تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 11 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):در راه خدا از ملامت و نكوهش ملامتگران نترس.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1847297878




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کجاوه سخن -15


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
کجاوه سخن -15
کجاوه سخن -15 نويسنده: اسدالله بقایی نایینی شاعران نو پرداز (2) 4. نادر نادرپورنادر نادرپور، بت‏تراش پيرى است كه چندين دهه؛ تيشه خيال بر ذهن مشتاق‏عشاق اين سرزمين كوبيد:پيكرتراش پيرم و با تيشه خياليك‏شب تو را ز مرمر شعر آفريده‏امتا در نگين چشم تو نقش هوس نهمناز هزار چشم سيه را خريده‏امبر قامتت كه وسوسه شست‏وشو در اوستپاشيده‏ام شراب كف‏آلود ماه راتا از گزند چشم بدت ايمنى دهمدزديده‏ام ز چشم حسودان نگاه راتا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنمدست از سر نياز به هر سو گشوده‏اماز هر زنى، تراش تنى وام كرده‏اماز هر قدى، كرشمه رقصى ربوده‏اماما تو چون بتى كه به بت‏ساز ننگرددر پيش پاى خويش به خاكم فكنده‏اىمست از مى غرورى و دور از غم منىگويى دل از كسى كه تو را ساخت، كنده‏اىهشدار! زانكه در پس اين پرده نيازآن بت‏تراش بوالهوس چشم‏بسته‏اميك شب كه خشم عشق تو ديوانه‏ام كندبينند سايه‏ها كه تو را هم شكسته‏ام شعر و انگورچه مى‏گوييد؟كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور استكجا شهد است؟اين اشك است،اشك باغبان پيرِ رنجور استكه شبها راه پيموده،همه شب تا سحر بيدار بوده،تاكها را آب داده،پشت را چون چفته‏هاى مو دو تا كرده،دل هر دانه را از اشك چشمان نور بخشيده،تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده،چه مى‏گوييد؟كجا شهد است اين آبى كه در هر دانه شيرين انگور استكجا شهد استاين خون است،خون باغبان پير رنجور استچنين آسان مگيريدش!چنين آسان منوشيدش!شما هم اى خريداران شعر من!اگر در دانه‏هاى نازك لفظمو يا در خوشه‏هاى روشن شعرمشراب و شهد مى‏بينيد،غير از اشك و خونم نيستكجا شهد است؟ اين اشك است، اين خون استشرابش از كجا خوانديد؟اين مستى نه آن مستى استشما از خون من مستيداز خونى كه مى‏نوشيد،از خون دلم مستيد.مرا هر لفظ، فريادى است كز دل مى‏كشم بيرونمرا هر شعر، دريايى است،دريايى است لبريز از شراب خونكجا شهد است اين اشكى كه در هر دانه لفظ است؟كجا شهد است اين خونى كه در هر خوشه شعر است؟چنين آسان ميفشاريد بر هر دانه لبها را و بر هر خوشه دندان رامرا اين كاسه خون استمرا اين ساغر اشك استچنين آسان مگيريدش!چنين آسان منوشيدش!تهران - ارديبهشت ماه 13355. مهدى اخوان ثالثمى‏گويند آخر شاهنامه خوب است و من آخر «آخر شاهنامه» اخوان را كه‏آوردم «قاصدك» بود كه در كنار اخوان تنش را به وزش ملايم باد سپرده بود و تنهابه سؤالهاى تحكم‏آميز شاعر گوش مى‏داد بى‏پاسخى!قاصدك! هان، چه خبر آوردى!از كجا و از كه خبر آوردى؟خوش‏خبر باشى، اما، اماگِرد بام و در منبى‏ثمر مى‏گردى.انتظار خبرى نيست مرانه ز يارى نه ز ديّار و ديارى - بارىبرو آنجا كه بود چشمى و گوشى با كسبرو آنجا كه تو را منتظرند.قاصدك!در دل من، همه كورند و كرند.دست بردار از اين در وطنِ خويش غريبقاصد تجربه‏هاى همه تلخبا دلم مى‏گويدكه دروغى تو، دروغكه فريبى تو، فريبقاصدك! هان، ولى ... آخر ... اى واى!راستى آيا رفتى با باد؟با توام، آى، كجا رفتى؟ آى!راستى آيا جايى خبرى هست هنوزمانده خاكستر گرمى، جايى؟در اجاقى - طمع شعله نمى‏بندم - خردك شررى هست هنوز؟قاصدك!ابرهاى همه عالم شب و روزدر دلم مى‏گريند.  اخوان، شوريده شيدايى بود كه چند دهه بر دلهاى مشتاق اهل ادب حكومت‏مى‏كرد و با غم و شاديشان شريك بود. زمستان و بهارشان را مى‏شناخت و بوم وبرشان را دوست مى‏داشت:ز پوچ جهان هيچ اگر دوست دارمتو را، اى كهن بوم و بر دوست دارمتو را، اى كهن پير جاويد برناتو را دوست دارم، اگر دوست دارمزمستانسلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفتسرها در گريبان استكسى سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران رانگه جز پيش پا را ديد، نتواندكه ره تاريك و لغزان استوگر دست محبت سوى كس يازىبه اكراه آورد دست از بغل بيرونكه سرما سخت سوزان استنفس كز گرمگاه سينه مى‏آيد برون، ابرى شود تاريكچو ديوار ايستد در پيش چشمانتنفس كاين است، پس ديگر چه دارى چشمز چشم دوستان دور يا نزديك!مسيحاى جوانمرد من اى ترساى پير پيرهن چركين!هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آى ...دمت گرم و سرت خوش بادسلامم را تو پاسخ گوى، در بگشاىمنم من، ميهمان هر شبت، لولى‏وش مغموممنم من، سنگ تيپاخورده رنجورمنم، دشنام پست آفرينش، نغمه ناجورنه از رومم، نه از زنگم، همان بى‏رنگ بى‏رنگمبيا بگشاى در، بگشاى، دلتنگمحريفا، ميزبانا! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مى‏لرزدتگرگى نيست، مرگى نيستصدايى گر شنيدى، صحبت سرما و دندان است.من امشب آمدستم وام بگزارمحسابت را كنار جام بگذارمچه مى‏گويى كه بيگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟فريبت مى‏دهد، بر آسمان اين سرخى بعد از سحرگه نيستحريفا گوش سرما برده است اين، يادگار سيلى سرد زمستان است.و قنديل سپهر تنگ ميدان، مرده يا زندهبه تابوتِ ستبرِ ظلمتِ نُه توىِ مرگ‏اندود، پنهان استحريفا، رو چراغ باده را بفروز، شب با روز يكسان استسلامت را نمى‏خواهند پاسخ گفتهوا دلگير، درها بسته، سرها در گريبان، دستها پنهان،نفسها ابر، دلها خسته و غمگيندرختان، اسكلتهاى بلورآجين،زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه،غبارآلوده، مهر و ماه،زمستان است.6. دكتر محمدرضا شفيعى كدكنىشعر محمدرضا شفيعى كدكنى صميمى و عميق و تأثيرگذار است. ويژگى‏ديگر شعر او ماندگارى و طراوت آن است. شعر «گَوَن» او مثل گَوَن ريشه در اعماق‏دارد:«به كجا چنين شتابان؟»گون از نسيم پرسيد«دل من گرفته زينجا،هوس سفر ندارىز غبار اين بيابان؟»- «همه آرزويم، اماچه كنم كه بسته پايم ...»- «به كجا چنين شتابان؟»- «به هر آن كجا كه باشد به جز اين سرا، سرايم»- «سفرت به خير، اما تو و دوستى خدا راچو از اين كوير وحشت به سلامتى گذشتىبه شكوفه‏ها به بارانبرسان سلام ما را»او از بسته بودن پاى عبور و ناعلاجى بيان منظور در تعب است «چه كنم كه‏بسته پايم»، و يا «دارم سخنى با تو و گفتن نتوانم» انگار شعر او آيينه تجلى احساس‏اوست كه به راستى: «چون غنچه پاييز شكفتن نتوانم» او از زمان مى‏گويد، ازتاريخ، از كهنگى زمان، از بخارا و تاتار و ... بشنويد قصه‏هاى روايت‏شده او را:شيپور شادمانى تاتاردر سالگرد فتحفرصت نمى‏دهدتا بانگ تازيانه وحشت رابه پهلوى شكسته آناندر آن سوى حصار گرفتاربشنويمديوارهاى سبز نگارينديوارهاى جادو، ديوارهاى نرمحتى نسيم رابى‏پرس و جو، اجازه رفتن نمى‏دهنداى خضر سرخ‏پوش صحارىخاكستر خجسته ققنوسى رابر اين گروه مرده بيفشان.شعر دكتر محمدرضا شفيعى كدكنى دربند قالب نيست. سخن او حصار و بندتقيّد را مى‏شكند و هر زمان به شيوه‏اى جلوه مى‏كند.موج موج خزر از سوك سيه‏پوشانندبيشه دلگير و گياهان همه خاموشانندبنگر آن جامه كبودانِ افق صبحدمانروح باغ‏اند كزين‏گونه سيه‏پوشانندچه بهارى است خدا را كه درين دشت ملاللاله‏ها آينه خونِ سياووشانندآن فرو ريخته گلهاى پريشان در بادكز مىِ جام شهادت همه مدهوشانندنامشان زمزمه نيم‏شب مستان بادتا نگويند كه از ياد فراموشانندگرچه زين زهر سمومى كه گذشت از سر باغسرخ‏گلهاى بهارى همه بى‏هوشانندباز، در مقدم خونين تو، اى روح بهاربيشه در بيشه درختان همه آغوشانند.شعر خوش «هزاره دوم آهوى كوهى» تصوير جامعى از هنر و فرهنگ و تاريخ‏را تبيين مى‏كند:تا كجا مى‏بَرَدْ اين نقش به ديوار مرا؟(311)تا بدانجا كه فرو مى‏ماندچشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرا.  لاجورد افق صبح نشابور و هرى استكه در اين كاشى كوچك متراكم شده استمى‏بَرَدْ جانب فرغانه و فرخار مرا.گردِ خاكستر حلاج و دعاى مانىشعله آتش كركوى و سرود زرتشتپورياى ولى آن شاعر رزم و خوارزممى‏نمايند در اين آينه رخسار مرا.اين چه حزنى است كه در همهمه كاشيهاست؟جامه مرگ سوك سياووش به تن پوشيده استاين طنينى كه سرايند خموشيها از عمق فراموشيهاو به گوش آيد، از اين‏گونه به تكرار مرا.تا كجا مى‏برد اين نقش به ديوار مرا؟تا درودى به «سمرقند چو قند»و به رود سخن رودكى آن دم كه سرود:«كس فرستاد به سرّ اندر عيار مرا»شاخ نيلوفر مرو است گه زادن مهركز دل شطِ روان شنهامى‏كند جلوه، ازين گونه به ديدار مراسبزى سرو قد افراشته كاشمر استكز نهان سوى قرونمى‏شود در نظر اين لحظه پديدار مرا.چشم آن «آهوى سرگشته كوهى» است هنوزكه نگه مى‏كند از آن سوىِ اعصار مرابوته‏ى گندم روييده بر آن بام سفالبادآورده آن خرمن آتش‏زده استكه به ياد آورد از فتنه تاتار مرا.نقش اسليمى آن طاق‏نماهاى بلندو آجر صيقلىِ سر درِ ايوان بزرگمى‏شود بر سر، چون صاعقه آوار مراو آن كتيبه كه بر آن نام كس از سلسله‏اىنيست پيدا و خبر مى‏دهد از سلسله كار مرا.كيميا كارى و دستان كدامين دستانگسترانيده شكوهى به موازات ابدروى آن پنجره با زينت عريانيهاشكه گذر مى‏دهد از روزنِ اسرار مرا.عجبا كز گذر كاشى اين مزگِتِ پيرهوسِ «كوى مغان است دگر بار مرا»گرچه بس ناژوىِ(312) واژونه(313) در آن حاشيه‏اشمى‏نمايد به نظرپيكر مزدك و آن باغ نگون‏سار مرادر فضايى كه مكان گم شده از وسعت آنمى‏روم سوى قرونى كه زمان برده ز يادگويى از شهپر جبرييل در آويخته‏اميا كه سيمرغ گرفته است به منقار مراتا كجا مى‏برد اين نقش به ديوار مراتا بدانجا كه فرو مى‏ماندچشم از ديدن و لب نيز ز گفتار مرامگر مى‏شود دفتر شعر شفيعى كدكنى را بست در حالى كه «حتى به روزگاران»در برابر است:اى مهربان‏تر از برگ در بوسه‏هاى بارانبيدارى ستاره، در چشم جويبارانآئينه نگاهت، پيوند صبح و ساحللبخند گاه‏گاهت صبح ستاره‏بارانبازآ كه در هوايت خاموشى جنونمفريادها برانگيخت از سنگِ كوهساراناى جويبار جارى زين سايه‏برگ مگريزكاين‏گونه فرصت از كف دادند بى‏شمارانگفتى: «به‏روزگارى مهرى نشسته(314)« گفتم:بيرون نمى‏توان كرد، «حتى» به‏روزگارانبيگانگى ز حد رفت، اى آشنا مپرهيززين عاشق پشيمان سرخيل شرمسارانپيش از من و تو بسيار بودند و نقش بستندديوار زندگى را زين‏گونه يادگارانوين نغمه محبت، بعد از من و تو ماندتا در زمانه باقى است آواز باد و باران7. نصرت رحمانىامروز كه «در عطر عشق» نصرت رحمانى را برايتان برمى‏گزينم ديگر او در ميان‏ما نيست(315) و تنها صداست كه مى‏ماند:در عطر عشقو آب بود كه مى‏رفت،كوچه خلوت بود.صداى قلب تو، آرى،صداى قلب تو پاشيد بر در و ديوار.و عطر سوختن اشك و عشق و شرم و شتاب،ميان بندبند كهنه ديوار آجرى، گم شد.  فضاى كوچه ميعاد،طنين خاطره ضربه‏هاى گام تو را،به ذهن منجمد سنگ‏فرش، امانت داد.و آب بود كه مى‏رفتثقيل مى‏آيد.چرا،كه سنگ كوچه بى‏انتظار اگر بودى،سخن روال دگر داشت.به آب بوسه زدىخنده در شكاف لبت،آب گشت، جارى گشت.- چه مى‏توانم گفت؟دوباره پرسيدم.- سكوتسكوت درمان نيستاگر نهفتن درد التيام واهى بود،لبان خسته من، قفل آهنين مى‏شد!سكوت نعره‏ى سنگ است،سنگ راه سكون.سكوت بيشترين هديه است تهمت را.مهار كردن نيرو خيانت عبثى است.و آب بود كه مى‏رفت،باد مى‏آمد.شكوفه لبخند،كنار جوى لبانت خموش مى‏پژمرد،چه كوچه خلوت بود.8. طاهره صفارزاده(316)صداى ناب اذان مى‏آيدصداى ناب اذانشبيه دستهاى مؤمن مردى استكه حسّ دور شدن گم شدن جزيره شدن راز ريشه‏هاى سالم من برمى‏چيند.و من به سوى نمازى عظيم مى‏آيموضويم از هواى خيابان است وراههاى تيره دودو قبله‏هاى حوادث در امتداد زمانبه استجابت من هستندو لاك ناخن منبراى گفتن تكبيرقشر فاصله نيستو من دعاى معجزه مى‏خوانمدعاى تغييربراى خاك اسيرى كه مثل قلعه دينفصول رابطه‏اشبه اصلهاى مشكل پيوسته استو اوست كه مى‏داندكه پشت خسته ابربه لحظه‏هاى ترد شكستن نياز داردو دفع توطئه تخديربه لحظه‏هاى بعدى بارانو لحظه‏هاى وحشى رودو من كه از قساوت نان مى‏دانم مى‏دانمكه فتح كامل نيستو هيچ ذهن محاسب هنوز نتوانسته استهجاى فاصله برگ راز كينه پنهان باد بشماردو حرص يافتن مرواريدتمام سطح صدف رابه طرد عاطفه شن مجاز خواهد كرد9. اسماعيل خويىدر من امشب ترنم غزلى‏ست.دلم امشب ستاره‏باران است.  واژه‏ها را خبر كنيدواژه‏ها را خبر كنيدتا كه با كوزه‏هاى خالى خويشبشتابند سوى منكامشبدر من است آنچه در دف بارانو آنچه در ناى چشمه‏ساران است.عشق پيدا شده‏ستپرنيان وزيدنشدر بادگونه‏ام را نواختعطر او بود در طراوت صبحعشق پيدا شده‏ست،مى‏دانمعشق پيدا شده‏ست بار دگرآى دل!آى خاكستر غريب!وزش شعله را بنوشبنوش.مژده، پائيز جان:كان پرستوى رفته برگشته‏ست.باز در دشتهاى خاكسترجام آلاله شعله‏ور گشته‏ست.مژده شب جان!بال بگشوده نور«همه آفاق پرشرر» گشته‏ست.مژده، خاموشى لطيف!شعر سرشاردر من امشب ترنم غزلى‏ست،دل من دل‏شده‏ست ديگربارازلى ديگر است اين پيوند.