تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خانه اى كه در آن قرآن فراوان خوانده شود، خير آن بسيار گردد و به اهل آن وسعت داده ش...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805642517




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یادی از روزهای دلتنگی ماجرای آمبولانسی که صبح عملیات روی قله بود!‏


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
ماجرای آمبولانسی که صبح عملیات روی قله بود!‏
وقتی به بهروز گفتم: «آمبولانس را از کجا گیر آوردی؟» در جوابم گفت: «دو چرخ عقب آمبولانس رفت تو دره و راننده نمی‌دانست چه کار بکند، به او گفتم اگر من آمبولانس را در بیاورم می‌گذاری بروم روی قله مجروح‌ها را بیاورم.» راننده هم از خدایش بود.

خبرگزاری فارس: ماجرای آمبولانسی که صبح عملیات روی قله بود!‏



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد. * ماجرای آمبولانسی که صبح عملیات روی قله بود!‏ رضا نیک‌دوز ‏می‌گوید: من در عملیات نصر 4 که منجر به آزادسازی شهر کوهستانی ماووت عراق شد، در گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودم، این عملیات جزو عملیات‌های نادر هشت سال دفاع مقدس است، چرا که دو نیروی عمل‌کننده یک‌زمان برای انجام عملیات اقدام می‌کنند.  

  در آن عملیات ما قصد داشتیم برویم بالای تپه «سبحان»، تا از آنجا به تپه‌های «قشن» که سه تا تپه بود، حمله کنیم. هم‌زمان عراقی‌ها آمده بودند تا تپه سبحان را از دست نیروهای ما بگیرند، چند متری مانده بود به نوک قله که دیدیم تعدادی از بر و بچه‌های گردان مالک که روی تپه مستقر بودند، در حال عقب‌نشینی هستند، به آنها گفتیم: «دارید کجا می‌روید؟» که به ما گفتند عراقی‌ها به تپه حمله کردند. فرمانده گروهان ما آقای علی رجبی بود و سر ستون معاون گردان ما شهید غلام فلاح‌نژاد بود که در همان لحظه اول به شهادت رسید، بچه‌ها نارنجک به نارنجک شدند و جنگ سختی در گرفت، چند دقیقه طول کشید تا ما تپه را از عراقی‌ها بگیریم، من داشتم سنگرها را پاکسازی می‌کردم که خدای ناکرده غافل‌گیر نشویم.  

  در حال انداختن نارنجک به داخل سنگر بودم که چند نفر گفتند: «برادر! نارنجک ننداز.» از این که به زبان فارسی گفته بودند، ابتدا هُل خوردم ولی وقتی به آنها گفتیم بیایید بیرون، تازه متوجه شدیم که از نیروهای گردان مالک اشتر هستند که جا مانده بودند، اگر ما چند دقیقه دیرتر می‌رسیدیم یا شهید می‌شدند و یا اسیر، البته از این که من نارنجک به داخل سنگر ننداخته بودیم خیلی خوشحال بودیم. صبح عملیات، یک آمبولانس دیدم که آمده بود بالای تپه سبحان، از این که آمبولانس آن‌وقت صبح، آن هم روی قله بیاید، خیلی برایم تعجب‌آور بود، دقت کردم تا راننده شجاع آن را ببینم، وقتی که خوب دقت کردم، دیدم شهید بهروز مستشرق و شهید مهرداد بابایی هستند. از این که همشهری‌های شجاع خودم را می‌دیدم، خیلی خوشحال بودم، هر دو به‌دنبال مجروح می‌گشتند تا آنها را سوار ماشین کنند و ببرند، وقتی نزدیک من شدند، خودم را زدم به خواب، بهروز مرا دید و چند بار صدایم زد و من جواب ندادم، رو کرد به مهرداد و گفت: «انگار شهید شده و بردن مجروحان در اولویت قرار دارد.»  

  البته فهمیده بودند من خودم را به خواب زدم، وقتی کمی از من فاصله گرفتند، گفتم: «آقا بهروز! حالا که شهیده مرا نمی‌برید؟!» با خنده به من گفت: «تو که دیگر شهیدی، بگذار مجروح‌ها را ببریم که شهید نشوند.»‏ وقتی به بهروز گفتم: «آمبولانس را از کجا گیر آوردی؟» در جوابم گفت: «دو چرخ عقب آمبولانس رفت تو دره و راننده نمی‌دانست چه کار بکند، به او گفتم اگر من آمبولانس را در بیاورم می‌گذاری بروم روی قله مجروح‌ها را بیاورم، راننده که از خدایش بود، گفت: ماشین دارد می‌رود ته دره من چرا ناراضی باشم تو در بیاوری و بروی دنبال مجروح‌ها.» من با توکل به خدا ماشین را درآورد. * فقط دو نفر از بچه‌های ما مجروح شدند مختار داوری می‌گوید: فرماندهان به ما گفتند که امام طی پیامی از ما خواست که باید حصر آبادان شکسته شود و ما قرار است به همین منظور عملیاتی را انجام دهیم. صبح روز 5 مهر 1360، وعده فرماندهان به تحقق پیوست و عملیات ثامن‌الائمه (ع) شروع شد، نیروهای دشمن از دو سمت مورد هجوم قرار گرفتند، یکی از شرق کارون و دیگری از سمت آبادانی که در محاصره بود.  

  نیروهای مستقر در آبادان هم اندک بودند و هم این که مهمات و تجهیزات کافی نداشتند ولی دارای روحیه بالایی بودند که حتماً فرمان امام را به نحو احسن انجام دهند و آبادان را از محاصره نجات دهند. عراقی‌ها تا ساعت 11 صبح سخت مقاومت کردند ولی فشار نیروهای ما هر لحظه به آنها بیشتر و بیشتر می‌شد، در همین حین دو وانت آمدند و از جمعی که من هم در آن بودم، داوطلب خواستند، تعدادی از بچه‌ها بدون آن که بدانند به کجا می‌خواهند بروند، سوار ماشین‌ها شدند و من هم جزو آنها بودم. تعداد نفرات دو وانت از 20 نفر تجاوز نمی‌کرد، من درست پشت راننده نشسته بودم و از شیشه عقب ماشین، جلو را نگاه می‌کردم، راننده‌های وانت به‌سرعت می‌راندند و وقتی به خاکریز خودی رسیدند، از آن عبور کردند و به‌سمت معبری که به طرف خاکریز عراقی‌ها می‌رفت، حرکت کردند، عراقی‌ها کاملاً به ما دید داشتند و من با چشمانم می‌دیدم که دارند به‌سوی ما تیراندازی می‌کنند.  

  تنها چیزی که از وانت ما به گوش می‌رسید، فریاد یا زهرا (س) و یا مهدی (عج) بود، در فاصله 150 متری دشمن یکی از وانت‌ها به روی مین رفت و چرخ‌های هر دو ماشین پنچر شد. بچه‌ها معطل نکردند و با همان شور و حال تکبیرگویان به‌سمت خاکریز دشمن یورش بردند، دقایقی نگذشت که خاکریز دشمن در زیر گام‌های استوار رزمندگان ما قرار گرفت، به رزمندگانی که روی خاکریز ما بودند، اشاره کردیم تا بیایند، آنها هم خودشان را به ما رساندند و ما به اتفاق هم با عبور از نهر خشکیده‌ای به پشت سر عراقی‌ها رخنه کردیم و کل عراقی‌ها را در آنجا به اسارت درآوردیم. در آن حمله فقط دو نفر از بچه‌های ما مجروح شدند و به شکر خدا در این محور عملیات به‌خوبی انجام شد. انتهای پیام/86029/ش40

http://fna.ir/OVCLE5





94/09/12 - 00:07





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن