تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 23 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):راست ترين سخن و رساترين پند و بهترين داستان، كتاب خداست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828830805




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اسکندرجهان گشا،روياروي مرگ (3)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اسکندرجهان گشا،روياروي مرگ (3
اسکندرجهان گشا،روياروي مرگ (3)   نويسنده :*رضا براتي نابيني   روايت مرگ اسکندر در اقبال نامه ي نظامي   در اقبال نامه آمده است هنگامي که اسکندر کار بستن سد ياجوج و ماجوج را به پايان مي رساند،درادامه ي سفر خويش هاتفي غيبي او را مورد خطاب قرار مي دهد و با اعلام نزديک بودن زمان مرگ وي از او مي خواهد دست (ازجهان گشايي و ماجراجويي بردارد : چنان آمد آواز هاتف به گوش کزين بيشتر سوي بيشي مکوش رساندي زمين را به آخرنورد سوي منزل اولين باز گرد ... زکارجهان پنجه کوتاه کن سوي خانه تا پنج مه راه کن مگرجان به يونان بري زين ديار نيوشنده ي مست شد هوشيار (اقبال نامه ،ص108) اسکندرچون در مي يابد تعداد ماههاي باقي مانده ازعمروي به تعداد حروف اسم او ،پنج ماه بيش نيست ،دگرگون مي شود و با فراموش کردن همه ي بلند پروازي ها و روياهايي که در سر مي پروريد،مي کوشد قبل از اين که مرگ ،فرصت را از او بربايد ،به روم باز گردد.اما در ميانه ي راه ،در شهر«زور»آثار بيماري هولناکي در او ظاهر مي شود که توان پيمودن ادامه ي راه را از او مي ربايد .اسکندر که در ذهن خويش در جستجوي سبب اين بيماري جانکاه است ،به ياد مي آورد که در بيداد گرماي بيابان از آبي مخلوط با سيماب نوشيدند .او يقين مي کند ،آن آب مسموم کار او را ساخته است و اين توهم بر شدت بيماريش مي افزايد اما نظامي اسيرشدن اين سردار فاتح را در گذرگاه تنگ مرگ ،به مشيت و قضا و قدر مربوط مي داند : بسي خلق را از ره صلح و جنگ برون آوريد ازگذرهاي تنگ چو پيمانه ي عمرش آمد به سر بر او نيز هم تنگ شد رهگذر (اقبال نامه ،ص108) اسکندر با هراس و شتاب ،پيکي به سوي دستور خويش دريونان مي فرستد تا بزرگان و حکيمان را به بالين او بياورند .او به قاصد تأکيد مي کند: که بشتاب و تعجيل کن سوي من مگر بازبيني يکي روي من (اقبال نامه ،ص108) زماني که دستور بربالين اسکندر حاضر مي شود ، تن شاه رابرزمين ديد پست به رنجي که نتوان از آن رنج رست (اقبال نامه ،ص109) هيچ يک از داروهايي که براي اسکندر تجويز مي شود ،نتيجه اي در پي ندارد چرا به اعتقاد نظامي : دواگربود جمله آب حيات وفا چون کند ،چون درآيد وفات جهان جوي را کار از آن درگذشت که رنجش به راحت کند بازگشت (اقبال نامه ،ص109) باري ،اگر چه طبيبان هر آنچه از دستشان بر مي آيد انجام مي دهند اما : طبيب ارچه داند مداوا نمود چو عمرت نماند ،مداوا چه سود ؟(1) (اقبال نامه ،ص110) اسکندر چون در بستر مرگ در آينه به چهره ي خود مي نگرد ،ازآنچه مي بيند ،هراسان و گريان مي شود .آن سردار مغرور جهان جوي تنومند کجا و کسي که در آينه در مقابل او قرار دارد کجا ؟ چو اسکندر آيينه در پيش داشت نظر در تنومندي خويش داشت تني ديد چون موي بگداخته گريزنده جاني به لب تاخته نه درطبع نيرو نه در تن توان خميده شده زادسرو جوان چو شمع از جدا گشتن جان و تن به صد ديده بگريست برخويشتن (اقبال نامه ،صص110و111) سرنوشت چون شعبده بازي تردست ،ترفندها در آستين دارد .مرگ نيز يکي از بازي هاي اين پير حيله سازاست .تصاويري که نظامي براي القاي اين مفهوم خلق مي کند ،زيبا و قابل تأمل است : چو وقت رحيل آيد از درد و رنج بهانه بر آرد زمانه به مرد چنان افشرد روزگارش گلو که برمرگ خويش آيدش آرزو ... چراغي که مرگش کند دردمند هم از روغن خويش يابد گزند هر آن ميوه اي کاو بود دردناک هم از جنبش خود درافتد به خاک (اقبال نامه ،ص110) مويه ي اسکندر در اين قسمت اقبال نامه ،بسيار مؤثرو عبرت آموز و تصويري از عجز و ناتواني قدرتمندترين و ثروتمندترين انسان ها در برابر مرگ است : چه تدبيرسازم که چرخ بلند گلوي مرا در نيارد به بند ؟ کجا خازن گوهر و گنج من به رشوت مگر کم کند رنج من کجا لشکرم تا به شمشير تيز دهند اين تبش را زجانم گريز ؟ (اقبال نامه ،ص111) طب و حکمت و دانش و قدرت و ثروت ،ممکن است کليد بسياري از مشکلات دنيايي باشند اما اکنون اسکندر دريافته است که در رويارويي با مرگ کاري از آنها ساخته نيست : زهردانشي دفتري خوانده ام چو مرگ آمد اين جا فرومانده ام گشادم درهرستمکاره اي ندانم در مرگ را چاره اي به جز مرگ هر مشکلي را که هست به چاره گري چاره آمد به دست (اقبال نامه ،ص112) آنچه بر زبان اسکندر پس از نگاه به عمر گذشته ي خويش جاري مي شود ،تعجب آور و سخت قابل تأمل است : گرم باز پرسي که چون بوده ام نمايم که يک دم نه پيموده ام بدان طفل يک روزه مانم که مرد نديده جهان را همي جان سپرد جهان جمله ديدم زبالا و زير هنموزم نشد ديده از ديده سير (اقبال نامه ،ص112) حسرت اسکندر از کوتاهي عمرش نيست بلکه سخن او حکايت سيري ناپذيري حرص و آز بشر است : نه اين سي و شش، گر بود سي هزار همين نکته گويم سرانجام کار (اقبال نامه ،ص112) اسکندر در نامه وداعي که به سوي مادر خويش مي فرستد ،با سوگندهايي حکيمانه او را قسم مي دهد که اندوه نخورد چرا که از نظر او : چو بسياري عمر ما اندکي است اگر سي بود سال و گر صد يکي است (اقبال نامه ،ص116) نظامي معتقد است چون فهم آدمي به کنه و حقيقت اين رسم ديرين دنيا راهي ندارد ،همان بهتر که خاموشي پيشه سازد : جهان را بدين گونه شد رسم و راه برآرد به گاه و ندارد نگاه به پايان رساندند چندين هزار نيامد به پايان هنوز اين شمار نه زين رشته سر مي توان تافتن نه سر رشته را مي توان يافتن تجسس گري شرط اين کوي نيست دراين پرده جز خامشي روي نيست (اقبال نامه ،ص118) همان تسليم و پذيرشي که اسکندر در آخرين ساعات حيات پيشه مي کند : چو کرد آسمانم چنين گوش پيچ نبايد برآوردن آواز هيچ زخاکي که سر بر گرفتم نخست همان خاک را بايدم باز جست زمادر برهنه رسيدم فراز برهنه به خاکم سپاريد باز سبکبار زادم گران چون شوم ؟ چنان کامدم به که بيرون شوم (اقبال نامه ،ص112و113) حکايت طلوع و غروب اسکندر در گستره ي با عظمت گيتي چه زيبا از زبان خود او ،بر خامه نظامي جاري گشته است : يکي مرغي بر کوه بنشست وخاست چه افزود برکوه يا زو چه کاست ؟ برمن آن مرغم و مملکت کوه من چو رفتم جهان را چه اندوه من ؟ بسي را چو من زاد و هم زود کشت که نفرين بر آن دايه ي کوژ پشت (اقبال نامه ،ص113) پس از مرگ اسکندر،کالبد او را در تابوتي زرين و مشک اندود جاي مي دهند .صحنه اي که در ذهن هربيننده ،اين سؤال تلخ و بدون پاسخ را تداعي مي کند که چو تن مرد و اندام چون سيم سود کفن عطر و تابوت زرين چه سود ؟ (اقبال نامه ،ص117) بنا به وصيت اسکندر ،يک دست او را از تابوت بيرون مي گذارند و درآن مشتي خاک مي ريزند تا عبرتي براي همگان باشد : زتابوت فرموده بد شهريار که يک دست او را کنند آشکار درآن دست،خاک تهي ريخته منادي زهر سر برانگيخته که فرمانده هفت کشور زمين همين يک تن آمد زشاهان همين زهر گنج دنيا که دربار بست به جز خاک چيزي ندارد به دست شما نيز چون از جهان بگذريد ازين خاکدان تيره خاکي بريد (اقبال نامه ،ص118) بزرگان به سوي فرزندش «اسکندروس »مي روند تا با وي پيمان شاهي ببندند اما او از سرنوشت غمبار پدرخويش چنان متنبه گشته است که رغبتي به پادشاهي نشان نمي دهد : زشاهان و لشکر کشان عذرخواست که بر جزمني شغل داريد راست ... مرا با حساب جهان کار نيست که اين رشته را سرپديدار نيست ... همانا که بيش از پدر نيستم پدرچون فرو رفت من کيستم ؟ (اقبال نامه ،ص120) روايت مرگ اسکندر در «آيينه ي اسکندري »امير خسرو دهلوي امير خسرو در اثر خود با ايجاز از فتوحات اسکندر سخن مي گويد و به ذکر رويدادهاي عجيبي از زندگي او مي پردازد که آخرين آن ،سفر طولاني وي در دريا و ديدن عجايب آن و سرانجام رسيدن وي به «نقطه گاه محيط »است .اسکندر بي طاقت از هوس ديدار عجايب زير دريا ،به راهنمايي سروش موکل آب ،خود را در شيشه اي مي کند و به ژرفناي دريا فرو مي شود و ديدني هايي را مي بيند که کسي آن را نظاره نکرده است اما اين سفر هولناک ،جان وي را به مخاطره ي مي اندازد تا جايي که : جهانداربا آن دل زورمند فروماند بي طاقت و مستمند سلامت درافتاده بودش زپاي به همت همي داشت خود را به جاي (آيينه اسکندري ،ص270) و درهمين جاست که سروش از معماي زمان مرگ وي پرده برمي دارد و به اسکندريادآوري مي کند که از صد روز مهلت گردش او در زيرآب چهار روز بيشتر باقي نمانده است و او بايد در اين مهلت اندک ،راهي را که درطول بيش از سه ماه تا قعر دريا پيموده است بازگردد: به پاسخ سروش پسنديده گفت که دانسته را بر تو نتوان نهضت چنين روشنم گشت زالهام غيب کت از نقد هستي تهي هستي گشت جيب سبک شو که جاي گرانيت نيست زماني فزون زندگانيت نيست (آيينه اسکندري ،ص271) اسکندرکه به سبب غفلت از گذشت زمان ،هيولاي مرگ را در يک قدمي خويش مي بيند ،بيهوش مي شود : جهاندارازآن پاسخ هولناک به بيهوشي آمد زبيم هلاک (آيينه اسکندري ،ص271) اما سروش او را آگاه مي سازد که هنوز مدتي به پايان عمراو باقي مانده است و سرنوشت او چنين است که از اين ورطه نجات يابد و به ديارعزيزان خود رود .سرانجام اسکندر به سطح آب مي رسد در حالي که رمقي درجان او نمانده است : چنان يوسفي گشته يعقوب رنگ برآمد چو يوسف ززندان تنگ گرامي تنش بازمانده ززور نمک وار بگداخته زآب شور (آيينه اسکندري ،ص273) اسکندر که در مي يابد جهان گشايي ،فرصت ديدارخويشان را از او ربوده است ،به مهلت اندکي که به او داده شده ،دل خوش مي سازد و به سوي آنان باز مي گردد .مردم گروه گروه به ديار او مي شتابند اما ازآنچه مي بينند گريان مي شوند : چه ديدند ؟باغي خزاني شده سهي سرو او خيزراني شده بيفسرده در پوست ،خونش چو مشک نهالش به دريا درون گشته خشک (2) (آيينه اسکندري ،ص276) اسکندر با خاصان خلوت مي کند و راز مرگ خويش را براي آنان بازگو مي گويد : چنين گفت با پيشوايان کار که ما را دگرگونه شد روزگار نگون مي شود کوکب تابناک فرو مي رود آفتابم به خاک ... کنون گاه آن است کاريم پشت زديباي نازک به خاک درشت درآمد به گلزار من برگ ريز برآمد زهر گلبني رستخيز (آيينه اسکندري ،ص278) اين سخنان عبرت آموزچون از زبان جهان گشايي بي همتا بيان مي شود تأثيري دو چندان دارد : فروريخت شاخ اميدم زبر دماغ رعونت برون شد زسر سرم را چو خواب قيامت ربود کنون گر چه بيدار گردم چه سود ؟ (آيينه اسکندري ،ص278) اسکندر فاتح که شرق و غرب و برو بحر را در هوس تسخير و ديدن ناديدنيهاي عالم درنورديده است ،بيش از هر کس ديگري دريافته که در ديده ي مرگ همه يکسان هستند و بزرگي و شوکت و شکوه چون حبابي برروي آب است : چو قالب نهي گردد از جان پاک چه برفرش ديبا چه بر روي خاک درين دم که از شغل اين کارگاه به ملکي ديگر مي زنم بارگاه زچندان بزرگي به درگاه من به جز حسرتي نيست همراه من (آيينه اسکندري ،ص278) دراين جا اسکندر به بيان وصيت هاي خويش مي پردازد ؛نخست از بزرگان مي خواهد فرزندش ،اسکندروس را در انجام وظايف پادشاهي ياري کنند .سپس وصيت مي کند که کالبد او در تابوت قرار مي دهند دو دستش را بيرون بگذارند تا همگان ببينند و بدانند که بزرگترين فاتح عالم با دستاني تهي از دنيا مي رود ،باشد تا عبرتي گردد تا همگان تيرگي حرص و آز را ازآينه ي دل بزدايند : درآن دم که غلطم به صندوق پست زصندوق بيرون کنيدم دو دست که تا چون زخانه گرايم به راه کند هر که بيند به عبرت نگاه که چون من ولايت ستاني شگرف زنطع زمين تا به درياي ژرف به فيروزي از چرخ فيروزه فام به ضبط خود آورده عالم تمام زچندان زر و گوهر بي شمار تهي دست رفتم سرانجام کار (آيينه اسکندري ،ص284) هدف اسکندر ازاين وصيت عجيب آن است که اندرز خود را فراتر از کلام و با تصويري جاودانه و به يادماندني در مقابل ديده ي همگان تجسم بخشد : بگويند تا خلق نظارگي ببينند اين روز بيچارگي تمناي هستي زدل کم کنند نه بر من ،که برخويش ماتم کنند کسي کو مرا بيند ارکس بود نمودار من پند او بس بود (آيينه اسکندري ،ص284) اميرخسرو دراين جا خود رشته کلام را به دست مي گيرد و سخناني عبرت آموز براي «خواب آلودگان غفلت »باز مي گويد تا بر سر «چاه بي بن »عالم «پابه هوش نهند »: بسا نو که کهنه شد از روزگار جهان کهن همچنان برقرار يکي کم شد و ديگري خاست نو که هست اين چمن جاي کشت و درو (آيينه اسکندري ،ص284) اين سخنان سرانجام به اعتراف او از بي خبري آدمي ازراز آفرينش و مرگ مي انجامد تا جايي که خيام وار مي سرايد : هرآن لاله و گل که در گلشني است بنا گوش و رخسار سيمين تني است (آيينه اسکندري ،ص284) و : ازاين کشتن و باز کردن درود ندانم غرض باغبان را چه بود ... (آيينه اسکندري ،ص284) و سرانجام اين اندرز حکيمانه که : بيا تا کنيم آن چنان رخت پيچ که جز نام باقي نمانيم هيچ (آيينه اسکندري ،ص284) داستان اسکندر دراثراميرخسرو با شرح سرباز زدن اسکندروس -پسر اسکندر -از قبول پادشاهي به پايان مي رسد .گويا او نخستين کسي است که از سرنوشت اسکندر عبرتي آن چنان سخت گرفته است که چشم از شکوه پادشاهي فرو مي بندد و واقع بينانه نجوا مي کند : ولي همتم را زاکليل و تخت قضاي پدر عبرتي داد سخت سکندر چنان مقبل کاينات چولب تشنه ميرد ز آب حيات نه من ز آن جهان پادشا برترم کزين ضربت آزاد ماند سرم (آيينه اسکندري ،ص290) باري ارمغان سرنوشت تلخ استثنايي ترين پدرتاريخ براي پسرخود،اين ديدگاه عارفانه است که: چو گيتي ندارد وفا با کسي گدايي به از پادشاهي بسي (آيينه اسکندري ،ص291) پي نوشت:   1-خوانندگان گرامي دقت کنند نظامي چگونه روايت مرگ اسکندر را بهانه ي سرودن ابياتي شيوا و نغز و عبرت آموز-که هرکدام حکم ضرب المثلي را دارند-قرار داده است. 2-در اين ابيات ،تعبيرات امير خسرو قابل توجه و تحسين است و از طرفي به خوبي نمايانگر تفاوت آشکار لحن احترام آميز او با لحن درشت فردوسي نسبت به اسکندر است. مربي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد *   منبع:نشريه پايگاه نور،شماره 12 /ن  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 578]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن