واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
ستارهای در میان فانوسهای آبگیر/ ذکر «جانم فدای امام» در چه شرایطی؟!
وقتی رفتم فانوسها را جمع کنم، چشمم به یک چیز شناوری که روی آب بود افتاد، ابتدا خیال کردم الوار است ولی وقتی با قایق به نزدیکیهایش رفتم دیدم، یکی از غواصهای خودی است.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * یادتان باشد با بر و بچههای اعزاممجدد به جبهه نروید صدرا آرمویی میگوید: سال 62 همراه نیروهای اعزاممجدد به جبهه اعزام شدم، وقتی از اردوگاه شهید رجایی رامسر سوار ماشین شدیم، شور و شوق رفتن به جبهه کل وجودم را احاطه کرده بود. یک شب را در پادگان امام حسن مجتبی (ع) تهران بودیم، صبح ما را به راهآهن بردند و سوار قطار کردند، آنهایی که قبلاً به جبهه رفته بودند، گفتند دارند ما را به اهواز میبرند، برای من که برای نخستینبار به جنوب کشور میرفتم، سفر با قطار لذتبخش بود.
وقتی به اهواز رسیدیم تازه فهمیدم گرما به چه چیزی میگویند، وقتی از قطار پیاده شدیم ما را سوار کامیونهای نفربر کردند ـ آیفا ـ و به دانشگاهی بردند که شده بود پادگان؛ بر و بچههای مازندرانی و گیلانی پادگان شهید بهشتی، ساختمانهای آجری و بندکشیاش هیچ وقت از یادم نمیرود، یک شب آنجا ماندیم و فردا صبح یک نفر با لباس خاکی که بلندگو دستی داشت آمد و ما را به چند گروه 300 نفره تقسیم کرد، بعدها گفتند که نام او ذبیحالله عالی فرمانده گردان مسلمبنعقیل (ع) لشکر 25 کربلا است، فردی متواضع ولی قوی بهنظر میرسید. بعد از سازماندهی و دریافت تجهیزات نظامی دوباره ما را به صف کردند و سوار کامیونها شدیم، دو ساعتی تو راه بودیم تا این که به دژبانی رسیدیم، هوا کاملاً تاریک شده بود، کمی که رفتیم، جلوی کامیونها را گرفتند و گفتند باید با چراغخاموش به مسیرتان ادامه دهید، یک ساعتی چراغ خاموش رفتیم تا این که به یک دژبانی رسیدیم، آنجا پیاده شدیم و دو ساعت هم پیاده و در یک ستون به حرکتمان ادامه دادیم. باورم نمیشد همه این اتفاقات دارد ظرف سه شبانهروز به وقوع می پیوندد، به دیواری رسیدیم که فرماندهان هرکداممان را هر 20 متر داخل سنگری هدایت کردند، من به اتفاق یک جوانی به نام امین و پیرمرد 70 سالهای که هیچ موی سفیدی به سر و صورت نداشت همسنگر شدیم. سنگرمان 1.5 در 1.5 متر بود، صبح زود بعد از نماز به سرم زد تا بالای دیوار بروم و سر و گوشی آب بدهم، وقتی به سمت دیوار رفتم دیدم خاکریز است و من در تاریکی شب آن را دیوار دیده بودم، با رفتنم به بالای خاکریز چند گلوله به سمت من شلیک شد، تازه فهمیدم که یک راست ما را به خط مقدم آوردند و خیال این که ما را به آموزش آوردند بهطور کلی از سرم پرید! تازه فهمیدم نمیبایست با بچههای اعزام مجدد به جبهه بیایم تا بدون آموزش سر از خط مقدم درنیاورم. * جانم فدای امام محمدمهدی ذوقی میگوید: سال 66 بهصورت داوطلبانه به جبهه اعزام شدم، وقتی به هفتتپه رفتیم ما را به تعاون که کارش رسیدگی به امورات مجروحان و شهدا بود، بردند؛ نخستین مأموریت ما رفتن به فاو بود، یک شب عراقیها هرچه داشتند بر سر نیروهای ما ریختند، مجروحان زیادی را به درمانگاه صحرایی آوردند، تا به آن شب هیچ وقت به این تعداد مجروح ندیده بودم، کمی دستپاچه شدم ولی با دیدن این صحنه قوت قلب گرفتم، مجروحی را دیدم که با دستانش رودههایش را حمل میکرد و جدا از آن قسمتی از رودهاش آویزان بود ولی این رزمنده با چنین جراحتی فقط میگفت: «جانم فدای امام» هیچ وقت این دلدادگی از ذهنم محو نمیشود. * راز آن تکه آهن رجبعلی شاهمنصوریان میگوید: یک روز در منطقه مشغول جوشکاری بودم، ناگهان صدای سوت گلولهای را شنیدم و بعد صدای مهیب انفجاری به گوش رسید و باعث شد من از بالای سنگر به پایین پرتاب شوم، وقتی دوباره به بالای سنگر رفتم تکه آهنی را دیدم که درست به محل جوشکاری چسبیده است، به زحمت آن را کندم و به پایین انداختم.
در طول کار به فکر این بودم که این تکه آهن از کجا آمده است؟ وقتی به پایین آمدم آن را بردم به همسنگرانم نشان دادم که مسئول ما گفت: «این ترکش همان توپی است که چند لحظه پیش در این نزدیکیها اصابت کرد، چون آنقدر داغ بود، به آهن چسبید، اگر تو از بالا به پایین نمیافتادی، الان معلوم نبود چه بر سرت میآمد.» * سیمای پرفروغ رحمان امیری میگوید: در عملیات کربلای پنج من در یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا که فرماندهی آن را سردار شهید مصطفی گلگون بهعهده داشت حضور داشتم. من سکاندار قایق در گروهان حضرت نوح (ع) بودم، شهید گلگون مرا مأمور کرد که هر غروب فانوسهای روشن را روی میلههایی که در مسیر تردد قایقها بود، آویزان کنم و صبح برای آن که دوباره داخلش نفت بریزیم، آن را جمعآوری کنم، البته فقط مأموریت من این نبود، من در حمل نیروها و مهمات هم در طول روز اقدام میکردم. صبح روز پنجم یا ششم عملیات بود، وقتی رفتم فانوسها را جمع کنم، چشمم به یک چیز شناوری که روی آب بود افتاد، ابتدا خیال کردم الوار است ولی وقتی با قایق به نزدیکیهایش رفتم دیدم، یکی از غواصهای خودی است، هر کار کردم نتوانستم او را به داخل قایق بیاورم، چون خیلی سنگین شده بود، طنابی را که به همراه داشتم حلقه کردم و زیربغلش قرار دادم و آرامآرام بهسمت اسکله حرکت کردم، میترسیدم اگر تند بروم بدنش متلاشی شود، وقتی به اسکله رسیدم چند نفری او را روی برانکارد گذاشتیم، وقتی بچهها کارت شناساییاش را نگاه کردند، دیدند پاسدار است و اهل استان کرمان، هیچ وقت سیمای پرفروغ آن شهید از ذهنم محو نمیشود. * آموزههای جنگ یوسف باقری میگوید: در عملیات قادر که در کردستان انجام گرفت، من از ناحیه هر دو پا و سر و گردن مجروح شدم، از آن نقطهای که من مجروح شدم بچهها عقبنشینی کرده بودند و من جا ماندم. پیراهنم را پاره کردم و دو تا پایم را محکم بستم و با توکل به خدا و توسل به حضرت صاحبالامر بهسمت نیروهای خودی حرکت کردم، کل مسیر را با حالت سینهخیز برگشتم، بعضی وقتها اتفاق افتاد از بالای بلندی به داخل کانال یا درهای سقوط کنم، نه غذایی داشتم و نه آبی، از بس خون رفته بود از من که توان حرکت کردن را نداشتم، به هر سنگری میرسیدم اول به سراغ مواد غذایی میرفتم ولی هیچی گیرم نیامد.
بالاخره بالای سنگری نان لواش تاشدهای نظرم را جلب کرد، خودم را به زحمت به بالای سنگر رساندم نصف نان را خوردم، کمی قوت گرفتم و به راهم ادامه دادم، هر وقت در دید تیر عراقیها قرار میگرفتم بهسوی من تیراندازی میکردند، نیروهای خودی هم مرا دیده بودند و سعی میکردند برایم تأمین ایجاد کنند، از بس که سینهخیز رفته بودم، آرنجهایم زخم شده بود ولی درد پاهایم خیلی بیشتر از سوزش زخم آرنجهایم بود. یک مرتبه که داشتم به بالای تپه میرفتم عراقیها شروع کردند با خمپاره و آرپیجی مرا زدند، چند مرتبه مردم و زنده شدم تا این که خودشان خسته شدند و دست از سرم برداشتند، وقتی به تپه خودمان رسیدم، بچهها آمدند مرا بردند، باورم نمیشد که توانسته باشم سه شبانهروز طاقت بیاورم، طی این سه روز و سه شب، خیلی چیزها آموختم. انتهای پیام/86029/ش40
94/09/02 - 00:04
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]