تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1834522256
کجاوه سخن -8
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -8 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی از رودکی تا عطار نیشابوری(2) 8) مسعود سعد سلمانشعر پارسى با نامهايى چون مسعود سعد عجين شده است. اين احتشام نام نهفقط بهخاطر استوارى كلام و جزالت لفظ و قوام شعر اوست بلكه شخصيت آزادهو درد و رنجى كه تاوان اين حريت است مسعود را سعد سلمان ادبيات پارسى كردهاست.زلفين سياه آن بت رعناگشته است طراز روى چون ديبازنجير شدست زلف مشكينتو افكنده مرا ز دور در سوداشيدا شدهام چرا همى ننهىزنجير دو زلف بر من شيدابر من ز تو جور و تو بدان راضىبا من تو دوتا و من به دل يكتااينچنين عاشقانه غزل گفتن سزاوار حبس در «دهك» و «سو» و «حصار» ناىاست؟!ولادت مسعود حدود سال 440 ه . ق (440-438 ه . ق( بوده است و چوناربعينى از حيات او گذشت و به قولى چهل سال در شيشه پاكى ماند به زندان افتاد)سال 480 ه . ق( و قريب ده سال محبوس در حصن حصين بود و حاصل ايناسارت و حبس تاريخى قصيده حصار ناى است.نالم به دل چو ناى، من اندر حصار ناىبستى گرفت همت من زين بلندجاىآرد هواى ناى مرا نالههاى زارجز نالههاى زار چه آرد هواى ناىگردون به درد و رنج مرا كشته بود اگرپيوند عمر من نشدى نظم جانفزاىنه نه ز حصن ناى بيفزود جاه منداند جهان كه مادر ملكست حصن ناىمن چون ملوك سر ز فلك برگذاشتهزى زهره برده دست و به مه بر نهاد پاىاز ديدگاه پاشم درهاى قيمتىوز طبعگه خرامم در باغ دلگشاىنظمى به كامم اندر چون باده لطيفخطى به دستم اندر چون زلف دلرباىامروز پست گشت مرا همت بلندزنگار غم گرفت مرا طبع غمزداىاز رنج تن تمام نيارم نهاد پىوز درد دل بلند نيارم كشيد واىبر من سخن نبست نبندد بلى سخنچون يك سخن نيوش نباشد، سخنسراىكارىترست بر دل و جانم بلا و غماز رُمح(117) آب داده و از تيغ سرگراىگردون چه خواهد از من بيچاره ضعيفگيتى چه خواهد از من درمانده گداىگر شير شرزه نيستى اى فضل كم شكرور مار گرزه نيستى اى عقل كمگزاىاى محنت ار نه كوه شدى ساعتى برووى دولت ار نه باد شدى لحظهيى به پاىاى بىهنر زمانه، مرا پاك در نوردوىِ كور دل سپهر مرا نيك برگراىاى روزگار هر شب و هر روز از حَسَدْدَه چَهْ ز محنتم كَنْ و ده در ز غم گشاىدر آتش شكيبم چون گل فروچكانبر سنگ امتحانم چون زر بيازماىوز بهر زخم گاه چو سيمم فرو گذاروز بهر حبس گاه چو مارم همى فساىاى اژدهاى چرخ دلم بيشتر بخوروى آسياى چرخ تنم تنگتر بساىاى ديده سعادت تارى شو و مبينوى مادر اميد سترون شو و مزاىاى تن جزع مكن كه مجازى است اين جهانوى دل غمين مشو كه سپنجى است اين سراىگر عزّ و ملك خواهى اندر جهان مدارجز صبر و جز قناعت دستور و رهنماىكلام مسعود سعد سلمان بليغ و مؤثر و فصيح است اما درد روزگار از آنپيداست.از كرده خويشتن، پشيمانمجز توبه ره دگر نمىدانمكارم همه بخت بد بپيچانددر كام زبان همى چه پيچانماين چرخ به كام من نمىگرددبر خيره سخن همى چه گردانمتا زادهام اى شگفت محبوسمتا مرگ مگر كه وقف زندانمبر مغز من اى سپهر هر ساعتچندين چه زنى كه من نه سندانمرو رو كه بايستاد شبديزمبس بس كه فرو گسست خفتانمسبحانالله مرا نگويد كستا من چه سزاى بند سلطانماز كوزه اين و آن بود آبمدر سفره آن و اين بود نانمآن است همه كه شاعرى نحلم(118)دشوار سخن شدست آسانمدر سينه كشيده عقل گفتارمبر ديده نهاده فضل ديوانمنقصان نكنم كه در هنر بحرمخالى نشوم كه در ادب كانماز گوهر دامنى فرو ريزدگر آستينى ز طبع بفشانموالله كه چو گرگ يوسفم واللهبر خيره همى نهند بهتانمگر هرگز ذرهاى كژى باشددر من، نه ز پشت سعد سلمانم9) كسايى مروزىگويند هيچ شاعرى به زيبايى كسايى مروزى گل را تصوير نكرده است:گل نعمتى است هديه فرستاده از بهشتمردم كريمتر شود اندر نعيم گلاى گلفروش، گل چه فروشى به جاى سيموز گل عزيزتر چهستانى به سيم گل!گويى ملكالشعراى مرو را سر و سرّى عاشقانه با گل است:نرگس نگر چگونه همى عاشقى كندبر چشمكان آن صنم خُلّخىنژادگويى مگر كسى بشد از آب زعفرانانگشت زرد كرد به كافور بر نهادنيلوفر كبود نگه كن ميان آبچون تيغ آبداده و ياقوت آبدارهمرنگ آسمان و بهكردار آسمانزرديش بر ميانه چو ماهِ دَه و چهارچون راهبى كه دو رخ او سال و ماه زردوز مطرف(119) كبود ردا كرده و ازاركسايى شاعر قرن چهارم ه . ق و از نخستين سرايندگان شعر پارسى استولادتش به سال 341 ه . ق و گويى تا اواخر قرن چهارم زندگانى كرد و با طلوعستارهاى به نام ناصرخسرو (394 ه . ق( عَلَم شعر پارسى را بدو سپرد.اى ز عكس رخ تو آينه ماهشاه حُسنى و عاشقانت سپاههر كجا بنگرى دَمَد نرگسهر كجا بگذرى بر آيد ماهروى و موى تو نامه خوبى استچه بود نام جز سپيد و سياهبه لب و چشم راحتى و بلابه رخ و زلف تو بريى و گناهدست ظالم ز سيم كوته بهاى به رخ سيم زلف كن كوتاه10) حکیم سنايى غزنویشايد بتوان حكيم ابوالمجد مجدود بن آدم سنايى را از پيشروان و پايهگذارانشعر عرفانى پارسى دانست. ولادت او در نيمه دوم قرن پنجم اتفاق افتاد و مىدانيمشعر پارسى تا قرن پنجم بيشتر مضامينى جز عرفان داشت اما بعد از سنايى بزرگانعارفى چون عطار و مولانا و شيخ محمود شبسترى قدم به عرصه شعر عرفانىگذاردند كه ظهور آنان بىترديد بىتأثير از حديقه و ديگر آثار سنايى نيست:عاشقى را يكى فسرده بديدكه همى مرد و خوش همى خنديدگفت كافر به وقت جان دادنخندت از چيست و اين خوش استادنگفت خوبان چو پرده بر گيرندعاشقان پيششان چنين ميرند!دعا و مناجات در شعر پارسى با غزل مناجاتگونه سنايى رابطهاى نزديكدارد:ملكا ذكر تو گويم كه تو پاكى و خدايىنروم جز به همان ره كه توام راهنمايىهمه درگاه تو جويم همه از فضل تو پويمهمه توحيد تو گويم كه به توحيد سزايىتو حكيمى، تو عظيمى، تو كريمى، تو رحيمىتو نماينده فضلى، تو سزاوار ثنايىبرى از رنج و گدازى برى از درد و نيازىبرى از بيم و اميدى برى از چون و چرايىنتوان وصف تو گفتن كه تو در وصف نگنجىنتوان شبه تو گفتن كه تو در وهم نيايىهمه غيبى تو بدانى همه عيبى تو بپوشىهمه بيشى تو بكاهى همه كمّى تو فزايىلب و دندان سنايى همه توحيد تو گويدمگر از آتش دوزخ بودش روى رهايىغزل سنايى آميختهاى از شعر عرفانى و عاشقانه است اگر چه اين دو را يكىبايد دانست:برگ بىبرگى ندارى لاف درويشى مزنرخ چو نامردان ميارا جان چو عياران مكنهرچه يابى جز هوى آن دين بود در دل نگارهر چه بينى جز خدا آن بت بود در هم شكنچون دو عالم زير پايت جمع شد پايى بكوبچون دو كون اندر دو دستت جمع شد دستى بزنهر خسى از رنگ و گفتارى بدين ره كى رسددرد بايد صبرسوز و مرد بايد گامزنسالها بايد كه تا يك سنگ اصلى ز آفتابلعل گردد در بدخشان يا عقيق اندر يمنبا دو قبله در ره توحيد نتوان رفت راستيا رضاى دوست بايد يا هواى خويشتنسوى آن حضرت نپويد هيچ دل با آرزوبا چنين گلرخ نخسبد هيچكس با پيرهنمكن در جسم و جان منزل كه اين دونست و آن والاقدم زين هر دو بيرون نِه نه اينجا باش و نه آنجابه هرچ از راه دور افتى چه كفر آن حرف و چه ايمانبه هرچ از دوست وامانى چه زشت آن نقش و چه زيباگواه رهرو آن باشد كه سردش يابى از دوزخنشان عاشق آن باشد كه خشكش بينى از درياسخن كز روى دين گويى چه عبرانى چه سُريانىمكان كز بهر حق جويى چه جابلقا چه جابلسا(120)چه مانى بهر مردارى چو زاغان اندرين پستىقفس بشكن چو طاوسان، يكى بر پر برين بالا(121)بمير اى دوست پيش از مرگ اگر مى زندگى خواهىكه ادريس(122) از چنين مردن بهشتى گشت پيش از مابه تيغ عشق شو كشته كه تا عمر ابد يابىكه از شمشير بويحيى(123) نشان ندهد كس از احياچه دارى مهر بد مهرى كزو بىجان شد اسكندرچه بازى عشق با يارى كزو بىملك شد داراببين بارى كه هر ساعت از اين پيروزگون خيمهچه بازيها برون آرد همى اين پير خوشسيماگر امروز آتش شهوت بكشتى بىگمان رستىو گرنه تف آن آتش ترا هيزم كند فرداچو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيدگرفته چينيان احرام و مكّى خفته در بطحا(124)چو علم آموختى از حرص آنگه ترس كاندر شبچو دزدى با چراغ آيد گزيدهتر بَرَد كالاعشق بازيچه و حكايت نيستدر ره عاشقى شكايت نيستحسن معشوق را چو نيست كراندرد عشاق را نهايت نيسترايت عشق آشكارا كنز آنكه در عشق روى و رايت نيستعالم علم نيست عالم عشقرؤيت صدق چون روايت نيستهر كه عاشق شناسد از معشوققوّت عشق او بهغايت نيستهرچه دارى چو دل ببايد باخت(125)عاشقى را دلى كفايت نيستكس به دعوى به دوستى نرسدچو ز معنى در او سرايت نيستحديقه سنايى از جمله آثار گرانقدر اين شاعر عارف است. نمونههايى از اينمثنوى شريف را هديه احباب مىكنيم:حاجبى برد جام نوشروانديد خود شاه و كرد از او پنهاندل خازن ز بيم شر برخاستجام جستن گرفت از چپ و راستشاه گفتش مرنج و غصه مسنجبىگنه را مدار در غم و رنجكان كه برداشت جام ندهد بازوانكه دانست فاش نكند رازدر خطا دير گير و زود گذاردر سخا سختمهر و سستمهارصبر كن بر سياست اى جاهلتا شوى سايس ولايت دلآنكه زهرت دهد بدو ده قندوانكه از تو برد بدو پيوندآنكه سيمت نداد زر بخششآنكه پايت بريد سر بخششتا شوى در جهان وصل و فراقدفترى از مكارم اخلاقوسعت آنجا كه راه يزدانى استتنگى آنجا كه بند انسانى استدر جهانى كه عقل و ايمان استمردن جسم زادن جان استتن فدا كن كه در جهان سخنجان شود زنده چون بميرد تنچار مرغند چار طبع بدنبهر دين جمله را بزن گردنپس به ايمان و عقل و عشق و دليلزنده كن هر چهار را چو خليلداشت زالى به روستاى تكاومهستى نام دخترى و سه گاونوعروسى چو سرو نوبالانگشت روزى ز چشم بد نالانگشت بدرش چو ماه نو باريكشد جهان پيش چشم زن تاريكدلش آتش گرفت و سوخت جگركه جز او مونسى نداشت دگرناگهان گاو زالك از پى خوردسر خود را به ديگ اندر كردپس به مانند ديوى از دوزخسوى آن زال تاخت از مطبخزال پنداشت هست عزراييلبانگ برداشت از سر تعجيلكاى تعلموت(126) من نه مهستيممن يكى پير زال محنتيمگر ترا مهستى همى بايدببرش كو مرا نمىبايدبىبلا نازنين شمرد او راچون بلا ديد در سپرد او راتا بدانى كه وقت پيچاپيچهيچكس مر ترا نباشد هيچكه بود عهد و عشق لقمهزنانبىمدد چون چراغ راهزنانعهد بدراى و خلق بد بينندراست اين است و مردمان ايننديا به خلوت به خوشدلى تن زنيا به اينجا نشين و جان مىكن11) عمر خيام نيشابورىاى آنكه نتيجه چهار و هفتىوز هفت و چهار دايم اندر تفتىمى خور كه هزار بار بيشت گفتمباز آمدنت نيست چو رفتى رفتىاين رباعى صورت ظاهر فلسفه حيات است كه خيام بسيار در شعرش به كاربرده اما به اعتقاد من عمرخيام نه تنها ملحد و خداى ناشناس و جبرى محض و...نبوده بلكه عارف و عالم و معتقد به اصول دين حنيف بوده و آن را باور داشتهاست «بيهقى گويد: خيام... سرگرم تأمل در الهيات شفاى ابنسينا بود چون بهفصل واحد و كثير رسيد وصيت كرد و برخاست و نماز گزارد و هيچ نخورد ونياشاميد و در نماز عشا به سجده رفت و در آن حال مىگفت: خدايا بدان كه من تراچندان كه ميسر بود بشناختم، پس مرا بيامرز زيرا شناخت تو براى من بهمنزلهراهى است بهسوى تو! و آنگاه بمرد»(127)من مى نه ز بهر تنگدستى نخورميا از غم رسوايى و مستى نخورممن مى ز براى خوشدلى مىخوردماكنون كه تو بر دلم نشستى نخورم(128)در اين رباعى، زيبايى لفظ و معنا بههم درآميخته است و با اينهمه فلسفهفكرى او را تصوير مىكند با اينهمه دريغ است چون سمند خيال و توسن انديشهحكيم و فيلسوف و رياضىدان و عارف و آنگاه شاعرى چون عمر خيام گامى ازدايره متعارف سخن فرا مىنهد مقرعه تكفير بچرخانيم و شلاق تعزير بر كتف كلاماو كوبيم كه كفر مىگويد؟!از دى كه گذشت هيچ از او ياد مكنفردا كه نيامدست فرياد مكنبرنامده و گذشته بنياد مكنحالى خوش باش و عمر بر باد مكنلذا بايد بپذيريم كه شعر پارسى بر ويژگى الزامى اغراق استوار است و شيرينىو لطافت آن نيز تا به حدى به اين بابت است.