-
تا چند مرا پردهي کژ خواهي دادشاعر : انوري جوهر که ز ايزدش همي نامد يادتا چند مرا پردهي کژ خواهي داداز مرگ به يک تپانچه در خاک افتادوز مرتبه آفتاب را بار ندادبا هرکه زبان چرخ رازي بگشاداحسنت اي مرگ هرگزت مرگ مبادزان داد سخن همي بنتوانم دادچون پاي نداشت پاي تا سر بنهادگر دوست مرا به کام دشمن داردکابستن رازهابنتواند زادگو دار کزين جفا فراوان بيش استيا خسته دل و سوخته خرمن داردبيننده که چشم عاقبتبين داردآن منت غم که بر دل من داردتا جان دارم به دست برخواهم داشتمي خوردن و مست خفتن آيين