جابربن عبدالله انصاری
جابر بن عبدالله انصاری گوید:
روزی به شام سفر كرده بودم و در آنجا معاویه و دو پسرش خالد و یزید و
نیز با عمرو بن العاص ملاقات كردم. ناگاه مردی سالخورده كه از طرف عراق
میآمد نمودار شد. او پیری فرتوت بود كه كمربندی از لیف خرما بر میان بسته و
نعلی از لیف خرما در پای داشت و لباسی بسیار مندرس بر تن داشت و دیدگانش
فرو رفته بود.
معاویه گفت: خوب است كه این پیرمرد را به حرف بگیریم و اندكی تفریح كنیم.
معاویه: ای شیخ! از كجا میآیی و به كجا میروی؟
پیرمرد: پاسخی نداد.
عمرو بن العاص: ای پیرمرد! چرا به سؤال امیرالمؤمنین پاسخ نگفتی؟
پیرمرد: خداوند ما را پس از بیرون آمدن از جاهلیت تحیت و درودی غیر از آنچه معاویه گفت قرار داده است.
معاویه: ای شیخ! راست گفتی و من خطا كردم. السلام علیك یا شیخ!
شیخ: علیكم السلام.
معاویه: از كجا میآیی و به كجا میروی؟
شیخ: از عراق میآیم و به بیت المقدس میروم.
معاویه: چه خبر از عراق؟
شیخ: به خیر و بركت.
معاویه: گفتی كه از كوفه و از ارض غری میآیی؟
شیخ: «غری» كدام است؟!
معاویه: جایگاه ابوتراب.
ای معاویه! بلكه تو همان كسی هستی كه در زبان خدا و رسول خدا ـ صلّی الله
علیه و آله ـ به «لعین» نامیده شدهای و مقصود از شجره ملعونه در قرآن توئی
و عروق خسیسه توئی و توئی كه ظلم كردی بر نفس خود و خدایت را كفران ورزیدی
شیخ: ابوتراب كیست؟!
معاویه: علی بن ابیطالب است.
شیخ: خداوند دماغ تو را به خاک بمالد و دهانت را بشكند و پدر و مادرت را
لعنت كند چرا نمیگویی: امام عادل و پناه مردم و سلطان دین و كشنده مشركین
و شمشیرِ كشیده خدا و پسر عمّ رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ و شوهر
بتول و تاج فقهاء و كنز فقراء و پنجمین از اصحاب كساء و شیر غالب و پدر حسن
ـ علیه السلام ـ و حسین ـ علیه السلام ـ امیر المؤمنین علی بن ابیطالب ـ
علیه السلام ـ ؟[1]
معاویه: ای شیخ! چنان میبینم كه خون و گوشت تو، با گوشت و خون علی آمیخته است اگر او بمیرد تو فاعل امری نباشی و كاری نتوانی كنی.
شیخ: خداوند مرا به حرمان او مبتلا نكند و حزن مرا بعد از او بزرگ دارد
ولكن دانسته باش كه خداوند سید و آقای مرا نمیراند تا از فرزندان او یكی را
برپا نكند و حجت جهانیان نفرماید.
معاویه: ای شیخ! هیچ چیز از بهر خویش به جای گذاشتهای.
شیخ: راه راست را نشان دادهام از برای كسی كه خواهد.
عمر بن عاص: ای معاویه! گویا این مرد تو را نمیشناسد كه این گونه سخن میگوید و جسارت روا میدارد.
معاویه: ای شیخ! مرا میشناسی؟ شیخ: نه.
معاویه: من پسر ابوسفیان، شجره زكیّه و شاخههای علیّه و سیّد و آقای بنی امیه هستم.
شیخ: ای معاویه! بلكه تو همان كسی هستی كه در زبان خدا و رسول خدا ـ
صلّی الله علیه و آله ـ به «لعین» نامیده شدهای و مقصود از شجره ملعونه در
قرآن توئی و عروق خسیسه توئی و توئی كه ظلم كردی بر نفس خود و خدایت را
كفران ورزیدی.
معاویه
توئی آن كسی كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مورد تو فرمود:
«خلافت حرام است بر پسر ابوسفیان» و تویی گناه كار و پسر گناه كار و پسر
هند جگر خوار و آن گردن كش طاغی كه ظلم و ستم او بندگان خدا را فراگرفت.
معاویه از شدت عصبانیت سرخ شد و رگهای گردنش معلوم گشت و دست به قبضه
شمشیر برد و قصد او كرد ولی خشم خود را كنترل كرد و گفت: اگر نه این بود كه
عفو خوب و ستوده بود سرت را بر میگرفتم. هان ای شیخ! چه میبینی اگر سر
از بدنت بردارم؟
شیخ با كمال آرامش جواب داد: آن وقت به كمال سعادت میرسم و تو غایت شقاوت را درك خواهی كرد.
معاویه نگریست كه در قتل پیر فرتوت كه امروز و یا فردا بدرود جهان خواهد
گفت فائدهای نیست، لذا سخن خود را گردانید و گفت: ای شیخ! روزی كه علی
عثمان را كشت كجا بودی؟
شیخ: به خدا قسم علی ـ علیه السلام ـ عثمان را نكشت. اگر علی قصد كشتن
او را داشت هرگز به مكر و حیله متوسل نمیشد بلكه با شمشیر برنده و بازوهای
نیرومندش او را تباه میساخت ولی علی ـ علیه السلام ـ در آن هنگام به حكم
وصیت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ خاموش بود.
معاویه: ای شیخ! آیا در صفین حاضر بودی تا خون ریزیهای علی را ببینی؟
شیخ: حاضر بودم و چه بسیار كودكان را از سپاه تو یتیم كردم و چه بسیار
زنان را بیوه نمودم و مانند شمشیر غضبناكی گاهی با تیر و گاهی با نیزه رزم
میكردم و هفتاد و سه تیر به سوی تو رها كردم. دو تیر به سپر تو فرود آمد و
دو تیر بر سجدهگاهت و دوتیر بر بازوی تو كه اگر جامه باز كنی نشان آن
دیده میشود.
معاویه: آیا در جنگ جمل حاضر بودی هنگامی كه علی با عایشه، همسر محترم
رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ جنگ میكرد؟ راستی در جمل حق با كه بود؟
شیخ: حق با علی بود.
معاویه: مگر خداوند نفرموده بود: «اَزواجُهُ اُمَّهاتُهُم»[2] زنان
پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مادرهای این امتاند و پیغمبر ـ صلّی الله
علیه و آله ـ عایشه را ام المؤمنین میفرمود. پس چرا علی با عایشه جنگ
كرد؟
شیخ: مگر خدا به عایشه و دیگر زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ
نفرمود: «وَ قَرْنَ فی بُیُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبرُّجَ
الجَاهِلِیَّهِ الاُولَی»[3] ای زنان پیامبر! در خانههایتان بمانید و
تبرّج و خودنمائی زنان زمان جاهلیت را مرتكب نشوید.
ولی از بین زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فقط عایشه بود كه
فرمان خدا را نپذیرفت و خانه را رها كرد و با عده فراوانی از نامحرمان به
قانون جاهلیت بیرون شد و بر امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ خروج كرد.
شیخ: ای معاویه! بلكه تو همان كسی هستی كه در زبان خدا و رسول خدا ـ صلّی
الله علیه و آله ـ به «لعین» نامیده شدهای و مقصود از شجره ملعونه در قرآن
توئی و عروق خسیسه توئی و توئی كه ظلم كردی بر نفس خود و خدایت را كفران
ورزیدی
مگر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نفرموده بود: «أنتَ یا عَلِیُّ
خَلیفَتی عَلی نِسوانی وَ طَلاقُهُن بِیَدِكَ» یا علی! تو پس از من خلیفه
من و سرپرست زنان من هستی و مختاری كه آنان را از طرف من (وكالتاً) طلاق
دهی. با این وجود عایشه چندین مرتبه فتنه بر پا كرد تا خون مسلمانان ریخته
شود و اموال آنان پایمال گشت.
لعنت خدا بر ستمكاران. همانا عایشه ستمگر بود و او مانند زن نوح است و در آتش جهنم جای دارد.
معاویه: از برای ما جای سخن باقی نگذاشتی. آیا میخواهی به تو جایزه
بدهم. بیست شتر سرخ موی كه عسل و روغن و گندم أعلی بار شده باشند؟
شیخ: نمیپذیرم. معاویه: چرا؟
شیخ: برای اینكه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: یك درهم حلال بهتر از فراوان درهم حرام است.
معاویه: ای شیخ چه وقت تاریك شد روزگار امت و فرو نشست انوار رحمت؟
شیخ: وقتی كه تو امیر امت شدی و عمرو بن العاص وزیر امت گشت.
معاویه: ای شیخ! سریع از نزد من دور شو. اگر بار دیگر تو را در دمشق ببینم حتماً سر از بدنت جدا میكنم.
شیخ: هرگز در جائی كه تو باشی من در آنجا اقامت نمیكنم چرا كه خداوند
فرموده است: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ
النَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ ثُمَّ لا
تُنْصَرُونَ.»[4] به ستمكاران مایل نشوید تا از آتش دوزخ زیان نبینید و جز
به رحمت خدا ظفرمند نمیشوید.
پیرمرد با ایمان كه دلش از مهر علی ـ علیه السلام ـ مالامال بود نگاهی
به قیافه احمقانه معاویه و اطرافیانش نمود و طریق بیت المقدس را پیش گرفت.
گروه دین تبیان