پرتو حسن توست،و تجلى ونردبام سرورديگر آن به كه هيچ دم نزنم(317)10. منوچهر آتشىاسب سفيد وحشىبر آخور ايستاده گران‏سرانديشناك سينه مفلوك دشتهاستاندوهناك قلعه خورشيد سوخته استبا سر غرورش اما دل با دريغ ريشعطر قصيل تازه نمى‏گيردش به خويش  اسب سفيد وحشى، سيلاب دره‏هابسيار صخره‏وار كه غلتيده بر نشيبرم داده پرشكوه گوزنانبسيار صخره‏وار كه بگسسته از فرازتازانده پرغرور پلنگاناسب سفيد وحشى با نعل نقره‏گونبس قصه‏ها نوشته به طومار جاده‏هابس دختران ربوده ز درگاه غرفه‏هاخورشيد بارها به گذرگاه گرم خويشاز اوج قله بر كفل او غروب كردمهتاب بارها به سراشيب جلگه‏هابر گردن ستبرش پيچيد شال زردكهسار بارها به سحرگاه پر نسيمبيدار شد ز هلهله سم او ز خواباسب سفيد وحشى اينك گسسته‏يالبر آخور ايستاده غضبناكسم مى‏زند به خاكگنجشكهاى گرسنه از پيش پاى اوپرواز مى‏كنندياد عنان گسيختگى‏هاشدر قلعه‏هاى سوخته ره باز مى‏كننداسب سفيد سركشبر راكب نشسته گشوده است يال خشمجوياى عزم گمشده اوستمى‏پرسدش ز ولوله صحنه‏هاى گرممى‏سوزدش به طعنه خورشيدهاى شرمبا راكب شكسته‏دل امّا نمانده هيچنه تركش و نه خفتان، شمشير مرده استخنجر شكسته در تن ديوارعزم سترگ مرد بيابان فسرده است:«اسب سفيد وحشى! مشكن مرا چنينبر من مگير خنجر خونين چشم خويشآتش مزن به ريشه خشم سياه منبگذار تا بخوابند در خواب سرخ خويشگرگ غرور گرسنه من»«اسب سفيد وحشى!دشمن كشيده خنجر مسموم نيشخنددشمن نهفته كينه به پيمان آشتىآلوده زهر با شكربوسه‏هاى مهردشمن كمين گرفته به پيكان سكه‏ها»«اسب سفيد وحشى!من با چگونه عزمى پرخاشگر شوممن با كدام مرد درآيم ميان گردمن بر كدام تيغ سپر سايبان كنممن در كدام ميدان جولان دهم تو را»«اسب سفيد وحشى!شمشير مرده استخالى شده است سنگر زينهاى آهنينهر مرد كاو فشارد دست مرا ز مهرمار فريب دارد پنهان در آستين»«اسب سفيد وحشى!در قلعه‏هاى شكفته گل‏جامهاى سرخبر پنجه‏ها شكفته گل‏سكه‏هاى سيمفولاد قلبها زده زنگارپيچيده دور بازوى مردان طلسم بيم»«اسب سفيد وحشى!در بيشه‏زار چشمم جوياى چيستى؟آنجا غبار نيست گلى رسته در سرابآنجا پلنگ نيست زنى خفته در سرشكآنجا حصار نيست غمى بسته راه خواب»«اسب سفيد وحشى!آن تيغهاى ميوه‏اشان قلبهاى گرمديگر نرست خواهد از آستين منآن دختران پيكرشان ماده آهوانديگر نديد خواهى بر ترك زين من»«اسب سفيد وحشى!خوش باش با قصيل تر خويشبا ياد ماديانى بور و گسسته‏يالشهيه بكش مپيچ ز تشويش»«اسب سفيد وحشى!بگذار در طويله پندار سرد خويشسر با بخور گند هوسها بياكنمنيرو نمانده تا كه فرو ريزمت به كوهسينه نمانده تا كه خروشى به‏پا كنماسب سفيد وحشى!خوش باش با قصيل تر خويش»اسب سفيد وحشى امّا گسسته‏يالانديشناك قلعه مهتاب سوخته استگنجشكهاى گرسنه از گرد آخورشپرواز كرده‏اندياد عنان گسيختگيهاشدر قلعه‏هاى سوخته ره باز كرده‏اند.11. سياوش كسرايىغزل براى درختتو قامت بلند تمنايى اى درختهمواره خفته است در آغوشت آسمانبالايى اى درختدستت پر از ستاره و جانت پر از بهارزيبايى اى درختوقتى كه بادهادر برگهاى درهم تو لانه مى‏كنندوقتى كه بادهاگيسوى سبزفام تو را شانه مى‏كنندغوغايى اى درختوقتى كه چنگ وحشى باران گشوده استدر زير پاى تواينجا شب است و شب‏زدگانى كه چشمشانصبحى نديده است.تو روز را كجاخورشيد را كجادر دشت ديده غرق تماشايى اى درخت؟چون با هزار رشته تو با جان خاكيانپيوند مى‏كنىپروا مكن ز رعدپروا مكن ز برق كه بر جايى اى درخت.سر بركش اى رميده كه همچون اميد مابا مايى اى يگانه و تنهايى اى درخت.12. حسن هنرمندىشايد هنرِ دكتر حسن هنرمندى در ترجمه هنرمندانه «مائده‏هاى زمينى» آندره‏ژيد بيشتر جلوه كند:« ... خدا به من گفت: در اين روزهاى آخر از من سخن بسيار رفته است. در اينجاشايعات فراوانى به گوشم مى‏رسد. حتى اندكى ناراحت‏كننده است. بله، مى‏دانم‏مورد توجه هستم. امّا آنچه درباره من مى‏گويند غالباً هيچ خوشايند خاطرم نيست.و حتى اتفاق مى‏افتد كه من هيچ آن را نمى‏فهمم. اما توجه كنيد، شما كه از اين‏گروه هستيد )و به خود مى‏باليد كه اديب هستيد( شما مى‏بايست به من بگوييداين جمله كوچك از كيست كه در ميان آن همه سخنان نامعقول، از آن خوشم آمده‏است:«از خداوند نبايستى جز به طور طبيعى سخن گفت»من در حالى كه از شرم سرخ مى‏شدم گفتم:- اين جمله كوچك از من است.خدا كه از اين لحظه ديگر به من «تو» خطاب مى‏كرد گفت: جمله خوبى است.پس گوش كن. برخى از مردم همواره توقع دارند كه من در كارشان دخالت ورزم ونظم موجود را برايشان برهم بزنم. اين كار يعنى عدم وفادارى به قوانين من و مايه‏پيچيدگى امور و نوعى تقلب است. كاش اين مردم بفهمند كه كمى بهتر به قوانين‏من گردن نهند، كاش بفهمند كه بدين‏گونه، از آن بيشتر بهره مى‏توانند برد.بشر بيش از آن تواناست كه مى‏پندارد.گفتم:- بشر گرفتار سرگردانى است.خدا دوباره گفت:- بايد از سرگردانى در آيد. من براى آنكه احترام خود را نسبت به او نشان دهم‏آزادش مى‏گذارم كه خود دست و پائى كند.»اما با اين همه هنرمندى در عرصه شعر نيز هنرمندى توانمند است:حافظ! پس از تو نيز سخندان و نكته‏سنج  ديديم و اى دريغ كه بى‏ادعا نماندهر كس به خيره وارث انديشه تو شدوين ادعا به گوش تو ناآشنا نماندبس ادعا شنيدى و خاموش زيستىدرويشى و سكوت، لبانت به هم فشرد(318)اما كسى به رمز كمال تو ره نيافتآرى كسى به راز كلام تو پى نبردوينك هنوز از پس انبوه قرنهارخسار تابناك تو لبخند مى‏زندكلك سخن‏سراى كهن‏گوى اين زمانبا شعر خود، كلام تو پيوند مى‏زندبگذار چون حباب برآيند و گم شونداينان كه ره به راز نبوغت نبرده‏اندكس را به بارگاه بلند تو راه نيست(319)بيهوده بر فريب كهن دل سپرده‏اندبهاراى زندگى! سرود تو در گوشم آشناست:بار دگر، بهار دلاويز مى‏رسدپر شد ز عطر غنچه، دهان نسيم و بازياد لبش چه وسوسه‏انگيز مى‏رسد از لاى ميله‏هاى بلند كتابهاتا چند در تو خيره شود ديدگان منبانگ سرود دختركان مى‏رسد به‏گوشاى زندگى، درنگ تو فرسود جان منديوار چاه من به فلك بركشيده سربرق نگاه اختر شب‏زنده‏دار كوفرياد من به گوش خدا هم نمى‏رسدبانگ سرود دلكش صبح بهار كو؟يك شب ز لاى ميله گريزان شوم چو دودآن‏سان كه چشم كس نشناسد غبار منتا سر بر آرم از دل شاد جوانه‏هابار دگر شكوفه برآرد بهار مندكتر حسن هنرمندى كه از اعضاى انجمن «ژيدشناسى» فرانسه است، مدتى‏سردبير مجله وزين سخن بود.منبع: سوره مهر
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 856]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن