تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 18 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):آنچه دوست ندارى درباره‏ات گفته شود، درباره ديگران مگوى. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805493458




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داد
تا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي دادشاعر : انوري جوهر که ز ايزدش همي نامد يادتا چند مرا پرده‌ي کژ خواهي داداز مرگ به يک تپانچه در خاک افتادوز مرتبه آفتاب را بار ندادبا هرکه زبان چرخ رازي بگشاداحسنت اي مرگ هرگزت مرگ مبادزان داد سخن همي بنتوانم دادچون پاي نداشت پاي تا سر بنهادگر دوست مرا به کام دشمن داردکابستن رازهابنتواند زادگو دار کزين جفا فراوان بيش استيا خسته دل و سوخته خرمن داردبيننده که چشم عاقبت‌بين داردآن منت غم که بر دل من داردتا جان دارم به دست برخواهم داشتمي خوردن و مست خفتن آيين داردباد سحري گذر به کويت داردتلخي که مزاج جان شيرين دارددر پيرهن غنچه نمي‌گنجد گلزان بوي بنفشه‌زار مويت دارددل گرچه غمت ز جان نهان مي‌دارداز شادي آنکه رنگ رويت داردجان بي‌تو کنون فراق تن مي‌طلبيداشکم همه خرده در ميان مي‌داردصد پرده شبي فلک ز من بردارددل بي‌تو کنون ماتم جان مي‌داردار دست شب و روز به شب بگريزدتا روز چو شب زپرده بيرون آردگر يک شبه وصل بتم آواز آردهر کس که چو روز من شبي بگذاردصد روز ارين که مي‌گذارم بدهميکساله فراقش فلک آغاز آردنه دل ز وصال تو نشاني داردگر دور فلک از آن شبي باز آردبيچاره تنم همه جهان داشت به تونه جان ز فراق تو اماني داردشب رايت مشک رنگ بر کيوان بردواکنون به هزار حيله جاني دارداي روي تو روز وصل تو کشتي نوحتقدير بدم نامه بر طوفان برددل در غم تو گر به مثل جان نبردانصاف بده بي‌تو به سر بتوان برد؟زان مي‌ترسم که عمر کوتاه دلمسر در نارد به صبر و فرمان نبردور غم سختست شادکامي ز کجااين درد دراز را به پايان نبرداز روي سپيده‌دم برافکند نقاباين دل چو شب جواني و راحت و تاباي بس که بجويي و نيابيش به خواببيدار شو اين باقي شب را دريابهم رغبت از آن شراب چون آتش نابهم طبع ملول گشت از آن شعر چو آبکاريست وراي شاهد و شعر و شراباي دل تو عنان ز شاهدان نيز بتابدر خواب شبي بر آتشم ريزد آبزان روي که روز وصل آن در خوشابکاخر شبي آن روز ببينم در خواببا دل همه روزم اين سوئالست و جوابدشمنام ترا طال بقا بود جوابآن شد که به نزديک من اي در خوشاببر آتش من زد سخن سرد تو آبجانا پس از اين نبيني اين نيز به خواببر تابش آفتاب رايت غالببوطالب نعمه اي سپهرت طالببهتر ز تو گوهري علي بوطالبدر دور زمانه يادگاري نگذاشتباشد همه جزو کل خود را طالبهرچند که بر جزو بود کل غالببوطالب نعمه از علي بوطالبجزويست که کل خويش را ماند راستچون رحمت ايزد همه خلقت طالباي گوهر تو بر آفرينش غالبفرزند تو و هر دو علي بوطالباز جمله‌ي اولاد نبي چون تو کراستبس روز طرب که ديدم از وصل لبتبس شب که به روز بردم اندر طلبتکاي روز وصال يار خوش باد شبترفتي و کنون روز و شب اين مي‌گويمکز قوت حکايتي کند خرسندتبا بخل بود به غايتي پيوندتتا نشخور شير مي‌کند فرزندتوينک ز بلاي بخل تو ده سالستصبر آمد و گفت خون غم خواهم ريختدل باز چو بر دام غم عشق آويختاز دست غم آخر به تک پاي گريختبس برنامد که دامن اندر دندانقوتم ز لب شکر فروشت باداپيوسته حديث من به گوشت باداشرمت بادا وليک نوشت بادابي‌من چو شراب ناب گيري در دستوي وعده‌ي وصل غايتي نيست ترااي هجر مگر نهايتي نيست تراکشتي و جز اين کفايتي نيست ترااي عشق مرا به صد هزاران زارينه عقل به کام دل رساند ما رانه صبر به گوشه‌اي نشاند ما راکو مرگ که زين باز رهاند ما راچون يار ز پيش مي‌براند ما راتا بنمايد عمود رازي بچه راآورد زري عماد رازي بچه رابردار کند چنان که غازي بچه رارازي بچه هر شبي عمادالدين رادستي بزند به شادماني دل ماگفتم که به پايان رسد اين درد و عنااي سغبه‌ي آنانکه نمي‌جويندتدل گفت کدام صبر ما را و چه کامنوبت چو به ما رسيد توسن گشتيشهري و دهي ز دور مي‌بويندتهمواره چو بخت خود جواني بادتاي آن و از آن بتر که مي‌گويندتاي مايه‌ي زندگاني از نعمت توچون دولت خويش کامراني بادتاي گشته ضمير چون بهشت از يادتاين شربت آب زندگاني بادتاي روز جهان مبارک از دولت توانگيخته دولت جهان دل شادتسياره به خدمت سپرد خاک درتروز نو و سال نو مبارک بادتشد هر دو جهان به بندگي تو مقرخورشيد که باشد که بود تاج سرتگفتند که گل چمن به يکبار آراستچونان که به بندگي جد و پدرتگل گفت که با او نبود کارم راستبرخاست و کليد باغ و کاشانه بخواستدر کوي تو هيچ کار من ناشده راستداني چه گلابخانه را راه کجاستواخر به دلت گذر کند چون برومايام به کين خواستن من برخاستدوشينه شب ارچه جانم از رنج بکاستکان دلشده کي رفت و چگونه‌ست و کجاستبربوي عيادت تو امشب همه شبچون تو به عيادت آمدي رنج رواستدر وصل تو عزم دل من روز نخستز ايزد به دعا درد همي خواهم خواستکي دانستم که بعد از آن عزم درستآن بود که عمر با تو بگذارم چستآتش به سفال برنهادي ز نخستآن روز به خواب شب همي بايد جستبا اين همه باد کبر کاندر سر تستپس با خاکم به در برون رفتي چستاز آب سبو کي آيدم با تو درستاز آب سبو کي آيدم با تو درستپر بود و نبود آز را بر وي دستدستم که به گوهر قناعت پيوستروز دگرش غيرت همت بشکستبا دست طمع مگر شبي عهدي بست. . .Nافتاد بهار پيش بزم تو ز دستاي عهد تو عيد کامراني پيوستبر گردن عيد هيچ پيرايه نبستزيبنده‌تر از مجلس تو دست بهارعدل پدرت سلسلها کرد درستجدت ورق زمانه از جور بشستهان تا چه کني که نوبت دولت تستاي بر تو قباي جاهشان آمد چستبر دامن دل که گرد ننشست نشستهجري که به روز غم مبادا دل و دستدردا که ازو درد دلي ماند به دستوصلي که چو دل به دست بودي پيوستعمريست که دل در طلب صحبت تستجانا به تن شکسته و عزم درستدر صبر زد آن دست کز اميد بشستوامروز که نوميد شد از وصل تو چستتير تو به ناوک قضا ماند چستاي شاه ز قدرتي که در بازوي تستپيکان دوم بر سر سوفار نخستورنه که نشاند اين چنين چابک و چستتا خرمن من به باد بردادي چستبا موزه به آب در دويدي به نخستخاکش بر سر که او نه خاک در تستچون تيز شد آتش دلم گشتي سستبيچاره دلم به ماتم جان بنشستکار تنم از دست دلم رفت ز دستسازم همه اين بود که در کار شکستجان دل ز جهان بربد و رخت اندر بستوز دولت و اقبال شهي کسب تراستاي شاه جهان ملک جهان حسب تراستفردا خوارزم و صدهزار اسب تراستامروز به يک حمله هزار اسب بگيرجان گفت که دل رفت وزين غمکده رستدل در خم آن زلف معنبر بنشستمسکين چو به لب رسيد پايش بشکستمن هم پي دل روم به هر حال که هستبا دست و دلت بحر و فلک ناقص و پستبوطالب نعمه اي گشاده‌دل و دستجز نام پيمبري دگر جمله‌ت هستهر زيور کان خداي بر جد تو بستاين بار به دامن تو خواهم زد دستاي صبر ز دست دل معشوقه‌پرستواندر سر زلف يار ساکن بنشستکو باز مرا بر آتش دل بنشاندگفتم به شکوفه وعده بود اين آن هستدي مي‌شد و از شکوفه شاخي در دستنشنيدي که هرچه بشکفت نه بستبرگشت و به طعنه گفت اي عشوه‌پرستهرچند که بشکست مرا هيچ نبستاز حادثه‌اي که هرچه زو گويم هستآورده‌ام آن شکسته ليکن هم دستگفتند شکسته‌اي به دست آور دستکز من اثري نماند جز باد به دستدي با تو چنان شدم به يک خاست و نشستکان دلشده زنده هست گويند که هستاز شرم بميرم ار بپرسي فرداگفتم عجبا و جاي اين معني هستگفتند که شعر تو ملک داشت به دستمن اصل و به بيم در ز جيحون پيوستاو فرع و چنان دلير در بحر نشستاي بس دل سرگشته‌ي غمکش که تراستدر سايه‌ي آن زلف مشوش که تراستدور از دل من زهي دل خوش که تراستمي‌بر دل و مي ده غم و فارغ مي‌روچون استر بد لايق داو افتادستکون خر ملک ريش گاو افتادستچون از پس راء عمرو واو افتادستدر صدر وزارتت که در عشق زرستکس نيست که او حديث احسان کردستتا حادثه قصد آل عمران کردستکو همچو کسانش روي پنهان کردستاحسان ز کسان بوالحسن بود مگرگر ملک چو تو خدايگاني ديدستشاها به خدايي که ترا بگزيدستروزان بگرفتست و شبان بخشيدستالا تو که بودست که صد باره جهانبر چهره‌ي آفتاب و مه خنديدستآن چهره که هرکه وصف او بشنيدستبر ماه تمام کس مه نو ديدستماه نو عيد ديده‌ام دوش بدواز زير کله روي به کس ننمودستزلف تو از آن دم که دلم بربودستکز جمله‌ي عاشقان چشمت بودستمانا به حکايت از لبت بشنودستکلک تو گره‌گشاي بند قدرستفرمان تو بر جهان قضاي دگرستتوقيع برو ابوالمعالي عمرستهر نامه که در نظم امور بشرستواندر هر گوشه غمگساري دگرستدر هر طرفي اگرچه ياري دگرستمعشوقه تويي و عشق کاري دگرستدر سر ز غمت مرا خماري دگرسترخسار تو ماه آسماني دگرستديدار تو در جهان جهاني دگرستما را غم تو به نقد جاني دگرستگر جان بشود رواست اندر غم توکارم چو سر زلف تو زير و زبرستچون حسن تو رنج من به عالم سمرستناديدن تو ز هرچه ديدم بترستديدم ز غمت بسي جفاها ليکنبا عزم تو آب تيغ فتح آميزستبا راي تو صبح ملک بي‌گه خيزستجمشيد نشان و کيقباد انگيزستچون خواجه توان گفت کسي را که به حکمجان در غم تو بر سر کار خويش استدل بر سر عهد استوار خويش استالا غم تو که بر قرار خويش استاز دل هوس هر دو جهانم برخاستتاييد تو دين و ملک را يار بس استعدل تو زمانه را نگهدار بس استتا هست جهان کلک تو بر کار بس استچون کار جهان کلک تو مي‌دارد راستبا بربط و با ناي و دف و چنگ خوشستدل در هوس شراب گلرنگ خوشستروزي فراخم از در تنگ خوشستروزي ز کس فراخ نيکو نبودآن طرفه که از جهانيان پنهانستآن چيست که مقصود جهاني آنستآن به که چنان بود که بتوان دانستدر دانش عقل و جان و تن حيرانستاين صبر هوس پختن بي‌پايانستبا دل گفتم چو يار بي فرمانستهم پختن اين هوس که نتوان دانستدل گفت نفس مزن که تدبير آنستشادي به غم توام ز غم افزونستبا آنکه دلم در غم هجرت خونستهجرانش چنين است وصالش چونستانديشه کنم هر شب و گويم ياربپالود به خون و زين غمم دل خونستپايي که ز بند عالمي بيرونستکاي دست خوش زمانه پايت چونستاي تاج سر زمانه آخر کم ازينيا از تو مرا چه درد روزافزونستگر شرح نمي‌دهم که حالم چونستبا اين لب خندان چه دل پر خونستپيداست چو روز نزد هرکس که مرانزديک تو جز حديث نان افسانه‌ستتا خرمن آز را دلت پيمانه‌ستدر سنبله‌ي سپهر اگر يک دانه‌ستخوش‌باش که يک نيمه مرا در خانه‌ستدردي که ز من جان بستاند اين استعشقي که همه عمر بماند اين استوان شب که به روزم نرساند اين استکاري که کسش چاره نداند اين استزيرا که مرا حريفکي افتاده استاز تو طمعم يکي صراحي باده استزيرا که مرا وعده به مستي داده استچون مست شود مرا بخواهد دادنبنشست و به هاي‌هاي بر من بگريستهجران تو دوش چون به من درنگريستتا چند به جان ديگران خواهي زيستگريان بر وصل شد که تدبيرم چيستمي‌رفت و دگرباره قفا مي‌نگريستمي‌آمد و از ديده‌ي ما مي‌نگريستيا از سر مرحمت به ما مي‌نگريستبا جلوه‌ي خويشتن خوشش مي‌آمدبا سينه‌ي پاره پاره مي‌بايد زيستاز وصل تو بر کناره مي‌بايد زيستبي‌جان به هزار چاره مي‌بايد زيستبي‌دل به هزار حيله مي‌بايد بودزان در کرمش تکلف و منت نيستبوطالب نعمه طالب نعمت نيستجز وي ز پيمبريست آن همت نيستدر همت او هر دو جهان مختصرسترايي که نه راي تو برو مشکل نيستپايي که نه در هواي تو در گل نيستدر عالم عشق جز غمت حاصل نيستالقصه ز هرچه نام شادي داردآنکس که ازو خزينت از مال تهيستاي شاه نجيب کفشگر داني کيستسگ داند و کفشگر که در انبان چيستسيمت ز کل حبه طلب ورنه ازودر دست تو يک درد مرا مرهم نيستپاي تو اگرچه در وفا محکم نيستدل بي‌غم دار کز تو دل بي‌غم نيستبا اين همه از غمت گزيرم هم نيستتا کي گيرم کسي به جاي تو که نيستتا چند طلب کنم وفاي تو که نيستاي جان جهان به خاک‌پاي تو که نيستگفتي که ترا جان و جهان جز من نيستچون من به هنر کس اندر اقليمي نيستگر درخور قدر همتم سيمي نيستچونان که ز نان استدنم بيمي نيستعيبي نبود گر فلکم سيم ندادبازيچه‌ي غمزه‌اش پيمان شکنيستاي دل يارت که سر به سر کبر و منيستبا خويشتن آي اين چه بي‌خويشتنيستسوداي لب چنين کسي نتوان پختزير لگد فراق پستيم ز دوستتا دست اميد ما شکستيم ز دوستچون ما به چنين روز نشستيم ز دوستدشمن به دعاي شب چرا برخيزددر دور فلک نو ستمي بايد هستهردم ز تو گر تازه غمي بايد هستاين بس نبود کانچ نمي‌بايد هستدر عشق تو گرچه ايچ مي‌بايد هستمسکين دل من اميد بهبود نداشتچون آتش سوداي تو جز دود نداشتچون بخت نبود کوششم سود نداشتدر جستن وصل تو بسي کوشيدمنه نقش عيادت تو بر آب نگاشتگر بنده دو روز خدمتت را بگذاشتبيماري چون تويي توان ديد نداشتتقصير از آن کرد که چشمي که بدانوز بهر تو پيوند جهاني بگذاشتاندوه تو چون دلم به شادي انگاشتدايم ز وفاش باز نتواني داشتگيرم ز جفاش باز نتواني بردآخر ز وفاش باز نتواني داشتاندوه تو چون دلم به شادي نگذاشتمن تخم وفاداري تو خواهم کاشتهرچند ز تو بجز جفا حاصل نيستتا کار دلم ز دست دلبر بگذشتدلبر ز وفا و مهر يکسر بگذشتبگذاشت مرا و آبم از سر بگذشتچون ديد کزو قدم بر آتش دارمدر نعمت و ناز ديدمش برمي‌گشتمحنت‌زده‌اي که کلبه‌اي داشت به دشتبو طالب نعمه دي بر اين دشت گذشتگفتمش که گنج يافتي گفتا نهوان مايه که کردمي بدان سود گذشتعمري که تر و خشک من آن بود گذشتپس چون شب وصل دلبران زود گذشتافسوس که روز بي‌غمي دير رسيدجان خواست ز من چون گل وصلش بشکفتبا دل گفتم که آن بتم دوش نهفتبا او به محقري سخن نتوان گفتدل گفت مضايقت مکن زود بدهگل ديده پر آب کرد از باران گفتبا گل گفتم شکوفه در خاک بخفتبنماي گلي که ريختن را نشکفتآري نتوان گرفت با گيتي جفتبر چهره هزارگل ز رازم بشکفتچشمم ز غمت به هر عقيقي که بسفتاشکم به زبان حال با خلق بگفترازي که دلم ز جان همي داشت نهفتآن کيست کزو فراغت خويش نيافتسلطان که جهان جواد ازو بيش نيافتصد باره جهان بگشت و درويش نيافتدر دولت او عامل اموال زکاتعهدي که خريدم از جهان دمدمه رفتعيشي که نمودم از جواني همه رفتوين سبزه‌ي عاريت رها کن رمه رفتهين اي بز لنگ آفرينش بشتابسرو چمن ملک بپيراست برفتسلطان که جهان به عدل آراست برفتکژ را به کژان داد و ره راست برفتچون کژ رويي بديد از دور فلکبنياد نظام عالم خاک برفتحامي جهان ز جور افلاک برفتاو رفت و سعادت از جهان پاک برفتآن زهر زمانه را چو ترياک برفتوان عهد و وفا به باد برداد و برفتمعشوق مرا عهد من از ياد برفتآتش به من اندر زد و چون باد برفتپايم به حيل ببست و آزاد برفتحورا صفت و فرشته‌خو بود برفتآن بت که به انصاف نکو بود برفتآرايش جانم همه او بود برفتآسايش عمرم همه او داشت ببردغمهاي مرا به غمزه بفزود برفتدلبر چو دلم به عشوه بربود برفتآتش به من اندر زد و چون دود برفتبس دير به دست آمد و بس زود برفتچشمم ز طلب خون دل آغاز گرفتچون با غم عشق تو دلم ساز گرفتهجران تو اين مهم به جان باز گرفتتو دست به خون ريختنم رنجه مدارعالم به خمار نرگس مست گرفتآن بت که دلم به زلف چون شست گرفتزين تيشه که آن نگار بردست گرفتبس دل که کنون به قهر در پاي آوردجز غمزه‌ي آن نرگس مستت نگرفتاي دل بخر آن زلف که دستت نگرفتاز پاي درآمدي و دستت نگرفتمي لاف زدي که صبر دستم گيردزاري و فغان و لابه هم درنگرفتبا يار مرا زور و ستم درنگرفتتدبير درم کنم که دم درنگرفتاز شعر ترم چو سنگ نم درنگرفتوز چهره‌ي گل روي زمين حور گرفتاز شعله‌ي لاله جهان نور گرفتبستان صفت مجلس دستور گرفتصحرا سلب بزم ملکشه پوشيدهر هفت در افتيم به هفتاد آگفتاز گردش اين هفت مخالف بر هفتتا کي غم عالمي که چون رفتي رفتمي ده که چو گل جوانيم در گل خفتجزويست قيامت از نبرد حشمتاي روزي خصم پيش خورد حشمتانباشته شد جمله ز گرد حشمتانديشه‌ي پل مکن که جيحون شاهابيدار چو نرگسم به گرد کويتتا روز به شب چو سوسنم بي‌رويتمانند گل دو رويه رو بر رويتچون لاله شوم سوخته‌دل گر بنهمراحي به کفت کزو خجل گردد روحعمري بادت کزو به رشک آيد نوحصبح همه روزهات ضامن به صبوحشام همه شبهات به صبح آبستنيک روز نرفت راه دلجويي چرخعمري جگرم خورد ز بدخويي چرخبا زهره گرفتست مرا گويي چرخآورد و به دست جور مريخم دادوز بخت که بندي ز اميدم نگشاداز چرخ که کامي به مرادم ننهادپيروز شه طغان تکين باقي بادپيروز شه طغان تکين دادم دادبا خاک درت ستاره آميخته بادبا قدر تو آب آسمان ريخته بادخورشيد ازو به مويي آويخته بادگر کم کند از سر تو يک موي فلکنابوده ز روزگار خود روزي شاددادم به اميد روزگاري بر بادچونان که ز روزگار بستانم دادزان مي‌ترسم که روزگارم نبوددر زلف زره بي‌کنفت تاب مباددر چشمه‌ي تيغ بي‌کفت آب مباددر آب فسرده آتش ناب مبادبي‌ياد مبارک تو در دست ملوکيک دم ز غم تو بي‌دم سرد مبادهرگز دلم از وفاي تو فرد مبادپس يک نفس از درد تو بي‌درد مبادگر وصل تو درمان دلم خواهد کردتا حشر سعود را قران بي‌تو مباداي شاه زمين دور زمان بي‌تو مبادمقصود جهان تويي جهان بي‌تو مبادآسايش جان ز تست جان بي‌تو مبادعشق تو مرا به خيره گمراهي دادحسن تو مرا ز نيکوان شاهي دادعشق تو مرا به خيره گمراهي داداز راستي‌ام نخواهي آگاهي داد
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن