واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
قاتلي که مقتولش را نجات داد نويسنده:شراره مسگرچپان با عجله ازخيابان گذشتم ،طبق معمول ساعت زنگ نزده بود و خواب مانده بودم . پله هاي شرکت را دو تا يکي بالا رفتم و در پناه اتاق کوچکم نفسي تازه کردم.رايانه را روشن و کارهاي روزانه ام رامرور کردم . روز بي دغدغه وخلوتي به نظر مي آمد .به همين خاطر بازي را که چند هفته ي قبل در رايانه ام ريخته بودم بازکردم و شروع به بازي کردم .الحق و الانصاف که خيلي سخت بود .مرحله ي اول را با هزار بدبختي به پايان رساندم و با خوشحالي براي خودم کف زدم .درهمين موقع همکارم ، منصوري وارد اتاق شد . ـ چه خبرته ؟مثه اينکه امروز خيلي خوشحالي . ـ چرا اينجوري نگام مي کني ؟ آدم مي ترسه . ـ موفق به چه کاري ؟ نکنه مشکل پرونده ي ... حرفش را قطع کردم و گفتم : ـ نه بابا ، مرحله ي اول رو رد کردم . ـ حيف که وقت ندارم و مثه تو بيکار و الاف نيستم و گرنه حالت رو جا مي آوردم . بعد مثل اينکه چيزي را به خاطر آورده باشد ، دستش را روي ميز گذاشت و گفت . ـ اين قدر چرت و پرت مي گي که اصلاً يادم رفته بود واسه چي اومدم .رييس گفت پرونده ي برج هفت آسمان روز ازت بگيرم. مي خواستم پرونده را از کشوي ميزم بيرون بياورم که ديدم درش قفل است .توي جيب کت و شلوارم را گشتم ،اما کليد نبود کيفم را زير و رو کردم ،اما ... منصوري همانطورکه روي صندلي کنار ميزمي نشست گفت: ـ مثه اينکه حالا ،حالاها بايد منتظر باشيم. ـ کليد رو نمي دونم کجا گذاشتم . ـ با اين حواسي که تو داري ،اصلاً چيز تازه يي نيست .کمي فکر کردم و بعدگفتم : ـ همين جا باش تا برگردم .فکرکنم توي ماشين باشه. ـ من مي رم تو اتاقم .کلي کارسرم ريخته ، خودت پرونده رو واسه رييس ببر.فقط زود برو که منتظره . منصوري اين را گفت و ازاتاق خارج شد . من هم به سرعت از شرکت بيرون رفتم .داخل داشبورد زير صندلي ها وخلاصه همه جاي ماشين را گشتم .اما کليد آنجا هم نبود . حتماً در خانه جا گذاشته بودم .خداي من چه حواس پرتي داشتم. يادم آمد . وقتي مي خواستم چاي بريزم کليد را روي ميز کنار اجاق گاز ،گذاشته بودم .به شرکت برگشتم و با تعجب آقاي پازوکي ،رييس مان را ديدم که پشت در اتاقم منتظرايستاده بود. بر سرعت قدم هايم افزود : ـ سلام . ـ سلام ،کجايين شما ؟ ـ رفتم تا ... آقاي پازوکي و حرفم را قطع کرد و گفت : ـ خيلي خوب مهم نيست .مگه آقاي منصوري نيومد پرونده رو بگيره؟ ـ چرا اومدن .منتها من کليد کشو رو خانه جا گذاشتم .اگه اجازه بديد الان تماس مي گيرم که با پيک بفرستن . آقاي پازوکي نگاه غضبناکي به سرتا پايم انداخت و بدون گفتن حرفي رفت .نفس آسوده يي کشيدم و وارد اتاق شدم و با منزل تماس گرفتم . ساعت از 9/30 گذشته بود و ثريا ساعت ده کلاس آشپزي داشت .خدا خدا مي کردم که هنوز از خانه خارج نشده باشد ، اما تلفن هرچه زنگ خورد کسي جواب نداد .با اين اميد که شايد هنوز خواب باشد . چند بارديگرهم شماره را گرفتم ،اما از بخت بد من بازهم ... مي دانستم که حتماً به خاطراين موضوع از جانب رييس توبيخ خواهم شد .با ناراحتي به اتاق منصوري رفتم و ازاو خواستم تا بازگشت من حتي المقدور رييس متوجه غيبت من از شرکت نشود .سوار بر ماشين پايم را روي پدال گاز فشردم و حرکت کردم . خيابان هاي شلوغ و پر از ترافيک تهران ، آن هم زماني که هر ثانيه اش برايت مهم و حياتي است واقعاً عذاب آوراست .نزديک خانه بودم که با پيچيدن به يک خيابان فرعي با ماشين ديگري برخورد کردم .اين ديگر واقعاً نوبر بود .با آن هم عجله حالا معطل آمدن کارشناس و کشيدن کروکي وتعيين مقصر و خسارت واقعاً مسخره بود .آن هم وقتي که هيچ کدام خسارت چنداني نديده بوديم.اما صاحب ماشين پيرمردي عصبي بود که با داد و بي داد از ماشين پياده شد و يقه ي مرا چسبيد و سعي داشت قضيه را بزرگ جلوه بدهد. ـ اين چه وضعيه؟چه طرز رانندگيه ؟ فکر کردي مردم جون شون رو از سر راه آوردن؟ ـ من واقعاً معذرت مي خوام آقا .خيلي عجله دارم . ـ معذرت مي خواي ؟ مگه با معذرت خواهي تو .ماشين من درست مي شه؟ ـ خسارت شما هر چي باشه مي دم آقا. گواهينامه ام را از داخل کيفم بيرون آوردم و همانطور که روي کاغذي شماره تلفنم را مي نوشتم ادامه دادم: ـمن گواهينامه و شماره ي تماسم رو به شما مي دم تا بعداً با هم بريم و ماشين تون رو تعميرکنم . بعد کاغذ را به پيرمرد سپردم. پيرمرد نگاهي به گواهينامه و شماره ي تلفن کرد و پس از بررسي گواهينامه ، وقتي از اصل بودنش خيالش آسوده شد گفت : ـ آخه پسر،با اين طرز رانندگي اول جون خودت را به خطر مي اندازي... حوصله ي بحث وموعظه را ديگر نداشتم . تشکر کردم و سوار بر ماشين ، خودم را به خانه رساندم . در خانه را با کليد باز کردم ووارد شدم . به محض ورود بوي تند گاز به مشامم خورد .نگاهم روي جاکفشي چرخيد . کفش هاي ثريا سر جاي شان بود . به سرعت وارد آشپزخانه شدم . کليد بغل اجاق گاز بودو در کمال تعجب ديدم که پيچ گاز باز است و شعله خاموش شده . با سرعتي باورنکردني تمام پنجره ها را باز کردم و به اتاق خواب دويدم. ثريا هنوز خواب بود . اما بعد از چندين بار که صدايش زدم و بيدار نشد فهميدم که بي هوش شده .با دستپاچگي با اورژانس تماس گرفتم و تا از قبل از آمدن آنها تا انجا که ممکن بود سعي کردم گاز را از خانه خارج کنم .چند دقيقه اي بعد اورژانس آمد و ثريا رابه بيمارستان منتقل کرديم . باورم نمي شد ، صبح آن قدر عجله داشتم که يادم رفته بود زير کتري را خاموش کنم .آب کتري سررفته و شعله را خاموش کرده بود و گاز همه جا را پر کرده بود. اگر کليد رادر خانه جا نمي گذاشتم و آن وقت روز به خانه بر نمي گشتم ،ثريا را از دست مي دادم . خدا را شکر کردم و فهميدم هر اتفاق بدي ممکن است آن قدر هم که ما فکر مي کنيم بدنباشد و در پشت آن حکمتي زيبا و شيرين نهفته باشد که ما از آن غافل باشيم . در بيمارستان با منصوري تماس گرفتم . ماجرا را برايش تعريف کردم و کليد را با پيک برايش فرستادم .وقتي همراه ثريا به خانه بر مي گشتيم ، به ثريا نگاه کردم و لبخند زدم . ثريا هم با مهرباني نگاهم کرد و گفت : ـ راستي پرهام چي شد که امروز اين قدر زود به خونه برگشتي؟ ـ جريان داره. يه اتفاق کوچولو افتاد که باعث شد بيام واز يه اتفاق بزرگ تر جلوگيري کنم. ـ بعداً برام تعريف کن ، ولي اون اتفاق هر چي که بود ،من ازت ممنونم. اگرتو نبودي حالا ديگه مرده بودم. ـ زبونت رو گاز بگير. خودم داشتم مي کشتمت ،خدا خداست خودم هم بيام و نجاتت بدم . ثريا خنديد و گفت : ـ چه جالب ،قاتلي که مقتولش رو نجات داد. منبع:نشريه 7 روز زندگي ،شماره 91 /ج
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 311]