از دلم پر خون كنم، خاك دمن گلگون كنماطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتناز روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهىوز قد آن سرو سهى، خالى همى بينم چمنبر جاى رطل و جام مى، گوران نهادستند پىبر جاى چنگ و ناى و نى، آواز زاغست و زغناز خيمه تا سعدى بشد وز حجره تا سلمى بشدوز حجله تا ليلى بشد گويى بشد جانم ز تننتوان گذشت از منزلى كانجا نيفتد مشكلىاز قصّه سنگين‏دلى نوشين‏لبى سيمين‏ذقنآنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستانشد گرگ و روبه را مكان، شد گور و كركس را وطنابرست بر جاى قمر زهرست بر جاى شكرسنگ است بر جاى گهر خارست بر جاى سمنآرى چو پيش آيد قضا مروا شود چون مرغواجاى شجر گيرد گيا جاى طرب گيرد شجنكاخى كه ديدم چون ارم خرم‏تر از روى صنمديوار او بينم به خم ماننده پشت شمنتمثالهاى بوالعجب چاك آوريده بى‏سببگويى دريدند اى عجب بر تن ز حسرت پيرهنزين‏سان كه چرخ نيلگون كرد اين سراها را نگونديّار كى گردد كنون گِردِ ديار يار منيارى به رخ چون ارغوان حورى به تن چون پرنيانسروى به لب چون ناردان ماهى به قد چون ناروننيرنگ چشم او فره بر سيمش از عنبر زرهزلفش همه بند و گره جعدش همه چين و شكنتا از بر من دور شد دل از برم رنجور شدمشكم همه كافور شد شمشاد من شد نسترناز هجر او سرگشته‏ام تخم صبورى كشته‏اممانند مرغى گشته‏ام بريان شده بر بابزن13) انورىمى‏گويند:در شعر، سه تن پيمبرانندفردوسى و انورى و سعدى(136)و اين به تنهايى مقام و جايگاه رفيع محمدبن على الانورى را روشن مى‏سازد.دشت خاوران ناحيه‏اى به نام ابيورد دارد و انورى زاده آنجاست. تولد او حدود سال540 ه . ق و وفاتش به سال 597 ه . ق به واقعيت نزديك‏تر است.اگر انورى را مفلس كيميافروش(137) لقب داده‏اند به جهت افسانه‏هايى است كه درخصوص اسراف و گشاده‏دستى بى‏حد و اندازه او پرداخته‏اند. در تعريفى كه ازپيمبر شعر پارسى روايت شد او را به قصيده ستوده‏اند:به سمرقند اگر بگذرى اى باد سحرنامه اهل خراسان به بر خاقان برنامه‏اى مطلع آن رنج تن و آفت جاننامه‏اى مقطع آن درد دل و سوز جگراما در اين مجالِ اندكِ عزيزانى كه اين سطور را مى‏خوانند دريغ است قصيده‏مطول ابيورديان موجب اطناب كلام گردد و لاجرم به قطعه‏اى از او مى‏پردازيم كه‏همگان آن را مى‏شناسند و در نوع خود مراعات اين دستورالعمل نيكو را كرده است‏كه: «خيرالكلام قلّ و دلّ»آلوده منّت كسان كم شوتا يك شبه در وثاق تو نان استراضى نشود به هيچ بد نفسىهر نفس كه از نفوسِ انسان استاى نفس! به رشته قناعت شوكانجا همه چيز نيك ارزان استتا بتوانى حذر كن از منّتكاين منّت خلق كاهش جان استدر عالم تن چه مى‏كنى هستىچون مرجع تو به عالم جان استشك نيست كه هر كه چيزكى داردوان را بدهد طريق احسان استليكن چو كسى بود كه نستانداحسان آنست و سخت آسان استچندان كه مروت است در دادندر ناسِتَدَنْ هزار چندان استو هنر و ويژگى قطعه همين است كه چون استادى بسان انورى سرايد در چندبيت زيبا عالمى از معنا را نهفته مى‏دارد و با منتهاى تأثير در ذهن خواننده‏مى‏نشيند:كيميايى ترا كنم تعليمكه در اكسير و در صناعت نيسترو قناعت گزين كه در عالمكيميايى به از قناعت نيستاما كيميافروش مفلس ما را سر سودايى غزل‏سرايى است. غزل انورى شعرزمان است:اى دير بدست آمده بس زود برفتىآتش زدى اندر من و چون دود برفتىچون آرزوى تنگدلان دير رسيدىچون دوستى سنگدلان زود برفتىزان پيش كه در باغ وصال تو دلِ مناز داغ فراق تو برآسود برفتىناگشته من از بند تو آزاد بجستىناكرده مرا وصلِ تو خشنود برفتىآهنگ، به جان من دل‏سوخته كردىچون در دلِ من عشق بيفزود برفتىشاعرى كه در قصيده پيمبر شعر پارسى است درگاهِ غزل به درگاهِ سعدى‏غزل‏سرا سرى مى‏زند و بسان شعر سهل و ممتنع او غزل مى‏سرايد كه:عاشقى چيست، مبتلا بودنبا غم و محنت آشنا بودنسپر خنجر بلا گشتنهدف ناوك قضا بودنبند معشوق چون ببستت پاىاز همه بندها جدا بودنزير بار بلاى او، همه عمرچون سر زلف او دوتا بودنآفتاب رخش چو رخ بنمودپيش او ذره هوا بودنبه همه محنتى رضا دادنوز همه دولتى جدا بودنگر لگدكوب صد جفا باشىهمچنان بر سرِ وفا بودنعشق اگر استخوانت آس(138) كندسنگِ زيرينِ آسيا بودنبا اين‏همه اصلح آن بود كه بگوييم سعدى شيوه غزل سهل و ممتنع را ازبزرگانى چون انورى آموخته است زيرا علاوه بر صورت بر معنى نيز بسيارى ازمضامين خوش انورى را به نحو نيكوتر استعمال كرده است از جمله اين غزل‏انورى كه:حسن تو گر بر همين قرار بماندقاعده عشق استوار بمانداز رخ تو گر بر اين جمال بمانىبس غزل تر كه يادگار بماندو سعدى فرمايد:حسن تو دائم بر اين قرار نماندمست تو جاويد در خمار نماندو اين هم يك رباعى از قصيده‏گوى غزل‏سراى قطعه‏پرداز ابيوردى:پيوسته حديث من به گوشت باداقوتم ز لب شكرفروشت بادابى من چو شراب ناب گيرى در دستشرمت بادا و ليك نوشت بادا14) خاقانىپيام دوست، نسيم سحر دريغ مداربيا ز گوشه‏نشينان خبر دريغ مداربه چشم من نكند هيچ كار سرمه نورغبار تازه از اين رهگذر دريغ مداركنون كه بر كف تست آبروى من موقوفز دامنم گهر اى چشم تر دريغ مدارعلاج رخنه دل به از اين نمى‏باشددوباره كاوش يك نيشتر دريغ مداربه جام پير مغان بر ز هوش خاقانىبراى گمشده‏اى راهبر دريغ مدارشايد بيشتر اهل ادب خاقانى را با قصايد او بشناسند اما در غزل او شورى‏است كه حتى حافظ نيز بى‏دريغ نصيب برده است چنان كه در غزل:صبا ز منزل جانان گذر دريغ مداروزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدارنه‏تنها رديف و قافيه و وزن غزل يكسان است بلكه در تعابيرى چون «كنون‏كه...» «نسيم سحر و يا نسيم مرغ سحر» «گوشه‏نشينان به جاى عاشق بيدل» «گذر ورهگذر» و... چنانست كه بوى غزل خاقانى از غزل حافظ استشمام مى‏شود.اين تأثير در قصايد و غزليات ديگر نيز مشهود است به‏طورى كه در غزل زيباى‏حافظ كه مى‏فرمايد:«دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس» دقيقاً تأثير خاقانى را مى‏بينيم كه‏فرموده است: «دارم از چرخ تهى دو گله چندان كه مپرس»خاقانى كه نام او حسان‏العجم افضل‏الدين بديل بن على خاقانى شروانى است‏از مادرى رومى كه اسلام آورده بود و پدرى درودگر زاده شد و شاعر قرن ششم‏است.اما آنچه خاقانى را در رديف شاعران بزرگ فارسى‏گوى درآورده است رقت فكرو باريك‏بينى و نازك‏انديشى و ابداع مضامين بكر و اختراع تركيبات تازه و به كاربردن استعاره‏ها و كنايه‏هاى شيرين است كه جمله در قصايد او به چشم مى‏خورد:رخسار صبح پرده به عمدا برافكندراز دل زمانه به صحرا برافكندمستان صبح چهره مطرا به مى كنندكاين پير طيلسان مطرّا برافكندجنبيد شيب مقرعه صبحدم كنونترسم كه نقره خنگ به بالا برافكنددر ده ركاب مى كه شعاعش عنان زنانبر خنگ صبح برقع رعنا برافكندگردون يهوديانه به كتف كبود خويشآن زرد پاره‏بين كه چه پيدا برافكندچون بركشد قواره ديبا ز جيب صبحسِحرا كه بر قواره ديبا برافكندهر صبحدم كه بر چِنَدْ آن مهره‏ها فلكبر رقعه كعبتين همه يكتا برافكندبا مهره‏ها، كنيم قدحها چو آسمانآن كعبتين به رقعه مينا برافكنددرياكشان كوه جگر باده‏يى به كفكز تف به كوه لرزه دريا برافكندكيخسروانه جام ز خون سياوشانگنج فراسياب به سيما برافكندعاشق به‏رغم سبحه زاهد كند صبوحبس جرعه