تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):بر زبان مؤمن نورى (الهى) است و درخشان و برزبان منافق شيطانى است كه سخن مى گويد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837163392




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي او
آن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي اوشاعر : انوري خورشيد مي نشاط نظاره‌ي اوآن ماه که ماه نو سزد ياره‌ي اوسر برزند از مشرق رخساره‌ي اوچون گيرد عکس از لب مي‌خواره‌ي اويک داو دلم در دو جهان زد با تواي راحت آن نفس که جان زد با تويارب که چو عيشها توان زد با توهجر تو چنين است اگر وصل بوددر چشم تو خوارتر ز خاک در تورفتم چو نماند هيچ آبم بر توزان بيم که باد بگذرد بر سر توبا اين همه روز و شب بر آتش باشمپايي نه که آزاد بپويد بر تودستي نه که گستاخ بکوبد در توداني که کشد بار ترا هم خر توبا ناز تو هر سري ندارد سر تووز جمله جهان بريد و نبريد از تودل هرچه ز بد ديد پسنديد از توديدي که به عاقبت همان ديد از توگفتي که نبيند دلت از من غم هجرجان پيش کشم مباش گو در خور توگر هيچ سعادتم رساند بر توگاهي چو فلک گردم گرد سر توگاهي چو زمين بوسه دهم بر پايتاندوه تو در کنار دارد بي‌توجان درد تو يادگار دارد بي‌توجان در تن من چه کار دارد بي‌توبا اين همه من ز جان به جان آمده‌اموز پرده برون شدم به مستوري تودورم ز قرار و خواب از دوري توانگشت به خود کشم به دستوري توگويي که کراست برگ مهجوري منمويي نبرد ز عهد نامحکم توآن صبر که حامي منست از غم تواز گمشدگان يکيست در عالم تووين وصل که قبله‌ايست در عالم عشقسرمايه‌ي نزهت وجود آيد ازودست تو که جود در سجود آيد ازوتا نيست نگشت بوي عود آيد ازودستارچه‌اي که يک دمش خدمت کردجز درد و به درد مي‌زنم بر سر ازوآن دل که نشان نيست مرا در بر ازوهرگز نبود حرام روزي تر ازوبازآمد و محنتي درافکنده چو دودوز دست همي درگذرد کارم ازوآن بت که به دست غم گرفتارم ازودل ني و هزار درد دل دارم ازوبيزار شدست از من و من زارم ازوچون اشک چو شمع گرم باشم بي‌توگفتي چه شود کار فراقت يک‌سووان گرم سريهاي چو اشکت پس کوآن روز ز روبهاي اشکت به کجاچون زهره غرو چو مشتري غره به جاهاي نحس چو مريخ و زحل بي‌گه و گاهغماز چو آفتاب و نمام چو ماهچون تير منافق نه سفيد و نه سياهاز روز و شب جهان نبودم آگاهبا روز رخ تو گرچه اي روت چو ماهشبهاي فراق تو مرا روز سياهبنمود چو چشم بد فروبست اين راهبر بام دويد و هر طرف کرد نگاهاز بهر هلال عيد آن مه ناگاهخورشيد برآمدست و مي‌جويد ماههرکس که بديد گفت سبحان‌اللهآن لاغري که دارمش از پي راهبا من به سخن درآمد امروز پگاهچندان که ببويم اي مسلمانان کاهگفتا که طمع نيست مرا باري جودرد من دل داده‌ي جان باز مخواهبر من در محنت و بلا باز مخواهچندانک دمي بينمت آن باز مخواهجاني که به عاريت دو دم يافته‌امفتراک تو دست آسمان بگرفتهاي امر تو ملک را عنان بگرفتهپيروز شد و ملک جهان بگرفتهروزي بيني سپاه تازنده‌ي تونام تو ديار کفر و دين بگرفتهاي لشکر تو روي زمين بگرفتهاز روم کمين کرده و چين بگرفتهروزي به بهانه‌ي شکاري بينيآهنگ حزين و پرده حزان کردهدي طوف چمن کرده سه چاري خوردهگل جامه دريده سرو حال آوردهاو چون گل و سرو و گرد او عاشق‌وارحاتم که ز کان به جود بگشاد گرهکسري که کمان عدل او کرد به زهپيروز شه از هرسه درين هريک بهرستم که به گرز خود کردي چو زرهاحسنت کند چرخ و فلک گويد زهچون باز کني ز زلف پرتاب گرههر روز نکوتري و هر ساعت بهبر چشم جهانيان نگارا که و مهفريادرسي در اين اسيري يا نهآيا که مرا تو دست گيري يا نهخدمت کردم اگر پذيري يا نهگفتي که ترا به بندگي بپذيرمبگشاد شبي در تناسل خانهدر راه فريد کاتب فرزانهخوارزميکي باره و دندانهآورده به صحراي جهان مردانهو ابدالان را غاشيه بر دوش منهاي فتنه‌ي روزگار شب‌پوش منهاز چشم بدان بترس و برگوش منهزلفي که هزار جان ازو در خطرستوز آدم در وجود بيش آمده‌ايدر مرتبه از سپهر پيش آمده‌ايتو خود ملک از مادر خويش آمده‌اينشکفت که سلطان لقبت داد ملکبر ماه غبار موکب افشانده‌ايبر چرخ هميشه هم‌عنان رانده‌اياز تست که تو برادرم خوانده‌ايآدم پدر منست و زو فخرم نيستدستي که بدان خواستمت من ز خدايپايي که مرا نزد تو بد راهنمايوآن دست مرا چنين درآورد ز پايآن پاي مرا چنين بيفکند از دستکرديم فراق را به وصلت ادبيزان شب که نشستيم به هم با طربيدر آرزوي چنان نشستي و شبيبس روز که برخاسته‌ام با تک و تازفرياد و دعايت به زمين کي بستيدوش ارنه وقارت به زمين پيوستياز زلزله‌ي سقف آسمان بشکستيور حلم تو بر دامن او ننشستيگفتم فلکا نيست شدم گر هستيدوش از سر درد نيستي در مستيبوطالب نعمه بر زبان ران رستيگفت اين چه علي لاست که بر ما بستييا دامن کار گيردي نيکستيگر دل پي يار گيردي نيکستيگر عمر قرار گيردي نيکستيچون عمر همي دهد قرار همه کاريا کار کسي به شعر نوري داديگر شعر در مراد مي‌بگشادياز ملک چنان يک صله بفرستاديآخر به سه چار خدمتم صدر جهانطبعم به ذخيره گنج گوهر نهديگر همت من دل به جهان برنهديجود کف من جهان ديگر نهديور بخت بگويم قدم اندر نهديبا گل گفتم کز آن شرابي خورديدي در چمن آن زمان که طوفي کرديچون جامه دريدي ز چه رنگ آورديگل گفت که سهل بود گفتم که بروچندين مخروش و باش تا چون کردياي دل تو بسي که از غمش خون خورديليکن تو سپيد کار زود آورديآري شب عشق دير بازست و سياهيعني که خط ارچه خوش نبود آورديجانا بر نور شمع دود آورديور خط به خون ماست زود آورديگر آتش آه ماست ديرت بگرفترمزي گفتي اشارتي فرموديديروز که در سراي عالي بوديانگار که از من اين سخن نشنوديگر هست بده ورنه در آن بند مباشبا درد بسازم ار تو درمان گرديدر کفر گريزم ار تو ايمان گرديدل برکنم از توگر مثل جان گرديچون از سر اين حديث برخاست دلممغرور شدي به صبر و پي گم کرديبا دل گفتم گرد بلا مي‌گرديديدي که تو خوردي و مرا آزرديمن نيز بدان رسن فروچاه شدمتا باز نيفکني مرا در کارياي دل بنشين به عافيت کو داريمن سير شدم ز جان شيرين بارياز تلخي عيش اگر ترا سيري نيستيک دم چه بود که مطربي بگذاريمسعود قزل مست نه‌اي هشياريما را گل و باقلي و ريواس آريزر بستاني ازارکي بردارياز نيک و بد جهان کناري داريبر سنگ قناعت ار عياري داريدر کار شوي دراز کاري داريور با همه کس بهر خلافي که روداز خواجه به تازگي برآيد کاريگفتي که به هر قطعه مرا هر باريما را به سه چار و پنج خدمت داريدوران شماست اي برادر آريآسان آسان پرده مگر بردارياي دل به غم عشق بدين دشواريآن دم که به کام دل ياري ياريور هست وگر نيست به کامت باريدل باز فرستدم به صاحب خبريهر شب بت من به وقت باد سحريآيد بر من نشيند و زارگريدل با همه بي‌رحمي و بيدادگريزنهار به خاک او به حرمت نگريکويي که درو مست و بهش درگذريتو زلف بتان و چشم شاهان سپرينيکو نبود که از سر بي‌خبريبر خيره کنون چند کنم نوحه‌گرياي شب چو ز نالهاي من بي‌خبرياز صحبت اين شب سيه باز خرياي روز سپيد وقت نامد که مرابا اين همه خوش دلم چو درمي‌نگريدر بنده به ديده‌ي دگر مي‌نگريدر من نه به چشم پيشتر مي‌نگريهر روز سپس ترست کارم با توچشم آب نگيردت چو در من نگريدل سير نگرددت ز بيدادگريبا آنکه ز صدهزار دشمن بترياين طرفه که دوست‌تر ز جانت دارمگل گفت نيايي به چمن درنگريبا دلبرم از زبان باد سحريچون رنگ آري به خنده بيرون نبريگفت آيم اگر تو جامه بر خود ندريهم در ساعت پرده‌ي خواري سازيچون چنگ خودم به عمري ار بنوازيچون زير گسسته‌اش برون اندازيآن را که چو زير کرد گويا غم تومعشوقه به گاه رفتن از دلسوزيچون صبح درآمد به جهان‌افروزيصبحا ز شفق چون شفقت ناموزيمي‌گفت و گري که با من غم روزيبر وصل توام نيست شبي پيروزيبر جان منت نيست دمي دلسوزيواي من مستمند هجران روزيدر عشق کسي بود بدين بد روزيبا او به همه حال بماند چيزيهرکو به مواظبت بخواند چيزيچيزي نبود هر که نداند چيزيآخر پس از آن، از آن به چيزي برسدبي‌نوبت تو مباد عالم نفسياي نوبت تو گذشته از چرخ بسيليکن مرساد از تو نوبت به کسيآوازه‌ي نوبتت به هر کس برسادمي‌گفت کريم در جهان مانده کسيدي درويشي به راز با همنفسيبوطالب نعمه را بقا باد بسياز گوشه‌ي چرخ هاتفي گفت خموشچوني و چگونه‌اي کجا مي‌باشيبا دل گفتم که‌اي همه قلاشيدر خدمت خيل دختر جماشيدل ديده پرآب کرد و گفتا که خموشتا کي ز جهان پر گزند انديشيتا چند ز جان مستمند انديشييک مزبله‌گو مباش چند انديشيآنچ از تو توان شدن همين کالبدستعمر ابدي بادت و عز ازلياي نسبت تو هم به نبي هم به عليهم گوهر مصطفي و هم نام عليباقي به وجود تو پس از پانصد سالابناي ملوک مجلست را ساقياي پيش کفت جود فلک زراقيدرياب که جز دمي ندارم باقيمن بنده ز پاي مي‌درآيم ز نيازيا در طلب وصل تو رايي زدميکو آنکه ز غم دست به جايي زدميآن دولت شد که دست و پايي زدميبر حيله‌گري دسترسم نيز نماندناريخته آبم از پي نان شوميگر عقل عزيز را به فرمان شوميهم با سر درس آل عمران شوميزين قصه‌ي ديرباز چون البقرهبا شعر چنين که روز و شب مي‌خوانيدر ملک چنين که وسعتش مي‌دانيکو مجدالدين بوالحسن عمرانيآبم بشد از شکايت بي‌نانينوميدي و درد بود و بي‌درمانياي دل طمعم زان همه سرگردانيباري تو که در ميان کاري دانياين کار نه بر اميد آن مي‌کردمبخشد چو تو هيچ شاه و بخشايد نيشاها چو تو مادر زمان زايد نييک ملک‌ستان و ملک‌بخش آيد نيتا حشر چو تيغ و تازيانه‌ات پس از اينخورشيد به پايه‌ي تو بنشنيد نيصدرا چو تو چشم آسمان بيند نياز خاک بجز ستاره کس چيند نيآنجا که تو دامن کرم افشانيوز سايه‌ي ابر ترک شب‌پوش کنياي گل گهر ژاله چو در گوش کنيامسال چه خويشتن فراموش کنيآن کت ز چمن پار برون کرد اينجاستهرچ او کندي جمله حکايت کنميگر من ز فلک شکايت کنميورنه شر او جمله کفايت کنميافسوس که دست من بدو مي‌نرسدصد گونه جفا و زشت‌خويي بکنيگر در همه عمر يک نکويي بکنيداري سر آنکه هرچه گويي بکنيگويي که برغم تو چنين خواهم کردزين پس بجز از دريغ و آوخ نکنياي شاه گر آنچه مي‌تواني نکنيهيهات اگر توشان شباني بکنياندر رمه‌ي خداي گرگ آمد گرگشخصي شش جهتش زو بينيبا بوعلي اب ارب هم بنشينيچندان که ازو بيني بيني بينيگر ديده به ديدن رخش چار کنيوين پس همه مرد جلد محکم بينيرو رو که تو يار چو مني کم بينيبا اهل جفا وفا کني غم بينيمن با تو وفا کردم از آن غم ديدمعمزادگکي قديمشان اندر پيعمزاد و عمزاد خريدند بريعمزاد همي رود دو عمزاد ز پياينک چو دو نوبهار بين با يک ديبر کس قلمي ز عافيت راني نياي چرخ جز آيت بلا خواني نياي کوژ کبود خود جز اين داني نيچيزي ندهي که باز نستاني نيناهيد به ساغر تو پويد ماويمريخ به خنجر تو جويد فتوياز بهر ترا آن حمل اين ثور فديزانست که مي‌کند به عيد اضحيوز ديده به جاي اشک بيرون نشويشب نيست دلا که از غمش خون نشوياي دل پس کار خويشتن چون نشويچون نيست اميد آنکه بر گردد کارجاي دگري به دوستي در تک و پويهر روز به نويي اي بت سلسله‌مويهر روز به منزلي دگر دارد رويماهي تو و ماه را چنين باشد خويگفتا به رخم که باد مي‌پيماييگفتم که نثار جان کنم گر آيياز کيسه‌ي خويش چون فقع بگشاييتو زنده به جان دگران مي‌باشيوي دولت وصل از درم درنايياي محنت هجر بر دلم سرنايياي جان ستيزه کار هم برنايياز بخت چو هيچ کار برمي‌نايدوز دل اثري نماند جز رسواييچون ديده فرو ريخت به رخ بينايينيکو سر و کاريست تو درمي‌بايياي جان تو چه مي‌کني کرا مي‌پاييبنشين که نه مرد عشق آن مه‌روييبا دل گفتم گرد بلا مي‌پوييخر جست و رسن برد کنون مي‌گوييدل گفت ز خواب دير بيدار شديدوران فلک برون نيارد چو توييصورت‌گر فطرت ننگارد چو تويياي صدر جهان جهان ندارد چو توييهرچند همه جهان تو داري ليکناي خواجه‌ي رايگان گراني که تويياي نامتحرک حيواني که تويياي آب دريغ کاهداني که تويياي قاعده‌ي قحط جهاني که تويي
#سرگرمی#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 785]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن