واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: تا حالا دروغ گفتید؟ به همت مسوولان هرگز!
تنها کسانی که پشت میز مانیتور نشستند مهران مدیری و منشی صحنه بودند. میز مانیتور مرا یاد میز چرخ خیاطی مادربزرگم انداخت. از دور قلعهای دیدم مدور، شبیه قلعههای خونآشامان. خدا رحم کرد شب نبود. نزدیکتر شدم...
در حالی که این هفته اولین قسمت از مجموعه «شوخی کردم» کار تازه مهران مدیری به شبکه خانگی عرضه خواهد شد فرانک آرتا گزارش جالبی را از پشت صحنه این سریال ارائه کرده و لوکیشن اصلی این سریال را به نقطه ای شبیه به قلعه خون آشامان تشبیه کرده است. متن این گزارش را که در «شرق» منتشر شده در ادامه می خوانید:رسیدم به جایی که دیگر خیابان نبودبرای من «مهران مدیری» همیشه خاطرهانگیز بوده. همیشه دوست داشتم سریالهای تلویزیونیاش را ببینم و هیچکس به اندازه او مرا به خنده نمیانداخت. طنزهای تلویزیونی دهه 70 او تا امروز تکرار نشدند. البته آن موقع فکر میکردم که خنداندن کار سادهای است اما به قول معروف وقتی باد سرم خالی شد، متوجه شدم هیچچیزی راحتتر از گریاندن مردم نیست! فقط کافی است یکربع به اطراف خودمان نگاه کنیم، دیگر نیازی نیست که حرف بزنیم... بههرحال دلایل زیادی برای گریهکردن و گریاندن وجود دارد. آن موقعها با خودم میگفتم وقتی صحنههای طنز آنقدر تماشاگر را میخنداند، آیا خود مهران مدیری و بازیگران هم خندهشان میگیرد؟ چطور ممکن است آدم کلی حرف خندهدار بزند ولی خندهاش نیاید؟ به همین دلیل دوست داشتم پشت صحنهها را از نزدیک ببینم و ببینم عوامل هم به اندازه ما میخندند؟ همین دلیل و البته صدها دلیل دیگر، مرا راغب کرد که به پشت صحنه «شوخی کردم» بروم.مهران مدیری که یکی از چهرههای خلاق در عرصه تلویزیون ایران بود از دست تلویزیونیها در رفت. او زمانی ستاره تلویزیونی شد، ولی حالا متاسفانه مدتهاست که دیگر در قاب تلویزیون ظاهر نشده و به نمایش خانگی روی آورده. خلاصه در عصر یک روز پاییزی روانه محل استقرار گروه فیلمبرداری شدم. خیابانهای تهران را به سمت بالای شهر طی کردم ولی هرچه بالا میرفتم، نمیرسیدم. رسیدم به جایی که دیگر خیابان نبود، جاده بود. باز بالا رفتم. به جایی رسیدم که دیگر نمیشد از آن بالاتر رفت. چون انتهای جاده بود و بنبست. از دور قلعهای دیدم مدور، شبیه قلعههای خونآشامان. خدا رحم کرد شب نبود. نزدیکتر شدم ساختمان شکل واقعیتری به خود گرفت. در فضای مقابل ساختمان محوطه سرسبزی بودند. آدمها در رفتوآمد بودند. چهرههای آشنا هم کم نبودند. منتظر وفا ملکزاده، مدیر روابط عمومی فیلم شدم. بالاخره او را در اتاقش ملاقات کردم. سیر و سفرم همراه با او آغاز شد. مهران مدیری را از دور دیدم. مردی شلوار لی پوشیده، کت چرمین قهوهای به تن با موهای جوگندمی. به او نزدیکتر شدم. سلاموعلیک کردیم. پرسیدم میتوانیم حرف بزنیم؟ خیلی آرام و مودبانه گفت «من حرف نمیزنم.» من هم با سر تایید کردم. ترجیح دادم از دور نظارهگر کارهایش باشم. سپس چند کلمه در گوش صدابردار گفت و رفت مستقیم سراغ مانیتور.یاد چرخ خیاطی مادربزرگ افتادمتنها کسانی که پشت میز مانیتور نشستند مهران مدیری و منشی صحنه بودند. میز مانیتور مرا یاد میز چرخ خیاطی مادربزرگم انداخت. ناگهان خندیدم. وفا ملکزاده رو به من گفت: «چیزی شده؟» فقط به او لبخند زدم. باد در حال وزیدن بود و کمی احساس سرما کردم. با این حال فضا آرام و دلچسب بود. تنها صدای اره برقی خارج از صحنه سکوت را بدجوری میشکست. به قول ملکزاده سر صحنه مهران مدیری باید یک چیزی را رعایت کرد و آن هم سکوت است. کمکم پلان برای بازیکردن شروع میشود. چیدمان بازیگران مقابل دوربین انجام شد...کمند امیرسلیمانی به شیوه گزارشهای پاستوریزه تلویزیونی سوالاتش را میپرسد:- خبرنگار: آقا تا حالا دروغ گفتید؟- نصرالله رادش: به یاری خدا و همت مسوولان هرگز. مسوولان هم راستگویند. راهی جز برای راستگویی نمیماند.سر این صحنه همه خندیدند، حتی خود مدیری. من هم فرصت را غنیمت شمردم و کلی خندیدم.بعد از مدتی وارد سولهای شدیم که در زیرزمین این ساختمان ساخته شده بود. درواقع مثل استودیو، بخشبخش شده بود و فضاهای متفاوتی را برای فیلمبرداری با دکور ایجاد کردند... بهآرامی صحنه را ترک کردم و همینطور که دور میشدم، صدای بازیگران را که دیالوگهایشان را تکرار میکردند، میشنیدم. از زیرزمین بیرون آمدم، هوا تاریک شده بود...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 51]