واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اسکندرجهان گشا،روياروي مرگ (2) نويسنده :*رضا براتي نابيني روايت مرگ اسکندر در شاهنامه ي فردوسي اسکندر بدان گونه که در شاهنامه معرفي مي شود ،نژاد از اسفندياردارد ؛به روايت شاهنامه ،اسکندر و دارا هر دو فرزند داراب -فرزند بهمن و نوه ي اسفنديار -هستند اما مادر اسکندر ،ناهيد ،دختر امپراتور روم است و دارا از همسر ديگر داراب مي باشد .پس از حمله ي سپاه اسکندر به ايران و افول پادشاهي دارا و مرگ وي ،اسکندر سفرهاي عجيب و دور و دراز خود به گرد جهان را ادامه مي دهد ؛سفرهايي که گاه کشتارهاي خونين و نابودي شهرها را در پي دارد و گاه در آنها اسکندر همچون ناجي بزرگي ظاهر مي شود که بلا را از مردمان دور مي سازد .اما به طورکلي در شاهنامه از اسکندر چهره اي خونريز و آزمند ترسيم شده است .به روايت سخن سراي توس ،اسکندر در سفرهاي خود به اطراف جهان ،با موجوداتي شگفت انگيز روبه رو مي شود ،که برخي ازآنها مي کوشند با يادآوري مرگ ،وي را از آزمندي و خون ريزي پرهيز دهند .در يکي از اين سفرها اسکندر به سرزميني پاي مي گذارد که برهمنان پارسايي در آن مي زيند که پوششي جز خرد و دانشي که روان آنان را برگرفته است ندارند .اسکندر از آنان علت برهنگيشان را مي پرسد ،آنان مي گويند :در دنيايي که انسان برهنه مي آيد و برهنه به خاک مي رود ميان ما که زمين را بستر و آسمان را پوشش خود قرار داده ايم با اسکندرجهان جوي که سرانجام ناچار،تاج و گنج را باقي خواهد گذاشت و برهنه درخاک خواهد رفت ،تفاوتي جزخروش و کوششي بيهوده وجود ندارد .چون اسکندر از آنها مي خواهد گنهکارترين انسانها را به او معرفي کنند آنان بي پروا پاسخ مي دهند : چو خواهي که اين را بداني درست تن خويشتن را نگه کن نخست که روي زمين سر به سرپيش توست توگويي سپهر روان خويش توست همي راي داري که افزون کني زخاک سيه ،مغز بيرون کني روان تو را دوزخ است آرزوي مگر زين سخن باز گردي به خوي (شاهنامه ،66/7) ازاين پاسخ و ديگرگفت و گوهايي که ميان اسکندر و برهمنان درمي گيرد،جهان جوي آزمند سخت متأثر مي شود و از آنان مي خواهد هر خواسته اي دارند ،در ميان گذارند تا برآورده سازد .اما پاسخ آنان ،درسي بزرگ براي اين سردارمغرور است تا خود را توانگر مطلق نشمارد . بگفتند :کاي شهريار بلند درمرگ و پيري تو بر ما ببند ! (شاهنامه ،67/7) اسکندر اظهار عجز مي کند و حکيم توس ،فرصتي مناسب مي يابد تا به شکلي ،مؤثر ،مرگ را بهترين دليل بر بيهودگي آزمندي معرفي سازد : برهمن بدو گفت :کاي پادشا جهاندارو دانا و فرمان روا چو داني که از مرگ خود چاره نيست زپيري ،بتر نيز پتپاره نيست جهان را به کوشش چه جويي همي ؟ گل زهر،خيره چه بويي همي ؟ زتو بازماند همين رنج تو به دشمن رسد کوشش و گنج تو زبهرکسان رنج بر تن نهي زکم دانشي باشد و ابلهي (شاهنامه ،67/7) دريکي ديگر از اين سفرها ،اسکندر وارد راهي مي شود که درانتهاي آن کوهستاني قرار دارد که بر ستيغ آن اسرافيل جاي گرفته است .اسکندربه راهنمايي پرندگان سخن گو به ديار اسرافيل مي شتابد : سکندرچو بشنيد ،شد سوي کوه يه ديدار برتيغ شد،بي گروه سرافيل را ديد،صوري به دست برافراخته سرزجاي نشست پرازباد،ديدگان پرزنم که فرمان يزدان کي آيد که :دم ! (شاهنامه ،83/7) اسرافيل به محض آن که اسکندررا مي بيند ،خروشي چون رعد برمي کشد و او را بنده ي آز مي خواند و نزديکي مرگ را به وي گوشزد مي کند .اسکندر درهمان دم سخت متأثرمي شود اما چه سود که حتي هشدار اسرافيل نيز نمي تواند او را از راهي که پيش گرفته باز دارد . در سفري ديگر،درکوهساري سر به فلک کشيده و ازچشمه اي آب شور که بر آن مرده اي «به تن چون انسان و سر همچون گراز »بر تختي زرين قرار دارد ،هشداري طنين افکن مي شود که هول و هراس را برجان اسکندر چيره مي سازد : خروش آمد از چشمه ي آب شور که اي آرزومند ،چندين مشور بسي چيزديدي که آن کس نديد عنان را کنون بازبايد کشيد کنون زندگانيت کوتاه گشت سرتخت شاهيت بي شاه گشت (شاهنامه ،88/7) اگرچه اسکندر سخت متأثر مي شود،اما گويا اين هشدار نيزکافي نيست تا او را به خود آورد و ازراهي که پيش گرفته باز دارد . درسرزمين عجيب ديگري ،سرنوشت ،اسکندر را با دو درخت نر و ماده روبه رو مي سازد که در روز درخت نر و در شب درخت ماده گويا مي شود .اين دو درخت شگفت انگيز،به صراحت نزديکي زمان مرگ اسکندر را به خود او اعلام مي کنند و به وي هشدار مي دهند که از راه ناپسند و خونيني که در پيش گرفته است ،باز گردد : تو را آزگرد جهان گشتن است کس آزردن و پادشا کشتن است نماندت ايدر فراوان درنگ مکن روز بر خويشتن تار و تنگ (شاهنامه ،90/7) دراين جا اسکندر در مي يابد که حتي مهلت آن که به سرزمين خود بازگردد و مادر خويشان را ببيند براي او باقي نمانده است : به شهرکسان مرگت آيد ،نه دير شود اختر و تاج و تخت از تو سير (شاهنامه ،90/7) آخرين انديشه ي اهريمني اسکندر،نشان مي دهد که ديو آزمندي چنان جان و تن او را به تسخير خويش درآورده که حتي آگاهي از مرگ نيز نمي تواند او را وارهاند ؛اسکندر در آخرين اقدام زندگي خود در فکرآن است که نژاد همه ي بزرگان و پادشاهان ايران را از ميان بردارد تا پس از او ،کسي را ياراي حمله به روم نباشد .او اين تصميم خود را با ارسطاليس در ميان مي گذارد اما وي سخت آشفته مي شود و با يادآوري مرگ،او را از چنين کردار اهريمني پرهيز مي دهد . بپرهيز و جان را به يزدان سپار به گيتي جز از تخم نيکي مکار همه مرگ راييم تا زنده ايم به بيچارگي در سرافگنده ايم ... بپرهيز وخون بزرگان مريز که نفرين بود برتو تا رستخيز (شاهنامه ،101/7) سرانجام به راهنمايي وي ،اسکندر با تقسيم سرزمين ايران ميان بزرگان ،سيستم ملوک الطوايفي رابنيان مي نهاد تا از ايجاد يک حکومت نيرومند مرکزي جلوگيري کرده باشد . همزمان بارسيدن اسکندر به بابل ،کودکي عجيب الخلقه متولد مي شود باسري چون شيرو برو کتفي چون انسان ،اما چون گاو ،دم و به جاي پا سم دارد و درهمان هنگام تولد مي ميرد .جسد اين نوزاد عجيب را نزد اسکندر مي برند و او شگفت زده راز تولد اين کودک را از اخترشناسان جويا مي شود و آنان غمگين و هراسان از افول پادشاهي او خبرمي دهند.اسکندرسخت غمگين مي شود .اين فاتح و جهان جوي بي بديل که هيچ سدي در مقابل خود نمي ديده است ،اکنون که خويشتن را زبون و اسير چنگال مرگ مي يابد ،چاره اي ندارد جز آن که خود را چنين تسلا دهد : چنين گفت کز مرگ خود چاره نيست مرا دل پرانديشه زين باره نيست مرا بيش از اين زندگاني نبود زمانه نه کاهد نه خواهد فزود (شاهنامه ،103/7) دراين زمان اسکندر نامه اي به مادر خويش مي فرستد و او را از نزديکي مرگ خودآگاه مي سازد و ضمن بيان وصيت هايي ،مي کوشد با گوشزد کردن اين نکته که گريزي از مرگ نيست و او اين سرنوشت را پذيرفته است،ازاندوه مادرخويش بکاهد : تو از مرگ من هيچ غمگين مشو که اندر جهان اين سخن نيست تو هرآن کس که زايد ،ببايدش مرد اگر شهرياراست ،گرمرد خرد (شاهنامه ،104/7) من ايدرهمه کار کردم به برگ به بيچارگي دل نهادم به مرگ ... نگرتا کي بيني به گرد جهان که او نيست از مرگ خسته روان ؟ (شاهنامه ،102/7) سرانجام زمان مرگ اسکندر فرا مي رسد و او در ميان خروش بزرگان و سپاهياني که گرداگرد او را فرا گرفته اند ،با بازگو کردن آخرين اندرز خود را جان به جان آفرين تسليم مي کند : چنين گفت قيصر به آواي نرم که ترسنده باشيد با راي و شرم زاندرز من سر به سر مگذريد چو خواهيد کز جان و تن برخوريد پس ازمن شما راهمين است کار نه با من همي بد کند روزگار بگفت اين و جانش برآمد زتن شد آن نامورشاه لشکرشکن (شاهنامه ،106/7) کالبد اسکندررا درکفني زربفت و عنبرآگين مي پيچند و درتابوتي زرين مي نهند و به اسکندريه باز مي گردانند .اکنون نوبت آن رسيده است که حکيم فرزانه توس ،از صحنه ي مرگ اسکندر و حضور حکيمان و بزرگان و سپاهيان و انبوه مردم به گرد تابوت او بي جادوي سخن ،تابلويي جاودانه خلق کند که از فراز تاريخ و اسطوره ها ،تا جاودان ،بي ثمري آزمندي را فرياد زند : به هامون نهادند صندوق اوي زمين شد سراسر پراز گفت و گوي به اسکندري ،کودک و مرد و زن به تابوت او برشدند انجمن ... حکيم ارسطاليس ،پيش اندرون جهاني برو ديدگان پر زخون بران تنگ صندوق ،بنهاد دست چنين گفت ،کاي شاه يزدان پرست کجا آن هش و دانش و راي تو که اين تنگ تابوت شد جاي تو ... دگر گفت :کآسودي از درد و رنج هم از جستن پادشاهي و گنج دگر گفت :چون پيش داور شوي همان برکه کشتي ،همان بدروي دگر گفت :مرد فراوان هنر بکوشد که چهره بپوشد به زر کنون اي هنرمند مرد دلير تو را از زر آوريدست زير دگرگفت :پرسنده پرسد کنون چه ياد آيدت پاسخ رهنمون که خون بزرگان چرا ريختي به سختي به گنج اندر آويختي خنک آن کسي کز بزرگان بمرد زگيتي جز از نيک نامي نبرد (شاهنامه ،108/7و109) در پايان حکيم فرزانه توس ،خود رشته ي سخن را به دست مي گيرد و راه رستگاري دو جهاني را چنين معرفي مي کند : همه نيکويي بايد و مردمي جوانمردي و خوردن و خرمي جزاينت نبينم همي بهره يي اگر کهترآيي و گر شهره يي اگرماند ايدر ز تو نام زشت بدان جا نيابي تو خرم بهشت چنين است رسم سراي کهن سکندر شد و ماند ايدرسخن چو او سي و شش پادشا را بکشت نگرتا چه دارد زگيتي به مشت (شاهنامه ،111/7) و اين درس بزرگ،پس از گذشت بيش از هزار سال هنوزچه رسا و عبرت آموز در گوش طنين مي افکند که : اگرصد بماني و گر صدهزار به خاک اندرآيي (1)سرانجام کار (شاهنامه ،111/7) پي نوشت: 1-در متن :آيد. -مربي دانشگاه آزاد اسلامي مشهد* منبع:نشريه پايگاه نور،شماره12 /ن
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 524]