تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فريب نماز و روزه مردم را نخوريد، زيرا آدمى گاه چنان به نماز و روزه خو مى كند كه اگر ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798518473




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

افسون عشق | رویا سیناپور


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: [highlight=#fafafa]می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که تنها در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی

صدای رعد و برق نگاهم را متوجه پنجره ی اتاقم کرد .
برف و باران مخلوط می بارید .
از خستگی کار پشتم را به صندلی تکیه دادم و صاف نشستم . دست هایم را روی دسته های صندلی گذاشتم و به سمت پنجره چرخیدم . هوای بیرون مه آلود بود گاهی سوز سردی از درز پنجره های آلومینیومی وارد اتاقم می شد . دوباره به سمت میزم چرخیدم . هوای لطیف و گرم اتاق کارم آرامش خاصی را در ذهنم به وجود می آورد .
روز پنج شنبه بود و باید زودتر از روزهای دیگر به خانه برمی گشتم . صدای خانم جان هنوز در گوشم پخش می شد :
-گوش کن یاشار ! امروز دیگر هیچ عذری را قبول نمی کنم . به خواهرم تلفن کردم و قرار خواستگاری را همین امشب گذاشتم . بنابراین عصر زودتر از روزهای گذشته شرکت را تعطیل می کنی . . . در ضمن سر راه که می آیی سبد گل را فراموش نکن فقط گل مینا . . . برای عروس نازنینم مینا جان .
نگاهی به عکس خانم جان انداختم که زیر شیشه ی میزم بود . انگار عکسش هم روح جدی داشت . چشمان خشن با همان برق همیشگی .
همچون سربازی که به ژنرالش نگاه می کند به عکس مادرم نگاه می کردم . از همان بچگی او فرمانروا بود و من فرمانبری مطیع . فقط باید می گفتم چشم مادر . در تمام موارد ؛ تربیت ، درس خواندن ، انتخاب رشته و . . .
صدای زنگ تلفن افکارم را از هم گسیخت . سه بار تک زنگ ، گوشی را برداشتم :
-جانم ؟
-آقای رئیس ! خانمی اینجا هستند که اصرار دارند شخص شما را ملاقات کنند . البته خدمتشان عرض کردم که . . .
-مساله ای نیست خانم منشی ، بگویید بیاید تو .
در اتاقم باز شد و دختر جوان قدبلندی از همان لای در گفت :
-اجازه هست ؟
لبخندی کمرنگ زدم و گفتم :
-بفرمایید .
قدم اول را که به داخل گذاشت متوجه شدم یک پایش می لنگد . ولی حقیقتا چهره ی بسیار زیبایی داشت . چشم های کشیده و مشکی ، بینی کوچک و سربالا و لبهایی که توجه هر کسی را جلب می کرد . لبهایی که برجسته بود و دورش خطی قهوه ای داشت ، درست مانند اینکه خط را به عنوان آرایش خودش کشیده بود . نگاهی به سر و وضعش کردم . هیچ آرایشی در صورتش نبود . لباس هایی که از گشادی به تنش گریه می کرد . شلوار سرمه ای که تا نزدیک زانو غرق گل شده بود . روسری مشکی رنگ و رورفته ای که پایینش ریش ریش بود و یک چتر مردانه ی مشکی که از یک طرف فنرش در رفته بود و دور آن را با نخ سفید بسته بود .
گفتم :
-فرمایشی داشتید ؟
نگاهش را به زمین دوخته بود . مژه هایش آنقدر بلند بودند که لحظه ای فکر کردم چشم هایش را بسته است .
هر چند می دانستم با نشستن تمام مبل را گلی می کند ، اما تعارف کردم :
-بفرمایید بنشینید . راجع به چه موضوعی می خواستید با من صحبت کنید ؟
انگار که خیلی خسته بود . رفت و نشست و همان طور که فلز نوک چتر را روی زمین می کشید گفت :
-چند روز است که دنبال کار می گردم .
فقط همین را گفت و ساکت شد . منظورش را متوجه شدم . گفتم :
-شما می دانید اینجا چه شرکتی است ؟
-نه خیر .
-اینجا یک شرکت تجاری صادرات فرش است . . . متوجه شدید ؟
باز گفت :
-نه خیر .
خنده ی کوتاهی کردم و گفتم :
-یعنی اینکه کارشناس های ما فرش های صادراتی کهنه را می خرند و به کشورهای خارج می فرستند . شما از فرش چیزی سر در می آورید ؟
-نه خیر .
-به صادرات و واردات وارد هستی ؟
-نه خیر .
-ببین دختر خانم . . . ما اینجا فقط به کسانی نیاز داریم که . . . راستی چند سالت است ؟ چند کلاس درس خوانده ای ؟
انگار که کمی امیدوار شده بود کمی سرش را بالا گرفت . آنقدر که توانست به دکمه های کت من نگاه کند . گفت :
-بیست سال . تا کلاس نهم خوانده ام .
-چرا تا نهم ؟
با سکوتش جوابم را داد . دلم برایش سوخت اما کاری از دستم ساخته نبود . شرکت تجاری من فقط نیاز به یک خانم داشت . آن هم یک منشی بود که به زبان انگلیسی و آلمانی تسلط داشت و به کار تایپ هم به خوبی وارد بود . بقیه ی کارمندان همه مرد بودند . حتی کارمندانی که در امور حسابداری و . . . بودند . گفتم :
-واقعا متاسفم خانم ! کاری از عهده ی من ساخته نیست .
و زنگ زدم که برایش چای و بیسکویت بیاورند . می دانستم محتاج به یاری است ، اما آنقدر نمی شناختمش که بتوانم دستش را بگیرم .
بلند شد که برود گفتم :
-صبر کنید چای . . .
بی آنکه کلمه ای حرف بزند از اتاقم خارج شد . آبدارچی با سینی چای طوری وارد شد که هنوز نگاهش به او بود که داشت می رفت . با صدای بسته شدن در ورودی شرکت که محکم به یکدیگر خورد متوجه شدم که از شرکت بیرون رفت . حسی مرا پشت پنجره کشاند . در آن مه و برف و آن سوز و سرما دیدم که چترش را روی زمین گذاشته و خم شده و با یک لنگه کفشش ور می رود . از بخاری که روی شیشه نشسته بود نمی توانستم واضح ببینم . با کف دست به اندازه ی گردی یک توپ شیشه را پاک کردم و پیشانیم را به شیشه چسباندم تا بهتر بتوانم ببینم . داشت پاشنه ی کفشش را با تکه سنگی می کوبید . بعد تکه سنگ را داخل جوی آب انداخت و کفش را پوشید . چترش را برداشت و به آن سوی خیابان رفت . از راه رفتنش متوجه شدم که لنگی پایش به علت کنده شدن پاشنه ی کفشش بوده است .
آه که در این دنیا انسان ها معنی زیستن را چگونه آموخته اند ، چطور سیری از گرسنه ای خبر ندارد . سیرآبی از تشنه ای ، سواری از پیاده ای و . . . ؟
او کجا می رود ؟ آیا گرسنه است یا سیر ؟ سردش است ؟ چه مشکلی دارد ؟ صدای خانم جان را از عکسش شنیدم :
-به ما چه مربوط است ؟ مگر ما وکیل مردم هستیم ؟
یاد خاطرات پدرم که دو سال از فوتش می گذشت افتادم . همیشه به فکر مستمندان بود و همیشه مخالفت خانم جان مجبورش می کرد که پنهانی ثواب کند . آیا من نقشی از کدام یک از آنها را به ارث برده بودم ؟ پدرم که مهربان و دلسوز بود یا مادرم که مادی و بی خبر از دنیا بود ؟ خودم هم نمی دانستم .
عصر شد . روزها کوتاه بود و هوا به سرعت تاریک می شد . نیم ساعتی می شد که کارمندان رفته بودند . برق ها را خاموش و در شرکت را قفل کردم . همین که از پله ها پایین رفتم دیدم همان دختر که حتی نامش را نمی دانستم روی پله ی اول نشسته بود . با شنیدن صدای پای من لحظه ای سرش را بالا گرفت و چون مرا دید دوباره سرش را پایین انداخت . پرسیدم :
-شما هنوز اینجایید ؟ مگر نرفتید ؟
زیر لب گفت :
-کیف پولم را گم کردم .
منظورش را متوجه شدم . کمی این دست و آن دست کردم و دستم را در جیب داخل کتم کردم و مقداری اسکناس درشت بیرون آوردم . هنوز مرا ندیده بود اما انگار صدای پول را شنیده بود . ناگهان فکری از مغزم عبور کرد نکند شیاد است . شاید شغلش همین باشد . به این صورت دل مردم را به رحم می آورد . گفتم :
-می خواهی بهت پول بدم که بروی خانه ؟
گفت :
-اگر بدهید فردا برایتان پس می آورم .
چند بار دست در جیب های شلوارم و کتم کردم و گفتم :
-ای وای ! پولم خانه مانده . متاسفم فقط یک مقدار مانده که می خواهم بنزین داخل اتومبیلم بریزم . ولی اگر بخواهید می توانم چند بلیط اتوبوس برایتان بخذم .
بلند شد و با غضب نگاهم کرد :
-شما فکر می کنید من گدا هستم ؟
-نه به هیچ وجه . . . اِ ، ببخشید اسم شما ؟
زیر لب و با اکراه جواب داد :
-ملیحه .
بعد راه افتاد که برود گفتم :
-پس اجازه بدهید تا یک مسیری شما را برسانم .
با اشمئزاز گفت :
-لازم نکرده .
جا خوردم و برای اینکه خودم را نبازم صدایش را تکرار کردم :
-اوه . . . لازم نکرده .
و به خودم گفتم :
-این ها از قماش ولگردانی هستند که شغلشان همین است .
رفتم و سوار اتومبیل شدم . چند لحظه اتومبیل را روشن نگه داشتم تا موتورش گرم شود . هنوز داشتم به ملیحه نگاه می کردم . کم کم شیشه های اتومبیل بخار می کرد و او از نظرم محو می شد . حرکت کردم . به چهار راه که رسیدم دیدم ملیحه جلوی یک فروشگاه لوکس فروشی ایستاده و پشت به خیابان دارد و به ویترین نگاه می کند . اتومبیلم را پارک کردم و پیاده شدم . چه حسی بود که مرا به طرف او می کشاند . آنقدر غرق دیدن لباس ها و دیگر وسایل شده بود که اصلا متوجه نشد من کنارش ایستاده ام . گونه هایش از شدت سرما سرخ شده بودند . گفتم :
-من هنوز نرفتم اگر . . .
نگاهم کرد . ادامه دادم :
-می خواهید تا یک مسیری برسانمتان ؟
جوابم را نداد و از جلوی در فروشگاه عبور کرد . دنبالش رفتم . از صدای کفش هایم که روی برف ها خرچ و خرچ می کرد فهمیده بود که دنبالش می روم . برگشت و نگاهم کرد . بعد ایستاد :
-از جان من چه می خواهی ؟ چرا راحتم نمی گذاری ؟
و بعد یک قدم عقب گذاشت و گفت :
-اشتباه گرفته اید آقای رئیس شرکت !
دستپاچه گفتم :
-مـَ من . . . من منظور بدی نداشتم . . . و . . . فقط خواستم . . .
گفت :
-لازم نکرده شما هیچ لطفی در حق من بکنید .
و با لحنی تند ادامه داد :
-بفرمایید .
بعد هم برگشت و قدم هایش را به تندی برداشت .
شاید از این که گفته بود پول ندارد وجدانم ناراحت بود . می خواستم برگردم ، اما انگار یک نفر . . . شاید وجدانم بود که با من حرف می زد . دختر جوانی است . گفت پول ندارد ، چطور قبول می کنی این وقت غروب ، تک و تنها . . . بدون پول . . . اصلا ممکن است گیر یک آدم نامرد بیفتد . برو یاشار . برو کمکش کن . رفتم . بهش رسیدم . برگشت که حرفی بزند گفتم :
-نمی دانستم کیف پولم را در اتومبیلم جا گذاشته ام . بفرمایید این پول .
و چند اسکناس پنجاه تومانی جلویش گرفتم . مات و مبهوت نگاهم کرد . دلیلش را نفهمیدم . اما دستش را جلو آورد و یک دانه از اسکناس ها را از دستم کشید و رفت . متحیر ایستادم و نگاهش کردم . اما دنبالش نرفتم . به سوی اتومبیلم برگشتم . سوار شدم و مسیر گل فروشی را در نظر گرفتم . یک سبد گل از همان که خانم جان دستور داده بودند خریدم ، سبدی پر از گل های مینا .
منزل ما در یکی از کوچه های خیابان نیاوران بود . منزلی که در واقع یک باغ نه چندان بزرگ بود . دو طبقه حدودا چهارصد متر زیربنا داشت . طبقه ی پایین چهار اتاق خواب و طبقه ی بالا سه اتاق خواب با سالن های بزرگ به اضافه ی اینکه هر دو طبقه دور تا دور دارای بالکنی بود با نرده هایی از سنگ های تراش . دور تا دور خانه پنجره های بلندی بود با شیشه های دودی . نمای ساختمان سنگ سفید بود که پیچک ها زیبایی خاصی را به ستون هایش داده بود . درهای ورودی و پنجره ها از چوب گردو بودند . طبقه ی اول توسط شش پله با حیاط فاصله داشت . استخری واقع در آخر باغ بود . استخری که انبوهی از برف های انباشته شده را در خود جای داده بود و تفریح گاه کلاغ ها شده بود[/highlight]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 528]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن