واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
چون مردان بشکن اين زندان يکي آهنگ صحرا کنشاعر : سنايي غزنوي به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کنچون مردان بشکن اين زندان يکي آهنگ صحرا کنبه دانش جان بپرور نيک و در سر علم رويا کنازين زندان اگر خواهي که چون يوسف برون آييچراغ دانشت بفروز و آن گه راي سودا کنمشو گمراه و بيچاره چنين اندر ره سوداگذرگه برفراز کوه و گه بر قعر دريا کنز موسي رهروي آموز اگر خواهي به ديدن رهبه راه وحدت از حکمت علامتهاي بيضا کنچو زين سوداي جسماني برون آيي تو آنگاهيبه نقش مهر هستيهاي حسي صورت لاکنره وحدانيت چون کرد روشن ديدهي عقلتچو حرف لا اله گفتن به الا الله مبدا کنسر حرف شهادت لا از آن معني نهاد ايزدنشين بر تخت بلقيسي و چتر از پر عنقا کنسليمانوار ديوان را مطيع امر خود گردانپس آن گه با عصا آهنگ کوه طور سينا کنچو موسي گوسفندان را يکي ره سوي صحرا بريقينت چون مسيحا دار و دعوي مسيحا کنمسيحاوار دعوي تو ننيوشند اگر خواهينخست از پرده بيرون آي و پس راي ملاقا کنملاقا چون کني با عقل زير پردهي حسيز احيائت بساز اموات و از اموات احيا کنچو عيسي گر همي خواهي که ماني زنده جاويداندل از انديشهي اوباش جسمانيت يکتا کناميد عمر جاويدان کني چون گوهر يکتاچو آمد حشمت و نعمت ز غربت قصد ماوا کنبه کف کن حشمت و نعمت ز بهر نام و ننگ اندرز شيطان دور شو آن گه اميد وصل حورا کنز حرص و نفس شهواني عديل و يار شيطانيبه فر اوج اسکندر شو آن گه قصد دارا کنز اول داد خلق از خود بده آن گه ز مردم جويبه دانش جان گويا را تو همچون زهره زهرا کنچو زهره گر طمع داري شدن بر اوج اعلابربه جمله بگسل آن گه روي سوي چرخ اعلا کنتو چون زين دامگاه ديو دوري جويي از ديوانسراي ملکت و دين را تهي از شور و غوغا کناگر خواهي که در وحدت روانت پادشا گرددبرانداز اين خلاف از علم و جانت را مداوا کنتن و جان تو بيمار از سخنهاي خلافي شدور از نفس آگهي داري حديث از نفس رعنا کنگر از جانان خبر داري تو جان را زير پاي آوردو چشم سرت نابينا و چشم عقل بينا کنجمال چهرهي جانان اگر خواهي که بيني تووصال يار اگر خواهي طواف جاي بطحا کنهواي دوست گر خواهي شراب شوق جانان خورچو قرآن روي بنمايد زبان ذکر گويا کنببيني بينقاب آن گه جمال چهرهي قرآنزبان ذکر بگشادي بيان هر معما کنچو چشم عقل بگشادي عيان هر نهان ديديچو وامق جان پر از نقش و نگار روي عذرا کنچو مجنون دل پر از خار فراق چشم ليليداربه درد دوري يوسف صبوري چون زليخا کنميان کمزنان کمزن چو نرد عاشقان بازيبه شوق دوست جانت را زليخاوار برنا کنز رنج نفس و ضعف تن اگر فرتوت گشتستيدو گوش عقلت آن گه سوي شعر و حکمت ما کنمجرد چون شدي زالايش نفس طبيعي توبدان معني شعرش بين و جان از علم دانا کنسنايي را به طبع اندر چو زينسان شعرها بينياين زبان را چون زبان لاله يک دم لال کنرحل بگذار اي سنايي رطل مالامال کندر رياض قدس عنبر مغز و مرجان بال کنيک زمان از رنگ و بوي باده روحالقدس راحال و وقتت ساعتي در کار زلف و خال کنزهد و صفوت يک زمان از عشق در دوزخ فگندر جهان ميفروشان خويشتن ابدال کندر ميان زهد کوشان خويشتن قلاش سازشاهدي چون شهد خواهي رطل مالامال کنشاهد شيرين نخواهد زاهدان تلخ راخون روان در جويبار اکحل و قيفال کنسرو خود را گوي اي سرو از پي گلزار رخيک الف را بهر الفت ردف جفتي دال کنتو به کژي ما به خدمت چون دو داليم از صفتخاک را صلصال کردي آب را سلسال کنخاک جسم و آب چشم ما به دست عشق تستچرخ گيراي امل را کاغذين چنگال کنباز صياد اجل را آتشين منقاردارساعد هودج کشان عشق پر خلخال کندامن تر دامنان عقل در آخال کشمال دشمن را به سعي باده دشمن مال کنعاشق مالست حرص و دشمن مالست ميزلف خود بر دوش خود نه روزهامان سال کنخال خود در چشم ما زن صبحهامان شام کنعقل يک چشمست او را در صف دجال کنعشق يک رويست او را بر در عيسي نشانعقل را وقت هزيمت خاک در دنبال کنعشق را روز عزيمت باد بر فتراک بندروح را چون خود همايون بخت و فرخ فال کناي سنايي خويش را چون طبع خرم وقت کنچون ز خود بي خود شدي در خرقهي دل حال کنخرقه و حالت به هشياري محال و مخرقهستروح ما را ز راح خرم کناي سنايي قدح دمادم کنجام را همچو «جيم» قد خم کنلحن را همچو «لام» سر بفرازفتح بابش تويي پر از نم کنخشکساليست کشت آدم راتازه چون سجده جاي مريم کنحجرهي عقل را ز تحفهي روحخيز تدبير رخش رستم کنهين که عالم گرفت ديو سپيدسقف اين سبزبام طارم کنقفس بلبلان سيمين بالبزم بر اوج چرخ اعظم کنرزم بر موج بحر اخضر سازخويشتن را شکر مکن سم کنهمه ره طوطيان چو زاغندهر چه جز عشق نام او غم کنهر چه جز يار دام او بشکنناز با شاهدان محرم کنراز با عاشقان محرم گويمحرم بادهي محرم کنخويشتن در حريم حرمت عشقدر نهانخانهي جهنم کنزين سپس با بهشتيان عشرتچار ديوار عشق محکم کنز ره پنج در به يک دو سه ميديگ سوداي خويش سردم کناز پي چشم زخم مشتي شوخچاکري آن رخان خرم کنبندهي آن دو زلف پر خم شوتکيه بر مسند شه جم کنهمچو جمشيد برفراز صباهمه را زير نقش خاتم کنپس چو جمشيد بر نشين بر بادحشرات زمين فراهم کنپري و ديو و جني و انسيگرد بر گرد سد محکم کنآن گهي بعد ازين سکندرواراز پر خويش هين رمارم کنهمچو ياجوج اهل آتش رادوزخ از چشمشان محشم کنسرنگون در سقر فگن همه رابه يک آسيب جرعه در هم کننقش ترتيب صوفيان فلکنه هوس بخش همچو حاتم کننه هواگير چون سليمان باشگر مسلماني اين مسلم کنهمه اسلام هستي و مستيستچار تکبير بر دو عالم کنيک دم از بي خودي سه باده بخورنسخ ماتم سراي آدم کنهر چه هستي ست نام آن مستيچون نيابي مخنثي هم کنهمه اين کن وليک با محرموز کله پشم لختکي کم کناز خرد چشم اندکي بردار
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 737]