هم بزاهد قرّا(139) برافكنداز جام دجله دجله كشد پس به روى خاكاز جرعه سبحه سبحه هويدا برافكندآب حيات نوشد پس خاك مردگانبر روى هفت دخمه خضرا برافكنداز بس كه جرعه بر تن افسرده زمينآن آتشين دواج(140) سراپا برافكندگردد زمين ز جرعه چنان مست كز درونهر گنج زر كه داشت به عمدا برافكنداول كسى كه خاك شود جرعه را منمچون دست صبح قرعه صهبا برافكندساقى بياد دار كه چون جام مى دهىبحرى دهى كه كوه غم از جا برافكنديك گوش‏ماهى(141) از همه كس بيش ده مراتا بحر سينه جيفه(142) سودا برافكندجام و مى چو صبح و شفق ده كه عكس آنگلگونه صبح را شفق‏آسا برافكند...هر هفت كرده پردگى رز به خرگه آرتا هفت پرده خرد ما برافكند...امروز كم خورانده فردا چه دانى آنكايام قفل بر در فردا برافكندمنقل برآر چون دل عاشق كه حجره رارنگ سرشك عاشق شيدا برافكندسردست سخت سنبله رز به خرمن آرتا سستى‏اى به عقرب سرما برافكندبى‏صرفه در تنور كن آن زرّ صرف راكو شعله‏ها به صرفه(143) و عوّا(144) برافكندگويى كه خرمگس پَرَدْ از خان عنكبوتبر پر سبز رنگ غُبيرا برافكندماند به عنكبوت سُطرلابِ آفتابزو ذره‏هاى لايتجزا برافكنداز هر دريچه شكل صليبى چو روميانبر زنگ رنگ روى بحيرا برافكندنالنده اسقفى ز بر بستر پلاسرومى لحاف زرد به پهنا برافكندغوغاى ديو و خيل پرى چون به هم رسندخيل پرى شكست به غوغا برافكندمريخ بين كه در زحل افتد پس از دهانپروين‏صفت كواكب رخشا برافكندطاوس بين كه زاغ خورد و آنگه از گلوگاورس(145) ريزه‏هاى منقا برافكندمجلس چو گرم گردد چون آه عاشقانمى راز عاشقان شكيبا برافكندساقى تذرو رنگ و به طوق غبب(146) چو كبكطوق دگر ز عنبر سارا برافكندبر دست آن تذرو چوپاى كبوترانمَى بين كه رنگ عيد چه زيبا برافكندچون بلبله(147) دهان به دهان قدح بردگويى كه عروه بال به عفرا برافكنديا فاخته كه لب به لب بچه آورداز حلق ناردان مصفا برافكندخيكست زنگى خفقان‏دار كز جگروقت دهان گشا همه صفرا برافكندمطرب به سحر كارى هاروت در سَماعخجلت به روى زهره زهرا برافكندانگشت ارغنون زن رومى به زخمه برتب لرزه تناتننانا برافكندچنگى به دَه بلورين ماهىّ آبدارچون آب لرزه وقت محاكا برافكندبربط كريست هشت زبان‏كش بهشت گوشهر دم شكنجه دست توانا برافكندچنگست پاى بسته سرافگنده خشك تنچون رزميى كه گوشت ز احشا برافكندنايست بسته حلق و گرفته دهان، چراكز سرفه خون قنينه حمرا برافكنددر چنبر دف آهو و گورست و يوز و سگكاين صف بر آن كمين به مدارا برافكندحلق رباب بسته طنابست اسيرواركز درد حلق ناله بر اعضا برافكنددرّ درى كه خاطر خاقانى آوردقيمت به بزم خسرو والا برافكندقصيده «رخسار صبح» از امهّات قصايد فارسى است چنان‏كه هر دانشجوى‏ادبيات فارسى ناگزير به مطالعه دقيق آن است. تصويرگرى و نازك‏انديشى در اين‏قصيده به حدّ اعلا رسيده و فى‏المثل شعاعهاى سرخ رنگ خورشيد در هنگام طلوع‏را به رشته‏هاى سر شلاق سواركاران (مقرعه) تشبيه مى‏كند كه از باريكه‏هاى چرمى‏قرمز رنگ تشكيل شده (شيب) و لذا چون شيبِ مقرعه صبح بجنبد لاجرم اسب‏زمان تكانى مى‏خورد و از جاى مى‏جهد و سوار خنگ زمان را به بالا مى‏افكند كه‏جملگى تصويرگرى و نازك‏انديشى و ظرافت طبع است.هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هانايوان مداين را آيينه عبرت دانيك رَه ز رَهِ دجله منزل به مداين كنوز ديده دوم دجله بر خاك مداين رانخود دجله چنان گريد صد دجله خون گويىكز گرمى خونابش آتش چكد از مژگانبينى كه لب دجله چون كف به دهان آردگويى ز تَفِ آهش لب آبله زد چنداناز آتش حسرت بين بريان جگر دجلهخود آب شنيدستى كآتش كندش بريانبر دجله گِرِىْ نو نَو وز ديده زكاتش دهگرچه لب دريا هست از دجله زكاة اِستانگر دجله درآميزد بادِ لب و سوزِ دلنيمى شود افسرده نيمى شود آتشدانتا سلسله ايوان بگسست مداين رادر سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچانگَه گَه به زبان اشك آواز ده ايوان راتا بُو كه به گوش دل پاسخ شنوى ز ايواندندانه هر قصرى پندى دهدت نَو نَوپند سر دندانه بشنو ز بُن دندانگويد كه تو از خاكى ما خاك توييم اكنونگامى دو سه بر ما نِه اشكى دو سه هم بفشاناز نوحه جغد اَلحق ماييم به درد سراز ديده گلابى كن دردِ سر ما بنشانآرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتىجغدست پى بلبل نوحه است پى الحانما بارگهِ داديم اين رفت ستم بر مابر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلانگويى كه نگون كردست ايوان فلك‏وش را؟حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان؟بر ديده من خندى كاينجا ز چه مى‏گريد؟خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان!اين است همان ايوان كز نقش رخ مردمخاك دَرِ او بودى ديوار نگارستاناين است همان درگه كاو را ز شهان بودىديلَم ملك بابل هندو شه تركستان(148)اين است همان صُفّه كز هيبت او بردىبر شير فلك حمله شيرِ تنِ شادروانپندار همان عهدست، از ديده فكرت بيندر سلسله درگه در كوكبه ميداناز اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نهزير پى پيلش بين شه مات شده نُعمانمست است زمين زيرا خورده‏ست به جاى مىدر كاسِ سر هرمز خون دل نوشِروانبس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيداصد پند نوسَت اكنون در مغز سرش پنهانكِسرى و ترنج زر، پرويز و تره زرينبر باد شده يكسر با خاك شده يكسانپرويز كنون گم شد، زآن گمشده كمتر گوزرين تره كو برخوان؟ رو كَم تركُوا برخوان!گفتى كه: كجا رفتند آن تاجوران؟ اينكزايشان شكم خاكست آبستن جاويدانبس دير همى زايد آبستن خاك آرىدشوار بود زادن، نطفه سِتَدْن آسانخون دل شيرينست آن مى كه دهد رَز بُنز آب و گل پرويزست اين خم كه نهد دهقانچندين تن جبّاران كاين خاك فرو خوردستاين گرسنه چشم آخِر هم سير نشد ز ايشان؟از خون دل طفلان سُرخاب رخ آميزداين زال سپيدابرو وين مام سيه‏پستانخاقانى از اين درگه دريوزه عبرت كنتا از دَرِ تو زين پس دريوزه كند خاقاناخوان كه ز رَه آيند آرند ره‏آوردىاين قطعه ره‏آورديست از بهر دل اخواناين است كه خاقانى را از اركان مسلم شعر فارسى مى‏دانيم زيرا «قوت انديشه ومهارت او در تركيب الفاظ و خلق معانى و ابتكار مضامين جديد و پيشى گرفتن‏راه‏هاى خاص در توصيف و تشبيه و التزام رديفهاى مشكل مشهورست»(149).15) سيدحسن غزنوىاگر سيدحسن غزنوى تنها همين غزل را سروده بود مى‏بايست او را از جمله‏شاعران بزرگ قرن ششم قلمداد كنيم:وقت آنست كه مستان طرب از سر گيرندطرهّ شب ز رخ روز همى برگيرندمطربان را و نديمان را آواز دهندتا سماعى خوش و عيشى به نوا در گيرندراويان هر نفسى تهنيتى نو خوانندمطربان هر كَرَتى(150) پرده ديگر گيرندسَرِ فرياد نداريم پگاه است هنوزيك دو ابريشم(151) بايد كه فراتر گيرندساقيان گرم در آرند شراب گلگونكه نسيمش ز دم خرّم مجمر گيرندبزم را تازه‏تر از روضه رضوان دارندباده را چاشنى از چشمه كوثر گيرنددوستان نيز حريفانه در آيند به كاروقت را يك‏دم بى‏مشغله در برگيرند(152)رنگ در ساغر اين باده احمر دارندسنگ در شيشه اين قبه اخضر گيرندترك اين گنبد نه پوشش گردان گويندكمِ اين خانه بى‏روزن بى‏در گيرندگوى اميد ز چوگان فلك بربايندتوشه عمر ز دوران جهان برگيرندخوش و خرّم بنشينند چو خاقان محمودياد اقبال شه عالم سنجر گيرندسيدحسن غزنوى در انواع موضوعات چون مدح و رثاء و وعظ و غزل توانابود و درست 100 سال پيش از آنكه سعدى گلستان را تصنيف كند روى از گلستان‏جهان برتافت (به سال 556) امّا شيوه خوش سهل و ممتنع شعر او تا زمان سعدى‏و هميشه تاريخ ماند.آرام دل مرا بخوانيدبر مردم چشم من نشانيدآوازه عشق من شنيديداندازه حسن او بدانيداز دور در او نگاه كردنانصاف دهيد كى توانيداز ديده و جان و از دل و تناين خدمت من بدو رسانيداى خوبان او چو آفتابستدر جمله شما به او چه مانيدعشق انده و حسرتست و خوارىعاشق مشويد اگر توانيد16) شيخ ابوسعيد ابوالخيرعارف نامى، شيخ ابوسعيد ابوالخير به سال 357 ه.ق در ميهنه ابيورد سرخس‏خراسان تولد يافت و 83 سال بعد وفات يافت.وا فريادا ز عشق وا فرياداكارم به يكى طرفه نگار افتاداگر داد من شكسته دادا داداورنه من و عشق هر چه بادا باداباز آ باز آ هر آنچه هستى باز آگر كافر و گبر و بت‏پرستى باز آاين درگه ما درگه نوميدى نيستصد بار اگر توبه شكستى باز آنرديست جهان كه بردنش باختن استنرادى او به نقش كم ساختن استدنيا به مثل چو كعبتين نردستبرداشتنش براى انداختن استجسمم همه اشك گشت و چشمم بگريستدر عشق تو بى‏جسم همى بايد زيستاز من اثرى نماند، اين عشق ز چيستچون من همه معشوق شدم عاشق كيستمن بودم دوش و آن بت بنده نوازاز من همه لابه بود و از وى همه نازشب رفت و حديث ما به پايان نرسيدشب را چه گنه قصه ما بود درازعشق آمد و شد چو خونم اندر رگ پوستتا كرد مرا تهى و پر كرد ز دوستاجزاى وجودم همگى دوست گرفتناميست ز من بر من و باقى همه اوستديشب ز پى گلاب مى‏گرديدمدر طرف چمنپژمرده گلى ميان گلها ديدمافسرده چو منگفتم كه چه كردى كه چنين مى‏سوزىاى يار عزيزگفتا كه شبى در اين چمن خنديدمپس واى به منحالات عرفانى و سخنان پندآموز شيخ ابوسعيد ابوالخير در كتاب شريف«اسرارالتوحيد فى مقامات شيخ ابوسعيد» توسط محمدبن منور نوه شيخ تدوين‏گرديده و استاد دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى به نيكويى تصحيح نموده است.17) دقيقىشب سياه بدان زلفكان تو ماندسپيد روز به پاكى رخان تو ماندعقيق را چو بسايند نيك سوده‏گرانگر آبدار بود با لبان تو ماندبه بوستان ملوكان هزار گشتم بيشگل شكفته به رخساركان تو مانددو چشم آهو و دو نرگس شكفته به باردرست در دست بدان چشمكان تو ماندكمان بابليان ديدم و طرازى تيركه بركشيده بود به ابروان تو ماندتو را به سروبالا قياس نتوان كردكه سرو را قد و بالا بدان تو مانداستاد ابومنصور محمدابن احمد را بدان جهت دقيقى گفته‏اند كه از دقت معانى‏و رقت الفاظ نصيب برده بود. ولادت دقيقى به سال 330 ه.ق درست يك سال‏بعد از تولد فردوسى است اما با اين‏همه دقيقى اول بار سرودن شاهنامه را آغاز كردو اگر به سال 369-367( 367 ه.ق) به دست غلامى كشته نمى‏شد چه بساشاهنامه را او به اتمام رسانده بود اما به هر تقدير هزار بيت آغازين شاهنامه ازاوست.دقيقى شعر نيكو بسيار دارد و اغلب آنها با ذهن ما آشنايى ديرينه دارند:به دو چيز گيرند مر مملكت رايكى پرنيانى يكى زعفرانىيكى زرّ نام ملك بر نبشتهدگر آهن آب داده يمانىكرا بُويه وَصلتِ ملك خيزديكى جنبشى بايدش آسمانىزبانى سخنگوى و دستى گشادهدلى هَمش كينه هَمَش مهربانىكه ملكت شكارى است كاو را نگيردعقاب پرنده نه شير ژيانىدو چيز است كاو را ببند اندر آرديكى تيغ هندى دگر زرّ كانىبه شمشير بايد گرفتن مر او رابه دينار بَستنش پاى ار توانىكرا بخت و شمشير و دينار باشدنبايد تن تير و پشت كيانىخرد بايد آنجا وجود و شجاعتفلك مملكت كى دهد رايگانىاين شعر پندآميز و پر از حكمت چنان است كه راه موعظه و اندرز را براى‏بزرگانى چون سعدى و ديگران مى‏گشايد و قدرت سخنورى دقيقى را مى‏نماياند.دقيقى همان‏طور كه در غزل مطلع سخن پيداست غزل‏سرايى توانا مى‏باشد.كاشكى اندر جهان شب نيستىتا مرا هجران آن لب نيستىزخم عقرب نيستى بر جان منگر ورا زلف مُعَقْرَب نيستىور نبودى كوكبش در زير لبمونسم تا روز كوكب نيستىور مركب نيستى از نيكوىجانم از عشقش مركب نيستىور مرا بى‏يار بايد زيستنزندگانى كاش يا رب نيستى18) عصمت بخارىخواجه فخرالدين عصمةالدين مسعود بخارى از شاعران و دانشمندان عهدتيمورى است كه در بخارا شهرت بسيار داشت.وفات او را 829 هجرى قمرى يا 840 ذكر كرده‏اند و چون شاه نعمت‏اله ولى‏نيز در سال 824 - در يكصد و چهار سالگى - در ماهان به خاك سپرده شد درمى‏يابيم عصمت بخارى و شاه نعمت‏اله ولى هم‏عهدند و معلوم نيست كدام‏تحت‏تأثير شعر ديگرى به تغزل خرابات مغان پرداخته‏اند و يا احياناً توارد در معنإے؛ك‏ك‏شككصورت گرفته است:سرخوش از كوى خرابات گذر كردم دوشبه طلبكارى ترسا بچه‏يى باده‏فروش(153)پيشم آمد به سر كوچه پرى رخسارىكافرانه‏شكن زلف چو زنار به دوشگفتم اين كوى چه كويست و ترا خانه كجااى مه نو خم ابروى ترا حلقه به گوشگفت: تسبيح به خاك افكن و زنار به‏بندخرقه بيرون فكن و كسوه رندانه بپوشتوبه يك‏سو بنه و ساغر مستانه طلبسنگ بر شيشه تقوى زن و پيمانه بنوشبعد از آن سوى من آ تا به تو گويم خبرىكاين چه كويست اگر بر سخنم دارى گوشرند و ديوانه و سرمست دويدم در پيشتا رسيدم به مقامى كه نه دين ماند و نه هوشديدم از دور گروهى همه ديوانه و مستاز تف باده شوق آمده در جوش و خروشبى‏دف و مطرب و ساقى همه در رقص و سماعبى مى‏و جام و صراحى همه در نوشانوشچون سررشته ناموس برفت از دستمخواستم تا سخنى پرسم از او گفت: خموشنيست اين كعبه كه بى پا و سر آيى به طوافيا نه مسجد كه در او بى‏خبر آيى به خروشاين خرابات مغانست و در او مستاننداز دم صبح ازل تا به قيامت مدهوش(154)گر ترا هست در اين شيوه سر يك‏رنگىدين و دنيا به يكى جرعه چو عصمت بفروش‏اگر چه همين غزل به تنهايى كافى است تا عصمت بخارى را در شمار شاعران‏خوش‏سخن پارسى قلمداد كنيم امّا اين غزل هم زيباست:كاش فرمودى به شمشير جدايى كشتنمتا به خوارى در چنين روزى نديدى دشمنمباغبان گو در ته ديوار گلزارم بكشبى‏وجودش گر كشد خاطر به سرو و سوسنمشهسوارم كى خرامد باز تا ديوانه‏وارخاك و خون آلوده خود را بر سر راه افكنمخون دل ز آن‏رو همى بارم ز شريان دو عينكز فراقش نشتر خونى است هر مو بر تنمتازه عصمت كى شود آثار دوران خليلكاين بتانى را كه ناحق مى‏پرستم بشكنم19) بابا طاهر عريانجره بازى بدم رفتم به نخجيرسيه‏دستى زده بر بال مو تيربوره غافل مچر در چشمه‏سارانهر آن غافل چره غافل خوره تيرپير عارف يك‏لاقباى همدانى از جمله شاعران عارف‏مسلك و يا عارفان‏شاعرمشرب است. ولادت او كه اواخر قرن چهارم باشد لاجرم از آن زمان قريب‏هزار سال مى‏گذرد. معروف است چون سلطان طغرل بيك به همدان آمد بر دست پير عريان بوسه‏زد و طاهر گفت: اى ترك با خلق خدا چه خواهى كرد؟ سلطان گفت: هر آنچه توفرمايى! بابا گفت: اِن الله يأمر بالعدل والاحسان و سلطان بگريست.اگر دستم رسد بر چرخ گردوناز او پرسم كه اين‏چون است و آن چونيكى را داده‏اى صدگونه نعمتيكى را قرص جو آلوده در خوندلى دارم كه بهبودش نمى‏بونصيحت مى‏كرم سودش نمى‏بوببادش مى‏دهم نش مى‏برد باددر آتش مى‏نهم دودش نمى‏بوپريشانى و درددل و سوز سينه بابا پريشانى اولاد آدم است. او درد مى‏خواهد ودرمان نه! شوريده‏اى است پريشان‏خاطر كه هرچه مى‏گويد عشق است.مرا نه سر نه سامان آفريدندپريشانم، پريشان آفريدندپريشان‏خاطران رفتند در خاكمرا از خاك ايشان آفريدندبابا، عارفى است ژوليده و ژنده‏پوش كه صورت ظاهر را به هيچ مى‏انگارد ومعناى واقعى حيات آدمى را در مرام و مسلك منيع خود متجلى مى‏سازد. اين رنديك لاقباى سبكبار، غم عالمى را به دل دارد و در شعرش فرياد مى‏كندتو دورى از برم دل در برم نيستهواى ديگرى اندر سرم نيستبه جان دلبرم كز هر دو عالمتمنّاى دگر جز دلبرم نيستدلى ديرم خريدار محبتكز او گرم است بازار محبتلباسى بافتم بر قامت دلز پود محنت و تار محبتز دست ديده و دل هر دو فريادهر آنچه ديده بيند دل كند يادبسازم خنجرى نيشش ز پولادزنم بر ديده تا دل گردد آزادغم عشقت بيابون‏پرورم كردهواى بخت بى‏بال و پرم كردبه مو گفتى صبورى كن صبورىصبورى طرفه خاكى بر سرم كردخداوندا به فرياد دلم رسكس بى‏كس تويى مو مانده بى‏كسهمه گويند طاهر كس ندارهخدا يار منه چه حاجت كسدو زلفونت بود تار ربابمچه مى‏خواهى از اين حال خرابمتو كه با مو سر يارى ندارىچرا هر نيمه شو آيى به خوابمبه صحرا بنگرم صحرا ته وينمبه دريا بنگرم دريا ته وينمبه هر جا بنگرم كوه و در و دشتنشان از قامت رعنا ته وينممو كز سوته دلانم چون ننالممو كز بى‏حاصلانم چون ننالمنشسته بلبلان با گل بنالندمو كه دور از گلانم چون ننالمغم عالم همه كردى به بارممگر مو لوك مست سر قطارم(155)مهارم كردى و دادى به ناكسفزودى هر زمان بارى به بارممو آن مستم كه پا از سر نزونمسر و پايى به جز دلبر نزونم(156)دلارامى كز او گيرد دل آرامبه غير از ساقى كوثر نزونمنسيمى كز بُن آن كاكل آيومرا خوشتر ز بوى سنبل آيوچو شو گيرم خيالت را در آغوشسحر از بسترم بوى گل آيودل عاشق به پيغامى بساجهخمارآلوده با جامى بساجهمرا كيفيت چشم تو كافى استرياضت‏كش به بادامى بساجهدرخت غم به جانم كرده ريشهبه درگاه خدا نالم هميشهعزيزون قدر يكديگر بدونيداجل سنگست و آدم مثل شيشهاز آن روزى كه ما را آفريدىبه غير از معصيّت چيزى نديدىخداوندا به حق هشت و چارتز مو بگذر شتر ديدى نديدىخوشا آنان كه الله يارشان بىكه حمد و قل هوالله كارشان بىخوشا آنان كه دايم در نمازندبهشت جاودان بازارشان بىدو چشمونت پياله پر ز مى بىدو زلفونت خراج ملك رى بىهمى وعده كرى امروز و فردانزونم مو كه فرداى تو كى بىنگارينا دل و جانم ته دارىهمه پيدا و پنهانم ته دارىنمى‏دونم كه اين درد از كه ديرمهمين دونم كه درمانم ته دارىصفاهونم، صفاهونم چه جا بىكه هر يارى گرفتم بى‏وفا بىشوم يكسر برونم تا به شيرازكه در هر منزلم صد آشنا بىته كه نوشم نئى نيشم چرائىته كه يارم نئى پيشم چرائىته كه مرهم نئى ريش دلم رانمك‏پاش دل ريشم چرائىخدايا دل ز مو بستان به زارىنمى‏آيه ز مو بيمار دارىنمى‏دونم لب لعلت به خونمچرا تشنه است با اين آبدارىبه دام دلبرى دل مبتلا بىكه هجرانش بلا وصلش بلا بىدر اين ويرانه جز دلخون نديدمنه دل گويى كه دشت كربلا بىسرم سوداى گيسوى ته دارهدلم مهر مه روى ته دارهاگر چشمم به ماه نو كره ميلنظر بر طاق ابروى ته دارهنمى‏دونم دلم ديوونه كيستاسير نرگس مستونه كيستنمى‏دونم دل سرگشته موكجا مى‏گردد و در خونه كيست20) جمال‏الدين اصفهانىچو در نوردد فراش امر كن فيكونسراى پرده سيماب‏رنگ آينه‏گونچو قلع گردد ميخ طناب دهر دو رنگچهار طاق عناصر شود شكسته ستوننه كله بندد شام از حرير غاليه رنگنه حلّه پوشد صبح از نسيج سقلاطونمخدرات سماوى تتق براندازندبجا نماند اين هفت قلعه مدهونبه‏دست امر شود طى صحايف ملكوتبه‏پاى قهر شود پست قبه گردونعدم بگيرد ناگه عنان دهر شموسفنا درآرد در زير ران جهان حرونفلك بسر برد اطوار شغل كون و فسادقمر بسر برد ادوار عاد كالعرجوننه صبح بندد بر سر عمامه‏هاى قصبنه شام گيرد بر كتف حله اكسونمكوّنات همه داغ نيستى گيرندكسى نماند از ضربت زوال مصونبقذف مِهر برآيد ز معده مغربچنان‏كه گويى اين ماهيست و آن ذوالنونبه‏احتساب به بازار كون تازد قمرز هم بدرد اين كفه‏هاى ناموزونعدم براند سيلاب بر جهان وجودچنان‏كه خرد كند موج هفت چرخ نگونشوند غرقه بدو در مكان شيب و فرازخورند غوطه درو در زمان بوقلمونچهار مادر كون از قضا شوند عقيمبه صلب هفت پدر در سلاله گردد خونز روى چرخ بريزد قراضه‏هاى نجومز زير خاك بر افتد ذخاير قارونز هفت بحر چنان منقطع شود نم، كآبكند تيمم در قعر چشمه جيحونسپيد مهره چو اندر دمند بهر رحيلچهار گردد اين هر سه ربع نامسكونحواس رخت به دروازه عدم ببرندشوند لشكر ارواح بر فنا مفتونچهار ماشطه(157) شش قابله سه طفل حدوثسبك گريزند از رخنه عدم بيرونطلاق جويند ارواح از مشيمه خاكاز آنكه كفو نباشند، آن شريف اين دوننمود مركز غبرا سوى عدم حركتچو يافت قبه خضرا نورد دور سكونكمى پذيرند اصناف كارگاه وجودتهى بمانند اصداف لؤلؤ مكنونچهار گوشه حدّ وجود برگيرندپس افگنند به درياى نيستيش دروننشان پى بنماند ز كاروان حدوثنه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانونكنند ردّ ودايع به صدمت زلزالنهان خاك ز سرّ خزاين مدفونبه نفخ صور شود مطرب فنا موسومبه رقص و ضرب و به ايقاع كوهها مأذوننه خاك تيره بماند نه آسمان لطيفنه روح قدس بپايد نه نجدى ملعونهمه زوال پذيرند جز كه ذات خداىقديم و قادر و حى و مقدّر بى‏چونچو خطبه لمن‏الملك بر جهان خواندنظام ملك ازل با ابد شود مقرونندا رَسَدْ سوى اجزاى مرگ فرسودهكه چند خواب فنا گر نخورده‏ايد افيونبرون جهند ز كتم عدم عظام رميمكه مانده بود به مطموره عدم مسجونهمى گرايد هر جزو سوى مركز خويشكه هيچ جزو نگردد ز ديگرى مغبونعظام سوى عظام و عروق سوى عروقعيون به سوى عيون و جفون به سوى جفونبه اقتضاى مقادير ملتئم گردندنه هيچ جزو به نقصان نه هيچ جزو فزونهمه مفاصل از اجزاى خود شود مجموعهمه قوالب از اعضاى خود شود مشحونچو خاطرى كه فراموش كرده ياد آردبرون ز ديد بديد آورد بكن فيكونپس آنگهى به ثواب و عقاب حكم كنندبه‏حسب كرده خود هر كسى شود مرهونبه قصر جسم برآرند باز هودج جانسواد قالب بار دگر شود مسكونيكى به حكم ازل مالك نعيم ابديكى به سر قضا مالك عذاب الهونهر آنكه معتقدش نيست اين بود جاهلوگر حكيم ارسطالس است و افلاطونجمال‏الدين محمدبن عبدالرزاق اصفهانى (158) به تعبيرى قافله سالار شاعران‏عراقى است. قصايد او همه از عذوبت و لطافت برخوردارست. جمال‏الدين با اغلب شاعران هم عهد خود مكاتباتى داشته است كه قصيده اوخطاب به خاقانى از شهرت بسيار نصيب برده است:كيست كه پيغام من به شهر شروان برديك سخن از من بدان مرد سخندان بردگويد خاقانيا اين همه ناموس چيستنه هر كه دو بيت گفت لقب ز خاقان بردتحفه فرستى ز شعر سوى عراق اينت جهلهيچ‏كس از زيركى زيره به كرمان بردهنوز گويندگان هستند اندر عراقكه قوت ناطقه مدد از ايشان برديكى از ايشان منم كه چون كنم راى نظمسجده بر طبع من روان حسان بردوه كه چه خنده زنند بر من و تو كودكاناگر كسى شعر ما سوى خراسان برداين همه خود طيبت است والله گر مثل توچرخ به سيصد قران گشت ز دوران بردنكته قابل تأمل اينكه شاعرى چون جمال‏الدين اصفهانى با آن قصايد سنگين‏و وزين و باصلابت، چون غزل مى‏سرايد شيوه سهل و ممتنع سعدى تداعى‏مى‏شود:يا ز چشمت جفا بياموزميا لبت را وفا بياموزمپ�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1163]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن