واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای دلتنگی
روضه زندهای که در آنسوی معبر مشاهده میکردیم
وقتی به پشت معبر رسیدیم، بعثیها در حال خلاصی زدن بچهها بودند، نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، دلخراشترین صحنه برای من این بود که بعضی از مجروحان را با آن حال زارشان کشانکشان بهدنبال خود میکشیدند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * قساوت قلب بعثیها بهمن بهرامی میگوید: در مرحله اول عملیات بیتالمقدس، آنجایی که ما وارد عمل شدیم، موفقیت حاصل نشد، فرماندهای داشتیم بهنام بختیاری که از بازماندگان جنگهای نامنظم شهید چمران بود، تو بچهها پخش شده بود که او از شاگردان شهید چمران است، فردی شجاع و فرماندهی خستگیناپذیر بود.
معبری که بر و بچههای تخریب باز کرده بودند، زیاد عرض نداشت و وقتی رمز عملیات اعلام شد، منورهای عراقی هم بالای سرمان به پرواز درآمدند، انگار از قبل در این نقطه عملیات لو رفته بود، وقتی وارد معبر شدیم، بهخاطر عریض نبودنش، حرکت به کندی انجام گرفت و همین باعث شد خیلی از بچهها تو همان معبر، به شهادت برسند و یا مجروح شوند. یکی از بچهها که جلوی من ایستاده بود، وقتی بلند شد آرپیجی بزند، گلولههایی که پشتش بودند، با اصابت تیر دشمن منفجر شدند و او کاملاً با آتش خرجیهای موشک آرپیجی، به شهادت رسید، یکی از بچهها دستش قطع شده بود و خون کل لباسش را خیس کرده بود، همین چند ساعت تعداد زیادی مجروح و شهید دادیم، تا صبح مقاومت کردیم و جمع که شد، بختیاری به ما دستور عقبنشینی داد. هنگام بازگشت تا آنجا که میتوانستیم مجروحها و شهدا را همراهمان آوردیم، هشت تن از شهدا تنکابنی بودند ما قبلاً در منجیل با هم آموزش دیده بودیم و حالا وقتی آنها را در جمع شهدا میدیدیم، برایم سخت بود. با هزار مشقت و سختی، راه را یافتیم، چند مرتبه نزدیک بود طعمه مینهای بیابان شویم ولی بالاخره به مقر رسیدیم، چند ساعت از استراحت مان نگذشته بود که خبر دادند برای آوردن بقیه مجروحان و شهدا داوطلب میخواهیم؛ من داوطلب شدم. وقتی به منطقهای که عملیات کردیم، رسیدیم، چشم ما به تعدادی از بعثیها افتاد که در حال خلاصی زدن بچهها بودند، نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم خیلی متأثر شده بودم، بدترین صحنه و یا دلخراشترین صحنه برای من این بود که بعضی از مجروحان را با آن حال زارشان کشانکشان بهدنبال خود میکشیدند. یک دوستی داشتم بهنام اسماعیل که بچه فومن گیلان بود، خیلی منظم و متدین بود، هیچ وقت قرآن از او جدا نمیشد، آن لحظه نمیدانم چه شد که او سرش را از سنگر بیرون آورد، انگار به قول ما مرگ خبرش کرده بود، هنوز سرش را کاملاً بالا نیاورده بود که مورد اصابت گلوله قرار گرفت، تمام خون و مغزش ریخت روی سر و صورتم، آنچنان فریاد زدم که همه بچهها جمع شدند. * دردی که درمان شد مرتضی عباسپور میگوید: من در عملیات کربلای پنج پرسنلی گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بودم که فرماندهی آن را شهید علیرضا بلباسی بهعهده داشت، قبل از عملیات، کل ارکان گردان برای استحمام به اندیمشک رفتیم، من پشت بچهها را یکییکی لیف کشیدم و هنگامیکه نوبت به شهید بلباسی شد تا دستم به پشتش خورد، آخی گفت و از درد به خود پیچید.
وقتی دقت کردم دیدم استخوان دنده پشتش بهعلت شکستگی بالا آمده است، گفتم: «حاجی! این چیه؟» گفت: «چیزی نیست، قبلاً ترکش خورده، دارد خوب میشود، گاهی درد هم میگیرد.» گفتم: «چرا دکتر نمیروی؟» گفت: «فرصت نشد، البته گذاشتم تا یادگاری بماند.» گفتم: «این طوری اذیت میشوی.» گفت: «در این عملیات که پیشرو داریم، درمان میشود.» وقتی در عملیات شنیدم شهید شد، اولین چیزی که به ذهنم آمد، همین جملهاش بود که در این عملیات در دم، درمان میشود. * مُهر با انگشت پا! صالح غنمی میگوید: سال سوم هنرستان بودم، رشته تحصیلیام مکانیک بود، آنوقتها هر جا که میرفتی صحبت از جبهه بود، پایگاههای بسیج که بیشتر در مساجد حضور داشتند، شده بود محل تبلیغ برای حضور در جبهه و من که خیلی دوست داشتم یکبار هم شده به جبهه بروم، با تبلیغاتی که انجام میگرفت، بیشتر از هر وقت دیگر، راغب به حضور در جبهه میشدم. وقتی شرایط اعزام را پرسیدم، به من گفتند یکی از شرایط داشتن رضایتنامه از والدین است، گرفتن رضایتنامه برایم مشکل بود، چون پدرم در ییلاق بهسر میبرد و کارش چوپانی بود و مادرم را نیز در دوران کودکی از دست داده بودم. خلاصه تصمیم گرفتم به ییلاق بروم، وقتی به آنجا رفتم و علت آمدنم را به پدرم گفتم، پدرم موافقت نکرد و گفت: «برادرت در سربازی بهسر میبرد، نمیشود دو نفر از یک خانواده به جبهه بروید.» نمیدانستم چه بگویم، وقتی به شهر آمدم به ذهنم رسید دست به یک تقلب بزنم، رضایتنامهای را از زبان پدرم نوشتم و با شست پا آن را مُهر کردم، وقتی داشتم برگه رضایتنامه را به مسئولان اعزام مستقر در مسجد محلهمان تحویل میدادم، داغ شده بودم، میترسیدم لو بروم و رفتنم به جبهه لغو شود که الحمدلله بهخیر گذشت. * دزدی در ایستگاه صلواتی! داریوش سلیمی میگوید: شهر فاو تا چند ماه بعد از فتح توسط رزمندگان اسلام، بهدرستی پاکسازی نشده بود، یک شب بهخاطر این که خیلی از نیروهای ما گرمازده شده بودند، من تنها به نگهبانی در ایستگاه صلواتی مشغول بودم، هنگام نگهبانی صدایی که از کنار منبع آب میآمد، نظرم را به خود جلب کرد، اول خیال کردم نیروهای خودی هستند ولی وقتی به یادم آمد همه نیروها برای گرمازدگی در بیمارستان صحرایی بستری هستند، دلم هُری ریخت، دم دمای صبح بود که دوباره همان صدا را کنار منبع آب شنیدم، از ترس نمیدانستم چهکار کنم، به ذهنم رسید کمی جلوتر بروم و ایست بدهم، همین کار را هم کردم، وقتی ایست دادم و اسم شب خواستم و دیدم جواب نمیدهد، ضامن اسلحه را خارج و یک خشاب به سمت منبع آب شلیک کردم.
منبع سوراخ، سوراخ شده بود وقتی تیرم تمام شد، دیدم دو نفر در حال فرار هستند، تعدادی از بچههای گشت وقتی صدای تیراندازی را شنیدند به مقر ما آمدند، وقتی ماجرا را به آنها گفتم و محل فرار آنها را به بچهها نشان دادم، آنها سریع به تعقیبشان پرداختند، دو سه روز بعد شنیدم دو نفر از سربازهای عراقی را که چند ماه در لولههای نفت پنهان شده بودند، دستگیر کردند وقتی از آنها پرسیدند چطور تا این مدت زنده ماندید، به بچهها گفتند: «شبها میرفتیم از ایستگاه صلواتی شما غذا میدزدیدیم.» و ما تازه فهمیده بودیم علت کم شدن غذا در ایستگاه صلواتی برای چه بود. انتهای پیام/86029/ش40
94/09/01 - 00:04
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]