تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829822990




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

یادی از روزهای دلتنگی آوارگی مجنون‌های‌ امام در دشت خون/ داغ لاله‌ها و شکیبایی مادر رضیعی‌ها


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
آوارگی مجنون‌های‌ امام در دشت خون/ داغ لاله‌ها و شکیبایی مادر رضیعی‌ها
قبل از حرکت اتوبوس چندین‌بار ابوالفضل را در آغوش گرفتم و بوسیدم، یکی از آشنایان که شاهد این صحنه بود، با خنده گفت: «چقدر او را می‌‌بوسی؟» گفتم: «مطمئنم این آخرین باری است که او را می‌‌بینم و در آغوش می‌‌گیرم.»

خبرگزاری فارس: آوارگی مجنون‌های‌ امام در دشت خون/ داغ لاله‌ها و شکیبایی مادر رضیعی‌ها



به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبت‎های رزمندگان و خانواده‎های شهدا که می‌نشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان می‌کنند که می‎توان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، می‌توانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان می‌گذرد. * انگار خدا می‌خواست رحمت حسینعلی می‌گوید: در عملیات کربلای 10 من در تعاون لشکر ویژه 25 کربلا مسئول پیگیری شهدا و مفقودین بودم، این عملیات به‌منظور تصرف شهرک ماووت عراق انجام گرفته بود، رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا با مجاهدت‎هایی که انجام دادند، موفق به تصرف قله‎های مشرف به این شهر شدند. از آنجا که نیرو کم داشتیم حتی ما که در تعاون بودیم هم به‌منظور نگهداری از قله‎ها، به‌صورت نوبتی نگهبانی می‌دادیم تا مانع پیشروی عراقی‎ها در آن منطقه شویم، یک روز پس از آن که 24 ساعت در قله نگهبانی داده بودم، مسئول ستاد لشکر از من خواست به عقب بروم تا استراحت کنم، پست نگهبانی را تحویل نگهبان بعدی دادم و به‌سمت محل استراحت که تعاون لشکر هم در آنجا بود، حرکت کردم. وقتی به‌سمت پایین قله حرکت می‌کردم صدای انفجارهایی مهیبی به گوشم رسید که گمان کردم بار دیگر دشمن به قله‌ای که رزمندگان ما آنجا مستقر بودند، حمله کرد، با خودم فکر کردم همین که به سنگر تعاون رسیدم به همراه جمعی از بچه‎ها دوباره به قله برگردم تا مجروح‎ها و شهدا را به پایین انتقال دهیم اما همین که به تعاون که در نقطه امنی مستقر بود، رسیدم با صحنه‌ای بس دلخراش روبه‌رو شدم که هیچ‌گاه آن صحنه را نمی‌توانم فراموش کنم. منطقه‌ای که در نقطه کور دشمن قرار داشت، آنچنان توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود که تعداد زیادی از رزمندگان در آنجا مجروح و به شهادت رسیده بودند و من یک‌راست رفتم سراغ مجروح‎ها تا آنها را سریع به عقب انتقال دهم، وقتی کارم تمام شد، پیش خودم می‌گفتم انگار خدا مرا فرستاده بود تا به داد مجروحین برسم. * اعزامی مجنون‌وار صحبت‌الله رضیعی پدر شهیدان ابوالفضل و حجت‌الله رضیعی می‌گوید: ابوالفضل از حجت‌الله بزرگ‌تر بود؛ متأهل بود و از 19 سالگی به جبهه رفت، خودم از روز اولی جنگ شروع شد با پیروی از فرمان امام خمینی عازم جبهه شدم و پس از مدت کمی‌ ابوالفضل هم در آنجا به من پیوست. همین که فرزندانم درخواست حضور در جبهه‌ها را می‌‌کردند، در نخستین فرصت نماز شکر می‌‌خواندم و خوشحال بودم که توانستم آنها را به‌گونه‌ای تربیت کنم که دغدغه‌ای جز پیروی از امام و سربلندی اسلام نداشته باشند. به همراه پسرم ابوالفضل در جبهه بودیم که حجت‌الله یک‌دندگی کرد که من هم باید به جبهه بروم، هر چه خواستم او را راضی کنم که تا آمدن من و یا برادرش صبر کند و مادرش را تنها نگذارد، نشد و نتوانستم او را راضی کنم، به بچه‌های سپاه بهشهر هم گفته بودم که اگر حجت‌الله خواست برای اعزام به جبهه اقدام کند، چون مادرش تنها می‌‌شد، با بهانه‌ای مانع اعزام او شوند، یک روز از بهشهر تماس گرفتند که حجت‌الله بی‌خبر از خانه رفت و هرچه منتظر ماندیم برنگشت، دلواپسی‌های ما آغاز شد، هرچه می‌‌گشتیم کمتر اثری از او می‌‌دیدیم.  

  حجت‌الله که هیچ خیالی جز حضور در جبهه‌ها نداشت، پس از آنکه فهمید نمی‌‌تواند از بهشهر به جبهه برود، به تهران رفت و خواست به‌واسطه حضور پسرخاله‌اش که بعداً به شهادت رسید، به جبهه برود که باز هم چون من قبل از او سفارش او را به شوهرخاله‌اش کرده بودم، موفق نشد، ناامیدانه راهی مشهد شد، در بین راه با راننده‌ای که به سمت ایلام می‌‌رفت آشنا شد، راننده وقتی مشکل او را فهمید به او قول داد زمینه را برای حضور او در جبهه فراهم کند، حجت‌الله با کمک آن راننده به جبهه آمد و به همین دلیل اولین اعزام او از ایلام بود. * پس از 8 ماه او را دیدیم تمام ایران را زیر پا گذاشتیم، هر جا نشانه‌ای از او می‌دیدم به‌سرعت به آن منطقه می‌‌رفتم اما هیچ نشانه‌ای از او پیدا نکردم، بعداً خودش گفت چند بار مرا در جبهه‌ها دید اما چون فکر می‌‌کرد من مخالف حضور او در جبهه‌ها هستم، جرأت نداشت خودش را به من نشان دهد اما نمی‌‌دانست در آن روزها بر من و مادرش چه می‌‌گذشت. از چند نفر شنیده بودیم که فردی با این مشخصات به شهادت رسیده است اما به‌دلیل جا ماندن پیکرش، جنازه‌اش در خاک عراق جامانده و مفقودالجسد است، دیگر ناامید شدیم و موافقت کرده بودیم که نام او را به‌عنوان شهید اعلام کنند، همین که پایم به خانه رسید خبر دادند که حجت‌الله از مشهد زنگ زد که اگر موافقت می‌‌کنید که من از بهشهر به جبهه بروم، برگردم؛ والا می‌‌مانم و باز هم از همین جا به جبهه می‌‌روم. موافقت کردیم بیاید و شب 21 ماه رمضان پس از هشت ماه آمد، همین که مرا دید گفت: «بابا از راهی که رفتم پشیمان نیستم اما چون بدون اجازه شما به جبهه رفتم، از شما عذرخواهی می‌‌کنم.» از آن شب تا الان، تمام شب‌های احیا به‌یاد حجت‌الله، پس از انجام فرائض دینی، ویژه آن شب، حتماً به مزار شهدا می‌‌روم و یادی از شهدا می‌‌کنم. * این‌ها استخوان‌های پسر توست پس از آمدن حجت‌الله از او قول گرفتم تا آمدن من صبر کند و به جبهه نرود، پس از راضی کردن او به ماندن، به جبهه رفتم و کمتر از یک هفته مجروح بودم، چون نیاز به مراقبت داشتم مرا در بیمارستان امام (ره) بهشهر بستری کردند. همین که مرا روی تخت بیمارستان گذاشتند، از منزل زنگ زدند که حجت‌الله به همراه گروه اعزامی ‌سپاه بهشهر به جبهه رفت و من دیگر او را ندیدم. چند روز قبل از شهادتش مادرش خواب دید که چند خانم استخوان‌هایی را در مکانی شبیه جبهه به او نشان می‌‌دهند و می‌‌گویند این‌ها را بردار، این‌ها استخوان‌های پسر توست. چند روز بعد از این خواب، چند دقیقه مانده به تحویل سال نو خبر شهادتش را به من دادند، نگرانی زیادی از نحوه عکس‌العمل مادرش با این خبر را داشتم اما همین که خبر شهادت حجت‌الله را به او دادم، رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا! راضی‌ام به رضای تو اما از کسانی که به خون پسرم خیانت کنند، نمی‌گذرم.»‏ * ابوالفضل 5 ماه بعد از حجت‌الله شهید شد چند روز از شهادت حجت‌الله گذشت، ابوالفضل اصرارهایش را برای رفتن به جبهه شروع کرد، هر چه تلاش کردیم نتوانستیم مانع رفتنش به جبهه شویم و او پس از پایان مراسم چهلم برادرش عازم جبهه شد. هنگامی‌ که برای بدرقه او به ترمینال رفتم تا قبل از حرکت اتوبوس چندین‌بار او را در آغوش گرفتم و بوسیدم و از ماشین پیاده شدم، این عمل چندین‌بار تکرار شد، یکی از آشنایان که شاهد این صحنه بود، با خنده گفت: «چقدر او را می‌‌بوسی؟» گفتم: «مطمئنم این آخرین باری است که او را می‌‌بینم و در آغوش می‌‌گیرم.» عملیات تمام شده بود و پس از این که رزمندگان جلوی پاتک دشمن را گرفتند، با فاصله کمی ‌از خط مقدم، مشغول استراحت بودند، تعدادی از بچه‌ها مشغول والیبال بودند که دشمن با شناسایی این منطقه و اصابت گلوله کاتیوشا، 13 نفر شهید و مجروح شدند. شب قبل از شهادت ابوالفضل خواب دیدم میزبان آیت‌الله جباری (ره) امام جمعه فقید بهشهر هستم، از خواب که بیدار شدم زنگ زدم اهواز و پیگیر احوال ابوالفضل شدم، کمتر از پنج ماه از شهادت حجت‌الله گذشته بود که خبر شهادت ابوالفضل را شنیدم، به‌یاد حرف‌های مادرش افتادم که گفته بود اگر ابوالفضل شهید شود، امیدی به زنده ماندن ندارم، نگران شده بودم که چگونه خبر شهادت را به او بدهم، اما پس از آن که فهمید پسر دومش هم به شهادت رسید باز هم همان حرف‌هایی که هنگام شنیدن خبر شهادت حجت‌الله گفته بود، تکرار کرد: «خدایا راضیم به رضای تو اما از کسانی که به خون پسرم خیانت کنند، نمی‌گذرم.» در اولین فرصت نماز شکر خواندم. به گزارش فارس، شهیدان حجت‌الله رضیعی در 13 اسفند 65 در منطقه عملیاتی شلمچه و ابوالفضل رضیعی 9 تیر 66 در منطقه ماووت عراق به شهادت رسیدند. انتهای پیام/86029/ش40



94/08/29 - 00:05





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن