واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
حکايت هاي درس آموز(2) ناديدن عبادت بشر بن منصور يک روز نماز دراز مي کرد و يکي به تعجب در عبادت وي مي نگريست؛ چون سلام باز داد، گفت: يا جوانمرد! تعجب مکن، که ابليس مدت هاي دراز عبادت مي کرد و خاتمت وي داني که چه بود!(1) قناعت نکردن به دنيا يکي به عامر بن عبد قيس بگذشت، وي را ديد نان و تره مي خورد، گفت: يا عامر! از دنيا بدين قناعت کردي؟ گفت: من کس دانم که به کمتر از اين قناعت کرده است. گفت: آن کيست؟ گفت: آن که دنيا به بدل آخرت فراستاند، به کمتر از اين قناعت کرده باشد.(2) توکل درست اعرابي يي در نزديک رسول شد. رسول صلي الله عليه و آله گفت: يا اعرابي! اشتر چه کردي؟ گفت: بگذاشتم و توکل کردم. گفت: ببند و توکل کن!(3) دانستن حقيقت دزدي فضيل عياض، پسر را ديد که کالاي وي ببرده بودند، مي گريست، گفت: بر کالا مي گريي؟ گفت: نه! بر آن مسکين مي گريم که چنين کار کرد و در قيامت او را هيچ حجت نبود.(4) مسخره نکردن لباس ديگران نقل است که روزي استاد ابوعلي دقّاق نشسته بود و مرقّعي (5) نو زيبا درپوشيده، و در عهد، شيخ ابوالحسن بُرنَودي يکي بود از عقلاي مجانين، از در درآمد، پوستيني کهنه آلوده پوشيده، استاد به طيبت (6) مي گفت و در مرقّع خويش مي نگريست که ابوالحسن! به چند خريده اي اين پوستين؟ شيخ نعره بزد و گفت: بوعلي! رعنايي (7) مکن، که اين پوستين به همه دنيا خريده ام و به بهشت باز نفروشم! استاد سر در پيش افکند و زار بگريست و چنين گفتند که ديگر هرگز با هيچ کس طيبت نکرد.(8) رضايت از قضا مردي بود در باديه که هرچه خداي ــ تعالي ــ حکم کردي، گفتي: خيرت در آن است؛ سگي داشت که پاسبان رحل (9) وي بود و خري که بار بر آن نهادي و خروسي که ايشان را بيدار کردي. گرگي بيامد، شکم خر بدريد. گفت: خيرت. سگ، خروس را بکشت. گفت: خيرت. سگ نيز به سببي هلاک شد. گفت: خيرت. اهل وي اندوهگين شدند، گفتند: هرچه مي باشد، مي گويي خيرت؛ اين چه خيرت است، که دست و پاي ما اين بود که هلاک شدند، گفت: باشد که خيرت در اين باشد پس ديگر روز برخاستند؛ هر مردم که گرد بر گرد ايشان بود، همه بکشته بودند دزدان، و کالا پاک ببرده و دزدان به سبب آواز خروس و سگ و خر که نبودند، راه به سراي ايشان نبردند. گفت: ديديد که خيرت خداي ــ تعالي ــ کس نداند.(10) نگريختن از تقدير ملک الموت در نزديک سليمان عليه السلام شد، تيز در يکي نگريست از نديمان وي. چون بيرون شد، آن نديم گفت: اين، که بود که آنچنان در من مي نگريست؟ گفت: ملک الموت. گفت: مگر جان من بخواهد ستد؛ باد را بفرماي تا مرا به زمين هندوستان برد تا چون باز آيد، مرا نبيند! بفرمود به باد تا چنان کرد. پس ملک الموت در حال، باز آمد، سليمان عليه السلام وي را گفت: در آن نديم من تيز نگريستي، چه سبب بود؟ گفت: مرا فرموده بودند که اين ساعت به هندوستان جان وي بگيرم و وي اين جا بود، گفتم: به يک ساعت به هندوستان چون خواهد شد؟ چون آنجا شدم، وي را آن جا ديدم، عجب داشتم، جان وي بستدم.(11) قناعت به وضع موجود مردي در بني اسرائيل، سه شب متوالي به خواب ديد که، پادشاه عالم، سه دعاي تو را اجابت خواهد کردن. او را گفتندي: بخواه تا چه خواهي! مرد مشاورت با عيال خود برد، گفت: از اين سه مراد که ملک ــ تعالي ــ مرا بخواهد داد، کدام اولي تر که خواهم؟ آن عيال او به صورت زشت بود، گفت: اي مرد! خفت و خيز و معاشرت مردان با زنان بود و هرچند زن را صورت نيکوتر بود، مرد را در معاشرت با او لذت بيشتر بود؛ يک دعا در کار من کن تا ملک ــ تعالي ــ مرا نيکو صورتي دهد تا تو را در نظاره آن لذتي باشد! آن دعا بکرد و مراد آن زن از خداي ــ تعالي ــ بخواست. پادشاه عالم او را صورتي نيکو داد، چنان که در همه قبايل بني اسرائيل مانند او نبود. زنان خبر يافتند، هر يک به نظاره جمال او مي شدند. خبر او در قبايل فاش گشت. يکي از ملوک قصد او کرد و او را به مال فريفته گردانيد. شوهر را بگذاشت و پيش او رفت. او بفرمود تا به غلبه و ستم، طلاق او از او بستد. شوهر دلتنگ شد، طاقت فرقت (12) او نمي داشت، از دلتنگي دست به دعا برداشت و گفت: بارخدايا! او را سگي گردان! ملک ــ تعالي ــ آن دعاي او را اجابت کرد و آن زن را سگي سياه گردانيد. باز آمد، سر بر آستانه شوهر نهاد و هر گاه که او از خانه بيرون آمدي، او در خاک پيش شوهر بغلتيدي. شوهر را دل بسوخت، گفت: نه بدين صفتش توانم ديد که عبرت است و نه بدان صفتش توانم ديدن که آفت است، هنوز يک دعا به دست من است، به از آن نيست که اين دعا بکنم تا ملک ــ تعالي ــ او را بدان حالت اول باز آورد تا با من بماند؛ آن دعاي ديگر بکرد. ملک ــ تعالي ــ او را بدان حالت اول باز آورد، ملک ــ تعالي ــ آن سه دعا اجابت کرده.(13) پست همت نبودن يکي از ملوک خراسان، دختري را از ملوکان بخواست و عقد ببست و سال ها در انتظار بود تا برگ جهاز دختر راست کردند، پس دختر را بفرستاد با جهاز بسيار؛ دويست تا اشتران در زير رخت او بود با صد غلام و صد کنيزک ترک با آن جهاز برنشسته، بار آن اشتران همه توزي (14) و ديباي رومي. چون عروس به جانب خراسان رسيد، شوهر، حاجبه يي را با جماعت به استقبال فرستاد و گفت: بنگريد تا عروس ما را همت به چه باز بسته است و پيش از آنکه بيايد و به ما رسد، ما را خبر کنيد! آن حاجبان برفتند و او را بديدند در محفّه يي (15) نشسته و روي پوشيده و آن دختر گربه ايي در پيش نشانده، گردنبندي در گردن او کرده و با وي بازي همي کرد و همگي خود بدان گربه مشغول گشته. حاجبان باز آمدند و ملک را خبر دادند. ملک در ساعت، پنجاه هزار دينار که نيمه ي مهر او بود، در بدره يي، (16) کرد و پيش او فرستاد و طلاق نامه بنوشت و گفت: از همان جا باز گردد،(17) که همت او مشغول گربه است! آن را که همت بر گربه بود، همان گربه را آرزد، صحبت چون مني را نشايد و نسزد.(18) لذت نقد ديوانه يي بود در شهر نيشابور؛ به دکان حلواگري شد و گفت: يا استاد! لوزينه (19) داري؟ گفت: بلي! گفت: به کافور و گلاب آغشته است؟ گفت: بلي! گفت: به بادام و شکر آبادان هست؟ گفت: بلي! گفت: از بهر چه نگاه داري؟ چرا نخوري؟ به بهاي آن خوش تر از آن، چه خواهي خريد؟(20) دوستي با خداوند نقل است که، [شبلي] يک روز يکي را ديد، زار مي گريست. گفت: چرا مي گريي؟ گفت: دوستي داشتم، بمرد. گفت: اي نادان! چرا دوست گيري که بميرد؟(21) عاقبت عربي مسيحي را حاکم سرزمين يمن ساختند. او بزرگان قبايل يهود را نزد خود فراخواند و گفت: نظر شما در مورد عروج عيسي عليه السلام به آسمان چيست؟ گفتند: ما خودمان او را به دار آويختيم و به قتل رسانديم! مرد عرب دستور داد تا دست و پايشان را با غل و زنجير بستند و آنگاه گفت: من از اقوام عيسي عليه السلام هستم و تا خونبهاي او را از ما نگيرم، رهايتان نمي کنم، و به اين بهانه مالي بسيار از يهوديان سرزمين يمن گرفت.(22) کور واقعي درويشي صالح به در خانه شخص بخيلي رفت و گفت: من شنيده ام که تو ببخشي از مال خود را در اختيار نيازمندان و افراد مستحق قرار داده اي و من يکي از همين اشخاص هستم. بخيل گفت: من با خود عهد کرده ام که سرمايه ام را خرج افراد کور کنم و تو نابينا نيستي. درويش گفت: تو اشتباه ديده اي؟ چرا که کور واقعي من هستم که از روزي رسان حقيقي روي گردانده و به در خانه بخيلي مثل تو آمده ام.(23) پينوشتها: 1ــ همان، ص227. 2ــ همان، ص 425. 3ــ همان، ص556. 4ــ همان، ص561. 5ــ مرقّع: رداي وصله دوز درويشانه. 6ــ شوخي. 7ــ خودخواهي. 8ــ تذکرة الاولياء، ص650. 9ــ اسباب. 10ــ کيمياي سعادت، ج2، ص 610. 11ــ همان، ص627. 12ــ جدايي. 13ــ قصه يوسف، صص 87 ــ 88. 14ــ نوعي جامه تابستاني از کتان منسوب به توز. 15ــ محفّه: نوعي وسيله حمل کردن بزرگان. 16ــ بدره: کيسه. 17ــ متن: بازگرد. 18ــ قصه يوسف، صص 184 و 185. 19ــ همان، ص 202. 20ــ همان، ص 202. 21ــ تذکره الاولياء، ص 627. 22ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص69. 23ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 75. منبع:گنجينه شماره 82 /ج
#دین و اندیشه#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 374]