واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: حک پایان یک زندگی برقطعه ای تخته سنگ پایگاه خبری تحلیلی عصر هامون به نقل از زاهدانه مطلبی با عنوان "حک پایان یک زندگی برقطعه ای تخته سنگ" منتشر کرده است.
دراین مطلب آمده است: دنیا بیش از حد برایش کوچک است، قد یک قبر، سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی می داند دنیا محل گذر است و قرار نیست کسی بماند. می گوید برای زنده ها قبر می سازم نه مرده ها تا عبرت بگیرند، اما عبرتی در کار نیست.
در انتهای خیابان غم گرفته بولوار اقبال لاهوری و حصار بیابان ناهموار و آفتاب سوزانی که می تابد، به آرامستان محمد رسول ا...(ص) نزدیک می شویم. در ابتدای آرامستان سمت چپ، تعدادی مغازه سنگتراشی خودنمایی می کند. اینجا تنها جای مرده ها نیست بلکه زنده ها هم در آن زندگی می کنند، آنها برای قبر اموات سنگ نشانی تهیه کرده که نام مرده ها رابرآن می تراشند و به این طریق خرج زندگی شان را از میان مردمی که دیگردرمیان ما نیستند در می آورند. اینجا جاده ای است که ثروتمندترین افراد جامعه همچون فقیرترین آنها یک روزی از آن عبورکرده و در قبری به اندازه دیگرقبرها می خوابند. درهیاهوی سکوت این آرامستان سنگ های نانوشته در کنار مغازه سنگتراش ها نگاهم رابه خود جلب کرد؛ کسی چه می داند نام چه کسی بر روی آنها حک خواهد شد؟سنگهای سیاه وسفیدی که منتظرما هستند و امابرای ما چه رنگ سنگی انتخاب خواهندکرد.سیاه یاسفید؟ کلمات با هجاهای مختلف تکرار و تکرار می شود. بغض در گلوها می شکند. چه بدرقه نامبارکی برای مسافران ایستگاه آخر.
به سراغ پیرمردی زحمت کشیده که شغلش سنگتراشی است می رویم،همانگونه که سنگ سخت را که در برابر هنرش تسلیم شده بادقت خاصی تراش می دهد با او به گفتگو می پردازیم.
عظیم نارویی پیرمردی که برای کسب روزی حلال در زیر آفتاب سوزان با لبخندی که برلب دارد نشان می دهد دنیا بیش از حد برایش کوچک است، قد یک قبر، سالهاست که مشغول این کار است. با نگاه ماتش بهتر از هر کسی می داند دنیا محل گذر است و قرار نیست کسی بماند. می گوید برای زنده ها قبر می سازم نه مرده ها تا عبرت بگیرند، اما عبرتی در کار نیست. دستش کار می کرد و عرق بر پیشانیش جمع شده بود، با هر حرکت دستش بروری نوشته های حک شده سنگ قبر احساس می کردم تمام غم روزگار را بر روی زمین می کوبد.
چندسال داری؟ ازچه سالی کار در رشته سنگ تراشی را آغاز کرده ای؟
60 سال سن دارم. زمان جنگ بود که بدنبال کاربودم تا اینکه بامردی اصفهانی آشنا شدم که کارهای مربوط به تدفین شهدا را انجام می داد از آن زمان به بعد تقریبا 33سال است که مشغول بکارسنگتراشی برای اموات الخصوص شهدای استان هستم.
به نظرت آنهایی که برای سفارش سنگ پیش تو می آیند ازسر وظیفه و تکلیف است یا برای حفظ آبرو و عذاب وجدان؟
هستند تعدادی که برای وظیفه می آیند. بیشتر کسانی که برای پدر و مادر خودسنگ خریداری می کنند اما اکثرا برای حفظ آبرو و برگزاری مراسم که به نوعی کلاس بگذارند سنگ سفارش می دهند.
تابحال سنگ برای عزیرترین فردزندگیت تراشیده ای؟
بله. برای پدر، برادر و خواهر. اینکاربرایم زیاد سخت نبود چون روایت ها را باورکرده ام که خواه و ناخواه همه بایدطعم مرگ را بچشند.
از مرگ راحت تر صحبت می کنی؟
هرلحظه بیاد خدا و مرگ ناگهانی هستم. وقتی اموات را می آورند اینجا در تدفین جنازه ها شرکت می کنم، اینها را که می بینم درس عبرت می گیرم روزی ما هم خواهیم مرد. حال وقتی در محیطی کار می کنی که مدام با مرده، نام و تاریخ دقیق وروز ولادشان سروکارداری، صبح هنگامی که در مغازه را بازمی کنی باسنگ های قبر مردگان مواجه می شوی، وقتی با مرگ و مردن 100قدم بیشتر فاصله نداری خوب مرگ هم برایت معمولی می شود.
می خواهم یک سوال کلیشه ای بپرسم اما این سوالات از یک سنگتراش قبر برایم تازگی دارد،کلماتی را که می گویم برایشان یک جمله بگو.
خدا: محکم جواب می دهدخداهمیشه در همه جا حضور دارد.
مرگ: می خندد، خنده ای از ته دل و می گوید مرگ حق است همانگونه که آنرا برداشت کنیم به سراغمان می آید.
عشق: عشق به خداراقبول دارم ...
با اینکه کارت غم آور است علت لبخندروی لبت چیست؟
خوب راستش را بخواهی هر چیزی که عادت شود برایت بی تفاوت می شود از طرفی اگر همیشه بیاد خدا و فرارسیدن هرلحظه مرگ خویش باشیم آن وقت لزومی ندارد با هر غم دنیا غمناک شوی و اشک بریزی.
بعد از 120سال دوست داری چه کسی سنگ قبرت را بتراشد؟
عمردست خداست. من سنگ قبرنمی خواهم آن چیزی که خواهان آن هستم رضای خداست. تکه سنگ ساده و کوچکی که فقط مشخص کند این قبر مال من است برایم کافیست.
یک آرزو؟
خداوند از من راضی و خشنود باشد همین وبس.
سوال هایم با اوتمام شد و عازم رفتن شدم. اما یاد آدمهایی می افتم که به مالشان می نازند؛ سانتافه، کمری، لپ تاپ و موبایل و ... اینجا واسطه ای برای پارتی بازی وسنجش اعمال نیست. همین چیزهایی که خیلی ها در دنیا به آن فخرفروشی می کنند و خود را تافته جدا بافته می دانند.
دیگر به هیچ چیز نمی توانم فکر می کنم. این جمله را تا خروج از ایستگاه آخر با خودم زمزمه می کنم: زندگی بافتن یک قالی است، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی، نقشه را اوست که تعیین کرده، تو در این بین فقط می بافی، نقشه را خوب ببین، نکند آخر کار، قالی زندگیت را نخرند.
8006/6081
13/02/1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]