هر ذره كه بر خاك زمينى بودستخورشيدرخى، زهرهجبينى بودستگرد از رخ نازنين به آزرم فشانكان هم رخ و زلف نازنينى بودستگويند كسان بهشت با حور خوش استمن مىگويم كه آب انگور خوش استاين نقد بگير و دست از آن نسيه بداركاواز دهل شنيدن از دور خوش استدر مورد ولادت او اختلاف بسيارست اما نظامى عروضى گويد: به سال 506ه . ق در كوى بردهفروشان بلخ به خدمت خواجه امام عمر خيامى رسيدم و اوگفت: «گور من در موضعى باشد كه هر بهارى شمال بر من گلافشان مىكند» وچون به سال 630 در نيشابور )چهار سال بعد از وفات خيام( به مزار او شدممزارش را گلافشان ديدم.در دهر چو آواز گل تازه دهند(129)فرماى بتا كه مى به اندازه دهنداز حور و قصور و وز بهشت و دوزخفارغ بنشين كه آن به آوازه دهندجامى است كه عقل آفرين مىزندشصد بوسه ز مهر بر جبين مىزندشاين كوزهگر دهر چنين جام لطيفمىسازد و باز بر زمين مىزندشيكروز ز بند عالم آزاد نيميكدم زدن از وجود خود شاد نيمشاگردى روزگار كردم بسياردر كار جهان هنوز استاد نيمنيكى و بدى كه در نهاد بشر استشادى و غمى كه در قضا و قدر استبا چرخ مكن حواله كاندر ره عقلچرخ از تو هزار بار بيچارهتر استهر يك چندى يكى برآيد كه منمبا نعمت و با سيم و زر آيد كه منمچون كارك او نظام گيرد، روزىناگه اجل از كمين درآيد كه منمآنان كه محيط فضل و آداب شدنددر جمع كمال شمع اصحاب شدندره زين شب تاريك نبردند به روزگفتند فسانهاى و در خواب شدنديك جرعه مى ز ملك كاووس به استوز تخت قباد و ملكت توس به استهر ناله كه رندى به سحرگاه زنداز سفره زاهدان سالوس به استدارنده چو تركيب طبايع آراستاز بهر چه اوفكندش اندر كم و كاستگر نيك آمد شكستن از بهر چه بودور نيك نيامد اين صور، عيب كراست(130)دل سرّ حيات اگر كماهى(131) دانستدر مرگ هم اسرار الهى دانستامروز كه با خودى ندانستى هيچفردا كه ز خود روى چه خواهى دانست(132)چون نيست زهرچه هست جز باد بهدستچون هست ز هرچه هست نقصان و شكست(133)انگار كه هست هرچه در عالم نيستپندار كه نيست هرچه در عالم هستبرتر ز سپهر خاطرم روز نخستلوح و قلم و بهشت و دوزخ مىجستپس گفت مرا معلم از فكر درستلوح و قلم و بهشت و دوزخ با تستدورى كه در او آمدن و رفتن ماستاو را نه بدايت نه نهايت پيداستكس مىنزند دمى در اين معنى راستكاين آمدن از كجا و رفتن به كجاست12) امير معزّىامير معزى از شاعران نامدار خراسانى است. وى چون پدرش در دستگاهسلجوقيان مىزيست و تخلص خود را معزالدين قرار داده بود كه لقب ملكشاهسلجوقى است.گويند چون امير و درباريان براى استهلال به بلندايى رفته بودند پادشاهسلجوقى زودتر از ديگران هلال ماه را بديد اين امر را به فال نيك گرفتند و از سرخرسندى، معزى با رباعىِ بالبداههاى ملكشاه را بر آن داشت تا تخلص او را به اميرمعزى ارتقاء دهد:اى ماه چو ابروان يارى گويىيا نى چو كمان شهريارى گويىنعلى زده از زرّ عيارى گويىدر گوش سپهر گوشوارى گويىمعزى در قصيده تواناست و تا اندازهاى تحت تأثير تازيان مىباشد اما با اينهمه غزل نيز نيكو سروده است:بيار آن مى كه پندارى روان ياقوت نابستىو يا چون بركشيده تيغ پيش آفتابستىبه پاكى گويى اندر جام مانند گلابستىبه خوشى گويى اندر ديده بىخواب خوابستىسحابستى قدح گويى و مى قطره سحابستىطرب گويى كه اندر دل دعاى مستجابستىاگر مى نيستى يكسر همه دلها خرابستىو گر در كالبد جان را بديلستى شرابستىاگر اين مى به ابر اندر به چنگال عقابستىاز آن تا ناكسان هرگز نخوردندى صوابستىاى ساربان منزل مكن جز در ديار يار منتا يك زمان زارى كنم بر ربع(134) و اطلال(135) و دمنربع از دلم پر خون كنم، خاك دمن گلگون كنماطلال را جيحون كنم از آب چشم خويشتناز روى يار خرگهى ايوان همى بينم تهىوز قد آن سرو سهى، خالى همى بينم چمنبر جاى رطل و جام مى، گوران نهادستند پىبر جاى چنگ و ناى و نى، آواز زاغست و زغناز خيمه تا سعدى بشد وز حجره تا سلمى بشدوز حجله تا ليلى بشد گويى بشد جانم ز تننتوان گذشت از منزلى كانجا نيفتد مشكلىاز قصّه سنگيندلى نوشينلبى سيمينذقنآنجا كه بود آن دلستان با دوستان در بوستانشد گرگ و روبه را مكان، شد گور و كركس را وطنابرست بر جاى قمر زهرست بر جاى شكرسنگ است بر جاى گهر خارست بر جاى سمنآرى چو پيش آيد قضا مروا شود چون مرغواجاى شجر گيرد گيا جاى طرب گيرد شجنكاخى كه ديدم چون ارم خرمتر از روى صنمديوار او بينم به خم ماننده پشت شمنتمثالهاى بوالعجب چاك آوريده بىسببگويى دريدند اى عجب بر تن ز حسرت پيرهنزينسان كه چرخ نيلگون كرد اين سراها را نگونديّار كى گردد كنون گِردِ ديار يار منيارى به رخ چون ارغوان حورى به تن چون پرنيانسروى به لب چون ناردان ماهى به قد چون ناروننيرنگ چشم او فره بر سيمش از عنبر زرهزلفش همه بند و گره جعدش همه چين و شكنتا از بر من دور شد دل از برم رنجور شدمشكم همه كافور شد شمشاد من شد نسترناز هجر او سرگشتهام تخم صبورى كشتهاممانند مرغى گشتهام بريان شده بر بابزن13) انورىمىگويند:در شعر، سه تن پيمبرانندفردوسى و انورى و سعدى(136)و اين به تنهايى مقام و جايگاه رفيع محمدبن على الانورى را روشن مىسازد.دشت خاوران ناحيهاى به نام ابيورد دارد و انورى زاده آنجاست. تولد او حدود سال540 ه . ق و وفاتش به سال 597 ه . ق به واقعيت نزديكتر است.اگر انورى را مفلس كيميافروش(137) لقب دادهاند به جهت افسانههايى است كه درخصوص اسراف و گشادهدستى بىحد و اندازه او پرداختهاند. در تعريفى كه ازپيمبر شعر پارسى روايت شد او را به قصيده ستودهاند:به سمرقند اگر بگذرى اى باد سحرنامه اهل خراسان به بر خاقان برنامهاى مطلع آن رنج تن و آفت جاننامهاى مقطع آن درد دل و سوز جگراما در اين مجالِ اندكِ عزيزانى كه اين سطور را مىخوانند دريغ است قصيدهمطول ابيورديان موجب اطناب كلام گردد و لاجرم به قطعهاى از او مىپردازيم كههمگان آن را مىشناسند و در نوع خود مراعات اين دستورالعمل نيكو را كرده استكه: «خيرالكلام قلّ و دلّ»آلوده منّت كسان كم شوتا يك شبه در وثاق تو نان استراضى نشود به هيچ بد نفسىهر نفس كه از نفوسِ انسان استاى نفس! به رشته قناعت شوكانجا همه چيز نيك ارزان استتا بتوانى حذر كن از منّتكاين منّت خلق كاهش جان استدر عالم تن چه مىكنى هستىچون مرجع تو به عالم جان استشك نيست كه هر كه چيزكى داردوان را بدهد طريق احسان استليكن چو كسى بود كه نستانداحسان آنست و سخت آسان استچندان كه مروت است در دادندر ناسِتَدَنْ هزار چندان استو هنر و ويژگى قطعه همين است كه چون استادى بسان انورى سرايد در چندبيت زيبا عالمى از معنا را نهفته مىدارد و با منتهاى تأثير در ذهن خوانندهمىنشيند:كيميايى ترا كنم تعليمكه در اكسير و در صناعت نيسترو قناعت گزين كه در عالمكيميايى به از قناعت نيستاما كيميافروش مفلس ما را سر سودايى غزلسرايى است. غزل انورى شعرزمان است:اى دير بدست آمده بس زود برفتىآتش زدى اندر من و چون دود برفتىچون آرزوى تنگدلان دير رسيدىچون دوستى سنگدلان زود برفتىزان پيش كه در باغ وصال تو دلِ مناز داغ فراق تو برآسود برفتىناگشته من از بند تو آزاد بجستىناكرده مرا وصلِ تو خشنود برفتىآهنگ، به جان من دلسوخته كردىچون در دلِ من عشق بيفزود برفتىشاعرى كه در قصيده پيمبر شعر پارسى است درگاهِ غزل به درگاهِ سعدىغزلسرا سرى مىزند و بسان شعر سهل و ممتنع او غزل مىسرايد كه:عاشقى چيست، مبتلا بودنبا غم و محنت آشنا بودنسپر خنجر بلا گشتنهدف ناوك قضا بودنبند معشوق چون ببستت پاىاز همه بندها جدا بودنزير بار بلاى او، همه عمرچون سر زلف او دوتا بودنآفتاب رخش چو رخ بنمودپيش او ذره هوا بودنبه همه محنتى رضا دادنوز همه دولتى جدا بودنگر لگدكوب صد جفا باشىهمچنان بر سرِ وفا بودنعشق اگر استخوانت آس(138) كندسنگِ زيرينِ آسيا بودنبا اينهمه اصلح آن بود كه بگوييم سعدى شيوه غزل سهل و ممتنع را ازبزرگانى چون انورى آموخته است زيرا علاوه بر صورت بر معنى نيز بسيارى ازمضامين خوش انورى را به نحو نيكوتر استعمال كرده است از جمله اين غزلانورى كه:حسن تو گر بر همين قرار بماندقاعده عشق استوار بمانداز رخ تو گر بر اين جمال بمانىبس غزل تر كه يادگار بماندو سعدى فرمايد:حسن تو دائم بر اين قرار نماندمست تو جاويد در خمار نماندو اين هم يك رباعى از قصيدهگوى غزلسراى قطعهپرداز ابيوردى:پيوسته حديث من به گوشت باداقوتم ز لب شكرفروشت بادابى من چو شراب ناب گيرى در دستشرمت بادا و ليك نوشت بادا14) خاقانىپيام دوست، نسيم سحر دريغ مداربيا ز گوشهنشينان خبر دريغ مداربه چشم من نكند هيچ كار سرمه نورغبار تازه از اين رهگذر دريغ مداركنون كه بر كف تست آبروى من موقوفز دامنم گهر اى چشم تر دريغ مدارعلاج رخنه دل به از اين نمىباشددوباره كاوش يك نيشتر دريغ مداربه جام پير مغان بر ز هوش خاقانىبراى گمشدهاى راهبر دريغ مدارشايد بيشتر اهل ادب خاقانى را با قصايد او بشناسند اما در غزل او شورىاست كه حتى حافظ نيز بىدريغ نصيب برده است چنان كه در غزل:صبا ز منزل جانان گذر دريغ مداروزو به عاشق بيدل خبر دريغ مدارنهتنها رديف و قافيه و وزن غزل يكسان است بلكه در تعابيرى چون «كنونكه...» «نسيم سحر و يا نسيم مرغ سحر» «گوشهنشينان به جاى عاشق بيدل» «گذر ورهگذر» و... چنانست كه بوى غزل خاقانى از غزل حافظ استشمام مىشود.اين تأثير در قصايد و غزليات ديگر نيز مشهود است بهطورى كه در غزل زيباىحافظ كه مىفرمايد:«دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس» دقيقاً تأثير خاقانى را مىبينيم كهفرموده است: «دارم از چرخ تهى دو گله چندان كه مپرس»خاقانى كه نام او حسانالعجم افضلالدين بديل بن على خاقانى شروانى استاز مادرى رومى كه اسلام آورده بود و پدرى درودگر زاده شد و شاعر قرن ششماست.اما آنچه خاقانى را در رديف شاعران بزرگ فارسىگوى درآورده است رقت فكرو باريكبينى و نازكانديشى و ابداع مضامين بكر و اختراع تركيبات تازه و به كاربردن استعارهها و كنايههاى شيرين است كه جمله در قصايد او به چشم مىخورد:رخسار صبح پرده به عمدا برافكندراز دل زمانه به صحرا برافكندمستان صبح چهره مطرا به مى كنندكاين پير طيلسان مطرّا برافكندجنبيد شيب مقرعه صبحدم كنونترسم كه نقره خنگ به بالا برافكنددر ده ركاب مى كه شعاعش عنان زنانبر خنگ صبح برقع رعنا برافكندگردون يهوديانه به كتف كبود خويشآن زرد پارهبين كه چه پيدا برافكندچون بركشد قواره ديبا ز جيب صبحسِحرا كه بر قواره ديبا برافكندهر صبحدم كه بر چِنَدْ آن مهرهها فلكبر رقعه كعبتين همه يكتا برافكندبا مهرهها، كنيم قدحها چو آسمانآن كعبتين به رقعه مينا برافكنددرياكشان كوه جگر بادهيى به كفكز تف به كوه لرزه دريا برافكندكيخسروانه جام ز خون سياوشانگنج فراسياب به سيما برافكندعاشق بهرغم سبحه زاهد كند صبوحبس جرعه هم بزاهد قرّا(139) برافكنداز جام دجله دجله كشد پس به روى خاكاز جرعه سبحه سبحه هويدا برافكندآب حيات نوشد پس خاك مردگانبر روى هفت دخمه خضرا برافكنداز بس كه جرعه بر تن افسرده زمينآن آتشين دواج(140) سراپا برافكندگردد زمين ز جرعه چنان مست كز درونهر گنج زر كه داشت به عمدا برافكنداول كسى كه خاك شود جرعه را منمچون دست صبح قرعه صهبا برافكندساقى بياد دار كه چون جام مى دهىبحرى دهى كه كوه غم از جا برافكنديك گوشماهى(141) از همه كس بيش ده مراتا بحر سينه جيفه(142) سودا برافكندجام و مى چو صبح و شفق ده كه عكس آنگلگونه صبح را شفقآسا برافكند...هر هفت كرده پردگى رز به خرگه آرتا هفت پرده خرد ما برافكند...امروز كم خورانده فردا چه دانى آنكايام قفل بر در فردا برافكندمنقل برآر چون دل عاشق كه حجره رارنگ سرشك عاشق شيدا برافكندسردست سخت سنبله رز به خرمن آرتا سستىاى به عقرب سرما برافكندبىصرفه در تنور كن آن زرّ صرف راكو شعلهها به صرفه(143) و عوّا(144) برافكندگويى كه خرمگس پَرَدْ از خان عنكبوتبر پر سبز رنگ غُبيرا برافكندماند به عنكبوت سُطرلابِ آفتابزو ذرههاى لايتجزا برافكنداز هر دريچه شكل صليبى چو روميانبر زنگ رنگ روى بحيرا برافكندنالنده اسقفى ز بر بستر پلاسرومى لحاف زرد به پهنا برافكندغوغاى ديو و خيل پرى چون به هم رسندخيل پرى شكست به غوغا برافكندمريخ بين كه در زحل افتد پس از دهانپروينصفت كواكب رخشا برافكندطاوس بين كه زاغ خورد و آنگه از گلوگاورس(145) ريزههاى منقا برافكندمجلس چو گرم گردد چون آه عاشقانمى راز عاشقان شكيبا برافكندساقى تذرو رنگ و به طوق غبب(146) چو كبكطوق دگر ز عنبر سارا برافكندبر دست آن تذرو چوپاى كبوترانمَى بين كه رنگ عيد چه زيبا برافكندچون بلبله(147) دهان به دهان قدح بردگويى كه عروه بال به عفرا برافكنديا فاخته كه لب به لب بچه آورداز حلق ناردان مصفا برافكندخيكست زنگى خفقاندار كز جگروقت دهان گشا همه صفرا برافكندمطرب به سحر كارى هاروت در سَماعخجلت به روى زهره زهرا برافكندانگشت ارغنون زن رومى به زخمه برتب لرزه تناتننانا برافكندچنگى به دَه بلورين ماهىّ آبدارچون آب لرزه وقت محاكا برافكندبربط كريست هشت زبانكش بهشت گوشهر دم شكنجه دست توانا برافكندچنگست پاى بسته سرافگنده خشك تنچون رزميى كه گوشت ز احشا برافكندنايست بسته حلق و گرفته دهان، چراكز سرفه خون قنينه حمرا برافكنددر چنبر دف آهو و گورست و يوز و سگكاين صف بر آن كمين به مدارا برافكندحلق رباب بسته طنابست اسيرواركز درد حلق ناله بر اعضا برافكنددرّ درى كه خاطر خاقانى آوردقيمت به بزم خسرو والا برافكندقصيده «رخسار صبح» از امهّات قصايد فارسى است چنانكه هر دانشجوىادبيات فارسى ناگزير به مطالعه دقيق آن است. تصويرگرى و نازكانديشى در اينقصيده به حدّ اعلا رسيده و فىالمثل شعاعهاى سرخ رنگ خورشيد در هنگام طلوعرا به رشتههاى سر شلاق سواركاران (مقرعه) تشبيه مىكند كه از باريكههاى چرمىقرمز رنگ تشكيل شده (شيب) و لذا چون شيبِ مقرعه صبح بجنبد لاجرم اسبزمان تكانى مىخورد و از جاى مىجهد و سوار خنگ زمان را به بالا مىافكند كهجملگى تصويرگرى و نازكانديشى و ظرافت طبع است.هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هانايوان مداين را آيينه عبرت دانيك رَه ز رَهِ دجله منزل به مداين كنوز ديده دوم دجله بر خاك مداين رانخود دجله چنان گريد صد دجله خون گويىكز گرمى خونابش آتش چكد از مژگانبينى كه لب دجله چون كف به دهان آردگويى ز تَفِ آهش لب آبله زد چنداناز آتش حسرت بين بريان جگر دجلهخود آب شنيدستى كآتش كندش بريانبر دجله گِرِىْ نو نَو وز ديده زكاتش دهگرچه لب دريا هست از دجله زكاة اِستانگر دجله درآميزد بادِ لب و سوزِ دلنيمى شود افسرده نيمى شود آتشدانتا سلسله ايوان بگسست مداين رادر سلسله شد دجله چون سلسله شد پيچانگَه گَه به زبان اشك آواز ده ايوان راتا بُو كه به گوش دل پاسخ شنوى ز ايواندندانه هر قصرى پندى دهدت نَو نَوپند سر دندانه بشنو ز بُن دندانگويد كه تو از خاكى ما خاك توييم اكنونگامى دو سه بر ما نِه اشكى دو سه هم بفشاناز نوحه جغد اَلحق ماييم به درد سراز ديده گلابى كن دردِ سر ما بنشانآرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتىجغدست پى بلبل نوحه است پى الحانما بارگهِ داديم اين رفت ستم بر مابر قصر ستمكاران تا خود چه رسد خذلانگويى كه نگون كردست ايوان فلكوش را؟حكم فلك گردان يا حكم فلك گردان؟بر ديده من خندى كاينجا ز چه مىگريد؟خندند بر آن ديده كاينجا نشود گريان!اين است همان ايوان كز نقش رخ مردمخاك دَرِ او بودى ديوار نگارستاناين است همان درگه كاو را ز شهان بودىديلَم ملك بابل هندو شه تركستان(148)اين است همان صُفّه كز هيبت او بردىبر شير فلك حمله شيرِ تنِ شادروانپندار همان عهدست، از ديده فكرت بيندر سلسله درگه در كوكبه ميداناز اسب پياده شو بر نطع زمين رخ نهزير پى پيلش بين شه مات شده نُعمانمست است زمين زيرا خوردهست به جاى مىدر كاسِ سر هرمز خون دل نوشِروانبس پند كه بود آنگه بر تاج سرش پيداصد پند نوسَت اكنون در مغز سرش پنهانكِسرى و ترنج زر، پرويز و تره زرينبر باد شده يكسر با خاك شده يكسانپرويز كنون گم شد، زآن گمشده كمتر گوزرين تره كو برخوان؟ رو كَم تركُوا برخوان!گفتى كه: كجا رفتند آن تاجوران؟ اينكزايشان شكم خاكست آبستن جاويدانبس دير همى زايد آبستن خاك آرىدشوار بود زادن، نطفه سِتَدْن آسانخون دل شيرينست آن مى كه دهد رَز بُنز آب و گل پرويزست اين خم كه نهد دهقانچندين تن جبّاران كاين خاك فرو خوردستاين گرسنه چشم آخِر هم سير نشد ز ايشان؟از خون دل طفلان سُرخاب رخ آميزداين زال سپيدابرو وين مام سيهپستانخاقانى از اين درگه دريوزه عبرت كنتا از دَرِ تو زين پس دريوزه كند خاقاناخوان كه ز رَه آيند آرند رهآوردىاين قطعه رهآورديست از بهر دل اخواناين است كه خاقانى را از اركان مسلم شعر فارسى مىدانيم زيرا «قوت انديشه ومهارت او در تركيب الفاظ و خلق معانى و ابتكار مضامين جديد و پيشى گرفتنراههاى خاص در توصيف و تشبيه و التزام رديفهاى مشكل مشهورست»(149).15) سيدحسن غزنوىاگر سيدحسن غزنوى تنها همين غزل را سروده بود مىبايست او را از جملهشاعران بزرگ قرن ششم قلمداد كنيم:وقت آنست كه مستان طرب از سر گيرندطرهّ شب ز رخ روز همى برگيرندمطربان را و نديمان را آواز دهندتا سماعى خوش و عيشى به نوا در گيرندراويان هر نفسى تهنيتى نو خوانندمطربان هر كَرَتى(150) پرده ديگر گيرندسَرِ فرياد نداريم پگاه است هنوزيك دو ابريشم(151) بايد كه فراتر گيرندساقيان گرم در آرند شراب گلگونكه نسيمش ز دم خرّم مجمر گيرندبزم را تازهتر از روضه رضوان دارندباده را چاشنى از چشمه كوثر گيرنددوستان نيز حريفانه در آيند به كاروقت را يكدم بىمشغله در برگيرند(152)رنگ در ساغر اين باده احمر دارندسنگ در شيشه اين قبه اخضر گيرندترك اين گنبد نه پوشش گردان گويندكمِ اين خانه بىروزن بىدر گيرندگوى اميد ز چوگان فلك بربايندتوشه عمر ز دوران جهان برگيرندخوش و خرّم بنشينند چو خاقان محمودياد اقبال شه عالم سنجر گيرندسيدحسن غزنوى در انواع موضوعات چون مدح و رثاء و وعظ و غزل توانابود و درست 100 سال پيش از آنكه سعدى گلستان را تصنيف كند روى از گلستانجهان برتافت (به سال 556) امّا شيوه خوش سهل و ممتنع شعر او تا زمان سعدىو هميشه تاريخ ماند.آرام دل مرا بخوانيدبر مردم چشم من نشانيدآوازه عشق من شنيديداندازه حسن او بدانيداز دور در او نگاه كردنانصاف دهيد كى توانيداز ديده و جان و از دل و تناين خدمت من بدو رسانيداى خوبان او چو آفتابستدر جمله شما به او چه مانيدعشق انده و حسرتست و خوارىعاشق مشويد اگر توانيد16) شيخ ابوسعيد ابوالخيرعارف نامى، شيخ ابوسعيد ابوالخير به سال 357 ه.ق در ميهنه ابيورد سرخسخراسان تولد يافت و 83 سال بعد وفات يافت.وا فريادا ز عشق وا فرياداكارم به يكى طرفه نگار افتاداگر داد من شكسته دادا داداورنه من و عشق هر چه بادا باداباز آ باز آ هر آنچه هستى باز آگر كافر و گبر و بتپرستى باز آاين درگه ما درگه نوميدى نيستصد بار اگر توبه شكستى باز آنرديست جهان كه بردنش باختن استنرادى او به نقش كم ساختن استدنيا به مثل چو كعبتين نردستبرداشتنش براى انداختن استجسمم همه اشك گشت و چشمم بگريستدر عشق تو بىجسم همى بايد زيستاز من اثرى نماند، اين عشق ز چيستچون من همه معشوق شدم عاشق كيستمن بودم دوش و آن بت بنده نوازاز من همه لابه بود و از وى همه نازشب رفت و حديث ما به پايان نرسيدشب را چه گنه قصه ما بود درازعشق آمد و شد چو خونم اندر رگ پوستتا كرد مرا تهى و پر كرد ز دوستاجزاى وجودم همگى دوست گرفتناميست ز من بر من و باقى همه اوستديشب ز پى گلاب مىگرديدمدر طرف چمنپژمرده گلى ميان گلها ديدمافسرده چو منگفتم كه چه كردى كه چنين مىسوزىاى يار عزيزگفتا كه شبى در اين چمن خنديدمپس واى به منحالات عرفانى و سخنان پندآموز شيخ ابوسعيد ابوالخير در كتاب شريف«اسرارالتوحيد فى مقامات شيخ ابوسعيد» توسط محمدبن منور نوه شيخ تدوينگرديده و استاد دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى به نيكويى تصحيح نموده است.17) دقيقىشب سياه بدان زلفكان تو ماندسپيد روز به پاكى رخان تو ماندعقيق را چو بسايند نيك سودهگرانگر آبدار بود با لبان تو ماندبه بوستان ملوكان هزار گشتم بيشگل شكفته به رخساركان تو مانددو چشم آهو و دو نرگس شكفته به باردرست در دست بدان چشمكان تو ماندكمان بابليان ديدم و طرازى تيركه بركشيده بود به ابروان تو ماندتو را به سروبالا قياس نتوان كردكه سرو را قد و بالا بدان تو مانداستاد ابومنصور محمدابن احمد را بدان جهت دقيقى گفتهاند كه از دقت معانىو رقت الفاظ نصيب برده بود. ولادت دقيقى به سال 330 ه.ق درست يك سالبعد از تولد فردوسى است اما با اينهمه دقيقى اول بار سرودن شاهنامه را آغاز كردو اگر به سال 369-367( 367 ه.ق) به دست غلامى كشته نمىشد چه بساشاهنامه را او به اتمام رسانده بود اما به هر تقدير هزار بيت آغازين شاهنامه ازاوست.دقيقى شعر نيكو بسيار دارد و اغلب آنها با ذهن ما آشنايى ديرينه دارند:به دو چيز گيرند مر مملكت رايكى پرنيانى يكى زعفرانىيكى زرّ نام ملك بر نبشتهدگر آهن آب داده يمانىكرا بُويه وَصلتِ ملك خيزديكى جنبشى بايدش آسمانىزبانى سخنگوى و دستى گشادهدلى هَمش كينه هَمَش مهربانىكه ملكت شكارى است كاو را نگيردعقاب پرنده نه شير ژيانىدو چيز است كاو را ببند اندر آرديكى تيغ هندى دگر زرّ كانىبه شمشير بايد گرفتن مر او رابه دينار بَستنش پاى ار توانىكرا بخت و شمشير و دينار باشدنبايد تن تير و پشت كيانىخرد بايد آنجا وجود و شجاعتفلك مملكت كى دهد رايگانىاين شعر پندآميز و پر از حكمت چنان است كه راه موعظه و اندرز را براىبزرگانى چون سعدى و ديگران مىگشايد و قدرت سخنورى دقيقى را مىنماياند.دقيقى همانطور كه در غزل مطلع سخن پيداست غزلسرايى توانا مىباشد.كاشكى اندر جهان شب نيستىتا مرا هجران آن لب نيستىزخم عقرب نيستى بر جان منگر ورا زلف مُعَقْرَب نيستىور نبودى كوكبش در زير لبمونسم تا روز كوكب نيستىور مركب نيستى از نيكوىجانم از عشقش مركب نيستىور مرا بىيار بايد زيستنزندگانى كاش يا رب نيستى18) عصمت بخارىخواجه فخرالدين عصمةالدين مسعود بخارى از شاعران و دانشمندان عهدتيمورى است كه در بخارا شهرت بسيار داشت.وفات او را 829 هجرى قمرى يا 840 ذكر كردهاند و چون شاه نعمتاله ولىنيز در سال 824 - در يكصد و چهار سالگى - در ماهان به خاك سپرده شد درمىيابيم عصمت بخارى و شاه نعمتاله ولى همعهدند و معلوم نيست كدامتحتتأثير شعر ديگرى به تغزل خرابات مغان پرداختهاند و يا احياناً توارد در معنإے؛ككشككصورت گرفته است:سرخوش از كوى خرابات گذر كردم دوشبه طلبكارى ترسا بچهيى بادهفروش(153)پيشم آمد به سر كوچه پرى رخسارىكافرانهشكن زلف چو زنار به دوشگفتم اين كوى چه كويست و ترا خانه كجااى مه نو خم ابروى ترا حلقه به گوشگفت: تسبيح به خاك افكن و زنار بهبندخرقه بيرون فكن و كسوه رندانه بپوشتوبه يكسو بنه و ساغر مستانه طلبسنگ بر شيشه تقوى زن و پيمانه بنوشبعد از آن سوى من آ تا به تو گويم خبرىكاين چه كويست اگر بر سخنم دارى گوشرند و ديوانه و سرمست دويدم در پيشتا رسيدم به مقامى كه نه دين ماند و نه هوشديدم از دور گروهى همه ديوانه و مستاز تف باده شوق آمده در جوش و خروشبىدف و مطرب و ساقى همه در رقص و سماعبى مىو جام و صراحى همه در نوشانوشچون سررشته ناموس برفت از دستمخواستم تا سخنى پرسم از او گفت: خموشنيست اين كعبه كه بى پا و سر آيى به طوافيا نه مسجد كه در او بىخبر آيى به خروشاين خرابات مغانست و در او مستاننداز دم صبح ازل تا به قيامت مدهوش(154)گر ترا هست در اين شيوه سر يكرنگىدين و دنيا به يكى جرعه چو عصمت بفروشاگر چه همين غزل به تنهايى كافى است تا عصمت بخارى را در شمار شاعرانخوشسخن پارسى قلمداد كنيم امّا اين غزل هم زيباست:كاش فرمودى به شمشير جدايى كشتنمتا به خوارى در چنين روزى نديدى دشمنمباغبان گو در ته ديوار گلزارم بكشبىوجودش گر كشد خاطر به سرو و سوسنمشهسوارم كى خرامد باز تا ديوانهوارخاك و خون آلوده خود را بر سر راه افكنمخون دل ز آنرو همى بارم ز شريان دو عينكز فراقش نشتر خونى است هر مو بر تنمتازه عصمت كى شود آثار دوران خليلكاين بتانى را كه ناحق مىپرستم بشكنم19) بابا طاهر عريانجره بازى بدم رفتم به نخجيرسيهدستى زده بر بال مو تيربوره غافل مچر در چشمهسارانهر آن غافل چره غافل خوره تيرپير عارف يكلاقباى همدانى از جمله شاعران عارفمسلك و يا عارفانشاعرمشرب است. ولادت او كه اواخر قرن چهارم باشد لاجرم از آن زمان قريبهزار سال مىگذرد. معروف است چون سلطان طغرل بيك به همدان آمد بر دست پير عريان بوسهزد و طاهر گفت: اى ترك با خلق خدا چه خواهى كرد؟ سلطان گفت: هر آنچه توفرمايى! بابا گفت: اِن الله يأمر بالعدل والاحسان و سلطان بگريست.اگر دستم رسد بر چرخ گردوناز او پرسم كه اينچون است و آن چونيكى را دادهاى صدگونه نعمتيكى را قرص جو آلوده در خوندلى دارم كه بهبودش نمىبونصيحت مىكرم سودش نمىبوببادش مىدهم نش مىبرد باددر آتش مىنهم دودش نمىبوپريشانى و درددل و سوز سينه بابا پريشانى اولاد آدم است. او درد مىخواهد ودرمان نه! شوريدهاى است پريشانخاطر كه هرچه مىگويد عشق است.مرا نه سر نه سامان آفريدندپريشانم، پريشان آفريدندپريشانخاطران رفتند در خاكمرا از خاك ايشان آفريدندبابا، عارفى است ژوليده و ژندهپوش كه صورت ظاهر را به هيچ مىانگارد ومعناى واقعى حيات آدمى را در مرام و مسلك منيع خود متجلى مىسازد. اين رنديك لاقباى سبكبار، غم عالمى را به دل دارد و در شعرش فرياد مىكندتو دورى از برم دل در برم نيستهواى ديگرى اندر سرم نيستبه جان دلبرم كز هر دو عالمتمنّاى دگر جز دلبرم نيستدلى ديرم خريدار محبتكز او گرم است بازار محبتلباسى بافتم بر قامت دلز پود محنت و تار محبتز دست ديده و دل هر دو فريادهر آنچه ديده بيند دل كند يادبسازم خنجرى نيشش ز پولادزنم بر ديده تا دل گردد آزادغم عشقت بيابونپرورم كردهواى بخت بىبال و پرم كردبه مو گفتى صبورى كن صبورىصبورى طرفه خاكى بر سرم كردخداوندا به فرياد دلم رسكس بىكس تويى مو مانده بىكسهمه گويند طاهر كس ندارهخدا يار منه چه حاجت كسدو زلفونت بود تار ربابمچه مىخواهى از اين حال خرابمتو كه با مو سر يارى ندارىچرا هر نيمه شو آيى به خوابمبه صحرا بنگرم صحرا ته وينمبه دريا بنگرم دريا ته وينمبه هر جا بنگرم كوه و در و دشتنشان از قامت رعنا ته وينممو كز سوته دلانم چون ننالممو كز بىحاصلانم چون ننالمنشسته بلبلان با گل بنالندمو كه دور از گلانم چون ننالمغم عالم همه كردى به بارممگر مو لوك مست سر قطارم(155)مهارم كردى و دادى به ناكسفزودى هر زمان بارى به بارممو آن مستم كه پا از سر نزونمسر و پايى به جز دلبر نزونم(156)دلارامى كز او گيرد دل آرامبه غير از ساقى كوثر نزونمنسيمى كز بُن آن كاكل آيومرا خوشتر ز بوى سنبل آيوچو شو گيرم خيالت را در آغوشسحر از بسترم بوى گل آيودل عاشق به پيغامى بساجهخمارآلوده با جامى بساجهمرا كيفيت چشم تو كافى استرياضتكش به بادامى بساجهدرخت غم به جانم كرده ريشهبه درگاه خدا نالم هميشهعزيزون قدر يكديگر بدونيداجل سنگست و آدم مثل شيشهاز آن روزى كه ما را آفريدىبه غير از معصيّت چيزى نديدىخداوندا به حق هشت و چارتز مو بگذر شتر ديدى نديدىخوشا آنان كه الله يارشان بىكه حمد و قل هوالله كارشان بىخوشا آنان كه دايم در نمازندبهشت جاودان بازارشان بىدو چشمونت پياله پر ز مى بىدو زلفونت خراج ملك رى بىهمى وعده كرى امروز و فردانزونم مو كه فرداى تو كى بىنگارينا دل و جانم ته دارىهمه پيدا و پنهانم ته دارىنمىدونم كه اين درد از كه ديرمهمين دونم كه درمانم ته دارىصفاهونم، صفاهونم چه جا بىكه هر يارى گرفتم بىوفا بىشوم يكسر برونم تا به شيرازكه در هر منزلم صد آشنا بىته كه نوشم نئى نيشم چرائىته كه يارم نئى پيشم چرائىته كه مرهم نئى ريش دلم رانمكپاش دل ريشم چرائىخدايا دل ز مو بستان به زارىنمىآيه ز مو بيمار دارىنمىدونم لب لعلت به خونمچرا تشنه است با اين آبدارىبه دام دلبرى دل مبتلا بىكه هجرانش بلا وصلش بلا بىدر اين ويرانه جز دلخون نديدمنه دل گويى كه دشت كربلا بىسرم سوداى گيسوى ته دارهدلم مهر مه روى ته دارهاگر چشمم به ماه نو كره ميلنظر بر طاق ابروى ته دارهنمىدونم دلم ديوونه كيستاسير نرگس مستونه كيستنمىدونم دل سرگشته موكجا مىگردد و در خونه كيست20) جمالالدين اصفهانىچو در نوردد فراش امر كن فيكونسراى پرده سيمابرنگ آينهگونچو قلع گردد ميخ طناب دهر دو رنگچهار طاق عناصر شود شكسته ستوننه كله بندد شام از حرير غاليه رنگنه حلّه پوشد صبح از نسيج سقلاطونمخدرات سماوى تتق براندازندبجا نماند اين هفت قلعه مدهونبهدست امر شود طى صحايف ملكوتبهپاى قهر شود پست قبه گردونعدم بگيرد ناگه عنان دهر شموسفنا درآرد در زير ران جهان حرونفلك بسر برد اطوار شغل كون و فسادقمر بسر برد ادوار عاد كالعرجوننه صبح بندد بر سر عمامههاى قصبنه شام گيرد بر كتف حله اكسونمكوّنات همه داغ نيستى گيرندكسى نماند از ضربت زوال مصونبقذف مِهر برآيد ز معده مغربچنانكه گويى اين ماهيست و آن ذوالنونبهاحتساب به بازار كون تازد قمرز هم بدرد اين كفههاى ناموزونعدم براند سيلاب بر جهان وجودچنانكه خرد كند موج هفت چرخ نگونشوند غرقه بدو در مكان شيب و فرازخورند غوطه درو در زمان بوقلمونچهار مادر كون از قضا شوند عقيمبه صلب هفت پدر در سلاله گردد خونز روى چرخ بريزد قراضههاى نجومز زير خاك بر افتد ذخاير قارونز هفت بحر چنان منقطع شود نم، كآبكند تيمم در قعر چشمه جيحونسپيد مهره چو اندر دمند بهر رحيلچهار گردد اين هر سه ربع نامسكونحواس رخت به دروازه عدم ببرندشوند لشكر ارواح بر فنا مفتونچهار ماشطه(157) شش قابله سه طفل حدوثسبك گريزند از رخنه عدم بيرونطلاق جويند ارواح از مشيمه خاكاز آنكه كفو نباشند، آن شريف اين دوننمود مركز غبرا سوى عدم حركتچو يافت قبه خضرا نورد دور سكونكمى پذيرند اصناف كارگاه وجودتهى بمانند اصداف لؤلؤ مكنونچهار گوشه حدّ وجود برگيرندپس افگنند به درياى نيستيش دروننشان پى بنماند ز كاروان حدوثنه رسم ماند و اطلال و نه ره و قانونكنند ردّ ودايع به صدمت زلزالنهان خاك ز سرّ خزاين مدفونبه نفخ صور شود مطرب فنا موسومبه رقص و ضرب و به ايقاع كوهها مأذوننه خاك تيره بماند نه آسمان لطيفنه روح قدس بپايد نه نجدى ملعونهمه زوال پذيرند جز كه ذات خداىقديم و قادر و حى و مقدّر بىچونچو خطبه لمنالملك بر جهان خواندنظام ملك ازل با ابد شود مقرونندا رَسَدْ سوى اجزاى مرگ فرسودهكه چند خواب فنا گر نخوردهايد افيونبرون جهند ز كتم عدم عظام رميمكه مانده بود به مطموره عدم مسجونهمى گرايد هر جزو سوى مركز خويشكه هيچ جزو نگردد ز ديگرى مغبونعظام سوى عظام و عروق سوى عروقعيون به سوى عيون و جفون به سوى جفونبه اقتضاى مقادير ملتئم گردندنه هيچ جزو به نقصان نه هيچ جزو فزونهمه مفاصل از اجزاى خود شود مجموعهمه قوالب از اعضاى خود شود مشحونچو خاطرى كه فراموش كرده ياد آردبرون ز ديد بديد آورد بكن فيكونپس آنگهى به ثواب و عقاب حكم كنندبهحسب كرده خود هر كسى شود مرهونبه قصر جسم برآرند باز هودج جانسواد قالب بار دگر شود مسكونيكى به حكم ازل مالك نعيم ابديكى به سر قضا مالك عذاب الهونهر آنكه معتقدش نيست اين بود جاهلوگر حكيم ارسطالس است و افلاطونجمالالدين محمدبن عبدالرزاق اصفهانى (158) به تعبيرى قافله سالار شاعرانعراقى است. قصايد او همه از عذوبت و لطافت برخوردارست. جمالالدين با اغلب شاعران هم عهد خود مكاتباتى داشته است كه قصيده اوخطاب به خاقانى از شهرت بسيار نصيب برده است:كيست كه پيغام من به شهر شروان برديك سخن از من بدان مرد سخندان بردگويد خاقانيا اين همه ناموس چيستنه هر كه دو بيت گفت لقب ز خاقان بردتحفه فرستى ز شعر سوى عراق اينت جهلهيچكس از زيركى زيره به كرمان بردهنوز گويندگان هستند اندر عراقكه قوت ناطقه مدد از ايشان برديكى از ايشان منم كه چون كنم راى نظمسجده بر طبع من روان حسان بردوه كه چه خنده زنند بر من و تو كودكاناگر كسى شعر ما سوى خراسان برداين همه خود طيبت است والله گر مثل توچرخ به سيصد قران گشت ز دوران بردنكته قابل تأمل اينكه شاعرى چون جمالالدين اصفهانى با آن قصايد سنگينو وزين و باصلابت، چون غزل مىسرايد شيوه سهل و ممتنع سعدى تداعىمىشود:يا ز چشمت جفا بياموزميا لبت را وفا بياموزمپ�
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1175]
صفحات پیشنهادی
زيباترين روش شوهرداري
از اين رو نمي توان از گريزپايي آنها سخن نگفت و اميد داشت كه همواره پاي بند خانه و .... آن هم در روي شتر و بار كجاوه اگر مردي از زن خويش بخواهد كه از وي كام گيرد مي بايست ...
از اين رو نمي توان از گريزپايي آنها سخن نگفت و اميد داشت كه همواره پاي بند خانه و .... آن هم در روي شتر و بار كجاوه اگر مردي از زن خويش بخواهد كه از وي كام گيرد مي بايست ...
شهادت نامه امام كاظم علیه السلام
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
سخن چینان دستگاه از على بن یقطین در نزد هارون سخنها گفته و بدگوییها كرده بودند، ... آورند، دستور داد چند كجاوه به كجاوه امام علیه السلام بستند و بعضى را نابهنگام و از ...
حکایتها و هدایتها(1)
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
آفتـاب از بيـرون به كجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابيد. .... نیست ( امام صادق (علیه السلام) به او فرمود:سخن مرا بشنو و به خاطرت بسپار، كه موجب سعادت دنیا و آخرت تو ...
در زندانهاى هارونى
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
امام، حتى از سعايت و سخن چينى بستگان خويش نيز در امان نبود. ... امام را دست بسته از منزل خارج كردند و براى رد گم كردن، دو استر را كجاوه بستند كه پوشيده بود و همراه ...
انجمن شاعران مرده | کلاین بام – تام شولمن | دانلود کتاب
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. ... خوشخبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبىثمر مىگردى. ... و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه ...
به بهانه هفتم صفر/امام موسي كاظم(ع) زينت المجتهدين و باب الحوائج
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
سخن چينان دستگاه ازعلي بن يقطين نزد هارون بدگويي كرده بودند، ولي امام(ع) به وي ... شد آن حضرت را از مدينه به بصره آورند، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام(ع) بستند و ...
بت شكن (داستان يك ابر مرد 3)
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
... معبد رفت و منظره غمگین و جاهلانه کلدانیان را به نظاره نشست، ریش خندی زد و گفت چرا نمی خورید؟ سکوت بر همه معبد طنین افکنده بود، دوباره پرسید چرا سخن نمی گویید؟
فردا نالههاي عاشقانه خاموش ميشود
سخنچينان از علي بن يقطين نزد هارون سخن گفته و بدگويي كرده بودند، اما امام (ع) به ... آفتاب بتابد، سرزمين و قلمرو اوست، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام (ع) بستند و ...
سخنچينان از علي بن يقطين نزد هارون سخن گفته و بدگويي كرده بودند، اما امام (ع) به ... آفتاب بتابد، سرزمين و قلمرو اوست، دستور داد چند كجاوه با كجاوه امام (ع) بستند و ...
احياي امر دين از نگاه امام رضا(علیه السلام)
از اين رو سخن از اولوالامر به معناي صاحبان امور اجتماعي مردم است. ... و دوزخ رفتن انسان ها ندارد ناگهان آن حضرت(ع) سر از كجاوه بيرون مي آورد و خورشيد حقيقت «امرنا» و اقامه ...
از اين رو سخن از اولوالامر به معناي صاحبان امور اجتماعي مردم است. ... و دوزخ رفتن انسان ها ندارد ناگهان آن حضرت(ع) سر از كجاوه بيرون مي آورد و خورشيد حقيقت «امرنا» و اقامه ...
از داغ تو شد جهان عزادار
پس چرا تو مدام تداعی خاطرات گذشته را میكنی و در كجاوه تنهایی خودت، اشك میریزی؟ ... حتی داغ علی ... تو ماموری که نام مریم و سخن هائی که به او چسبیده شده بیان کنی(10).
پس چرا تو مدام تداعی خاطرات گذشته را میكنی و در كجاوه تنهایی خودت، اشك میریزی؟ ... حتی داغ علی ... تو ماموری که نام مریم و سخن هائی که به او چسبیده شده بیان کنی(10).
-
گوناگون
پربازدیدترینها