تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):خداوند مى‏فرمايد: بنده من با هيچ كارى پسنديده‏تر از انجام آن چه كه بر او فرض كردم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798497722




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بحثي در جهان رمان نويسي آلكساندر سولژنيتسين شفافيتِ هبوط


واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: بحثي در جهان رمان نويسي آلكساندر سولژنيتسين شفافيتِ هبوط
مديا كاشيگر

«وجدان سده ي 20» يكي از لقب هاي آلكساندر سولژنيتسين، نويسنده ي بزرگ روس بود كه يكشنبه ي گذشته، درست در آستانه ي 90 سالگي، درگذشت.

چنين لقبي، در سنتي ريشه دارد كه سنت ادبيات در سده ي 19 بود و انگار صد سالي است از جهان رخت بربسته؛ سنتً يك ويكتور اوگو در اروپا، يك ليو تالستوي در روسيه.

راستي هم كه سولژنيتسين را، در ميان نويسندگان روس، بيش از همه با تالستوي قياس كرده اند و كم نبوده اند منتقداني كه چرخ سرخ (1991-1971) را چه از لحاظ قدرت ساختار و استحكام مستندات و چه از منظر زيبايي ادبي و كشش داستاني، هم تراز جنگ و صلح دانسته اند. اما رسالتي كه سولژنيتسين براي خودش و ادبيات قايل بود، كم ترين ارتباط را با رسالتي داشت كه تالستوي براي هنر قايل بود. اگر براي تالستوي - آن چنان كه در هنر چيست؟ مي نويسد - هنر فقط بايد در خدمت عمل باشد زيرا عمل است كه توان تغيير انسان و بهبود او را دارد، از ديدگاه سولژنيتسين - آن چنان كه در سخنراني انجام نشده اش به مناسبت دريافت نوبل ادبيات در 1970 مي نويسد - هنر فقط مي تواند يك ارباب داشته باشد و بس و آن هم «حقيقت و خير و زيبايي» است، تثليثي افلاطوني و قطعاً ستودني، اما بيش از آن چه بايد افلاطوني مدينه فاضله و در نزد سولژنيتسين - باز برخلاف تالستوي - به شدت ناجهانشمول، منحصراً فردي، به شكلي انحصاري روسي و به شكلي انحصاري تر مسيحي - آن هم نوع خاصي از مسيحيت.

چه بسا آن چه تفاوتً سولژنيتسين با اوگو يا تالستوي را رقم مي زند و سبب مي شود كه ضمن پايبندي به سنت شان، رسالتي ديگر در پيش گيرد، در همين نكته نهفته باشد؛ چون همگان راه حقيقت و خير و زيبايي را نمي روند، آن كه اين راه را انتخاب كرده است، حق قضاوت پيدا مي كند.

در اوت 14 - كه نخستين بخش يا «گره» رمانً چرخ سرخ است - سانيا لاينيتسين دبيرستاني به سراغ پيرمرد خردمندي مي رود و از او مي پرسد. «چرا زندگي مي كنيم؟» پيرمرد مي گويد؛ «براي دوست داشتن.» نوجوان اعتراض مي كند؛ «اما در اين جهان همه آدم هاي خوبي نيستند.» پيرمرد آه عميقي مي كشد؛ «اگر همه خوب نيستند به خاطر غلط بودن و ناشيانه بودن و غيرقابل فهم بودن حرف هايي است كه زده مي شود. بايد حوصله كرد و همه چيز را با صبر توضيح داد. آن وقت، وقتي حرف ها فهميده شد، همه خوب مي شوند، چون انسان ها با عقل به دنيا مي آيند.»

پاسخ سانيا به حرف هاي تالستوي وار پيرمرد، ادامه ي رمان 6000 صفحه يي چرخ سرخ است؛ نه، اين خودً انسان است كه تصميم مي گيرد خوب باشد يا نه. مسيحيت نيز - برخلاف تبليغ تالستوي - اصلاً «بخردانه» نيست و اصولاً «خردستيز» است چرا كه «عدالت» را از «حساب و كتاب هاي زميني» برتر مي داند حال آن كه زمين، «سرزميني است كه در آن دروغ به پيروزي نشسته است» و «جواب معما فقط يك كلمه است، اما در اين يك كلمه هفت ذرع حقيقت نهفته است» - جمله يي كه هم چون ترجيع بند در چرخ سرخ تكرار مي شود.

ايرادي كه بسياري بر يك روز از زندگي ايوان دنيسويچ گرفته اند - كه به نوعي نخستين «متن» مهم سولژنيتسين است و انتشار آن در 1962 در مجله ي نووي مير سبب ساز شهرت او مي شود - علاقه يي است كه ايوان دنيسويچ به كار خود دارد؛ مگر ممكن است بازداشتي و آن هم بازداشتي اردوگاه تمركز، كاري را كه به اجبار انجام مي دهد دوست داشته باشد؟

اما، از زاويه يي ديگر، منتقد ماركسيست بزرگي مانند گئورگ لوكاچ چنان مجذوب يك روز و خصوصاً اين عشق ايوان دنيسويچ به كار است - به عنوان ابزار ساختن سوسياليسم هم چنان كه در بخش پاياني داستان هست - كه در رساله ي سولژنيتسين، تولد «نخستين رمان حقيقتاً رئاليستي سوسياليستي» را جشن مي گيرد و آلكساندر سولژنيتسين را به عنوان اولين نويسنده يي مي ستايد كه سرانجام، 35 سال پس از پيروزي انقلاب اكتبر، اولين متن واقعاً رئاليستي سوسياليستي را پديد آورده است.

اين نيز ناگفته نماند كه اگر مجله ي نووي مير، يك روز از زندگي ايوان دنيسويچ را نشر داده با دخالت و مجوز شخص نيكيتا خروشچف بوده و متن سولژنيتسين از اين لحاظ با متن هاي افشاگرانه ي پيشين تفاوت دارد - از بازگشت از شوروي آندره ژيد گرفته تا من آزادي را انتخاب كرده ام ويكتور گراوچنگو. آن چه سولژنيتسين گزارش مي كند، نه دروغ پردازي هاي آدمي ضدكمونيست و ضدشوروي كه حقيقتي است مورد اذعان و تأييد مقامات شوروي در عالي ترين سطح. براي همين نيز لوكاچ مي تواند از نو «لوكاچ جوان» شود، باز توبه بشكند و از لذتي بنويسد كه از خواندنً متني برده كه اگرچه محبوبيتش را مديونً دخالت سياست است، اما متني است اوج امتلاي آن چه آن را در تئوري رمان، ادبيات دانسته بود. براي همين نيز مجله ي نووي مير مي تواند يك سال ديرتر و پس از انتشار خانه ي ماتريونا، نشان لنين را براي سولژنيتسين تقاضا كند.

اما آيا كاري كه ايوان دنيسويچ به آن عشق مي ورزد حقيقتاً كاري است در خدمت ساختن سوسياليسم؟ يكصد بار هم كه يك روز را باز بخوانيم، در آن هيچ نشاني يي از هيچ تعلق اجتماعي نيست تا چه رسد به سوسياليستي؛ بختً بزرگ ايوان در اين است كه «در زندان است»، مي تواند «به نداي روحش گوش دهد و خدا را نيايش كند»، حال آن كه اگر بيرون بود، «خار و خاساك، از مدت ها پيش، همين اندك ايماني را هم خورده بود» كه هنوز برايش مانده. كاركردن ايوان دنيسويچ فقط مي تواند در خدمت آن چيزي باشد كه سولژنيتسين آن را «نظم درون» مي نامد؛ نظمي كه هر كس در سوداي دستيابي به حقيقت و خير و زيبايي است، بايد در خويش پديد آورد. راستي هم كه نظمي كه بر اين «يك روز از زندگي ايوان دنيويچ» حاكم است، انضباطي را دارد كه هيچ دوستاقباني قادر به تحميل آن نيست، فقط مي تواند داوطلبانه باشد و پيشاپيش از حقيقتي خبر مي دهد كه ديرتر - يا زودتر؟ - در نخستين حلقه و بخش سرطاني ها - كه براي نخستين بار در 1968 در خارج از شوروي منتشر مي شوند - در اوج شفافيت به بيان در مي آيد؛ آن چه را خردمندان بيهوده در پي آن مي گردند، فروتنان نگشته يافته اند.

نخستين حلقه (1964-1955) - كه طرح آن بر طرح يك روز از زندگي ايوان دنيسويچ مقدم است و هرگز در شوروي منتشر نمي شود - اتفاقاً داستان چهار روز زندگي «دانشمندان» و «خردمندان» زنداني در يك مؤسسه تحقيقاتي علمي است در سال 1949؛ شرط آزادي آنان، ساختن دستگاهي است كه بتواند «فكر هاي خائنانه» را تشخيص و «خائنان» را لو دهد. و چه حريصانه مي كوشند دستگاه را بسازند، انگار نه انگار كه چون ساخته شود و آزاد شوند، دستگاه به جرم «افكار خائنانه» به زندان بازشان خواهد گرداند. به راستي كه «گرگ حق دارد، آدم خوار نه». پس چاره را بايد در خنده جست، خنده يي كه سرانجامش ايثار است - و اين تنها اثر سولژنيتسين است كه خوانده ام و در آن، خنده، خنده ي باختيني، پيروز است.

در همين سال 1963، عود سرطان، سولژنيتسين را راهي بيمارستان مي كند كه نتيجه اش بخش سرطاني هاست كه نگارش آن تا 1967 طول مي كشد، رماني كه نمايندگاني از همه ي قشرهاي روسيه را در مواجهه با مرگ به نمايش مي گذارد و بدتر از خانه ي ماتريونا از اين مي گويد كه گولاك - حروف اختصاري «اداره ي زندان ها و بازداشتگاه ها» در زبان روسي - فقط شوروي در ابعاد كوچك تر است و بس.

بخش سرطاني ها ضمناً به نوعي نخستين «رمان چندصدايي» سولژنيتسين است، اما نه در تعريف باختيني كه مشخصاً در تعريف سولژنيتسيني اصطلاح؛ «اثري كه قهرمان اصلي ندارد و مهم ترين شخص در آن، شخصي است كه روايت در فلان فصل خاص «گير» انداخته است». رمان چندصدايي، ضمناً رماني است كه «دقيق ترين و بيش ترين اطلاعات مكاني و زماني» را مي دهد. و اين همان سنت ويكتور اوگو (از 93 گرفته تا بينوايان) و ليو تالستوي است (از رستاخيز گرفته تا جنگ و صلح).

و مگر نه آن كه تالستوي دو رستاخيز نوشت؛ اولي «اصلاحي» براي چاپ در خود روسيه و دومي «كامل» كه در لندن منتشر شد. سولژنيتسين نيز دست به كار دو متن براي مجمع الجزيره گولاك مي شود؛ يكي «اصلاحي» و يكي «كامل».

اما بعد از سقوط خروشچف در 1964، سولژنيتسين نه تنها نشان لنين نگرفته كه مجدداً «دشمن خلق» شده؛ آثارش ممنوع الانتشار است و خودش تحت مراقبت شديد پليس سياسي تا جايي كه حتا بردن نوبل ادبيات در 1970 نيز تغييري در وضعش نمي دهد.

بنابراين منتفي است كه بتواند مانند تالستوي در آرام خانه اش مجمع الجزيره گولاك را به اتمام برساند. پس هر تكه يي را كه مي نويسد در گوشه يي پنهان مي كند تا وقتي امكانش شد همه ي تكه ها را بخواند و هر دو متن رمان - اصلاحي و كامل - را نهايي كند كه ناگهان، در 1973، خبر مي شود ماشين نويسً مجمع الجزيره پس از سه روز بازجويي، خودكشي كرده است. از خير متن اصلاحي مي گذرد و تكه هاي پراكنده ي مجمع الجزيره را بي آن كه فرصت بازخواني و نهايي كردن پيدا كند، به خارج مي فرستد. انتشار رمان در 1973، در پاريس، بازداشت و لغو تابعيت و اخراج او را در 1974 در پي دارد. در 20 سالي كه تبعيدش به درازا مي كشد، رمان 6000 صفحه يي چرخ سرخ را كه از 1936 در ذهن مي پرورانده و بخش يا «گره» نخست آن، يعني اوت 14 را در شوروي نوشته بود (1970-1969) به پايان مي رساند. در برخورد با آدمي مانند سولژنيتسين، هرگونه تلاش براي تفكيك وجه ادبي از وجه سياسي عبث است؛ آلكساندر سولژنيتسين را فقط مي توان در سنت ويكتور اوگوها و ليو تالستوي ها و آن بي شمار نويسندگان ديگري فهميد كه مدرنيته را ساختند اما خود هرگز مدرن نبودند؛ نويسندگاني كه براي شان نويسندگي همواره در دل يك پروژه ي ديگر تعريف مي شد و ادبيات هرگز نمي توانست در ذهن شان به تنهايي هدف باشد. نه اين كه نويسندگاني بزرگ نبودند يا كارشان شلخته بود - هرگز؛ اتفاقاً همين كه پروژه ي ادبي را محاط پروژه ي بزرگ تري تعريف مي كردند باعث مي شد حداكثر تلاش شان متوجه توليد و آفرينش متن هايي باشد درخور و شايسته ي اين پروژه ي بزرگ تر، پس متن هايي در اوج ادبيت و زيبايي.

گفتم كه يكي از لقب هاي سولژنيتسين، «وجدان سده ي 20» بود، لقبي كه مي شود عيناً و فقط با يك تغيير كوچك در عددً قرن، در مورد ويكتور اوگو، ليو تالستوي و بسياري ديگر از نويسندگان سده ي 19 و حتا اوايل سده ي 20 (براي نمونه اميل زولا) به كار برد.

اما سولژنيتسين از يك منظر استثنايي است و آن اين كه تنها نويسنده ي نيمه ي دوم سده ي 20 است كه ايفاگر نقش «وجدان» هم مي شود. نه ارنست همينگوي به رغم گزارش هاي تكان دهنده اش، نه ژان پل سارتر به رغم موضع گيري هاي صريحش، نه جورج اورول به رغم تيزبيني دهشت انگيزش، نه... هيچ كدام وجدان نبودند و جالب اين كه اگرچه شماري از اين بي شمار «ناوجدان ها»ي پس از جنگ دوم جهاني مدتي به «روياي سوسياليستي» دل بستند، اما همگي نيز همانند سولژنيتسين - با شدت و حدت كم تر يا بيش تر - افشاگران جهنم تماميت خواهي شدند و جالب تر آن كه هيچ كدام نيز نتوانستند سولژنيتسين را وقتي سرانجام پايش به غرب رسيد، برتابند - حتا هاينريش بول كه صبري بي پايان داشت و اصلاً مقدمات استقبال از او در جمهوري فدرال آلمان آن روزگار را در هنگامي فراهم آورده بود كه مليت باخته و بي وطن شده براي نخستين بار، در 1974، به ديدار غرب مي رفت، تاب او را نياورد. سولژنيتسين نيز هم چنان كه از سخنراني اش در دانشگاه هاروارد (1978) معلوم مي شود، نه غرب را برتابيد و نه انسانً يك سر غرق در گناه غربي را، چه عامي و چه روشنفكر، چه موافق و چه مخالف سرمايه داري. و از همه ي اين ها باز جالب تر اين كه اگرچه با مرگ آلكساندر سولژنيتسين، آخرين و تنها «وجدان» سده ي بيستم مي مرد كه عجالتاً هنوز بزرگ ترين نويسنده ي معاصر روسيه است، اما در مراسم مرگ او به جز چند صد تن پيرمرد و پيرزن و مقامات دولتي كسي حاضر نبود، حال آن كه براي شركت در تشييع جنازه ي ويكتور اوگو - وجدانً سده ي 19 - همه ي پاريس تعطيل شد و حتا هيئت دولت نيز كه چندان دل خوشي از او نداشت، جلسه ي خود را تعطيل كرد و در مرگ پابلو نرودا - يك «ناوجدان» سده ي 20 - به رغم اختناق پليسي و بگير و ببندهاي بي پايان، طول صف مشايعت كنندگان از دو سه كيلومتر مي گذشت. چرا؟ پاسخ به اين پرسش شايد در پروژه ي بزرگ تري باشد كه «وجدان»ها ادبيات را معمولاً محاط در آن مي خواهند؛ پروژه ي بزرگ تر ويكتور اوگو، فرد بود و برابري و آزادي افراد در عدالت اجتماعي؛ پروژه ي بزرگ تر ليو تالستوي، رستگاري انسان از رهگذر نوعي آنارشيسم جهانشمول مسيحي بود. پروژه ي بزرگ تر آلكساندر سولژنيتسين چه بود؟ روسيه ي كهن، روسيه ي نه تنها پيش از انقلاب اكتبر كه حتا - آن چنان كه با چرخ سرخ و به ويژه با آخرين كتاب مهم او، يعني دو قرن همزيستي، به وضوح عيان مي شود - روسيه ي پيش از انقلاب فوريه كه «پوسته ي هر درختش، تاريخ پيش از آمدن مغول ها را در خود دارد».

مهم ترين تفاوت آلكساندر سولژنيتسين با سنتش در اين است كه برخلاف سنتش مترقي نيست و ارتجاعي است. برخلاف اوگو يا تالستوي، نه تنها در فكر رستگاري جمع نيست كه حتا نسبت به جمع بي تفاوت است. اگرچه در چرخ سرخ، با همان دقت ستايش برانگيزي جنگ جهاني نخست را شرح مي دهد كه دقت ليو تالستوي در توصيف جنگ هاي كوتوزوف يا دقت ويكتور اوگو در توصيف جنگ واترلو است، اما توصيف او بي شكوه است. به رغم دقت موشكافانه ي تاريخي - كه حتا در عنوان «گره»هاي متفات رمان هم هست؛ از اوت 14 تا آوريل 17- تنها صفتي كه به چرخ سرخ نمي خورد رمان تاريخي است.1 چون تاريخي كه با اين همه دقت تعريف مي شود، تاريخ انسان نيست و فقط تاريخ هبوط است و هبوط نيز قطعاً تهي از هر شكوه است.از همين جا مي رسيم به يك ويژگي ديگر آثار سولژنيتسين؛ اين آثار مطلقاً مدرن نيستند. رمان چندصدايي او، چالش پرهياهوي صداهاي متعددي نيست كه هر كدام حرفي متفاوت براي گفتن و به كرسي نشاندن دارند. چون نويسنده بر مسند قاضي نشسته و قضاوت مي كند، رمان چندصدايي او فقط هم نوايي صداهايي مكمل و در خدمتً اثبات حقانيت حكم قاضي است. قهرمانان او را - به تعبير خودش - روايت در فلان فصل خاص «گير» انداخته است. پس قهرمانانش بايد تا لحظه يي ساكت بمانند يا حداكثر درگوشي با هم حرف بزنند كه قاضي به جايگاه شاهد، مطلع، وكيل، متهم و ... فرابخواند تا آن چه را كه براي روشن شدن محكمه لازم است بگويند. اما آيا كار وجدان نيز جز اين است؟ و اصولاً آيا وجدان نيز خودخواهانه در جستجوي چيزي به جز آرامش خويش است؟

بحثم قطعاً طلب حق دفاع براي نظام غيرانساني گولاك و توجيه مرگ جنايت بار 900 هزار نفر در اردوگاه هاي تمركز استاليني و آن گاه برژنفي نيست، بحثم فقط تاكيدي احتمالاً ناضروري بر باطل نمايي وضع نويسنده ي رئاليست نامدرني مانند سولژنيتسين است كه اصلاً به فكرش نمي رسد كه شرط عدالت محكمه آن است كه جلاد هم حرفش را بزند. سولژنيتسين قطعاً از اين نمي ترسد كه اگر به جلاد فرصتً توجيه دهد، شايد موفق به قانع كردن خواننده نشود - پيش از او، نويسنده ي مدرني مانند آرتور كويستلر اين فرصت را براي نمونه در صفر و بينهايت به جلاد داده و جلاد موفق به تبرئه ي خود نشده است. آن چه سولژنيتسين از آن مي ترسد، پذيرش حضور مدرنيته است و اين كه شرط انتخاب حقيقت و خير و زيبايي اين است كه هر انساني - آن چنان كه تالستوي مي خواست - بخت انتخاب را داشته باشد و بخت آموختني است.و نكته ي پاياني اين كه چه دردناك سده يي بوده، سده يي تنها وجدانش، وجداني ارتجاعي كه اما فقط حقيقت مي گفته.

پي نوشت؛-------------------------

1- من البته چون روسي نمي دانم، به جز ترجمه ي دو «گره» اول رمان را نخوانده ام. اما همه ي شواهد از وحدت روح حاكم بر 6000 صفحه خبر مي دهد.

*بنابه درخواست نويسنده رسم الخط اين مطلب تغيير نكرده است.
 چهارشنبه 23 مرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[مشاهده در: www.jamejamonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 188]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن