تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نگاه مؤمن عبرت آميز و نگاه منافق سرگرمى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803335991




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پرواز در آسماني که پرنده پر نمي زد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
پرواز در آسماني که پرنده پر نمي زد
پرواز در آسماني که پرنده پر نمي زد نويسنده: عليرضا درودگر برگي از دفتر خاطرات يک نوجوان رزمنده شنيده بودم خدا حتي آرزوهاي بسيار بزرگ را هم برآورده مي کند ، اما باورم نمي شد . داستان برمي گردد به سالهاي آخر جنگ ، اوايل تابستان 66 . کم سن و سال بوديم . هواي جنگ تو سر ما هم پيچيده بود . تو محله ما سالي چند تا کوچه اسمش عوض مي شد ، کوچه ما هم شهيد زياد داشت و براي اينکه بين ما دوستداران شهدا دعوا نشود ( شهدا که با هم دعوا ندارند ) ، اسمش را گذاشتن « شهداي بومهن » . يادم است توي پادگان آموزشي که بوديم ، يک دفتر برداشته بودم ، مي دادم دست بچه ها تا نصيحتم کنند و خاطره بنويسند . مي خواستم بعد از اينکه اين برنامه ها تمام شد ، به همشون سر بزنم و يادي از گذشته کنيم . خلاصه يک دفتر دويست برگ شد يادگار دوره ي آموزشي پنج ، اردوگاه رزمي ـ آموزشي مردمي شرق تهران . تو دوران آموزشي اين دفتر تمام نشد . با خودم بردم منطقه ، اونجا هم تو سنگر کنارم بود . تا يک وقت مناسبي پيدا مي کردم ، مي دادم دست بچه ها ، بنويسن . خيلي جالبه ، کاش مي توانستم به شما هم نشانش بدهم . شهيد جهانشاهي خطاط بود ، البته اهل کشتي و فوتبال هم بود ، او با خط نستعليق و نسخ حديثي برايم نوشته بود : « قال علي عليه السلام : التقي رئيس الاخلاق ؛ تقوي رئيس اخلاق است » . شهيد سعيد حسيني هم با خط زيبا « النظافه من الايمان » را برايم نوشت . سعيد ، درون يک شيار با گلوله تيربار شهيد شد . شهيد شهرام سعادت هم نوشته بود : « من خودم سراپا عيب هستم ، چي بنويسم ؟ » مفصله ، هر کدامشان شهيد و غيرشهيد داستان هايي دارند ، اما يکي از آن دست نوشته ها حال و هواي ديگري دارد . تو منطقه و روزهاي قبل عمليات ، تو اردوگاه که بوديم ، با بعضي ها خيلي رفيق شديم ، با بعضي ها هم معمولي و با بعضي ها هم رابطه مان خوب نبود . مثلا يکي از آن دسته هايي که ما با آنها آبمان تو يک جوي نمي رفت خشک مقدس ها بودند . ما که خيلي سرخوش و پر جنب و جوش بوديم ، شعارمان هم اين بود : سرگشته محضيم و در اين وادي حيرت ، عاقل تر از آنيم که ديوانه نباشيم . بنده خدايي هم بود که اصلا ازش دل خوشي نداشتم ، قيافه معلم ها را داشت و تو همون حال و هوا بود ، دقيق يادمه 65/4/6 بود ، توي سنگر نشسته بوديم ، که دفتر را گذاشتم وسط ، گفتم همه بايد يه يادگاري بنويسيد و من را نصيحت کنيد ، مي دانستند اگر ننويسند ، برايشان خيلي گران تمام مي شود . خلاصه يک بلايي سرشان مياد ؛ پارچ آب يخ تبديل به آب جوش يا آب شور مي شد ، غذا يک دفعه تلخ مي شد ، ساعت دو نصف شب دل درد مي گرفتن ، يا آب دستشويي قطع مي شد ، يا هزار تا اتفاق ديگه . از همان اول بچه ها شروع کردند . شايد اگر دست خودم بود مي خواستم انتخاب کنم ، که يکي از اونا براي من بنويسد ، حتما نفر يکي مانده به آخر را حذف مي کردم .حوصله نصيحت آقاي عباسي را ديگر نداشتم . ولي نشد ، ضايع بود اگر مي گفتم شما ننويس . نوشت : « به نام خدا پاسدار حرمت خون شهيدان ، و با درود و سلام بر حضرت ولي عصر (عج ) و نايب بر حقش امام خميني ( ره ) و نيز درود و رحمت بر تمامي شهداي راه حق و آزادي و اما پيشنهاد براي رزمندگان اسلام : برادران رزمنده که در هر واحد هستند به سخنان مسئولين محترم خود گوش دهند ، و هرگز از امر مسئولين خود ، سرپيچي نکنند ، هر چه باشد اين برادران ، تجربيات زياد دارند » . وجدانا ببينيد ، اين هم شد روحيه ، آدم توي دفتر خاطرات يک نوجوان بسيجي چهارده ساله ، که خيلي هم شيطونه ، خطاب به تمام رزمندگان ، آن هم نه بچه هاي گروهان خودمان ، بنويسد که حرف گوش کن باشيد ! واقعا که غيرقابل تحمله ! آخرش هم يک آرزو کرد که بيشتر اعصابم را خرد کرد . تو اين فکر بودم که روزي که دارم برگه تسويه مي گيرم ، بروم سراغش و دست خط خودش را نشان بدهم و بهش بگويم خيلي ادعا داره . حالا چي نوشته بود : « اما درباره ي شهادت ، مسئله معلوليت و مجروحيت و مفقودالاثري و اسيري در آن حل شده است ، و اميدوارم ، شهادتم بر اين نحو باشد که تمامي اعضاي بدنم پاره پاره شود که فرداي قيامت نزد سالار شهيدان خجالت زده نشوم و ... » توي عمليات همه اش حواسم به عباسي بود . مي خواستم ببينم شهيد مي شه يا نه ، خودش که خيلي مطمئن بود و نقش يک شهيد زنده را بازي مي کرد . با اولين خمپاره که نشد ، درگيري اوج گرفت و خيلي ها را بردند عقب . آنقدر حواسم به عباسي بود که يادم رفت بترسم يا پنهام بشم و اون هنوز زنده بود و داشت عمليات تمام مي شد ، ولي هنوز فرصت داشت تا مرز تسويه . آخرهاي کار بود . هوا تاريک بود. منورها آسمان را رنگ به رنگ مي کردند . پرنده پر نمي زد و خمپاره ها در حال پرواز بودند ؛ پرنده پر نمي زد ، ولي خيلي ها پر زدند ؛ پرنده پر نمي زد ولي خيلي زمان خوبي بود براي پرواز کردن و آسماني شدن ! لحظه هاي سختي بود ، همه روحيه ها خراب ، بدن ها خسته ، چشم ها خواب آلود ، دلها گرفته . اگر شکست مي خورديم ، محورهاي مجاور بيشتر آسيب مي ديدند ، دل تو دلمان نبود . يک دفعه يکي داد زد : عباسي ! رحيم عباسي . برادر شهيد کريم عباسي ساکن مهرانشهر شهريار کرج ، از خاکريز بالا رفت و به طرف دشمن دويد ، از خاکريز فاصله نگرفته بود که به زمين خورد و دوباره آتش بالا گرفت . ياد دفتر يادگاري افتادم . آره ، عباسي شهيد شده بود ، آتش که آرام شد ، از خاکريز گذشتم ، بچه ها مي گفتند خطر داره ، ولي رفتم بالاي سرش ، يک تير خورده بود تو سينه اش ، جاهاي ديگرش هم زخمي بود . اون آرزو کرده بود ، پاره پاره بشه ، تکه تکه ، اما نشده بود و اين يعني فقط پنجاه درصد يک آرزو . نتوانستم غرورم را بشکنم و از حرفم کوتاه بيايم . لحظه تسويه بود ، او برگه ترخيص را از اين دنيا گرفته بود . به عباسي گفتم ديدي نشد ، مثل امام حسين عليه السلام شهيد نشدي ! تو همين حال بودم که آتش دوباره بالا گرفت ، هر کاري کردم نتوانستم بدنش را ببرم پشت خاکريز . خودم برگشتم . ولي پشت خاکريز همش حواسم به بدن عباسي بود . عراقي ها آتش را سنگين تر کردند . صبح که شد مثل اينکه خوابشان گرفته بود ، منطقه آرام شد ، تو اولين فرصت رفتم سراغ آقاي عباسي ، واي خداي من ، چند شهيد دور خاکريز ، غير قابل شناسايي بودند . خمپاره ها و گلوله هاي دشمن تاخته بودند و استخوان ها شکسته و اعضا از هم جدا شده بودند .درست مانند صحنه ي ظهر عاشورا که اسبان تازه نعل زده ي عمر سعد ... تمامي اعضاي بدن عباسي پاره پاره شده بود و او ديگر فرداي قيامت نزد سالار شهيدان خجالت زده نمي شد . الآن که اين دفتر را مي بينم ، احساس مي کنم آن دو صفحه اي که آقاي عباسي برايم نوشته ، زيباترين برگ خاطرات آن دفتر است . از بين چهارده نفري که 65/4/6 توي سنگر برايم خاطره نوشتند ، پنج نفر شهيد شدند . منبع: مجله امتداد شماره 11/س
#دین و اندیشه#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 510]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


دین و اندیشه
پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن