واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای حماسه
حضور 6 مرد از یک خانه در جبهه/ تابوتم ماشین عروس است
در زمان جنگ خودم به همراه 5 فرزندم در جبههها بودیم، آیتالله جباری امام جمعه بهشهر که به دیدار ما آمده بود، میگفت: «اگر جنگ کمی طولانیتر میشد، همه مردان خانواده شما شهید میشدند.»
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * شهادت پرتلاشترین فرد گروه! یحیی شیخالاسلامی میگوید: 22 اردیبهشت 1360، عدهای از بر و بچههای رامسر از طریق سپاه به جبهه آبادان اعزام شدیم، آن وقتها، فرماندهی سپاه رامسر به عهده «سردار شهید محمد سلیماننژاد» بود، در گروه اعزامی معلمی داشتیم به نام شفیعیون که خیلی شجاع و زحمتکش بود. تازه شهر آبادان از محاصره عراقیها خارج شده بود و هنوز نخلهای شهر در آتش میسوختند، هیچ کس جرأت نداشت تنهایی به شهر برود البته به ما هم گفته بودند که این کار را نکنیم ولی شفیعیون هر از گاه غیبش میزد، یک شب که داشت برمیگشت، شروع کرد به توصیف زیباییهای شهر و تأسف میخورد از اینکه عراقیها شهری به این زیبایی را ویران کردند.
شفیعیون هر وقت مسئولان و فرماندهان را میدید، میگفت ما را به خط مقدم ببرید یا بعضی وقتها پیشنهاد میداد که به عراقیها حمله کنیم، یک لحظه آرام و قرار نداشت، در انجام همه کارها پیشقدم بود. یک روز به ما دستور دادند در خط مقدم کانالی را حفر کنیم تا عبور و مرور از داخل کانال انجام شود، شفیعیون آنقدر کلنگ و بیل زده بود که کف دستهایش زخم شده بود، عراقیها هم وقتی دیده بودند ما در حال کندن کانال هستیم، ما را هدف گلوله قرار میدادند. یک شب شفیعیون هنگام کندن کانال، سرش را بالا آورد که تکتیرانداز عراقی او را مورد هدف قرار داد و او را به شهادت رساند، وقتی دیدیم پرانرژیترین فرد گروه به شهادت رسید، خیلی ناراحت شدیم، مرا مأمور آوردن پیکرش به مازندران کردند، چون جادههای اهواز به آبادان در تصرف عراقیها بود، مجبور شدم او را از جاده ماهشهر به عقب انتقال دهم، حالا که فکر میکنم، میگویم خدا مزد اخلاص و تلاشهای بیریای شفیعیون را با شهادت داد. * به همراه 5 فرزندم در جبههها بودیم پدر شهیدان محمدتقی و رضا نصیری میگوید: از اینکه فرزندانم در این راه کشته شدهاند، خوشحالم؛ آن روزها کشور در شرایط بحرانی قرار داشت، همه ایران تبدیل به یک جسم واحد شده بودند تا از تجاوز عراقیها به خاک کشور جلوگیری کنند، آنقدر غیرت دینی و مذهبی فرزندانم تحریک شده بود که حتی مخالفتهای من هم نمیتوانست جلوی آنها را بگیرد، من هم که هیچ ضدیتی با این کار آنها نداشتم، به همین دلیل نخستینباری که پیشنهاد رفتن به جبهه را مطرح کردند، موافقت کردم. در زمان جنگ خودم به همراه 5 فرزندم در جبههها بودیم، آیتالله جباری امام جمعه بهشهر که به دیدار ما آمده بود، میگفت: «اگر جنگ کمی طولانیتر میشد، همه مردان خانواده شما شهید میشدند.» * داغ نگریستن زیر تابوتش بر دلم ماند مادر شهیدان محمدتقی و رضا نصیری میگوید: محمدتقی وقتی میخواست برای نخستینبار عازم جبههها شود، مرا به گوشه خلوتی برد و گفت: «مادر جان! من برای رفتن به جبههها نامنویسی کردهام، میدانم پایان این راه شهادت است، شفاعتت را نمیکنم اگر روز تشییع جنازهام گریه و زاری کنی، وقتی زیر تابوتم آمدی فقط برای پیروزی سپاه اسلام شعار بده و کاری نکن که منافقین و دشمنان خوشحال شوند، بهگونهای جلوی جنازهام حرکت کن که انگار پیشاپیش ماشین عروسیام حرکت میکنی.»
من هم انصافاً به وصیتهایش عمل کردم، هرچند که هنوز هم داغ نگریستن زیر تابوتش را بر دلم دارم. چند روز قبل از اینکه محمدتقی به شهادت برسد، در خواب دیدم چند پاسدار با دستهگل بزرگی به منزل ما آمدهاند و میگویند حامل پیغام بسیار مهمی هستند، هر چه اصرار کردم بنشینند تا از آنها پذیرایی کنم قبول نکردند، فقط گفتند اگر دستهگل خودت را میخواهی، باید در این تاریخ به این آدرسی که میگوییم، مراجعه کنی. دیگر لحظهای نماندند و رفتند، وقتی از خواب بیدار شدم با خودم سبک، سنگین کردم و به این نتیجه رسیدم که تعبیر این خواب شهید شدن پسرم محمدتقی است اما جریان این خواب را برای کسی تعریف نکردم، تا 15 روز بیقرار بودم، به کارهای منزل میرسیدم، کشاورزی و دامداری میکردم اما اشک، لحظهای از چشمانم دور نمیشد. پس از 15 روز از ما برای حضور در سپاه دعوت کردند، در تمام مدت حضورم در سپاه سراغ شهیدم را میگرفتم، آنها تعجب کرده بودند که ما این خبر را به هیچکس نگفتیم، شما از کجا باخبر شدید که پسرتان به شهادت رسیده است. * بیاختیار به سمت پیکر رضا حرکت کردم عامل حضور رضا در جبههها پس از شهید شدن برادرش خواب عجیبی بود که او دیده بود، رضا در خواب دید در زمین کشاورزی مشغول به کار است، برادرش به او رسید و گفت: «حالا که من شهید شدم، تو نباید اسلحهام را از روی زمین برداری؟» وقتی رضا از خواب بیدار شد دیگر تحمل ماندن نداشت، هر چه فامیل و آشنا اصرار کردند بماند تا مدتی از شهادت برادرش بگذرد، بعد به جبههها برود، قبول نکرد، در اولین فرصت به جبهه رفت و تا زمانی که خبر شهادتش به ما اعلام شد، دیگر به خانه بازنگشت. جنازه رضا را که مورد اصابت بمب شیمیایی قرار گرفته بود، پس از دو ماه آوردند، تغییراتی در بدنش ایجاد شده بود و برای شناسایی شهدا از ما خواستند برویم و اگر مشخصه و دلیلی داریم بگوییم و شهیدمان را تحویل بگیریم.
شهید رضا نصیری آن روز به جز رضا، 20 شهید دیگر هم منتظر بودند تا توسط خانوادهها شناسایی شوند، قبل از رفتن من، آشنایانمان که در سپاه عضویت داشتند جنازه رضا را دیده بودند اما نتوانستند خودشان را قانع کنند که این پیکر متعلق به رضا است. آن روز در معراج شهدا از این جنازهها عکسی گرفته بودند و روی تابوتشان نصب کردند تا کسانی که میآیند مجبور نشوند درب تابوت را باز کنند و اگر میتوانند از عکس، نام شهید را تشخیص دهند. همین که وارد معراج شهدا شدم، بیاختیار به سمت پیکر رضا حرکت کردم، انگار آن عکس با اشاره مرا بهسوی خودش فرا میخواند، رفتم و با مشخصاتی که از فرزندم داشتم، توانستم پسرم را شناسایی کنم. انتهای پیام/86029/و
94/08/30 - 08:25
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 40]