واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
از خرماهای مشکوک تا خفه شدن بهدست یک عراقی!
آب دهانم خشک شد، نفسم به زور بالا و پایین میآمد، هر لحظه منتظر این بودم که طنابی به دور سرم چرخ بخورد و من خفه شوم، خیال میکردم یک عراقی بالای سرم نشسته و دارد مرا اینگونه اذیت میکند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * از شیطنت در ایستگاه صلواتی تا توهم خوفناک! مرتضی نائیجی میگوید: قرار شد قبل از این که به شلمچه برویم، یک سری به پادگان شهید بهشتی بزنیم و بعد از کمی استراحت، حرکت کنیم، هوا خیلی گرم بود و مسافت هفتتپه تا اهواز آن هم سفر با مینیبوس، ما را کلافه کرده بود. وقتی به تدارکات پایگاه شهید بهشتی رسیدیم، از مینیبوس پیاده شدیم و در جلوی ایستگاه صلواتی، به صف ایستادیم، پیرمردی به نام حاجبابایی مسئول آنجا بود و یک بسیجی جوان او را در کارها کمک میکرد، چند کارتون کمپوت را از یخچال بیرون آوردند و به هر کداممان یک کمپوت دادند. تعداد از 25 تا گذشت و آن بسیجی که کمپوتها را توزیع میکرد، وقتی دید صف تمام نشده دوباره به سراغ یخچال رفت و چند تا کارتون دیگر آورد، حاجبابایی که پیرمردی کارکشته و زبل بود، رو کرد به ما و گفت: «بیانصافها، فقط شما که نیستید، دوستان دیگرتان در راهند.» تازه آن جوان فهمید که ما بعد از دریافت کمپوت دوباره به ته صف میرویم و چندباره از او کمپوت میگیریم.
خاطره دیگر اینکه در حاشیه اروند، نزدیک نهر جاسم، سنگر کمینی داشت که هر وقت نگهبانی در آنجا نوبت ما میشد، عزایمان میگرفت، کنار سنگر یک درخت نخل کوتاهی داشت که کاملاً سنگر را از دید دشمن مخفی میکرد.
یکی از شبها که باد هم میوزید، نگهبانی در آنجا نوبت من شد، از شانس من، آن شب ماه در آسمان نبود و هوا خیلی تاریک بود، من کاملاً در سنگر خودم را جاسازی کردم و به زحمت سعی میکردم جلو را ببینم، اگر بگویم تا پنجمتریام را نمیدیدم، گزاف نگفتهام، چنددقیقهای از نگهبانی گذشت که دیدم کلاه من توسط کسی به پایین کشیده شد، بهطوری که اصلاً جلو را نمیدیدم، البته خیال کردم وهم و خیال است، به همینمنظور کلاه را دوباره به بالا کشیدم، چندلحظهای نگذشت که دیدم دوباره کلاهم به پایین هل داده شد، ترس تمام وجودم را گرفت. آب دهانم خشک شد، نفسم به زور بالا و پایین میآمد، هر لحظه منتظر این بودم که طنابی به دور سرم چرخ بخورد و من خفه شوم، خیال میکردم یک عراقی بالای سرم نشسته و دارد مرا اینگونه اذیت میکند. چند دقیقه همین طور گذشت، به خودم جرأت دادم و پشت سرم را نگاه کردم، شاخه نخل، درست پشت سرم بود و هر وقت باد میوزید، کلاه مرا هُل میداد به سمت جلو، وقتی دیدم برخورد شاخه با کلاه این بلا را به سرم آورده، نفس راحتی کشیدم. * چگونه به جبهه رفتم! یحیی فلاح زورومی میگوید: برای رفتن به جبهه داشتم دیوانه میشدم، همیشه ناراحت بودم که چرا دو یا سه سال زودتر بهدنیا نیامدم، تا بتوانم حالا که جنگ شده به جبهه بروم، یکی از بر و بچههای کم سن و سالی که توانست به جبهه برود، به دادم رسید و گفت: «چته پسر! این که کاری نداره از شناسنامهات برو یک فتوکپی بگیر تا من بگویم چیکار کنی؟» من در اسرع وقت فتوکپی گرفتم و او به من یاد داد چگونه سال تولدم را که 1348 بود به 1346 تغییر دهم، از این که تا به آن روز به ذهنم نرسیده بود از دست خودم عصبانی شدم، یک فتوکپی دیگر از روی فتوکپی دستکاریشده گرفتم و خودم را به اعزام نیرو رساندم. وقتی مسئول اعزام نیرو که آن وقتها در حوزه صاحبالزمان (عج) شهر سورک مستقر بود، شناسنامهام را دید، رو کرد به من و گفت: «یک سال کم داری، اگر متولد 45 بودی، اعزام میشدی.» بدون این که با او جر و بحث کنم فتوکپی شناسنامه را گرفتم و از حوزه مقاومت خارج شدم، سریع رفتم و سنم را از 46 به 45 تغییر دادم، دو سه روز بعد دوباره به حوزه رفتم و پرونده را به مسئول اعزام دادم، به شکر خدا متوجه نشد و پروندهام را گرفت و در جمع پروندههای نیروهای اعزامی گذاشت. 38 روز در پادگان گهرباران آموزش دیدم و بعد از آموزش به کردستان اعزام شدم، 5 ماه و 12 روز در منطقه اسلامدشت ـ جانوران ـ در محور پیرخزران، ماندم و در این مدت عقده از دل وا کردم که مدتی از نرفتن به جبهه و غصه خوردن داشتم دق میکردم. خاطره دوم اینکه کم سن بودم ولی شلوغ، قبل از این که عملیات والفجر 8 شروع شود ما را بردند کنار اروند و در خانههای گلی که در آنجا بود، مستقر کردند، این خانهها متعلق به مردم اروندکنار بود که با شروع جنگ تحمیلی تخلیه شده بود. در خیلی از این خانهها وسایل شخصی مردم هنوز موجود بود، یک روز من برای این که بچهها را اذیت کنم، یک شاخه خرما که حدوداً 15 کیلو بود را کندم و آن را پشت پتویی که روی در ورودی گذاشته بودیم، آویزان کردم، آن وقتها بحث بر این بود که آیا خوردن این خرماها حلال است یا نه! من طوری آن را آویزان کرده بودم که کسی وارد اتاق میشد، شاخه خرما میخورد به صورتش و یک جورایی آنها را وسوسه میکرد تا یک خرما را از تن آن چیده و بخورند.
و خاطره سوم اینکه آموزش غواصی یکی از آموزشهای سخت ولی شیرین قبل از عملیات والفجر هشت بود، آموزش در ماه دی و بهمن انجام میگرفت و ما از سرما استخواندرد گرفته بودیم ولی با تمام وجود دوست داشتیم جزو غواصان عملیات باشیم. بچهها برای اینکه خودشان را گرم کنند، سیر و عسل میخوردند ولی سرما کارش را انجام میداد، مسئول آموزش، غواصان را به گروههای چهارنفره تقسیم کرد و بهترینها را طی یک مسابقه انتخاب میکرد، من در کرال سینه عقب افتادم ولی در کرال پشت و شنا از پهلو، نفر اول شدم برای همین اسم مرا جزو غواصان نوشتند، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. آن وقتها 16 سال بیشتر نداشتم البته در شناسنامه 19 ساله بودم، 19 سالهای که نه ریش داشت و نه قد مناسب، خیلیها میدانستند من دست به تاریخ تولدم بردم ولی دیگر کاری به من نداشتند، دیگر شده بودم رزمنده باسابقه. یک آقاسیدی داشتیم به نام آقاسیدابراهیم که الان به رحمت حق پیوست، فامیلیاش موسوی بود، هممحلی بودیم، تازه که به آموزش غواصی رفته بودم، دیدم صدای اذان آشنایی از نمازخانه به گوش میرسد، فهمیدم آقاسید است، رفتم داخل نمازخانه و با زبان نوههایش که به او میگفتند: «آقابابا» او را مورد خطاب قرار دادم، خشکش زده بود، وقتی دید منم به سمت من آمد و گفت: «تو اینجا چه کار میکنی؟» گفتم: «آمدم آموزش غواصی!» انتهای پیام/86029/ش40
http://fna.ir/UMVRHR
94/09/07 - 00:05
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]