تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):بدبخت‏ترين مردم پادشاهانند و خوشبخت‏ترين مردم كسى است كه با مردم بزرگوار معاشرت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821078361




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یادی از روزهای دلتنگی ستاره‎ای در میان فانوس‌های آبگیر/ ذکر «جانم فدای امام» در چه شرایطی؟!


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
ستاره‎ای در میان فانوس‌های آبگیر/ ذکر «جانم فدای امام» در چه شرایطی؟!
وقتی رفتم فانوس‎ها را جمع کنم، چشمم به یک چیز شناوری که روی آب بود افتاد، ابتدا خیال کردم الوار است ولی وقتی با قایق به نزدیکی‎هایش رفتم دیدم، یکی از غواص‎های خودی است.

خبرگزاری فارس: ستاره‎ای در میان فانوس‌های آبگیر/ ذکر «جانم فدای امام» در چه شرایطی؟!



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد. * یادتان باشد با بر و بچه‎های اعزام‌مجدد به جبهه نروید صدرا آرمویی می‌گوید: سال 62 همراه نیروهای اعزام‌مجدد به جبهه اعزام شدم، وقتی از اردوگاه شهید رجایی رامسر سوار ماشین شدیم، شور و شوق رفتن به جبهه کل وجودم را احاطه کرده بود. یک شب را در پادگان امام حسن مجتبی (ع) تهران بودیم، صبح ما را به راه‌آهن بردند و سوار قطار کردند، آنهایی که قبلاً به جبهه رفته بودند، گفتند دارند ما را به اهواز می‌برند، برای من که برای نخستین‌بار به جنوب کشور می‌رفتم، سفر با قطار لذت‌بخش بود.  

  وقتی به اهواز رسیدیم تازه فهمیدم گرما به چه چیزی می‌گویند، وقتی از قطار پیاده شدیم ما را سوار کامیون‎های نفربر کردند ـ آیفا ـ و به دانشگاهی بردند که شده بود پادگان؛ بر و بچه‎های مازندرانی و گیلانی پادگان شهید بهشتی، ساختمان‎های آجری و بندکشی‌اش هیچ وقت از یادم نمی‌رود، یک شب آنجا ماندیم و فردا صبح یک نفر با لباس خاکی که بلندگو دستی داشت آمد و ما را به چند گروه 300 نفره تقسیم کرد، بعدها گفتند که نام او ذبیح‌الله عالی فرمانده گردان مسلم‌بن‌عقیل (ع) لشکر 25 کربلا است، فردی متواضع ولی قوی به‌نظر می‌رسید. بعد از سازماندهی و دریافت تجهیزات نظامی دوباره ما را به صف کردند و سوار کامیون‎ها شدیم، دو ساعتی تو راه بودیم تا این که به دژبانی رسیدیم، هوا کاملاً تاریک شده بود، کمی که رفتیم، جلوی کامیون‎ها را گرفتند و گفتند باید با چراغ‌خاموش به مسیرتان ادامه دهید، یک ساعتی چراغ خاموش رفتیم تا این که به یک دژبانی رسیدیم، آنجا پیاده شدیم و دو ساعت هم پیاده و در یک ستون به حرکت‌مان ادامه دادیم. باورم نمی‌شد همه این اتفاقات دارد ظرف سه شبانه‌روز به وقوع می پیوندد، به دیواری رسیدیم که فرماندهان هرکدام‌مان را هر 20 متر داخل سنگری هدایت کردند، من به اتفاق یک جوانی به نام امین و پیرمرد 70 ساله‌ای که هیچ موی سفیدی به سر و صورت نداشت هم‌سنگر شدیم. سنگرمان 1.5 در 1.5 متر بود، صبح زود بعد از نماز به سرم زد تا بالای دیوار بروم و سر و گوشی آب بدهم، وقتی به سمت دیوار رفتم دیدم خاکریز است و من در تاریکی شب آن را دیوار دیده بودم، با رفتنم به بالای خاکریز چند گلوله به سمت من شلیک شد، تازه فهمیدم که یک راست ما را به خط مقدم آوردند و خیال این که ما را به آموزش آوردند به‌طور کلی از سرم پرید! تازه فهمیدم نمی‌بایست با بچه‎های اعزام مجدد به جبهه بیایم تا بدون آموزش سر از خط مقدم درنیاورم.  * جانم فدای امام محمدمهدی ذوقی می‌گوید: سال 66 به‌صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شدم، وقتی به هفت‌تپه رفتیم ما را به تعاون که کارش رسیدگی به امورات مجروحان و شهدا بود، بردند؛ نخستین مأموریت ما رفتن به فاو بود، یک شب عراقی‎ها هرچه داشتند بر سر نیروهای ما ریختند، مجروحان زیادی را به درمانگاه صحرایی آوردند، تا به آن شب هیچ وقت به این تعداد مجروح ندیده بودم، کمی دستپاچه شدم ولی با دیدن این صحنه قوت قلب گرفتم، مجروحی را دیدم که با دستانش روده‎هایش را حمل می‌کرد و جدا از آن قسمتی از روده‌اش آویزان بود ولی این رزمنده با چنین جراحتی فقط می‌گفت: «جانم فدای امام» هیچ وقت این دلدادگی از ذهنم محو نمی‌شود. * راز آن تکه آهن رجبعلی شاه‌منصوریان‏ می‌گوید: یک روز در منطقه مشغول جوشکاری بودم، ناگهان صدای سوت گلوله‌ای را شنیدم و بعد صدای مهیب انفجاری به گوش رسید و باعث شد من از بالای سنگر به پایین پرتاب شوم، وقتی دوباره به بالای سنگر رفتم تکه آهنی را دیدم که درست به محل جوشکاری چسبیده است، به زحمت آن را کندم و به پایین انداختم.  

  در طول کار به فکر این بودم که این تکه آهن از کجا آمده است؟ وقتی به پایین آمدم آن را بردم به همسنگرانم نشان دادم که مسئول ما گفت: «این ترکش همان توپی است که چند لحظه پیش در این نزدیکی‎ها اصابت کرد، چون آنقدر داغ بود، به آهن چسبید، اگر تو از بالا به پایین نمی‌افتادی، الان معلوم نبود چه بر سرت می‌آمد.» * سیمای پرفروغ رحمان امیری‏ می‌گوید: در عملیات کربلای پنج من در یگان دریایی لشکر ویژه 25 کربلا که فرماندهی آن را سردار شهید مصطفی گلگون به‌عهده داشت حضور داشتم. من سکاندار قایق در گروهان حضرت نوح (ع) بودم، شهید گلگون مرا مأمور کرد که هر غروب فانوس‎های روشن را روی میله‎هایی که در مسیر تردد قایق‎ها بود، آویزان کنم و صبح برای آن که دوباره داخلش نفت بریزیم، آن را جمع‌آوری کنم، البته فقط مأموریت من این نبود، من در حمل نیروها و مهمات هم در طول روز اقدام می‌کردم. صبح روز پنجم یا ششم عملیات بود، وقتی رفتم فانوس‎ها را جمع کنم، چشمم به یک چیز شناوری که روی آب بود افتاد، ابتدا خیال کردم الوار است ولی وقتی با قایق به نزدیکی‎هایش رفتم دیدم، یکی از غواص‎های خودی است، هر کار کردم نتوانستم او را به داخل قایق بیاورم، چون خیلی سنگین شده بود، طنابی را که به همراه داشتم حلقه کردم و زیربغلش قرار دادم و آرام‌آرام به‌سمت اسکله حرکت کردم، می‌ترسیدم اگر تند بروم بدنش متلاشی شود، وقتی به اسکله رسیدم چند نفری او را روی برانکارد گذاشتیم، وقتی بچه‎ها کارت شناسایی‌اش را نگاه کردند، دیدند پاسدار است و اهل استان کرمان، هیچ وقت سیمای پرفروغ آن شهید از ذهنم محو نمی‌شود.‏ * آموزه‎های جنگ یوسف باقری می‌گوید: در عملیات قادر که در کردستان انجام گرفت، من از ناحیه هر دو پا و سر و گردن مجروح شدم، از آن نقطه‌ای که من مجروح شدم بچه‎ها عقب‌نشینی کرده بودند و من جا ماندم. پیراهنم را پاره کردم و دو تا پایم را محکم بستم و با توکل به خدا و توسل به حضرت صاحب‌الامر به‌سمت نیروهای خودی حرکت کردم، کل مسیر را با حالت سینه‌خیز برگشتم، بعضی وقت‎ها اتفاق افتاد از بالای بلندی به داخل کانال یا دره‌ای سقوط کنم، نه غذایی داشتم و نه آبی، از بس خون رفته بود از من که توان حرکت کردن را نداشتم، به هر سنگری می‌رسیدم اول به سراغ مواد غذایی می‌رفتم ولی هیچی گیرم نیامد.  

  بالاخره بالای سنگری نان لواش تاشده‌ای نظرم را جلب کرد، خودم را به زحمت به بالای سنگر رساندم نصف نان را خوردم، کمی قوت گرفتم و به راهم ادامه دادم، هر وقت در دید تیر عراقی‎ها قرار می‌گرفتم به‌سوی من تیراندازی می‌کردند، نیروهای خودی هم مرا دیده بودند و سعی می‌کردند برایم تأمین ایجاد کنند، از بس که سینه‌خیز رفته بودم، آرنج‎هایم زخم شده بود ولی درد پاهایم خیلی بیشتر از سوزش زخم آرنج‎هایم بود. یک مرتبه که داشتم به بالای تپه می‌رفتم عراقی‎ها شروع کردند با خمپاره و آرپی‌جی مرا زدند، چند مرتبه مردم و زنده شدم تا این که خودشان خسته شدند و دست از سرم برداشتند،‏ وقتی به تپه خودمان رسیدم، بچه‎ها آمدند مرا بردند، باورم نمی‌شد که توانسته باشم سه شبانه‌روز طاقت بیاورم، طی این سه روز و سه شب، خیلی چیزها آموختم. انتهای پیام/86029/ش40



94/09/02 - 00:04





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن